0

شهری آرمیده در بیدستان

 
amuzesh2005
amuzesh2005
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1387 
تعداد پست ها : 6524
محل سکونت : آذربایجانشرقی

شهری آرمیده در بیدستان

شهری آرمیده در بیدستان

 

سفر به بیجار مركز منطقه گروس كردستان

آذربایجان ، كردستان ، همدان ، زنجان فرقی نمی كند از هر سو كه آمده باشی ، آنقدر جاده ها را نرم به سمت افق بالا رفته ای تا به یكباره از روی شانه یكی از همین كوهها ؛ « نسار » ، « نقاره كوب » و یا « زاغه » به سمت شهر سرازیر شده باشی . اینجا بام ایران است ، شهری كه گویی در گلوگاه آتشفشان بنا شده ، بر شیب دره های ملایم و در حصار كوههای بلند ، اما در دهانه آتشفشان خبری از گرما نیست ، عمر تابستان در گروس كوتاه است و برف و باد الفتی دیرینه دارد با كوچه های شهر .
به بازار گام می گذاریم و گوشهایمان پر می شود از طنین ملایم گویش كردی گروسی . خوب كه دقت كنید ، در میان همهمه و جنب و جوش مغازه ها و لا به لای كلمات پهلوی و اوستایی ، واژه هایی غریب سرك می كشند ، واژه های مغولی ، تركی ، عربی ، روسی ، یونانی و عجیب تر از همه ، سانسكریت كه همچون نرم خویی مردمان این دیار ، نرم در اصیل ترین گویش كردی درآمیخته اند .
می گویند ناصرالدین شاه و امیرنظام گروسی به این شهر آمدند و قرار شد جارچی ها فردا خبری را از سوی پادشاه جار بكشند ، اما پیش از آنكه بر طبل و دهل كوبیده باشند ، مردم همه فهمیده بودند . خبر لو رفت و شاه گفت « جار بی جار » ، بعد از آن نام مركز منطقه گروس از « زرین كمر » به « بیجار » تغییر كرد .
از كنار گلیمچه های گل فرنگ می گذریم ، زنجیر و دست بند ، گل قندانی ، هنرمندان طرح و نقش و زیبایی خیره كننده فرش های جادویی لاجورد ، از كنار عطاری ها كه روشور محلی و گل سرشوی و كیسه حمام و جاجیم را كنار چای كوهی و مرزه و آویشن همین حوالی ، یكجا می فروشند .
از كنار بستنی سنتی كه عطر ثعلبش مشام عابران را نوازش می دهد ، شیرمال و حلوای سوهانی ، ترشی لیته ، هفته بیجار و سركه ای كه مزمزه نكرده , اشك از چشم ها سرازیر می كند .
به قصد بقعه علامه فاضل گروسی ، بازار را ترك می كنیم . مردم شهر هنوز نگران نفیس ترین فرش جهان هستند كه محترم السلطنه آن را وقف حسینیه كرده است. در میدان علامه فاضل ایستاده ایم ، علامه كتابی در دست دارد و به انتهای ناپیدای بلوار چشم دوخته است . گیسوان بلند بیدهای مجنون همچون فواره های سبز از هر سویه خیابان ریخته اند و دست باد چه آرام و خنك می نوازد .
نقاره كوب همچون پیرزنی با دو چشم گود و گیسوان پریشانی از سنگ بر شانه راست علامه روی شهر خیمه زده است و نسار اژدهایی خفته در امتداد شانه چپ با سنگ چینی از سنگرهای كهن ، مراقب حمله مردانی است كه از آن سوی تاریخ می آیند .
اینجا « بیدزار » است ، بیدستانی گم شده در سپیدارها و چنارهای بلند كه بسیاری نام شهر را برگرفته از همین شلاله های سبز می دانند .
صدای نقاره ها هنوز از آن سوی خرابه های قلعه به گوش می رسد : « آسوده بخوابید ، دروازه ها بسته اند و شهر در امن و امان است . »
اینجا بیدزار است ، شهر علامه فاضل گروسی كه كرامات بسیار او را هنوز به یاد دارند . می گویند روزی علامه به چند مسافر میهمان گفت : « چرا نماز نمی خوانید ؟ » بهانه گرفتند كه به سرما عادت نداریم و در برف و یخ كشنده این شهر مسح پا كشیدن یعنی مرگ ، با چكمه هم كه نمی شود نماز خواند . علامه گفت : « شما با چكمه به مسجد بیایید و بی مسح پا نماز بخوانید ، این هم دست نوشته و حكم ، هر كه پرسید ، بگویید فاضل گفته است . »
مسافران برای آنكه شهر را با خاطره ای شیرین ترك كنند ، با چكمه هایشان به مسجد آمدند و نماز خواندند .
هجرت ، تقدیر تاریخی مردمان این دیار بوده است ، هجرتی تمدن ساز و فرهنگ پرور .
كادوسیان پیش از آنكه پای آریایی ها به ایران باز شود ، از حاشیه دریای خزر به سمت تپه ماهورهای غرب هجرت كردند ، پس از آن با مادها درآمیختند و آرام آرام كادوس یا گروس به یكی از ساتراپ ها و استانهای بزرگ هخامنشی تبدیل شد . استانی كه دامنه وسعت آن بخش اعظمی از جنوب آذربایجان ، كردستان امروزی ، عراق ، همدان و زنجان را شامل می شد . حلقه های مفقوده میان تمدن گمشده شیز و شهر مدفون هكمتانه را هم باید در هجرت كادوسیان جست و جو كرد .
حالا دیگر بیدستان گروس به همین شهری ختم می شود كه در آغوش نقاره كوب و نسار آرام خفته است ، شهری كه مردمانش پس از اسلام ، مذهب تشیع را برگزیدند ، قلعه های باستانی شان را به مركزی برای توسعه دین بدل كردند و ذهن و روحشان محلی شد برای جست و جوی معرفت و عرفان و كمال ، اما با نحیف شدن گروس ، حالا دیگر به سختی می توان اثبات كرد « سهرورد » یا « سوربردیه » همان روستای سرخی است كه نابغه ای چون شیخ شهاب الدین را در خود پرورده است ، حتی اگر اشعار كردی او را هم بارها و بارها خوانده باشید .
اینجا بیدزار است ، شهر مردان و زنان آرام و تیزهوش ، دیار مردمان فرهیخته و مبادی آداب . « پوشكین » شاعر بلندآواز روس در جریان عهدنامه تركمان چای وقتی شاعر قاجار فاضل خان گروسی را ملاقات كرد ، سخت تحت تأثیر قرار گرفت و در خاطراتش نوشت : « دیگر وقت آن رسیده كه فرنگی ها ، شوخی و مسخرگی را در زندگی شان كنار بگذارند . »
اینجا بیدزار است و ما به انتهای بلوار امام ( ره ) رسیده ایم ، از پارك زیبای جنگلی بر دامنه كوه عبور می كنیم به « دنگس قلا » ( چنگیز قلعه ) می رسیم و دوباره برمی گردیم سمت شهر ، وقت اندك است و باید با عجله سری زده باشیم به « قلاقوره » یا قلعه گبر .
از بلوار كمربندی شهر به سمت چپ خارج می شویم ، گویی از دهانه آتشفشان بیرون آمده باشیم . حالا چشم اندازمان دشتی وسیع است با تپه ماهورهای ملایم و سبز . كوهها در دور دست شانه به شانه هم ایستاده اند ، اما باید به احتیاط راند ، زیرا در انتهای این جاده خاكی ، زمین شكافته است .
دره سنگی عمیق با دیوارهای عمود ‌، آرام آرام پیدا می شود ، ما به چند قدمی پرتگاهی مهیب رسیده ایم ، تماشای غارهای بزرگ در ارتفاع ۱۰۰ یا شاید هم ۲۰۰ متری دره ، نفس را بند می آورد ، « قزل اوزن » ( طلای شناور ) كه در كرانه های خزر سپیدرود صدایش می كنند با آن هیبت عظیم بر بلندای این صخره به مویی می ماند .
ما بالاتر از پرواز شاهین ها و دال ها و عقاب ها ایستاده ایم و این بار معنای پرواز را وارونه تجربه می كنیم . كوه قلعه با آن قامت بلند تا نیمه های دره عمود بالا آمده است و قلعه چیزی نیست جز دیوارهای مورب ساروج كه اطراف كوه را محصور كرده اند و چاهی چهارگوش از سنگ در میانه دیوارها كه به ناكجاآباد می رسد . این سوی قلعه گبر ، قبرستان با ترنم رود و سم ضربه های بزهای كوهی و قوچ های ارمنی به خوابی عمیق فرو رفته است . وارد شدن به قلعه ممكن نیست ، باید راهمان را ادامه دهیم تا به قلعه « قم جقای » ( تاج بزرگ قوم ) برسیم . قلعه ای با سنگ نوشته های هراتیك كه همچون اهرام ثلاثه باید پله های سنگی اش را به سمت دالان اصلی بالا بروی تا ۴۲ پله دیگر تو را در انتهای آب انبارها ، حجره ها و تالارهای تاریك تاریخ رها كنند .
اینجا بیدزار است ، بیدستانی گم شده در قلعه ها و قبرستان های ساروج ، كهن ترین شهر كردستان و محلی برای امتزاج فرهنگ ها و آیین ها .
سه شنبه 26 بهمن 1389  10:36 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها