جام جم آنلاين: اولين مشخصه «محاكمه در خيابان» اين است كه فيلم رنگي با مفهومي كه ميشناسيم نيست.
هرچند سياه و سفيد هم نيست و بيشتر به نظر ميرسد در آن از نوعي فيلتر قهوهاي استفاده شده باشد؛ اما اگر با اغماض آن را سياه و سفيد بدانيم، اين ويژگي فني بايد چه مفهومي را به ذهن ما متبادر كند يا ما از سياه و سفيد بودن فيلم به چه چيزي برسيم؟ از منظري ديگر ميتوان سوال را اين طور مطرح كرد كه كدام الزام تماتيك باعث تحميل اين مشخصه فني به فيلم شده است؟
كيميايي علايق و دلبستگيهايي دارد كه سعي ميكند از هر فرصتي براي نمايش آنها در فيلمهايش استفاده كند. از خوششانسياش هم هميشه هستند كساني كه به خاطر علايقي از همان دست يا خاطرات خوبشان از فيلمهاي قبلي او براي هر چيز باربط و بيربطي در فيلمهايش دليل و تفسير ميتراشند؛ از سرك كشيدن دوربين روي ديوار بعد از تيتراژ تا دوران 180درجهاياش در پايان فيلم و نمايش وارونه خيابانهايي كه در طول فيلم به اندازه كافي روي مخمان بودهاند، براي رساندن زوركي اين مفهوم كه بله، در دوره و زمانه وارونهاي زندگي ميكنيم يا چيزهايي از اين دست. دوستداران كيميايي اين بار هم براي دوست داشتن فيلم جديد استاد آنقدر دلايل خاص خودشان را دارند كه مثل هميشه آن را نقطه عطفي در كارنامه او به حساب ميآورند و معتقدند او در مسير جديدي قدم گذاشته است.
محاكمه در خيابان را ميشود هجو و ريشخند فيلمهاي خود فيملساز دانست توسط خود او. امير براي اين كه ببيند حرف رفيقش، حبيب در مورد عشقش و همسر آيندهاش درست است يا نه، راه ميافتد و به نوعي آدمها را محاكمه ميكند. با اين كه همه شواهد و قراين حرف حبيب را تاييد ميكند، او در نهايت به نتيجهاي ميرسد كه خودش دوست دارد. او ميداند كه رفيقش حبيب حرف بيراه نميزند، ولي مرجان را دوست دارد، بنابراين سعي ميكند با باور دروغها و فريبها براي اين دوست داشتن و پاگذاشتن روي اين رفاقت قديمي براي خودش دليل و برهان جور كند و خودش را بازي بدهد. بازي كه البته بازي دادن مخاطب را هم در خودش دارد. وقتي دوربين آگاهانه به هر كجا كه دوست دارد سرك ميكشد و فقط ناظري نيست كه كنشهاي بيروني آدمهاي يك قصه را به تصوير بكشد، پس پاياني هم كه ميبينيم پاياني است كه فيلمساز براي ما تدارك ديده و در حقيقت به خاطر آن در طول قصه ما را گول زده است. همه چيز در اين مسير پيش ميرود كه ما دوربين وارونه و اظهار وجود و نتيجهگيري مستقيم و تعيين تكليفش را بپذيريم.
گذشته از ايرادهاي منطقي داستان، يكي از ايرادهاي كلي فيلم كه به هيچ عنوان نميشود از آن كوتاه آمد، بحث منطق زماني فيلم است. زمان فيلم به هيچ عنوان كنترل شده و هماهنگ نيست. يادمان باشد كه فيلم فقط در يك بعدازظهر ميگذرد و روايت قصه در يك بازه زماني محدود دست و بال فيلمساز را ميبندد. كاري كه البته نمونههاي موفقي را در آن در سينماي خودمان سراغ داريم. ولي حالا كه اسم اصغر فرهادي در تيتراژ به بهانه همراهي در نوشتن فيلمنامه آمده، ميشود به فيلمهاي آخر او و بخصوص «چهارشنبهسوري»اش اشاره كرد كه فيلم جديد كيميايي از نظر درونمايه شباهتهاي خيلي زيادي با آن دارد. حبيب درست وقتي اين موضوع را با امير مطرح ميكند كه امير بايد براي آوردن عروس به آرايشگاه برود. محاكمه خياباني امير، قتل نكويي به دست شريكش و فرارش با نسيم، همسر نكويي و... همه و همه با ريتمي كند و ناهماهنگ در همين بازه محدود زماني اتفاق ميافتند و در حقيقت همه چيز براساس تصادف و اتفاق پيش ميرود. تنها حلقه رابط ماجراي امير با داستان نكويي 2 دختر فيلمبرداري هستند كه بعد از اين كه امير عذرشان را ميخواهد، به سراغ نكويي ميروند تا طلبشان را از فيلمي كه در جشن تولد دخترش گرفتهاند، وصول كنند. ما تا خانه با نكويي همراه ميشويم و درست همان موقع شريكش براي دزديدن پولهاي گاوصندوق او ميآيد و به او چاقو ميزند. نسيم، زن سابق نكويي خيلي اتفاقي سوار ماشين عبد، رانندهاي كه با مرجان، نامزد امير رابطه داشته ميشود تا خودش را به فرودگاه برساند و... همينطور الي آخر. يعني همه حلقههاي اين زنجير خيلي تصادفي و بدون منطق قانعكننده و درستي چيده ميشوند و پيش ميروند و لابد فيلمساز هم انتظار دارد ما همه اينها را بپذيريم. او حتي فراموش ميكند كه دارد داستانش را در يك بازه زماني محدود مثل يك بعد از ظهر روايت ميكند و بايد ريتم و ضرباهنگش با اين ويژگي و مشخصه كه خودش براي فيلم تعريف كرده هماهنگ باشد.
اصرار روي مولفههاي هميشگي سينماي كيميايي به گمانم بيربطترين كار ممكن براي توجيه ضعفهاي فيلم جديد اوست. يعني او ميخواهد از زمانهاي بگويد كه ناموسپرستي و غيرت و مردانگي و اينجور چيزها از بين رفته و در عين حال حواسش نيست كه قهرمان فيلمش جز يك كاريكاتور از قهرمانهاي هميشگياش و در راس آنها قيصر به عنوان قهرمان تيپيكال فيلمهايش نيست، پولاد كيميايي در فيلمهاي پدر، نقشهايي را بازي ميكند كه براي او گشادند و به تنش لق ميخورند. هر كس ديگري هم جاي او بود فرقي نميكرد. مشكل باورپذيري آنها را بايد اول در خود نقش جستجو كرد و بعد در بازيگر. اين كه ديالوگها آن جوري كه بايد در دهان پولاد نمينشيند، قبل از هر چيز برميگردد به اين كه ديگر دوره و زمانه آدمهايي با اين ادبيات و نه خوي و مسلك و مرام گذشته است. اصرار كيميايي به اين كار درست مثل اين است كه در سال 88 يكي را با لباس و گويش دوران قاجار بفرستي وسط ميدان ولي عصر. لطفا به اين گزاره دقت كنيد: نكويي با كلاه شاپو و كراوات و آن هيبت خاص و متفاوت با وسيله مدرني مثل سينماي خانگياش مانوس است، اما با وسيلهاي مثل چاقو كشته ميشود تا خاطره رضا موتوري را در چينشي جديدتر و مدرنتر و البته مضحكتر بازسازي كند.
اصرار روي مولفههاي هميشگي سينماي كيميايي بيربطترين كار ممكن براي توجيه ضعفهاي فيلم جديد اوست
حداقل خوشحاليمان در 2 فيلم اخير كيميايي اين بود كه آدم بدهايش دست به اسلحه شده بودند؛ اما انگار اسلحه مال آدمهاي واقعا بد و خلاف است و برعكس چاقو يا به قول خودشان تيزي مال آدمهاي برحق و خوبي است كه فقط و فقط براي احقاق حقشان از آن استفاده ميكنند. اين تاكيد بر همان مفاهيم و ابزار و بينش حاكم بر فيلم دلايل متعددي ميتواند داشته باشد. ولي هرچه كه هست، از روي ناآگاهي نيست. اين كه فيلمساز كهنهكار ما با ابزار روز تبليغات بخوبي آشناست، گواه خوبي براي اين مدعاست. دليل ديگرش را ميتوان در خود فيلم پيدا كرد. قهرمان ثابت فيلمهاي او اين بار با هيبت يك آدم ژيگول ظاهر شده و با اين كه متوجه تفاوتش هست، ولي از اين اتفاق ناراضي نيست.
اقدام خودسرانه قيصر براي گرفتن انتقام از برادران آب منگل به واسطه نوعي هرج و مرج اجتماعي است كه او را مجبور به اين كار ميكند و همين دست مخاطب را براي تعبير سياسي از كار هم باز ميگذارد. قيصر به آبمنگلها امان نميدهد و بدون محاكمه سر همهشان را زير آب ميكند و پاي همه چيزش هم ميايستد، ولي اين بار امير حرف رفيقش را آزمايش ميكند و در اين محاكمه طنزآميز و مضحك، با دادن حق دفاع به متهمان، ايمانش به حبيب و در حقيقت رفاقت را زير سوال ميبرد. بعدتر حتي با تبرئه آنها فاتحه ناموسپرستي را هم ميخواند تا به قيمت ماندن ابدي اين لكه ننگ و داغ روي پيشانياش، به چيزي كه خودش دوست دارد برسد. اين يعني قهرمانهاي كيميايي هم همان قهرمانهاي قديمي نيستند و عوض شدهاند و فقط به تهديد طرف مقابل بسنده ميكنند. غير از تهديدهاي امير در مواجهه با عبد، راننده آژانس وسط آن بيابان، نگاه كنيد به سكانس رويارويي نكويي با شريكش قبل و بعد از چاقو خوردن. آيا نكويي آينده امير نيست كه اينجور منفعل با قصه خيانت نسيم كنار ميآيد و در برابر شريك سابقش فقط يك مشت شعار توخالي سر ميدهد؟ امير و نكويي محافظهكار شدهاند. دست آخر هم اين پليس است كه شريك نابهكار نكويي را به عنوان بدمن قصه، گنگ و مبهم و بدون دليل و منطق دستگير ميكند كه پروندهاش بسته شود.
تكليف زنهاي فيلم روشن نيست. قيصر قبل از اين كه برود سراغ آبمنگلها با نامزدش اعظم وداع ميكند. حالا نگاه كنيد به مرجان كه با چه تسلطي موقع برگشت از آرايشگاه از خودش دفاع ميكند و دست آخر هم موفق ميشود امير را فريب دهد. اگر امير او را رها ميكند و به سراغ عبد ميرود، قبل از هر چيز به اين برميگردد كه هويت مستقلي براي او قائل نيست. زن ديگر قصه نسيم (نيكي كريمي) است كه يك بار به نكويي خيانت كرده و يك بار هم حالا سر بزنگاه، شريك او و همسر جديدش را در فرودگاه قال ميگذارد و فرار ميكند؛ بدون اين كه به كيفر كارش برسد. فيلمساز كهنه كار ما دارد روز به روز و فيلم به فيلم كمحوصلهتر و بيحوصلهتر ميشود. كار به جايي رسيده كه در اين فيلم هيچ اثري از جذابيتهاي دراماتيك و تعليق و انتظار در مخاطب به وجود نميآيد. خيلي از صحنهها با كمترين دقت و توجه اجرا شدهاند، بخصوص بخشهايي كه در تالار عروسي ميگذرد و مهتاب تك و تنها منتظر امير نشسته است. از ايرادهاي بني اسرائيلي مثل وجود نداشتن تالار عروسي مختلط هم كه بگذريم، همه نماهاي تالار لخت و عورند و فقط 4 نفر آن وسط ميرقصند. انگار كه اين عروسي در يك خلا برگزار ميشود! از كس و كار عروس و داماد هم هيچ خبري نيست كه بپرسند چرا عروس تنها آمده و چرا مدام گريه ميكند و داماد كجاست. حتي در لحظه حساسي مثل بيرون دويدن مرجان از تالار، هيچكس به او توجه نميكند و همان جماعت اندك تالار مشغول كار خودشانند. لطفا نگوييد اين كار براي تشديد تنهايي نسيم بوده كه آن وقت ميپرسم پس چطور جماعت حواسشان هست كه با يبرون دويدن او بساط آتش بازي را علم كنند.
جاي ديگر نگاه كنيد به جايي كه امير ناگهان حرفهاي راننده آژانس را قبول ميكند و با او خودماني ميشود. همان وسط بيابان سيگاري از جيب كتش درميآورد كه برايش درددل كند. در حاليكه اگر يادتان باشد وقتي ميخواست تلفن بزند، بسته سيگارش را داد به مرد روستايي كه با لهجه بررهاي حرف ميزد. لطفا نگوييد ايراد بنياسرائيلي. ما با ديدن فيلمهاي امثال كيميايي است كه ياد گرفتهايم سينما يعني جزييات و الان هم فقط داريم درسمان را پس ميدهيم.
غير از اينها با اين حس كه فيلمساز دارد ما را گول ميزند، چه بايد بكنيم؟ دستي كه مرجان به صندلي كنار دستش و جاي خالي امير ميكشد، حسي از فريب و بازي ندارد و با همين پلان ما هم نگران ميشويم كه نكند تعصب و تصميم نابجاي امير، اين عشق پاك و مقدس را نابود كند. اين با نتيجه پاياني فيلم هماهنگ نيست. ردگم كردن اين پلان به ذات خودش داستان ديگري دارد و از جنس فريب و ظاهرسازي مرجان و راننده آژانس براي امير نيست. اين پلان چيزي است كه در خلوت نسيم ميگذرد و به نوعي توصيفي است از وضعيت درون او؛ چيزي كه فيملساز به عنوان تنها آدم آگاه و داناي كل فيلم با همان پلانها آن را براي ما تعريف ميكند. ولي متاسفانه با آن هم ما را به انحراف ميكشد.
اينها البته زير سوال بردن همه زحمات كيميايي نيست. كيميايي در سالهاي اخير از يك فيلمساز خوب به يك مدير تبليغات عالي و منحصربه فرد تبديل شده است. او اين توانايي را دارد كه در هر فيلم با روش جديدي همه را متوجه خودش كند. با دعوت از كيارستمي براي ساخت تيتراژ فيلم «سربازهاي جمعه» براي تجديد خاطره تيتراژ قيصر گرفته تا نمونه آخرش در همين فيلم و پهن كردن فرش قرمز براي اولين بار؛ كارهايي كه نه تنها به ذات خودشان ايرادي محسوب نميشوند كه حتي لازم و ضرورياند و نشانهاي براي ذهن باز و پر از ايده و خلاقيت فيلمساز. خوشبختانه مواد و عناصر سينماي خود او هم به قدر كافي ابزار و عناصر مورد نياز او را در اختيارش قرار ميدهد. اما مشكل از جايي شروع ميشود كه انگار كيميايي در اين سالها بيشتر از اين كه به اصل فيلمهايش بپردازد، به همين حاشيهها و جزييات فكر ميكند و حتي به آنها بسنده ميكند.
مستند دوست و همكارم هم همين را ميگويد. گذشتهها و خاطرهها حتي براي ما كه آن زمانه را درك نكردهايم، جذاب و دوستداشتنياند و هنوز هر پلان قيصر ميتواند شاخكهاي احساس ما را بلرزاند؛ ولي اين براي ادامه همان سبك و سياق در فيلم بيست و هشتم اين فيلمساز دليل قانعكنندهاي است؟
منبع : جام جم آنلاين