0

هدیه

 
hasan119
hasan119
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : مرداد 1388 
تعداد پست ها : 3549
محل سکونت : تهران

هدیه

نام کتاب : هدیه
نويسنده : اسپنسر جانسون
حجم : 345 کيلو بايت
دسته بندي : روانشناسی

فرمت : pdf
صفحات : 39
رمز عبور : رمز عبور ندارد.
منبع : Jetfa

 توضيحات : 

یک روز بعدازظهر « بیل گرین » تلفنی از  « لیزا مایکلز » داشت. بیل مدتی با لیزا همکار بود. لیزا شنیده بود که بیل به موفقیت بزرگی دست یافته است. و بدون فوت وقت به این مطلب اشاره کرد: « می‌توانم خیلی زود شما را ملاقات کنم؟ ».
بیل احساس کرد که صدای لیزا کمی هیجان‌زده است. پاسخ مثبت داد، و برنامه‌اش را طوری تنظیم کرد که بتواند روز بعد هنگام ناهار با لیزا دیداری داشته باشد. هنگامی که لیزا وارد رستوران شد، بیل متوجه شد که او خسته است. پس از قدری گفت و گو و سفارش غذا، لیزا گفت: « حالا در شرکت هاریسون کار می‌کنم »
 بیل گفت: « تبریک می‌گویم. پیشرفت تو تعجبی ندارد. »
« متشکرم، اما کارم مملو از مشکلات است. » نسبت به زمانی که با هم کار می‌کردیم، همه چیز تغییر زیادی کرده است. افراد کمتری داریم، اما یک خروار کار برای انجام دادن هست. آن‌قدر وقت من کم است که احساس می‌کنم – چه در محل کار و چه در خانه – هیچ کاری را نمی‌توانم تمام کنم. به همین دلیل آن لذتی را که دلم می‌خواهد، از زندگی نمی‌برم. لیزا موضوع صحبت را عوض کرد و گفت: « راستی بیل، خیلی سرحال هستی »
بیل جواب داد: « البته، حالا بیشــتر از کار و زندگیم لذت می‌برم. این تغییری مثبت بـرای من اسـت! »
لیزا گفت: « آه! کارت را عوض کردی؟ »
بیل خندید: « نه، اما مثل این است که عوض شده باشد. همه چیز حدود یک‌سال پیش اتفاق افتاد. »
لیزا پرسید: « چه اتفاقی؟ »
بیل گفت: « یادت می‌آید برای رسیدن به نتیجه خوب چه‌قدر به خودم و دیگران فشار می‌آوردم؟ و برای انجام کارها چه‌قدر وقت و انرژی صرف می‌کردم؟ »
لیزا خندید « چطور یادم برود؟ همه‌اش یادم هست. »
بیل از مرور رفتارهای گذشته‌اش به خنده افتاد. « خوب، من چند چیز را یادگرفتم و به همین علت افراد بیشتری در قسمت خودم دارم. اکنون ما با استرس کمتر و با سرعت بیشتر، نتایج بهتری به دست می‌آوریم. و مهم‌تر این‌که از زندگی‌ام لذت بیشتری می‌برم. »
لیزا پرسید: « چه اتفاقی افتاده؟ »
« اگر بگویم، احتمالاً باورت نمی‌شود. »
لیزا جواب داد: « امتحان کن. »
بیل مدتی مکث کرد، سپس گفت: « از یکی از دوستانم داستانی شنیدم. این داستان هدیه‌ی خوبی برای من بود. در حقیقت، می‌توانم داستان را یک موهبت بخوانم. »
لیزا با اشتیاق پرسید: « این داستان درباره‌ی چیست؟ »
« داسـتان درباره‌ی مردی اسـت که راهی برای رسـیدن به یک زندگی شـاد و موفق کشف می‌کند. »
« پس از اینکه این داستان را شنیدم، مدت زیادی درباره‌ی آن و اینکه چطور می‌توانم از آن استفاده کنم فکر کردم. بعد شروع کردم به استفاده از آموخته‌هایم. ابتدا در کار و سپس در زندگی شخصی‌ام آنها را بکار بردم. این کار اثر زیادی روی من گذاشت، به‌طوری که توجه همه را جلب کرده است؛ مانند جوان داستان حالا من شادترم و بسیار بهتر شده‌ام »
لیزا پرسید: « چه‌طور؟ از چه راهی؟ »
...



سه شنبه 3 اسفند 1389  2:17 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها