اورده اند كه روزی درویشی با خدای خود عهد كرد كه بجز میوه هایی كه از درخت برزمین میریزد نخورد چند مدتی وضع برفق مراد بود بادی میوزید ومیوه بر زمین میریخت و درویش نوشجان میكرد تا اینكه چند روزی بادی نوزید ومیوه ای برزمین نریخت درویش همچنان در حسرت وزیدن باد بود كه باد وزید اما میوه بر زمین نریخت شاخه ای بطرف درویش پایین امد درویش دست برد ومیوه ای چید واز محل دور شد به جمعیتی رسید داخل جمعیت شد وبه خوردن میوه مشغول سوارانی به جمعیت نزدیك شدند همه را دستگیر كرده به محكمه قاضی بردند وچون ان جماعت دزد بودند قرار براین بود كه یك دست وپای دزد را قطع میكردند تا اینكه نوبت به درویش رسید دستش را قطع كردند نوبت به پایش كه رسید فرد معتمدی واردمحكمه شد وعرض كرد ای قاضی من درویش را مشناسم مردی پاك وزاهد است او دزد نیست كه درویش لب باز كرد وگفت سزا در همین دنیاست قصد دزدی نداشتم اما عهد با پروردگارم را شكستم وسزایش را دیدم
...........................................................................................................
مولانا در راهی روان بود ناگهان شخصی از بام بر گردن مولانا بیافتاد و مهره گردن مولانا كسر دید و بستری شد. دوستان و مخلصین به عیادت رفته پرسیدند كه چه حال باشد؟ مولانا گفت: بد حال است..... دیگری از بام می افتد و گردن از من می شكند
..........................................................................................................
روزی مردی مستجاب الدعوه پای كوهی نشسته بودكه به كوه نظری انداخت و گفت: خدایا این كوه رو برام تبدیل به طلا كن. در یك چشم بر هم زدن كوه تبدیل به طلا شد.مرد از دیدن این همه طلا به وجد آمد و دعا كرد: خدایا كور بشه هر كسی كه از تو كم بخواد. در همان لحظه هر دو چشم مرد کور شد.
...........................................................................................................
كودكی كنار آب نان میخورد، ناگاه تصویر خویش در آب دید نان بیانداخت و نزد پدر آمد و گفت: پدر جان نانم را كسی كنار آب ربود، پدر همراهش كنار آب آمد و در آب نگریست و گفت: شرم نمیكنی با این ریش سفید نان فرزندم را میربائی؟
...........................................................................................................
شخصی دعوی پیغمبری كرد، از وی معجزه خواستند، گفت: به درخت میگویم، پیش میآید! او را نزد درختی آوردند، هر چه به درخت گفت: پیش بیا، سخن نشنید و پیش نیامد. گفت: الحال كه او پیش نمیآید، من به نزد او میروم زیرا كه پیغمبران را تكبری نیست
...........................................................................................................
قاضی از دزدی پرسید: اینهمه سرقتها را تنهایی میكردی یا شریك هم داشتی؟
گفت: تنها بودم. مگر در این زمانه، آدم درستكار هم پیدا میشود كه به شركت انتخاب كنم.
...........................................................................................................
یک روز مردی میرفت به شهر که هیزم بفروشد. بین راه نصرالدین به او رسید و پرسید: «این حطب مرتب بر حمار اسوداللون را هر رطل شرعی به چند درهم در معرض بیع و شرا در می آوری؟»
مرد نگاهی به او کرد و گفت: «داداش! اگر می خواهی هیزم بخری هر من سی درم، اما اگر می خواهی دعا بخوانی، برو مسجد.»
_________________
پرنده ای که مال تو نیست 100 تا قفس هم که بسازی آخرش می ره .شرط دل دادن دل گرفتن است وگرنه یکی بی دل می مونه و یکی دو دل!!!!