0

نه تنها شربت شهادت نخوردم كه قمقمه‌‌ام نيز از دستم افتاد

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

نه تنها شربت شهادت نخوردم كه قمقمه‌‌ام نيز از دستم افتاد

89/11/27 - 00:07
شماره:8911101401
نسخه چاپي ارسال به دوستان
كربلاي پنج به روايت«محمدحسين قدمي»/آخرين بخش
نه تنها شربت شهادت نخوردم كه قمقمه‌‌ام نيز از دستم افتاد

خبرگزاري فارس: پس از نشان دادن بولدزرها به نزد سمندريان برمي‌گردم. هنوز جابه‌جا نشده بودم كه تركش سرگردان و كوچكي به گردن از مو نازكترم چسبيد. كاري نبود! نه تنها شربت شهادت را دستم نداد كه قمقمه‌ را نيز از دستم گرفت. آبش به زمين ريخت!

به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاري فارس، آن چه پيش رو داريد ، مشاهدات و خاطرات آقاي محمد حسين قدمي از نبرد كربلاي 5 است. اين بخش سوم و آخرين از خاطرات "محمدحسين قدمي " در روزهاي كربلاي 5 است :



*7 بهمن 1365


هوا كاملاً روشن شده است. با بچه‌ها نشسته‌ايم و گپ مي‌زنيم. ماشين تداركات مرتباً وسايل و تجهيزات مي‌آورد. حالا براي پوشش سقفهاي سنگر مشمع آورده و بچه ها مشغول نصب آنند.


دشمن منطقه حساسي را از دست داده است. و شدت آتش، نشان از سوزشي مي‌كند كه... ديروز شاهد بودم با چه جان كندني جلو مي‌آمدند و مورد هدف واقع مي‌شدند. مي‌ديدم كه يك عراقي بيچاره چندين‌بار به خاطر آتش پرحجم نيروهاي خودي، از پيشروي پشيمان شده به پشت تپه برگشت. او فهميده بود كه بچه‌ةاي ما پشه را روي هوا مي‌زنند؛ و او گاوي بود بر روي زمين. به بچه‌ها گفتم: "شايد مي‌خواهد اسير شود. " گفتند: "چقدر ساده‌اي! كسي كه قصد چنين كاري را داشته باشد، مثل قبلي‌ها اسلحه را مي‌اندازد و به حالت تسليم جلو مي‌آيد، نه اينكه با تمام تجهيزات هجوم بياورد و شليك كند. "


اسيري مي‌گفت كه فرماندهان برايمان راه برگشت نمي‌گذارند. اگر برگرديم با كلت فرمانده از پا درمي‌آييم. آنها در وضعيت بحراني‌، ما را جلو مي‌فرستند و با سرگرم كردن نيروهاي مقابل، خودشان پا به فرار مي‌گذارند.


وضعيت آنقدر خطري است كه فرماندهان عليرغم اعتراض و التماس بچه‌ها اجازه خروج نمي‌دهند، مگر براي پست و كارهاي ضروري ديگر. از آنجا كه عكاسي من هم جز كارهاي ضروري است! دوربين را برداشته، بيرون مي‌زنم. مي‌روم تا سري به سنگرهاي همسايه بزنم. رجبي سخت در حال سنگرسازي است. بازهم طلب عكس مي‌كند. جلوتر مي‌روم. عده‌اي مشغول حمل و نقل مهمات هستند و از هم سبقت مي‌گيرند. انصاري جهت استقبال تانكها، يك دسته خرج آرپي‌جي را بغل كرده به سنگر خود مي‌برد تا به موقع خرج دشمن كند. كار خطرناكي است. اگر خداي نكرده تركشي به آنها بخورد پودر مي‌شود. جلوتر مي‌روم. يكي از بچه‌هاي مجروح پيش برادر "شريف " - امدادگر قد بلند گروه - آمده تا جراحتش را درمان كند. افشار را مي‌بينم كه با سري بسته و صورت زخمي به خط برگرشته است. مي‌گويم: "مگر استراحت استعلاجيت تمام شده، چطور...؟ " وسط حرفم مي‌دود: "بابا دلت خوشه، كي طاقت مي‌آره تو حمله نباشه؟ من كه گفته بودم به محض اينكه حمله بشه برمي‌گردم. " و بعد اضافه كرد: "تو خودت چرا برگشتي؟ " ديدم حرف حساب جواب ندارد. آدرس سنگرم را گرفت و بعد راهش را كشيد و رفت: "بعداً مي‌بينمت. ".


به سنگري مي‌روم كه "درّي " و "كاشفي " و "حيدري "، و "احدي " همه نشسته‌اند و گل مي‌گويند و آب سيب مي‌نوشند. عجب بزمي و رزمي! اين بزم شاعرانه به آن رزم جانانه در. مي‌گويم: "خسته‌ نباشيد. وقت كرديد كمي هم بخوريد. ".


مي‌گويند: "چكار كنيم، بهتر از بي‌كاريه ديگه. " درب جعبه مهمات كه باز مي‌شود، انباشته است از غذا و نوشابه و كمپوتهاي جورواجور! امت پشت جبهه‌ چه‌ها كرده است!خدا به مالشان بركت بدهد كه ما را سرحال آورد‌ه‌اند!


زماني مي‌گويد: "به سوپر ماركت لب خط خوش آمدي. " و حيدري در حالي كه كمپوتي در دست دارد، به سبك بوفه‌چي‌ها مسلسل‌وار مي‌گويد: "چي برات واكنم، آب سيب، پرتقال، آب انگور يا شربت شهادت. هرچي بخواي موجوده. " در همين لحظه، موج انفجاري سنگر را مي‌لرزاند. تركشي از كنار حيدري رد مي‌شود و به كيسه آبي در نزديكي او مي‌خورد. كيسه آب سوراخ مي‌شود و او بلافاصله كيسه را برداشته در حاليكه از همان سوراخ، آب مي‌نوشد مي‌گويد: "عجب به موقع سوراخ‌ شدها! " مي‌گويم: "چيزي نمانده بود خودت سوراخ شوي، " جواب مي‌دهد: "نه بابا... ما بمي هستيم. ".


از آنجا هم مي‌گذارم. به سمت محل خودمان حركت مي‌كنم. آتش كمي سبكتر شده و بچه‌ها از اين فرصت استفاده مي‌كنند، با پليت‌هاي رسيده سقف را مي‌زنند و سنگرها را محم مي‌كند. قلعه‌وند را مي‌بينم كه طبق معمول به كنجكاوي پرداخته، به پشت خاكريز زل زده و متعجب و متفكر به نقطه‌اي خيره شده است. احساني هم در كنارش ايستاده است. مي‌پرسم: "چه خبر شده، چرا خيره‌ شده‌اي؟ " انگشت سبابه را جلوبيني آورده مي‌گويد: "هيس... اول اسلحتو بده من... " مي‌گويم: "بگو، خودم مي‌زنم، بگو چي شده؟ " دو قدمي پايين آمد و در گوشم گفت: "يه عراقي... قاطي جنازه‌هاس! "


- چي مي‌گي، مگه ممكنه مرده زنده شده باشه؟


- من خودم ديدم پاشو تكون داد.


- حتماً خيالاتي شدي.


به هر حال اسلحه را از ضامن خارج كردم و با هم بالاي خاكريز آمديم: "اوناها، اونجا، زير بولدزر را نگاه كن... " انگار درست مي‌گويد، لابه‌لاي جنازه‌اي يك نفس‌كش هم وجود دارد. اول قرار شد برويم آن طرف و از آن زير بيرونش بكشيم، اما به دليل خطر توپهاي مستقيم دشمن تصميم برآن شد كه صدايش كنيم تا خود به اين طرف بيايد. به دنبال اين فكر احساني فرياد مي‌زند: "يا اخي بيا بالا. " و قلعه‌وند به احساني مي‌گويد: "اين چه طرز عربي صحبت كردنه!؟ " و خودش مي‌گويد: "يا اخي تعال، وگرنه شليك مي‌كنم! " و من: "شليك مي‌كنم چيه؟ بگو قنبله مي‌اندازم. " به هر حال اين صدا كردنهاي دست و پا شكسته‌ اثري نكرد و او به قول بچه‌ها همچنان ميخ شده بود و تكان نمي‌خورد. بايد طوري ديگري حرف زد. بگوييم، تو در اماني. اما چگونه؟ خوشبختانه قلعه‌وند اين دو كلمه را بلد بود:


- يا اخي ارحم نفسك، تعال، تعال، ارحم نفسك.


خم به او نمي‌آورد. بدنش مثل بيد مي‌لرزد، اما جرأت آمدن ندارد، چرا كه به آنان گفته‌ند اگر به دست ايرانيها گرفتار شويد، تكه پاره‌تان مي‌كند!


مثل اينكه اين حربه هم كاري نشد، بايد تهديدش كرد، چاره نيست. اما با چه زباني؟ حالا كار مشكل‌تر شده است. به هر حال چند نفري سوادها را روي هم ريختيم و گفتيم:


- تعال يا اخي، ارحم نفسك.... آسلم حتي ترحم... نرمي قنبله يدوّيه ...


و در اين ميان باقرزاده طلبه به دادمان مي‌رسد. با چند جمله و چند شليك هوايي باعث شد تا بعثي به خود بجنبد، و خودش را از زير بولدزر سوخته شده بيرون بكشد. هنوز اولي بيرون نيامده بود كه جنازه دوميزنده شده و هنوز دومي بلند نشده بود كه دستهاي سومي هم به حالت تسليم بالا رفت!


الله اكبر! سه نفر، سه شبانه روز در چند قدمي ما مخفي شده بودند و ما بي‌خبر بوديم.


آنها را به اين طرف خاكريز آورديم. وحشت زده‌اند و مضطرب. آنان كه منتظر تير خلاص بودند اكنون از دست رزمندگان اسلام به جاي تير، شير مي‌گيرند و به جاي انتقام و خشونت مهر و عطوفت. بچه‌ها با اخلاق انساني - اسلاميشان بازهم نشان مي‌دهند با ملت عراق سرجنگ ندارند. سروصورتشان را با روغن گريس بولدزر سوخته، سياه كرده تا به جاي اجساد سوخته خود را جا بزنند.


اينها كه چند روزي با آرامش تمام نقش مرده‌ها را بازي مي‌كردند اكنون با برخورد ملايم بچه‌ها مطمئن شده‌اند كه خطري تهديدشان نمي‌كند. پس از انتقال آنها به پشت جبهه به سنگر باز مي‌گرديم.


وقتي كلاه‌آهني را از سر برمي‌دارم. احدي مي‌گويد: "فكر نكنين تركش اينجا نمي‌ياد. كلاه‌‌رو به سرتون بذاريد كه تركش با كسي شوخي نداره. " خنديدم و گفتم: "دست‌بردار برادر، اينجا هم مي‌خواهي كلاه سر ما بگذاري. در جواب مي‌گويد: "كلاه‌برداري در شأن شما نيست! " خب اين هم پاتكي مناسب در جواب من.


گرم صحبت شده بوديم كه تركش داغي چرخيد و مشمع سقف را سوراخ كرد و پشت دستم چسبيد! اين هم جواب عملي حرف حساب. اينچنين شد كه از آن پس كلاه را روي صورت مي‌گذاشتم و مي‌خوابيدم.


لحظاتي بعد خبر آمد كه دويار همسفر ديگر بار سفر را بسته و رفته‌اند. "مصطفي ميرزاده " و "محمود زماني ". دو عزيزي كه عضو تيم فوتبال بودند و از يك محل و از يك شهر آمده بودند، شهرري؛ و اينك با هم به ملاقات خدا شتافته‌‌اند. اين دو رفيق، عجيب به فكر هم بودند. وقتي در ارودگاه بوديم. محمود با دسته 3، يك شب زودتر خود را به خط رساند. مصطفي در حالي كه روي زمين دراز كشيده بود و نگاهش ستاره‌‌هاي آسمان را دنبال مي‌كرد، گفته بود: "نمي‌دانم الان چه بر سر محمود و بچه‌ها آمده است. من و محمود پيمان بسته بوديم كه با هم جبهه بياييم و خودمان را درست كنيم. " از طرف ديگر، محمود هم يك لحظه از ياد مصطفي غافل نبود. مي‌گفت: "من و مصطفي با هم برمي‌گرديم. اگر مصطفي شهيد شود من هم شهيد مي‌شوم. آخر چطور مي‌توانم بدون او به روي خانواده‌اش نگاه كنم. " عجيب‌تر اينكه هر دو شهادت را بشارت مي‌دادند! مصطفي در غروبي خونين وصيت‌هايش را اين گونه با صادقي در ميان مي‌گذارد:


- حسين! حرفهاي منو به شوخي نگير! من شهيد مي‌شم و تو قول بده اين كارها را برام انجام بدي. بعد چتر منوري را مي‌‌آورد، مي‌بوسد و مي‌گويد:


- اولاً پس از شهادتم اين امانتي روبه خواهر كوچكم بده و از طرف من اونو ببوس و بگو ديگه هديه‌اي بهتر از اين نداشتم كه برات بفرستم. ديگه اينكه به پدر و مادر و دوستانم بگو براي من و محمود گريه نكنن. و تو هم به جاي گريه به وصيتم عمل كن...


و سپس بعد از مكثي كوتاه ادامه داده بود:


- بدون، كه من و محمود وقتي شهيد بشيم، مطمئناً بچه‌هاي محل و بچه‌هاي تيم‌مون به جبهه ميان و اسلحه‌هاي به زمين افتاده مارو برمي‌دارن و راه مار و ادامه ميدن.


حسين صادقي مي‌گويد: "آن شب شب عجيبي بود. مصطفي در دعاي توسل با همه وداع كرد و با فكر شلمچه و بچه‌ها خوابش برد. صبح وقتي با مژده حركت بيدار شد، از خوشحالي مرا بوسيد و سوار ماشين شد. آنقدر دستپاچه بود كه كلاه كاسك خود را جا گذاشت. داخل اتوبوس با خنده مي‌گفت: وقتي شهيد شدم دو تا جاي درجه يك، توي بهشت واسه تو و محمود رزرو مي‌‌كنم. و من طبق معمول حرفها را به شوخي گرفته بودم و با صداي بلند مي‌خنديدم. اي كاش در آن لحظه مي‌توانستم بفهمم كه او ساعتي ديگر ميهمان ما نخواهد بود! " صادقي مي‌گويد: "وقتي به خط رسيديم و در سنگر مستقر شديم من با تيربارم و مصطفي با گرينفش به جان عراقيها افتاديم. آنها را درو كرديم. دقايقي بعد، پس از انفجاري، مصطفي را ديدم در حالي كه خنده برلبانش نشسته بود به آرزويش رسيد و به آسمانها پركشيد. چند لحظه بعد، محمود به طرفم آمد. با خود گفتم كه خدايا، اگر بپرسد مصطفي كجاست، چه بگويم. در همين فكر بودم كه خودش گفت: مي‌دونم مصطفي رفت! اونو تو برانكارد ديدمش. گفتم: مي‌دوني كه سفارش كرده گريه نكيند؟ حرفم را با لبخند پرمفهومي بريد و دستش را بر سلاحش فشرد و گفت: به خدا قسم تا انتقام خونشو نگيرم، عقب برنمي‌گردم. و اضافه كرد: كاش مي‌تونستم تو تشييع جنازه‌ش شركت كنم؛ و عجيب اين بود كه محمود پس از آن به گونه‌اي رفت كه نه تنها در تشييع مصطفي شركت كرد كه براي هميشه در كنار او آرميد و ديگر به خانه برنگشت، زود شهيد شد! ".


"مصطفي زماني " قبل از شهادت، جسارت فوق‌العاده‌اي پيدا كرده بود تا جايي كه شبانه با گروه تخريب براي مين‌گذاري تا پشت خاكريز دشمن مي‌رفت و پيروزمندانه برمي‌گشت. يادم نمي‌رود آن شبي را كه تازه از ميدان مين برگشته بود. گفتم: "حالا ديگه مي‌توني با تخريپچي‌ها بپري و مارو تحويل نگيري. " با خنده‌اي طنزآميز گفت: "بله ديگه، ترسم ريخته، بالاتر از اينها شم مي‌تونم. "


زماني، تلاش خستگي‌‌ناپذيري داشت. هرجا كار بود او هم بود. اين را مي‌توانستي از دستان پينه‌بسته‌اش بفهمي. چهره‌ بشاش و حرفهاي شادش هميشه باعث شادي بچه‌ها بود. سمندريان در صفحه 92 خاطراتش مي‌نويسد: "پسر شادي است. به قول خودش كمدي‌ دسته ماست، يك روز كه در سنگر جديد مشغول كار بوديم، مي‌گفت: بچه‌ها من دوست دارم همه را بخندانم. حتي وقتي شهيد هم شدم باعث خنده دوستانم باشم و... من با شنيدن اين مطلب اشك در چشمانم حلقه بسته بود. "


در صفحه 42 مطلب عجيبي نوشته است: "ديشب برادر قلعه‌وند به من مي‌گفت: "به نظر من برادر زماني پرواز خواهد كرد و عجيب است كه من هم همين تصور را نسبت به او داشتم... "


بازشب آمد و آسمان جولانگاه منورها شد. بچه‌ها در اين پرده استتار، سخت به استحكام سنگرها پرداخته‌اند. سروكله يك بولدوزر هم پيدا شده تا بر سر سقفهاي چوبين و سوله‌هاي آهنين خاك بريزد. با برخاستن صداي غرش اين پيكر آهنين آتش بيشتري از سوي دشمن مي‌آيد، ولي خم به ابروي اين جهادگر تنومند نمي‌نشيند.


امشب همراه سمندريان پست مي‌دهم. به نوبت منطقه را زيرنظر مي‌گيريم و از هر دري سخن مي‌گوييم. منورهاي خوشه‌اي قطره‌قطره ذوب مي‌شوند و چون اشكي خونين بزير مي‌آيند. منورهاي سبز و آبي و قرمز دستي مثل فشفشه بالا مي‌روند و سريع برمي‌گردند. واقعاً ديدني است! دشمن خيره سر سهميه شبانه خود را پشت سر هم شليك مي‌كند و متقابلاً توپخانه خودي هم از بذل گوله‌ها دريغ ندارد. رد يك توپ فرانسوي را دنبال مي‌كرديم كه ناگهان سكوتي محض بر منطقه حاكم شد و دشمن از شليك دست كشيد! يعني چه؟ چه مي‌خواهد بكند؟ حالت بي‌سابقه‌اي است، شايد مقدمه حمله‌ و تاكتيك جديدي باشد. به هر حال هرچه باشد خير است و بايد حواس را ششدانگ متوجه روبرو و پشت خاكريز كرد.


لحظاتي نگذشته بود كه دوباره شروع كردند. اما اين بار تخته گاز و با يك حركت منظم. شايد هرچه تير رسام داشتند درخشاب گذاشتند و اين فشنگ‌هاي بي‌زبان را به هوا فرستادند. آن همه تير رسام براي ترساندن بچه‌ها! واقعاً عجيب بود! ترساندن فرزندان خيبر، كساني كه با مرگ مانوس‌تر از شير مادرند، عجب! اين همه تير هوايي!


سايه دو بولدزر دشمن از آن دور به سختي به چشم مي‌خورد. مشغول زدن خاكريزند. براي مدت كوتاهي سنگر را به سمندريان سپرده آن را ترك مي‌كنم تا پيش بچه‌هاي واحد خمپاره بروم و به آنان بگويم حساب اين تراكتورها را برسند به آنجا مي‌روم، با تعجب مي‌بينم برادري با چشمان بسته سر به ديوار سنگر لميده است. به گمانم شهيد است. از رفيقش سؤال مي‌كنم. مي‌گويد: "طوري نشده خوابيده! " و در حقيقت به خواب ابدي رفته و شهيد شده بود.


پس از نشان دادن بولدزرها به نزد سمندريان برمي‌گردم. هنوز جابه‌جا نشده بودم كه تركش سرگردان و كوچكي به گردن از مو نازكترم چسبيد. كاري نبود! نه تنها شربت شهادت را دستم نداد كه قمقمه‌ را نيز از دستم گرفت. آبش به زمين ريخت! بلافاصله علي با دستمال، گردن مرا بست و به استراحتگاهم برد. امشب هم شبي بود و تركش هم مطلبي.


در اين هنگام خمپاره‌‌اي سر آن داشت تا بر سرما بنشيند. اگر صداي زوزه‌اش و جاخالي ما نبود، با همين گردن خونين، پيش حسن مي‌رفتيم.


گفتم حسن! حال كه سخن از اين شهيد وارسته به ميان آمد بگذار تا در اين دل شب يادي از مونسمان "حسن مونسان " كنم و خصال اين منتظر واقعي را بنويسم. يادش بخير. يكي از برجسته‌ترين خصوصيات حسن، فروتني و خشوع در مقابل مؤمنين بود. برخوردش آنچنان نجيبانه بود كه آدمي را شرمنده مي‌كرد. او با همان روح لطيف و اخلاق محمدي‌اش (ص) اسلحه در دست به مصاف اهريمنان برخاسته بود. "اعزة علي الكافرين " بود.


كم مي‌گفت و گزيده. از تهمت و افترا و غيبت پرهيز داشت، مثل روزه‌دار از غذا. مؤمنانه مي‌خنديد. لباس صداقت را همه بر تن او ديده بودند. زهد و غيرت و همت را در وجود خود تركيب كرده بود و بالاخره جنگيدن و شهادت را. دانشجوي رشته برق بود. در وصيتنامه‌اش مي‌نويسد:


- برادران عزيز دانشگاهي‌ام، شما مي‌دانيد كه دانشگاه محل مقدسي است و از اينجاست كه بچه‌هاي مملكت مي‌توانند به استقلال سياسي و اقتصادي و صنعتي دست يابند. پس سعي نماييد آن را از هرگونه انحراف به دور داريد.


هرگز از خاطرم نمي‌رود آن شبهايي را كه در كتابخانه مسجد "امام علي النقي (ع) " بيدار مي‌نشست و در تشكيل اردوهاي تابستاني همپاي شهيدان عزيزي چون "ناصر تاجيك‌فر " و "داود نجمي " و "فرشيد مستعلي " زحمت مي‌كشيد و شمع وجودش را به پاي هدايت جوانان مي‌سوزاند.



8 بهمن 1365


روزها يكي پس از ديگري مي‌گذرند و بچه‌ها هم يكي پس از ديگري برگزيده مي‌شوند و مي‌روند: "شعباني "، "كمانكش "، "ارژنگيان "،‌ "زارع "، "سهرابي " "دهباشي " و.... كه صاعقه‌گون بر خرمن كفر فرود آمدند و لاله‌گون به معراج پر كشيدند. سهرابي جان را سپر حوادث كرد و كمانكش تن را پلي براي رسيدن به بهشت قرار داد و شعباني...


هر فردي كه مي‌رود، اعمال گذشته‌اش در نظرم مجسم مي‌شود. و اكنون به ياد مي‌آورم فرياد آنان را در بدو حركت و اعزام سپاه محمد (ص) كه در خيابان‌هاي تهران شعار مي‌دادند:


- ما اهل كوفه نيستيم، امام تنها بماند؛ ما مي‌رويم به جبهه، امام زنده بماند.


خوشا به حال امام با اين همه فدايي و خوشا به حال امت با يك چنين رهبري.


تذكره مختصر اين شهدا وظيفه اين دفتر است و شرح مفصل آن وظيفه...؟ آثار شهادت از چهره منورشان به خوبي پيدا بود ولي من نمي ديدم. حتي مي‌گفتند؛ ولي نمي‌شنيدم. در اعمال و برخوردها، نشانم داده بودند ولي چشم دل باز نكردم. غفلت بود و...! اكنون ياد گذشته، مانند پتك بر سرم فرود مي‌آيد و حسرت....


بخشي بارها گفته بود كه سهرابي از چهره‌اش پيداست، "مي‌پره "؟ از لحن ملكوتي تلاوت قرآن و صورت مناجات و چهره آرام و ساكن و بي‌مدعايش مي‌گفت. بخشي مي‌دانست.


كمانكش، چند روز متوالي بود كه اصرار داشت عكسي از غروب خونين برايش بگيرم. فرا رسيدن غروب زندگيش را در اين دنيا ديده بود.


جان محمدي شب قبل از شهادتش به هنگام دعا از همه بچه‌ها خداحافظي كرد.


شوق "رفتن "، وجود ارژنگيان را به آتش كشيده بود تا جايي كه معترضانه قهر كرد و بر سر سفره غذا نيامدو. مصطفي سفارش كرده بود كه من "مي‌روم " اين چتر منور را از طرف من به خواهر كوچكم هديه كنيد. به پدرش هم گفته بود كه من اولين شهيد خانواده‌ام.


محمود گفته بود كه من با مصطفي شهيد خواهم شد، و سمندريان خواب شهادت او را ديده بود.


حميد در شب حمله به مادرش چنين نوشته بود:


... مادر جان! فرصت ندارم. امشب ما به عمليات مي‌رويم، به خط مي‌زنيم و تو ديگر نمي‌تواني مرا ببيني و مرا ببوسي و برايم درددل كني... و در فرازي ديگر آورده بود:


... نگران نباشيد. من يك امانت بودم نزد شما و موقع آن رسيده است كه امانتي خود را پس بدهيد و بايد خوشحال باشيد... شهدا چون شمع مي‌سوزند و راه را براي شما روشن نگه مي‌دارند.


آنها مي‌دانستند و از شهادت خود خبر مي‌دادند. واقعاً مي‌دانستند!


ميگ و ميراژ‌هاي دشمن مرتب بالاي سر ظاهر مي‌شوند و با شليك پدافندهاي هوشيار ما متواري مي‌گردند. از طرف ديگر "اف 14 "‌هاي خودي از سطحي پايين‌ شيرجه زنان به مواضع دشمن حمله‌ور مي‌شوند و سپس اوج گرفته و ماهرانه برمي‌گردند و با تكبير و تحسين بچه‌ها بدرقه مي‌شوند.


حيدري اطلاعيه‌اي پيدا كرده است. با بچه‌ها مي‌خوانند و مي‌خندند. جلو مي‌روم. نشانم مي‌دهند. عجب قريب آشكاري! عكس صد "دام " را مي‌گويم كه در حال زيارت مرقد امام حسين (ع) به چاپ رسيده است!


مژدگانا كه گربه عابد شد!


در زير آن با خط خرچنگ قورباغه‌اي به سربازان ايران وعده و وعيد شكمي داده‌اند كه در صورت تسليم شدن وسايل آسايش آنان را فراهم مي‌كنيم و آپارتمان و زن و زندگي در اختيارشان قرار مي‌دهيم. خوراك و پوشاكشان مي‌دهيم و آنها را به زيارت اماكن مقدسه مي‌بريم! جداً مضحك است! خنده بچه‌ها بي‌جهت نبود. صدام هر روز دامي تازه مي‌گسترد.


چيزي به ظهر نمانده. منطقه كمي آرام است. اين فرصت‌هاي طلايي كمتر پيش مي‌آيد. احد و قلعه‌وند و سمندريان بلافاصله دست به كار مي‌شوند تا سنگر بغل دستي را بزرگ كنند و سقفي محكم بر آن بزنند تا از خطر خمپاره در امان بمانيم. من هم مي‌روم تا كمكشان باشم. احد مي‌گويد: "صلاح نيست بيش از اين تعداد بيرون باشيمو. تو دستت هنوز خوب نشده، برو توي سنگر، ما خودمان انجام مي‌دهيم. " هنوز داخل سنگر نشده بودم كه خمپاره آمد و در ميانشان به زمين نشست. با صداي مهيب انفجار و يا حسين احد، از سنگر بيرون پريدم و هر دو علي را غرق به خون ديدم. با شكافتن سقف فلك، بربال ملائك نشستند و به خدا پيوستند. باورم نمي‌شد. سمندريان به ديوار سنگر تيكه زده بود و قلعه‌وند نقش لبخند هميشگي برلبش بود! همان لباني كه وقتي مي‌شكفت همه دشت به گل مي‌نشست. لحظاتي بعد آمبولانس آمد و آنان را با خود برد. آنها رفتند و ما مانديم. از يك سو بايد بمانيم تا شهيد آينده شويم و از ديگر سو بايد شهيد شويم تا آينده بماند. هم بايد امروز شهيد شويم تا فردا بماند و هم بايد امروز بمانيم تا فردا شهيد شود. عجب دردي! چه مي‌شد اگر امروز شهيد مي‌شديم و فردا زنده مي‌شديم تا دوباره شهيد شويم؟!


لختي مي‌انديشم. خدايا چه سري است كه به هركس سفارش مي‌كنم و مي‌سپارم تا در صورت وقوع پيشامدي دوربين و دفترم را به پشت جبهه برده به تهران برساند، آن عزيز يا مجروح مي‌شود و يا شهيد؟! سمندريان و رحمان‌وند و جان‌محمدي و برادر متين و...


خداوندا! كي نوبت من خواهد رسيد؟ عاقبت من و يادداشتهايم چه مي‌شود؟ ترس از اينكه مطالب گم و گور شود آزارم مي‌دهد. از طرفي دوست دارم كه شهيد شوم و با ياران بروم و از سوي مي‌خواهم يادداشتهايم را به تهران برسانم. اگر به ملكوت بروم، يادداشت مي‌ماند و اگر نروم از قافله مي‌مانم. "عسي ان تكرهوا شيئا و هو خير لكم و عسي ان تحبوا شيئا و هو شر لكم "


چه بسا از چيزي خوشتان نمي‌آيد ولي همان به صلاح شماست و چه بسا چيزي را خوش داريد كه به زيان شماست.


سمندريان رفت، اما دفتر خاطرات و يادداشت‌هايش به يادگار مانده است و من با مطالب دلنشين او همنشين شده خلوت مي‌كنم. انگار خود اوست كه در كنارم نشسته و مي‌خواند:


هوالمستعان و به نستعين


زمين آبستن حادثه‌اي شگرفت و زمان در انتظار طلوعي ديگر است. خفاشان شب پرست مضطربانه انفجار عظيمي را در انتظارند. در دفتر تاريخ فصلي نوين گشوده خواهد شد. آخرين پايه‌هاي كاخ ستمگران به لرزه درافتاده و سقف بيداد در حال ريزش است. شب رو به زوال است و صبح نزديك. مناديان نور كمر بربسته، تيغها به كف گرفته و عزم فتحي بزرگ نموده‌اند. سينه‌هاي ستبرشان صلابت كوه‌ها را به سخره گرفته پهن دشت زمين از استواري گام‌هايشان شرمگين، خورشيدن تابان در برابر رخسارشان سرافكنده و خروش رعد در مقابل غرش فريادشان به سكوت نشسته است. طوفان‌هاي زميني در ازاي قيامشان سردرگريبان گشته‌اند.


اينجا كربلاست و اينان كه نداي هل من ناصر ينصرني مولايشان را لبيك گفته و به جبهه‌هاي نور روانه گشته‌اند ياران حسين‌اند و به انتظار عاشوراي زمان مي‌سوزند. اگر صاحب بصرباشي و به سيمايشان بنگري، شوق ديدار مولايشان موج مي‌زند و بر زبانشان اين جمله جاري است كه: شب حمله شب ديدار مهدي است. اينان براستي نقاب از دنياي دني برگرفته‌اند و از اين عروس هزار داماد روي تافته‌اند. خصم زبون، چون روباهي مكار پاي از دايره تنگ خود بيرون نهاده و پنجه در پنجه شيران افكنده است. اما امروز نقطه عظيمي در تاريخ است و با ياري و نصرت اللهي اين وارثان زمين بر مستكبرين زورمند و زرمدار شوريده‌اند و سيلي به گونه جهانخواران كوفته‌اند. فردا دست خدا از آستين ياران خميني و پويندگان طريق حسيني برون خواهد آمد و صفحه‌اي ديگر بر صفحات زرنگار ايثار بر كتاب عشق افزوده خواهد گرديد. اينان كه چنين پرصلابت در انتظار حمله ايستاده‌اند فردا آخرين شعر رهايي را خواهند سرود و سروده‌هاي فتح را در گوش خصم زمزمه خواهند كرد. دعاي امام بدرقه راهشان و دست نصرت الهي به همراهشان باد. انشاءالله.


ساعت 5 بعدازظهر سه شنبه بيست و سوم دي ماه تپه‌هاي قلاويزان.


دفتر خاطراتش را ورق مي‌زنم. در صفحه 40 نوشته است:


.... خداوندا شيريني شهادت در راه خودت را به ذائقه اين بنده گناهكار و روسياهت نيز فرو بريز....



*9بهمن 1365


بار ديگر روز آمد و شب رفت كه همانا شب رفتني است. زمين تن به خنكاي سحرگاهي سپرده است كه هميشه در فصل شكفتن شكوفه‌ها، سپيده صبح، اينچنين خنك و دل انگيز است. اين مظهري است از آن صبح بزرگ و روح افزاي پيروزي.


بچه‌هاي اطلاعات عمليات در قلب دشمن نفوذ كرده‌اند. كوچكترين حركت آ‌نان را كنترل مي‌كنند و به فرمانده گزارش مي‌دهند. گويا امروز از حركات و جابه‌جايي‌ها پي برده‌اند كه خصم خيال حمله دارد. فرمان آماده باش هم آمده است. از سنگر متلاشي شده ديروز سريع مي گذرم. ولي مگر خاطره ديروز از ياد رفتني است؛ لبخند قلعه وند، محبت سمندريان و عكس يادگاري سه رفيق شفيق را.


هنوز قلعه‌وند را مي‌بينم كه همچنان در كارهاي خير از ديگران سبقت گرفته و در گوشه‌اي بدون خودنمايي مقدمات سفره را فراهم مي‌كند.


دو شب پيش سراغ خرج‌هاي آرپي‌چي را از او گرفتم و آدرسش را خواستم. بي آنكه آدرس را بگويد، از جابرخاست و در آن شب ظلماني بيرون رفت و دقايقي بعد با يك گوني آرپي‌جي و مهمات برگشت وقتي ابراز دلخوري كردم و شرمندگي مثل هميشه در جواب فقط خنديد و اين لبخند برايم درس بزرگي بود.


كمي جلوتر برادر امر اللهي را مي‌بينم. دفتري در دست دارد و با عجله آدرس منزل بچه ها را يادداشت مي‌كند. آدرس مرا هم مي‌گيرد به شرطي كه بعد آنها را به من هم بدهد. ولي همين كه كارش به اتمام مي‌رسد مجروح شده و از دور خارج مي‌گردد! آدرس‌ها هم مفقودالاثر.


كارتي بر روي زمين افتاده است. برمي‌دارم مال عراقي بيچاره‌اي است كه قرباني اميال صدام و اربابان شده است.


هرچه به شب نزديكتر مي‌شويم آتش دشمن شديدتر مي‌شود، گويي زلزله آمده است به علت باتلاقي بودن منطقه زمين مانند گهواره تكان مي‌خورد.


ساعت 3 نيمه شب است و آتش به اوج خود رسيده بايد بيش از اين هوشيار بود. با اينكه نوبت پست ما نيست مجبوريم بيدار بمانيم و مواظب اوضاع و احوال باشيم. سري به سنگر ديده‌باني مي‌زنيم. با برادر "باقرزاده " به آنجا مي رويم. سنگر كوچكي است. وقتي مي نشينيم سر از خاكريز بالا مي‌زند. بايد به صورت سجده نگهباني داد! چون تيرها بي وقفه به گوني سنگر مي‌خورد و تركش ها هم بي‌اجازه وارد سنگر مي شوند.


به نوبت پشت خاكريز را برانداز مي‌كنيم. چشم كار نمي‌كند. برعكس هر شب، منور كمتري به هوا مي‌رود. چهره همديگر را فقط در انعكاس نور رگبار گلوله‌هاي آتشين رسام مي‌بينيم.


عراقيها از شب وحشت دارند و معمولا در روز حمله مي‌كنند و به اصطلاح "كلاسيك " وارد جنگ مي‌شوند. يكي دو بار هم به تقليد از عمليات شبانه ما بي‌گدار به آب زدند و شب آمدند كه روزگارشان را چون شب سياه كرديم. حالا آنان صبح و ظهر و عصر و شب را در عمليات‌هاي آبي و خاكي و هوايي آزمايش كرده اما هنوز به نتيجه مطلوبي نرسيده‌اند. يك بار هم به گفته چند اسير گشتي آخوند درباري‌شان گفته بود شما هم آيه وجعلنا.. را بخوانيد تا چشم ايرانينها شما را نبيند. ما خوانديم اما ايراني‌ها ما را زودتر ديدند و اسيرمان كردند!


خلاصه امروز آنان درمانده‌تر از هر روز آخرين پلتيك‌هايشان را به كار گرفته‌اند. بگذريم. چيزي به سپيدي صبح نمانده است. بايد هوش و حواس را ششدانگ جمع كرد و رو به رو را پاييد.


وقت نماز رسيده. با پوتين و تجهيزات به صلوه مي نشينيم! نماز بي‌سابقه‌اي اقامه مي‌شود. نمازي پرالتهاب در زير رگبار سرخ تيرهاي رسام و بارش بي امان تركشها. خدا مي‌داند شايد اين آخرين نماز باشد و شايد هم....!


واقعا مشكل است! اما خداوند بزرگ مشكل‌گشاست و تنها ياد اوست كه قلبمان را اميد و قوت مي‌بخشد. شب سختي را پشت سر گذاشته‌ايم. آتش كمي سبكتر شده و از منور دشمن هم خبري نيست و اين نشانه بارزي از آمدن آنهاست. ما هم از بس تاريكي را پاييديم چشمانمان از حدقه درآمد. با شنيدن صداي ناله تانكها، ديگر شكي باقي نمي‌ماند.


يك بار ديگر آرپي‌جي را چك مي‌كنم و نارنجكها را دم دست مي‌گذارم. يكي هم آماده پرتاب است در دستم براي نفوذ احتمالي گشتي‌ها. در همين هنگام با پرتاب يك منور خودي در ميان دش خيل سربازان عراقي را مي بينيم كه گوسفندوار آهسته و بي‌صدا به طرف ما مي‌آيند! با ديدن آنها از سنگر بيرون مي‌پرم و با فرياد تكبير بچه‌ها را خبر كرده از سنگر خارج مي‌كنم. بچه‌ها بلافاصله در جاهاي خود مستقر مي‌شوند. تا لحظاتي قبل خيال مي‌كردي در پشت خاكريزهاي ما از نيرو خبري نيست. همه جا ساكت و آرام بود آرامشي قبل از طوفان و اكنون كه صدام پا روي دم شير نهاده همه برخاسته‌اند. درياي آرام به تلاطم افتاده و امواج خروشان به حركت درآمده است.


بروبياي عجيبي است! فرمانده مي‌گويد: تيرها را هدر ندهيد، بگذاريد دشمن جلو بيايد. فقط آرپي‌جي زنها تانك‌هاي تيررس را امان ندهند. آنقدر با طمأنينه سخن مي‌گويد و قدم مي‌زند كه انگار اتفاقي نيفتاده. از خمپاره‌هايي كه در كنارش منفجر مي‌شود بي‌تفاوت و بي اهميت گذر مي‌كند. مي‌گويد تا خدا نخواهد خراشي به صورتت نمي‌افتد.


بچه‌ها شور و حال مخصوص خودشان را دارند همان هاي و هوي و جنب و جوش و عشق و صفايي كه تاكنون جبهه‌ها را گرم نگهداشته است. يكي مهمات مي‌آورد يكي مي‌خواند و ديگري سلاحش را امتحان مي‌كند و فرياد شادي برمي‌آورد و سومي با سرنيزه محل امني براي مهمات تازه رسيده‌اش حفر مي‌كند و چهارمي تانكها را نشان مي‌دهد و آرپي‌جي زن را به شليك تشويق مي‌كند. من هم آرپي‌جي را آماده شليك مي‌كنم. حالا حيدري هم به كمك من آمده ودسته دسته برايم خرج و موشك مي‌آورد و انبار مي‌كند.


با پرتاب اولين موشك آرپي‌جي صفوف بعثي‌ها از هم مي‌پاشد. آنان ديوانه‌وار به گوشه‌اي مي‌گريزند ولي تانك‌هايشان خاكريزهاي ما را نشانه رفته‌اند تا بلكه آرپي‌جي زنها را از كار بيندازند. صداي مهيبي دارد گوش را از كار مي‌اندازد، ولي قادر نيست طپش ايمان و عشق بچه‌ها را از كار بيندازد. افشاري و باقرزاده ده قدم آن طرف‌تر شليك مي‌كنند و عده‌اي هم سيارند به محض شليك جايشان را تغيير مي‌دهند و به اصطلاح ردگم مي‌كنند. با منهدم شدن اولين ماشين جنگي دشمن تانكها از حركت مي‌ايستند و مردد مي‌مانند. حالا اين سيبل خوبي شده براي تمرين و نشانه روي بچه‌ها كه به نوبت خود را مي‌آزمايند:


- اين تن بميره بده يكي هم من بزنم. نيروهاي پياده بعثي كه خيال مي‌كردند بر اثر گلوله باران شبانه روزي آنان نيروهاي ما از بين رفته‌اند و پشت خاكريزها خبري نيست روي اين حساب واهي با گستاخي جلو مي‌آيند و بچه‌ها فشنگ ها را براي خوشامدگويي آماده نگه مي دارند نزديكتر شده‌اند. سلاح‌هاي سبك و سنگين به كار مي‌افتد. آنچنان دماري از روزگارشان درمي‌آورند كه ديگر نفس كشي بر جاي نمي‌ماند.


در حدود 3 ساعت از درگيري مي‌گذرد. تانكها در حال سوختن و فرارند. آرپي‌جي زن‌هاي بندري با شجاعت تمام به آنان نزديك شده پس مانده‌ها را شكار مي‌كنند. آنقدر مشغول شده‌ايم كه گرسنگي فراموش شده است. وقتي حيدري غذا را مي‌آورد يادم مي افتد كه شكمي هم در كار است و بايد حقش را به جا آورد.


بچه هاي تداركات فعال‌تر از هميشه با "خشايار " مهمات مي‌آورند. خشايار نام يك نوع خودرو غنيمتي است كه شبيه تانك است و در مسيرهاي باتلاقي درگل نمي‌ماند و مهمات و آذوقه حمل مي‌كند. اما اين بار به دليل نقص فني در كنار گوشمان خراب شده و ماده است آن هم رو به روي شياري كه در ديد و تيررس مستقيم تانكهاست. ديگر ماندن صلاح نيست. فورا آنجا را ترك كرده و موضع را عوض مي‌كنيم. هنوز چندان دورنشده و فاصله نگرفته بوديم كه خشايار مورد اصابت قرار گرفت. سوراخ شد ولي خوشبختانه مهماتش صدمه‌اي نديد.


دشمن براي بازپس گرفتن منطقه خود را به آب و آتش مي‌زند. بار ديگر نيروهاي تازه نفس را وارد ميدان كرده است و بچه‌ها بلافاصله آنان را به دنياي ديگر صادر مي‌كنند. در محور چپ "سه راهي شهادت " كار به درگيري تن به تن كشيده شده است. ياران خدا سر را به خدا سپرده‌اند و به قلعه سپاه اهريمن زده‌اند. سرو دست مي‌دهند ولي تن به ذلت و خواري نمي‌دهند. اين را از مولايشان حسين آموخته‌اند هيهات مناالذله.


در همين حال بلدزري غنيمتي ديده مي‌شود كه با حداكثر سرعت به طرف دشمن مي‌رود! خيلي عجيب است! شايد اين حركت در طول جنگ تحميلي بي‌سابقه بوده كه فردي بلندزر را بردارد و به سوي دشمن بگريزد! شايد هم توسط يك اسير عراقي اين كار صورت گرفته باشد! و شايد ...؟!


بلدزر يكراست به راهش ادامه مي‌دهد و مي‌رود. بالاخره با يك آرپي‌جي بلدزر به آتش كشيده شده، متوقف مي‌ماند. بعد معلوم مي‌شود زماني كه بلدزر در حال زدن خاكريز بوده، انفجاري صورت مي‌گيرد و موج آن راننده خودي را به پائين پرت كرده بي‌هوش مي‌كند، و بلدزر كه پدال گازش گير كرده بود بدون راننده به راهش ادامه مي‌دهد و به آن سوي خاكريز مي‌رود!


برادري خمپاره اندازش را به دوش گرفته و دوان دوان به سوي ما مي‌آيد. در كنارمان اطراق مي كند. خدا عاقبت ما را به خير كند، همين كه او شروع كند، گراي اينجا را مي‌گيرند و هرچه آتش دارند بر سرمان نثار مي‌كنند! به هر جهت كمك او، تند و تيز بالاي خاكريز رفته، با دوبيني كه در گردن دارد نگاهي به آن دور مي‌كند و مي‌گويد: "اكبري، يالا،‌شروع كند، الله‌اكبر. " و دوستش مي‌گويد: "خميني رهبر. " و اولين خمپاره را در لوله مي‌اندازد. ناخودآگاه گوشمان را مي‌گيريم. دو گلوله با فاصله به هوا مي‌روند، ولي انگار سومي به هدف مي‌خورد و حالا:


- دمت گرم به هدف خورد. بزن، بزن، يالا، جانمي جان. رفتند رو هوا ... بزن و ...


اكبري هم گلوله را يكي پس از ديگري هوا مي‌كند و همراه آن افراد دشمن هم يكي پس از ديگري به هوا مي‌روند. پس از پرتاب ده - پانزده خمپاره ... كمكش پائين مي‌پرد و مي‌گويد:


- اكبري، بسه ديگه غلط كردند. يالا بزن به چاك كه اوضاغ خطريه!


همين كه آنها رفتند باران خمپاره و توپ مستقيم تانك بر سر ما باريد.


من هم گفتم: "حيدري بزن بريم كه اوضاع خطريه؛ اينها ماندن شهامت نيست ".


هواپيماها مثل زنبور بالاي سرمان در رفت و آمدند. بيشتر، مواضع توپخانه را بمباران مي‌كنند. معلوم مي‌شود كه آتش توپچي‌هاي ما خيلي كارساز و دقيق بوده و به جاي حساسشان زده‌اند. از طرفي خوراك خوبي براي پدافند و ضد هواپيما‌هايي ما شده‌اند. تاكنون مشت فروند را به زير كشيده‌اند.


"بهشتي "‌لحظاتي پيش مي‌گفت: "تا حالا هيچ دقت كرده‌اي؟ وقتي بچه‌ها شهيد مي‌شوند به حالت سجده به ملاقات خدا مي‌روند! من هم دوست دارم كه اين گونه بروم! "


سبحان‌الله! اگر بوگيم دقايقي بد، او را در سجده ديدم باورتان مي‌شود؟‌باورش مشكل است،‌ اما باور كنيد!‌خود او بود كه به آرزويش رسيده بود. به محض انفجار، پيراهن بادگيرش آتش گرفت. هرچند كه بچه‌ها پتويي بر رويش انداختند و آتش را خاموش كردند، ولي تركش‌هاي سعادت‌بخش، او را درهم فشردند و او در سجده خدايش را ملاقات كرد.


تا چشم كار مي‌‌كند،‌ دشت پشت خاكريز پر است از اجساد متلاشي شده و تانك‌هاي سوخته. تعدادي هم همچنان مي‌سوزند و دود مي‌كنند. از نيروهايشان خبري نيست. ديگر وجودي نمانده تا عرض اندام بكند. فقط خرج آتش و بارش خمپاره را زياد كرده است تا تلفات بگيرد. حالا ديگر جاي ايستادن و تماشا كردن نيست. بايد پناه گرفت و استراحت كرد.


همه در سنگر گروهي جمعشان جمع است و دمشان گرم. سر صحبت باز، و سفره دل گشوده شده است. هر كدام چيزي مي‌گويند و خاطره‌اي تعريف مي‌كنند.


- ديدي چكارشون كرديم؟‌ چه بلايي سرشون آورديم؟


- تو عمرم اين قدر شليك نكرده بودم... عجب صفايي داشت! هرچي خشاب بود تموم كردم.


- منم تو عمرم اينقدر نكشته بودم.


- فقط بديش اين بود كه بچه‌هاي خوبي از پيشمون رفتند.


- اتفاقا بديش اين بود كه ما مونديم و لياقت نداشتيم بريم.


- خبر نداري ديشب چه شانسي آورديم. حسن تو بگو - حسن منوچهري، خياط صلواتي.


- نه... خودت بگو.


- ديشب منو و حسن تو سنگر نشسته بوديم و گل مي‌گفتيم و گل مي‌شنفيم، كه حسن واسه خودشيريني، يواشكي، ته منور دستي رو زد زمين و منور مثل فشفشه پريد رو هوا و خاك آسمون شد. بعدش به من گفت: نيگا كن پسر چه نوري داره! همينكه پا شدم وسعت نورشو ببينم، يهو ديدم... يا ابالفضل... يه گله عراقي دارند پاورچين پاورچين ميان جلو. داد زدم: حسن، عراقي‌ها... جاتون خالي. بلافاصله دست به اسلحه شديم و رگبار مسلسل رو خالي كرديم روشون و دروشون كرديم. اگه يكي يكي‌شون زنده موند، نموند.


- ... تو نميري عجب شانسي آوردي. برو صدقه بده.


- تو آخرش بي خودي سر تو به باد مي‌دي.


- نه جون حسين، ديگه عهد كردم سر پست و نگهباني حواسم جمع باشه.


آتش دشمن آنچنان مي‌باريد و تركش‌ها آنچنان به پرواز درآمده بودند كه انگار جلوي كندوي زنبور ايستاده‌اي! اصلاً صلاح نبود كه حتي دو نفري به سنگر روباز ديده‌باني بروند. آنقدر خطري بود كه براي خارج شدن، بچه‌ها شهادتين مي‌خواندند، نوبت "اصغر " شده است. بايد به سنگر برود، اما دو دل است، هم دلهره دارد، هم مي‌خندد! سر را كمي بيرون مي برد، تركش از بيخ گوشش رد مي‌شود، و او بلافاصله به شوخي صليبي روي سينه مي‌كشد. بچه‌ها مي‌خندند. كمي مكث مي‌كند، ولي فايده ندارد، بايد برود. ديگر بيش از اين تاخير جايز نيست، دشمن همين را مي‌خواهد. معمولا او خط آتش درست مي‌كند و بعد زير اين آتش خود جلو مي‌آيد، با يك صوالت. اصغر را به بيرون هل مي‌دهيم و او مثل فشنگ از لوله سوله خارج شده با يك جهش تند و تيز روي خاكريز مي‌رود. با هم صداي مي‌زنيم: "زنده‌اي؟ " و صداي خفيفي از لابه‌لاي انفجارها مي‌آيد كه: "فعلا آره ".


او رفت و ما خودمان را با خاطره‌ها سرگرم كرديم. گاهي انفجار مهيب روي سنگر اجتماعي،‌خاك‌ها را بر سرمان مي‌ريخت و براي لحظه‌اي سكوت حاكم مي‌شد و در چشم هم زل مي‌زديم.


حرف ها داشت به جاهاي خوب، خوب مي‌رسيد و هر لحظه شيرين‌تر مي‌شد كه اصغر با پوتين گلي خودش را به داخل سنگر پرت كرد. شانس آورده بود. تركش شلوارش را سوراخ كرده بود، حالا نوبت من بود، بايد مي‌رفتم نگهباني، هرچند كه ظاهرا بروي خود نمي‌آوردم ولي طپش قلبم تندتر شده است. دست خودم نيست. آخر هر كسي رفته از تركش بي‌نصيب نمانده است. چاره‌ چيست؟ بايد بروم اگر كمي مكث كنم، با سلام و صلوات بيرونم مي‌:نند! بهتر است به زبان خوش بروم. اگر لحظه‌اي سستي بكني بلايي كه نزديك بود بر سر حسن بيايد به سراغت مي‌آيد. از قديم گفته‌اند: "يك لحظه غفلت يك عمر پشيماني ".


بدون معطلي سلاح را مسلح كرده بيرون مي‌پرم. ولي دقايقي نگذشته بود كه برگشتم. چه برگشتي! دستم به سينه‌ام دوخته شده! تركش به بازويم خورده و در كنار قلبم خانه كرده است.


بچه‌ها كمك مي‌كنند و زخم را مي‌بندند. آنها نگران من بودند و من نگران دوربينم! دوربين را در سنگر ديده‌باني جا گذاشته بودم. تا آنجا 20 متري فاصله بود. از حيدري خواهش كردم برود و آن را برايم بياورد. او بي‌درنگ، تند و تيز بيرون رفت و دقايقي بعد نفس زنان‌، با دوربين بازگشت. دفتر و حلقه فيلم‌ها را هم در كيسه ماسك گذاشتند و به گردنم انداختند.، منتظر آمبولانس ماندن بي‌فايده بود، به زحمت بلند شدم و پس از خداحافظي به طرف اورژانس به راه افتادم. هنوز چند قدمي نرفته بودم كه آمبولانس سر رسيد. با مجروحي ديگر همراه شديم و سريع به اورژانس لب خط رفتيم. امدادگر جواني مشغول مداواي جراحت دست يك رزمنده بود. همكارش سر مجروحي ديگر را پانسمان مي‌كرد. چند نفري هم سرپايي معالجه مي‌شدند.


در ميان بچه‌ها دو مجروح سياه سوخته را مي‌بينم كه قيافه‌شان به آدميزاد نمي‌خورد!؟


... درست حدس زده بودم، آنها دو بعثي روسياه و اسير بودند. يعرف المجرمون بسيماهم... قيافه درهم و گرفته‌شان از دور دادا مي‌زند كه از ما نيستند.


اورژانس،‌ چند قدم پائين‌تر از "سه راه شهادت " قرار گرفته است. صداي بمباران لحظه‌اي قطع نمي‌شود. منتظر آمبولانس مي‌مانيم تا به پشت جبهه برويم. اين بار خيلي دير كرده است. نكند خداي ناكرده بلايي بر سرش آمده باشد؟ آخر گذشتن از سه راه شهادت كار ساده‌اي نيست. امدادگر پرتلاش مشغول مداواي مجروح عراقي شده است.


صداي بوق پي‌در‌پي آمبولانس بلند مي‌شود:


- برادرها هرچه زودتر سوارشن، عجله كنيد!


پس از اينكه دو مجروح را با برانكارد در آن قرار دادند من و بقيه هم سوار شديم، هنوز درست جابجا نشده بوديم كه مجروح وخيم‌الحالي را آوردند. قرعه به نام من افتاد كه پياده شوم و او سوار شود. بلافاصله پائين آمدم تا با سرويس بعدي عازم شوم.


استارت زده شد و ماشين با شتاب در ميان هاله‌اي گرد و غبار دور شد.


هنوز صد متري نرفته بود كه توپ دوربرد بعث‌ها آمبولانس را به هوا فرستاد. واقعه دلخراشي بود! پس از دقايقي آنان را با دست و پاي شكسته و بدن‌هاي پاره پاره به اورژانس برگرداندند. فضا آكنده از بوي خون، نفرت و خشم شده است. وحشت سراپاي دو اسير را فرا گرفته، لرزش محسوسي به جانشان افتاده است. از چشمانشان تضرع و التماس مي‌بارد. مي‌پندارند كه با وقوع اين حادثه، ديگر زنده نخواهند ماند. اما ناباورانه مي‌بينند كوچكترين توهين و اهانتي به آنان نمي‌شود. امدادگر در حال بستن پاي يكي از مجروحين آمبولانس است. براي اينكه به او دلداري بدهد مي‌گويد: "طوري نشده، سطحي است. " مجروح در جواب مي‌گويد: "نيازي به دلداري نيست. من مي‌دانم پايم قلم شده است. آخر خودم پايم را به دست گرفتم و آوردم... خدايا راضي هستم به رضاي تو ... يا حسين زهرا(س). ".


مي‌خواهم از اين حادثه‌هاي فراموش‌نشدني عكسي بگيرم اما نمي‌شود. دستم بالا نمي‌آيد. حالا نه مي‌توانم بنويسم و نه عكس بگيرم، از اين پس بايد حوادث را به پرونده ذهن سپرد البته اگر موجي نشده باشم! پهلويم به شدت درد مي‌كند، نفس به سختي بالا مي‌آيد. هواپيماها مرتب جلوي اورژانس را بمباران مي‌كنند. چندي نمي‌گذرد كه آمبولانس بعدي سر مي‌رسد. ماشيني بي‌در و پيكر و شيشه با بدنه‌اي سوراخ سوراخ شده.


همه فشرده در آن جاي مي‌گيريم. با شتاب حركت مي‌كند. سه راه شهادت را پشت سر مي‌گذاريم. وقتي شما بداني كه اين جاده در ميان باتلاق و بركه و درياچه قرار گرفته ولوله تانك‌ها و توپ‌هاي دوربرد دشمن بر روي آن جاده قفل شده است، آن وقت ناخودآگاه سرت را خم مي‌كني تا توپ مستقيم به سرت نخورد! با انفجار آمبولانس قبلي حسابش را بكن كه در اين لحظات چه بر ما گذشت؟


جاده لغزنده و پر دست‌انداز است. راننده كم حرف و پرتحرك ماشين را چون پرگاهي به اين سو و آن سو هدايت مي‌كند و از روي دست‌اندازهاي عظيم و خطرناك پروازش مي‌دهد. عجي ايماني! عجب دست فرماني! خدا قوتش بدهد.


هربار كه ماشين با آن سرعت سرسام‌آور داخل دست‌انداز مي‌افتد، قلب ما هم مدتي از كار مي‌ايستد و نفس كشيدن را فراموش مي‌كنيم! چاره چيست؟ اگر يك لحظه تامل و وقفه بيفتد و حركت آهسته‌تر شود، آن وقت دفتر عمر هم بسته شده و به قول معروف نه از تاك نشان مي‌ماند و نه از تاك نشان. از هركجا كه مي‌گذشت بلافاصله همان نقطه كوبيده مي‌شد. در اين معركه، جاخالي‌هاي به موقع و حساب‌شده‌اش معركه بود.


مجروحي بر روي برنكارد كف آمبولانس دراز كشيده بود و همه فشارها بر او وارد مي‌آمد. طاقتش طاق شد و گفت:


"نمي‌شه يه خورده آهسته‌تر بري برادر ". راننده كه به جاده خيره شده بود، با مهرباني جواب داد: "من مخلص همه شما هستم، ولي در اينجا اصلا صلاح نيست كه پا را از روي گاز بردارم ". در همين موقع متوجه شدم كنترل ماشين از دست در رفته و به چپ و راست مي‌رود. راننده، به سختي مهارش مي‌كند. به طور حتم اتفاقي افتاده است. مي‌خواهم بپرسم، اما حرف زدن با راننده كه چهارچشمي، هوا و زمين و چپ و راست را برانداز مي‌كند و مي‌گازد، صلاح نيست. همه دردها فراموش شده، نفس كس در نمي‌‌آيد. زير لب دعا مي‌خوانيم. وقتي كنار درياچه متوقف مي‌شود، تازه مي‌فهميم كه لاستيك عقب آمبولانس در اثر اصابت تركش سوراخ و پنجر شده و مقدار زيادي از راه را با "رينگ " آمده است. الله اكبر!


در همين لحظه سروكله چند فروند هواپيماي دشمن پيدا مي‌شود. تا رفتن آنها روي زمين درازكش مي‌شويم. كمي بعد سوار بر قايق شده نفس راحتي مي‌كشيم. ما مي‌رويم و راننده مي‌ماند تا به خط برگردد و مجروحين بعدي را دريابد. ما به آب مي‌زنيم و او به آتش.


قايقران با يك حركت سريع قايق را به حركت در آورده به سوي ساحل نجات مي‌راند. آب خنكي كه از كناره‌هاي قايق بر سروصورت مي‌پاشد، آرامش خاصي به جان مي‌بخشد. راحتي پس سختي چه لذتبخش است. آبي كه پشت سر قايق مي‌شكند و چين مي‌خورد چه زيباست! درست مثل چين خوردگي پيشاني جام محمدي به هنگام مبارزه.


دقايقي بعد خود را در ميان موانع عظيمي از حلقه‌هاي سيم خاردار مي‌بينم. نه يك رديف نه دو رديف، شايد هرچه سيم در عراق و كويت و عربستان و اردن بوده به درياچه ماهي ريخته‌اند. آنقدر كه راهي براي عبور ماهي‌ها هم نمانده است. كار رزمندان خط‌شكن ما در شب حمله كه با رشادت و درايتي وصف‌ناپذير آنها را پاره كرده و معبري براي خود درست كرده‌اند،‌ بي‌نظير بوده است. از همان معبر پيروزي عبور مي‌كنيم.


در طول مسير، "هاوركرانت "‌هاي دشمن را مي‌بينيم كه منهدم و سرنگون گشته‌اند و اكنون بر بالاي آنها پرچم جمهوري اسلامي به علام پيروزي در اهتزاز است.


قايق‌هاي زيايد در رفت و آمدند. جوان قوي هيكلي كه قايقش را با مهارت از كنارمان رد مي‌كند، مي‌گويد:


"خسته نباشيد، خدا قوت. " قايقران ما جواب مي‌دهد: "خداحافظ امام، التماس دعا " و خوشحال، دور مي‌شود.


با دو كلمه حرف نيرو مي‌گيرند، شارژ مي‌شوند. همه كارهايشان عجيب است. شايد هنوز براي دنيا زود باشد بفهمد كه وقتي مادر يكي از رزمندگان - شكري- موافقت نمي‌كند كه پسرش به جبهه بيايد، در شبي كه مادر، خسته در بستر خوابيده است، انگشت سبابه او را در جوهر استامپ مي‌برد و ورقه را به امضاي او مي‌رساند!!‌و همو كه به هنگام اعزام، مادرش آمده بود تا او را از اتوبوس پائين بكشد و به خانه ببرد، آيه مباركه "وجعلنا... " را خوانده بود تا از چشم مادر پنهان بماند! و هم شاگرديش، گوسفندي نذر مي‌كند تا به جبهه بيايد!


ما اينها را داريم و صدام مين‌ها را، ما ايمان را و او ريگان را...


قايق به مقصد رسيده و من هنوز در حال و هواي خود سير مي‌كنم. توسط برادري به بيمارستان صحرايي "امام حسين(ع) " راهنمايي شده و از آنجا راهي بيمارستان شهيد بقايي مي‌شويم. دم و دستگاه مفصلي در اينجا چيده شده است.


در هر منزلي كه متوقف مي‌شويم، پزشكان و پرستاران، اين "فرستگاه نجات " پروانه‌وار به گرد مجروحين مي‌چرخند و آنان را مداوا مي‌كنند. گروه "انصار " هم كه بچه‌هاي پاك و مخلصي هستند مدام مجروحين را جابه‌جا كرده و به پزشكان كمك مي‌كنند. دوربينم را تحويل تعاون مي‌دهم اما دفتر و حلقه فيلم‌ها را علي‌رغم اصرار آنان نزد خود نگه مي‌دارم. مي‌خواهم هرطور شده آنها را با خود ببرم و هرچه زودتر به چاپ برسانم.


برادري مي‌پرسد: "مگر در اين دفتر چيست؟ " مي‌‌گويم: "خاطره " مي‌گويد: "اتفاقا من هم خاطره مي‌نويسم. " مي‌پرسم: "چگونه؟ " مي‌گويد: "هركاري كه مي‌كنم مي‌نويسم ". مي‌گويم: "سعي كن كارهاي ديگران را هم بنويسي. "


مقداري با هم گپ زديم و سپس بعد از معاينه و برداشتن عكس سينه، خداحافظي كرده و از هم جدا مي‌شويم. او مي‌رود تا از اين پس زندگي بچه‌ها و ايثارشان را به قلم بكشد و من مي‌روم تا قصه تازه‌اي از زندگي را روايت كنم و بگويم چگونه شد كه ستارگان، دير طلوع كردند و زود غروب.



ويژه نامه " شب هاي قدر كربلاي 5 " در خبرگزاري فارس(28)-3



انتهاي پيام/

 
 
چهارشنبه 27 بهمن 1389  9:34 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها