حلبچه ، بانه ، خرمشهر و امروز سردشت. خبرنگاران هم براي خودشان سفرهايي دارند. سفرهايي كه مي تواند با نگاه تيزبين و قلم حقيقت نگار خرنگار حقايق ، ديده و شنيده ها را به سمع و نظر مسئولان و عموم مردم برساند. نوشته هايي كه گاه تلخ است و گاه شيرين ولي در تاريخ آن شهر ، ثبت خواهد شد.
خيلي ها نامش را نشنيده اند و بسياري نيز نمي دانند كجاست. البته اين هم از بي وفايي هاي رسانه هاي بي حال كشورمان است كه اصل را رها كرده و به فرع چسبيده اند . به راستي چرا بسياري از ايرانيان نمي دانند سردشت كجاست و در آنجا چه اتفاقي افتاده است!
اينجا سردشت است شهري كه در 7 تيرماه 1366 ساعت 16/30 عصر مورد اصابت 4 راكت حاوي گاز شيميايي خردل قرار گرفت و كودكان ، مادران و پدراني كه تنها جزء نقش صورتشان بر سنگ سرد گلزار شهدا حك شده است چيزي از آنها باقي نمانده است.
اينجا سردشت است ، شهر مردان كرد، شهر شيرزنان عرصه ايثار، مقاومت و پايداري. زناني كه سوز سينه و تاول هايشان در پشت لباس هاي رنگارنگ محلي مخفي نگاه داشته اند تا نكند به حالشان ترحم شود چرا كه تنها براي نگه داشتن آب و خاك كشورشان ايستادگي كردند و بس. سردشت را نمي توان با نشانه هاي ايثار و شهادت ، يادواره ها و نمايشگاه هاي عكس شناخت ، سردشت را بايد ديد آن هم از نزديك ، آنقدر نزديك كه بتوان خاكش را لمس كرد . خاكي كه با لمس آن دستانت شروع به خارش مي كند و گرد و غباري كه تو را به سرفه مي اندازد.
هر ساله مردم و مسئولان به ياد عزيزانشان كه در آن فاجعه انساني جان باختند يا مجروح شده ا ند بزرگ داشتي برپا مي كنند . من هم به عنوان خبرنگار و عكاس جانبازان شيميايي لازم دانستم كه در ميان «صنوبران سوخته» حاضر شوم تا با استشمام بوي خردلي كه از نفس هاي مردم سردشت خارج مي شود ، لذت جانبازي و شهادت را ، تنها براي مدتي كوتاه تجربه كنم. سالن اجتماعات مجتمع فرهنگي سردشت آرام آرام مملو از جمعيت مي شد . همه ، لباس هاي كردي به تن داشتند .زنان ، مردان و كودكان يكي يكي وارد سالن مي شدند. يك ساعت مانده بود تا مراسم برگزار شود ولي ديگر در سالن جايي براي نشستن و ايستادن نبود و من تمامي مراسم را بر روي پله هاي سن دنبال كردم. آياتي از قرآن ، آغازگر مراسم شد و پس از آن فرماندار سردشت و معاون استاندار آذربايجان غربي بعد از خوشامدگويي ، خاطرات روزهاي مقاومت و ايثار را ورق زدند. هواي سالن گرم بود و عده زيادي پشت درهاي بسته سالن ، مراسم را دنبال مي كردند . مجري برنامه اعلام كرد كه گروه تئاتر از مياندوآب به روي صحنه بيايند. پيش خودم فكر كردم كه كار اين گروه تئاتر به دليل اينكه امكانات مناسبي مانند تهران ندراند و اكثراً تجربي و آماتور كار مي كنند، قابل ديدن نيست و مي خواستم از سالن خارج شوم ولي جمعيت به حدي زياد بود كه نتوانستم ،تئاتر شروع شد. داستان تولد دخترك شش ساله اي به نام نگار كه در خانه كوچكشان جشن گرفته بودند ، كه ناگهان بمباران شيميايي آغاز شد! پدر خانواده سراسيمه با هديه اش به خانه آمد و همچنان كه سرفه مي كرد هديه را به دخترش داد و بعد هم شهيد شد. مادر نگار روسري خود را خيس كرد و جلوي بيني نگار گرفت و خودش با سرفه شعر تولدت مبارك را خواند تا اينكه او نيز به علت مصدوميت گاز شيميايي شهيد شد . نگار ميان اجساد بي جان پدر و مادر شروع به مرثيه خواني كرد، آنقدر اين كلمات كودكانه زيبا بود كه همه مدعوين ، فرماندار ، معاون استاندار و ائمه جماعات و... نتوانستند خودشان را كنترل كنند و زار زار مي گريستند ، آنقدر گريه ها بي امان بود كه صداي هق هق زنان و مردان سردشتي فضاي سالن را پر كرده بود. دوربين ها قادر به عكاسي نبودند ، لنزها نيز مي گريستند ! بعد از اتمام تئاتر ، از بازيگران و برندگان مسابقه بهترين نماد ايثار در ميدان شهر تجليل شد و حاضران به همراه مسئولان شهر به طرف مزار شهداي بمباران شيمياي سردشت حركت كردند . خاكي كه بوي خردل مي داد . در ميان اين جمعيت ، جواناني بودند كه روزي همانند نگار(بازيگر تئاتر) در سنين كودكي ، جانباز شده بودند و با زخم هاي كهنه اي كه در سينه داشتند همپاي ديگر مردم ، اين روز را گرامي داشتند.
مهمان ناخوانده
به هر زحمتي بود شماره تلفن همراهش را پيدا كردم.0936085و...
الو ...آقاي رحيم صداقت؟
بله بفرمائيد
من كسايي زاده هتسم خبرنگار مجله خانواده سبز مي خواستم با شما مصاحبه كنم...
خواهش مي كنم ، شما الان كجا هستيد؟
همان مكاني كه شما 23 سال پيش شيميايي شديد
همانجا باشيد الان خدمتتان مي رسم
داشتم دنبال آقاي صداقت مي گشتم كه جواني آمد جلو و گفت : آقاي كسايي ؟ گفتم : بله .گفت : صداقت هستم... بعد يك تاكسي گرفت و با هم به خانه ايشان رفتيم. تاكسي تا انتهاي شهر رفت و الباقي راه را بايد پياده مي رفتيم . خانه روي تپه اي كوچك بود كه به قول تهروني ها مي گوين بالاشهر ، ولي سردشت آنجا پايين شهر بود.رحيم مثل هممه مردهاي سردشتي با لباس كردي در كنارم نشسته بود و همسرش هم در حال دم كردن چاي به زبان كردي از رحيم مي خواست تا از مهمان ناخوانده پذيرايي كند و رحيم هم مي گفت : ما كه در خانه چيزي نداريم جز خجالت! بعد از چند دقيقه دوستان رحيم يكي يكي براي ديدن من به خانه رحيم آمدند. شهر كوچك است و خبر ها همه جا مي پيچد . ديگر داشت صحبت مان گل مي انداخت كه رحيم تنها عكسي كه از 23 سال پيش تاكنون نزد خود نگاه داشته بود را به من نشان داد. عكس كودكي 5 ساله كه با تاول هاي شيمياي بر روي تخت بيمارستان شهيد چمران تهران بستري شده است.
پنج ساله بودم كه شيميايي شدم
هميه وقتي كه كتاب هاي تاريخ فاجعه شيمياي سردشت را ورق مي زدم يا اينكه در نمايشگاه هاي عكس جانبازان شيميايي در داخل و خارج از كشور شركت مي كردم. عكس هاي كودكان مظلوم سردشتي كه بي گناه زير هجمه و تاراج غاصبان بعثي قرار گرفته بودند مرا متاثر مي كرد و تصاوير آنان در تمامي لحظات زندگي همراهم بود. بسيار به دنبال صاحبان اين عكس ها گشتم تا اينكه ردپاي صاحب يك عكس را در سردشت پيدا كردم . اين مصاحبه را به عنوان زيباترين مصاحبه با جانبازان شيميايي در دفتر خاطراتم نگاه مي دارم كه تمام لحظاتش پر بود از عشق ، ايمان و شادي مفرط...
لحظه اي كه شيميايي شدم ...
آن زمان پنج سال بيشتر نداشتم و چيزي يادم نمي آيد ولي از دوستان ،همسايگان و كسبه داستان آن روز را در سينه ام نگاه داشتم تا روزي براي كودكانم بازگو كنم. آن روز پدرم براي گرفتن كوپن مرغ و تخم مرغ رفته بود مغاز كاك محمد و من همراه مادر و خواهرم در مغاز ميوه فروشي پدرم ، منتظر او بوديم . من دائما به ميوه ها دست مي زدم مادرم مي گفت : رحيم اين ميوه ها كثيف است دست نزن مريض مي شوي . ساعت 16/30 دقيقه عصر بود كه صداي هواپيماهاي دشمن فضاي منطقه را پر كرد . همه مردم و كسبه بازار سراسيمه به بيرون خانه ها و مغازه ها ريختند . ناگهان با اصابت يك بمب در روبروي مغازه پدرم در ميدان سرچشمه سردشت ، همه چيز به هم ريخت. آن بمب حاوي گازهاي شيميايي بود و بعد از اصابت ، با فشار زياد گاز خردل را به اطراف پراكنده كرد.مادر و خواهرم از شدت صدامات بيهوش شدند و من هم داخل جوي آب افتادم ... بعد از چند روز مرا به بيمارستان شهيد چمران تهران منتقل كردند. همانجا بود كه عكاسان از من عكس گرفتند و آن عكس تا امروز در تمامي كتاب ها و نمايشگاه هاي ارائه و چاپ شده است.
زندگي بعد از شيميايي
رحيم كه سرفه هاي خشكي چاشني كلامش بود گفت : دوران كودكي سختي داشتم، به فوتبال علاقه مند بودم ولي وقتي چند دقيقه بازي مي كردم نفسم مي گرفت . يادم هست وقتي راهنمايي بودم ،همكلاسي هايم مرا معتاد مي ناميدند ! چرا كه نمي دانستند كه اين ناتواني تنها دليلش ريه هاي پژمرده و خردلي يادگار سال 66 است . ولي هر چه بود گذشت و امروز به عنوان نويسنده ، كارگردان و بازيگر تئاتر در اداره ارشاد سردشت كار مي كنم.
ازدواج و خانواده
همسرم نامش«زريان» است كه در زبان فارسي به معني توفان است .زريان كه نمي دانم چرا خود را پاسوز من كرده است ! ولي وقتي او در كنار من است احساس آرامش مي كنم. زريان را در يك مهماني ديدم و بعد ، از او خواستگاري كردم .آن زمان دانشجوي رشته كامپيوتر بود كه بعد از ازدواج ، مشكلات من نگذاشت به تحصيلش برسد. يادش بخير ، عروسي شلوغي بود بيش از 500 نفر مهمان داشتيم.تنها تالار عروسي سردشت پر شده بود از اقوام و آشنايان البته خدا خيرشان بدهد ، تمام هزينه عروسي را اقوام تقبل كردند. از زريان پرسيدم : اگر شرايط مهيا باشد دوست داري ادامه تحصيل بدهي ؟ اشك در چشمانش حلقه زد و نگاهي به رحيم كرد و گفت : اگر همسرم راضي باشد و بدانم او راحت است از خدا مي خواهم كه درس بخوانم. گرم صحبت بوديم كه نفهميدم ظهر شده ، مي خواستم ادامه مصاحبه را به بعدازظهر موكول كنم كه ديدم زريان خانم ، ناهار درست كرده و به اصرار مي گفت : نترس نمك گير نمي شوي . يك نهار هم خانه فقيرفقرا بخوري جاي دوري نمي رود ! جاي شما خالي ، فكر كنم آن روز كل پس اندازشان را براي پذيرايي از من هزينه كردند ، برنج بود ، سيب زميني ، و مقداري مرغ و ديگر هيچ...
درآمد
زريان منجوق دوزي مي كند و ماهيانه 20 الي 40 هزار تومان درآمد دارد و رحيم با بازي در تئاتر و آموزش رقص مي توان ماهانه بين 100 تا 120 هزار تومان درآمد داشته باشد و الباق هزينه هاي زندگي شان را دوستان و اقوام مي پردازند . رحيم بعد از گذشت 23 سال تازه توانسته ثابت كند كه جانباز است و او را جانباز 10 درصد مي نامند! 10 درصد يعني اينكه حقوقي از بنياد نمي گيرد و تنها بيمه است ، آن هم براي درمان شيميايي اش... رحيم بيشتر روز را در خانه سپري مي كند چرا كه اعصاب تضعيف شده او از موج انفجار ، توان كارهاي سخت و اداري را از او گرفته و او نمي تواند براي چند ساعت پي درپي و طولاني حرف بزند يا مدام كار كند.
زريان دوست داردكامپيوتر داشته باشد
جالب اينجاست كه زريان همسر رحيم به نرم افزار ويندوز ، فتوشاپ ، برنامه نويسي مسلط است ولي به دليل مشكلات مالي نتوانسته تا امروز حتي يك رايانه كوچك تهيه كند. زريان مي گفت : در سردشت كافي نت ويژه بانوان نداريم واگر من اينكار را انجام دهم درآمد خواهيم داشت و كمك خرج خانواده مي شوم و از شرمندگي افرادي كه ما را حمايت وكمك مي كنند در مي آييم . ولي اين كار حداقل 3 تا 5 ميليون پول نياز دارد كه نمي توانم تهيه اش بكنم. رحيم هم مي گفت : من تا به حال ده ها تئاتر نوشته و بازي كرده ام و در زمينه رقص كردي چندين بار در شهرهاي مختلف و تلويزيون برنامه اجرا كرده ام ، ولي برايم درآمد نداشته اما دوست دارم اين كار را ادامه بدهم ، اما در سردشت دارم مي پوسم ، جايي براي شكفتن استعدادهاي من نيست ، در حالي كه گروه هنري كه داريم ، در سطح ملي مي تواند كار كند. ولي افسوس كه نمي توانم در تهران زندگي كنم يا اينكه در كلاس هاي هنرمندان بزرگ تئاتر و سينما شركت كنم ، نه پولش را دارم و نه جايي براي زندگي كردن . همين جا هم كه هستم ماهيانه 80 هزار تومان كرايه خانه مي دهيم چه برسد به اينكه بياييم تهران!
دو كلمه از مهمان ناخوانده
بعد از مصاحبه با رحيم 28 ساله و دوستانش به آبشار زيباي شلماش رفتيم . سرازيري راحت بود ولي بعد از كلي شنا كردن ، رحيم نمي توانست راه آمدن را باز گردد.نفس نفس مي زد و ريه هاي خسته اش امان را از او گرفته بود. پيش خودم مي گفتم اي كاش آنقدر داشتم تا زندگي خوبي برايش مهيا مي كردم . اي كاش بازيگران و هنرمندان به او توجه مي كردند و اين جانباز شيميايي را هم به جرگه هنر راه مي دادند. خيلي با رحيم صحبت كردم ، به او گفتم تو گنجي داري به نام اميد و عشقي داري به نام زريان و لذتي داري به نام هنر ، مايوس نشو كه خوانندگان قهرمانان وطن تو را هم خواهند ديد ودر هر نماز و عبادت براي تو و همسرت از خداوند متعال خير ، طلب مي كنند.
مي ترسيم بچه دار شويم!
ترس از بچه دار شدن براي جانبازان شيميايي يك امر طبيعي است . ولي علم پزشكي ثابت كرده است كه عوارض شيميايي مرد و زن براي بچه دار شدن خطري نخواهد داشت . اي كاش اين اطلاع رساني ها براي جوانان ، مردان و زنان سردشتي هم انجام مي شد . ولي گفته ها و شنيده ها ي من از پزشكان متخصص براي خانواده صداقت يك نويد تازه اي بود تا آنها را از فكر بچه دار نشدن رها كند. زريان چشمانش مي درخشيد و شوق مادر شدن در وجودش ايجاد شد و رحيم با گوش دل به صحبت هاي من گوش مي داد. به آنها گفتم : براي اطمينان از حرف هاي من چند روزي در تهران مهمان من باشيد تا شما را پيش پزشكان متخصص علوم شيميايي ببرم البته اگر تا آن روز هنرمندي اعلام آمادگي كرد ، براي تعليم و تكميل فنون بازيگري خدمت ايشان هم مي رويم.