0

فردوسی بزرگ :

 
mohamadaminsh
mohamadaminsh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 25772
محل سکونت : خوزستان

فردوسی بزرگ :

فردوسی بزرگ :

که کس در جهان جاودانه نماند

به گیتی بما جز فسانه نماند

هم آن نام باید که ماند بلند

چو مرگ افگند سوی ما بر کمند

زمانه به مرگ و به کشتن یکی است

وفا با سپهر روان اندکی است

 

  1. پيرامون زبان باستاني و تاریخ آذربايجان يا آذرآباد گان يا آتورپاتکان

 

تا روزگار پیش از اسکندر گجستک آذربایجان ایران نام ماد خرد داشته است . دیودور سیسیلی تاریخ نگار مشهور یونانی در تقسیم کشورهای اسکندر چنین می گوید : پس از تصرف ایران ماد بزرگ به سردار یونانی واگذار گردید و ماد خرد به آترپس که آتروپاس نیز گفته می شود سپرده شد . ژوستن نیز در تقسیم شهرهای اسکندر این امر را تائید کرده است و از سردار ایرانی به نام اکروپات نام می برد . در دوران اشکانیان و ساسانیان آذربایجان غالبا نخستین سنگر دفاعی ایران در برابر تجاوزات بیگانه محسوب می شده است . هجوم امپراتوری روم به ایران از مرزهای آذربایجان و ارمنستان صورت میگرفته است . استرابون می نویسد وقتی آنتونیوس سردار رومی در سال  36  قبل از میلاد با صد هزار مرد جنگجو و پشتیبانی شاه ارمنستان بر ضد فرهاد چهارم اشکانی متحد شدند نخست به شهر فرااسپ پایگاه پادشاه آتروپاتان رفت و آنجا را محاصره نمود ولی پس از نبردی سخت نتوانست کاری از پیش ببرد و در برابر دفاع ایرانیان خسته و نا امید گشت و به کشورش بازگشت . در دوره شاهنشاهی ساسانی آذربایجان یکی از مهم ترین ایالت ایران بوده است . پایتخت آن شهر گنجک ( گنزک ) بوده است . مسعودی تاریخ نگار مشهور در مسالک الممالک نوشته است :

 

آذربایجان در دوره پس از اسلام یکی از مهم ترین ایالات ایران مسحوب میشده است و پس از سقوط ساسانیان همواره مرکز حوادث و شگرفی های تاریخی بوده است . در متون پهلوی شهرستانهای ایران که در دوره ساسانی نوشته شده است آمده :در کرانه آذرپاتکان شهرستان گنجک را افراسیاب تورانی ساخت . پایگاه آذرپاتکان را ایرانگشسب سپهدار ایرانی ساخت . استاد پورداوود در مزدیسنا می نوسید : پایتخت زمستانی و تابستانی شاهان محلی ایران گنجک بوده است و اردبیل دیگر شهر مهم شاهان آتروپاتکان .

 

مولفان اسلامی بنای ساخت اردبیل در آذربایجان را به فیروز پادشاه ساسانی  ( 459 تا 483 میلادی) نسبت داده اند . این شهر به فرمان فیروز شاه بنا گشت . فردوسی بزرگ نیز بر این امر تاکید دارد :

یکی شارستان کرد پیروز رام          خنیده بهر جای آرام وکام

دگر کرد بادان پیروز رام                بفرمود کو را نهادند رام 

که اکنونش خوانی همی اردبیل    که قیصر بدو دارد از دادمیل

ولی اسعدی گرگانی در منظومه ویس و رامین بنای اردبیل را به پیش از ساسانی می رساند :

 

زهرشهری سپه داری وشاهی   زهرمرزی پری رویی وماهی

گزیده هرچه درایران بزرگان    ازآذربایگان وزری وگرگان  

چو بهرام و رهام اردبیلی           گشسب دیلمی شاهپور گیلی

 

رهام نام قهرمان آذربایجانی است که از خاندان اصیل ایرانی بوده است نژادش به کیانیان باز میگردد . تاریخ آذربایجان در اوایل اسلام با قتل و کشتار همراه بوده است . بعد از مرگ عمر- عثمان به خلافت رسید . در سال  24  هجری چندین عصیان در شهرهای ایران بر ضد عربها صورت گرفت و مردم در تلاش برای مبارزه بودند . همدان و آذربایجان دوبار به دلیل تاخیر در پرداخت باج به عربان مورده حمله اعراب قرار گرفت .( در سالهای  24-26  ) بعد از این حملات آذربایجان قراردادی را متعهد شد تا در صورت آنکه مردم آزاد باشند دین خودشان را ادامه دهند و به آتشکده های آنان تعرض نشود سالیانه مبلغ  800  هزار درهم پرداخت کند . ( طبری ) ولی با کشته شدن عمر توسط ایرانیان مردم آذربایجان شورش نمودند و از پرداخت خراج خودداری کردند . لیکن لشگری بزرگ راهی آذربایجان شد و شهر و روستاهها ویران گشت و قرارداد سخت تری منعقد گشت

بلاذری مینوسید : اشعث ابن قیس آذربایجان را فتح کرد و درب آن شهر را به روی سپاه اسلام گشود . در زمان عثمان وی والی آذربایجان شد و در زمان امام علی هم در سمت خود ابقا شد . او شماری زیادی از خانواده های عرب را روانه آذربایجان کرد تا در آنجا سکنی گزینند . عشایر عرب ازبصره و کوفه و شام راهی آذربایجان شدند . به گفته وی عده معدودی از عربان زمینهای عجمان را خریدند . لیکن اکثر عربان برای مصادره کردن زمینهای مجوسان ساکن در آذربایجان با یکدیگر مسابقه نمودند - یعنی هر گروهی هرچه میتوانست مصادره میکرد . بدین صورت اموال و زمینهای ایرانیان یکی پس از دیگری به تاراج گذاشته شد و امام علی خلیفه وقت با آن مخالفتی ننمود . در نهایت آذربایجان در قرن سوم هجری از تصرف اعراب خارج شد .

پیرامون وجه تسمیه ( نام گذاری ) تبریز نیز مورخان بنای ساخت آن را به خسروکبیر پادشاه ایران در ارمنستان در دوره اردوان چهارم پادشاه اشکانی نسبت داده اند . میان اردشیر و خسرو جنگی در میگرید که ده سال به طول می انجامد که اردشیر بازنده این جنگ می شود . خسرو هنگام بازگشت به آتروپاتن شهری را به نام دادریژ بنا میکند . در زبان ارمنی به معنی انتقام است . پس از مدتها دادریژ به تاوریژ تغییر پیدا میکند و سپس به توریز و سپس تب ریز . در پارسی متداول تب ریز به معنی تب پنهان می باشد . ولی از دیدگاه سند واژه شناسی تبریز از واژه ای پهلوی باستانی ایران است که در معنی جاری شدن می باشد . این نام بدلیل آبهای روان و چشمه های بسیار آذربایجان و طبیعت زیبای این منطقه گذاشته شده است . مورخان اسلامی منجمله حمده الله مستوفی آباد کردن تبریز را به زبیده هارون الرشید نسبت می دهد . در سال  175  هجری قمری در زمان متوکل تبریز بر اثر زلزله به کلی ویران شد . بار دیگر در سال  460  هجری قمری زلزله ای دیگر تبریز را به کلی ویران نمود و قطران تبریزی وصف این واقعه را ذکر کرده است . در حمله مغول حاکم دوراندیشی بر تبریز حکمرانی میکرد که برای جلوگیری از قتل عام و ویران شدن تبریز با تورکان مغول صلح کرد و مانع از خونریزی شد . تبریز از دید ابن خردادبه - بلاذری - طبری - ابن فقیه - اصطخری شهری کوچک بوده است . ابن حوقل - مقدسی و ابن مسکویه تبریز را شهری آباد و مهم در آذربایجان توصیف کرده اند . متاسقانه در سال  809  هجری قمری تبریز توسط ترکان قراقویونلو غارت شد ولی بعدها پایتخت این سلسله شد و جهانشاه در سالهای  1436  تا  1476  میلادی بر آنجا حکومت کرد . بنای مسجد کبود از وی می باشد . پس از آن در شیعه های صفوی تبریز را قتل عام نمودند . تاریخ ننگین شاه اسماعیل صفوی در آذربایجان بر همگان آشکار است . وی در سال  906  هجری قمری برای رسمی کردن مذهب شیعه که خود گسترش دهنده آن بود تبریز را جولانگاه قتل مردم ایرانی کرد و غیر شیعه ها را بکشت . پس از این دوره زبان تورکی کم کم در آذربایجان رایج گردید و زبان پهلوی باستانی این منطقه با زور حکام ظالم رو به کمرنگی رفت . در سال  993  ترکان عثمانی تبریز را اشغال کردند ولی شاه عباس اول آنان را از آذربایجان بیرون راند . باردیگر تبریز توسط روسها اشغال شد و تا سال  1914  در دست اشغالگران باقی ماند . آنان آزادیخوهان ایرانی را به قتل رساندند . پس از خروج روسهای باردگیر عثمانی ها تبریز را اشغال کردند . پس از آن باردیگر روسها در سال  1918  وارد تبریز شدند . پس از مدتی روسها از اشغال تبریز دست برداشتند و پیمان صلحی بین ایران و روسها بسته شد .

 

سرزمینهای ایرانی آران و قفقاز جدای از آذربایجان است ولی هر دو شهر هویت ایرانی و آریایی دارند  که متاسفانه به اشغال روسها در آمد و سپس از بدنه ایران جدا شد . بر گفته دهها سند تاریخی آران با آذربایجان یکی نیست ولی در حرکتی غرض آمیز دولت جدید آران این منطقه با پشتوانه بیگانگان نام آذربایجان را برای کشور تازه استقلال یافته خودشان برگزیدند . جمهوری آذربایجان امروزه به نام ایران شمالی در بین مردم در حال گسترش است و تلاشهایی برای الحاق مجددش به ایران در حال انجام است . برخی اسنادی که آران را با آذربایجان جدا می داند و نامیدن آذربایجان شمالی و جنوبی کاملا غلط است :

پولیبیوس متولد  205  پیش از میلاد : ( polibii - historiae - rec fr hulstsch vol IIV 1889  )

میان سرزمینهای آتروپاتن ( آذربایجان ) و سرزمین آلبانیا اقوامی چون کادوسان ساکن هستند

آلبانی ها در دشت اطراف رود کر سکنی دارند و رود آلازان آنها را با گرجیان جدا می کند .

دیودور سیسیلی تاریخ نگار سده اول پیش از میلاد : ( diodori bibliotheaca - vol I-III - 1889  )

استانهای آلبانی و خزر قسمتی از سرزمینهای آلبانی می باشد

 استرابون جغرافی دان بزرگ مورخ  63  پیش از میلاد : ( strabonis - geographica , rec - commentario crit instr .g kramer 1884 - 1892  ) آلبانی سرزمینی است که از جنوب رشته کوههای قفقاز سرچشمه می گیرد و تا رود کر و دریای خزر تا رود آلازان امتداد دارد و از جنوب به سرزمین آتروپان محدود می گردد

موسی خورنی مورخ و جغرافی دان عهد ساسانی ( m.khorenskii , istoriia armenii , moshva - 1893 page 393  ) آلبانیا یا دشت اغوان همان آران است

ابن خرداد به دبیر ایالات ماد در سال  300  هجری - ( مسالک الممالک - ص  120  - 118  )

بردع - بیلقان - قبله - شیروان قسمتی از آران می باشد - گرجستان و آران سیسجان جزو بلاد خزر است که متعلق به نوشیروان است .

ابن فقیه جغرافی دان مولف کتاب البلدان که در سده سوم هجری :( ترجمه مسعود - ص  130  - 129  )

آران يکي از بخشهاي ارمنستان بوده است . وي شهرهاي ارمنستان را به شرح زير تقسيم کرده است : برذغه - قبله - شيروان - شابران - شسکي - شکمور - بلاسجان و . . . او مي نويسد آران ( جمهوري جعلي آذربايجان ) ملک ارمنيان است و در آن  14  هزار دهکده موجود مي باشد . مرز آذربایجان از یک سو رود ارس - سوی دیگر زنجان و حدود دیلمستان و گیلان است .

ابن حوقل که در سده چهارم هجری می زیسته : ( صوره الارض دکتر جعفر افشار - بنیاد فرهنگ ایران ص  128  )

رود اراس مرز میانی آران و آذربایجان است و نقشه های آن تاکید کننده بر این قضایا است .

آران شامل شهرهای بردغه - جنزه ( گنجه ) شکمور - تفلیس - بردیج - شماخیه - شروان - شابران است

 

فرمانده هان آران هر ساله خراجهایی را به همراه لوازم دیگر به پادشاهان آذربایجان می پرداختند 

اصطخری جغرافی دان سوم و چهارم هجری : ( مسالک الممالک - ایرج افشار - بنگاه نشر کتاب ص  158  )

شهرهای آران بیلقان - ورثان - بردیج - شماخی - شیروان - آبخازه - شابران - قبله - شکی - گنجه و شکمور است

یاقوت حموی در کتاب معجم البلدان ( جلد اول لایپزک  1866  ص  183  ) :آران نامی است ایرانی دارای سرزمینهای فراخ و رود ارس میان آذربایجان و آران است .

ابوالفدا مورخ و جغرافی دان در سال  732  هجری ( تقویم البلدان - ص  386  ) :آران اقلیمی است مشهور که هم مرز آذربایجان است  . ارمنستان و آران و آذربایجان سه سرزمین بزرگ و جدا گانه اند که اهل فن آنها را جدا از یکدیگر در نقشه نشان می دهد

حمد الله مستوفی که در سده هشتم هجری می زیسته در کتاب نزهه القلوب شهرهای آذربایجان را چنین نام می برد : ( ص  85  و  102  دکتر محمد دبیر سیاقی تهران )

تبریز - اوجان - طسوج - خلخال - شاهرود - مشکین - انار - ارجاق - اهر - تکلفه - خیاو - درآورد - کهران - کلیبر - فصلون - نوذر - خوی - سلماس - ارومیه - اشنویه - سراو - میانه - گرمرود - مراغه - ده خورگان - نیلان - مرند - زنور - آزاد - ماکویه

**********************************************

 

 

  1. تـاريخ مختصر و وجه تسميه آذربايجان

دكتر حسين نوين رنگرز

عضو هيات علمي دانشگاه و محقق اردبيلي

 

منطقه آذربايجان بخشي از سرزمين ماد بزرگ بود. اين سرزمين از زمان يورش اسكندر مقدوني به نام آتورپاتگان معروف شده است.

البته نام اين منطقه در كتاب بن دهش (خلاصه اوستا) ايـران ويچ ذكر گرديده است. در آن كتاب مي خوانيم.

«ايـران ويچ ناحيت آذربايجان است. ايـران ويچ (آذربايجان) بهترين سرزمين آفريده شده است. زرتشت چون دين آورد، نخست در ايـران ويچ (آذربايجان) فراز يشت، پرشيتوت و مديوما (مديا – ماد) از او پذيرفتند ايرانويچ يعني آذربايجان»1

علاوه بر ايـران ويچ كه براي آذربايجان اطلاق يافته، نام بامسماي آذرگشسب نيز به آذربايجان عنوان شده است كه بنا به خبر شاهنامه، دو آتشكده‌ي مقدس به نام آذرگشسب بود كه يكي در باكو و ديگري در شيزمراغه (تخت سليمان) واقع است.

آتشكده آذرگشسب باكو، هم چنان پابرجاست و ظاهراً آن را بازسازي كرده اند. علي‌اكبر دهخدا، در لغت نامه خود، ذيل لغت باكو، شرح مفصلي درباره اين آتشكده آورده است.2

آتشكده بزرگ و معروف ديگر در تخت سليمان مراغه قرار دارد به نام «‌‌‌‌آذرگشسب». گيرشمن درباره آن مي‌نويسد:

‌‌شيز مركز ديني ماد آذربايگان (تخت سليمان امروز) معبد شمال ايـران بود در اين معبد جامعه‌اي بسيار قديم از مغان مي‌زيستند.3

 

 پرفسور گيريشمن در کتاب ايران از آغاز تا ساسانيان نقشه کشورهاي شاهنشاهي اشکانیان و ساسانیان و هخامنشیان را به چاپ رسانده است و از آذربايجان به نام سرزمين آریایی ماد بزرگ نام برده است .

در شاهنامه فردوسي هم آمده كه در دوران كيانيان، آذربايجان را به نام آتشكده بزرگ و مقدس «‌آذرگشسب»‌ مي‌خواندند. بر پايه سخن فردوسي، كي‌خسرو پيش از نشستن بر تخت شاهي، همراه با پدربزرگ خود كي‌كاوس به سوي خاك آذرگشسب (آذربايجان) روان مي‌شود تا در محراب، آغاز سلطنت خود را متبرك و از خداوند در اداره امور كشور ياري طلب نمايد:

چنين گفت خسروبه كاوس شـاه   كه جزكردگارازكه جوييم راه

بدوگفت: ماهم‌چنين با دواسب           بتازيم تا خاك آذرگشسب

سروتن بشوييم با پا ودست     چنان چون بود مرد يزدان پرست

به زاري، آيا كردگار جهان             به زمزم كنيم آفرين جهان

بباشيم در پيش يزدان به پاي         مگر پاك يزدان بود رهنماي  ...4

آرتو كريستن سن نيز در تاييد زيارتگاه بودن آن آتشكده چنين مي نويسد:

«‌آتشكده آذرگشسب يا آتش سلطنتي در گنجگ (شيز) واقع درآذربايجان بود كه اكنون به خرابه هاي تخت سليمان معروف است و پادشاهان ساساني هم (مانند كي‌كاووس و كي‌خسرو به روايت فردوسي) در ايام سختي به زيارت اين معبد مي‌شتافتند. و زر  مال و ملك و غلام براي آن جا نذرمي كردند.5

از نام‌هاي ديگر آذربايجان «‌ماد خرد» بوده است. در دوران شاهنشاهي مادها و در آن روزگار، ايـران بزرگ را «‌ماد بزرگ» و آذربايجان را «ماد خرد» مي ناميدند. البته اين استان را به روزگار مادها، آتورپاتكان نيز مي‌گفتند.

به نظر استرايو، جغرافي نگار معروف يوناني آذربايجان از نام سرداري به نام «‌آتورپات» اقتباس شده است. بدين ترتيب كه چون دوران پادشاهي هخامنشيان به پايان آمد، الكساندر ماكدوني6  به ايـران دست يافت، سرداري به نام «‌آتورپات» در آذربايجان برخاسته، آن سرزمين را، كه بخشي از خاك مادان و نام «ماد كوچك» معروف بود، از افتادن به دست يونانيان نگاه داشت و آن سرزمين به نام «‌آتورپاتكان» خوانده شد.7

ريشه نام «‌آتورپاتكان» از آتورپاتن، آتورپات، آذرپات يعني «آذر پاسدار» يا نگهبان آتش است و آتروپاتن لقب هر يك از ساتراپ ها (استانداران) هخامنشي در اين استان بوده است. چه آذربايجان جايگاه بزرگ‌ترين و مقدس‌ترين آتش ايزد افروخته به نام «‌اذرگشسب» بود كه يكي در باكو و ديگري در شيزمراغه (تخت سليمان امروزي) قرار داشت.

دياكونف در وجه تسميه آذربايجان نوشته است: «‌اين نظر بسيار شايع است كه آتروپات «شخص» نيست و لقب كاهني است كه در ماد حكومت مي كرده است و اشتقاق اين كلمه «نگهبان آتش» چنين تعبيري را اجازه مي دهد».8

البته برخي نيز معتقدند كه در دوران شاهنشاهي مادها و بعد از آن در دوران هخامنشيان تا زمان كوروش كبير، مغان علاوه بر سمت پاسداري از آتش مقدس، شغل استانداري آذربايجان را هم برعهده داشتند. اين لقب تا زمان حمله اسكندر لقب استانداران بود.

 

اما آخرين ساتراپ (استاندار) هخامنشي براي جلوگيري از ورود يونانيان به سرزمين آتش مقدس و حفظ حرمت استان آذرگشسب خودر ا نه استاندار، بلكه پاسدار آتش مقدس يعني «‌آتروپاتن» خواند و از آن پس عنوان و لقب او «‌آتروپاتن» به صورت نام اين استان درآمد.

احمد كسروي تبریزی نيز ضمن بررسي نام «آتروپات» واژه «‌اتور» را همان آذر يا آتش و واژه «‌پات» را كه بعدها به صورت «‌پاد» و «‌باد» درآمد به معناي «‌نگهبان» دانسته است.9  اين نام تا پايان عصر ساساني در ايـران رايج بوده است. چنان كه يكي از موبدان مشهور «‌آذرباد ماراسپندان» يا «‌آذرباد مهراسپندان» نام داشته است. اين شخص وزير شاپور دوم، شاهنشاه ساساني و يكي از مفسران اوستا بود. نام اين موبد به صورت «‌آتربات مانسار اسپندان» نيز آمده است.10

در ادبيات دري، آتورپات به صورت‌هاي، آذرآبادگان، آذربايگان و آذربايجان آمده است. چنانكه فردوسي نيز «‌آذر آبادگان» به كار برده است:

به يك ماه در آذر آبادگان                  ببودند شاهان و آزادگان

وزآن جايگه لشكراندركشيد              سوي آذرآبادگان بركشيد

در كتاب‌هاي عربي نيز آذربايجان و آذربيجان به كار برده شده است.

به هر حال اين كلمه، با اشكال مختلف و تصحيفات آن هر چه باشد، با توجه به دلايل عقلي و نقلي موجود، آن چه مسلم است ماخوذ از «‌آتورپات يا آتروپات» نام سردار ايراني و خشثرپاون (شهربان) زمان اسكندر، آذربايجانست و هر وجه يا مبدا و علتي كه براي پيدايش اين نام، كه اكثر مورخان و جغرافي نويسان قديم و معاصر نگاشته اند، قابل ترديد است. بدن شك اين نام ايراني است. زيرا در اوستا  AterePata كه در لغت به معني نگهبان و پناهنده آتش است، نام يكي از پاكدينان ايـران باستان است و در پهلوي  Aturpat آمده است.

علاوه بر اين، در ايـران باستان نام آذربد، آذرپاد و در پهلوي آتروپات (مارسپندان) از اسامي معمول و رايج بوده است. آتورپاتكان همان طور كه گفته شد، خود از سه كلمه تركيب يافته است. آتور يا آذر به معني آتش و پات يا پاي (پد) از مصدر پاييدن به معني نگهبان و نگهباني كردن و سرانجام «‌كان يا گان» كه پساوند مكان يا نسبت است با اين توضيح ابهامي در اين نام باقي نمي ماند و معناي آن «‌سرزمين يا شهر آذرباد» معناي درست تري است كه مي‌توان بدان اطلاق نمود.

-----------------------------------------------------------

يادداشت‌ها

1-   فرتيغ دادگي: بن دهش (خلاصله اوستا)، گزارنده: مهرداد بهار، صص، 28  و  152.

2-   علي اكبر دهخدا، لغت نامه، ج  3، چاپ اول، انتشارات دانشگاه تهران، 1373، ذيل باكو

3-   پروفسور گيرشمن، ايـران از آغاز تا اسلام، ترجمه دكتر محمد معين، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، 1349، ص  270.

4-   فردوسي، شاهنامه، به همت محمد رمضاني، كلاله خاور، جلد  3، ص  95.

 

5-   آرتوركريستن سن، ايـران در زمان ساسانيان، ترجمه رشيد ياسمي، چاپ دوم، انتشارات دنياي كتاب  1377، ص  190.

6-   اين شخص همان اسكندر مقدوني است. در نوشته هاي باستان، او را به جاي الكساندر، السكندر مي ناميدند.

7-   احمد كسروي، كاروند. به كوشش يحيي ذكاء، تهران، 1356، صص  313-314.

8-   دياكونف، تـاريخ ماد، ترجمه كريم كشاورز، بنياد ترجمه و نشر كتاب،1345، ص  780.

9-   احمد كسروي، كاروند، صص  315-316.

10-  علي اكبر دهخدا، لغت نامه، جلد  1، انتشارات دانشگاه تهران، 1372، ذيل «‌آتروبات»

11  - آذري يا زبان باستان آذربايجان اثر شادروان احمد کسروي

 

**********************************************

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  1. زبان مـردم آتورپاتكان، زبان ايراني بوده است

 

پروفسور اقرار علي اوف

«پروفسور اقرار علي‌اوف» از دانشمندان برجسته تـاريخ‌شناسي و زبان‌شناسي جمهوري آذربايجان است كه مرتبت و منزلت علمي والاي وي به سبب تحقيقات گرانسنگ در گستره شوروي سابق و كشورهايي مانند ايـران و تركيه، بر همگان روشن است. اقرار علي‌اوف، عضو هيات علمي آكادمي علوم جمهوري آذربايجان در باكوست.

 

كتاب «تـاريخ آتورپاتكان» يكي از تاليفات علمي و مهم «پروفسور اقرار علي اوف» مي باشد كه در هفت بخش تدوين شده و نكته‌هاي بديع از تـاريخ آتورپاتكان را باز مي‌گويد. يافته‌هاي علمي وي مورد پسند جاهلان و نژادگرايان در جمهوري آذربايجان واقع نشد و گفته مي‌شود كه حتي گروهي از جهال كتب وي را جمع‌آوري كرده و در آتش سوزاندند!

آن‌چه  مي‌خوانيد فرازهايي است از كتاب «تاريخ آتورپاتكان» به ترجمه دكتر شادمان يوسف بـا وجود آن كه تـا  حال نشانه‌اي از زبان ماديان آتورپاتكان دوره‌هاي باستان به دست نيامده است (ما تنها يك نوشته به زبان ارمني در دوران بعد از قدرت هخامنشينان در «سن كله» نزديك زنجان داريم كه شهادت مي‌دهد در آتورپاتكان و كشورهاي همسايه، حتي ارمنيان از آن استفاده مي‌كرده‌اند. اما علاوه بر اين، ما مي‌توانيم بـا تكيه بر پايه‌هاي استوار، تصديق كنيم كه آن‌چه  كه زبان ماديان ميانه آتورپاتكان به شمار مي‌رود،1  بي‌شك زبان ايرانيست كه به طور وسيع، گسترده بود. در اين باره نه تنها به گونه‌اي نسبتا خوب فرهنگ نامگذاري آذربايجان در آغاز عصر ميانه، كه آن را مي‌توان متعلق به دوره‌هاي باستاني نيز دانست، گواهي مي‌دهد،‌ هم‌چنين  اسناد ديگر نيز وجود دارد.

مولفان عرب در برابر ديگر زبان‌ها ولهجه‌ها كه در عصر ميانه در آذربايجان غربي معمول بودند، زبان‌هاي آذري  (azari)، پهلوي  (fahlavi) و فارسي را  (iuqat-i furs) را نام مي‌برند. درباره زبان آذري هم‌چون  زبان بخش زيادي از جمعيت آذربايجان‌غربي مسعودي2  نيز مي‌گويد. درباره اين زبان ابن‌حوقل، ياقوت بلاذري و مولفان ديگر عرب گزارش داده‌اند. 3

 

مقدسي زبان آذري را هم‌چون  زباني مخصوص فارسي معين كرده مي‌نويسد: زبان دشواري است و برخي واژه‌هاي آن شبيه زبان خراساني است.4

براي مقدسي و هم‌چنين  بيش‌تر  مولفان قرن‌هاي نهم و دهم معين كردن لغت فرس (يعني زبان فارسي) معناي اتلاق به گروه زبان‌هاي ايراني را داشت. اين‌كه  آذري زبان فارسي بوده است، از گفته‌هاي خرد مولفان عرب برمي‌آيد كه نوشته‌اند: اين زبان خوبي نيست براي فهميدن دشوار است (از نقطه‌نظر داننده فارسي) و غيره.5  در عين حال استفاده كردن از نام فارسي براي آذري از سوي مقدسي و مولفان ديگري عرب از جمله ابن‌مقفع* هم‌چنان  كه اصطلاح (فهلوي) را براي معين نمودن زبان اصفهان، ري، همدان، نهاوند و آذربايجان.6  و اصطلاح فهلويات را براي شعرهايي كه به لهجه‌هاي محلي نوشته شده پيش از همه نشان زبان ماد را معين مي‌كردند.7

آن‌چه  كه ما درباره زبان آذري مي‌دانيم كه شايد آن را مي‌بايد زبان آذربايجانيان ناميد (به اين تعبير لغت آذربايجان در نوشته‌هاي بيروني برمي‌خوريم.)8  ، مي‌توان خلاصه‌هاي زيرين را برآورد:

در دوران مولفان عرب، در آذربايجان بـا زبان آذري صحبت مي‌كردند. 

كه آن بدون شك زباني ايراني بوده است، چون كه مولفان عرب آن را برابر دري و پهلوي گاهگاه به نام فارسي ياد مي‌كنند و آن را جدا از زبان‌هاي ديگر قفقاز به شمار مي‌آورند.

كه آذري زبان فارسي امروزي نيست.9  تحقيق‌هايي كه مولفان معروف در زبان آذري كرده‌اند، ‌حاكي از آن است كه اين  زبان متعلق به گروه زبان‌هاي شرق و غرب ايـران است و آن به زبان تالشي نزديك بوده.10  زبان تالشي ويژگي‌هاي اساسي صورتي زبان مادها را در خود نگاه داشته است.11

منابع جدي وجود دارند كه نشان مي‌دهند لهجه‌هاي نزديك به زبان آذري و تالشي امروز، در دوره عصر ميانه (قرون وسطا) در سرزمين آذربايجاني جنوبي گسترش يافته است.12  جالب است كه يادآور شويم كه براساس سخنان ياقوت، زبان شهروندان مغان (دشت مغان) به زبان‌هاي گيلان و تبرستان نزديك بوده است.

 

برخي زبان‌هاي ايراني آذربايجان جنوبي (آذربايجان ايـران) كه تـا  زمان ما باقي مانده‌اند، مانند هرزني، خلخالي، گرينكاني و ديگران، در خود رابطه‌هاي خوبي بـا لهجه‌هاي شمال غربي مركزي ايـران را دارند.14 

گروهي از دانشمندان معروف چنين عقيده دارند كه لهجه‌هاي ايراني كه در سرزمين آذربايجان جنوبي امروز و قرون ميانه گسترش داشته‌اند باقيمانده زبان‌هايي هستند كه در زمان‌هاي قديم وجود داشتند و لهجه‌هاي امروزي شمال و غرب و مركزي ايـران نشانگر آنند كه در اين منطقه زبان يگانه‌اي مشترك بوده است.15  خيلي مهم است كه در دوره ميانه در آذربايجان به گروهي از لهجه‌هاي ايراني برمي‌خوريم و نيز لهجه‌هاي ايراني امروزه اين منطقه همه متعلق به گروه زبان‌هاي شمال غربي ايـران‌اند و ويژگي‌هاي نزديك به هم داشته‌اند مانند زبان مادها. 16  از اين رو مي‌توان گفت كه زبان‌هاي نامبرده، بازمانده زبان مادي و يا لهجه‌هاي مادي مي‌باشند.

در اصل، لهجه‌هاي ايراني كه در سرزمين آذربايجان به كار گرفته مي‌شد، حاكي از آن است كه آن‌ها نه در دوره ميانه و نه بعدتر، از جايي ديگر به اين جا نيامده‌اند‌ بلكه هم اين‌جا  بوده‌اند.

موارد زيادي درباره اين لهجه‌هايي كه از جانب محققان روسي و عالمان شوروي و دانشمندان خارجي گردآوري و تحقيق شده، هم‌چنين  پژوهش‌هاي گروهي از عالمان خارجي (دانشمندان خارج از مرز شوروي سابق/ مترجم) در منطقه‌اي كه درباره آن سخن مي‌گوييم، حاكي از آن است كه هنوز از زبان‌هاي قديم، زبان‌ها و لهجه‌هاي ايراني پديدار هستند. به ويژه بايد يادآور شد كه زبان و لهجه‌هاي گروه شمال غربي بر پايه آگاهي‌هاي زبان‌شناسان از كهن‌ترين زمان تـا  امروز از زبان‌هاي گروه فارسي برخاسته‌اند.

در اين جا مي‌بايد چند سخن راجع به مفهوم آذربايجان بگويم، چون كه در دوره‌هاي اخير در ادبيات علمي، و علمي ـ مردمي كوشش‌هاي بسيار به خرج مي‌دهند تـا  اين كه اين نام را از محيط آتورپاتكان جدا سازند، كه اين به تباه كردن انديشه نسل‌هايي كه در سرزمين ما به سر مي‌برند مي‌پردازد و پيوندهاي خوني و معنوي را كه ما بـا آتورپاتكان داريم مي‌گسلاند.

اين گفتار توضيح و تفسير بسياري از مسايل تـاريخ كشور ما را ايجاب مي‌كند كه اين سخنان بايد محيط آن گردند كه هر مورخ از براي خود احترام قايل شده، وظيفه خود بداند كه تنها حقيقت تاريخي را بگويد تـا  خاطره تاريخي مـردم ما نگاه داشته بشود!

نام آذربايجان تـا  زماني نه چندان دور در رديف نام‌هايي قرار مي‌گرفت كه هيچ‌گونه اختلاف نظري درباره آن وجود نداشت.

اما در ده سال اخير در جمهوري آذربايجان براي آن‌كه  معنايي تازه به اين مفهوم بدهند، كوشش‌هاي فراوان به خرج داده مي‌شود.

اين تجديدنظر، بارها نه از جانب متخصصان بلكه از سوي كساني كه از دانش به دوراند و تخصصي در اين زمينه ندارند، ابراز مي‌شود.

اين قبيل مردمان به كارهاي غير علمي دست مي‌زنند و چنين گمان مي‌دارند كه بـا سخن‌پردازي‌هاي دور از حقيقت، مي‌توانند مسايل علمي را حل وفصل كنند! جريان را كاملاساده كرده و بدون هيچ آگاهي از تحليل ريشه‌شناسي و بي‌آن‌كه  خويش را به دانش زبان شناسي بيارايند بـا تمامي نيرو، كوشش مي‌كنند كه وجود تركان را در سرزمين‌ ما باستاني بنمايانند و در تحليل خود نام آذربايجان را به كار مي‌گيرند!

آنان كه در اين باره از خود كوشش بسيار به خرج مي‌دهند، متوجه نيستند كه مفهوم نام، گرچه اسناد مهمي براي معين كردن تـاريخ قومي خلق است، ولي استناد تنها براساس يك نام بدون نشانه‌هاي ديگر امكان‌پذير و دور از اصول علمي است. نيز نمي‌توان پيدايش زبان خلق را معني جديد داد. و تعيين كوشش‌هاي تاريخي ـ قومي خلق‌ها بـا استفاده از مفهومي كه حتي بـا نام هم رديف هست، غير علمي سات و خيلي خطرناك است.

نمي‌توان ساده‌لوحانه گمان كرد كه نام‌هاي همگون، در تـاريخ بـا هم همانند بوده باشند. نام‌هاي به ظاهر شبيه كه در طول زماني زيادي از هم جدا بوده‌اند، اكثرا به گونه‌اي تصادفي شبيه مي‌شوند. «ا.م دياكونوف» در حالي كه تحليلي جدي از زبان‌شناسي ندارد، نام خلق‌ها و كشورها را خودسرانه و با ساده‌انديشي از روي شباهت ظاهر، به هم نزديك شمرده است و اين كار ما را به حل مسايل قومي كشور نزديك نخواهد كرد. بـا اصطلاح اصولي دانشمنداني كه پيش از اين ياد كرده شدند، در حل مشكل‌ترين مساله‌هاي تاريخي منطقه از آن‌ها استفاده مي‌نمايند، اين موضوع زياده از حد، ساده و ابتدايي است و بيش از حد مجاز، به خود روا ديدن را نشان مي‌دهد. «دلايل» بي‌‌بنياد، ايجاد مي‌شود و تمامي كوش‌ها براي اين انجام مي‌يابد كه براي نامي (آذربايجان) كه ذكرش را در بالا داشتيم كلمه‌هاي شبيه از زبان‌هاي تركي پيدا بكنند. بـا استفاده از «فال قهوه» و توضيح ريشه‌شناسي مي‌خواهند كه اين عقيده را ثابت كنند كه نام آذربايجان، ريشه تركي دارد!

اين مولفان نسبت به تمامي قواعد ريشه‌شناسي تطبيقي بي‌اعتنايي نشان مي‌دهند. آن‌ها آگاه نيستند كه بدون درنظر گرفتن احاطه تاريخي و وضعيت تاريخي، هم‌چنين  تـاريخِ خود كلمه‌ها و تغييراتي كه در طول تـاريخ واژه‌ها از ديدگاه قانون‌هاي آواشناسي رخ مي‌دهد، سنجش و مقايسه و برابر نهادن واژه‌ها هيچ‌گونه پايه علمي ندارد. چون كه جاي هيچ باور علمي نيست كه اين بـا آن اصطلاح درست همان معنا را داشته باشد كه در زباني ديگر بـا تلفظي شبيه به آن به كار مي‌رود! اين مولفان بي‌خبر از آنند كه بـا شباهت ظاهري واژه‌ها به يكديگر، هيچ چيز را نمي‌توان اثبات كرد. شباهت تصادفي كلمه‌ها، نام‌ها و غيره در زبان‌هاي گوناگون، يك چيزي معمولا ناگزير و از ديدگاه قانون احتمالات رياضي حتمي است.

براساس قانون نظري احتمالات در زبان‌هاي گوناگون مي‌توان ده‌ها كلمه شبيه به هم را پيدا كرد. مي‌توان به ريخت كلمه‌هاي زيادي اشاره كرد كه نه تنها شبيه هم تلفظ مي‌شوند بلكه در اين، يا آن زبان‌، يك معنا را افاده مي‌كنند ولي هيچ عموميت در پيدايش خود ندارند. همه كوشش‌هايي كه به يگانه پنداشتن واژه‌هاي زبان‌هاي گوناگون انجام مي‌گيرد كه تصادفا شباهت ظاهري دارند، كاملا اشتباه است. همان طور كه ذكر گرديد كلمه‌هايي كه همانند يكديگر طنين‌انداز مي‌شوند، ممكن است از ديدگاه نژادشناسي زبان يكي نباشند. 17  مي‌توان بـا تمامي مسئوليت اظهار نمود كه مولفاني كه ريشه مـردم آذربايجان را تركي مي‌دانند، تحمل هيچ‌گونه انتقاد را ندارند. چون كه اين عقيده، اساس علمي ندارد! و بـا هيچ اصل علمي نمي‌توان گفته‌هاي آن‌ها را تصديق كرد و ممكن نيست كه گفته‌هايي را كه هيچ پايه و اساس قانونمند ندارند، در رديف كار علمي و تحقيقي جاي داد. آن‌هايي كه اين را درنظر مي‌گيرند و مي‌كوشند، از  اصولي واهي در علم استفاده نمايند، هنوز از سده گذشته مورد مسخره و خنده قرار دارند.

هر چند كه دليل‌هاي مولفاني كه كوشش مي‌كنند تـا  ريشه نام آذربايجان را تركي بدانند هيچ‌گونه پايه ندارد و لازم نيست كه از نقطه‌نظر زبان شناسي و تـاريخ‌شناسي اين گفته‌هاي بي‌اساس را ردكرد ولي متاسفانه اين به اصطلاح «ايده» در كتاب‌هاي ادبيات جدي و علمي ـ مردمي و حتي علمي نيز جا باز كرده است و همين، مرا وا مي‌دارد كوشش نمايم تـا  نقطه‌نظري علمي را درباره پيدايش مفهوم آذربايجان كه در پايان سده چهارم و آغاز سده سوم پيش از ميلاد پيدا شد، به طوري كه حتي در دوران باستان  آغاز مصر ميانه انعكاس پيدا كرد، باز نمايم!

نه تنها مفهوم بلكه زبان آتورپاتكان نيز ايراني بود. زبان دين زرتشت ايراني بود و تقريبا تمامي اصطلاحات اجتماعي، اقتصاد، سياسي و فرهنگي همه ايراني بودند و در اين باره وضعيت دوران ساسانيان شهادت مي‌دهد.

قوم آتورپاتكان ایرانی كه در دوران باستان موجوديت پيدا كرد، اين جمعيت كنوني آذربايجان جنوبي نيستند كه بـا لهجه‌هاي زباني ماديان ميانه سخن مي‌گويند. چنان كه ياد كرديم، يك قوم جديد بود كه در نتيجه تجانس طايفه‌هاي محلي منطقه پيدا گرديده است.

از اين  گونه مثال‌ها در تـاريخ بسيار است. مثلا مي‌توان به جريان روس شدن طايفه‌هاي فين ـ اوگاري‌ها اشاره كرد. از جمله وسي‌ها، موارمي‌ها، مري و غيره... هيچ يك از محققين واقعيت بين نمي‌توانند گواهي بدهند كه مـردم شمال و شرقي استان‌هاي روسيه غير از طوايف فين‌اوگاري هستند كه در هزار سال پيش زبان خود را به سلاوني، زبان روسي تغيير داده‌اند. اين طايفه‌ها چنان كه ما خوب آگاه هستيم در زماني به روس‌ها تبديل يافتند كه آن‌ها به منطقه «پاواله‌ژه» و نزديكي‌هاي «لاواگا» و «پلازر» سلاوتي آمونو18  رفتند.

ترك آناتولي كه آن هم تـا  اندازه‌اي از ديد مـردم‌شناي، نسل قديم جمعيت آسياي كوچك است، ولي آن‌جا  را نيز نمي‌توان هنوز آسياي كوچك ناميد، زيرا كه بـا تغيير زبان به زبان تركي نماينده قومي جديد مي‌باشد كه در قرن‌هاي ( 16، 15) در نتيجه تجانس و آميزش طايفه‌هاي ترك زبان بـا مـردم بومي پيدا شده است.

مصر عربي نيز از نظر مـردم‌شناسي همان قبط قديم است. اما مصري معاصر نه تنها مصري قديم نيست،‌ زبانش به زبان عربي تغيير پيدا كرده است. مصريان از ديدگاه قوم‌شناسي، اعراب جديد هستند كه بـا عرب‌هاي ديگر منطقه آميخته، و اشتراك زباني، فرهنگي، رواني يگانه بـا آن يافته‌اند. 19

اين همه را مي‌توان درباره انگليسي‌ها،‌ فرانسويان، اسپانيان، رومانيايي‌ها، قزاقان، ازبكان، تركمانان و مردمان بسيار ديگر نيز گفت. اين گفته‌ها معني آن را ندارند كه ما از جدول نام‌نويسي گذشتگان مـردم آذربايجان، گروه‌هاي هوريتي، گوتي، لولوبي، مانايي و طايفه‌هاي ديگر را كه در منطقه آذربايجان جنوبي و اطراف آن زندگي مي‌كردند، خط ‌زده باشيم. هيچ‌گاه! تيره‌ها و مردماني كه ياد كرديم، آن‌ها گذشتگان ما، ‌در دوره پيش از تـاريخ ما مي‌باشند و ما از آن‌ها هيچ‌گاه دست نخواهيم كشيد.

تمام طايفه‌ها و تيره‌ها، كه در سرزمين  كشور ما زندگي مي‌كردند نقشي بزرگ را در روندهاي قومي بازي كرده‌اند. همه آن‌ها در زمان‌هاي گوناگون در تشكيل قومي، پيدايش قومي عمومي در آخر سده‌هاي پيش از ميلاد اشتراك داشته‌اند، اما نقش حل كننده همه آن‌ها را در يكديگر مادها داشتند.

 

نقل از: آران ـ گاهنامه تحقيقي ـ مطالعاتي موسسه فرهنگي آران ـ شماره دوم ـ پاييز  82

-----------------------------------------------------------

پي‌نوشت‌ها:

1ـ پريخانيان، ا.گ نوشته‌هاي آرامي از زنگزور، 1965، 4  NQXدر تحقيقات لنتس.و. نيز بـا همين نام آمده است. (ص  262، ii,iv.z). هنينگ.و.ب (ص  195، 1961، 2، Asiya Mayor,x) و ديگران.

2ـ بنگريد: قاسم آو.س.يو. آذربايجان جنوبي در قرن‌هاي lll,vll  باكو، 1983، ص  44.

3ـ همان

4ـ همان

5-  در اين ميان ياقوت مي‌گويد كه زبان آذري براي همگان قابل فهم است. مگر براي دارندگان آن زبان. بنگريد: ميلرب.و. راجع به مساله زبان و جمعيت آذربايجان تـا  زمان ترك زبان شدن اين منطقه، يادداشت‌هاي دانشمندان انستيتو خلق‌هاي شرقي M.1.CCCP، 1930، ص  203.

*  ابن مقفع يا روزبه پارسي ايراني است كه به زبان عربي كتاب نوشته است. (ف).

6-  آرنسكي اي.م، مقدكه زبانشناسي ايراني. ص  138، 1960، M: نيز بنگريد: قاسم اوس.يو. اثر ياد شده. ص  45.

7-  Henning

W.B. Mittrliranisch. Handbush der Orientalistik. l.lv. Iranistik,l. Linguistik. Leiden .1958, S95–koln.

8-  ابوريحان بيروني،آثاربرگزيده، 17،تاشكند،1974،ص،46            نيز بنگريد: قاسم آو.س.و اثر ياد شده، ص  203.

9-  بنگريد ميلر: ب.و اثر ياد شده، ص  203

10-  همان، ص  217  به بعد.

11-  بنگريد: ميلر.ب.و. زبان تالشي، ص  53، 1953، مسكو

12-  بنگريد: دياكونف، اي.م، تـاريخ مادها. ص  92، ميلر.ب.و «راجع به مساله زبان... قاسم آو.س.و اثر ياد شده، ص  46.

13-  بنگريد Schwarz.p  نگر... اثر ياد شده، ص  1086  و ديگر.

14-  Henning W.b. the ancient tanguage of Azerbaijan . Transaction of the phiologicalsociety. London .  1955. Herzfeld E. AMI. VII 1934, C10

 

15-  اثر ياد شده، ص  16Horzfold E,

16-ميلر.وب زبان تالشي، ص  53، دياكونف اي.م تـاريخ مادها، ص  382، 920381.

17-  نگر: زبان‌شناسي عمومي، اصول تحقيقات زبان‌شناسي، ص  40، 1971، مسكو

18-  گارويناوا، اي، ي، تـاريخ قوم بين رودخانه‌هاي ولگا و اك  1961.

19-  لوتسكي، پ.و :‌ اعراب ص  289.

**********************************************

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  1. بررسی تاریخی شهر آذربایجان و زبان کهن پهلوي اين منطقه

 

اندیشه هاي پان ترک يا پانترکيسم را بشناسيم

در طی چند سال اخیر توطئه های احمقانه ای پیرامون جعل تاریخ پر افتخار آذربایجان و نام بزرگ آذرآبادگان زادگاه اشو زرتشت صورت گرفته است که با حمایت های انگلستان و آمریکا در پشت پرده رهبری می شود . تفکراتی عقب مانده قوم گرایی و قبیله پرستی که هزاران سال پیش در کشورهای پیشرفته به پایان رسیده است و حال کشورهای فخیمه امروزه در این اندیشه هستند که دوباره چنین مزدوران متحجری را که نام پان ترکیزم یا پانترکیسم را به آنها داده اند را در ایران گسترش دهند . ولی گویا چنین افرادی هیچ پشتوانه فکری - تاریخی و شعور اولیه ایران شناسی و باستان شناسی را ندارد و با گفتن چند کلمه که آذربایجان سرزمین ترکان مغول و تاتارهای وحشی است میتوانند سرزمین آریایی آذربایجان را از ایران و ایرانی جدا بدانند . اینان حتی واژه هایی که به بکار می برنند را معنی اش را نمی دانند . زیرا ملت ایران که از دهها قوم تشکیل شده است را به "فاشیسم فارس" یا شوونیزم یا "شوونیستهای فارس" و "مزدوران فارس" خطاب میکنند . حال آنکه شونیزم کسی است که با نشان دادن قوم گرایی افراطی و تبلیغات دروغین میخواهد تاریخ را جعل کند و این نامها دقیقا با اندیشه خود پان ترکها برابری میکند و نه ملت کهن ایران . پان ترکیزم اندیشه عقب مانده و واپسگرا است که تاریخ آذربایجان را دروغین جلوه میدهند و مردم غیور آریایی آذربایجان را که از نوادگان کوروش بزرگ هستند را میخواهد به نوادگان تاتارهای وحشی و بربر مغولستان و نوادگان چنگیز خان وحشی مغول نسبت دهند و این بزرگ ترین توهین به مردمان نیک سرشت زادگاه زرتشت است کسانی که به گواه تاریخ نگهبان آتش زرتشت بودند و مهد تمدن کهن آریایی مادها . حال بر آن شدیم تا با ذکر تنها گوشه ای از تاریخ معتبر جهانی این اندیشه کثیف و ویرانگر را رسوا نماییم و به آنان به دلایل معتبر جهانی بگوییم که پانترک یعنی شوونیزم مغولی و تاتاری و رواج وحشی گری اقوام بربر مغولستان که چنگیز خان مغول این نواده وحشی تاتاری یکی از آنان بود . قوم گرایی ترکی و آریایی نخواندن آذربایجان یعنی رواج وحشی گری پان ترک و اندیشه مغولستانی . به گواه تاریخ پان ترک یعنی فاشیست چنگیزخانی و رواج تفرقه های دروغین در بین ملت کهن ایران زمین . این است اندیشه پان ترکیسم متحجر . مردم آذربایجان از نوادگان اشو زرتشت هستند . از نوادگان آرش کمانگیر و بابک خرم دین و از نوادگان داریوش بزرگ و نوشیروان دادگر هستند

احمد ابن یعقوب جغرافی دان نامدار ( در کتاب البلدان ) که درسال  250  هجری می زیسته پیرامون آذرآبادگان گفته است

هر کس که آهنگ آذربایجان کند از زنجان بیرون رود چهار منزل تا شهر اردبیل رهسپار خواهد بود . اردبیل نخستین شهری است که از آذربایجان دیده میشود . از اردبیل تا برزند سه روز راه است . مراغه مرکز آذربایجان از نظر تجاری و رونق بسیار مهم است . شهرهای مهم این منطقه اینها می باشد : اردبیل - برزند - ورثان - برذعه - شیز - سراه - مرند - تبریز - میانه - ارمیه ( ارومیه ) - خوی - سلماس  اهالی شهر آذربایجان مردمی هستند بهم آمیخته از عجمان کهن که "آذریه" خوانده میشنود و جاودانگان که "جاودانیه" خوانده می شوند . جاودانیه اهالی شهر بذ هستند که بابک در آن بود سپس چون اعراب آنجا را فتح کردند آنجا سکنی گزیدند . آذربایجان در سال بیست و دو توسط مغیره بن شعبه ثقفی در خلافت عثمان برای نخستین بار فتح شد و پس از حذیفه پیمان صلحی با مردمان آنجا منعقد ساخت . پس قرارداد به گرفتن خراج از آنان بسته شد که مبلغ آن چهار میلیون درهم می باشد و سالی کم می شود و سالی بیشتروی درباره پیرامون قزوین و زنجان میگوید:هرکس بخواهد از دینور به قزوین و زنجان برود از دینور رهسپار شود شهر ابهر را خواهد دید . برای رفتن به قزوین از جاده اصلی منحرف میگردد . زیرا در پای کوه هم مرز دیلم قرار دارد و آنرا دو رودخانه میباشد به نامهای ودای کبیر و ودای سیرم . اهالی شهر پس از فتح اعراب مردمی آمیخته از عجمان و عربان هستند . عجمان آثاری از آتشکده هایشان در آنجا دارند . پس از فتح این شهر اعراب مبلغ دو میلیون و پانصد هزار درهم خراج سالانه می باشد

ابواسحق ابراهیم اصطخری جغرافی دان نامدار سال  300  هجری در کتاب مشهور مسالک ممالک پیرامون آذربایجان میگوید :

بزرگترین شهر در آذربایگان اردویل ( اردبیل ) است و مقدار دو بهر فرسنگی داراز و پهنا دارد . دیوارهای بلند دارد با چهار دروازه و جایی است پر نعمت . روستا دارد و در دو فرسنگی آن کوهی عظیم است به نام سبلان . تابستان و زمستان برف از آن خالی نمی باشد . مرغه ( مراغه ) چند اردویل بود . در قدیم آنرا ساختماهای عظیم بوده . این شهر را ابن ابی الساج فرمانده عرب ویران کرد . ارمیه ( ارومیه ) شهری است پر نعمت و ارزان قیمت . بر کناره دریا نزهت گاه بسیار دارد . بردع از دیگر شهرهای آذربایگان است که فندق اش به از فندق سمرقند است . ارمیه ( ارومیه ) بیشتر به دین ترسایی هستند . رودهای کر و ارس و اسفید رودکی میان اردبیل و زنگان ( زنجان ) قرار دارد . به آذربایگان دریایی است که آنرا ارمیه خوانند . آبی شور دارد و در او هیچ جانداری نباشد . گویند سگی آبی در آن باشد . گرد تا گرد آن دریا همه عمارت است از این دریا تا مراغه سه فرسنگ راه می باشد . درازای این دریا پنج روز راه است  حدود آذربایگان از تارم است تا زنگان - تا دینور - تا حلوان - شهر زور تا دجله . در این اقیلم ( آذربایجان ) پادشاهان بزرگ چون "شروانشاه" بوده اند . شهری است سردسیر . حدود این شهر زبانها همگی "تازی و پارسی و ارمنی" است . نواحی بردع زبانهای مختلفی گویش میکنند . اردبیل سنگی دارد همچون سنگ ولایات پارس . یک نوع سنگ بزرگ به وزن یک من هزار و چهل درم و دیگری کوچک سنگ بیضا یک من و هشتصد درمسنگ مسعودي در التنبيه و الاشراف مي‌نويسد:

ایرانیان ملتی بودند كه قلم‌روشان ديار جبال بود از ماهات و غيره و آذربايجان تا مجاور ارمنيه و اران و بيلقان تا دربند كه باب و ابواب است و ري و طبرستان و مسقط و شابران و گرگان و ابرشهر كه نيشابور است و هرات و مرو و ديگر ولايت‌هاي خراسان و سيستان و كرمان و فارس و اهواز با ديگر سرزمين عجمان كه در وقت حاضر به اين ولايت‌ها پيوسته است، همه‌ي اين ولايت‌ها يك مملكت بود، پادشاه‌اش يكي بود و زبان‌اش يكي بود، فقط در بعضي كلمات تفاوت داشتند، زيرا وقتي حروفي كه زبان را بدان مي‌نويسند يكي باشد، زبان يكي است وگر چه در چيزهاي ديگر تفاوت داشته باشد، چون پهلوي و دري و آذري و ديگر زبان‌هاي پارسي .

 ابن نديم در کتاب مشهور الفهرست مي‌نويسد:

اما فهلوي ( زبان پهلوی ) منسوب است به فهله كه نام نهاده شده است بر پنج شهر: اصفهان و ري و همدان و ماه نهاوند و آذربايجان. و دري لغت شهرهاي مداين است و درباريان پادشاه بدان زبان سخن مي‌گفتند و منسوب است به مردم دربار و لغت اهل خراسان و مشرق و لغت مردم بلخ بر آن زبان غالب است. اما فارسي كلامي است كه موبدان و علما و مانند ايشان بدان سخن گويند و آن زبان مردم اهل فارس باشد. اما خوزي زباني است كه ملوك و اشراف در خلوت و مواضع لعب و لذت با نديمان و حاشيت خود گفت‌وگو كنند. اما سرياني آن است كه مردم سواد بدان سخن رانند

 

تاريخ طبري و آذرآبادگان

طبري در تاريخ خود، ذيل وقايع سنه  235  ق  / 228  خ، از شخصي به نام «‌محمد بن البعيث» نام مي‌برد كه با متوسل عباسي به جنگ پرداخته است؛ او مي‌نويسد: «‌حد ثني انه انشدني بالمراغه جماعه من اشياخها اشعاراً لابن البعيث بالفارسيه و تذكرون ادبه و شجاعه و له اخباراً و احاديث». در عبارت فوق، طبري به صراحت زبان مردم آذربايجان را (در اوايل قرن سوم هجري) فارسي مي‌شمارد.

بلاذري و آذربايجان

در فتوح البلدان بلاذري (تأليف  255  ق  / 248  خ) نيز در فصل «‌فتح آذربايجان» خبر از فهلوي بودن زبان آذربايجان مي‌دهد.

خوارزمي و آذربايجان

ابوعبدالله محمد بن احمد خوارزمي كه در سده چهارم هجري مي‌زيست، در كتاب «‌مفاتيح العلوم»، زبان فارسي را منسوب به مردم فارس و زبان موبدان دانسته است. هم او زبان دري را زبان خاص دربار شمرده كه غالب لغات آن از ميان زبان‌هاي مردم خاور و لغات زبان مردم «‌بلخ» است. همو در پيرامون زبان پهلوي چنين اظهار مي‌دارد:

«‌‌فهلوي (پهلوي) يكي از زبان‌هاي ايراني است كه پادشاهان در مجالس خود با آن سخن مي‌گفته‌اند. اين لغت به پهلو منسوب است و پهله نامي است كه بر پنج شهر [سرزمين] اطلاق شده: اصفهان، ري، همدان، ماه نهاوند و آذربايجان»

ابن حواقلو زبان آذربايجان

او ، به زبان‌هاي مردم ارمنستان و اران نيز اشاره كرده و زبان آن‌ها را جز از زبان فارسي دانسته است. وي در اين باره مي‌نويسد: ‌طوايفي از ارمينيه و مانند آن، به زبان‌هاي ديگري شبيه ارمني سخن مي‌گويند و همچنين است مردم اردبيل و نشوي [نخجوان] و نواحي آن‌ها. و زبان مردم بردعه اراني است و كوه معروف به قبق [قفقاز] كه در پيش از آن گفتگو كرديم، از آن ايشان است و در پيرامون آن كافران به زبان‌هاي گوناگوني سخن مي‌گويند

علامه قزويني و زبان آذري

علامه قزويني در كتاب بيست مقاله از قول ماركوارت، مستشرق مشهور آلماني كه در كتاب ايرانشهر خود آورده، مي‌نويسد: ‌اصل زبان حقيقي پهلوي عبارت بوده است از زبان آذربايجان، كه زبان كتبي اشكانيان بوده است. چون مركوارت از فضلا و مستشرقين و موثقين آنها است و لابد بي ماخذ و بدون دليل سخن نمي‌گويد

استرابو جغرافي‎‎‎نويس يوناني

 ماد يا مديا را به دو حصه تقسيم مي‎‎‎كند. حصه‎‎‎ي نخست ماد بزرگ شامل همدان (هكمتانه)، تختگاه شاهنشاهي هخامنشيان كشور ماد، كرمانشاهان، اصفهان، قزوين و ري، و حصه ثاني ماد كوچك يا ماد آتروپات.

(دائره‎‎‎المعارف جمهوري آذربايجان، ج  1. ص  478)

 

آذربایجان در لغت نامه ها

در فرهنگ نامه عمید از آذربایجان به نام اصلی اش آذرآبادگان نام برده است و نوشته شده است که این شهر در معنی محل آتش و نگهبان آتش است که بیشتر بزرگان و پادشاه هان ایران در آنجا تاج گذاری میکرده اند

استاد دکتر بهرام فره وشی ایران شناس و زبان شناس برجسته تاریخ ایران که به زبان شیرین کردی - پهلوی - پارسی - اوستایی - میخی - انگلیسی و . . . آشنایی کامل داشتند در کتاب سه جلدی فرهنگ زبان پهلوی می نویسد

 

در زبان پهلوی آتور گشنسب است و در پارسی آذر گشنسب . آذر گشسب جایگاه همه سران و سپهبدان و بزرگان کشوری ایران بود که جایگاه آن در شیز آذرآبادگان یا آذربایجان است . آتش شاهنشاهی ایران نیز آنجا واقع بوده است . خاورشناسان ویرانه های تخت سلیمان را که در  100  میلی جنوب شرقی دریاچه ارمیه یا ارومیه در خاک افشار است را به دانجا نسبت داده اند . ریشه نام آذربایجان از آتورپات است که همان آذربد یا پائیده شده توسط ایزد آتش است می باشد

در لغت نامه دهخدا

علامه دهخدا می نویسد : گویند این کلمه از آتروپاتوس نام یکی از سرداران اسکندر ماخوذ شده است . صاحب معجم البلدان و عده ای دیگر از مورخان که ذکر شده است لفظ آذر را به معنی آتش و پادگان را به معنی حافظ یا نگهبان ترجمه کرده اند و این دو الفاظ حافظ النار یا حافظ بیت النار می باشد  . (لغت نامه دهخدا) 

شادروان استاد پورداوود استاد ایران شناس و دانشمند فقید ایرانی ( در کتاب ایران باستان ) و همچنین دکتر جهانگیر اوشیدری ایران شناس مشهور ( در کتاب دانشنامه ایرانیان ) درباره آذربایجان گفته اند

آذربایجان موطن اصلی اشو زرتشت پیامبر ایران است که در زبان پهلوی آتورپاتکان بوده است که آنهم از آتورپات گرفته شده است به معنی نگهبان آتش . تاریخچه آن به هزاران سال پیش بازمیگردد . به پیش از شاهنشاهی هخامنشیان . این شهر یکی از هفت اقلیم ایران زمین در زمان پیشدادیان و کیانیان است . فریدون آن را به ایرج داد . دگیر اقلیمهای ایران عبارت است از : عراقین - پارس - خراسان - قفقاز - حجاز - یمن و . . . معروف ترین اثر باستانی جهانی آذرآبادگان آتشکده آذرگشنسب است که تاریخ آن به بیش از  2500  سال باز میگردد . کوه معروف این شهر اسنوند است . گنجک از شهرهای بسیار مهم این منطقه است که با شیز یکجا بوده است . شیز یا گنجک شهری بسیار مهم بوده است که پادشاهان ایرانی برای زیارت به آنجا میرفتند . این محل بعدها قلعه اشکانی تیب ارمائیس نامیده شد و در پس از اسلام به تخت سلیمان تغییر نام گرفت . این نام را مردمان بومی به روی آتشکده آذر گشنسب دادند تا آنرا به حضرت سلیمان نسبت دهند تا از تخریب آن توسط سپاه اسلام جلوگیری کنند . در دوره ساسانی بدلیل اهمیت آذربایجان یکی از مرزبانان بزرگ دولت ساسانی برای محافظ از آن مامور آنجا گشت و در اواخر دوره ساسانی محافظت از آذربایجان به دست خداندان فرخ قرار میگیرد. 

در کتاب باستانی "سنت" آمده است:

یک جلد از اوستای ایرانیان در آذربایجان گرد آوری شده است و در شهر شیز و آتشکده آذرگشنسب محفوظ است

حمزه اصفهانی در کتاب تاریخ خود می نویسد:

در سال  30  سلطنت "کی گشتاسب" و سال  50  از عمرش زردشت از آذربایجان به سوی وی آمد و دین خود را آشکار نمود 

در کتاب فتوح البلدان البلاذری تاریخ نگار نامدار عرب درباره آذربایجان آمده است.

 

در سال  18  تا  22  هجری در خلافت عمر حذیفه بن یمان پس از فتح شهر همدان با لشگرش راهی آذربایجان شد . در همین حین لشگری دیگر از شهر زور راهی آذربایجان شد . حذیفه پس از نبردی با مرزبان آذربایجان که پایتختش اردبیل بود قرارداد صلحی منعقد کردند . مفاد قرار داد به این صورت بود که ایرانیان مجبور به دادن سالانه خراج به مدینه شدند و اعراب هم موظف شدند به مردم شهر آسب نرسانند و به مراسم های دینی ایرانیان بخصوص مراسمهای شهر شیز دخالت نکنند و از مردم کرد این منطقه و مردم بلاسکان یا بلاشکان و میان رودان و شاتروذان محافظت کنند 

در کتاب نامدار مروج الذهب مسعودی تاریخ نگار نامدار اسلامی آمده است:

شهر شیز در آذربایجان پایتخت شاهان پارتی ( اشکانی ) بوده است و آتشکده معروف آذرجشنس ( آذرگشنسب ) در آنجا واقع است . در سال  220  قبل از میلاد "ارت برزن" پادشاه آذربایجان که زیر فرمان شاهشاهان اشکانی بود . وی قلمرو شهر خود را تا دریای سیاه ( در اطراف ترکیه ) گسترش داد . از دیگر پادشاهان آذربایجان در آن سالها آریوبرزن و پسر او ارت وزد از معروف ترین آنها می باشد  در دوره ساسانی پادشاهان آذربایجان به نام " آتورپاتکان شاه " نامیده می شود . پادشاهان ایرانی در دوره ساسانی برای تعظیم به آذرگشنسب با پای پیاده راهی این منطقه می شدند . از نقشهای برجسته و شگقت انگیز آذرگشنسب در آذربایجان صور افلاک و ستارگان - نقشه جهان نما از خشکی ها و دریا ها و آبادیها است که برای دیدن عموم قرار دارد 

مارکوات محقق و باستان شناس

در این باره نوشته است پایتخت ساسانیان در آذربایجان شهر اردبیل بوده است . ولی پس از فتح آذربایجان به دست اعراب این شهر ویران گشت و مرزبان آنجا سالانه مالیات های مردمی را جمع میکرده و به مدینه می فرستاده است . شیز پایتخت زمستانی و اردبیل پایتخت تابستانی پادشاهان ساسانی بوده است 

تاریخ طبری در قسمت پادشاهی خسرو نوشته است :

نوشیروان سپاه کل ایران را زیر نظر  4  سپهبد ارشد قرار داد . یکی از اینها سپهبدی از شهر آذربایجان بود . او فرخ هرمزد و پسرش رستم فرخ زاد ( سردار ایران در جنگ قادسیه ) بود . فرخزاد برادر رستم نیز از افراد مقتدر زمان ساسانیان بود 

ثعالبی مورخ نامدار در این باره آذربایجان گفته است:

رستم شخصی بود آذری که پس از کشته شدنش برادرش اسفندیاذ سپهبد آنجا شد . در صلح نامه امضا شده بین مردمان آذرآبادگان و سپاه اسلام نام اسفندیاد آمده است . پیش از اعلام صلح با اعراب برادر دیگر رستم بهرام برای دفاع از آذربایجان نبردی سخت با تازیان انجام داد که در نهایت شکست خورد

دکتر محمد جواد مشکور در کتاب نظری به تاریخ آذربایجان و آثار باستانی می نویسد :

بر طبق دهها سند زبان آذربایجان همان پهلوی ایران باستانی بوده است ولی پس از به قدرت رسیده حکومت صفوی این زبان باستانی و ارزشمند ایرانی رو به زوال رفته و ترکی آذری که تقریبا بیگانه است آهسته جایگزین آن شده است . ولی هنوز در بسیاری از روستاها و دهکده های آذربایجان منجمله هرزند و گلین قیه - وزنوز - حسنو - خلخال و . . . واژه های باستانی آذری مشاهده می شود .

برای نمونه تعدادی از شهرها و کوهها و رودهای آذربایجان که از ریشه های پهلوی و پارسی گرفته شده است 

ازناب : از آبادیهای آذربایجان

الوار : از آبادیهای اطراف تبریز

اهراب : کوهی در نزدیکی تبریز

اوجان : محلی در اطراف تبریز

باکو : نامی پهلوی می باشد که از بادکویه گرفته شده است . باک از بک و بغ گرفته شده است به معنی خدا می باشد . کوان نیز از وان گرفته شده است که به معنی شهر یا سرزمین است . در کل باکوان یا باکویه یا باکو به معنی سرزمین خدا می باشد که نامی کاملا ایرانی است

بردوا : شهر بزرگی در آران و کرسی آنجا بوده و هم اکنون ویرانه هایش باقی است

دیلمقان : نام شهری از آذرآبادگان . این نام از دیلم + گان تشکیل شده است که همان جایگاه دیلمیان است

رویین دز : همان رو اندوز کنونی است که در کردستان قرار دارد

زرین رود : نام دیرینه قزل وزن است

سرد رود : نام آبادی در دو فرسخی تبریز

 

کارارود : رودی در آذربایجان ایران و اکنون آن را قرارود می گویند . این محل واق شده است در جنگلهایی که بابک خرمدین با تازیان نبرد کرد  تاریخ طبری آن را کلان رود خوانده است

گرمرود : نام روستایی در آذربایجان که میانه شهرچه آن باشد

گریوه : نام محلی در نزدیکی تبریز که معنی گردنه را می دهد . در زبان پهلوی به جای گردن گریو بوده است

گنجه : شهرایرانی واقع درایران شمالی (جمهوری آذربایجان ) که از گنجینه گرفته شده است 

گهرام دز : محلی در ارسباران آذربایجان که اکنون گرمادوز می گویند

گیلاندوز : محلی در آذربایجان که معنی دز گیلان می دهد

قارقابازار : این معنی کلاغ در ترکی نمی باشد . زیرا نام حقیقی آن در تاریخ گیراگی بازار است به معنی یکشنبه بازار . این کلمه ارمنی است

مارالان : کویی در تبریز می باشد . این کوه از ماد+لان تشکیل شده است به معنی محل مادها

مایان : دهی در نزدیکی تبریز . که در معنی جایگاه مادها گفته می شود

مرند : شهر آذربایجانی می باشد . این نیز از مار+ند تشکیل شده است که در پهلوی همان جایگاه مادهاست

مراغه : نام حقیقی آن در کتب تاریخی مراوا یا ماراوا می باشد

هشتاد سر : نام کوههای که بابک خرمدین در آنجا نبردهای بسیاری کرد و طبری نیز آنرا ذکر کرده است . اکنون هشته سر گویند

 

لیلاوا : کوهی در تبریز

ویجویه : کوهی در تبریز

اردبيل- سادراسپ- دوال‌رود- بذ- برزند- خش و غیره نیز همگی نام هایی ایرانی هستند که هیچ ارتباطی با زبان ترکی ندارد . بدون تردید آذربایجان جایگاه ایرانیان آذری زبان است که در گذشته مادها و پارسها آنجا سکنی گذیده بودند ولی پس از اسلام و چندین یورش سهمگین از مناطق دیگر وارد این شهر شدند و زبان آنان از پهلوی تغییر یافت ولی با این حال همگی ایرانی هستند و از نژاد ایرانی که تغییر زبان یافته اند

 

فردوسی بزرگ در ستایش آذرآبادگان

همی رفت تا آذرآبادگان                   با او بزرگان و آزادگان

. . .

بیک ماه در آذرآبادگان                    ببودند شاهان و آزادگان

 . . .

بیامد سوی آذرآبادگان                  خود و نامداران و آزادگان

. . .

همه ویژه گردان آزادگان                   بیامد سوی آذرآبادگان

 . . .

بزرگان که از بردع و اردبیل             پیش جهاندار بودند خیل

. . .

 

 

 

اسعدی گرگانی در ویس و رامین

گزیده هرچه درایران بزرگان     زآذربایگان و ری وگرگان

نظامی گنجوی

از آنجا به تدبیر آزادگان                   بیاید سوی آذرآبادگان

شادروان ملک الشعرای بهار

بگو ای شهریار جوان بخت           سزای افسر و شایسته تخت

نه این اقلیم آذربایجان بود           که فرخ نام آن شاه آستان بود

شاهنشاه اکباتان واستخر       همی جستند ازاین درعزت وفخر

و یا 

یاد باد و شاد باد آن سرو آزاد وطن                         حضرت ستارخان

آن که داد از رادی و مردانگی دادن وطن                      اندر آذربایجان

راد باقر خان شد کزو شد سخت بنیاد وطن                  شاد باد و جاودان

یاد بادا ملت تبریز و آن مردان کار                            مایه های افتخار

بود ازپاکی رسول پاک راخیرالسلیل       بنگاه اوملک ایران - مسقط ا اردبیل

مولانا گرامی عارف بزرگ و نامداری ایران زمین در ستایش از تبریز می فرماید:

ای جان سخن کوتاه کن یا این سخن در راه                    

راه شاهنشاه کن در سوی تبریز صفا . . .

دیده حاصل کن دلا آنگه ببین تبریز را                                      

بی بصیرت کی توان دیدن چنین تبریز را

. . .

تو اگر اوصاف خواهی هست فردوسی برین                        

از صفا و نور سربنده کمین تبریز را

. . .

چون درختی را نبینی مرغ کی بینی برو                            

پس چه گویم با تو جان از این تبریز را

 . . . 

برخی مراسمهای آذریها

بریدن ناف نوزاد : پس از بدنیا آمدن نوزاد ماما ناف نوزاد را می برد و چهار بار آن را با آب می شویند سپس گلاب داخل آب می ریزند تا نوزاد خوش بو شود . برخی جا هنوز از رسم زرتشت باقی است و پس از خواباندن مادر و فرزند آتش روشن میکنند . زیرا آتش نماد روشنایی و پاکی در نزد ایرانیان است .

نام گذاری فرزند : برخی از قرآن نامهای عربی ( علی - حسن و حسین و رضا . . . ) انتخاب میکنند . برخی نامهای باستانی ایرانی ( خسرو - شهریار - آرش . . . ) و برخی دیگر نامهای ترکی ( آیلا - آتیلا - آیسان . . . ) . در گذشته ها ماما یا یک نفر دیگر بر گوش نوزاد اذان می خوانده است ولی این رسم امروزه کمتر دیده می شود . سپس نام نوزاد را در گوشش می خواندند . سپس نوزاد را به نفر سمت راست می دادند و آنهم به نفر بعدی و . . . در این هنگام این شعر خوانده می شود :

آل اوشاغی وئر اوشاغی تاری ساخلا یو اوشاغی

بچه را بگیر بچه را بده خدایا این بچه را حفظ کن

بستن کمر عروس : یکی از مراسمهای تقریبا رایج است . شخصی که کمر عروس را می بدند باید از نزدیکان داماد باشد . در هنگان بستن کمر وی این شعر خوانده می شود :

گلین گلین قیز گلین                  اینجی این دوز گلین

یئدی اوغلان ایسته ره م            سون بئشیگین قیز گلین

سپس برای عروس و داماد آروز میکنند که خداوند هفت پسر و یک دختر به آنها عطا نماید . دو آق قاپدی یکی از دیگر مراسمهای بعد از بستن کمر است . بعد از دو یا سه روز که عروس به خانه داماد میرود مراسم اجرا می شود . زنان و دختران خانواده ها جمع می شوند عروس را روی صندلی می نشانند . سپس پسر  7-8  ساله ای از خانواده عروس می آید و روبند عروس را بر میدارد . این مراسم با چوب اجرا می شود  

نمونه ای از برخی نوحه خوانی های آذریها :

آنالار یا نار آغلار گونلری سانار آغلار

دونی گوی گوگر چینلر قبریمه قونار آغلار

مادرها می سوزند و گریه می کنند روزها را می شمارند و گریه میکنند

کبوترهای کبود پوش - روی قبرم می نشینند و گریه میکنند

داغلارین قاری منم - گون دو شسه آریمه ره م

من برف کوهستانم اگر آفتاب به روی بتابد آب نمی شوم

قبر مرا در جنوب قرار دهید جوانم پوسیده نمی شود .

بوستاندا تاغلیم آغلار با سما یا پراغیم آغلار

ساغام ئوزوم آغلارام ئولسدم تورپاغیم آغلار

در بوستان بوته ام گریه میکند برگهایم گریه میکند

تا زنده ام خودم می گریم اگر بمیرم خاک قبرم گریه میکند

 

در پایان درود ما بر سرزمین ورجاوند آذربایجان مهد ستارخان و باقر خان و پاپک ( بابک ) خرمدین سرداران ملی ایران زمین. 

جاوید ایران - یاشاسین ایران

-----------------------------------------------------------

بن مایه این تحقیق :

زبان و مذهب مردم اردبیل و نمونه های از گویش آذری : علی بابا صری

اردبیل در گذرگاه تاریخ : جلد دوم - وزیری

 

گویش کرینگان : یحیی ذکا

تیره و زبان مردم آذربایجان : عنایت الله رضا

گویش آذری : رحیم رضا زاده ملک

واژه های پارسی در لهجه امروزی آذربایجان : محمد رضا شعار

لهجه های ایرانی در آذرآبادگان : جمال الدین فقیه

زبانهای باستانی ایران در آذربایجان : حسین قلی کاتبی

آذریگان و آگاهی هایی درباره زبان آذری : استاد صادق کیا

زبان کنونی آذربایجان : یحیی ماهیار نوابی

زبان دیرین آذربایجان : منوچهر مرتضوی

زبان و نژاد ترکی یا آذری : یونس مروارید

زبان آذربایجان و وحدت ملی ایران : ناصح ناطق

گویش تاتی از زبان آذری : منصوره پورداد

زبان پارسی و آذربایجان : دکتر قی آرانی

درباره رساله آذری یا زبان باستانی آذربایجان : علامه محمد قزوینی

گویش آذری ایران : دکتر محمود افشار

تاریخ مسالک الممالک : مسعودی

به کوشش ارشام پارسی از پایگاه آریارمن

 

پایگاه تاریخ و فرهنگ ایران زمین

http://www.azarpadgan.com

http://www.azargoshnasp.net

 

کریمی که جهان پاینده دارد               تواند حجتی را زنده دارد

 

دانلود پروژه و کارآموزی و کارافرینی

یک شنبه 24 بهمن 1389  3:26 AM
تشکرات از این پست
mohamadaminsh
mohamadaminsh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 25772
محل سکونت : خوزستان

عنوان کتاب : نفرین زمین قسمت اول

عنوان کتاب : نفرین زمین

نویسنده : جلال آل احمد

تاریخ نشر : اسفند ماه 82

تایپ : لیلا اکبری

 

 

نفرین زمین

 

 

 

1

 

بسیار خوب.این هم ده.دیروز عصر رسیدم.مدیر بچه ها را به خط کرده بود و به پیش باز آورده .بیست سی تایی .وسط میدانگاهی ده.اسمش؟...حسن آباد یا حسین آباد یا علی آباد.معلوم است دیگر.اسم که مهم نیست.دهی مثل همه ی دهات .یک لانه ی زنبور گلی و به قد آدم ها.کنار آب باریکه ای یا چشمه ای یا استخری یا قناتی..یعنی که آبادی .با این فرق که من در یکی معلم ورزش بودم در دیگری معلم حساب.و حالا این جا باید معلم کلاس پنجم باشم.که امسال باز شده و راه بردنش دیگر کار محلی ها نیست.اصلا نمی دانم چرا نمی گذارند مدرسه های شهر بمانم.پنج سال است که از دانشسرا درآ»ده ام و همه اش ویلان ای« نیمچه آبادی ها.شاید خودم اینجور خواسته ام؟...نه.حتما چیزی توی این پیشانی نوشه.«بی خودی که خرجت رو ندادن.»سه سال آزگار نان یک دانشسرا ی ولایتی را خوردن و جای دیگران را تنگ کردن و پسر یک مامور پست بودن که دنبال خربندری آ آن قدر از رودک به هشتگرد سگ دو زد تا خره مرد و حالا براش دوچرخه خریده اند.بله دیگر چشمت کور.تو هم می خواستی تخم و ترکه ی یک آدم پدر و مارد دار شهری باشی تا لای دست فاحشه های پاریس راه و رسم تمدن را بیاموزی ، و گره کروات و دستمال سفید و خم رنگرزی غرب ...و آن وقت در فرودگاه که از لای زرورق بازت کردند ، بدانی که سر غذا چنگال به دست چپ و...از این قزغبلات. رها کنم.

بدی کار این بود که معلم ورزش توی ده خیلی بی کار می ماند.جایی که داس زدن روزانه اش کمر پرمدعاترین میدان دارهای زورخانه ی باغ پسته بک را می شکند ، معلم ورزش یعنی سرنگه دار.آن جا هم که معلم حساب بودم ، برایم درآوردند که میآن مالک و رعیت را به هم زده و بفهمی نفهمی...بله اخراج.مدیریت هم که ازم نمی آمد.یعنی برام پاپوش دوختند.چه طور؟...خوب دیگر .روزگار است، و پر از کلک.فعلا هم ولم کنید.بعدا اگر حوصله داشتم راستش را برای تان می گویم.

بچه ها نه به ترتیب قد ، صف کشیده بودند .بیش تر کلاه نمدی به سر.و بزرگ ها ، یعنی دهاتی ها ، دور تا دور میدانچه ی آبادی پلاس .با دو سه نفری دم در قهوه خانه.که یک شقه گوشت عین چرم قرمز به دیوارش آویخته بودند .تا پایم از رکاب کامیون به زمین رسید ، بچه ها هورا کشیدند و کف زدند.و دهاتی ها برگشتند ، و نگاهی .و سایه ی ریشخندی روی صورت چندتاشان.ولی دست زدن بچه ها اصلا صدا نداشت.انگار نمد به کف دست هاشان بسته بودند.بعد از مدیر با بزرگ ترین شان دست دادم.دستش بدجوری پینه داشت.مثل پاشنه ی پای بابام.لیفه ی تمبان ها بالا کشیده ، خبرداری به افتخار ورود معلم تازه.یا پیش فنگ دهاتی؟...بیش ترشان پابرهنه بودند و چندتایی گیوه داشتند.با تخت هایی به کلفتی الوار.خود گیوه ها عین یک کشتی ، و مچ پاهای لاغر بچه ها درست مثل دگل وسط شان فرورفته.حتما تا دو سال دیگر اندازه ی پاشان می شد.

مدیر محلی بود.همه چیزش داد می زد.تسبیحی به دست ، میانه بالا ، مچ دست ها به باریکی ترکه ، با سری بزرگ و بی کلاه و چه پنجا ه ساله  مردی با او بود .مو قرمز و آفتاب سوخته و درشت قامت .«آقای مباشر».مدیر این طور معرفی کرد.حسابی خوش قد و قواره.از آن ها که توی شهر ها برای ریاست دربه در دنبال شان می گردند. «شاپو»یی به سر و اتوی شلوارش مال زیر دشک.و سه چها تا دهاتی دورش می پلکیدند.دوتاشان را صدا کرد که بدو آمدند جلو.یکی شان می شلید و بدجوری کج و کوله می شد.«کاسکت»هاشان را از سربرداشتند و روی سینه گرفتند  و آمدند جلو.دومی کچل بود .تک و توک .موهایش عین شوید آفت زده در یک مزرعه از خاک رس.مباشر چیزی به لهجه ی محلی به آن ها گفت که ازش اسم مدیر را فهمیدم.یکی شان چمدانم را از توی کامیون برداشت و دیگری رخت خواب پیچم را .و را ه افتادیم.مباشر این طرف و مدیر آن طرف و بچه ها در دنبال.یک دسته ی حسابی .وعلم و کتل دسته، بساط زندگی معلم ده ؛ به دوش دو نفری که از جلو می رفتند.آن که می شلید چمدانم را برداشته بود.و هردفعه که کج و راست می شد دل من هوررری می ریخت تو.دلم برای رادیوم شور می زد؛ تپانده بودمش توی چمدان.و این ترانزیستورهای پرپری ژاپنی که به یک تلنگر سیمش پاره می شد...که افتادیم توی کوچه ی اصلی ده.از زیر ردیف بیدها می گذشتیم و سپیدارها.بیدها گرد گرفته و خفه ؛ و سپیدارها دل باز و بلند.و چشم های ریز و درشت بر تنه هاشان مانده . نگران عبور دسته ی ما.عین چشم مارهای تصاویر اهرام مصر ، نگران رستاخیز مردان مومیایی شده.و گرده ها تپاله ی گاو به دیوارها .رو در روی سپیدارها.و زن ها چمباتمه زده لب نهر ظرف می شستند.لبه ی پاچین هاشان روی زمین افتاده و تخته ی پشت شان رو به ما.و تک و توک شان با کوله بار گرم و نرم کودکی به خواب رفته برپشت.و به همان سمت که ما می رفتیم، آن ها پشت شان را می گرداندند.لای هر دری دو سه جفت چشم می پاییدند مان.عابران همه سلام می کردند.مردانی که با جفت ورزوهای خیش به کول از شخم بر می گشتند یا بچه ها که دنبال خری با بار تیغ از صحرا. یا پیرمردها که عصازنان را آخرت را می جستند.مدیر مدرسه سرش به این گرم بود که در گوش هر کس-گذرا -پچ پچی کند و لابد قرار مو مداری برای کاری.و مباشر جواب سلام ها را می داد. اما نه جواب همه را .ناچار جواب بعضی ها را من می دادم .اول نفهمیدم که زن ها هم سلام می کنند .از بس آهسته بود سلام شان.و پشت به ما و درست عین زمزمه ای.چنان سلام هایی جواب نداشت.من هم که جراتش را نداشتم .شاید رسم نبود.شاید بدشان می آمد که جواب سلام زن ها را بدهی.

در راه هیچ حرفی با هم نزدیم .نمایشی بود که باید می دادیم.و صامت.اهل ده باید مطمئن می شدند که معلم تازه هم چیزی بیش از یک سر و دو گوش ندارد. اما پچ پچ بچه ها یک دم نخوابید.

مدرسه بیآبانی بود .محصور به چهار دیواری .با یک ردیف اتاق و جلوی آن ها ایوانی سرتاسری .و دیوارها سفید نشده ، و بر پیشانی بنا سرتیرهای سقف نامرتب بیرون زده ؛ و گره گوله دار.داد می زد که به عجله ساخته اند.خاک حیاط چنان پوک بود که هنوز غبا رگریز بچه ها از مدرسه فرو ننشسته بود. با این که یک ساعتی ا زتعطیلی مدرسه می گذشت.چان می داد برای گل کاری.دوسه ته قلوه سنگ نامرتب ، گوشه و کنار حیاط -افتاده بود.آهاه!لابد ای« جام قبرستون بوده . و خودم را کشیدم کنار تا از بغل یکی از آن ها بگذرم و نوک پایی و شاید جمجمه ای و بعد شاید مختصر خودنمایی خارج از برنامه برای کلاسم.که عقل هی زد:چی کار می کنی مرد؟یه دهاتی است و یه عالمه احترام به اموات.

که به دیگران پیوستم و رفتیم به سمت ایوان.بچه ها کنار دیوار مدرسه ردیف شده بودند و مدیر و مباشر هیچ حرفی با هم نداشتند.از مباشر پرسیدم:

-مدرسه تان چند ساله است ؟

-سه سال.می دانید ...این طرف ها زمین بایر نداشتطم.یعنی بیرون آبادی .قبرستان را هم می دانید ...دستور دولت بود.نقشه را دولت داد.خرجش را از صدی ده حق اربابی.می دانید هر چه باشد این جا مدعی نداشت.

-راست است.باز جای شکرش باقی است که عالم اموات مهمان نواز است.مدیر لبخندی زد و از پلکان پهن وسط عمارت رفتیم بالا.تنه ی دو تا تبریزی را پوست نکنده فرو کرده بودند .وسط حیاط و با طنابی سرشان را به هم بسته. یعنی که تو والیبال. و یک تیرک دراز و پوست کنده هم بود.بغل در مدرسه و تکیه به دیوار داده.که پارچه ای رنگ باخته بر سرش تاب می خورد .یک گوشه ی ایوان را آب و جارو کرده بودند و دو سه تا صندلی ، و میزی.و سماور قلقل می کرد.و از اسباب سفرم خبری نبود.نفهمیدم آن دو نفر کی از ما جدا شدند و کجا.هنوز ننشسته بودیم که مدیر دوباره بلند شد و رفت سراغ بچه ها.لابد که مرخص شان کند.یک جا بند نمی شد.من و مباشر ساکت بودیم.همان شاگردی که سر صف باهاش دست داده بودم چای می ریخت .مباشر کمی پابه پا شد و بعد گفت:

-خوب .خیلی خوش آمدید.می دانید ؛ راست است که زندگی ده چنگی به دل نمی زند ، اما می دانید این بچه ها هم حق دارند.

«می دانید» هایش خفه ام می کرد.اما آفتاب سوختگی اش و موی قرمزش هر عیب دیگری را جبرانی بود.گفتم:

-این را به دیگران باید گفت.من که به پای خودم آمده ام.اصلا سق مرا با دهات برداشته اند.و چای را یکهو سرکشیدم.جوری که سقم سوخت و دهانم.تا بیخ حلق و اشک جلوی دیدم را گرفت.سرم را گرداندم که یعنی دنبال بساط سفرم می گردم.

-بردند منزل آقای مدیر.

پسرک ، استکان را که برمی داشت این را گفت.

-اسمت چیه بابا؟

-اکبر.

و مباشر گفت :

-با آقای مدیر این جور قرار گذاشتیم.می دانید ، ما دهاتی ها آداب بلد نیستیم.که مدیر رسید.و یاالله نشست.و مباشر دنبال کرد ، انگار می خواست خیال خودش را را حت کند:

-می دانید،آقای مدیر ...شاید بهتر بود تو قلعه ی اربابی برای شان جا تهیه می کردیم.

-چرا ؟

-آخر می دانید ...تو دهات مهمان خانه که نداریم.کدخدا هم ، می دانید فقط برای می دانید ژاندارم ها جا دارد.

گفتم:-مهامن خانه را می خواهید چه کنید؟اصلا مگر همین مدرسه چه عیبی دارد؟

نگاهی به هم کردند که قرار و مداری را می رساند.و اکبر داشت چای دوم را جلوی من می گذاشت که مدیر گفت:

-مدرسه نوبنیاد است.اما بیغوله است.شان شما هم نیست.خلاف ادب است .نقل آن یارو است که برایش مهمان آمد خواباندش تو طویله.

-هروجب از خاک خدا یک روزی قبرستان بوده.

-آخر این دفعه ی اول است که برای ما از خارج معلم می آید.درمانده بودیم که چه کنیم.آن جا هم خانه ی خودتان است.

مباشر گفت:-می دانید ، تا حالا هیچ کس این جا نخوابیده .

گفتم:-من اولیش.نترسید.دست مرده ها خیلی از دنیا کوتاه است.

مدیر به خنده گفت:-به هر صورت سر مرغ ها را بریده اند.چند تا از سربنه ها و ریش سفید ها می آیند دیدنتان.نمی شد وسایل پذیرایی را آورد.

گفتم :-آخر من که مهمان نیستم.مامور دولتم.لابد تو همین مدرسه یک اتاق خالی پیدا می شود.تو خانه ی یکی از اهالی.صحبت از تعارف نیست.اما هرکسی می خواهد تو چهار دیواری خودش سرکند.

و عاقبت قرار بر این شد که یک امشبه را با او سر کنم و از فردا هر جوری که دلم خواست .بعد بلند شدم که همراه مدیر مدرسه و اکبر سری به عمارت مدرسه بزنم.

کلاس ها بدک نبود.نور مناسب و تخته ها عریض. اما چوب نما .و پنجره ها اغلب شکسته .و کف اتاق ها خاکی و دیوار ها تازه لاوه مالیده.ته ساختمان بعد از دفتر مدرسه ، اتاقکی بود رو به مغرب.با یک در و بی پنجره .انبار مانندی ، و پر از خرت و خورت.هیزم و سر تیر و زنبه  و بخاری... و تا رعنکبوت همه ی گوشه هایش را به هم وصل کرده.می شد به همین جا ساخت و سر فرصت پنجره ای برایش باز کرد.رضایت دادم و آمدیم بیرون.و رفتیم .اول پیچیدیم به طرف قلعه ی اربابی .دیوارها ی لند چینه ای و بی روزن و کنگره دار.و تازه تعمیر شده .یعنی که در باغ سبز وسط یک ده؟....و ایوانکی مهتابی مانند و رو به شمال.بالای سر در ، در که نه ، دروازه . از الوارهای یک تخته و بی هیچ زینتی .نه حتی یک گل میخک.

بعد دور زدیم به طرف بیرون آبادی.به سمت نوک تپه ای که ده بر سینه کش شرقی اش لمیده بود. بفهمی نفهمی با شیبی.و آبادی حالا دیگر به نوتک تپه هم سرزده بود و مدرسه را در میآن گرفته بود که تیرک پرچمش را از دور می دیدی.نهر در پوشش پرپشتی از بیدهای کوتاه چرخی ، مساوات کاه گلی ده را از وسط شکافته بود و افقی دور تپه می پیچید و به سوی غرب دو سه تیر پرتاب می رفت تا به مظهر قنات برسد. و از آن جا حلقه های قنات هم چو حلقه های زنجیر در همواری دشت چیده ؛ تا پای کوه.یا پس کوه؟...که از اکبر پرسیدم:

-«عمو زنجیل باف »بلدی؟

این بازی را نمی شناخت .که دیدم آفتاب از سر بلندترین سپیدارها جست و از سر تیرک پرچم مدرسه نیز.از دودکش هر خانه ای دودی آبی رنگ و سبک ، دم نسیم غروب تاب می خورد و می رفت بالا.با ز پرسیدم:

-پس چه بازی هایی بلدی؟

-قایم باشک آقاو...و...و دوزبازی و...و...و درنابازی آقا و...همین.

-همین؟

-آخر آقا ما که دیگه بچه نیستیم.این بازی ها مال بچه هاست.و این جوری حرف مان گل کرد.آبادی صد و پنجاه خانواری جمعیت داشت.و او برادرزاده ی کدخدا بود و دوازده سالش تمام نشده بود.و پدرش شب عید همان سال مرده بود و مادرش نان بند خانه ی بزرگان بود و مادربزرگش زمین گیر بود و خودش خال دشات معلم بشود ....پرسیدم:

-کار هم می کنی؟

-از وقتی بابام مرده دیگر ما کاری نداریم آقا.

-چه طور؟

-زمین مان را عموم می کارد.بچه هایش بهش کمک می کنند آقا.نمی خواهند من هم بروم کمک که سهم مان بیش تر بشود آقا.فقط هفته ای دو روز می روم علف چینی آقا .برای زمستان گاومان و شش تا بز و میش مان.

در شب زودرس سایه ی بیدهای آخر کوچه ی ده ، قدم می زدیم که سوز تندی از جلو برخاست ، با گرد و خاک .یخه ی کتم را کشیدم بالا و چشمم را مالیدم.و بازش که کردم دیدم کسی شش هفت بید آن طرف تر لب نهر نشسته .و پشت به ما چپق می کشد.اکبر گفت:

-درویش علی است آقا.

-درویش؟...خرمن که برداشته.

-امسال خیآل دارد بماند آقا.

-صحیح.چه جور آدمی است؟

-خیلی از آقای مدیر بیش تر چیز می داند آقا.روزها سر خرمن نقل می گفت.آقای مدیر باهاش بد است آقا.

-چه قدری عایدی داشت؟

-نمی دانم.هرکسی یک چیزی بهش داد آقا.دو تا گونی شد که گذاشته پیش قهوه چی.سه سال است که سر خرمن پیدایش می شود آقا.نقل گرشاسب یل را آن قدر خوب تعریف می کند...

اکبر زمزمه کنان حرف می زد که درویش به صدای پای ما برگشت.چپقش را به یک حرکنت خالی کرد که جرقه هایش را باد بلعید ؛ و برخاست.در سایه ی بیدها و تپه ، که دیگر سایه نبود و چیزی از شب با خود داشت ؛ اول ریش دراز سایهش را دیدم و بعد کفنی را سته اش را و بعد صورت سیآه و استخوانی اش را .و گفت:

-یا حق آْقا ملعم!خوش آمدی، درویش خاک پای هر چه آدم با کمال است، بفرما.

-سروری درویش.

و خودش را کنار کشید که نشستیم.چماقی پیش رویش بود و کلاهی شش ترک ؛ که برش داشت و به سر گذاشت. فقط دسته های لام و الف کتیبه ی کلاهش خوانا بود که هم چون شعاع های بی رمق از نوک کلاه می ریخت پایین .اما به دوره ی کلاه هم نمی رسید. موهای ژولیده اش را که زیر کلاه پوشاند ، گفتم:

-لب جوق عمر نشسته ای درویش؟نکند از دد و دیو ملولی؟

-ای آقا دهن ما بچاد ، مردم از ما گریزانند ، به حق مولا دیو و دد ، ماییم.

-وقتی پای نقل آدم می نشینند که نباید از آدم گریزان باشند.

-کسی پای نقل فقیر ننشسته آقا معلم.این فقیر است که پای سفره ی مردم نشسته.

-اوضاعت که بد نیست درویش.

-ای آقا!هرکدام جان می کنند تا یک مشت گندم به کیسه ی فقیر بریزند.

-پس چرا دل نمی کنی ؟که اگر تاریک نبود نمی گفتم.

مکثی کرد که در آن ، صدای قورت دادن آب دهانش را شنیدم و بعد گفت:

-مگر تو هم به گدایی آمده ای آقا معلم؟

یکه خوردم .ساکت در چشم هم نگریستیم.«چرا بهش تندی کردی؟واقعا مگر جای تو رو تنگ کرده ؟»و او دنبال کرد :

-درویش طمع کار نیست . این بدبخت ها ملا که ندارند .بی بی گفته بمان.فقیر هم گفته به چشم.

-چرا ملا ندارند؟

باز مکثی کرد و گفت :

-آق معلم ، تو که بهتر می دانی.این روزها همه می نشینند پای نقل رادیو و ملاها نازک نارنجی شده اند.و تا بگویی بالای چشم تان ابروست ، قهر می کنند.

-یعنی تو آبادی همه رادیو دارند؟

-نه آقا معلم .بدبخت ها نان ندارند.اما رادیو می گوید شهر شده عین شهر پریان .دست شان که برسد می خرند.بعد هم راه می افتند می روند شهر که پول پارو کنند.

چنان صدای گرمی داشت که دیدم کافی است.«بی خودی که نقال از آب درنیومده.»

ته صدایش خراشی داشت.صدا از حلقومش که می گذشت ، درست به باد می مانست که از لای شاخ و برگ بید می گذرد.بم و روان و لرزان و نرم.چماقش را برداشتم که سری سنگین داشت و گره دار بود. پرسیدم:

-کجا اطاق کرده ای درویش؟تو قلعه ی اربابی؟

-ای آقا جل و پلاس فقیبر فقط زیر سایه ی حق پهن می شود . همت مولا مسجدشان رو به راه است.سرد هم که بشود می روم قهوه خانه .و ساکت شد.چشمش را از من گرفت و به نهر دوخت و گفت:

-برای فقیر که خانه ی مدیر را آب و جارو نمی کنند.

پیدا بود که کافی نیست.

گفتم:-کنایه می زنی درویش؟من که دم از فقر نمی زنم.من جیره خور دولتم.خانه ی مدیر هم یک امشبه است.غافلگیرم کردند.

-پس کجا می مانی آقا معلم؟

-خیال دارم تو مدرسه بمانم.

-مدرسه شان قبرستان است .چرا نمی روی قلعه ی اربابی؟می خواهی درویشت به مباشر بگوید؟

-مباشر خودش تعارف کرد.اما صلاحم نیست.تو سر سفره ی زنده هایی ؛ بگذار من سر سفره ی مرده ها باشم.آخر فرهنگ یعنی تحویل مرده ها به زنده ها .

-آخر آقا معلم حرمت قبرستان...

حرفش را بریدم که:-اگر برای قبرستان حرمت قایل بودند مدرسه اش نمی کشدند . و بعد این جور حرف را برگرداندم:-بگو ببینم چه حسابی بین مباشر و مدیر هست؟من سر در نیاوردم.

درویش نگاهی به اکبر انداخت و گفت:

-به خون هم تشنه اند آقا معلم.این مدیر به قدرتی حق چشم دیدن هیچ کس را ندارد.

خواستم چیزی نگویم ، اما دیدم نمی شود.سوز سرد پاییزی افتاده بود و دنیا به قدری آرام بود و زمزمه ی نهر و نرمی صدای او ، که اصلا نمی شد گمان کرد که زشتی هم هست یا بدی.این بود که گفتم:

-مدیر هم یکی مثل همه ی ما.لابد نان غصه ها ی خودش را می خورد .

-نه ...و عتاب آمیز خطاب به اکبر افزود :

-پسر بلدی در دهنت را چفت کنی ؟من با این خاک برسرها به اندازه ی کافی حساب خرده دارم.

که اکبر سرش را انداخت پایین و دستش رفت به طرف نهر.و صدای شکافی در آب.و درویش دنبال کرد:

-مدیر فقط غصه ی نان بچه های بی بی را می خورد.درویش بخیل نیست . با مباشر هم از بچگی خرده حساب دارد...

و بعد برایم گفت که مالک ده پیرزنی است شوهر مرده که دو پسر دارد. یکی شان از وکلای سرشناس شهر که پس از جنگ ، یک بار هم نماینده ی مجلس شده . و دیگری محصلی است و در فرنگ است و گویا زن فرنگی گرفته .و مدیر مدرسه پادوهای آن هاست  و شغلش را همان که وکیل است ، برایش درست کرده و مرا هم که معلم تازه باشم ، هم او برای مردسه ی ده دست و پا کرده...و بعد :

-لابد می دانی آقا معلم ، که مباشر بی بی را صیغه کرده ؟

-پس اسم مالک بی بی است.چه دل زنده هم هست.

-نگو آقا معلم ، نگو.درویش حقش را می گوید.صیغه ی محرمیت خوانده اند.

-پیداست.مرد خوش قواره ای را انتخاب کرده ، حتما خوش سلیقه است درویش.

-پس می خواستی جزغاله ای مثل درویشت را انتخاب کند؟

-بدت که نمی آمد؟

و خندیدیم.دیگر تاریک تاریک شده بود ، و برخاستیم.صدای نهر و زمزمه ی بیدها چنان رسا بود که انگار تاریکی بلندگویی است . خروسی در ده می خواندو تک بانگ گاوی درست بیخ گوش ما ، یک مرتبه تاریکی را انباشت.حتی رگبار سم الباقی گله را در پس کوچه های ده می شنیدی .همه چیز آرام بود ، و هرگز نمی شد گمان ببری که زیر این آرامش روستایی اضطرابی نهفته است.

 

                                    2         

مدیر حسابی سور داده بود.خانه اش توی کوچه ی اصلی ده بود.اول دویدند سگ قلچماق شان را بستند که در تاریکی پارس می کرد.بعد ، از بغل خورجین ها و انبان های پر گذشتم ، و بعد پلکانی ، و بعد یک پنجدری .دور تا دور رختخواب ها تکیه به دیوار داده .پیچیده در چادر شب های ابریشمی.و روی طاقچه ها دو تا سماور زرد و سفید و چینی ها و گلاب پاش ها و تنگ ها ی گلو باری: و لیوان های سبز مارپیچ و شیرینی خوری های پایه بلند.به ورودم یک جماعت هفت ، هشت نفره برخاستند و صحبت شان را در باره ی تراکتور که نمی دانم کدام آباد ی، بریدند و دست به دست مرا بردند صدر مجلس؛ پهلوی پیرمردی که با دوش تکیه به عصایی داده بود. مباشر هنوز نیامده بود و مدیر یک یک حضار را معرفی کرد. پیرمرد پهلو دست یهم کار دیگرمان بود.عموی مدیر. با ریش سفید و قبای دهاتی  و نیمچه قوزی بر پشت، چشم به خیره کنندگی توری چراغ دوخته.و انگار نه انگار کگه تازه واردی به مجلس رسیده . کدخدا سی چهل ساله ، مردی درست استخوان ، با لباس نیمه شهری ، و کاسکتی چلوی زانو ها .دو تا برادر مدیر هم بودند. یکی جوانکی هجچده نوزده ساله ف با زلف پاشنه نخواب و چشم رنگین ، که نرو بدلی چراغ طوری نمی گذاشت بشناسمش.دختری بود در لباس مردانه.و برادر دیگر ، جوانی بیست و چند ساله .با ریش سه چهار روزه و کت نپامی نیم دار.

تعارف ها که تمام شد همکار پیرمان درآمد که :

-خوب آقا جان !خوش آمدی.خوب کردی به زندگی ده رضایت دادی . آن زمانی که می گفتند «ده مرو ده مرد را احمق می کند.»

حالا دیگر گذشته .این ، مال زمان جوانی ما بود.حالا دیگر آقا جان برای احمق شدن لازم نیست آدم از شهر در بیاید...و جماعت مردد که بخندد یا نه.و پیرمرد نگاهی آمیخته به لبخند به من کرد و در قیافه ام جوابی را جست که نیافت بعد افزود:

-خوب آقا جان! از شهر چه خبر؟

-ایه،شکر.همین جورها ست که گفتید.احمق هم توش کم نیست.مال دهات هم سرازیر شده توش.

--خوب آقا جان!بگو ببینم حالا نان یک من چند است ؟

-دیگر کسی نان را کشیمنی نمی خرد.خیلی وقت است که نان دانه ای شده.

که جماعت هرررری خندید و هم کار پیرمان سرش را تکان داد و گفت :

-عجب!عجب!پس برکت رفته آقا جان.هیچ می دانی که من هنوز رنگ شهر را ندیده ام؟

مدیر گفت :-خوش به سعادت شما.تو شهر پیرمردها را متقاعد می کنند میرزا عمو.نقل آن یارو است که ...

میرزا عمو سر عصا را به شانه دیگرش تکیه داد و به تندی گفت :

-حالا دیگر کهنه شده دل آزار؟پسره ی بی چشم و رو!چشمت که افتاد به همکار تازه ، حالا برای من کرکری می خوانی؟ما که مکتب خانه داری می کردیم این را هم بلد بودیم که بچه ها ی مردم را روی همین زمین نگه داریم.اما تو بگو کدام یکی از این بچه های مدرسه ات تو ده بند می شود؟خدا عاقبت شان را به خیر کند آقا جان!و تازه اگر مکتب خانه ی من نبود و این همه جانی که پای بچه ها می کنم ، کدام پدرسوخته ای تو را می کرد مدیر مدرسه؟

مدیر گفت :-میرزا عمو چرا بهت برخورد ؟اوقاتت تلخ است که معلم به این خوبی برامان فرستاده اند ؟من غرضی نداشتم.می خواستم بگویم تو شهر برای امثال شما احترام قایلند.دیگر ازتان کار نمی خواهند.شما ، به این سن و سال ، براتان سخت است که هر رو زدرس بدهید. نقل آن یارو است که ....

کدخدا نقلش را برید که :-آره خان عمو ، غرضی نداشت .

-می دانستید که میرزا عمو هنوز ماشین سوار نشده ؟

این را برادر وسطی مدیر گفت .و پیرمرد در جوابش براق شد که :

-آره آقا جان!به خصوص از وقتی این پسره ی بی نماز ماشین خریده .با این باری قراضه اش.

که جماعت خندید و من به صرافت افتادم که «پس با ماشین این بابا اومدی ده !لابد دستش به دهنشم می رسه ، که شوفر نیگه می داره . اینم که عموش . ظس مدیر واسه ی خودش دار و دسته ای داره.»و برادر مدیر داشت می گفت :...اگر همین قراضه نبود تا حالا چغندر همه تان گندیده بود.»

و مدیر گفت :-نمازش را می خواند میرزا عمو ، من شاهدم .

پیرمرد گفت:-شهادت تو به درد بابات هم نخورد .خدا باید شاهد باشد آقا جان.و عصا را از این شانه به آن شانه کرد و بعد خیره نگاهی کرد به برادر مدیر ؛و به لهجه ی محلی جمله ی کوتاهی گفت که جمع به شدت خندید و من چیزی نفهمیدم.و هنوز دنباله ی خنده نخوابیده بود که چای آوردند. و میرزا برنداشت . در استکان ها شستی لب طلایی ؛ و نعلبکی هایی با عکس زنی در میان.یکی دو دقیقه سکوت شد که در آن چای ها را سرکشطدند و بعد چپق سربنه ها آتش شد و سیگار کدخدا. و دود توتون که بالای چراغ تنوره بست ؛بلند و خطاب به هیچ کس گفتم :

-مثل این که صحبت از تراکتوری چیزی بود؟...

سربنه ای که چپق را آتش کرده بود  ؛به جمله داداش به دست بغل دستی گفت:

-بله قربان!یک فرسخی ما یم آبادی هست به اسم امیرآباد.سمت نسا.اربابی است قربان . مالک رفته فصل خرمن تمام نشده تراکتور آورده .که هم زمین خودشان را شخم می کند قربان ، هم به دیگران اجاره می دهد.ساعتی دوازده تومن . درست که کارشان خیلی پیش است قربان ، و هنوز باران اول نیفتاده کار شخم امیرآباد دارد سر می آید ؛ اما عیب کار این جا است قربان که کتراکتور مرز و سامان نمی شناسد .شوفرش هم که غرطبه است قربان . وقتی این طور شد تکلیف روشن است .مرز و سامان مردم به هم مبی خورد قربان . و دعوا می شود . دیروز اهل محل ریخته اند تراکتور را وسط مرزعه درب و داغان کرده اند قربان ...و دنباله ی کلامش در حمله ی سرقه قطع شد.سربنه ی دوم چپق را خالی کرد توی زیرسیگاری و افزود :

-شوفره هم حالش خوب نیست . چوب تو گرده اش خورده و زمین گیرش کرده .

و کدخدا افزود :-بدبختی است دیگر. الان یک دسته ژاندارم آن جا است . باید ده دوازده نفر بروند حبس.وقتی کدخدا بی عرضه بود این جور می شود دیگر.

مدیر ، شرق ، دستی روی زانویش زد و گفت:-این ها همه اش نقل بی سوادی است . وحشی ها هنوز مدرسه نداردند . هفت تا از بچه های اعیان شان می آیند مدرسه ی ما.از این همه راه ؛ و تو بر بیابان.نقل آن یارو است که سر سفره اش نان نبود می فرستاد دنبال پیاز.

سربنه ی سوم چپق را از بغل دستی گرفت و گفت:-پدرآمرزیده تو که سواد داری و مدیر مدرسه هم هستی ، اگر گاو همسایه افتاد تو یوجه ات چه کار می کنی؟

-هیچ چی، می زنمش.هی می کنمش تا برود بیرون . دیگر دعوا ندارد.

-خوب پدرآمرزیده!آنها هم همین کار را کرده اند دیگر.رفته اند بیرونش کنند.هی ها کرده اند ، هوار زده اند ؛ اما چه فایده ؟

گاو که نبوده پدرآمرزیده !جاندار که نبوده تا زبان آدم سرش بشود . تراکتور بوده و زبان نفهم.شوفرش هم که غریبه بود ه.نوکر روزی ده پانزده تومن مزدی که می گیرد ،؛ و لابد کله شقی هم کرده .خوب دعوا شده دیگر ،؛ پدرآمرزیده !تو دعوا هم که حلوا پخش نمی کنند.این چیزها برای ما مثل روز روشن است . تو آقای مدیر الف را می شناسی ، ماهم دردسر آب و ملک را ، ملا هم قرآن را .مگر نه میرزا عمو؟

حسابی حرف زد.از آن ها بود که توی شهرها به درد دلالی می خوردند یا پادوی انتخابات.مناسب هر مطلبی بلد بود دستش را چه جور تکان بدهد و کجای کلام را بکشد و کجا تند بگذرد.حرفش که تمام شد ف چپق خالی را داد به دست سربنه ی وسطی که سرش را برای حرف های دو هم کار دیگرش تکان میداد و چیزی زیر لب می گفت.برادر کوچک مدیر در تمام این مدت ساکت بود و سرش پایین افتاده ، مدام با گل قالی بازی می کرد. انگار که ما همه خواستگارهای اوییم .اما هم کار پیرمان یک بار دیگردوشش را از سر عصا برداشت و همان طور که چشم به پنبه ی گر گرفته ی توری چراغ دوخته بود ، شمرده و خطبه وار گفت:

-سواد کدام است آقاجان!آخرالزمان شده دیگر .این هم علاماتش .تا وقتی این ماشین ها روی زمین می رفتند و با مخلوق زیر زمین کاری نداشتند ، خوب ، یک حرفی بود آقا جان!یک چیزی بود . اما امان از وقتی که نیش شان را به زمین بند کند !باور کنید آقا جان!مگر چرا سر قو م عاد و ثمود بلا نازل شد؟هان؟این که دیگر گفته ی قرآن است آقا جان!آن قدر فسق و فجور کردند که مخلوق زیر زمین هم از دست شان به غذاب آمد.آن قدر بچه های ولدالزنا تو زمین دفتن کردند که نفرین شان کرد.آن وقت یک تکان آقاجان ؛، و دیگر سنگ روی سنگ بند نشد.حالا داستان ماست .خدا نیآورد آن روزی را که مخلوق زیر زیمن از دست این ماشین ها آتشی به عذاب بیایند !زبانم لال آقا جان!

و حرفش تمام شد، چنان خودش را روی نوک عصایش انداخت که در دل گفت «الان دوشش سولاخ می شه»در این مدت برادر وسطی مدیر ته مانده ی چایش را سرکشید و گفت:

-اگر من جای مالک امیرآباد بودم ، یک امساله زمین همه شان را مجانی شخم می زدم . مال همه ی اهل آبادی را . کار را ه دارد .اول دانه بپاش ، بعد کمین کن.آن وقت ای« جور اختلافات اصلا پیش نمی آمد.وقتی من دارم و همسای[ ام ندارد که ساعتی ده دوازده تومن مزد تراکتور بدهد ، البته که حسودش اش می شود .هزاری هم که شوفرش مرز وسامان اهل محل را بشناسد ، فرقی نمی کند .حرف در ای« است که چرا تو داری و من ندارم.چرا راه دور بروی» ؟همین باری قراضه ی من ، به قول میرزا عمو ، از روزی که خریدمش مردم دارند چشم و چارم را در می آورند . مرتب ماهی یک گوسفند قربانی می کنم ، مگر نه خان داداش؟

-بگو ببینم پدرآمرزیده !چغندر کدام یکی از اهل آبادی را مجانی بردی کارخانه؟

-چرا بابا، ای والله!مال مرا که برد.مال بیش تر قوم و خیش ها را برد.برادر ی به جا ، اما حقش را باید گفت.

این مدیر در جواب سربنه ی سوم گفت که براق شده بود و زل زل برادرش را می پایید. و همین جا ی بحث بودی» که سگ پارسی کرد و صدای در بلند شد.و بعد گرپ...و سگ خاموش شد.و بعد تارق و تورق کفش ها ی نعل دار .و مباشر وارد شد . با همان دونفر که عصر بساط سفر مرا به دوش کشیده بودند.غیر از میرزا عمو همه بلند شدیم و مباشر آمد طرف چپ من نشست و همراهانش همان دم در وا رفتند. با زچای آوردند و چپق های دیگر آتش شد و مدیربرخاست و چمدان دسته دار رادیو را پیچیده در کیسه ای سفید ، آورد و جلوی مباشر گذاست.باتری رادیو یک قوطی مقوایی یک وجبی بد ، با سی چهل تایی قوه های کوچک که در آن چیده شده بود ، و سیم کشی کرده و سرش به یک ورقه ی نایلون پوشطده ، و همه یبساط با کمربند مردانه ای روی سر رادیو بسته بودد.و هم چو که مباشر دستش به پیچ رادیو رسید ، صدایش درآمد.چند لحظه ای اعلان روغن نباتی بود و صابون و ساعت مچی و خمیردندان و بیسکویت ، و بعد صدای مارش درامد و بعد اخبار ، داخله و خارجه.از بمب اتم گفت و از جایزه بردن سگ دوک آو فلان در «کاپری»، و بعد از نی که در سنگاپور به تماشای یک فیلم چینی آن قدر خندید تا مرده ؛ و بعد از جلسه ی هیات دولت و تصمیم به ترمیم کابینه و بعد از تعرفه ی گمرکی ماشین های کشاورزی و بعد از اعلامیه ی دولت خطاب به عشایر جنوب که «دیگر دوران هرج و مرج گذشته...»والخ.و بعد از اخبار زلزله و جمع آوری اعانه برای زلزله زدگان و بعد از ورود رییس جمهور فلان مملکت و بعد از برندگان بلیت های بخت آزمایی...که مباشر پیچش را بست .و موضوع صحبت مجلس را ازم پرسیأ.در دو سه جمله برایش گفتم.خندان دستی به صورتش کشید و پرسید:

-می دانید، ده است دیگر.نظر شما چیست؟

-من شهری ام.زیاد وارد این امور نیستم.اما فکر می کنم اگر شوفرشان محلی بود ، این دعوا را نمی افتاد.مثلا همین اخوی آقای مدیر ، که اسم شریف شان را نمی دانم .پیشنهاد خوبی هم پیش پای شما می کرد...کدخدا حرفم را برید که :

-ده بدبختی همین جا است دیگر. توی آبادی شان یک راننده هم ندارند.

سربنه ی اولی چپق را رد کرد به بغل دستی اش و گفت:

-نخیر قربان !مساله را باید حل کرد قربان!رادیو می گفت که کارخانه ساعتی ، نه قربان، دقیقه ای یک تراکتور بیرون می دهد .اما گاو سالی یکی می زاید.همین است قربان که تاپاله اش هم عزیز است.اگر قرار باشد جای گاو ، دهات پر بشود از تراکتور...

برادرد وسطی مدیر ، قش قش خندید و رو به من گفت:-من شاگرد شما عین الله.و بعد رو بکرد به سربنه و گفت :-خیال کرده ای همه ی آن تراکتور ها می آید این جا؟که تو حالا وحشت ورزوها برت داشته؟سرتاسر ای« مملکت همه اش دوهزار تا تراکتور هم نیست . اصلا مگر خیال می کنی ما چندتا ده داریم ؟هان خان داداش؟

مدیر گفت:-نمی دانم . باید صدهزارتا باشد.

گفتم:-نه .آمار سال 35 می گوید پنجاه و دوسه هزارتا.

برادر مدیر گفت:-بفرما.پنجاه هزار تا آبادی و همه اش دو هزار تا تراکتور.همی« است که تراکتور انگشت نماست.و هرکه هم که دارد همین طور است . انگشت نما هم که شدی مردم بهت حسادت می کنند. این است که من می گویم یک امساله باید زمی« همه را مجانی شخم می کردند. مباشر گفت :-می دانیأ . عین الله خان درست می گوید . اما مزدش را از کجا بیاوردند ؟نفت سیآهش را که می دهد؟می دانیأ . این روزها کسی به فکر کسی نیست ، اگر عیب و علتی کرد و یدک می خواست چه ؟

عین الله گفت:-معلوم است ، خان .بزرگانی کردن خرج دارد.من با ای« کامیون چه قدر چغندر مجانی برده باشم خوب است؟

سربنه ی سوم گفت:-پدر آمرزیده!تو هم که همین جوری پسه ی کامیونت را می زنی تو سر ما.

سربنه ی اول گفت :-ما نفهمیدی» قربان ، عاقبت تکلیف ورزوها چه می شود؟

برادر مدیر گفت:-ای« که عزا ندارد بابا!ورزوها را می فروشیم قسط تراکتور می دهیم . و فقط ماده گاو نگه می داریم.اگر کار مزرعه ماشینی بشود تو هر دهی فقط پنج تا ، نه ، دو تا ورزو برای تخم کشی کافی است. باقی شان را می کشیم و می خوریم.الان سرتاسر سال تو این ده ، بیست تا گاو هم خورده نمی شود.این است که مردم مریض اند.

میرزا عمو گفت چه می گویی پسرجان؟!مردان خدا حیوانی نمی خورند .آدمی زاده آه است و دم.نه قبرستان مخلوق خدا.برو اعتقادت را درست کن پسر.این حرف های رادیو و روزنامه را تو دیگر نزن.

سربنه ی اول گفت:-همچه معلوم است قربان که آقای مدیر هوس تراکتور خریدن کرده . تقصیر از مباشر است که رفت دنبال آسیاب آتشی.حالا قربان باید برویم ورزوهامان را بکشیم و مزد تراکتور بدهیم.

و برادر مدیر گفت:-می بینی خان داداش؟همان است که من گفتم .مساله در این است که چرا تو داری من ندارم.چشم و چار آدم را در می آورند.

و مدیر برای ای« که حرف را برگردانده باشد رو کرد به من و گفت :

-شما شهر که بودید آقا را ندیدید؟

خواستم بپرسم آقا که باشند؟که یاد گفته ی درویش افتادم و گفتم :

-بله !ذکر خیرشان بود . اما من خدمت شان نرسیدم.

-می دانید که ایشان به فرهنگ خیلی علاقه دارند ، تو وزارت خانه هم درس دارند. زمان تحصیل ، هم کلاس وزیر فرهنگ بوده اند.

گفتم :-لابد این جا خدمت شان می رسیم، حیف شد.

بعد برای مباشر قلیان آوردند .و مدیر برخاست و رفت بیرون.آتش سرقلیان از هیزم مو بود ، با ساقه ها ی باریک و سیاه.مباشر قلیانش را به زحمت دودی کرد و زیر لب طوری که فقط من بشنوم ، گفت:

-می دانید، یارو عیبی نکرده .اگر رضایت بدهد خسارت تراکتور آن قدر ها نیست. می دانید !دهاتی جماعت چه می فهمد تراکتور از کجا عیب می کند ؟چماق هایشان را کشیده اند به هوای در و پیکرش می دانید ، فقط یک خرده قرش کرده اند ....و بعد سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت :

-می دانید!برای این که مدیر خیال برش ندارد من تعارفی نکردم ، و گرنه می دانید !تو قلعه ی اربابی جا مناسب تر است . عصری با بی بی صحبت کردم . اتاق سر دروازه را براتان خالی کنند.

-ممنون .فکر می کنم تو مدرسه به بچه ها نزدیک ترم.بعد هم هرجای ده که باشم زیر سایه ی بی بی ام.

و همین وقت بود که سفره آوردند.آن دو نفر همراه مباشر که تا کنون دم در کز کرده بودند ، برخاستند.برادر کوچک مدیر  هم کمک می کرد.و سفره را گستردند .نان های لواش دورتا دور ، پنیر خیکی و مربای انجیر و کاسه های دوغ قرینه ی هم ، و جلوی هر کسی ، در پیاله ا ی چینی ، آب گوشت ، و یک ظرف بزرگ خوراک مرغ جلوی روی میرزا عمو و من و مباشر ، و برنج وسط سفره در یک سینی بزرگ برنجی ، و کاسه های چینی خورش آلو در اطرافش.سفره ای عین باغچه ای ، و پر از گل های خوراکی.دو سه نفر بسم الله گفتند و میرزا عمو دعایی خواند و بعد ی: تکه نان را برداشت و بویید و آهسته گفت :

-ای برکت خدا!من چه قدر تو را دوست دارم !و بعد نان را گذاشت زمین و برای خودش برنج کشید و ساکت شروع کردیم به خوردن .چنان جدی و سر به کار خود فرو برده که انگار جلسه ی امتحان است . یا سر صف نماز جمو اعت نشسته ایم.

           

                                    3

 

 

و از فردا صبح کار مدرسه .وضع کارم بد نیست.شش روز صبح ها ، هجده ساعت در هفته .بچه های چهارم و پنجم عصرها می روند کم ک پدرها به علف چینی یا شخم  یا کار در باغستان.سرشاخه های زیادی را حالا می زنند ، قبل از آمدن سرما.شاگردهای دو کلاسم یکی هشت ، یکی ده نفر.در یک کلاس ، و همه پسر .دخترها از سوم بالاتر نمی آیند ، تازه به ندرت . لابد پشت بندش را توی خانه می گیرند. یآ پیش زن میرزا عمو که هنوز ته بساطی ا ز یک مکتب خانه ی دخترانه را اداره می کند.و اصلا دخترها روی هم هفده تا هستند.در مدرسه ای که همه اش پنجاه و نه تا شاگرد دارد .و اکبر مبصر کلاس است.زیاد باهوش نیست اما کاری است ، و غیرتی.و هم مسئولیت می فهمد. یعنی چون درشت ترین هیکل کلاس را دارد؟ شاید هم چون پدرش مرده و بزرگ ترین فرزند خانواده است.

همان روز اول درس ، سوم را تعطیل کردم که بچه ها برویم اتاق مرا درست کنیم .و رفتیم.مادر اکبر هم آمده بود . با یک دسته موی سیاه توی پیشانی ، و یک پاچین ریش ریش ، و یک سکه ی نقره به سینه ی چپ کلیجه اش آویزان. و پستان هایی هنوز برجسته .بیست و شش سال بیشتر نداشت ، یا نمی نمود.فکر کردم اول جوونی و بیوگی!صورتش چنان قرمز بود که انگار الان از پای تنور برخاسته ، و مژه هایش بفهمی نفهمی سوخته.اما چشم هایش به قدرش درشت ، که اگر دماغش خوره هم داشت ، نمی دیدی.با یک دست لباس شهری و مختصری بزک ، یکی از زن ها قرتی بود گوشه ی یک مجلس حسابی...اما او دیگر چرا آمده بود ؟همین را از اکبر پرسیدم.گفت:

-آقای مدیر گفت ، آقا!

و دسته جمعی رفتیم سراغ اتاق.نیم ساعته خالی اش کردیم.و ورفتیم ، یعنی اکبر روفت.و مادرش اندود را در لاوک چوبی بزرگی آب انداخت ، دوغ مانندی .که اول بچه ها با آن شروع کردند به کثافت کاری .که دیدم فایده ندارد .حالا دیگر بچه ها زیادی بودند. یعنی همین قدر کاردستی بسشان بود.این بود که مرخص شان کردم و خودم جاروی فراشی را برداشتم و مشغول شدم.زنک ایستاده بود و تماشا می کرد.داد می زد که خجالت می کشد دخالت کند.یک طرف اتاق که اندود شد ، دیدم بازوهایم درد گرفته .آمدم پایین .زنک درآمد که :

-این کار زن هاست آقا!اصلا رفت و روب مدرسه با من است.

-یعنی تو ...پس فراش مدرسه هم هستی؟

بی این که جوابی بدهد.جارو را توی لاوک برداشت و رفت روی نیمکت و با شلختگی تمام ، و بعد پایین آمد.لاوک را برداشت و گذاشت روی نیمکت و از نو.و حالا من تماشا می کردم.دامن پیراهن نیم تنه اش با هر حرکت دست می رفت بالا، و پهلو و تیره ی پشتش نمایان می شد ، گاهی از راست و گاهی از چپ.که دور زدم و حالا تا بالای نافش را هم می دیدم ف گود نشسته و سفید.پرسیدم:

-چرا شوهر نمی کنی؟

همان طور که طاق را می اندود گفت:

-هنوز سال آن خدابیامرز نگذشته ...و پس از لحظه ای:-این توله سگ ها بدجوری پاگیرند.

دو تا از بچه هایش توی اتاق می پلکیدند.آب نباتی به دست هرکدام شان دادم و پرسیدم:

-چند تا بچه داری؟

گفت :-غیر از غلام تان اکبر، یک دختر هم دارم.این دو تا توله سگ هم که هستند.

یکی شان سه چهارساله بود و دیگری کون خیزه می کرد.یک آب نبات دیگر به بزرگ تره دادم که کوچک تره را بغل کرد و فرستادم شان دنبال نخود سیاه.و پرسیدم:

-شوهرت چش شد که مرد؟

-خدا عالم است آقا!شب درد کرد ، صبح مرد.گفتند تناسش اوسیده.

-اوسیده؟یعنی چه؟

یک لحظه ایستاد و نگاهی به من کرد و لبخندی، و بعد گفت:

-چه می دانم .یعنی افتاده.پاره شده...و دوباره شروع کرد.که رفتم جلو، و دست از روی تیره ی پشتش رفت بالا.و بعد گشت، تازیر بغلش که تر بود.که مرتبه ایستاد و :

-آقا گناه دارد. جواب آن خدا بیامرز را که می دهد؟

که دست دیگرم از نافش رفت بالا، تا آن بالاها.بر گرمای خیس گذگاه میان دو پستان .که خودش را کشید عقب.جوری که بادست دیگر از پشت نگرفته بودمش ، افتاده بود.گفتم:

-جواب آن مرحوم با من ، نان این یتیمچه ها را که می دهد؟

-برادر شوهرم آقا!خدا سایه اش را از سرمان کم نکند .ده نکنید آقا ...

و تقلای دیگر .که من رها نکردم ، به جایش گفتم:

-خیال می کنی تو این ده کسی نانخور زیادی می خواهد؟یعنی کدخدا می آید تو را بگیرد؟

-روزی رسان خداست آقا!ده ول کنید .اگر بفهمند بد می شود.که رها کردم .نگاهی با تعجب به لاوک انداخت و بعد دستی به ناف خودش کشید که خط حاملی خامه ای رنگ ، از اندود روی شکمش ماند.و گفت:

-این کارها عیب است آقا!چه کارها بلدید شما شهری ها.

-تا تو باشی جلوی یک شهری این جوری لباس نپوشی.

نگاهی به لوند ی کرد و گفت :-مرسوم ما همین است آقا !دهاتی ها که چشم عیب نیستند.

از حاضر جوابی اش خوشم آمد .یعنی که اثر رفت و آمد به مدرسه ؟

به هر صورتی برای آن روز بس بود .آمدم بیرون اکبر را صدا کردم که او هم کمکی بکند، تاظهر اتاق را اندودند.بعد قرار مداری با مادر اکبر که نان و ماست و... هر روزم را برساند.سه تومن گذاشتم کف دستش و گفتم:

-بس است؟

با چشم حرف می زدند که کم است.سکوت را شکستم و رو به هردوی آن ها گفتم:

-بیش تر از این از پیشم نمی رود.بعدش هم کارم که یکی دو روز نیست...

که سرهای هردوشان افتاد پایین و گفتم:

-...به شرط ای« که شیرت ترش نشود.اتاق هم روزی یک دفعه جارو بشود.و آهسته افزودم :

-برای بچه گوشت بیشتر بخر.

و وقتی رفتند روی تخت سفری دراز کشیدم.و به فکر فرو رفتم ؛ چرا هیچ مقاومتی نکرد.پیدا بود که ده روز دیگر آب مان در یک جوی خواهد رفت.شنیده بودم که در کناره ی خلیج ، زن را به صد تومن می فروشند یا در اطراف زابل با غریبه ها ، زن ها دامن را می کشند روی صورتشان که آسمان نبیند ؛ و هرجای دیگر و رسمی دیگر.اما این جا تازه وارد بودم و هنوز ادب محل را نمی شناختم.

و دراز کشیده بر تخت ، هنوز خستگی بازوهایم را در می کردم که اکبر ، با سفره ای نان و پنیری و سرشیری رسید.که ناهار خوردم و بلند شدم تا بساط ریش تراشی و دندان شویی و این خرده ریزها را مرتب کنم . که «اهه»...نصف قوطی کرم بعد از ریش تراشی خالی بود!...اولین چیزی از بساط تو آدم شهری که به درد دهاتی جماعت می خورد!مثلا آمده ای بچه هاشان را درس بدهی.و این اولین درس!که چگونه خودتان را بزک کنید!...حتما همان روز صبح که در خانه ی مدیر ریش دو روزه را می تراشیدم و بساطم یک دوساعتی باز ماند ، یکی کش رفت ...یعنی که؟کدامشان؟از خودش گذشته .پیدا بود که ریشش را ماشین می کند.از زنش هم که...گرچه ندیدمش؛ ولی نه .کار یکی از بچه هاست.

اما کدامشان؛ و فکرم رفت دنبال دخترک دوازده سیزده ساله ای که پیراهن بلند شهری داشت ، سرش باز بود و پستان هایش داشت می رسید ، و بعد از نماز صبح قرائت قرآنش را پیش باباش درست می کرد ، ...اما شاید او هم نبود.

خواستم مقصر دیگری پیدا کنم که دیدم فایده ندارد.مقصر خود من بود م که چنین چیزی در بساط داشتم.«اگه زن بودی و کیف دستی ات پر بود از پودر و ماتیک ، اونوخت چی؟»اما تماشا داره وقتی زن ها بیان به معلمی دهات.و یک دفعه به کلم زد که اصلا چرا ریش بتراشی؟«واسه کی چسان فسان کنی ؟اونم تو این ده؟واسه ی مادر اکبر؟با اون جوونی پای تنور سوخته اش؟ او که داد می زد به هر چیزی از یه مرد راضیه.»تصمیم گرفتم ریشم را رها کنم.اصلا همه ی این کارها یعنی چه ؟یعنی تمدن ؟یا ادای فرنگی؟یا وسیله ی تشخص از دهاتی؟...که دیدم هر روزه چه حرکات احمقانه ای که نمی کنیم.بله!راحت ، همه ی این قرتی بازی ها باشد برای شهر.

و با این تصمیم آمدم بیرون تا در مزارع اطراف ده با بوی پاییز دماغم را از گرد و غبار خانه تکانی بشویم.

 

 

                                    4

دلتنگی ، عصر یک روز از هفته ی چهارم شروع شد .دراز کشیده بر تخت سفری ، داشتم کتابی ورق می زدم و به مزقان رادیو گوش می دادم که آمد . به این احساس عادت داشتم ، اما جاهای دیگر هم کارهای هم سن و سال بودند و یک جوری با تنهایی کنار می آمدیم.درد دلی ، پخت و پزی ، یعنی کوفته ای که آش می شد.یا آشی که شفته ، یا دعوایی یا شطرنجی.و بیش تر بازی با ورق.یا عرق خوری های خرکی از سر بطری ؛ و میان سوز بیابان و سرمظهر قنات ، یآ پشت دیوار خرابه ای ، یا دختری را پس و پناهی گیر آوردن و لمسی از نوک پستان تازه برآمده ای ، یا تخمین کپل ها...و همین جورها.اما این جا چه کنم ؟با این مدیر که یک سر دارد و هزار سودا و هنوز چیزی به مکتب داری نیست ؟یا با این هم کار پیرمافنگی با اعتقادات کلثوم ننه ای اش؟...زندگی شبانه روزی دانشسرا امثال مرا جوری بار آورده که در محیطی ناآشنا با حرف و سخن های خودمان مرغ سرکنده را می مانیم.می خواهیم همه جا زندگی را به الگوی شبانه روزی درآوریم.هم خواب و خوراک بودن ، کفش و لباس هم دیگر را عوضی پوشیدن ، و دم به دم جلوی هم دیگر لخت شدن و از این خل بازی ها...اما این جا ؟ بدی اش این است که هنوز نمی فهمم چه خبر است . اگر می فهمیدم با زحرفی بود.روابط مدیر و مباشر و بگو مگوشان و این نیمچه دسته بندی که دارند ، و من هنوز نرسیده علم و کتلش را دیده ام...

اگر حوصله اش را داشتم هر کدام موضوعی بود پرکنند ه ییک سال تنهایی.ولی به من چه؟گور پدرشان هم کرده . نه آبی دارم ، نه ملکی ؛ و نه اصلا از زمین نان می خوردم .تا ابد هم که نمی خواهم بمانم . تازه مگر می گذارند ؟یک معلم سیار ؛ عین پدرم.از این ده به آن ده .و همین بهتر که هنوز غریبه ام.اما نمی شود با این دهاتی ها کنار آمد.حتی با سگ هاشان.هفته ی پیش نزدیک بود یکی شان گردنم را بشکند، به جای این که پاچه ام را بگیرد .بی حیا!

نزدیکی های غروب بود.داشتم از بیابانگردی می آمدم.که از بالای دیوار بلند اولین خانه شروع کرد به مهمان نوازی.هارت و پورت، و چه صدایی!عین صدای گاو که با ضرب کوتاه تنظیم شده باشد.و هم صدایی فوری دسته ی سگ های ناپیدا که وحشتم گرفت. همان طور که نزدیک می شدم صدا کلفت تر می شد و کوتاه تر ، وچاک دهان دریده تر و دندان ها نمایان تر و دم افراشته و پوزه به پنجه ها چسبیده و به حالت خیز.تا آخر که غیر از سفیدی حلقه ی دندان ها و سرخی چاله ی دهان ، هیچ چیزش ، پیدا نبود ، حتی چشم ها ، حتی چشم ها ، حتی دم لابد افراشته اش.باور نمی کردم عرضه ی این را داشتهب اشد که از سر چنان بام بلند یبپرد . حسابی گنده بود .یک سگ گله.این بود که با همان قدم های سابق ، راهم را دنبال کردم . به زحمت پای دیوار رسیده بودم که در زمینه ی هارت و هورت مقطع و خرخر مدام سگ ، لب بام خش خشی صدا کرد ، که جستم .اگر یک آن دیر کرده بودم گردنم زیر بار سنگینی خشمش شکسته بود . هنوز پشتم به دیوار نرسیأه بود که سگ خورد زمی« . گورپ!یک متر آن طرف تر.در دسترس من هیچ سنگ و کلوخی نبود .به کله ام زد که پشت به دیوار می دهم و با نوک پوتین می رانمش .که نصرالله رسید.نفس زنان و فحش برلب و سگ جست.دم لای پای و سربه زیر. و تپید توی راه آبی که زیر دیوار مقابل بود.

-چرا چوب به دست نمی گیرید؟

تا نصرالله خرش را صدا کند که عقب مانده بود ، پیشانی ام را با آستین پاک کردم و گفتم :

-مگر همه اش چند تا سگ دارید؟دو روز دیگر با همه شان آشنام.و دردل افزودم «و حتی منم بوی ده گرفتم.»

-نه لازم است.خیلی بی حیاند.

و داشت می رفت که پرسیدم:-گنج در چه حال است؟

جوابی نداد.لبخندی زد و رفت دنبال خرش که کود بار داشت.پشتم را تکاندم و نگاهی به سربام کردم و یخ کرده را ه افتادم .نصرالله را همان عصری شناخته بودم.میانه سال بود و میانه قد.با دست های بزرگ و مچ باریک  و حلقه ی آفتاب سوختگی روی پیشانی و ته گردن .و چشم های ریز و گود ، یک دهاتی کامل.

پایین ده در حدود آخر مزارع تپه ای بود و کسی پایش می پلکید و دو تا خر می چریدند.نزدیک شده بودم و سلام و علیکی، و او یک گوشه ی تپه را سوراخ کرده بود و از دالان نامرتب و کوتاهی در شکم تپه زده بود ، خاک سبز پوکی را بیرون می کشید و سرند می کرد.خرده استخوان و تیله شکسته ها را می گرفت و کود را دسته می کرد تا بار کند.و بعد پرسیده بوبدم دنبال گنج می گردد؟و او گفته بود :-همین خاک پوکش برای ما گنج است ، باقیش مال آنهایی که گنج نامه دارند.

و بعد گفته بود که هریک بارکود را عوض دو تا نان سرمزرعه ی این و آن خالی می کند.و بعد بهش خدا قوتی گفته بودم و رفته بودم و آخرین کوشش برای رستن را در تن بی رطوبت ساقه ی زرد تیغ ها و شیرانگن ها و  اسفندانه ها معاینه کرده بودم که سمج ترین بته های صحرایی اند.و بعد از تپه رفته بودم بالا و غربتم را میان تیله شکسته هایی جسته بودم که از خاک نیش زده بود.و بعد در جست و جوی نقش و نگاری از ظرفی که روزگاری در آن لقمه ی محبتی از ای« خانه به آن خانه می رفته ، تیله های لعاب دار را سرهم کرده بودم . و بعد به زمان هایی اندیشده بود م که آبادی جای این تپه بوده.اما نه مدرسه ای داشته و نه معلمی برایش می آمده .و بعد لابد سر راه ایلغاری کن فیکون شده یا به زلزله ای فروریخته یا وبا همه شان را درو کرده یا قنات خشک شده و گریخته اند یا دعوای شیعه و سنی یا حیدری و نعمتی خسته شان کرده و کوچ شان داده...و بعد به کله ام زد که مخفیانه بروم و یکی دو تا گمانه بزنم و آمدیم بخت یاری کرد و گنچی از دم کلنگ درآمد.یا خبری از تمدن گذشته ای .و بعد خنده ام گرفته بود  که این نصرالله چه به راحتی ماده ی خام همه ی باستان شناسی ها و شرق شناسی ها را پای گندم و یونجه این و آن می پاشد و از آن دکان «لوور»و «ارمیتاژ»و«بریتیش موزیوم»را انباشته و همه ی بحث ها و کتاب ها و دانشگاههای عالم را نان می دهد.

نشخوار قضایای هفته ی پیش به این جا کشیده بود که نمی دانم چرا یک مرتبه یاد درویش افتادم ، و از جا جستم.شلواری به پا و کتی به دوش، و زدم بیرون.وقتی کتاب ورق می زدم و خستگی سگ دوی های صبح را در می کردم ، مدرسه تعطیل شده بود و حالا صوت و کور بود .از نو ، درست خود قبرستان ، استحاله ی متناوب روزانه.از مدرسه به قبرستان و به عکس.اما پیرزنی با پاچین دراز و سیاه ، فرت و فرت جارو می کرد.مثلا حیاط را.و اصلا محلم نگذاشت.اول خیال کردم ، لابد هنوز آقا معلم تازه را نمی شناسد.ولی یک مرتبه به صرافت افتادم که باید نذر داشته باشد.اطراف ساوه دیده بودم که پیرزن ها چنین نذری می کنند.در دل از او پرسیدم:

-پیرزن از خضر چه می خواهی؟عمر نوح؟و توی این ده کوره؟

و آمد م بیرون.هنوز نی دانستم مسجد کدام طرف است.ولی وسط یک شهر گل و گشاد که گیر نکرده بود م با مزاحمت تاکسی ها و انگ اسم و رسم کوچه ها و رانهمایی پاسبان ها و بی محلی مردم...این جا دهی بود با یک کوچه ی اصلی ف لب جو ، و سه چهار تا کوچه ی فرعی و ده تایی پس کوچه.و می دانستم که اگر آب بخوری فورا همه با خبر می شوند.«نکنه قضیه ی زنیکه به این زودی پخش شده باشه؟»که یکی سلام کرد.و با هن و تلپ.که خیالم راحت شد.نشانی مسجد را از او پرسیدم.افتاد دنبالم تا راهنمایی کند.جوانکی بود کوسه و مردنی و ادای پیرمردها را در می آورد.لباس دوخته یبازار شهر به بر داشت و شاپوی حصیری به سر ، و قوز کرده راه می رفت و تسبیح سیاه صددانه به دست داشت.

پرسیدم :-اسم شریف آقا؟

اسمش فضل الله بود .مدیر هم رحمت الله بود.و برادرش عین الله.و آن که گنج تپه را به صورت کود می فروخت نصرالله.جاهای دیگر با کمندعلی و غیب علی و بمان علی و قبله علی آشنایی داشتم.یا با خداداد و خدامراد.یا با رجب و رمضان .و همین جور...اما به هر صورت آن جاها دهات بزرگی بود با این جور اسم ها .اما این جا!ده به این کوچکی و چنین پر از صفات و نعمات الهی؟!که خنده ام گرفت یارو خیال کرد به او خندیدم یا به اسمش که شروع کرد به تسبیح انداختن یعنی که دمق شد.ناچار قضیه ای ساختم که رفیقی داشتم هم اسم او که چه قد رشوخ بود و چه لوده...و داشتم سوار قصه ام می شدم که فضل الله نه گذاشت و نه برداشت و در گوشم گفت:

-شما تو بساط تون قرص کمر ندارید؟

-بله؟

این را که گفتم تازه فهمیدم واقعا چه می خواهد.عجیب وبد .کرم صورت ، تراکتور ، تیغ خود تراش و حالا قرص کمر.نباید بی ارتباط باشند.به خصوص با آقای معلم تازه رسیده از شهر که رادیو می گوید بهشت شده.خواستم شارت و شورت کنم و ادای کلاس در بیاورم .دیدم چرا؟شاید می خواهد تفریح کند.«تو هم تفریح کن.»و گفتم:

-مگر اوضاع پایین تنه ات خراب است؟

تسبیحش را به سرعت برگرداند و صورتش به خنده وا رفت و گفت:

-لطفا ببینید دهن ما بو نمی دهد؟

و صورتش را جلو آورد و دهانش را باز کرد.دندان هایش سالم بود و نفسش بوی کشمش می داد.همین را بهش گفتم.گفت:

-راستش این خانم سرهنگ رس مارا کشید، آهک مان کرد.همه اش هم می گفت دهن مان بو می دهد...و قش قش خندید.پیدا بود که رسش را کشیده اند.ولی خانم سرهنگ که بود دیگر؟ پرسیدم .گفت:-راستش ماه پیش از خدمت برگشته ایم.این آخری مصدرشان بودیم.از شما چه پنهان حالا برامان زن خواسته اند . می ترسیم آبروریزی کنیم.راستش جناب سرهنگ همیشه قرص داشت...

حرفش را بریدم که:-نکند جناب سرهنگ خیال کرد ه...و به ریش کوسه اش اشاره کردم .باز قش قش خندید و گفت:

-از شما چه پنهان همه خیال می کردند ما خواجه ایم.

-خوب چرا از جناب سرهنگ کش نرفتی؟

-نفرمایید آقا!راستش از دزدی خوش مان نمی آید.

-فقط کش رفتن قرص کمر دزدی است؟

که باز قش قش خندید و من دیدم که دلتنگی را با او هم می شود فراموش کرد.اما بیش از این حالش را نداشتم.می خواستم با یکی ، دو کلمه حرف حساب بزنم.ناچار قرار و مداری برای روز بعد ، و تپیدم توی مسجد .پیدا بود که نان و آبش مرتب است .وگرنه آن وقت روز در کوچه تسبیح نمی انداخت و خیال نمی کرد که هر از شهر رسیده ای یک جناب سرهنگ است با یک قوطی حب قوه ی باه...فریاد درویش از ته تاریکی شبستان مسجد بلند شد .

-یا حق آقا معلم!

درخت توتی و جوی خشکی ، که از چاله ای می گذشت.حوضی بالقوه برای وضو .و لجن ته چاله خشکیده برداشته.و بعد ردیف طاق نماها دو سمت مسجد .و رو به رو ، سه تا در کوتاه و دو لته و بی شیشه ، هرکدام دهانی به تاریکی شبستان .و هیچ سرو صدایی .از در وسطی رفتم تو . اندکی مکث، تا چشم ها عادت کند.بعد تیرهای سقف ، قطور و تیره به دود ، با پیسه ی خاکی رنگ و کبره مانند لانه های موریانه. ستون ها پهن و کاه گلی و محراب لخت.و گردسوزی از سقف آویخته .از آن قدیمی ها که دکان می آویختند...بوی حشیش را شنیدم.و دیدم که پاسی ستون سوم ، درویش چمباتمه زده و داشت چپقش را خالی می کرد.لای تخت کفش هایش .کفشم را درآوردم و درویش از نو یاحقی گفت و جرق و جورق آهسته ی حصیر زیر پایم ، و بعد خنکی اش.و «پس تو هم کلی درویش!ما رو بگو!»و رفتم جلو و سلامی و نشستم.در چنان حالی نمی شد از او گذشت.

گفت:-پیداست آقا معلم ، تو ای« بدبخت ها آدمی زاد حسابی تنها می ماند.نفس درویش حق است .همه اش فکر آب و گاوند.

-تازگی ها فکر قرص کمر هم افتاده اند...و بعد قضیه را به سرعت برایشت تعریف کردم.

-تقصیر باباست آقا معلم.ناخن خشکی کرد.با پول یکی از گوسفندهاطش می توانست اسم پسره را از تو صورت سربازی قلم بگیرد.دوریش نظر تنگ نیست .حالا این دستمزدش .پسره خل بود ، خل تر است ، اما راجع به زن جناب سرهنگ برایت چسی آمده آقا معلم!موش از کونش بلغور می کشد.

همان طور که او حرف می زد ، من در این فکر بود م که بگویم یا نه .بپرسم یا نه.و عاقبت با ته مایه ای از تحکم پرسیدم:

-درویش...چرا تا من می رسم چپقت را خالی می کنی؟

که چشم هایش بدجوری درید ...و :

-گفتم مبادا دود و دم فقیر ، این پسر شهری را به تنگه نفس بیندازد.که چیزی نگفتم و او ساکت ماند.دلم می خواست دنبال کند ، درشتی کند ، تا خودم فرصتی بیابم . مدتی دنبال کیسه ی توتونش گشت و بعد آمیخته به سرزنش ، و با چشم ها ی به حالت اول برگشته ، گفت :-گمان نمی کردم آقا معلم ما انکر و منکر هم باشد . درویش کارش از امر و نهی گذشته.زودتر از این ها باید می فهمیدی آقا معلم .

چنان حرف می زد که...چه بگویم؟خیلی یک دستی تر از آن چه انتظارش را داشتم.خیال کرده بودم حنای معلمی ده پیشش رنگی دارد.باورم شده بود. از رفتار اوایلش.و حالا؟...می دیدم که او سر جایش نشسته است و این منم که زیادی ام.او در مسجد می خوابد و من در قبرستانی از اعتبار افتاده .درست است که مسجد خلوت است ، اما فردا رمضان است و پس فردا محرم و همه ی این در و دیوار را زینت خواهند کرد و این فضا پر خواهد شد از نفس مردم و سروصدای رفت و آمدشان . و آ« قبرسستان مدرسه را هنوز پیرزنی جارو می کند که آرزویش حضرت خضر است.و مگر خضر کجا است ؟جز در دم گرم این درویش که از گرشاسب می گوید و لابد از معراج و از زعفر جنی ؟و آن وقت تو چه می آموزی؟نقلی یا مساله ای یا مدحی.یعنی که تاریخ و حساب و باز هم تاریخ .پس چه فرقی با او داری؟یعنی چه رجحانی؟این که از شهر آمده ای ؟فقط همین؟

عرق پیشانی ام را با آستینم پاک کردم و تندی دود و توتون که ته دماغم را خاراند گفتم:-غرضی نداشتم درویش...

حرفم را برید که:-حالا شد درست و حسابی.درویش خاک پای هرچه آدم فهمیده است.درویش نظری ندارد، اما هرکسی یک جوری با تنهایی خودش کنار می آید.درویش کارش گذشته .تو را فرستاده اند که این بچه ها را تربیت کنی.پای من ، هر آبی هرز است.

-عیب کار این است که در این منظومه من زیادی ام.درست است که تو هم در این ده غریبه ای ، اما زیادی منم.حتی این دود و دم تو با این دستگاه می خواند . باید تو را می گذاشتند سر کلاس.حتی سر مدرسه.

لعنت به آن کسی که فرهنگ جدید را با میز و نیمکت و قرتی بازی شروع کرد.من یک جسم خارجی ام که چشم ده را کور می کند ، حتی مدیر هم زیادی است.همان میرزا عمو بس است.

پکی به چپق زد و گفت:-داری فلسفه می بافی آقا معلم!این حرف ها از سر درویش زیادی است . درویش می داند که طفطلی است ، اما تو که طفیلی نیستی . تو شغل داری آقا معلم .بچسب به شغلت .

-بدی اش این است که شغل آدم زودتر از هر چیزی دل آدم را می زند.وقتی بهش عادت کردی و به خصوص هم چو که کار هر روزه ات دیگر فکر کردن نخواست ، آن وقت دلت را می زند.برای این که مشغول کارت هستی ، اما فکرت هزار جای دیگر است.توی شهر ف جاهای بهتر ، جاهای بدتر ، از این دنیا تا آن ورش و هی مقایسه.با بدختی های خودت و مردم ، با دنیا و آخرت.می شود عین نفس کشیدن که دیگر نمی فهمی اش.و می دانی از کجا شروع شد؟از آن روزی که دهنم در رفت و گفتم :«وقتی قو از جایی پرید ، اقبال از اون جا رفته.»آره.سه سال می شود.وقتی مثلا مدیر مدرسه بودم...و رفتم توی فکر.

-نفمیدم .قو دیگر چه باشد آقا معلم؟

-من هم تا آن روز ندیده بودم.اما عکسش را دیده بودم.چیزهایی هم ازش خوانده بودم.پرنده ای است در حدود لک لک .منهای آن پاهای عنکبوتی .سفید یک تیغ ، مثل کشتی روی هوا.بومی این طرف های ما نیست . مال آن طرف ها است. به نظرم مال دور و بر دریاچه های مرکزی اروپا...و باز ساکت شدم.

درویش پابه پا شد و گفت :-تو هم که فوت و فن درویشت را یاد گرفته ای . نقل را سر بزنگاه می بری آقا معلم!و اصلا نکند دلت برای چیز دیگری رفته؟نکند قو برایت بهانه است ؟هان آقا معلم ؟اصلا کی تا حالا لک لک اهی شده ؟اگر مردی قو را با لک لک مقایسه کن.

دیدم راست می گوید.و یاد آن هم کلاسی مان افتادم که شاگرد اول شد و رفت فرنگ و روزی که تا پای اتوبوس رتفه بودیم بدرقه اش ، چنان بغض گلوی مرا گرفته بود که حتی نتوانستم ببوسمش .و حالا؟...گفتم:

-راست می گویی درویش.یک عمر تو کله ی ما کرده اند که فرنگ بهشت روی زمین است.کتاب ، معلم ، رادیو همه می گویند، بهشت روی زمین است.تو هم یک محصل دانشسرا .و بهت می گویند اگر شاگرد اول شدی می روی فرنگ.تو هم کوشش می کنی ، اما بابات فراش پست است.دستش هم به هیچ جایی بند نیست.ناچار آن یکی می برد که باباش رییس بانک است یا رییس پست است یا رییس ژاندارمری.و تو می مانی با یک آرزو که شده یک بغض.کسی هم نمی آید بگوید بابا فرنگ هم چندان تخم دو زرده ای نیست.مسافر برمیگردد با چشم های گرد شده ، محصل برمی گردد با جبه ی صدارت، تاجر برمی گردد با نمایندگی کمپانی ، فیلم می آید پر از سبزپری و زردپری.و ماشین ، از همه مهمتر.یک روزی بود که اسکندر به ظلمات می رفت دنبال سرچشمه ی آب حیات . اما حالا همه می روند دنبال سرچشمه ی ماشین.ظلمات تو هند بود ، اما سرچشمه ی ماشین اروپاست و امریکا.ماشین برق می دهد ، منبع نور است ، اما آب حیات توی ظلمات بود . می فهمی درویش؟

دور برداشته بودم.بدی اش این بود که درویش یک شاگرد مدرسه نبود تا خستگی نشان بدهد ، اما دیدم کافی است.و ساکت شدم.

درویش گفت:-می گفتی آقا معلم از مدیر مدرسه شدنت می گفتی.

-آره.سه سال پیش بود . تو یکی از شهرهای مازندران .مدرسه نزدیک کاخ املاک بود.با باغ و دم و دستگاه.و شاگردها بیش تر بچه ها ی خدمه ی کاخ . یک روز یک قو آمد ، دو سه بار روی آسمان مدرسه گشت و رفت تو جنگل تنگ پشت مدرسه . آن قدر سفید بود و آن قدر پایین می پرید که مدرسه تعطیل شد.بچه ها ریختند بیرن.ما هم به دنبالشان.تو جنگل رفتند گرفتندش.یادم نمی رود که دم گرفته بودند «قووو...مال باقره...قوووو....مال باقره.»همین جوری .باقر یکی از سردسته های مدرسه بود و از اول سال میخ خودش را کوبیده بود.معلم ها ، هر که یک چیزی می گفت ، اما من شناختمش. فهمیدم از کجا آمده . مدیریتم گل کرد و رفتم سر منبر تا معلومات به رخ معلم های ولایتی بکشم.دست آخر م گفتم :«ببین چه عذابی کشیده که به مدسه پناه آورده .»و بعدش هم همان جمله ای از دهم در رفت که برایت گفتم.و همین دو جمله کار را خراب کرد...و بازساکت شدم.

-باز هم که سر بزنگاه نقل را می بری؟!

که دنبال کردم :-معلم ها می خواستند آنا سرش را ببرند و برای ظهر بگذارند لای کته.و چه جانی کندم تا حالی شان کنم که مرغ آسمان با خودش بخت می آورد.و نباید کشتش.فراش مدرسه هم فهمیده بود .که قو از کجا آمده . محلی بود و کارکشته.و می زد که دربان کاخ بشود.درآمد که «قو را پنجاه تومن می خرم.»و فروختیم..قرار بود همان شب با پولش سور راه بیندازیم که عصرش آ»دند و قو را بردند .به نظرم فراش مان خبر داده بود.بعدئ هم خودش شد دربان کاخ.و بعدش هم حکم انفصال از مدیریت...معلوم است دیگر.و معلمی دهات دورافتاده از همان وقت شروع شد.

و ساکت شدم.و فکر کردم «چرا این حرفا رو واسه ی این بابا گفتی؟ نکنه خودش مامور باشه؟»ولی بعد شانه هایم را در دل انداختم بالا که «بالای سیاهی که رنگی نیست.»و درویش به حرف آمد که :-خوب چرا این گوشه و کنایه ها را باید زد، آقا معلم؟مگر نمی دانی چه دور زمانه ای...؟

-خوب دیگر .جوانی است و کله شقی.اگر بدانی سال های اول دانشسرا چه بروبرویی داشتیم!انجمن دانشجویی ، میتینگ ، اعتصاب ، حزب...و آن پیرمرد ...و آن امیدها...و آن غرور در دل همه.اصلا می شد نفس بکشی.اما حالا؟!ا زمخاطبت مطمئن نیستی.

-مولا کریم است آقا معلم!دنیا ا زدرویشت گذشته . از تو که نگذشته .دست بالا دو سه سال دیگر توی دهاتی ، بعد برمی گردی و سری به سامان و تو هم برای خودت مشغله ای پیدا می کنی.حق با توست آقا معلم شغل سوای مشغله است.آدمی زاد مشغله می خواهد ، تو هم مشغله پیدا می کنی.

-می دانی درویش ف مشغله کار کله است ، کارکله هایی که باد دارد. اما حالا دیگر این کله ها به درد نمی خورد.قرار است ، کله ها را از باد آرزو خالی کنیم.قرار است بشویم گدای واقعیت.

-غمت کم، آقا معلم!درویش هم نان گدایی می خورد.همه مان گداهای سرسفره ی حقیم، آقا معلم!تو برو شکر کن که حالا روی پای خودت ایستاده ای.نگاه به درویشت کن که عمری آواره ی بیابان هاست  ،و محتاج خوشه چینی.آن هم سر سفره ی این آدم هایکه نمی توانند کمر خودشان را راست نگه دارند.تازه مگر چه خیال کردی آقا معلم!آدمی زد تخم مرغ که نیست تا همیشه زیر پروبال کسی باشد پ، هر کدام ا زما یک روزی باید سر از تخم دربیاوریم.

-شعر می گویی درویش.این حرف ها را از عهد بوق تا حالا تو کتاب ها نوشته اند . سر از تخم درآوردن ! آن هم توی این دنیا؟آن هم توی این ده ؟آن هم وسط این واقعیت؟

-خیلی دمقی که آمده ای توی این ده؟ببینم آقا معلم می خواستی کجا بفرستندت ؟همان جا که به جای لک لک ، قو دارد؟توی بهشت هم اگر بی رضایت خودت بروی برایت بدل می شود به جهنم.چرا روزگار را به خودت سخت می کنی ،آقا معلم؟اگر دل ببندی ، هر خراباتی یک بهشت است.

-شعر می گویی درویش.

-درویشت شاعر نیست ، اما می بیند که تو تنها مانده ای.وحشتت گرفته.تو که دنبا ل مشغله می گردی ، باید بتوانی با تنهایی کنار بیایی.درویشت هم تنهاست ، عزایی ندارد ، عین خار بیابان .

-تو تنها نیستی درویش.تو ادای تنهایی را در می آوری.عین یک نارون وسط دشت ، یا نه ، عین همان بته ی خار .ریشه ات توی زمین است.چتر آفتاب و بارانت بالای سر.خزنده و چرنده و پرنده دور و برت . یا وابسته بهت.یا محتاجت.یکی دانه ات را ور می چیند ، یکی زیر سایه ات می خوابد.اما من سوار کامیون به این ده آمده ام ، و از شهر آمده ام.از شهری که مدام خودش را با سرزمین های قو خیز مقایسه می کند.نه با این دهات.و دیگر هیچ شباهتی هم با این دهات ندارد.و بدتر از همه این که تازه به این ده هم که می رسی ، همان روز اول از بساط سفرت کرم صورت کش می روند و دم در مسجد ده ، ازت قرص کمر می خواهند .و تازه باید به بچه هاشان درس هم بدهی.می فهمی چه می گویم درویش؟

کیسه ی توتونش را باز کرد و شروع کرد به چاق کردن چپق و گفت :

-درویشت می فهمد.اگر تو هم تنها غم شکم و زیرشکم را داشتی ، تنها نمی ماندی .مثل این بدبخت ها که یک عمر گرفتار قضیه ی آب و گاوند . و سر آب آدم می کشند. می خواستی مثل این ها باشی؟درویش بی ریاست . اما می دانی آقا معلم ؟درویشت گمان می کند که تا وقتی آدم انتظار چیزی را دارد ، یا وقتی کسی به انتظار نشسته ، آدم تنها نمی ماند . اگر هم بماند تنهایی اش عین یک تب تند است که زود می گذرد.نه مثل تب لازم که دم به ساعت برمی گردد.درویشت خیالات نمی بافد .چرا با همین بچه های مدرسه شروع نکنی آقا معلم؟می دانی که حاج میرزا آقاسی ، اول درویش بود ، بعد معلم شد ، بعد وزیر.

-حاج میرزا آقاسی آخرین آدمی بود که به این زمین وابسته بود. چون رفت سراغ قنات کندن.چون در آن دوره این جا هنوز مرکز عالم خلقت مردمش بود . اما من با درسی که می دهم باید بچه های مردم را از زمین ببرم ، بکنم.درس های ما ، در بی اعتباری این زمین است . در این است که مرکز عالم خلقت ، سال هاست که از این جا نقل مکان کرده . آن هم برای که ؟برای بچه هایی که هنوز «نظر قربانی» می بندند.باز خوبی اش این است که تا وقتی باهاشان ور می روی شکل می گیرند.اما همچو که ولشان می کنی ، به همان شکل آخری می مانند .

-آقا معلم !نفست حق ، مگر این سرنوشت خود آدم ابوالبشر نبود؟گل او را هم همین جوری ها خمیر کردند.بره مومی تو دست خدا.خسته که شد ولش کرد. به این صورت که می بینی.درویشت کفر نمی گوید.می خواهد بگوید کار تو عین کار خلقت است...

حرفش را بریدم که :-کتاب می خوانی درویش.عرفان می بافی .توی این زندگی جایی برای این حرف ها نیست.

-از قضا جای این حرف ها ، فقط توی همین زندگی است. وگرنه چرا آدم های دیگر از این عوالم نداشته اند؟آن هایی که کارخانه و تراکتور می سازند؟

-چرا داشته اند، اما آن قدر جدیش نگرفته اند.این ماییم که وسط سفره ی زندگی مان به جای هرچیز فقط یک کاسه عرفان گذاشته ایم و دور و بر سفره ، سنگ قبر را چیده ایم تا باد نبردش...و حالا فرض کنیم کار معلمی مکمل کار خلقت ؛ بگو ببینم کار تو از چه قرار است؟

-من؟من کدام سگی است .درویش کاری ندارد تا قراری داشته باشد؟

-پس چه؟

-هیچ چی ، درویشت نمی گذارد جدی بگیرندش. هیچ چی را هم جدی نمی گیرند ، جلنبر می گردد ، نمی گذارد کسی سرمشق بکندش.مثل باد می آید و می رود و هرفصلی به شکلی .گاهی برگ های زرد را می ریزد ، گاهی شکوفه ها را باز می کند . گاهی میوه ها ی رسیده را می اندازد.گاهی کاه را از گندم جدا می کند.درویش که دهانش بچاد ، این باد حق است.هیچ کس هم نمی فهمد باد کی آمد ، کی رفت.اما کار درویش حساب و کتاب ندارد .این است که امروز این جاست فردا خدا عالم است...

گرم این جای صحبت بودیم که صدای پایی از حیاط مسجد برخاست.خش خش کنان ، وبا تقطیع ضربه ی عصایی و درویش کمی مکث کرد و گفت :

-حالا دیگر مسجد جای ما نیست ، با این باد و بروت مان . پاشو برویم قهوه خانه. تو باید استاد مقنی را ببینی تا بهمی دنیا دست کیست.

و هم چنان که بساطش را جمع می کرد و پای ستون مسجد می انباشت، پیرمردی خمیده پشت وارد شد و سلامی کرد و رفت به طرف لامپایی که از سقف آویزان بود .گذرا ، حالی از او پرسیدیم و التماس دعایی ، و از مسجد درآمدیم.غروب شده بود. من به ای« فکر می کردم که حتما روزگاری کتابی هم خوانده . کتابی که تو هم ممکن است خوانده باشی ، اما به دلت ننشسته باشد. چرا که غریبه بوده ای . دچارش نشده بوده ای.دچار این تنهایی غریزی ده .دچار ای« بی کسی بدوی در قبال طبیعت .دچار این غربت زدگی.و گفتم:

-درویش باز هم فرصت کتاب خواندن می کنی؟

چیزی نگفت و رفتیم.و در کوچه ی اصلی ده دهاتی ها از بغل گوش مان می گذشتند ، با نگاهی کنجکاو اما بی نور .و بعد سلام کردند.قبل از آن فقط می پاییدندمان . انگار سلام را باید نشانه گرفت.و رد که می شدند ، سلام شان از پی سرمان می گذشت .

گفتم :-می دانی درویش ، دهنت خیلی گرم است.

-هنوز آدم ندیده ای ، آقا معلم !مردان حق دهن وحش و طیر را به نطق وا می کردند.

و از پهلوی سه تا گاو گذشتیم که لب جوی ده آب را می مکیدند.ارام و بی هیچ صدایی. انگار با چشم های نزدیک بین در آینه ی تار آب می نگریستند. و بعد گله ی پیش قراول را از وسط شکافتیم که گوسفند ها داغی آفتاب را با خود داشتند ، وبزها بوی علف های شیردار را . و عجله می کردند.و بعد میدانگاهی ده بود.از جلوی ساختمان نیمه تمامی گذشتیم.و اینک قهوه خانه.قهوه چی داشت زنبوری ها را روشن می کرد.سکوها سرتاسر گلیم پوش بود.

سه تا سربنه های آن شبی ، هم زاد مانند ، زانوها را بغل گرفته بودند ، و چپق شان را دست به دست می کشیدند . و یک دسته ی چهارنفری ، ته قهوه خانه ، چهارزانو بر سکو نشسته ، و سرهاشان توی هم ، نجوا می کردند . و پای سکو گیوه های یوغور ، با تخت های الوار مانند ، یک جفت کفش شهری را در میان گرفته بود.

به ورودمان قهوه چی خوش آمدی کشید ، و دو نفر از سربنه ها سلامی کردند ، و یکی از دسته ی چهارنفری نیم خیز شد ، با یک سلام بلند همان بود که قرص کمر خواسته بود . قهوه چی چای را که جلومان گذاشت ، گفت :

-برکت قدم شما ، برق هم دارد راه می افتد.

گفتم :-برق؟مبارک است.

درویش گفت :-ساختمانش را همین بغل دست دیدی.

قهوه چی گف :-صدقه ی سر شما ، یک شعله هم به ما می دهند ، یکی هم تو میدانگاهی می زنند. به همت شما ، جمعه ی دیگر از شهر می آیند و سوارش می کنند.

گفتم :-مگر ده آسیاب ندارد ؟و می دانستم که دارد.

که یکی از سربنه ها چپق را به عجله داد به دست هم زادش و گزارش مانند و تند تند گفت :

-آسیاب داریم قربان !از همه ی دهات اطراف بارشان را می فرستند این جا.فصل خرمن چاروادارها نوبت می گیرند، قربان !آسیاب مان توی تمام این بلوک لنگه ندارد ، قربان !آن وقت مباشر هوس آسیاب آتش کرده ...و دنباله ی حرفش را حمله ی سرفه قطع کرد.صدای سرفه که بند آمد ، یکی از چهارنفر آخر صدایش بلند شد که :

-هرچه باشد آسیاب آبادی است.می خواهد آبی باشد، می خواهد آتشی .خیرش را ببیند . باز هم چاروادارها از اطراف می آیند همین جا نوبت می گیرند . خدا بیش ترش بدهد. دو تا چراغ هم که باهاش روشن کند ، چراغ راه آخرتش حساب می شود.

گفتم :-البته ، البته .و برای این که بحث را گردانده باشم.از سربنه ی اول پرسیدم :

-آسیاب هم اربابی است؟

که تا آمد چپق را رد کند و جواب مرا بدهد ، سرفه اش گرفت و به جای او ، همان که عصر مسجد را نشانم داده بود ، از ته قهوه خانه بلند بلند گفت :

-نه آقا ! راستش هوایی اش مال مردم است . هرکسی سهمی دارد.

سربنه ی سوم چپق را به دست هم زادش داد و گفت:

-چه سهمی ، پدرآمرزیده ؟مالک عمده ی آسیاب ، خانواده ی حسینی است.

نگاهی به درویش انداختم که سوال را در آن خواند و آهسته گفت :

-یعنی خانواده ی مدیر مدرسه.

گفتم :-عجب!مبارک است...و دیدم که دیگر جای بحث از آسیاب نیست .غیر از سربنه ها دیگران جوان بودند .پس چه بگویم؟بروم سراغ تراکتور آبادی همسایه؟آخر وقتی معلم ده باشی و برای بار اول وارد قهوه خانه ی ده شده باشی ، باید بتوانی از دنیا و آخرت ، بل بل ، صحبت کنی و نظر بدهی . این بود که استکان به دست و بی این که معلوم باشد از که سوال می کنم ، پرسیدم :

-راستی چه خبر از قضیه ی تراکتور امیرآبادی ها؟

سربنه ی اول چپق را داد به دست هم زادش و گفت:

-پنج تاشان را برده اند شهر زندان ، قربان !از پانزده نفرشان هم التزام گرفته اند...و ساکت شد.من دیدم که تراکتور هم بوی خوشی ندارد. پس چه بگویم ؟«هیچ چی مگه مجبوری ؟ساکت بنشین و یه چایی دیگه ، بعد بلند شو برو...ولی آخه کجا برم؟»که یک مرتبه به صرافت افتادم :

-پس این مقنی باشی چی شد درویش؟

-به همت شما عصری رفته شهر کلنگ هاش را چاق کند.

-مگر نه این که می خواست کارش را تعطیل کند؟

-چرا، پدر آمرزیده .اما مقنی بی کلنگ ، یعنی کور بی عصا.

-قربان ، می گویند سه هزارتومن از صاحب کارش طلب دارد.

-راستش دریغ از یک پاپاسی . از شما چه پنهان ، این صاحب کاری که ما می شناسیم دو قرت و نیمش هم باقی است.راستش ، می گوید برای این شاش موش ، آب صنار هم نمی دهم . اگر براش تو بخش داری پرونده نسازد خوب است.

-بنده ی خدا بدجوری گیر کرده.کاردش می زدی خونش در نمی آمد.

-صاحب کارش یک سرهنگ است . آقا معلم ! سرهنگ بازنشسته .که خیال می کند همه ی بندگان خدا سربازی های هنگ اند.

و این جای بحث بودیم که یکی از همراهان مباشر وارد .همان که می لنگید.سلای به جمع کرد و بعد آمد طرف درویش.در گوشش، اما به صدایی که در تمام قهوه خانه شنیدیم ، گفت بی بی احضارش کرده و درویش که برخاست ، دیدم نمی توانم به تنهایی در قهوه خانه بمانم.

                                    * * *

نیمه های شب ، نمی دانم از کوفتگی سرما بیدار شدم یا صدایی آمده بود.هنوز در اتاق را باز می گذاشتم تا نم دیوار ها برچیده شود. اما د رآن تاریکی مطلق ، نم ستاره ها بود که به درون می تراوید .با هوایی از سردی گزنده ، و سکوتی سنگین.از خاطرم گذشت که «باز این آرامش شبانه ی ده».که چیزی در اتاق جنبید. اول صدای نفس های تند ، و بعدئ که دستم را به جستن کبریت دراز کردم و تخت به صدا آمد ، نفس برید. و یک لحظه چنان وحشتی گرفتم که عرق تیره ی پشتم خارید . کبریت که گر گرفت ، دو گل آتش در تاریکی وسط اتاق رویید . سگ بود . بزرگ و پشمالو و با پوزه ای دود زده . چراغ را روشن کردم و برخاستم . سگ جستی به عقب زد و خرخر کنان در درگاه در ایستاد. کناره های نپخته ی لواش را کگه پس از شام روی در قابلمه گذاشته بودم ، برداشتم و هم چون چوب ، برایش انداختم که دو تکه اش را در هوا قاپید.و بعد چراغ به دست و نه از سر شتاب و بی هیچ بد و بیراهی دنبالش کردم.تا از مدرسه بیرون رفت.چفت در از بیرون بود . در را پیش کردم و به جای کلون ، یک قلوه سنگ های پراکنده ی کنار دیوار را گذاشتم پشتش و برگشتم.«بایس ببینم اگه آهنگر دارند ، بگم بیاد تو براش چفت بذاره.یعنی می شه در قبرستونو از تو چفت کرد؟»که وسط حیاط مدرسه خشکم زد .

سوز ملایم بود و ستاره ها درشت و متلالی در آسمان آویخته.و خیلی نزدیک . درست هم چون دانه های تازه ار دریای نور بیرون کشیده و نقره چکان . با شب ها ی مهتابی ، اما روشن دهات آشنا بودم . ولی آن شب ، شب دیگری بود. آسمان به قدری نزدیک بود که به طالع بینان حق دادم ، و درد پلنگ ها را فهمیدم.و نیز درد عاشقان را .از چنان آسمانی هرچه می گفتی برمی آمد. اگر به زیارت رفته بودم و شبانه به نماز حاجت برخاسته ، فردا به راحتی چو می اندختم که آسمان نورباران شده بود . اما این جا مدرسه ی ده بود. و از زیارتگاه بودن ، فقط قبرستان متروکی را داشت و سگی که به مدارا رانده بودمش ، به در پنجه می کشید و گفت و گوی مرموز بانگ خروس ها ، از پاس سوم یک شب دهاتی خبر می داد ، و از مردگان هیچ خبری نبود ، نه اثر ینه ارثی نه سایه ای نه وهمی  و لی ...ولی چرا.انگار چیزی به چارچشم از جام شیشه ی خالی درها و از درون تاری:ی کلاس ها ، که اطن وقت شب هیچ علت وجودی نداشتند ، مرا می پایید . این تازه ارد بی خواب شده ی چراغ به دست را . که دنیای سکوت و ابدیت شبانه ی یک قبستان را می آلود. «مباشر که گفت شب تو قبرستون خوابیدن شگون نداره . »و ترس سایه ای گذرا بر خاطرم افکند. چراغ را کشتم و در نور ستارگان ، بر فرش خاکی و بی نشانه ی مدرسه ، و به انتظار خوابی که نمی آمد ، به استحاله ای تن دادم که از قبرستانی مدرسه ای ، و از ستاره ای شعری ، و از درویشی معلمی می سازد .

 

                                    عقرب

                                    1

  درست روز اول عقرب بود . که آمدند برای سوار کردن موتور آسیاب.همان روزی که بی بی ، همه ی مردهای کاری ده را به ناهار دعوت کرده بود و قرار بود برای دیم کاری پشک بیندازد . جمعه ای بود و فردایش به ساعتی که میرزا عمو دیده بود ، روز ولادت حضرت هابیل بود . و میدانچه ی آبادی را آذین بسته بودند و دورتادورش تخت گذاشته و فرش کرده. و یک دسته ی زرنا دف از دم صبح ، توی کوچه ها بکوب بکوب داشت و بچه ها لب جوی ده گردو بازی می کردند و زند ها دم درها و لب بام ها به تماشا نشسته و سه تا ژاندارم ، تفنگ هاشان را وارونه به کول لای جماعت می پلکیدند.

هنوز یک ساعتی به ظهر داشتیم که دو تا سواری از پیش ، و کامیون عین الله ، از پس ، چرخ هاشان را عین مهرها یلاستیکی به خون گاو قربانی شده ی اربابی رنگ زدند ، و هرکدام ده دوازده تایی انگ خونین ، که از ی:ی به دطگری کم رنگ تر می شد ، بر زمین میدانگاهی نهادند ، تا برسند پای عمارت آسیاب. همراهان موتور ، پسر بی بی که پیاده نشده رفت به طرف قلعه ی اربابی ، لابد به دست بوس مادرش ، و مردی مو فلفلی نمکی و عینک ساده زده و عصا به دست ، که گردنش را شق گرفت و با کسی حرفی نمی زد ، و نماینده ی کمپانی با مترجمش  و بعد خبرنگاری و بعد عکاسی ، و بعد هم دو نوه ی دو دوازده ساله ی بی بی .یکی دختری دراز و باریک و روبان به زلف بسته و با دامن کوتاه و جوراب سفید بلند .و دیگری پسری هت تیر به کمر بسته و لباس ملوانی پوشیده .که حسن شل دست شان را گرفت و دنبال پدرشان برد.

روز قبل متخصص آمده بود و زیر سر موتور را از بتون ریخته و سه شاخه ای از تیرهای کلفت تبریزی آماده کرده بود که منجنیق کوچکی را به سیم آهنی از آن آویختند و در میان دود اسفند که قهوه چی دور می گرداند و هیاهوی صلوات اهالی ، سوارش کردند.و با منجنیق بلندش کردند و «الله ، محمد ، علی»گویان به زمینش گذاشتند ، و از نو برغلتک سرتیرها را آوردندش تا پای سکوی ، سیمانی ، و سرو صدای شکافتن صندوق که برخاست ، من کنار رفتم و برتختی کنار قهوه خانه نشستم به چای خوردن ، مشغول چای دوم بودم که مدیر رسید با پسر بی بی که معرفی شدیم. و سلامی و حال و احوالی و نشستند ، و چای ، و دنبال حرف شان را در گوشی با هم گرفتند.

حتی پیرترین اهالی  به تماشا آمده بود.و نیز هرشش تا کوری که در ده داشتیم ، عصازنان ، یا کسی زیر بازوشان را گرفته.و که «حالا چه کار می کنند؟»و یا «این موتور چه جور چیزی است ؟»و از این قبیل.و دور و بر کامیون و موتورخانه ، اهالی چنان درهم می لولیدند و چنان لای دست و پای هم می پیچیدند که یک بار ژاندارم ها مجبور به دخالت شدند و دو سه بار صدای ناله و نفرین برخاست .

پسر بی بی ، پنجاه ساله مردی بود با شکم بزرگ و هیکل متوسط و تاسی وسط کله اش را با دسته ی نازک و چسب خورده ی موهای سرف چپ پوشانده  ، و سیگار فرنگی به دست.پچ پچ با مدیرش که تمام شد ؛ گفت :

-رییس ، از کارت راضی هستی؟

خیال کردم هنوز با مدیر است ، اما با من بود . گفتم :

-نوکری دولت و رضایت خاطر ؟کاری است و ما می کنیم ..و بعد افزودم :

-حیف شد که شهر خدمت نرسیدم .

ته چایی اش را سر کشید و پکی به سیگارش زد که دودی شیرین داشت ، وبیشتر عطر بود تادود و گفت :

-عیبی ندارد رئیس ، فرصت زیاداست . اگر کاری داشتی مضائقه نکن . وزیر فرهنگ پای «بریج»

شبهای شنبه مان است .

و مدیر هنوز چایش را تمام نکرده بود که مردی از اهالی آمد و در گوشش چیزی به لهجه محلی گفت که برخاست و کناری رفت ،

و پچ و پچی در گوشی .و وقتی برگشت نگاهی به جماعت انداختم که مباشر و درویش میان شان جولان می دادند و به امر و نهی ،

و بعد خطاب به پسر بی بی گفتم:

-لابد آقای مدیر برایتان گفته که اهالی راضی نیستند .

گفت:-فایده ندارد رئیس .دیگر نان شهر را نمی دهد .اختیار دیگر نه دست دهاتی جماعت است ، نه دست شهری جماعت .

دست این ها است رئیس ....

و با دست اشاره ای کرد به نماینده ی کمپانی و مترجمش که کناری ایستاد بودند و از قمقمه ای به نوبت چیزی سر می کشیدند و آمد

و رفت شتاب زده ی سوار کنندگان موتور و دوندگی عکاس و خبر نگار را سیاحت می کردند .

مدیر گفت :-چرا ده نباید نان شهر را بدهد ؟ نقل آن یارو است که ...

پسر بی بی حرفش را برید و گفت :-می دانی اقتصاد تک پایه یعنی چه رئیس ؟.. خطابش به مدیر بود . و بعد افزود :- این جا شلوغ است روسا .

بیایید برویم توی قهوه خانه ، دوکلام حرف باهاتون دارم .

که سه تایی برخاستیم و رفتیم تو.خنک بود و خلوت بود و سرو صدا نمی آمد .سه تا چایی ریختم و لب سکو نشستیم .و پسر بی بی

همان جور که چایش را به هم می زد ، خطاب به مدیر گفت :

- اقتصاد تک پایه یعنی اینکه تو هر آبادی مردم دست به دهان یک محصول بمانند . فقط یک محصول ، رئیس .این جا گندم ، امیر آباد جو، حسین آباد میوه ، حسن آباد صیفی و چغندر . و استکانش را برداشت .

پرسیدم :-خوب؟

استکان خالی را گذاشت و گفت :-خوب ندارد رئیس .یعنی ما دست به دهن نفتیم ، اندونزی دست به دهن کائوچو، برزیل دست به دهن قهوه ، و هند و پاکستان دست به دهن کنف ، مگر روزنامه نمی خوانی رئیس ؟

-گفتم :-من از شهر در رفته ام که این پرت و پلاهاشان را نشنوم . اما به هر صورت این چه ربطی دارد به کار آسیاب موتوری؟

گفت :- ربطش این است رئیس ، که ما نفت داریم .خیلی هم داریم .می دانی چه قدر رئیس ؟رادیو که می شنوی؟ هفتاد درصد ذخایر نفت دنیا ، در حوزه ی خلیج فارس خوابیده .که یک پنجمش مال ما است ، رئیس .مال ما که نه ، یعنی زیر مملکت ما خوابیده .وهمین بس مان است رییس.این جوری که شد آسیاب آبی عهد بوقی می شود ، دیوار گلی بد ترکیب می شود ، قالی دست باف غیر صحی می شود . می فهمی رییس ؟

باید جنس کمپانی را بخریم تا متمد ن شویم .نفت را هم که می برند ،موتور و ماشین می دهند . و بعد که مملکت پر شد از موتور وماشین ، آن وقت باز هم نفت را می برند و گندم و گوشت می دهند . حالا فهمیدی رییس ؟

در این وقت عکاس و خبر نگار سر رسیدند .چرق و چروق دو تا عکس با «فلاش » گرفتند و خبر نگار با یک دست خنده ی زورکی روی صورت آمد و جلو که:

- می بخشید آقایان که کلام تان را قطع می کنیم ، ما اخبار خبرنگار «اخبار هفته »ایم .می خواستیم نظرتان را درباره ی آسیاب موتوری برای خوانندگان ما شرح بدهید .

پسر بی بی گفت :-مبارک است .تمدن یعنی همین دیگر .اگر موتور آسیاب نمی آمد که تو این جا پیدات نمی شد رییس .و قش قش خندید.

مدیر گفت :-ما آسیاب داشته ایم آقایان ! گندم مان آنقدر نشده که دو تا آسیاب بخواهد .

و یار و مدد و دفتر چه در دست ، رویش را که به من کرد ، گفتم :

-من غریبه ام ، خبر از کار ده ندارم .

و آن دو که رفتند ، پسر بی بی سیگار دیگری آتش زد و مدیر پرسید :

-نفهمیدم آقا ! چرا دیگر گندم و گوشت ؟ نقل آن یارو است که هم چوب را خورد و هم پیاز را.

پسر بی بی گفت :-آسیاب آبی که خوابید ، تو ناراضی می شوی رییس،پس اهالی ناراضی می شوند .پس لابد دعوا می شود ، پس ژاندارم می آید و رییس ، یک عده گرفتار می شوند ، یک عده هم که مدام از ده کوچ می کنند .و زمین خلوت می شود رییس .یعنی نکاشته می ماند . توکه بهتر از من می دانی رییس.

گفتم :-اما در عوض شهر ها پر می شود . با این حرف ها هم دیگر نمی شود مالکیت را به صورت قدیم برگرداند .برق می آید و تراکتورمی آید و جای آدم ها را سرزمین می گیرد.

گفت :- کجای کاری رییس ؟آدمی که اسفند دود می کند از تراکتور چه می فهمد ؟مگر از قضیه ی امیر آبادی ها خبر دار نشد ی ؟

وقتی مزد کارگر کم است ، وقتی صنعت محلی گیوه بافی است ، تراکتور وموتور آوردن یعنی پول را دور ریختن .

گفتم :-پس آخر می گویید چه کار باید کرد ؟تاکی باید دهاتی مدام نان و کشک بخورد و سالی دو بار قرمه ؟

گفت :-چه می گویی رییس ؟ تو هم مثل این فرنگی ها خیال کرده ای که آدمی زاد یعنی بنده ی تولید و مصرف؟ فرنگی که سگ دو می زند و تولید می کند ، اگر نجنبد از سرما خشک می شود .اما هندی سالی به دوازده ماه با روزی یک بادام می تواند سر کند ، و سر تاسر سال شب زیر آسمان بخوابد رییس . اگر قرار بود ..

حرفش را بریدم که :

-شما خیال می کنید که آدمی زاد یعنی بندهی شرایط اقلیمی م در این صورت فرق آدمی زاد و حیوان کجا است ؟و د رچه ؟شما از این وحشت دارید که ده با دنیآ ربط یدا کند و زندگی کندش بدل شود به یک زندگی متحرک و از دست تا ن بدر برود.

گفت :

-بارک الله رییس . اصطلاحات شان را هم که یآد گرفته ای . حالا که این جور شد ، بگذار از یک سر دیگر نگاه کنیم . مدیر هم می داند که با قیمت  یک تراکتور می شود یک کامیون خرید ، و بار کشید به تنی صد تومن . از خرمشهر به تهران دو روزه اش می شود هزارتمن رییس . یعنی ماهی پانزده هزار تومن.یک بقالی دونبش تو هر شهری ، درآمدش از این بیش تر است ، ریییس.

گفتم :-پس چرا نگه اش داشته اید ؟چرا تقاضای تقسیمش را نداده اید ؟گفت :-ببینم ریییس!تو هم خیال کرده ای که ما خون دهاتی ها را تو یشیشه می کنیم ؟مساله این است که مادرم پیر شده .این آبادی یعنی جوانی اش ، یعنی خاطراتش .نمی تواند این چیزی را که ارث برده عوض کند. حتم دارد که اگر بیاید شهر می میرد. علاوه بر این مادر من تو یک شهر یعنی چه ،رییس ؟یعنی یک زن میاد صدهزار زن دیگر . اما این جا بهش می گویند بی بی . مالکیت برای او یعنی حیثیت ، رییسی ، یعنی معنای وجد ی، ی,نی شوهرش که تو قضایای مشروطیت تیر خورد و مرد.

گفتم :-اما گمان نمی کنم بچه های شما سر سفره به جای نان ، حیثیت بخورند!

گفت :-می دانستم اشتباهت ا زکجاست ، رییس ، ولی بدان که درآمد دارالوکاله ی خود من سالی پنج برابر درآمد این آبادی است.

این شندر غاز ، فقط خرج تحصیل برادرم می شود که فرهنگ درس می خواند. اصلا بگذار یک چیزی برایت بگویم رییس، چکیده ی اعلم اقتصاد را .

ملک داری و ده داری تا آن زما ن اعتبار داشت ، رییس ، که ابزار کار آدم روی زمین چرا می کرد .یعنی از زمین می خرود . خر واسب  و گاو که پا به پای آدم راه می رفتند و عجله هم نداشتند . تا آن روز اختیار ابزار کار زمین دست خودت بود رییس.

اما حالا ابزار کار آدمی دارد عوض می شود .و خوراکش هم شده نفت ، شده برق .و اختیار نفت و برق و ماشین هم دیگر دست من و تو نیست ؛ یا دست این جماعت ، دست کمپانی است .روی شناسنامه من و تو فقط نوشته اند «نفت » . همین رییس . دیگر نه شماره ای ، نه تاریخی ، نه سابقه ای ، نه رایی ، نه امایی و اگر قرار باشد...

که حرفش را بریدم :- شناسنامه معرف آدم است نه حاکم بر سرنوشت ـ آدم . اسم ها در عهد بوق از آسمان می افتادند .

گفت :- درست است رییس . اما حالا اسم از آسمان زمین شناسی می افتند پایین ، و از آسمان «مکانیسم » . حالا دیگر حاکم بر اعمال این روزگار «مکانیسم » است رییس .ما هم که خواه و نا خواه داریم نفت را می دهیم .خیال برمان داشته بود که چهار صباح شیرها را بستیم . دیدی چه بر سرمان آوردند ؟

گفتم :-اما اساس این معامله غلط است . تصدیق می کنید؟ آن چه بر سرمان آمد به ما تحمیل شد .هنوز قبولش نکرده ایم.

گفت :-پس چه رییس .مگر خیال کرده بودی امر دنیا را سلمان و اباذرمی گردانند ؟ امر دنیا را بورس می گر داند ، رییس . یعنی ربح، یعنی سرمایه ، یعنی اموال منقول ، یعنی ...

باز حرفش را بریدم که :-پس با این قانون تقسیم اراضی نذرتان حسابی قبول شده .

گفت :- چه نذری ؟چه قبولی ...رییس .حیف که وضع مالیاتی ملک شلوغ است .اصلا مگر اساس معامله ی مادرم با این زمین درست بود ؟

هر چه بهش می گفتم بگذار این ملک را ، این مال غیر منقول را ، که دیگر صرف نمی کند ؛ برایت بدل کنم به یک مال منقول، فایده نداشت رییس.

حالی اش نمی شد که دیگر دوره ی ملک داری گذشته .حالی اش نمی شد که حالا دوره ی بانک داری است . می گفتم برایت می فروشمش و توی شهر یک پاساژ برایت راه می اندازم با سر قفلی هر دکانی پنجاه هزار تومان .

اما مادر من است دیگر رییس . تازه با این قانونی که گذاشته ...

این جای بحث بودیم که پادوی لنگ مباشر آمد و پسر بی بی را دعوت کرد که برود و موتور را راه بیندازد ، که با هم برخاستیم .میدان پر از صلوات و دود اسفند بود .و مردم صف دادند که پسر بی بی رفت تو و من کناری کشیدم به فکر کردن در معنی کار و بی کاری و تمدن و هویت و تولید و مصرف.و می دیدم که کار یعنی تولید ، و یعنی مصرف ، و این همه یعنی تمدن ، پس بی کاری یعنی عدم تولید و پس یعنی قناعت و سپس ... یعنی بدویت ؟ یا نوع دیگری ا ز تمدن ؟ آن وقت فرق این دو در چه ؟آیا تنها در این که ابزار کار آدم به چه ضرباتی حرکت می کند ؟ پس یعنی ابزار کار آدمی یعنی معرف شخص او شناسنامه اش ؟... و این سال ها همه حرف های آن پیرمرد ریشوی آلمانی (مارکس)که صد سال پیش ادای موسی را در آورده بود و مادر کلاس های دانشسرا فرمایشاتش را قرقره می کردیم.اما پس زبان چه می شود ؟ و تاریخ؟و مذهب؟و آداب ؟این دیگر اوراق شناسنامه ی آدمی ...و بعد . مگر نه این است که این ابزار کار نیست .یک بت تازه است ...

با همین فکرها بودکه رسیدم به قلعه ی اربابی . بی بی خواسته بود زودتر از دیگران بروم . خانه اربابی حسابی شلوغ بود . دود و دمه توی حیاط ، و دیگ ها ردیف پای دیوار ، و آتش اجاق ها بر سر دیگ ها ، که از جلوی هرم گرم شان گذشتم .و بعد راهرویی ، و بعد سر پوشیده ای ، و بعد اتاق .تالارمانند .و طاقش خیمه ای یکسره . و دست چپ تالار، شاه نشین مانندی.ته تالار بساط چای و قلیان بود .یک سماور بزرگ ، و دودکش تا سقف بالا رفته بود و دو تا منقل .و عده ای از دهاتی ها اطرافش .استکان ها صدا می کرد و یکی قلیان می کشید .و زمزمه ی گپ دهاتی ها ، زمینه ی آواز ی که قلقل قلیان تک نوازی اش.با تک مضراب مزاحم افتادن استکانی در جامی ، یا خشک سرفه ای .صدر مجلس هنوز خالی بود .آن سمت که شاه نشین می انجامید . زیر سیگاری ؛ و یک بسته توتون.و مرا هدایت کردند به سمت چپ.دری سه لنگه شاه نشین را از تالار جدا می کرد.و پای دیوار مقابل ، تختی کوتاه و هره دار .و بی بی بر آن نشسته ، در بستری . و سفید مو و چارقد ململ به سر ، چادر نمازش روی دوش افتاده ، و پاها زیر لحاف ، و به بالش تکیه داده . سلام که می کردم چشمم افتاد به دسته ی لنگی که زیر تخت بود .(پس پیرزن زمین گیر ه!) که به حرف آمد :

-بیا تو پسر جان !سلام .بیا بنشین لب تخت .باهات دو کلام حرف دارم .

و روبه جماعت دهاتی های دور سماور فریاد کشید :-آهای !چایی برای منم بیار .

چنان فریادی بودکه از آن جثه ی کوچک در بستر افتاده بر نمی آمد .که نشستم .تخت بلند نبود ، و انگار بر چهار پایه ای بودم . و یک مرتبه به یاد پیرزن دیگری افتادم که دوسال پیش به لودگی سراغش را گرفته بودم که برای مان فال بگیرد .سه نفر بودیم .دم در مسجد همان شهری که مدیر یک مدرسه اش بودم .زنک فال گیر بر چها رپایه ای نشسته بود؛ و هر کدام ما به نوبت ،هم چو که چندک می زدیم پیش رویش ، تا او مشت نخودهایش را بریزد ، و درمیان نقش آن ها سرنوشت مان را بخواند ، می گفت :(ایجانه ، ایجانه ، ایجا جای غذرانه )و باقی اش را ما خودمان می دانستیم .زنک در جوانی به یک جن شوهر کرده بود و از او دختری آورده بود . هر جا که مشتری می نشست ....که چای آمد .به دست همان که می لنگید . بی بی بهش گفت:

-کسی مزاحم ما نشود حسن .و رو به من افزود :-چه ریشی گذاشته ای ؟ نکند حالت خوش نیست ...

حسن که می رفت ، لنگه های در شاه نشین را پیش کرد و خلوت که شد،گفتم :

-نه عیبی نداردم بی بی . گفتم ریش را ول کنم .و بعد داستان کرم صورت را برایش نقل کردم .گفت :

-آره پسر جان ! دنیا عوض شده. دیگر من هم این را فهمیده ام . ما خودمان را تو آینه ی آب نگاه می  کردیم.و حالا؟..

که حرفش را بریدم :-حسابی سلطنت دارید بی بی .

گفت :-این را می گویی سلطنت ؟تو کجای زندگی مرا دیده ای جوان ؟

روزی که نعش شوهرم را با اسب می آوردند ، چهل تا تفنگ دار بدرقه اش بود ، اما حالا؟از زور پسی توی این ده ماندگار شدم .می دانی اگر بروم شهر جایم کجاست؟ بیمارستان !آره.دو سه دفعه بچه ها م آمده اند که به فکر خودم انداختی .تو بگو ببینم ، بساط زندگی ات جور است؟ چیزی کم و کسری نداری؟

-گفتم :-سایه تان کم نشود.به لطف شما بد نمی گذرد بی بی .

گفت :- تعارف شهری با من نکن . من دیگر دهاتی شده ام . الان پنجاه سال است ،جوان ! می فهمی ؟یک عمراست . آرزو می کردم بچه ها ی خودم سر پیری می آمد ند و زیر بالم را می گرفتند . اما این است دیگر ... خوب شنیده ام با ماه جان سر و سری داری ؟

گفتم :- ماه جان ؟

گفت :-آره . می خواهی برات عقدش کنم ؟

که وارفتم .استکان چای را گذاشتم توی نعلبکی و بربر به این پیرزن تنها مانده ی زمین گیر دخالت کننده ی در همه ی کارها نگریستم .خواستم بهش بگم که (خیال کرده ای منم یکی از رعایاتم ؟)که دیدم جا ندارد .

حدس زده بودم که قضیه آفتابی خواهد شد ، اما نه به این زودی.آن پیرزن فال گیر گفته بود که از ده زن می بری. اما نه به این صورت .(پس اسمش ماه جانه !ماه جان !و پای تنور سوخته ...)

-چه عیبی دارد جوان ؟من خیلی دلم می خواست همین جا برای بچه ها م بساط عروسی راه بیندازم .این یکی که هیچ چی ، آن یکی هم خدا عالم است دست کدام لگوری را بگیرد و برگردد...

از چنان دری وارد شده بود که حتی پرخاش هم نمی شد کرد . این بودکه گفتم :

-یعنی می گویید یک معلم عزب توی یک ده چه کار بکند ؟

گفت :-هیچ چی ننه . زن بگیرد. چرا صیغه اش نمی کنی ؟

گفتم :-صیغه ؟

گفت :-وحشتی ندارد ننه .تا این جا هستی خدمتت را می کند .بعدش هم توبه خیر و او به سلامت .پس صیغه را برای کی گذاشته اند ،ننه ؟ ببین جانم .می خواستم همین را بهت بگم .نه که خیال کنی می خواهم به کارهات فضولی کنم .تو به اسم معلم ده نباید جوری رفتار کنی که دهاتی ها ازت رم کنند .از ژاندارم رم می کنند .و معلوم است چرا ؟ از مامورنظام وظیفه و ثبت ، و حتی از مباشر من ، از همه ی این ها رم می کنند .اما تو با این ها فرق داری. از تو باید حرف بشنوند .مشکل آب و ملک و سرباز ی را به زور می شود حل کرد ننه .اما معنویات به زور تو گوش مردم نمی رود . تو خودت این ها را بهتر می دانی .بچه های دهاتی وقتی از تو حر ف می شنوند که پدرهاشان ازت شنیده باشند . کار تو یکی دو روز که نیست ننه ....

تکیه کلام خطابش که عوض شده بود ، اصلا دست و بال مرا بسته بود .گفتم :

-من قصد بدی نداشتم .

گفت :-می دانم ننه جان .اما نمی خواهم آبت از سر چشمه گل آلود بشود .

گفتم :-اختیار با شما است .

گفت :- بارک الله ننه جان .ترتیبش را می دهم .اما مطلب دیگر این که می خواستم توی دعوای مدیر و مباشر شرکت نکنی .

گفتم :-چیزی از این قضیه دستگیرم نشده بی بی .

گفت :- خودت را به کوچه ی علی چپ نزن ، جوان .

گفتم :-نمی زنم .حس کرده ام که حرف و سخنی میان شان هست ، اما هنوز غریبه ام .

گفت :-شنیده ام که سلیقه ام را پسندیده ای ، جوان ن.

گفتم :-پس این درویش جاسوس شماست ؟

گفت :-جاسوس نیست ، جوان !گاهی با هم درد دل می کنیم . عین حالا.من توی این ده با اهل محل که نمی توانم درد دل کنم .او آدم بسیار خوبی است .زنش سر زا از دنیارفت و او دیگربعد از آن آدم نشد ...چه می گفتم جوان ؟

گفتم :-از مباشر می گفتید .

گفت :-آره !به هر صورت گفتم اگر مباشر م باهام محرم باشه خیالم راحت می شه .به خصوص که آدم شری بود و غریبه هم بود و جوانی هاش شنیده بودم که حزب بازی هم کرده بود .

حرفش را بریدم که :-پس دارید توصیه می کنید که طرف مدیر را بگیرم ؟

گفت :-این کار را عاقبت می کنی جوان .هر چه با شد اومدیر است تو هم معلمش .اما می خواستم حالی ات باشد که مدیر خیال کرده تا دنیا دنیا است همین اوضاع برقرار است...

حرفش را بریدم که :-پسرتان می گفت در آمد دارالوکاله اش بیش تر از در آمد این ملک است.

به کلافگی گفت:-غلط کرده .زنش به خرج همین کور و کچل ها هفته ای یک بار ماساژ می دهد تا لاغر بماند ، و ماهی دو هزار تومان تو قمار می بازد .پسره ی نمک به حرام .سرم را انداختم پایین تا به خودش مسلط شد و بعد  دنبال کرد :

-بچه های من ، بچه های من اند جوان .خودم دانم و آن ها .

گفتم :-من به مدیر گفته ام که توی شهرها هم درشکه ها را ور چیده اند . اما می دانید بی بی ،حالا همان درشکه چی ها شوفر تاکسی شده اند .

گفت :-درست است جوان .اما این جا ده است. از سنقور آسیاب بر نمی آید که موتور بان بشود.آن هم وقتی که هر کدام از دهاتی ها یک پا سنقورند .

گفتم :بی بی ،مساله این است تا کی با ید شهر و ده آن قدر با هم فرق داشته باشند .

گفت :-تا وقتی تو با مدیر فرق داری جوان ! تا وقتی بچه های من با من فرق دارند .تا وقتی توی ده می کارند که توی شهر بخورند .

گفتم :-آخر حالا دیگر این نسبت به هم خورده .گندم را هم برامان از آمریکا می آورند .

گفت :-پس دیگر بدتر جوان .خدا عاقبت مان را به خیر کند . به هر صورت می خواستم تو پایت توی این چاله نرود .و ساکت شد ، و آهی کشید .که پرسیدم :

-قضیه چه بود ، بی بی ؟

گفت :-نمی خواهم برایت قصه بگویم ننه . همه ی دهاتی ها قصه اش را می دانند .می خواستم بهت بگم که هر کاری راهی دارد.آخر سیاست هم گفته اند .خدا بیامرزد آن مرحوم را .نقل می کرد که یک وقت نمی دانم شیراز بوده یا اصفهان ، که این قضیه را می شنود.جوانه پسری بوده از اعیان زاده های شهر ، که روزی توی یک میهمانی صندلی را به شوخی از زیر پای قنسول می کشد .قنسول زمین می خورد ، اما به روی خودش نمی آورد .تا سه چها رسال بعد درهمان شهر قتلی اتفاق می افتد ، ودست بر قضا همان جوان قاتل از آب در می آید . استنطاق و محاکمه ...و حکم اعدام جوانک در می آید .صبح روزی که قاتل را دار می زده اند ،قنسول مثل اجل معلق پیدایش می شود و قبل از اینکه نردبان را از زیر پای جوانک بکشند ، با همان لهجه ی خارجی اش می گوید :(این نوردبان بیتر از آن صندلی ...)غرضم این است که این خر را خود من  برده ام بالای منبر ؛ بلدم چه جوری بیارمش پایین.می فهمی جوان ؟

که احساس کردم به روی چهار پایه درست به جای آن زن فالگیر نشسته ام .ولی بی بی ، این مالک سیاستمدار دهاتی،عین مادر بزرگی در بستر افتاده بود و من انگارنوه ی او ...برای این که در جوابش سکوت نکرده باشم گفتم :

- بی بی ، بحث در فرق میان کاشتن و خوردن نیست .یا کارند هو خورند ه.بحث در چه طور کاشتن و چه قدر خوردن است.

گفت :-حالا من نمی فهمم جوان .

گفتم :-غرض من این است که مالکیت به این صورتش غلط است . دهاتی بکارد و تازه به این درماندگی ؛ تا بچه های شما ...

حرفم را برید که :-برام روضه نخوان جوان !می دانم این حرف ها مد شده .با آن قانون قناس شان .حالا دیگر من هم حفظ شده ام ،دیگرهم بس است ف پاشو برو توی مجلس که امروز خیلی کار داریم .در را هم باز بگذار . به سلامت .

 

                                   

                                    2

که برخاستم و به جمع پیوستم .صدر مجلس پر بود ، دورتادور .و پایین مجلس هم .و مسجدی .از نماینده ی کمپانی و مترجمش خبری نبود ، اما پسر بی بی و آن مرد عصا به دست همراهش و درویش و مدیر بغل دست هم نشسته بودند ، و ژاندارم ها ، در فاصله ی صدر و ذیل مجلس  عین مرزی  و سربنه ها هم بودند و کدخدا هم ، و همه ی قیافه های آشنای این مدت . درویش بغل دستش جا خالی کرد که نشستم . و هنوز درست جابه جا نشده بودیم که ک جای جلوی رویم سبز شد . و صدای بی بی آمرانه ، و اندکی کلفت تر از صدای یک زن برخاست :

-آهای حسن !بیا تخت مرا بکش جلو.

که مباشر هم برخاست ، و پسر بی بی هم . و به کمک حسن که می لنگید دو طرف تخت بی بی را گرفتند و کشیدند و در درگاه شاه نشین ، و دو تا متکای پشت بی بی را مرتب کردند ، و سلام سلام جماعت آمد.بعضی ها برمی خاستند و سلام شان را می فرستادند . اتاق پر از دود بود و همهمه ی دهاتی ها ا زته مجلس به زمزمه ی زیارتگاهی می مانست.

چادرم را بکش روی سرم...آهای آبدارباشی!زغالت بو می کند.نکند گه گربه توش باشد ؟بدو منقل را ببر بیرون عوض کن.

و مباشر داشت چادر بی بی را می کشید روی سرش که باز صدای بی بی درآمد :

-همه تان خوش آمدید .می دانید که قرار است دیم پاییزه را پشک بیندازی» . بعدش هم یک خبر خوش براتان دارم . حالا هم سربنه ها پشک می اندازند و درویش می شمارد ، همه حاضرند ؟

-نه ، بی بی !ولی بگ نیست.

این را یکی از آن سه سربنه گفت که انگار هم زاد بودند و یک چپق را دست به دست می گرداندند.

-کجاست ؟نمی شود که مردم را تا عصر گشنه گذاشت.

سرنبه ی دیگر چپقش را رد کرد و گفت :-رفته امامزاده دنبال خونواده اش ، قربان !هنوز برنگشته .حال خونواده اش خوش نیست ، بی بی .

-می دانم!اما چرا گذاشته یک زن تب لازمی تو این سوز بیابان از خانه برود بیرون؟...آهای مباشر!یکی را بفرست سراغش ، مال هم بفرست که عیالش را برگرداند.لازم هم نیست صبر کنیم تا ولی بگ برگردد. یکی از ریش سفیدهای بنه اش و کالتش را بتکند...تو بیا مشهدی اکبر.قبول است؟

صدایی از جمع پایین مجلس گفت«قبول است.»و به دنبال صدا مردی برخاست استخوانی ، و کلاه نمدی به سر ، و آمد جلو.و بی بی دنبال کرد:

-یک جایی هم برای من بیاورید.

و ما همه ساکت شدیم و تماشا کردیم که سربنه ها برخاستند و با مباشر و درویش رفتند وسط مجلس جرگه زدند و سرهاشان را توی هم کردند و دست ها را آوردند به پشت هرکدام دو سه تا ا زانگشت هاشان را بستند ، و باقی را باز نگه داشتند و بردند وسط جرگه ، که درویش می شمرد و اعلام می کرد.عین بچه های بزرگ شده ای که در محضر سلطنت یک پیرزن آب و ملک دار ، مجلس وزرا کرده اند، و به جای مشورت در مهام امور ، بازی می کنند.نفر اول ، مشهدی اکبر درآمد.که کلاه نمدی اش را برداشت و سرش را خاراند وبلند گفت «لااله الاالله» و نفر دوم یکی از دسته ی سه نفری سربنه ها ی هم زاد .و همین جور پنج بار پشک انداختند و پنج بار درویش به صدای بلند شمرد و ماهمه ساکت بودیم . و عده ای سیگار می کشیدند و دد چپق بالای سر جماعت ابر بسته بود و ژاندارم ها با شلوارهای تنگ شان هی پابه پا می شدند. و کار که تمام شد و پشک اندازندگان سرجاهاشان که برگشتند ، بی بی به حرف آمد :

-خوب .مبارک است . چون و چرایی که ندارید؟پشک قبول است؟

-قبوووول است.این را تمام اهل مجلس گفتند.

درویش که سرجایش پهلوی من جا گرفت ، ازش پرسیدم :-برای چه پشک انداختند؟

-شنیدی که آقا معلم !برای کشت دیم.

-این را فهمیدم. اما مگر هر کسی زمین خودش را نمی کارد؟

-نه آقا معلم!فقط زمین های آبی مرز و سامان دارد.زمین های دیم یکسره است.ملک اربابی است .ملک اربابی است و دورافتاده و غول و سنگلاخ هم هست.

هریک از شش طرف آبادی را یکی از بنه ها می کارد .دسته جمعی می کارند و دسته جمعی همه برداشت می کنند. پشک هم که می اندازند برای این است که سر دور و نزدیک بودن یا هموار و ناهموار بودن زمین  به کسی اجحاف نشود.پشک اول و سوم ، بدترین تکه هاست...

که باز صدای بی بی درآمد :-آهای کدخدا!برای ماه رمضان چه فکری کرده ای؟

-گمان نمی کنم آشیخ حسین دیگر بیاید ، بی بی !قهر کرده .

-مگر آدم نفرستادی دنبالش؟

پیش از این که کدخدا جواب بی بی را بدهد ، یکی از میان جمع گفت «خوشا به حال باغی که توره ازش قهر کند.»بی بی فریاد کشید:

-خفه خون!...می گفتی کدخدا؟

-همین مشهدی اکبر رفته بود سراغش .بهش گفته که ...جرا خودت نمی گویی مشهدی اکبر؟

که مشهدی اکبر از میان جمع بلند شد و کلاه نمدی اش را از روی پیشانی زد بالا و گفت :

-بهم گفت اگر بی بی سراغ مرا گرفت بهش سلام برسان و بگو اسب های خوب چه شدند؟آدم های خوب سوار شدند و رفتند جاهی خوب . نشست.

بی بی گفت :-لایق شما همین هم هست.پارسال سر حق القدمش آن قدر کون ترازو زمین زدید ، که بهش برخورد .معلوم است ، من هم بودم دیگر تو این خراب شده پا نمی گذاشتم.

عین الله گفت :-این حرف هانیست بی بی .سر قضیه ی تقسین املاک آخوندها ، تصمیم گرتفه اند اعتصاب کنند...

که بی بی حرفش را برید و گفت :-خفه خون!...می گفتی کدخدا، پس ماه رمضان در مسجدتان بسته است؟

کدخدا گفت :-خدا عمر به مشهدی اکبر بدهد.یک فکر دیگر برامان کرده ...چرا خودت نمی گویی مشهدی؟

که مشهدی اکبر باز برخاست و کلاهسش را زد بالا و گفت:-راستش خود آشیخ حسین نشانی داد رفتم سراغ آشیخ عباس.جوان تر هم هست و تازه نفس تر.قول داده که بیآید .و نشست.

-برای حق القدمش فکری کرده ای کدخدا؟

-هر بنه ای قرار است پنجاه من گندم بدهد.می رسانیم بی بی .خیآلت راحت باشد.

-آهای مباشر !یک خروار هم تو از انبار اربابی بگذار روش ، که دیگر پشت سرمان لنترانی نخوانند.اگر هم خواست پولش را بدهید...خوب دیگر چه کار داشتیم ؟...آهاه.یادت باشد مباشر ، دو خروار هم از سهم اربابی برای آقا معلم بگذار کنار.پسر حرف گوش کنی است ...مدیر ، تو کجایی!تو هم فردا برادرت که خواست برود شهر ، بگو زن ولی بگ را ببرد . پسرم سفارش می کند بخوابانندش تو بیمارستان.حالا شماها بگویید ببینم سرکارها !کار امیر آبادی ها به کجا کشید؟

یکی از ژاندارم ها همان طور نشسته ، دستش را گذاشت بالا و گفت:

-قربان!رضایت طرف را جلب کردند. اول ماه آزادشان می کنند.

همین وقت ولی بگ از راه رسید که یک بار توی قهوه خانه دیده بودمش و می شناختم.یکسره رفت سراغ تخت بی بی . کنده زد پای تخت وسرش را قیم کوبید به پا یه ی چوبی اش و ناله اش درآمد:

-ددم وای بی بی !خاک عالم به سرم شد، ددم وای !

بی بی دستش را به چادر پیچید و گذاشت روی سر او و گفت:

-قباحت دارد پیرمرد !مگر چه خبر شده؟

-می خواستی چه خبر بشود بی بی ؟ضعیفه دو پاش را کرده توی یک کفش که یآ از آقا شفا می گیرم یا همین جا می میرم.بعد سرش را بنلد کرد و رو به بی بی که :

-بیست سال آزگار است هر شب توی خانه بود .حالا بزها را که می دوشد ؟بچه ها را که می خواباند؟

-آخر چرا گذاشتی برود ، پیرمرد؟

-چه می دانستم چه خاکی می خواهد به سرم بشود ، بی بی ؟رفته بودم دنبال نخودهام .بعد از چاشت ، خون بالا آورده و ترس برش داشته و زند گی را ول کرده و رفته.هر چه کردم نیامد.خودش را بسته به ضریح و دراز کشیده .که یا همین جا می میرم یا شفا می گیرم ، حالا من با این یتیمچه ها چه بکنم بی بی ؟

-اگر خون باال آورده همان بهتر که تو امام زاده باشد ، تا فردا بفرستمش شهر ، آهای یحیی کجایی؟

که یکی از وسط جمع مسجدی نشسته ی ته تالار بلند شد و گفت :

-این جام ، بی بی .

-حاضری عیالت را بفرستی امام زداده ، تا فردا صبح که مریض را می فرستیم شهر؟

-آی به چشم بی بی .

مردی بود مو فرفری ، که از روی دوش جماعت با سه تا شلنگ خودش را به در رساند و داشت گیوه هایش را ور می کشید که بی بی گفت :

-ناهارت را از مطبخ بگیر وببر ، یک سهم هم برای شام زنت بگیر ، بالا پوش هم ببر ، به سلامت .حالا هم یک چایی برای ولی بگ بطاورید تا حالی اش کنم که پشک اول بهش افتاده.

-ددم وای بی بی !پس گاومان نه تا گوساله زاییده .آخر من با آن سنگه بن چه خاکی به سرم کنم ؟یک بلا از آسمان به سرم خورد حالا یکی دیگر نوبت گرفته...

یکی از سربنه های هم زاد چپقش را رد کرد و گفت :-اگر هم بد آورده ای ، اجر خودت را نبر.روی حکم پشک کگه نمی شود اما گذاشت ، پدرآمرزیده .خدا شفاش می دهد.

بی بی گفت:-هیچم بد نیاورده ای ولی بگ.گوش کن ببین چرا .آهای !شماهای دیگر هم ، همه تان گوش هاتان را وا کنید ف ببینید چه می گویم .ماه پیش من یم معامله کرده ام.ده جریب از زمین های دطم را فروخته ام به این آقا (و با دست اشاره کرد به مرد عینک زده ی موفلفل نمی که صبح با پسر بی بی دنبال موتور آسیاب به ده آمده بود.)قرار است بیاید ای« جا مرغ داری باز کند ، به آب و کشت شما هم کاری ندارد ، برای خودش هم چاه می زند ف عمله هم از اهل ده می گیرد ف فقط هم یک وردست یزدی با خودش می آورد ، فهمیدید؟بهش گفته ام که از همان تکه ی سنگه بن زمین تحویلش می دهیم...

که یکی از سرنبه های هم زاد ، چپقش را رد کرد به پهلو دستی اش و دوید توی حرف بی بی که:

-پس معلوم شد پول آسیاب موتوری از کجا آمده ، قربان!

-فضولی موقوف.اگر من مالکم تو دیگه چه غلطی می کنی؟

سربنه ی سوم سرفه ای کرد و گفت :-دست خارج مذهب را تو زمین مسلمان ها بند نکن.پدرآمرزیده !از ما گذشته ، اما خیرش را نمی بینی، بی بی . من برای خودت و بچه هات می گوی».

که زمزمه ای افتاد در مجلس ، یکی دو نفر سرفه کردند ، ژاندارم ها پابه پا شند ، و مباشر خودش را جمع کرد ، و مرد موفلفل نمکی عین مجسمه ماند.دو سه تا چپق تازه چاق شد و من نگاهی پرسان به درویش کردم و مدیر سکوت را شکست:

-البته جسارت است بی بی . خدا فرموده که الناس مسلطون علی اموالهم ، اما شما می دانید که آسیاب موتوری به همه ی اهل ضربه می زند.

-مدیر !قضیه ی آسیاب موتوری دیگر کهنه شد.یعنی می گویی تو این آبادی همه اش باید سنگ تو را به سینه زد؟

-استغفرالله! شما خود دانید و مباشر . آسیاب اهل محل که بخوابد ، حالا هم یک آیش از زمین های دیم را داریأ از اهل محل می گیرید. پس این قانون تقسیم املاک برای چه گذاشته؟...

-به تو مربوط نیست.تو دلت برای آسیابت می سوزد مدیر ، نه برای اهل محل.آن سنگه بن هم لیاقت این همه دلسوزی را ندارد .که به هر بنه ای پشک می افتد عزا می گیرد.ده جریب هم یک آیش نیست ، نصفش است . حالا گیرم یک آیش باشد ف به جاش کود شیمیایی می گیرم و تخس می کنم تو زمین هاتان تا بعد از این دو آیش بدهید ، که گفته که تا خدا خداست باید سه آیش داد؟

صدایی از وسط جمع ته تالار گفت :-ما برای زمین های آبی مان هم کود نداریم.

-خیلی خوب . یکی یک دختر چهارده ساله هم براتان عقد می کنم.چه فضولی ها!

که باز زمزمه افتاد در مجلس.همهمه ای به اعتراض ، و پر از غرولندهای خشمگین که از میانش این دو سه جمله را شنیدم:

-کدام سگ از کلوچه ی گرم می گریزد؟

-مرغی که انجیر می خورد نوکش کج است.

-عاقبت خوشی ندارد بی بی!

-خیرش را نمی بینی مباشر!

-تخم گنده مال مرغ کون گشاد است.

که بی بی فریاد کشید :- ساکت می شوید یه نه؟ هیچ دخلی هم به مباشر ندارد .تقصیر اصلا از خودتان است . از شخم پارسال تا حالا پنج نفر از اهل محل زمین هاشان را نکاشته ، ول کرده اند و رفته اند شهر.حتی واگذار هم نکرده اند ، اجاره هم نداده اند ، حتی نداده اند کسی براشان امانی بکارد.سربنه هاتان هم که دهن شان فقط رو به من باز است.

-تقصیر ما چیه قربان !غیرت از جوان ها رفته.این را یکی از سربنه های هم زاد گفت.

-خودتان عرضه ندارید.جوان هاتان می روند شهر عمله می شوند ، گدا می شوند ، ماشین پا می شوند ، به خیال این که شده اند پسر اوتورخان اعظم.شما برای کاشتن همین زمینی که دارید ، عرضه ندارید .اما من دارم.می خواهم ملکم آباد بشود تا شمااها دست تان به دهن تان برسد ، تا جوان هاتان نگذارند در بروند. این آقا قول داده که برای مرغ داری اش از هر بنه ، سه نفر عمله ی مدام بگیرد .کود شیمیایی را هم خودم به نصف قیمت بازار پاتان حساب می کنم ، دیگر حرفی هم دارید؟

-خدا عمرتان بدهد بی بی .خدا سایه تان را از سرما کم نکند.اما پولش را از کجا بیاوریم؟

این را کدخدا گفت.و بعد سر و صدایی از حوالی بساط سماور برخاست ، و بگومگویی میان دو سه نفر ، و بعد یک مرتبه فریادی درآمد که :

-این جوری می خواهد بزند تو سر ملک شش دانگ ...و صدا برید.مثل این که کسی دهان فریاد زننده را گرفت .اما در سکوتی که از اثر آن فریاد بر مجلس افتاد ، یکی دیگر از همان حدود گفت:

-جلوی قانون را هیچ چی نمی گیرد.هیشکی نمی تواند ...که از نو زمزمه ای در مجلس افتاد و بی بی روی بسترش تکانی خورد و فریاد کشید :

-دیگر حوصله ندارم.خر یکی یکی شماها را که نمی شود نعل کرد.فردا که من سرم را گذاشتم زمین ، هوشیار می شوید که چه جوری خیرتان را می خواسته ام .تو خودت کدخدا ، فردا با مباشر را ه می افتید و با حضور سربنه ها و شخص خریدار ، ده جریب از سنگه بن را زرع و پیمان می کنید و می دهید دست صاحبش .دورش را هم سنگ چین می کنید که احدی گاو آهن توش نیندازد.و از پنج تا پشک دیگر ، از هرکدام دو جریب کم می کنید ، می دهید به بنه ی ولی بگ . آهای حسن !تو هم بیا تخت مرا بکش سرجاش.این در راهم ببند ، دیگر خسته شدم ، بگو ناهار را هم بدهند .

و مباشر با کمک پسر بی بی داشتند تخت بی بی را می بردند توی شاه نشین که سه نفر سفره به دست وارد شدند . صدر مجلس را در سه طرف سفره انداختند . سفره قلمکار بود و دراز بود و کم عرض با حاشیه ای از اشعار محتشم.وبرای هر کس دو تا لواش بشقاب پلو و خورش رویش ریخته . و ما ، زیر چشم جماعت ، مسجدی نشسته ی ته تالار شروع کرده بودیم به خوردن .نمی دانم درویش در رفتار من چه دید که گفت:

-منتظر چه هستی آقا معلم؟قاشق چنگال می خواهی؟

در جوابش نگاهی به جماعت پایین مجلس کردم که نمایش خوراکی ما را می پاییدند ، و چیزی نگفتم .او گفت:

-روزی آن ها را هم خدا رسانده ، آقا معلم!

که همان سه نفر از کار سفره ی صدر مجلسیا ن فارغ شده ، رسیدند.هر یک مجموعه ای بر سر.و هر مجموعه را وسط چهار نفر گذاشتند و از نو .اما من فکر روزی یک روزه ی آن مردم نبودم . هم چنان که تکه ی نان لواش را حایل لقمه می کرم ، گفتم :

-درویش !امام زاده در و پیکر حسابی نداشت.

-ناهارت را بخور آقا معلم.خدای آن بیچاره هم بزرگ است.زیر لب گفتم:-ولی امام زاده خیلی کوچک و سرد است.

امام زاده یک چهارطاقی بود وسط بیابان ، دیده بودم .ولی هیچ حیاطی یا دیواری ، حتی زیارت نامه نداشت.دری بود زیر ایوانی ، و بعد یک چهارطاقی ، و اطرافش قبرستان ده .با سنگ قبرهای نخاله و خطوطی ناشی بر آن ها.به تیغه ی کلنگی یا تیشه ای اسمی را کنده ، و تاریخی را.و گاهی نقش شانه ای یا تسبیحی یا ورزایی. تصویرهای منکسر این زندگی دهاتی بر آینه ی تار آخرت ایشان و حالا بیمارستانی.و «آخر تا کی؟...» و همه چنان آرام غذا می خوردند که انگار با پرندگان وحشی هم سفره اند.مبادا تکانی بخوری یای صدایی کنی که هم سفره ات خواهد پرید.

 

                                    3

جمعه ی بعد با فضل الله راه افتادیم که سری بزنیم به استاد مقنی و قناتی که دشات آبی می کرد. هوا افتابی بود و سوز داشت و فضل الله دستمال بسته ای با خودش آورده بود که گره زد ه بود بیخ آرنجش و دهانش این بار بوی گردو می داد.و هم چنان تسبیح می انداخت.و با هر دو کلام قش قش می خندید.زمین هنوز از باران اول نم داشت و ته ساقه های بریده ی گندم که بر صورت زمین ریش نتراشیده را می ماند ، تیز بود و شبنم داشت .و ما به سمت غرب می رفتیم و آفتاب به گرده هامان می تافت و گرمایش مطبوع بود.از ده که در می آمدیم ، برخورده بودیم به مامور پست که با دوچرخه اش وارد ده می شد.و فضل الله هنوز داشت قصه ی او را می گفت که چطور گاهی از مرکز بخش که برمی گردد یک قاطر بار همراه دارد.و این که مامور بیست و هشت پارچه آبادی است و هرکدام از روسای محلی و کدخداها سفارشی دارند که او به میل انجام می دهد.و علاوه بر برنامه رسانی گاهی بدل می شود به نوعی فروشنده ی دوره گرد.و من به یاد پدرم افتادم و هم پایی هایی که گاهی می کردیم و سگ دوهای دنبال پست ؛

و آن روز که دیر کرده بود و می ترسید به قطار نیم بعدازظهر هشتگرد نرسد ، و از اشتهارد تا آن جا مرا دنبال خر بندری پست دواند ، و حتی یک بار به خاطرش نرسید که پسر دوازده ساله نمی تواند عین مرد چهل ساله دنبال خر بدود ، و بعد تبی که کردم و مادرم دیگر نگذاشت با او بیرون بروم...و بعد برای ای« که قصه اش را تمام کنم ، پرسیدم:

-خوب .بگو ببینم کار و کاسبی ات چه طور است ؟دکان می گردد؟عاقبت قرص کمر گیر آوردی؟

که هر هر خندید و گفت :

-راستش مادرمان رفته دختر علی اصغر را برامان صیغه کرده . بعد مکثی کرد و تسبیح انداخت و افزود:

کریمی که جهان پاینده دارد               تواند حجتی را زنده دارد

 

دانلود پروژه و کارآموزی و کارافرینی

یک شنبه 24 بهمن 1389  3:32 AM
تشکرات از این پست
mohamadaminsh
mohamadaminsh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 25772
محل سکونت : خوزستان

عنوان کتاب : نفرین زمین قسمت دوم

-راستش محض امتحان .

پرسیدم :-امتحان چه؟

باز قش قش خندید و گفت :-امتحان دیگر .راستش شما که اهل بخیه اید .که اگر قبول شدیم برامان زن بخواهد.

-علی اصغر که باشد دیگر؟

-راستش چوپان ده است.دخترش بدجوری ورقلمبیده.راستش دم دست مادرمان خدمت می کند.شب عید غدیر شب اول بود.

می دانستم که فضل الله پسر همان سربنه ای است که ورد زبانش «پدرآمرزیده»است .سر ناهار خانه ی بی بی از درویش شنیده بودم ، اما قضایای دیگر را تازه فهمیدم.او همان جور تسبیح می انداخت که پرسیدم:

-پس چرا خبرمان نکردی؟آخر سوری ، جشنی ، ولیمه ای.

-ای آقا !راستش عقدکنان که نبود ، یا عروسی رسمی .یواشکی بود.راستش مادرمان خیال کرده ماکوفتی ، ماشرایی چیزی گرفته ایم.هر چه بهش می گویم بابا لگد تفنگ کمر آدم را تاب می دهد، باورش نمی شود. حالا این دختره را برامان صیغه کرده که اگر مرضی چیزی داریم ، بریزد بیرون .تا بعد که برامان زن می خواهند ، ساق و سالم باشیم.

-دختر هم برایت زیر سر گذاشته؟

-راستش ، بله .دخترخاله مان را .شیرینی مان را از بچگی برای هم خورده اند . راستش هم حیف است.

خواستم بپرسم «مگه دختر علی اصغر حیف نیست ؟»که منصرف شدم و پرسیدم:

-چه جوری صیغه کردی؟

-راستش هیچ چی .پدرمان دویست تومان داد به باباش.میرزا عمو هم صیغه اش را خواند .حالا هم عوض این که سرتنور مطبخ بخوابد ، می آید اتاق خودمان.

-همین؟

قش قش خندید و گفت:-پس چی؟راستش مادرمان یک دست لباس براش دوخته ، خودمان هم یک النگوی نقره براش از شهر آوردیم.یعنی همین پستچی برامان خرید و آورد.

-خوب بعد چه؟

-بعد کدام است دیگر؟یک نان خور سر سفره ی باباش کم.راستش علی اصغر هشت تا بچه دارد.

-غرضم این است که وقتی تو زن گرفتی؟...

-آهاه!راستش لابد یک شوهر دیگر می کند ، یا می ماند و خدمت مان را می کند ، یا راستش می فرستیمش شهر . حالا دیگر نوکر و کلفت تو شهر حکم کیمیا را دارد.خیال می کنید ، سرهنگ ها بی خود ی مصدر نگه می دارند؟

برای این که سوار پرحرفی نشود ، پرسیدم :-می دانی امسال چند نفر را بردند سربازی؟

-به نظرم هفت نفر. کدخدا می گفت.یک هفته قبل از آمدن شما بردندشان.

و ساکت شدیم .تک و توک مردی با جفت وزرایی شخم می کردند ،و دنبال شان مردی از لنگی که به کمر بسته بود ، مشت مشت دانه بر می داشت و می پاشید .و ما از دور خدا قوتی می پراندیم و آن ها سلامی می فرستادند یا عاقبت به خیری .و با یکی شان فضل الله ایستاد به خوش و بش که من گذشتم .به نزدیک نصرالله و دو نفر از دوستانش رسیدم . سلامی و حال و احوالی کردیم .و دومی یکی دیگر از اهالی بود که یک بار توی حمام دیده بودمش ؛ و سومی مردی شال سبز به کمر بسته و قبای راسته به تن و توبره اش در کنارش بر زمین ، و غریبه .نصرالله گفت :

-مزرعه هامان مار دارد آقا ، وقت شخم و درو و دعا می گیریم .

پرسیدم :-به چند ؟

نصرالله گفت :-آقا سید طمع کار نیست .دستش خوب است آقا !اهل محل بهش معتقدند .

گفتم :-لابد گنج نامه هم دارد .

آن که در حمام شناخته بودمش ، گفت :-گنج نامه را سید مارخور دارد .طرف های عید پیداش می شود .یک خربندری هم زیر پایش است ، اما این آقا سید فقیر آدم است .این کاره نیست ، فقط دزد می گیرد و دعای دفع مار و عقرب می دهد .

و نصرالله شروع کرد به گفتن قصه ی (نر و سردار قوچانی)که ژاندارم ها بکارت نامزدش را برداشته بودند و او یاغی شده بود و سر به کوه و کمر گذاشته بود و ژاندارم ها در کارش در مانده بودند ؛ تا عاقبت این آقا سید آن طرف ها پیدایش می شود و دست به دامن او می شوند که سر کتاب باز می کند و جا و مکان نرو سردار را نشان شان می دهد ...

و سید غریبه ، هم چنان سر به زیر ، چشم به کتاب دوخته بود و وردش را می خواند .که فضل الله رسید و سلام وعلیک ، و من فرصت پیدا کردم که را ه بیفتم . در راه قصه ی مردی را شروع کرد که تا پانزده سال پیش می آمده به این آبادی ها و پوست روباه و شغال می خریده .تا عاقبت هاری می گیرد .و تا برسانند ش به شهر مثل چوب خشک شده بود .در همین حین به آسیاب رسیدیم . گفتم سری بزنیم و زدیم . از درکه می رفتیم تو ، الاغی از طویله فرروی کرد و پا به زمین کوفت . فضل الله داد زد :

-آهای آسیابان !راستش الاغت تشنه است .

و در تاریکی آسیابان را شناختم .برادر کوچک مدیر بود.عین یک عروسک بزرگ که در آرد تپانده باشی و درش آورده باشی .سلامی کردیم و او گلیم بغل اجاق را هما جا تکاند و از نو پهن کرد که نشستیم و دو تکه چوب بر آتش گذاشت و رفت الاغش را آب دهد .در همین موقع هیکل زنی را دیدم که با سرو کله ی بسته در انبار بالای آسیاب کیسه های گند م را پس و پیش می کرد .و به همه جای تیرهای سقف گرد آرد قندیل بسته بود .برادر مدیرکه برگشت ،گفتم :

-مثل این که منزل آقای مدیر هم دیگر دیده ایم .

او در عین کسی که زیر لفظی می خواهد ، گفت :

-بله .

گفتم :-اما اسم سرکار را ندانستیم .

گفت :-هبة الله .

و دیدم که این یکی حتما نعمتی بود ، و بخششی .و گفتم :

-تنهایی آسیاب را می گردانی ؟

گفت :-سنقور کسی دیگر است ، اما هرکه نوبت آسیاب خودش را نگه می دارد .

و فضل الله گفت :-راستش سنقور مشهدی نورالله است . اگر عیب و علتی پیش بیاید ، صداش می کنیم.

و استکان نعلبکی ها را برداشت و رفت بیرون .تنها که شدیم هبة الله در آمد که :

-آدم قحط بودکه با این خل دیوانه آمدید بیرون ؟کله اش خشک شده .

که زن از همان گوشه ای که بود پکی زد به خنده .خندیدنش می گفت که سخت جوان است .گفتم :

-درویش گرفتار بود .هنوز دارند آن ده جریب را ذرع می کنند .

که فضل الله پیداش شد .و نشست و به چای ریختن .هبة الله به همان خجالت زدگی اول گفت :

-آقا داداش می گفت شما هم با مباشر مخالفید .

گفتم :-من هنوز غریبه ام .

گفت :-یعنی شما می گید صلاح است که آسیاب آتشی را ه بیفتد ؟

گفتم :-یعنی واقعا آسیاب شما را از کار می اندازد ؟

گفت :-البته از کار می اندازد .چون با این آسیاب روزی ده خروار هم می شود آرد کرد .

گفتم :-یعنی این قدر گندم توی ده هست ؟

گفت :-البته که نیست ، مردم توی خانه هاشان تاپوی آردی که ندارند .تاپوی گندم دارند .

فضل الله گفت :-راستش این را درست می گوید .کار زندگی اهل ده با کار این آسیاب جور تر است .بعد رو به هبة الله کرد و گفت :-پس حمتا می خوابد ، تو خیالت راحت باشد .راستش پول شان زیادی کرده .

فضل الله گفت :-چه می گویی پسر ؟راستش سفته های اقساطش را بابا مان به چشم خودش دیده .

هبة الله گفت :-اهل محل همه ی این حقه ها را از زیر سر مباشر می دانند .مردم می گویند یک غریبه آمده دست گذاشته روی آبادی .

پرسیدم :-مباشر را می گویی غریبه ؟

-البته که غریبه است .می گویند کولی بوده ، چلنگر بوده خدا عالم است چه کاره بوده ؟!

فضل الله قش قش خندید و گفت :-به !راستش این راکه همه می دانند .مابچه بودیم که تو آبادی پیداش شد .راستش زمان متفقین بود که اهل ده گند م شان را قایم می کردند .راستش همین مباشر یک روز داشته با خرش از آبادی رد می شد ه که یک صدای جیغ می شنود .می دود جلو و می بیند پشت یک پشته جوانکی افتاده ، روی یک زن ...و قش قش زد زیر خنده .مدتی خند ید و ما تماشا کردیم و بعد دنبال کرد :

-راستش داشته اند با هم کلنجار می رفته اند که مباشر سر می رسد .با گرگ کش می گذارد تو گرده ی جوانک و دختره را سوار می کند و می رساند آبادی .راستش...

به این جا که رسید ساکت شد و نگاهی به اطراف انداخت و بعد سرش را آورد در گوش من و آهسته افزود :

-می دانید جوانک که بوده ؟ همین آقای مدیر بوده .

و باز زد زیر خنده .هبة الله خون به صورت دوانده گفت :

-این ها قصه است ، مردم ساخته اند .

فضل الله که داشت یک دور دیگر چای می ریخت ، همان جور برای خودش می خندید .خنده اش که تمام شد ، گفت :

-راستش عیب کار این بوده که خود دختره پاش می لنگیده .وگرنه این جور جوان ها را تو آبادی نگه نمی دارند .سه چهار ماهی رفته بوده شهر کلفتی یکی از اقوام .و وقتی برگشته بوده اسمش هم عوض شده بوده .خدیجه اش شده بود پری ( وقش قش خنده ).ننه باباش هم دیگر جلودارش نبودند .هر چهار روزی هم یکی از این قضایا پیش می آمده .تا این مباشر از آسمان می رسد .دختره که می رساند ، سفت بیخ ریشش را می چسبند .رسم هم همین است .وقتی یک عورت را حفظ کردی یعنی که پس مال خودت است .عروسی شان یادمان است .

چه خرجی !راستش سه تا گوسفند سر بریده بودند ...

این جای قصه اش بود که زنی وارد شد .نیمه جوالی بر سر ؛ و از در کوتاه آسیاب نشسته آمد تو .و بعد ما بلند شدیم و تشکر ی و خدا قوتی .و از در که آمدیم بیرون ،فضل الله در آمد که :

-راستش خواهر زن نصرالله بود ، براش شیرینی خورده اند .

گفتم :-کدام یکی ؟

گفت :-همان اولی .دختره را می گویم .راستش دختر خوبی است .چشم خیلی ها دنبالش است .

گفتم :-چشم تو هم ؟

که قش قش خندید و گفت :-ای آقا !راستش ما تو همین یکیش در ماندیم .

و همان جور که می رفتیم پرسیدم :-خوب بعد چه شد ؟مباشر را می گویم .

که باز قش قش خند ید و گفت:-هیچ چی شد ند زن وشوهر .راستش دختره هم دیگر از آب و تاب افتاد و اگر بدانید حالا چه زنی از آب در آمده .خودش هم سال 30شد رئیس اتحادیه .با سواد بود و از شهر براش روزنامه می آمد .

و ادامه داد این که مالک قناتی که سراغش می رویم پسر عموی سرهنگی است که او مصدر خانه اش بوده و از وقتی بازنشسته شده ، این مزرعه را خریده که بهش می گفته اند گته ده و بعد گفت :

-ببینم مگر مادر اکبر چه عیبی دارد؟صد تومن هم که مهرش کنید راضی است .می خواهید بیفتیم پا در میانی؟

به تندی گفتم :

-ببینم !شما ها همه تان دست به یکی کرده اید که من مادر اکبر را بگیرم ؟

گفت :-پس راستش ، دروغ گفته اند که دست به شکمش مالیده اید ؟

وقش قش خندید .و گفتم :

-نه دروغ نگفته اند ، اما آخر ...

گفت :-راستش شاید خیال کرده اید این جا هم شهر است ؟

گفتم :-چه طور مگر ؟

گفت :-راستش آن دست به شکم همه ی زن های آبادی مالیده شد ه.

به ما می گویند خل ودیوانه است، برای این که این حرف ها می زنیم .راستش آن های دیگر ساکت می مانند . تو این آبادی عقل یعنی سکوت .

گفتم :-من هیچ قصدی نداشته ام .

گفت :-راستش ما هم با زن جناب سرهنگ هیچ قصدی نداشتیم .اما آن جا فرق می کرد .شکم آن زن سیر بود ، ا ما مادر اکبر با روزی سه تومنی که شما بهش می دهید ، بمب  گذاشته توی همه ی خانه های آبادی .شما هم خودت بهتراز ما می دانی که دهاتی جماعت سایه می خواهد تا برود زیرش .و بعد ساکت شد و لحظه ای تسبیح انداخت و بعد دنبال کرد :-مگر اهل فرقه های دیگر باشی ، ببینم راست است که معلم ها بچه بازند ؟

و این ها را که می گفت نه می خندید و نه تسبیح می انداخت .دیگر هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشد تا رسیدیم به چاه های قنات .با خاکی نو وقرمز در اطراف حلقه هاشان .ما پیچیدیم به طرف مادر چاه ، که دست راست بود و سر بالایی بود .از بغل حلقه ی چاه بعدی که گذشتیم ، فضل الله ریگی به چاه انداخت که یک جفت کفتر از دهانش پریدند بیرون و گفت:

-چاه آبی شده . راستش از حالا دارند برای زمستان لانه می سازند .

و از بغل چهار حلقه چاه دیگر گذشتیم تا رسیدیم به کفه ی شکاف عریضی که دره ای بود آبرفت مانند ؛و به غرب کشیده می شد .چرخی بر سر چاه بود و مردی بایک پاچه ی بالا زده و دیگری افتاده ، ایستاده بود و پای لخت را حایل چرخ کرده بود و چپق می کشید و ما را می پایید که سرا زیر شدیم .

دیگر خسته شده بودم و می خواستم از دست این وجدان مجسم دهاتی به جایی بگریزم .ناچار در آمدم که :-پس من می روم پای کار .

-خو،راه می بری چه جور؟

این را چرخ دار پرسیده .فضل الله گوشه ای کنار چادر وارفته بود داشت گردو می شکست .گفتم :-خودت یادم می دهی .عیبی ندارد ؟

-خو.این جوری که نمی شود.خو، چاه خیس است .

پرسیدم :-اهل کجایی بابا ؟

گفت :-خو ،چاخو،اهل یزد است دیگر .

-چاخو ،یعنی چه ؟

-خو، شما می گویید مقنی دیگر .

و بعد حالیم کرد که لخت بشوم و شدم .و با زیر پیراهن و زیرشلوار رفتم لب چاه .او چرخ را مهار کرد تا من آویزان شدم .و بعد آهسته آهسته بازش می کرد .

طناب که دراز می شد ، من چرخ می خوردم به سمت راست .که اول سرم گیج رفت وبعد که عادت کردم چاه خاکی بود و جای نوک کلنگ بر آن فشرده و براق .و بعد رطوبت چاه به چندشم انداخت .و بعد تاریکی صرف بود و در بالا میله ی بایک شونده و گردان و کوتاه طناب .که از وسط سوراخی می آمد که به روشنایی با ز می شد .و بعد شر شر ملایم آب را زیر پا شنیدم .و هنوز به ته چاه نرسیده بودم که خیس شدم .و حالا شر شر آب زیاد بود .فکر کرد (کاش زیرلباسی مم درآورده بودم )که کف پای چپم بر تکه سنگی نشست که نشست آب بر آن می رفت .طناب را تکان دادم و رها کردم ، هو انداختم :(اوستاهوووو...)با جوابی که آمد چشمم به کف دیواره ی چاه راهرویی را دید که آب به سمتش می رفت .و بعد دیدم که چراغی است و پیش می آید ، و بعد شلپ شلپ دست و پایی و بعد که هیکل مقنی .سلامی کردم و خدا قوتی و ذکری از درویش و این که که هستم .و مقنی در آمد که :

-خو این جا که آمدن نداشت .خو ،آن طناب را بده ببینم .

طناب را که دادم تکانش داد و هو انداخت و همان در مدخل راه آب نشست .از کنار تنم که تلو تلو خوران رفت بالا او گفت :

-خو تو چاه که نمی شود زیر دول واسید.خو،باتو.

و پس پسکی دو قدم عقب رفت و من د ردرگاه کوزه نشستم .مردی بود میانسال .با سری تاس و هیکلی ریزه .گفتم :

-عیبی ندارد بیام پای کار ؟

-خو ، بیای چه کنی ؟خیال کرده ای سر گنج است ؟خو همین است دیگر جنب که نیستی ؟

و هم چنان که عقب عقب می رفت ، غر غر هم می کرد :-خو ، این بچه های شهر تو هرسوراخی سر می کنند .هم چنان که با احتیاط پیش می رفتم ، گفتم :-می دانی اوستا.هم کارهام تو مازندران اسم مرا گذاشته بودند خاله وارس ، اگر ناراحتی برگردم .

که غر غرش بند آمد و هر دو ، چهار دست و پا و چراغ معدن در میان مان و سرهامان در چها رانگشتی یک دیگر ، با احتیاط می رفتیم .کوره ی قنات به همان اندازه پهن بود که با کپل ها مماس باشد .و دیواره از سنگ بود و جابه جا علامت میله ای که د رآن بارو ت داده اند . پس از ده قدم کوره پیچید به سمت راست و من هرچه فکر کردم که خودم را مطابق روی زمین توجیه کنم ، نتوانستم . پرسیدم :

-اوستا ، به کدام سمت پیچیدیم؟به شرق؟

-خو،شرق و غرب مال روی زمین است . زیر زمین می روی طرف رگه ...و ساکت شد.اما بعد از یک قدم از نو به غرغر افتاد:

-خو، خیالت می رسد همه جا می شود آق معلمی کرد ؟تو روی زمین آقا معلمی . خو ، زیرزمین از شولات برمی گردی ، از دج رد می شی ، خو می رسی به رگ آب دیگر.عین گوسفند ، تا گیرش نیاوری که خونش درنمی آد.

برای خودش حرف حرف می زد ، زیرلبی و تند.تا رسیدیم به جایی که کوره سنگی نبود و پهن تر بود و بلند تر ، و می شد سر دو پا نشست . . مقنی جرخ زد و حالا پشتش به من بود و می رفت . جای کلننگ جا به جا بر دیواره ی کوره برق می زد و آب برکف مجرا انباشته بود و تا مچ پا در آب بود و شلپ شلپ می کردیم تا رسیدیم.انبار مانندی از آب که تا زیر زانو را می گرفت ، و به دیوار آخرش نیم دایره ی سوراخی بر سطح آب بود ، که آب از آن می گذشت و پشت دیواره ، جایی شرشر می کرد .مقنی چراغ را از گردن باز کرد و از میخی بر دیواره ی قنات آویخت. و گلنگش را که بغل آن به دیوار کوبیده بود ، کشید بیرون . به دقت سوزنی که از گوشت دست می کشی ، وشروع کرد به گشاد کردن آن سوراخ . بایک دست کلنگ می زد و با دست دیگر خاک را می پایید که نپراکند . من یخ کرده بودم و کمرم داشت از دولا ماندن درد می گرفت که صدایم درآمد :

-اوستا چرا این جوری است ؟

-چه جوری ؟خو، صاحب ملک بختش گفته که مادر چاه بالا افتاده .خو ، این دیواره را که برداشتی قنات تمام است

-چرا از آن دست نمی کنی اوستا؟این جا بدجوری باید دولا کار کرد.

-خو ، خیال کردی آن دست می شود واسید؟از آن دست که کار کنی ریزش می کند.آب پرزور است .خو ، از کجا بدانی چه آبی تو کوره واسیده؟

و مکثی کرد و بعد یک مرتبه برگشت و گفت :

-خو ، تو که لرزت گرفته!

راست می گفت.پاها در آب.و آن دو تکه لباس خیس و کمر دولا ، دیگر طاقتش را نداشتم ، ولی مگر از رو می رفتم؟

گفتم:-ناهار باهم بخوریم اوستا.باشد؟

-خو ، بجنب که می چایی ، لاشه ات رو دست مان می ماند.

که جنبیدم . و به همان احتیاط برگشتم .چراغ پشت سر وسایه ی بزرگ و بی قواره ی خود را در آب خرد کنان.و هو انداختم و طناب که به ته چاه رسید به رانم بستم و آمدم بالا.فضل الله آتش را تافته بود و چای دم کرده.سوز بند آمده بود و آن هردو کمک کردند تا لباس های زیرم خشک شد ، و کنار آتش که نشستم ، فضل الله مرد چرخ دار را فرستاد دنبال چوب و گون ، و از بغلش یک نیم بطری درآورد و داد دستم ، که :

-راستش می دانستیم یخ می کنید.

و عجب نعمتی بود سوخت و رفت پایین و گرما در درون نطفه بست.و بعد که نفس تازه کرد م ، ی: دوقلپ دیگر و نیم بطری را برگرداندم ، که خودش سرکشید و گذاشت جیبش .گفتم:

-داشتم قزل قورت می کردم.عجب جانی می کنند این مقنی ها.

-راستش هرکسی ی: جوری باید نان بخورد .

و تازه گرم شده بودم که تاپ تاپ خفیف موتور از سمت ده بلند شد.اول نامرتب بود و دو سه بار خوابید و بعد از نو راه افتاد.و ما سفره ی ناهار را آماده می کردیم که استاد مقنی هم آمد بالا.دستمال بسته ی فضل الله یک مرغ پخته بود با نان و پنیر گردو هم که دشات . و ناهار مقنی و چرخ دارش نان و پیاز چای هم که داشتیم . آفتاب حسابی می چسبید و ریشه های گون خلواره بسته بود و استاد مقنی لرزیدن مرا برای دیگران تعریف کرد و بعد گفت :

-خو  ،تو که جان نداشتی ، چرا آمدی پایین؟

و دوستش گفت :-خو ، کجا بودی اوستا.می خواست با کت و شلوار بیاید...

که فضل الله قش قش خندید و من نه چندان کلافه گفتم :

-ببینم اوستا ، همه اش را با همان کلنگ کنده ای؟

که بر و بر نگاهم کرد و گفت :-خو ، چرا آن پایین صدات در نمی آمد ، آقا معلم؟

و چرخ دارش گفت:-تو همین یک چاه ، هزار تومن باروت آتش زده . و فضل الله گفت:-راستش سرهنگ همین پول را قبول ندارد ، اگر این آتش کاری نبود که حرف و سخن نداشتند.

گفتم :-خوب برو بیارش پای کار تا ببیند که چه کرده ای .

چرخ دار خندید و گفت:-خو خیال کرده و هرکسی حاضر است برود تک چاه قنات ...

گفتم:-حیف جان آدمی زاد نیست که تو آن کوره سر برسید؟

مقنی گفت:-خو ، تو حق داری آقا معلم .حالا دیگر کسی با کلنگ چاه نمی کند.خو ، موتور می گذارند و با مته سوراخ می کنند .اما می دانی پول هرکدام از آن مته ها چند است؟خو ؛ مگه نه که معلمی؟بایست بدانی .خو، تمام این قنات با پول یکی از آن مته ها آباد شده ، که تازه این مرده شور برده ی صاحب ملک نصفش را قبول ندارد .خو ، تو می دانی سالی چند تا مقنی زنده به گور می شود ؟

گفتم:-تو در عمرت چند تا قنات کنده ای اوستا ؟

نگاهی کرد و بعد با انگشت هایش شمرد و بعد گفت:-خو ، بگو که دوازده تا .یعنی می گویی پس مقنی ها بروند بمیرند؟خو ، من هم اگر پول داشتم می رفتم مورتور می آوردم سر چاه ، اما از آن وقتی که چشمم وا شده ، این کلنگ تو دستم بوده . خو ، آن که با موتور چاه می زند پنج هزار تومن یک قلم بایست بدهد به مهندس آب.اما من رگه ی آب را عین رگ گوسفند می شناسم.خو ، کدام مهند س آب .اما من رگه ی آب را عین رگ گوسفند می شناسم.خو ، کدام مهندس می تواند یک گشت بزند دور آبادی و بگوید این جا را بکن آ آن جا را ؟خو ، خاک شناس می آید ، آب شناس می آید ، هواشناس می آید .تازه از هر سه تا چاهی که می زنند یکیش آبی می شود . حالا تو آقا معلم می گویی من دارم جان کردی می کنم . خو ، تو خیال کردی که من جان خودم را دوست ندارم ؟چرا دوست دارم ، اما می دانم که هر زمینی آبی دارد.خو ، زمین حکم تن آدمی زاد را دارد ، پر است از رگ و پی .اگر رگ دست را بزنی یآ حجامت کنی خون یواش یواش در می آید ، عین قنات .خو ، برای صحت مزاج هم خوب است . اما اگ رگردن آدم را بزنی چه طور؟خو ، جونش با خونش در می آید . عین چاه های موتوری. تن این زمینی که ما می شناسیم ، آن قدرها خون ندارد که جواب این همه چاه را بدهد. خو ، دل آدم می سوزد . و ساکت شد .

گفتم :-غصه نخور اوستا ! فضل الله می رود شهر پهلوی جناب سرهنگت.

مقنی رو کرد به فضل الله که:-خو ، مگر نه که تو پسر حاج عزیز سربنه ای ؟

-راستش چرا.

و مقنی غرغرکنان رو به من گفت :-خو ، این دیوانه باباش هم عرضه نداشت.

گفتم :-چرا اجرش را ضایع می کنی؟درویش علی این را همراه من کرد که ...

که حرفم را برید:-خو ، پس تو آمده ای مفتشی برای جناب سرهنگ؟خو ، اگر یک سنگ تو سرت می خورد ، چه می کردی؟

که فقط نگاهش کردم.فضل الله ساکت ماند ، و چرخ دار سفره را برچید و چای ریخت و مقنی چپقش را چاق کرد ، گفت :

-خو ، بگذار برات یک قصه بگویم .دلت از ما نگیرد.می گویند چهارده تا لر بودند رفتند مشهد.خوب، ده تاشان تو راه مردند ، وبا گرفتند .سه تاشان هم تو خود مشهد افتیدند و از شکم روش مردند .خو ، چهاردهمی رفت ضریح را چسبید و گفت (ای ضامن آهو !خو ، ما که هممون مردیم .اما الهی قربونت بروم ، تو برو فکر قبه و بارگاهت را بکن .)خو ، حالا نقل ماست .هر کسی تو کارش به یک چیزهایی اعتقاد دارد . کار ما اگر به آب نرسد شگون ندارد .کار ما کار موتور نیست، کار آدمی زاد است که خیال می کند آب روشنایی است .کار ما هم گذشت .آب را هم درآوردیم .اما آن گور به گوری صاحب ملک برود فکر آبادی اش را بکند ...و گویا من چرت می زدم که استاد مقنی چپقش را خالی کرد و گفت :

-تو بچه شهری هم که با یک غوره سردیت می کنه ، با یک مویز گرمیت.بگیر بخواب.ماهم رفتیم پی کار.

که ماهر دو کنار آتش دراز کشیدیم. و آن هردو رفتند سراغ کار.گاهی ابری ، گاهی بارانی ، و گاهی رعد و برقی در آسمان .

و گاهی با زمزمه ی گذر هواپیمایی از دور که معلوم نیست از کجا به کجا ، اما وعده ای به عبور ، به پرواز .اما فقط لحظه ای...

و چهارشنبه شب ها که می آمد و اوایل ورودم نمی شنیدم .اما حالا ، نه که می شنوم و به انتظارش در حیاط مدرسه قدم می زنم ؛ بلکه حتی ستاره ی بی چشمک چراغ زیرتنه اش را دنبال می کنم . عین ستاره ای که طلوع می کند و غروب می کند...که یک مرتبه دیدم نشسته .پشت تپه ی زیر ده و من بر سر تپه ایستاده ، با جماعت دهاتی ها .و آرام آرام جلو می آمد  ، اما چرخ هایش بدجوری صدا می کرد.اما همان در حرکت اول ، دهنه ی بسته ی چاه قناتی زیر پایم وا رفت و ...

بیدار که شدم چرخ چاه صدا می کرد و اجاق سرد بود و فضل الله قدم می زد . و راه که افتادیم دیدم هیچ حوصله ی پر حرفی های او را ندارم . گفتم خاک شناس می کنم و دفترچه ام را درآوردم و یادداشت کردم .

آب رفت ها داغمه بسته بود و بی ترکی یا شکافی ، کف اتاقی اندود شده را می ماند به قصد تجدید صورت یک ظرف عتیق .و بیابان خاکستری بود .و از شن پوشیده بود و ناصاف بود و خاک مزارع گاهی قرمز بود ، و رس خالص و گاهی به سیاهی می زد و گاهی اخرای مایل به زردی .و مارمولک های ریز ، خبرچینان عجولی را می ماندند که از ریشه ای به ریشه ی دیگر خبر از شب بارانی می دادند . و خانه های ده از دور کندو ها یی را می ماند گلی و برسینه ی تپه چسبیده.و دود عصرانه ی ده که از روزنه ی خانه ها برمی خاست ، بوی گون سوخته را می آورد.به حوالی ده که رسیدیم با دونفر از اهالی همقدم شدیم که عرق ریزان ، بارهای بزرگ خار را بر دوش به خانه می بردند .

 

4

باران های پاییزی گذشته بود که پشتش نقاش شورابی پیدایش شد .همان روزهایی که الاغ های گر ، از بیابان و سرما ، به ده پناه می آوردند .و باران ها ریز و نرم و نفوذ کننده بود ، باهمیشه نمی درهوا و شب ها تند تر ؛ و شرشرناودان ها تا صبح.

ناودان که نه ، ناوک های چوبی که از سر بام ها جست زده بیرون .از وقتی اکبر با هام چپ افتاده بود هر خبر تازه ای را در کلاس می شنیدم .و از دیگران بچه ها ، تا کتاب ها را باز کنند ، خود شیرین ترینشان تازه ترین خبر را می داد .بار چغندر پدر علی پای کارخانه دو خروار افت داشته ، الاغ پدر کریم هنوز برنگشته ، یکی از خرجین ها گندم عین الله کاروانسرادارهای شهر دزدیده اند ...و خبر ورود نقاش شورابی را پسر قهوه چی داد .خپله ای عین پدرش ، کمی هم خنگ .به هر صورت هر کدام از بچه ها کوشش خودشان را می کردند برای گرفتن جای خالی اکبر ، که ازم کناره می گرفت سر بند قضیه مادرش .

آخر هفته ی پیش بی بی ، در ویش را راه انداخته بود و کدخدا را ، وسه نفری به مرکز بخش رفتیم و من دویست تومان مهر کردم و ثبت و ضبط در دفتر ...و حالا به جای سه تومن پنج تومن می دهم ، یعنی اینکه مثلا خرجی .و مادر اکبر هر شبی که بخواهم می آید و شام با هم می خوریم و آخر شب او بر می گردد سراغ بچه هاش .این جوری بهتر هم هست .جا پاهای شوهر سابق هنوز خیلی پیداست ، عین جاپایی در یک قدمگاه .به خصوص وقتی چشمم به مادر پیر آن شوهر می افتاد .که اصلا چشم دیدنم را ندارد .و بعد هم یک اتاق دارند با همه ی بچه ها و ان پیر زن زمین گیر ، و خرت و خورت های دیگر .و بعد هم بوی طویله ی بغل دست و کک و ساس و از این قبیل...سپرده ام که لباسش را عوض می کند و حمام که رفت ، می آید منزل من .روزی که صیغه اش کردم ، دو تا پیراهن و دوتا شلوار برایش خریدم با پارچه و لباس و خرت و خورت برای بچه ها .

دو جفت جوراب برای اکبر که نداشت .و فردایش که دیدم جورب ها را نپوشیده فهمیدم دنیا دست کیست . یعنی که با هام چپ افتاده ؟چنین جوانی در حد یک معلم ، شاید می توانست سرمشقی برای او باشد .اما در حد یک ناپدری ؟ و من چه می توانستم بکنم ؟

او را لوس کنم ؟ یا خودم را به حد پدر مرده ی او برسانم ؟ و چه جور ؟ پدر او هر چه بود فعلا مرده بود و این رجحان همه ی مرده ها را داشت که برای زند ه ها تطهیر شده اند .و تبرئه از همه ی مغزها ، و یعنی این است اساس پرستش اموات ؟...

رها کنم .این است که زیاد پا پیش نمی شوم . کم کم بزرگ خواهد شد ، اما وضع مادرش بهترشده .ماه جان در آن حدود نیست که بشود ماه جهان گفتش . اما گلی است در بوستان پاییز زده ی یک ده و چه گلی ؟ آفتابگردان .رسیده و درشت و خشبی .و دیگر به نان بندی دوره نمی رود .و مژه هایش دارد بلند می شود .و داغمه ی صورتش پاک شده .و یک النگوی مارپیچ طلا خریده و دست توی خودش می برد و هیچ ناراحتی ای نداریم .جز قضیه ی اکبر و جز قضیه ی مطبخ .آخر هر خوراکی را به صورت شفقه در می آورد .و نیز این ناراحتی را که اهل محل از او دوری می کنند ، یعنی این را خودش می گفت .به این سرعت وارد زندگی ده شدن ، و یکی از اهالی را ، گر چه زنی است ، از مجموعه ی آداب و کار و بار همان ده جدا کردن ؟... بی بی نیم دست رختخواب برایمان تحفه داده یعنی که جهاز .مدیر هم یک قالیچه فرستاده ، اما هنوز طول دارد که دیگران به رسمیت بشناسندمان . به خصوص که برادر شوهر سابق کدخداست .

این را می دانستم که در یک ده تا کنجکاوی می انگیزی غریبه ای ، عین این نقاش دوره گرد ، یا کولی ها که می آیند کنار آبادی چند روزی اطراق می کنند و بعد می روند .اما هر کدام این ها احتیاجی ندارند به این که کنجکاوی اهالی را بر آورند .چون گذرا هستند . اما تو به عنوان یک معلم به خصوص وقتی از ده زن برده ای ؟...

به هر صورت ، مدرسه که تعطیل شد رفتم سراغ نقاش شورابی .قهوه خانه ظهر ها خلوت بود ، یعنی از وقتی که استاد مغنی کوره قنات را ترکانده بود و سر به نیست شده بود ، دم به ساعت ژاندارم می آمد سراغ قهوه خانه و اهالی از پرس و جوی آنها دل خوشی نداشتند .هفته ی قبل بود که این اتفاق افتاد .چهارروز پس از دیداری که از قنات کردیم .جماعتی توی قهوه خانه بودیم .پای نقل درویش .که صدای عجیبی از بیابان آمد .گمان کردم موتور آسیاب ترکیده .اما برق خاموش نشد .گمان می کنم قبل از همه فض الله و من فهمیدیم که کار ، کار کیست .بعد هم درویش که کلاه ترک دارش را گذاشته بود پهلوی دستش و داشت سهراب کشان را تمام می کرد .صدا که برخاست او یک مرتبه ساکت ماند .دستی به پیشانیش کشید و برای اینکه ولوله ی جماعت را بخواباند گفت:

-صلوا ت بلند بفرستند و صلوات که می فرستادیم سه چهار نفر دویدند بیرون به جستجوی علت صدا .درویش الباقی نقل را گذاشت برای شب دیگر و سفارش چای داد .و داشتیم گپ می زدیم و چای می خوردیم که حضرات برگشتند و در یک لحظه همه خبر دار شدند که استاد مقنی نومید از وصول مطالباتش ، مادر چاه قنات را ترکانده و در رفته و فردا صبح اول آفتاب ، ژاندارم ها پیداشان شد و سه تا کارگر های قنات را گرفتند و بردند ، که به انتظار مزد سوخت شده شان توی قهوه خانه می ماندند و نصیه می خوردند .و استاد مقنی یک لقمه نان شده بود و سگ خورده بود .اما هنوز ذکرش نقل هر مجلسی بود .یکی می گفت رفته کلنگهایش را فروخته و یک هفت تیر خریده که خود مالک را هم بکشد ، دیگری می گفت او را دیده بودند که اطراف مزرعه ی گته ده به انتظار مالک می پلکیده و همین جور ...

وارد که شد م ، قهوه چی نبود .و مردی دراز و باریک ، با موهای مجعد و پیراهن توی شلوار نظامی کرده ، داشت به دیوار مقابل چیزهایی می کشید .درست بغل اعلان تراکتور ، با یک قلم جوهر ، قلعه مانندی کشیده بود و دار ودرختی اطرافش و جوی آبی پای درختها .قلعه و در و دیوارش اخرابود و دار و درختها آبی .و حالا داشت با جوهر چیزی شبیه خیک باد کرده ، سردیوار قلعه می نشاند ، گله به گله .سلام کردم و :

-دست شما درد نکند اوستا .

در جواب چیزی زیر لب گفت که نفهمیدم .آنوقت برگشت .دماغ پهن داشت و پوزه ی کوبیده و پیشانی کوتاه و چشم هایی ته چاهی  گریخته .و رنگ پوست قهوه ای و گفت :

-چطور است ؟می بینی که .

و تا جوابی که به تقاضای تحسینش بیابم ، طاق لرزید .با صدایی شبیه به پیش در آمد یک زلزله .که پرسیدم :

-قهوه چی نیست ؟

با دستش اشاره به طاق کرد ، و برگشت به کارش .و غلتک از این سر بام تا آن سر را پیمود و بعد بی صدا شد .رفتم از بساط قهوه چی دو تا چای ریختم و بردم پای کار نقاش و گفتم :

-بفرما اوستا !خستگی در کن .چه می کشی ؟

از چهار پایه آمد پایین و قلم مو را به لب قوطی جوهر فشرد و هر دورا گذاشت پای دیوارو نشست .دست هاش را دو سه بار به زیلوی کف سکو مالید و من دیدم که لاله ی گوش هایش سوراخ داشت. قند را که به دهن گذاشت ، گفت:

-حرز جواد می کشم.می بینی که.

نمی دیدم .پرسیدم :-اهل کجایی اوستا؟

گفت :-چلنگر بودم ، می بینی که.و اشاره به سوراخ گوش هایش کرد. رد نگاهم را دیأه بود .

-نقاشی را کجا یاد گرفته ای؟

-تو سرباز خانه.خواستم از خدمت صنف در بروم . گفتم نقاشم .  می بینی که.و بیخ ریژشم ماند . خدمت سربازی است دیگر . می بینی که.چهار نفر بودیم . آن سه تای دیگر راست راستی نقاش بودند  ،ازشان یاد گرفتم ،  می بینی که.کی شان شمایل کش بود . خیمه گاه کربلا . قیام مختار...اما خریدار نداشت.من شدم شاگردش ، می بینی که.

-گفتی حرز جواد ؟نسخه اش را تو کدام کتاب دعا پیدا کرده ای؟

- می بینی که.کتاب دعایی نیست .اما ردخور ندارد . کتاب دعایی اش را هم بلدم . تا حالا چهل تا «و ان یکاد »بالای سردرها گل و بته انداخته ام ،  می دانی که.سه تا هم یآسین نوشته ام به توفال سقف و همچی درشت که وقتی دراز بکشی رو فرش می توانی به راحتی بخوانی اش ،  می بینی که.اما این یکی را تا حالا تو بیست تا آبادی کشیده ام . هم شان هم راضی بوده اند.

-پس کار و کاسبی ات بد نیست؟

-می دانی که .فصل خرمن که تمام شد دیگر کسی داسغاله نمی خرد. من هم ابزار کار ندارم،  می بینی که.گفتم تا برسم به حشم ، این جوری سر می کنم .

-حشم؟

-می دانی که .یعنی دار و دسته ام ، یعنی قبیله ام ، تو بهش چی می گویی؟

-خدمتت را کجا تمام کردی؟

-گرگان ، می دانی که .بالای گنبد سربازخانه می ساختند ، نقاش مفت می خواستند .

-خوش گذشت؟...و بعد از لحظه ای :-من سربازی نرفته ام ، اوستا.

گفت:-اگر جای دیگر بود شاید بد می گذشت ، اما می دانی که .زابلی ها آن جا ا زحشم هم بدتر زندگی می کنند.

-زابلی ها و گنبد کاووس؟

- می بینی که.ولایت شان خشک سالی کرده ، هجوم آورده اند به پنبه کاری گرگان.

-این هم فایده ی سربازی ، من این چیزها را نمی دانم.

و دیگر چه بگویم ؟به همین زودی کنجکاوی ام تمام شده بود.رفتم یک دور دیگر چای ریختم و آوردم . نوار باریک و عسلی چای که با دانه هاش از قوری می ریخت توی استکان ، فکری به کله ام زده بود . گفتم :

-چرا رستم و سهراب نمی کشی؟

پرسید:

-ببینم تو چه کاره ای ؟مباشری؟و اشاره کرد به ریش و پشمم.گفتم که چه کاره ام . فکری کرد و بعد گفت :-که رستم و سهراب؟می دانی که ررستم تو دهات زندگی نمی کرد.تاپاله ورنمی چید، داسغاله نمی خواست.

-پس چه کار می کرد؟

-می بینی که .یعنی داری مرا امتحان می کنی ؟مدام نعل می خواست .نیزه و شمشیرش هم همیشه باید تیز باشد، می بینی که .از زابل به سمنگان.مدام روی زین ، نه روی زمین.مدانی که رستم دهاتی نبود ، شخم نمی زد.

-پس شهری هم نبود .بیابانی بود.چون شهری...

حرفم را برید که :-نبود؟البته که بود ، می دانی که.کوره ی چلنگرها را می شود بار خر کرد و از این ده به آن ده برد ، اما می دانی که.چلنگرها شمشیر نمی سازند.فقط داستغاله تیز می کنند و میخ طویله می سازند ، می بینی که .کوره ای که شمشیر می سازد بار کردنی نیست.بایست تو شهر کارش گذاشت .

این جا بودیم که قهوه چی هن هن کنان آمد تو .انگار که از جنگ خیبر برگشته ، و:

-سلام آقا معلم.محض گل جمال شما گفتیم نقشی به دیوار بیندازد.

-کی دسته ی ارکستر خبر می کنی؟

-صدقه ی سر شما ، رادیوم عین بلبل چه چه می کند.همین الان راهش می اندازم ، بگذار موتور را روشن کنم.

نقاش گفت:-جان خودت با این قوطی قراضه ، می دانی که.هیچ جا را نمی گیرد.

قهوه چی استکان ها را برچید و برای خودش تنها چای ریخت و آمد پهلوی ما نشست . پرسیدم:

-از مقنی باشی چه خبر؟

-ای مسبش خوش، بدجوری دست همه را تو حنا گذاشت و رفت .که می گفت از آن یزدی ریقونه این کارها هم برمی آید ؟تو این دعوا یک قم دویست تومن از مانسیه برده اند.راستی می دانی آقا معلم این کاکای نقاش می گوید این لاشه های سردیوار دعای چشم زخم است.

گفتم:-پس این ها لاشه است؟

نقاش گفت:-می بینی که .یعنی خوب درنیامده؟

گفتم :-چرا .اما ی: خورده مثل خیک می ماند.

-خوب مرده است دیگر ، می بینی که .

قوه چی گفت:-ناز نطقت آقا معلم !دیدی کاکا؟نگفتم آقا معلم سرش می شود؟خیکی بار آوردی کاکا.

و شروع کرد به خندیدن.گفتم:

-مگر چه قد ربهش مزد می دی؟

قهوه چی گفت:-محض گل روی شما مزد نخواسته.کار این کاکا خوردی کردی است . قرار است یک هفته مهمان ما باشد ، سه تا پرده بکشد .گران است؟

از نقاش پرسیدم :-آن دو تای دیگر چه باشد؟

-یکیش بازار شام است.دهاتی پسند است.می دانی که.یکیش را هم تو بگو.اما می بینی که .من همه اش دو رنگ دارم.

-بازار شام با همین دو رنگ؟...ببینم صورت هم می کشی؟

-بلد نیستم.می بینی که .

-پس معراج بکش.تو پرده ی معراج همه ی صورت ها نقاب دارند ، چه طور است؟اصلا سه روز هم مهمان من باش.می برمت مدرسه سر و کله ا ی با بچه ها بزن ، خوب است؟

قهوه چی گفت:-ناز نطقت آقا معلم .نگفتم آقا معلم هنر شناس است؟دیگر افتاده ای کاکا.

گفتم:-به شرط اینکه تو هم دست بچه ات را بگیری ببری شهر ، شاید عینک بخواهد.

-محض گل روی شما به چشم!اما قرار نبود برا ی ما خرج بتراشی آقا معلم.

قهوه چی که رفت قرار و مدارم را با نقاش گذاشتم که سرکلاس ها چه بکند و چه چیزها برای شان بکشد و بد نیست تمرین هم بکند و ازاین حرف ها...از بچه ها خواستم هر کدام روزی ی: لواش برایش ببرند و باقی خرجش را خودم به عهده گرفتم ، گوشت و سیگار و چای . و دو روز بعد آمد سرکلاس.اول گل و بوته ای کشید و بعد کاسه کوزه ای و بعد یک گاو .و ساعت دوم صبح بود و من داشتم به دست بچه ها نگاه می کردم که چه ناشیانه شاخ گاو را عین شاخ بز در می آوردند و به حماسه ی نقاش گوش می دادم که عین شمایل گردانی همه چیز را توضیح می داد که یک مرتبه فریاد زنی از وسط حیاط مدرسه برخاست ، که ریختیم بیرون . زنی خاک آلود و سر و پا برهنه ، از سمت در مدرسه داشت به طرف کلاس ها می دوید ، خواهر زن نصرالله بود.چابکی جوانی را داشت ، و مرتب فریاد می زد و نزدیک تر که شد ، شنیدم که اسم یکی از بچه ها را به فریاد می گفت«رضاجاااان ...ببهم.رضاجاااان....ببم»و یک اسم زنانه را چنان به زاری گفتند که دلم کندهد شد و ریخت تو . و خبر د رذهنم که جا گرفت ، این بار فریاد من بود که درآمد :

-بدوید بچه ها....و به در مدرسه رسیده بودیم که فریاد دیگری کشیدم.به سمت مدیر :

-فوری بیل و کلنگ بفرستید.

خبر داشتم که نصرالله سه چهار روز است افتاده ، پایش پیچ خورده بود و خوابیده بود . خبری مثل همه ی خبرها.و چه در پست اول بودیم ما مدرسه ای ها.در حاشیه ی ده افتاده و اولین نقطه ی ارتباط با دنیای خارج.اکبر پابه پای من می آمد ، یعنی که تجدید عهد؟نه ، لاشه ی زنی زیر آوار مدد می طلبید...یک ربع ساعت طول کشید تا رسیدیم ، شاید هم بیشتر .گرد و غبار نشسته بود و خرهای نصرالله ، دور تپه ایستاده ، با گوش ها ی تیز کرده ما را می نگریستند.که مدیر مدرسه رسید با دو سه تا از زن ها و عده ای مرد ، و بیل ها و کلنگ ها  ،و بعد نردبانی .که د ردل گفتم «چه عاقبت اندیش!»و یک ساعت دیگر کافتیم و شکافتیم و خاک نرم تپه را زیر و رو کردیم تا جسد پیدا شد ، کبودی صورت به بزکی از غبار پوشیده ، و هیچ اثری از جراحتی .اما چشم ها باز ، و به خاک انباشته ، و دهان عجیب گشاده به فریادی که هیچ کس نشنید ، و همه ی اعضا سالم . بله !زیر آوار تاریخ همیشه عین دسته ی گل می میری . و تازه او زنی بود و نه مردی ، و نه «بارسالاری ، و نه در بیابان غور...»

به هر صورت دیگر کار مردها نبود .بچه ها را مرخص کردیم و زن ها پوشاندندش و بر نردبان خواباندندش و با طنابی بستندش و مدیر مدرسه و آقا معلم ده شدند دو تن ا زچهار تن حمال بار ذره ای از این بشریت دهاتی.و نزدیکی های ده ، جماعت دیگری رسیأ که نردبان را از دوش ما گرفتند و صدای لااله الا الله فضای ده را پر کرد.زن ها پیشاپیش بساط را آماده کرده بودند.با چهارپنج تا چادر نماز، به دور درخت های لب جوی ، تجیری کشیده بودند . یک کله رفتم سراغ خانه ی اربابی .ارباب!و این رعیتش !زن نصرالله که لابد خواسته بود به جبران سه چهار روز بی کاری شوهر ، نان خانواده را از شکم تپه درآورد .و اینک طبق نان ، بر نردبانی کنار جوی نهاده .و آماده ی آب زدن تا نرم بشود و قابل خوردن.بر سر سفره ی این مرده شورخانه ی موقت ، و برای هضم شدن در دل این خاک گورستان چه تاریخی است...

با این فکر ها یکسره رفتم سراغ خود بی بی .از در وارد نشده ، هوار کشیدم که:

-آخر این چه زندگی است ؟چه مرگی ؟حتی مرده شورخانه ندارید...

-جوش نزن آقا معلم !روزی که مرده می شورند ، هیچ کس آب بر نمی دارد .مگر دفعه ی اولت است که مرده می بینی؟این فلک زده ها خرج مسجد و حمام شان را نمی توانند بدهند. حالا تو می خواهی به خاطر سالی پنج تا مرده ، یک مرده شور خانه بسازند که دست کم پنج هزار تومن خرجش است؟

که همان دم در اتاقش وارفتم.صدا زد شربت بید مشک آوردند ،و تا عرقم خشک بشود چیزهای دیگری هم گفت که نشنیدم.در خجالت خودم دست و پا می زدم و نمی دانستم به این ارباب چه بگویم که از ادب اربابی تنها همین را می دانست که ارزش حیات و مرگ آحاد آدمی را به پول بسنجد ، که مباشر رسید و زبانم باز شد .تکه زمینی را معین کردیم و قرار بر این که هر بنه ای روزی دو تا عمله بدهد و از فردا طرح نقشه ای بریزیم برای مرده شورخانه.فکرش را هم نمی کردم که در لباس معلمی دهات ، باید مرده شورخانه هم بسازی.و سه روز ختم و مجلس و قرآن خوانی .و روز آخر همه ی جماعت در مسجد نشسته بودیم که خبر رسیأ ، خبر این که نقاش شورایی دسته گلش را به آب داده . خبر را حسن آورد .همان مرد لنگی که بدرقه ی مباشر بود. فضل الله پای منبر نشسته بود و تسبیح می انداخت و پیرمرد ها ، با صداهای کلاغی و گره دار ، تمرین قرآن خواندن می کردند.و عین عماهنگی یک دسته ی زرنا ، صدا به صدای هم می دادند که حسن خبر را به گوش مباشر رساند.نیم دقیقه نشد که صداها خوابید و بعد یکی گفت «الرحمان»و دیگران دم دادند که «لا بشیی من آلا ء رب اکذب» و بعد همه برخاستند.

عصری بود و هواسخت گرفته بود و بوی برف می دادکه روانه شدیم به سمت قوه خانه .همان بعداز ظهر مچ نقاش را سربزنگاه گرفته بودند . لابد همان روز آوار ، هم دیگر را دیده بودند و ما که رفته بودیم و مدرسه را خلوت کرده بودیم و الخ...بله .بعدازظهر بوده و نقاش رفته بوده پی سیگار که چوب خطش را من می پرداختم ، و خواهر زن نصرالله را دیده بوده که آمده بوده پی کلاف نخ.از دکان فضل الله با هم دگر می آیند بیرون که د رحفاظ آستانه ی اولین خانه ی سر را ه مچ شان را می گیرند.

اول خود فضل الله ، که زاغ سیاه شان را چوب زده ، و بعد اهل همان خانه ، و بعد جار و جنجال ، و بعد دیگران .فکر کردم کاش خبرنگارها می بودند ، همان ها که روز افتتاح آسیاب موتوری دوربین به کول دنبال عاشق و معشوق های ده پرسه می زدند.و دنبال زن ها جوان و سلیطه به پا.

به قهوه خانه که رسیدیم دست و پای نقاش را بسته بودند و همان زیر پرده ی بازار شام ، روی سکو بوند . پرده ی معراج نیمه کاره مانده بود ، یعنی دو تکه ابر بود و جند تا خیک بال دار ، و سم ها یاسب که بیش تر به سم گاو می مانست ، پهن و پخ و کوتاه.و هبه الله ایستاده بود و خجالتی تر از همیشه . چنان هیاهویی که بایست راه باز می کردند تا بگذری ، و گذشتیم.پیراهن نقاش به تنش پاره پاره بود و آثار مشت و چوب و جراحت ، زینت خال کوبی سینه و بازوهاش شده . و آن طرف سکو ، کدخدا و مباشر و نصرالله و دو تا از سربنه ها ی هم زاد و شور می کردند . و قهه چی هم بود و شیرین زبانی می کرد :

-تقصیر از گردن من است که محض گل روی شما به این غربتی کار دادم ، رو دادم ، جا دادم ...

و همین جور یک ریز می گفت و می رفت و می آمد و گوشش به هیچ سفارشی بدهکار نبود . این بود که از وسط جمع رفتم و خودم یک چای ریختم و برای نقاش بردم و فند به دهانش گذاشتم و هم چنان که او چای را هورت می کشید ، شنیدم که از وسط جمع یکی گفت :

-نگاهش کن !انگار برادرند.

دیگری گفت :- خوب بابا .او هم بنده ی خداست .

دیگری :-اگر غربتی ها به هم نرسند پس که برسد؟

چای که تمام شد از جیب پیراهنش نیمه سیگار له شده ای جستم و به دهانش گذاشتم و گفتم :

-آخر چرا همچی کردی ؟وقتی ده تو را می برد سر کلاسش یعنی که...

که سیگار را تف کرد و فریادکنان حرفم را برید که:

-به سرت قسم خودش راضی بود ، می بینی که . من نانجیب نیستم .می خواستند نامزدی اش را فسخ کنند.

-گه خوردی پدرسوخته کولی!

این را نصرالله گفت، که کون خیزه کنان از پشت من آمده بود جلو و حرفش که تمام شد خواباند توی گوش نقاش.و پیش از آن که کسی ممانعت بتنواند.چشم های نقاش برقی زد و فریاد کشید:

-حالا مردانگی می کنی ، نامرد؟ّمی بینی که .نمی خواست با تو پیر سگ سرکند .نمی خواست مثل خواهرش دم دست تو الدنگ برود زیر هوار...

که چوب دستی نصرالله آمد پایین.سخت به فشار ، که اگر نگرفته بودمش مغز نقاش را له کرده بود.اما دهانش باز بود که :

-پدر سگ غربتی !اول به گوش های بریده ات نگاه کن ، بعد گه زیادی بخور!خیآل کرده ای دخترهای ده گاو ها ی طویله ی پدرتند؟

که جماعت قش قش خندید ، مباشر آمد جلو و نصرالله را پس زد . با چاقویی در دستش برق زنان ، که فریادم درآمد:

-چه کار می کنی؟

-به تو مربوط نیست آقا معلم.مواظب باش که تو هم میان ما غریبه ای.خواستم بگویم «غریبه تر از همه تویی »که نتوانستم ، یعنی درماندم . اگر هم چاقو به دستش نبود ، دل شیر می خواست که پیش چشم جماعت اهالی طرف مباشر یک ده بروی .که فریاد مباشر بلند شد :

-بیا درویش سرش را نگه دار که خونش حرام نشود. و بعد رو کرد به جماعت که :

-الاغ وقتی هار می شود ، باید گوشش را برید.

و جماعت قش قش خندید . و درویش سر تقلا کننده ی نقاش را نگه داشته بو ، چاقو در دست مباشر به احتیاط پیش رفت و بعد که پس آمد خونی بود. مباشر گفت:

-حالا آن ورش ، درویش.

که پریدم جلو . مچ دستش را گرفتم و فریاد کردم :

-درست گوش هات را باز کن مباشر!اگر کسی بتواند به معلم ده بگوید غریبه ، آن کس تو نیستی .فهمیدی ؟من ا زاین ده زن برده ام .بچه هاشان را دست من سپرده اند . من این بابا را به مدرسه را داده ام .اگر مردی بیا گوش مرا ببر.نمی دانم اگر مدیر وساطت نکرده بود و به کمک درویش و سربنه ها ما را از هم جدا نکرده بود ، چه پیش می آمد . مچ مباشر در دستم عین یک کنده ی داغ بود و می لرزید. و من دیگر چاقو را نمی دیدم .چشمم درست توی چشمش بود که فریادم را می زدم ، و می دیدم که رنگ می گذارد و رنگ برمی دارد .که صدای مدیر درآمد:

-همین یک علامت برای هفت جدش کافی است آقا !باقی اش را به ما ببشید .

و کدخدا هم آمد و مباشر را بردند بیرون و درویش مرا کشید به گوشه ای که:

-مگر خلی ، آقا معلم؟

به تنفر نگاهش کردم و گفتم:-آره ، آخرش باید یکی تو روی این غربتی می ایستاد.

که جوابم را نداد ، اما رو به نقاش شورایی گفت:-ده یالا بزن به چاک.

گفتم :-مگر نمی بینی دست و پاش بسته؟

که قهوه چی چاقوی قصابی را از تن لاشه ی بزی که به ستون آویخته داشت ، بیرون کشید و دست و پای نقاش را باز کرد.او هم چنان که خون از گوشش می چکید ، برخاست.و بیرون رفت .تا مدت ها هو و جنجال جمعیت به دنبال او تا به قهوه خانه می رسید ، و بعد پارس سگ ها ، مردم کیش شان می دادند. و من و درویش از هم دور بودیم .و مدیر میانه مان ایستاده بود ، و می دیدم که چه به سختی می شود در تن کند رفتار یک اجتماع دهاتی حرکتی از خارج افکند.

 

 

                                    ققنوس

                                    1

این آخری ها دیگر حمام رفتن برایم شده بود عذابی.یعنی دیگر نمی توانستم راحت گوشه ای بنشینم و کار خودم را بتکنم و خلاص.هربار یکی می آمد و باهزار تعارف می خواست دوشم را بمالد ، یا پشتم را کیسه ای بکشد.و چه کیسه هایی!انگار خرشان را قشو می کنند.زبر و نخاله ، و تا دوسه روز پوستم می سوخت ، به خصوص سردوش ها و روی تخته ی پشت .تقصیر از خودم بو د که تخم لق را همان بار شکستم که گذاشتم فضل الله کیسه ام بکشد، پسر سربنه.و این یعنی که علامت ورودم به اجتماع ده؟آن وقت مگر می شد دیگران را معاف کرد؟از این خدمتگزاری ، از این جبران دهاتی بودن.و مگر کدام شان از پسر سربنه چیزی کم داشتند ؟آن که شماره ی شناسنامه اش را روی بازروی راستش خال کوبیده بود؟...خوب یادم است.«شماره ی 178 صادره از بخش کلارود.»که اول طلا رود خواندم.می گفت عماله ی راه آهن بوده و سرکارگرشان شناسنامه اش را دزدیده بوده تا بی سجل بودن را بهانه کند و مزدش را بالا بکشد .او هم رفته بوده شهر و المثنا گرفته بوده که هیچ ، اسم و رسم خودش را هم روی بازویش خال کوبیده بوده...یا آن دیگری؟یدالله ، که تمام آرنجش زرد و قرمز مالیده بود ، و وحشتم گرفت که مبادا مرضی مسری داشته باشد ، که فهمید و فوری تعریف کرد که در جوانی روی آرنجش «ناد علیا مظهر العجایب»کوبیده بوده و همین هفته ی پیش یک آخوند عابر را توی حمام دیده ، که بهش گفته با این خال روی آرنج ، وضوش باطل است و نمازش هم.و حالا او رفته امیر آباد پیش خاله بلقیس و دوا درمان کرده که خال پاک شود.و همین قضیه خودش شد باعث دعوایم با آشیخ ، که فردای همان روز رفتم سراغش .خانه ی مشهدی اکبر اطراق کرده بود.و سلام و علیک و نشستم.یکی از دهاتی ها داشت می پرسید که حمام دوش غسل دارد یا نه؟و آقا شیخ پس می رفت و پیش می آمد و باد به گلو می انداخت که «احوط غسل ارتماسی است.»و بعد که یارو رفت و تنها شدیم، گفتم:

-آشیخ چرا بندگان خدا را به دردسر می اندازی؟

و او رو کرد به صاحب خانه که تازه چای آورده بود .و پرسید:

-آقا که باشند؟

بار اول و آخر بود که هم دیگر را می دیدیم.برای ماه رمضان قرار بود برسد به فلان آبادی دور از جاده و حالا به انتظار مال این جا اطراق کرده بود ، و صاحب خانه را از این جا می شناخت که سالی یک مرتبه می رفت قم برای دست گردان کردن مال الله و خمس و زکات .و هم به خرج او حالا هر شب مجلس داشت و منبر هم می رفت و به مسجد رونقی داده بود .و شنیده بودم که مدام ناله اش از این بلند بود که رادیو شده خردجال زمانه و گوش هیچ کس به حرف حق بدهکار نیست...و من حوصله ی این خزعبلات را نداشتم .مشهدی اکبر که معرفی ام کرد ، خودم حالی اش کردم که از یدالله حرف می زنم و ا زخال روی دستش که حالا زخم شده و خدا عالم است چه بلایی سر دستش بیاید.و دست آخر برایش منبر هم رفتم که وقتی دست آدمی زاد از هرکاری کوتاه است و رویداد امر عجیب و غیرعادی ، یآ چیزی برتر از حمالی و سگ دوی روزانه در زندگی اش پیش نمی آید ، البته که حق دارد در نقش خالی روی آرنج از مظهر عجایب کمک بخواهد . و خیلی مزخرفات دیگر ...که حوصله اش سر رفت و خنده کنان گفت که:

-ای آقا!شما که با این ریش و پشم می توانید دکان ما را تخته کنید.

-برای شوخی نیامده ام این جا ، آشیخ!

-آی آقا !حالا دیگر کاری است و گذشته.

و صاحب خانه پرسید:-پیش که درمان کرده؟

-خاله بلقیس امیرآبادی.من چه می دانم یکی از همین خاله خانباجی ها.

-دستش شفا ست آقا!دل بد نکنید، ان شاءالله خوب می شود .

گفتم:-تو دیگر حرف این شیخ را نزن.

آشیخ گفت:-نکند آمده اید دعوا؟از شما بعید نیست آقا!دخالت د رکار اهل خدا...

که حرفش را بریدم که :-آشیخ !این کار اهل خدا نیست که بار دوش مردم را سنگین کنند.خیال هم نکن که من آمده ام پیش روی تو بایستم.آمده ام بهت بگویم که تو هم مثل من خدمتکار خلقی ، و از سر سفره شان نان می خوری.اما این جوری داری بارشان را سنگین می کنی.

-عجب!با این مدرسه هاتان بی دینی را رواج می دهید و تازه خودتان را خدمتکار خلق هم می دانید؟

مشهدی اکبر گفت:-صلوات بفرستید آقایان !در عوض بار آخرتش که سبک شده آقای آموزگار.شما هم حضرت آقا، ایشان را نمی شناسید.هم ایشان بودند که می خواستند درویش علی برا ببرند مدرسه نقل مذهبی بگوید . الان هم دارند یک عایله ی بی سرپرست را نان می دهند .مرده شور خانه هم به همت ایشان ساخته شد ، بله آقا!صلوات بفرستید.

و بلند شد رفت که چای بیاورد .این بود که آهسته دنبال کردم:

-ببین جانم ، این مردم فعلا زیر بار دنیا دارند خرد می شوند .خدا هم آن قدر رحیم است که به خاطر خال روی دست یدالله به آتش جهنم نسوزاندش .اصلا این بنده ی خدا جهنمش را تو همین دنیا دارد می کشد.

آرام گفت:-من که مامور دنیا شان نیستم ، آقا جان!

-چرا هستی . چون که تا وقتی طبیت توی آبادی نیست ، من و تو جای طبیب هم آمده ایم .اگر معلم نداشت ، سرکار عالی جای معلم هم بودید . سرکار و من باید توی این مزرعه ، آدمی کشت کنیم.سرکار اگر این جوری می آمدی ده ، رادطو نمی توانست جات را بگیرد.

-ای آقا!مرا به چه چیزها می ترسانید .کار اهل خدا کجا و کار رادیو کجا ؟

-آشیخ!خیال می کنی اگر شک میان دو و سه را ندانند ، کجای کارشان لنگ می شود ؟هان؟خیال می کنی آن آخرت و آن پل صراط و همه ی دستگاه عرش برای این درست شده که مته بگذارند به خشخاش وضوی نماز این بیچاره ها؟

-کفر دارید می گویید ، آقا، این ها زندقه است.

-آشیخ جان!زندقه وجود من و تو است که نمی خواهیم بفهمییم دنیا دست کیست . تو خیال می کنی مامور آخرتی در حالی که مامور نبش قبری.در عهد بوقی ، متوجه نیستی که مذهب یکی از راه های سعادت است.و نمی بینی که یک قضیه ی ساده ی لوله کشی آب ، تمام احکام یک باب از فقه تو را معطل می کند.مردم دارند با دوچرخه و ماشین سفر می کنند و تو هنوز در بند ماشی ثلاثی.و خبر بارش و برف را در همه ی نقاط عالم از همین رادیو می شنوند و تو هنوز در بند رویت هلالی...

و همین جور برداشته بودم که دو نفر از اهالی وارد شدند.یکی میرزا عمو و دیگری پیرمردی که تا کنون ندیده بودمش.هر دو عصا زنان و قوز کرده .که برخاستم «خداحافظ شما»و از در آمدم بیرون.

خانه مشهدی اکبر نزدیک حمام بود.و چه حمامی!طلایه اش بوی موی سوخته در فضا.گودالی جلوی در حمام بود که نمی دانم از کی فضولات حمام را می ریختند توش، مثل چاله های خلا ، بغل در خانه ها.اما اگر چاله های کم عمق علای خانه ها را چیزی از دید مخفی می کرد و باید از بوشان تشخیص می دادی ، مال حمام سرش باز بود ، و نه احتیاجی به کنجکاوی شامه.هرچه به حمامی و مباشر گفته بود م فایده نکرده بود.مثل این که بهشان بگویی چرا وسط پای خرتان دسته ی پارو آویزان است.این بود که گفتم خودم را ه بیفتم ، فردای آن روز دعوا با آشیخ عابر ، با آن حرف های خودم غیرتی هم که شده بودم .با پنج تا از بچه های کلاس چهارم ، بیل و کلنگی برداشتیم و دم غروب نیم ساعته فضولات گودال را زیر لایه ای از خاک تازه دفن کردیم ، مامور خدمات اجتماعی . مگر در یک ده می توان تنها معلم مدرسه باقی ماند ؟بعد هم برف افتاد و پوشش دقیق تر شد.

آن وقت خود حمام ؟عین کلاه همدی های غول های بیابانی ، کنار میدانگاهی ده جا مانده ، یکی بزرگ در وسط . با سوراخ های عرق گیر بالاش.و کوچک ترها مال بچه غول ها ، در اطراف اولی.و همه شوره بسته و قاچ خورده و دمرو ، پهلوی هم چیده .و تلنبار بزرگ بوته ها ی تیغ و گون بر گوشه ای از این بساط ، هرمی افراشته . هم چون مناره ی شاخص آبادی ، یآ برج آتش گیرانه .به جای آتشگاهی که با آمدن مسلمانی زیر زمین فرورفته . و کناری ، دری بی چارچوب .و بعد پله های بنلد و گود ، و بع رختکن . حوضکی در وسط و شاه نشین ها اطراف ، و همه خالی و بی فرش ، و لخت و می شوم ، و بعد راهروی تنگ ، و بعد دری چوبی و خیس و لزج ، و بعد هم آب داغ ، و بوی پرک و ترشال دود چپق به هم آمیخته .به سه تا دوش بالا سرش .آخر اگر زیر دوش بروی باید به ادای شهری ها دفعه ای پنج قران پول حمام بدهی .اما توی خزینه که بروی سالی  بیست و پنج من گندم به تو نتاب بدهکاری ، آن هم سر خرمن .

و حالا من می روم توی خزینه .اول مور مور  گرمای آب ، زیر پوست ساقه های پا ، بعد سوزش ران ها و بعد جمع شدن میانه ی تن .و بعد هم چو که پایت را از خزینه بیرون گذاشتی هجوم کیسه ها ، و می شوم عین گوشت قربانی .زبری و دهاتی باف کیسه ها ، و دست های بیل زن و قلدر ، و پوست نازک آقا معلم از شهر آمده .

این طوری شد که این آخری ها تصمیم گرفتم هر سه چها رروز ، یک بار بروم حمام ، و صبح های خیلی زود هم ، حتی پیش از سحر خیز ترین غسل کنندگان .و لیف وصابونی ، و لذت آب گرم ، و جیر جیر سوسک ها ؛که تنها صدای تنفس تو ، قوی ترین پارازیت است در زمینه ی هم صدایی بگومگوشان .(و ممنون ، فقط غسل واجب داشتم .)

و حالا سه چهار بار است که اولین مشتری حمامم .سلام و علیکی با تونتاب ، که خواب آلود ه می آید و در را باز می کند ، وتا رخت بکنم ، چراغ موشی را می برد توی بینه .یک بار هم آنقد ر زود رفتم حمام که هنوز حمام ، باز نشده بود . رفتم دم در خانه ی حمام چی . به زنش گفتم که به حمام چی بگو بیاید حمام را باز کند .او گفت که دارد تون را می تابد .آمدم از در پلکان تون هو انداختم که آمد بالا و گفت آب سرد است، اما از تمام کلاه نمدهای غول ها بخار بر می خاست .و بیرون ، بد جوری سرد بود .اصرار کردم تا در را باز کرد و رفتم تو .خود حمام داغ بود اما آب خزینه هنوز ولرم بود .و عجیب پناهگاهی است زیر این طاق های نم کشیده و خزه بسته .و مرده شور این دیوارهای اتاق مرا ببرد که نمی دانم چرا چینه ای نیست .آجری و یک لا .به نظرم بالا پوشم کم است .الان دو سه هفته است که دم دم های صبح از خواب می پرم ، حتما از سرما .با این برفی که ده را پوشانده . هر روز هم که نمی شود به حمام پناه می برد .باید بگویم ماه جان برایم کرسی بگذارد .

کناره ی لواش های دیشبم ، همان طور  توی دستم مانده بود و یخ کرده بود و هم چون تیغه های کارد بود که پیچیدم توی کوچه ی حمام .و آهاه!در آستانه ی در دوم سیاهی بزرگی روی برف افتاده بود ، و فر و فر می کرد .هیکل حیوانی بود .گاو بود؟...نه .و یک دم وحشتم گرفت .نکنه گراز باشه ؟!این روزها خیلی اسمش سر زبون دهاتی هاس .»

که قدم آهسته کردم ، و حیوان سرش  را که برداشت دیدم ، خر بود .که رفتم جلو . از پهلو دراز کشیده بود و سفیدی برف دست هایش را پوشانده بود .و عجب !...یک ران نداشت.پس بگو چرا از سگ ها خبری نیست !... که چراغ قوه ی دستی را انداختم .برقی در چشم های حیوان افتاد که هرگز ندیده بودم .و سرش را از نو رها کرد .گوشت تازه کنده شده ی رانش ، زیر آسمان سرد باز بود ؛و سفیدی قلم پا ، یکی دو جا به چشم می زد و از سر رگ ها خون به زحمت می تراوید ، نشت می کرد .و برف اطراف بدجوری تیره شده بود و پا خورده بود .دستی به تنش کشیدم ، که عجب خیس بود.و چه داغ!چنان بخار می کرد که انگار الان آب جوش کتری تمام خواهد شد .برخاستم و در را به شد ت کوفتم .به جای عوعوی سگی یا سگ ها ، مرغی از ته آغل قدقدا کرد ، وحشت زده .می بخشی مرغک .اگه بدونی الاغ اربابت به چه حالی افتاده ...»و دوباره در را کوفتم ، و این بار با لگد.که کسی به لهجه ی محلی از تو فحشی داد. و بعد خش خش گیوه ی آب دیأه بر روی برف ، و بعد در باز شد . و به جای هر چیز دیگر ، لگدی حواله ی حیوان کرد ، و باز دو سه تا فحش .و بعد رو به من که :

-دیدی آقا !گفتم پدر سگ بر می گردد...و رو به حیوان :-تو که می تو نی از دست شان در بروی ، پس پرا زیر بار جانت در می رود؟

و من تازه فهمیدم که با حسین علی سر و کار دارم .اما حیوان هیچ نشانه ای از گری نداشت ، یا من ندیدم ؟گفتم:

-نمی شد یک جوری راحتش کرد؟

-آخر بچه بدجوری بهش انس دارند.بهشان گفتم که بردمش شهر فروختم ، حالا بفرما !علوفه برای گاومان هم نداریم.پدرسگ یک هفته هم دوام نیاورد.

که حیوان نفس بلندی کشید ، هم چون آهی ، یا فریادی به سکوت . که آن قدر طنین داشت که همان مرغک در جوابش از ته آغل باز قدقدا کرد.و من یک مرتبه احساس کردم که بدجوری سرد است و انگشت های دست راستم کرخ شده ، به زحمت بازشان کردم که کناره های لواش کنار سر حیوان روی برف افتاد.و «خداحافظ شما»و «اگر می دانستم بیدارت نمی کردم.»

...و از حمام که برگشتم سگ ها هم برگشته بودند.بر جایی که نیم ساعتی پیش حیوان افتاده بود ، ته بساط ضیاف سگ ها هنو زگسترده بود که دشاند به عجله بر می چیدندش .بیست تایی بودند .یک آبادی و این همه سگ !با گاهی خرناسی به سمت یک دیگر ف و برف همان لحظه شروع شد.همان که دیشب عاقبت به سرکوفت انجامید .«آخه چرا با این پیش دراومد نفهمیدی که پیداشون شده؟»و...وچه بگویم؟...ران آن خر رها شده در برف و سرمای بیابان های دور از آبادی ، برای ایشان نشانه بوده است.عین نشانه ای که سگ ها بر گوشه ی هر دیواری می گذارند تا مبادا راه شان را گم کنند ، مثلا جا پا.گرگ ها را می گویم . بله ، که به سادگی دریدن ران آن خر درمانده و گر گرفته ، پسر هشت ساله را دریدند.و تمام و کمال ، درست همین طور .و بچه های امیر آباد که این جا مدرسه می آیند ، حالا دیگر هفت تا نیستند ، شش تا شده اند .و چه پسری !وقتی می خندید درست انگار که گلی می شکفد.تنها لب هایش به خنده باز نمی شد ؛ یا پرده های بینی و خطوططی که کنار لب ها می افتد ؛ تمام صورتش می شکفت ؛  خون تا پشت گوش می دوید . «مرده شور تو معلم رو ببره!»ولی شاگرد من که نبود .زیر دست آن پیر خنگ عهد بوقی الفبا می خواند .و تازه مگر او چه تقصیری داشت ؟اگر خود او را هم گیر آورده بودند ، برای شان فرقی نمی کرد. چنان گرسنه بودند که حتی صبر نکرده بودند تا هوا تاریک بشود.

داشتم چند تا ورقه ی بچه ها را می دیدم که صدای در مدرسه برخاست . تارق و تورق . با ضربه های وحشت زده ، و هنوز از جا نجنبیده بودم که های و هوی دهاتی ها بلند شد .«یعنی چه خبر شده ؟»تجربه از جاهای دیگر داشتم که خبر عین بوی سیر در دهات پخش می شود.اما چه خبری ؟که در را باز کردم ، و دوتا از بچه های امیرآبادی در حال پس افتادن ، و پشت سرشان بیست تاطی از دهاتی ها. دیپگر هوا تاریک شده بود ، اما روشنایی برف که بر زمین نشسته بود  در هوا می تراوید و خبر د رچشم ها خواده می شد...که یک مرتبه ران درده ی دیشب و تراوش خون از نوک رگ های شکافته به یادم آمد و آن وقت بود که اولین سرکوفت آمد .نمی دانم چرا پرسیدم :

-درویش را خبر کرده اید؟

که صدایش از تاریکی عقب جمعیت برخاست و به دنبالش فریاد خودم که «پس چرا معطلید؟»و دویدم تو . پوتین را کشیدم به پا و با آخرین نفر بچه ها پا گذاشتم به دو.جلو تر ا زما جست و خیز چند تا جرقه ی چشمک زننده در تاریکی راهنما بود.نیم ساعت کشید تا رسیدیم . اول لکه های سیاه بر روی برف . و بعد جای پاهاشان ، سه انگشت جلو و یکی عقب.بعد یک جا برف بدجوری آشفته بود . ی,نی صحنه ی جدا ؟و میان خودشان ؟یا پسرک هم مقاومتی ...که دو تا از بچه ها به گریه افتادند .فکرش را هم نمی شد کرد. بچه ها را نمی دیدی ، اما هق هق شان بیابان را پر کرد ه بود.به گریه ای عصبی و ضجه مانند.دست کم زبان شان بند نیامده بود .و مگر می شد از شان چیزی پرسید؟

اول کیفش را پیدا کردیم ، بعد یک لنگه کفش را ، و بعد یکی تو تکه پارچه ...که چشمک چراغ های امیر آبادی ها هم پیدا شد .تیرها در کردند و ساعت دیگری گشتیم.و هر دسته به سمتی دنبال علامت ها. و درمانده بود یم که چه کنیم؟می دانستی که بیهوده است ، اما مگر می شد به کسی چیزی بگویی ،؟ یآ مثلا به پدری ؟و تفنگی به کول هرکدام.و سرسلامتی آن به پدر طفل ، که سخت راحت شدیم.و این که «مگر می شود تا صبح روی برف گشت؟»و این که «محتاط ترین حیوانات گرگ است...»که دیدم دلم دارد به هم می خورد .خودم را کشیدم کنار و دو مشت برف به صورتم مالیدم و دندان هام که از سرما یرف آزرد . حالم جا آمد و دیدم که ستاره ای افتاد . و د رآسمان صاف ، دنباله اش بلند و رنگین.آبی به زرد آمیخته ، یعنی که هم کاری آسمان ؟یا هم دردی اش؟...هر چه بود قندیل های از یخ بسته ی ستارگان آویخته بود ، و روشنی همه جا را انباشته ، و رویه ی برف یخ می بست وزیر پاها خش خش می کرد.و ما به دسته ای می مانستیم که از بیگاری سر شاهراه بر می گردد....تا عاقبت هو انداختند و همه را جمع کردند و برگشتیم.یکی از بچه ها هنوز هق هق می کرد ، و درویش پا به پای من می آمد ف و زیر لب چیزی می گفت .پرسیدم:

-چه می گویی درویش؟فاتحه می خوانی؟

-درویش می گوید فردا شب هم می آیند .

-خوب؟

-هیچ چی .درویش غیب نمی گوید ، اما دیده .اول از شکم شروع می کنند ، گرم و نرم.

که دیدم دارم اق می زنم . پا آهسته کردم و نشستم و از نو دهانم را به برف انباشتم و درویش یک مشت دیگر پس گردنم فرو کرد که جستم .و راه افتادیم ، دنبال همه.یعنی که خودمان را از دیگران می دزدیدم ؟...آن شب تا ساعت چهار بیدار ماند م ، به همین کشمکش.و دیدم که د راین معرکه ی نبات و حیوان هیچ خبری ز من نیست ، یآ اثری . گرگی کودکی را و خرگوشی نهال گردویی را . و من ؟یعنی باغبان ؟...«مرده شور تو رو ببره با این درست ، و بااین باغبونی ات !»و فردا مگر می شد درس داد؟یک دم از کله ام گذشت که پوستش را باز کنیم و به کاو بینباریم و همان شبانه از سر دیوار مدرسه بیآویزیم  ولی خنده ای که بیشتر شکفتن گلی بود ، نگذاشت .لاشه را دورتر از پشت در رها کردطم و آمدیم تو . آب آوردم که دست و روی شان را شستند . و تا چای بگذارم ، مباشر که داشت لوله ی تفنگش را پاک می کرد ، گفت :

-می دانی درویش ، مادرم اعتقاد داشت اگر دست گرگ را ناغافل بزنند روی پستان زن زائو ، غده ی شیرش باز می شود . حالا چلش کنیم ؟

-درویش می گوید جایی که کسی نمی فهمد.چون اگر کسی بفهمد ، همان جا دعوا می شود .

مباشر گفت:-می دانی درویش !بابام می گفت لاشه ی گرگ را چال که کردی اگر اسب و خرت دل درد گرفتند ، ببرا ز روش رد کن . حال شان جا می آید  ، و اصلا می دانی درویش ، بابای من چه طوری مرد؟

درویش که داشت چماقش را با یک تکه پیه خونین چرب می کرد ، گفت:

-درویش از کجا بداند ؟

-می دانی ؟شتر کشتش.آخر بابام ساربان بود ، با یک نفر دیگر از اهل آبادی دوازده تا اشتر اربابی را می برد شهر و می آورد .می دانی ؟بار می برد . چهل سال پیش ، که هنوز کامیون ها را ه نیفتاده بودند. سفر آخرش  می آمده ده که یکی از شترها سیاه زخم می گیرد و بابام نمی فهمد . تا هار می شود ، می دانی ؟آن وقت  یک روز که داشته آبش می داده ، دستش را گاز می گیرد و بابام می زندش . اونم می گذارد دنبالش . بابام در می رد بالای یک درخت تو ت که تو کاروانسرا بوده . شتره پاش را با دندان می چسبد و می کشدش پایین . و تا خبر دار بشوند ، می خوابد روش و می کشدش ، یک دستش را هم می کند . وردستش که تنها برگشت ده ، تعریف کرد می دانی ! آخرش هم می فرستند از پاسگاه ژاندرم می آورند که با گلوله بزندش .من از آن وقت بود که فهمیدم تفنگ چه به درد می خورد .و ساکت شد.

درویش گفت :-خدا رفتگان همه را بیامرزد ، اما درویش می گوطد بد مرگی بود ه.

گفتم :-هر کسی یک جوری می میرد . اختیار مرگ دست آدم نیست ، اما اختیار زندگی که هست.

مباشر گفت :-به چه اشاره می کنی؟می دانی...

حرفش را بریدم که :-به این اشاره می کنمن که آن روز توی قهوه خانه تو گوش خودت را به دست خودت بریدی .

-می دانی !من غریبه هستم ، اما کولی نیستم .صلاح تو هم نبود که تو روی من وایسی.

درویش گفت :-ما همه مان غریبه ایم .آقا معلم قصد بدی نداشت .

گفتم:-درویش !آدمی که عمل می کند ، یعنی که اختیار می کند . یعنی که گاهی تو روی طرفش می ایستد.

درویش گفت:-حالا به درویشت کنایه می زنی؟آدم تو خانه ی خودش که به مردم کنایه نمی زند.

گفتم :-این جا خانه ی کسی نیست ، قبرستان است.

مباشر گفت :-به دل نگیر آقا معلم ! می دانی مرگ این بچه همه مان را کلافه کرده .

و بعد چای برای شان ریختم و درویش زمزمه ای کرد و بعد آن ها رفتند که لاشه ی گرگ را جای ناشناسی چال کنند. و من خوابیدم ، اما از فردا دیگر جرات نداشتم که در چشم سگ ها نگاه کنم.اصلا از چشمم افتاده بودند . این قبرستان ها ی متحرک هر نو ع لاشه ای !و تازه گاهی دست دوم و سوم .آن وقت دیدم که دهاتی ها حق دارند که زیاد دست به سر و کول شان نمی مالند.

 

                                    2

چه خوب شد که مرده شور خانه را ساختیم ، و گرنه با این سرمای خشک و طولانی ، و این مرگ و میر زمستانه حسابی در می ماندیم .یعنی پیش از این چه می کرده اند ، با این جوی وسط ده که شب ها یکسره یخ می بندد...یعنی از مظهر قنات تا وسط های آبادی آب هنوز به آن اندازه گرما و نحرکت دارد ، یا به آن اندازه در گاناه دیوار ها هسصت ، که گای درخت ها بسرد و از زیر پل ها ی چوبی بگذرد.اما به میدانگاهی که رسیأ و جریانش آرام شد و سرو سطح آب را بی واسطه لم س کرد ، یخ می بندد . و صبح تماشایی دراد سرسره بازی بچه ها بر صقحه ی پت و پهنی از یخ  ، که اطراف جوی را می گیرد . می دانستم که زمستان دهات بیش تر فصل مرگ و میر پیرهاست . از جاهای دیگر یا دهات مرطوب شمالی بود یا وسط جلگه . اما این جا دهی است در دامنه ی کوهی و سوزگیر ، و چه سوزی !انگار چاقو توی صورت می زند ف یا شلاق. و چه عقلی کردم که این ریش و پشم را ول کردم . حالا دیگر شولاکم دارم تا جای هر کدام از دهاتی ها بگیرندم.راستش این مرگ و میر حسابی به فکرم برده ، شاید در شهرها هم زمستان مرگ و میر بیش تری داشته باشد. توجه نکرده ام ، اما مرگ و میر در شهر ها کم کم دارد از صورت یک امر آسمانی در می آید . یعنی دست کم رابطه اش را با آن قسمت از اموری سماوی بریده که فصل ها باشد ، یا سرمای زیاد ، یآ سوز زننده ، یا گرمای کشنده . و به جایش ربط پیدا کرده با خوراک و رانندگی و چاقوکشی و تریاک و گلوله و از این قبیل...

اما در دهات هنوز همان ابزار عهد بوقی به قوت خود باقی است . نه تنها برای زندگی ، که برای مرگ هم . پیری ، مرض ، سرما و گاهی زمین خوردن یا زیر هوار رفتن یا توی چاه قنات افتادن یآ فلان مرض مسری ، دست بالا سیل و زلزله . و اصلا در اجتماع کوچک یک ده ، مرگ یک مساله ی حیات نیست ، یک مساله ی نباتی است.یعنی همان جور که برگ درخت ، اول زرد می شود و بعد قدرت حفظ خود را بر شاخه از دست می دهد و بعد می افتد و زیر پا می پوسد ، آدم ها هم اول ناخوش می شوند یا پاشان می شکند  و بعد می افتند  در بستر ، و بعد دوا درمان های خانگی و بعد ناتوان شدن و حتی توان خوراک را از دست دادن ، و بعد مردن . و گر نه این که «از پا افتادن »یعنی «مردن »؟ و بعد این روی پا ایستادن فقط روی پای بدن که نیست روی پای کار خود ایستادن هم هست ...پس ، از کار که افتادی یعنی مردی ، به همین سادگی .امر ده امر سادگی هاست . عین این تچربه را با دو نفر از هم کارهای پیرم کرده بود م ، که تازه بازنشسته شدند مردند. یعنی یکی شان فقط دو ماه دوام آورد ، و دیگری که سخت جان بود ، یعنی مذهبی بود ، یک سال دوام کرد .

اما این بازنشستگی ده ، هر ساله است . یعنی هر زمستان . و دست کم برای پیرها . جوان ها هنوز کارهایی دارند . مردهاشان می رند شهر به عملگی ، تا به حال بیست تایی ، به قول کدخدا .و زن ها به همان کارهای معهود خانه ، اما پیرها؟به هر صورت در دیگر فصل ها یک ده خالی از پیران یعنی بیابان برهوت . اما در زمستان ؟در این بازنشستگی مزمن ؟در این جهنم پیری ؟تازه از این ثقیل و ورنیماده ی دهاتی را مگر می شود جز به ضرب بیل زدن هضم کرد؟یک فصل باید بگذرد تا گندم نیش بزند و آب دادن بخواهد ، و باد بهاره باید بوزد تا شکوفه ها باز شود ، و آفتاب باید به قلب الاسد برسد تا بشود رفت درو.و مگر می شود مو را پیش از موعد حرث کرد؟و بعد هم چو که رسیدی به قوس ، بگیر و بخس!و آن وقت به زور اراده ی جوانی که دیگر خاطره ی بیش نیست .پارو را برداشتن و برف روفتن ، یا مال ها را سر جو بردن و آب دادن . یا از سوراخ بام علوفه برداشتن و برف روفتن ، یا مال ها را سر جو بردن و آب دادن . یا از سوراخ بام علوفه به آغل ریختن ، و نتیجه ؟در بیست سطر :با برف اول کمند علی 65 ساله از نردبان افتاد و کمرش شکست.محلی که پدر فضل الله است با پیه بز و صبر زرد و تخم مرغ شکستگی را بست ، ولی افاقه نکرد. دو روز هم خواباندندش لای پهن داغ ، ولی باز هم افاقه نکرد. این بود که قوم و خویش ها جمع شدند که ببریدش شهر . و تا انداختندش روی الاغ و رساندند به کامیون عین الله ، مرد. و ماه رمضان که شروع شد نسبت غیبت مدرسه رفت بالا. روز اول و دوم اعتنا نکردم . گفتم لابد به علت عوضشدن نوبت خوراک است ، اما روز سوم دیدم صوورت غیبت بچه ها رسیده به بیست تا. که راه افتادم .ظهر با مدیر مدرسه سری زدیم به اولین خانه ی پس از مدرسه ، خانه یخاله خیری. دخترش زیر کرسی خوابیأه بود و تب داشت ، توی گلوش بدجوری سفید بود. به مدیر حالی کردم که ممکن است دطفتری باشد . و دنبال کردطم . یک مورد دیگر ، و بعد یک مورد دیگر .و بعداز ظهر هفتا از بچه ها را با کامیون عین الله  فرستادیم مرکز بخش. و سرکلاس ها اعلان کردیم که مرض مسری است و مواظب باشند و از این حرف ها...ولی چهار فرسخ  راه و سرسیاه زمستان؟!بله، در عرض یک هفته سه تا از شیرخواره ها مردند . و تازه از این گرفتاری خلاص شده بودیم که حسین بک هفتاد ساله ، روی یخ میدانگاهی سرخورد و یک پایش شکست ، که هنوز توی زفت است ، و گمان نمی کنم از این زمستان جان سالم به در ببرد . و هفته ی پیش دادا رحیم چشمش به کلی از سو افتاد.می دانستم که پیرمرد بچه ندارد ، خودش بود و زنش . شب های جمعه عین دو تا گنجشک را ه می افتادند به زیارت اهل قبور.و بقیه ی روزها خودش از خانه به مدرسه و به عکس.تقریبا هیچ جای دیگر نمی شد پیدایش کرد...

در خانه باز بود . سلام کردیم و تپیدیم زیر کرسی.و بچه ها دم در اتاق دو زانو نشستند و مدیر درآمد که :

-خدا بد ندهد میرزا عمو!

پیرمرد گفت :-ای آقا جان !خدا هیچ وقت بد نمی دهد ، این ماییم که بد می کنیم .

پرسیدم :0-چه خیری هست میرزا؟

-هیچ هچی آقا جان !این ضعیفه دیشب در زیرزمین را باز گذاشته بود سرما دو تا تغار نازنیم را شکسته ....

و بعد رو کرد به بچه ها و آمرانه گفت "-پاشید برید خانه هاتان ، شهر است . روزه که نیستید ، اما سر راه کبلای رجب و مشهدی عیسی را خبر کنید یک تو ک پا بیایند این جا ، فهمیدید؟

 بعد از کمی گپ زدن بالاخره پیرمرد زیر کرسی دراز کشیده بود که ما از در رفتیم بیرون. از پیرمرد ها خداحافظی کردیم و من از مدیر پرسیدم:

-به نظرت راست می گفت؟

-برای نیسان ؟می دانی هر وقت ناخوش می شود ، وصیت می کند . کار هرساله اش است . عین الله که رفت ، شهر ، می گویم دو تاشیشه آب مقطر براش بیاورد . بعد هم دوره ی زمین غصب و آب غصب گذشته.حالا صحبت از تقسیم املاک است. نقل آن یارو است که بهش گفتند این زمین غصبی است و نماز ندارد . گفت که گفته ؟گفتند آقا. گفت آقا گه خورده .من اصلا بعد ازاین اصلا نماز نمی خوانم.

-این را نمی گویم .قضیه ی کشته شدن ارباب و قنات و آن خبرها...

-میرزا عمو گنده اش می کند. خیال کرده یک دنیاست و همین یک قنات . ارباب را سرقضیه ی مشروطه و استبداد کشتند. آخر ارباب مستبد بود و دور افتاده بود که داوطلب جمع بکند تا بروند سر راه سپه دار را بگیرند. بابام این جور می گفت. خود دولتی ها کشتندش .

-کجا؟چه جور ؟کی؟

-چه می دانم .مگر فرقی می کند؟خوب یک ارباب دشمن دارد ، بند و بست دارد.من که نبوده ام ، اما بابام چنان نقلی از تفنگ چی هاش می کرد که نگو.خودش یکی از آن ها بوده ، شاید هم یکی از خود تفنگچی هاش زده باشدش.

پرسیدم:-فکر نمی کنی قضیه اهمیتی هم داشته ؟

-حالا می گویی من چه کنم؟غم خودم کم است ، بیایم غم کشته شدن ارباب را هم بخورم؟نقل بی کاری ملا است و سوزن به ...

این جا بودیم که رسیدیم به خانه ی ماه جان که«خداحافظ » و تپیدم تو . دیگی روی اجاق بود و اتاق پر بود از دودئ ، و همه شان دور کسی جمع بودند و در تاریکی زمستانه ی اتاق بی روزن ، ناهار می خوردند .مادر شوهر سابق جواب سلامم را نداد و ماه جان با کوچک ترین بچه ها به بغل برخاست که برایم آش بریزد ، که دیدم حالش نیست.حتی نان سر سفره نبود. گفتم:

-انگار رمضان تو این خانه نیامده..!شب زودتر بیا.

و راه افتادم به طرف قهوه خانه .برچنان سفره ای حتی به گدایی نمی شد گذشت . در راه با خودم گفتم «پس آخه این پولا رو چه می کنه؟»و بعد کدوم پول ؟او ن شندرغاز ؟تو هم که داری دهاتی می شی.قرمه ای ...ابدا.و چشمم که به قهوه چی افتاد ، دیدم که چرا دهاتی جماعت چاق نمی شود به عجله نیم رویی خوردم و برگشتم خانه.

و تا عصر همه اش به فکر میرزا عمو بودم که عوالم قبر و آخرت برایش چه پناهگاهی بود !و چه وسیله ای تا با ن خود مرگ را فراموش کند. و بعد به یاد مدیر افتادم و بی اعتنایی اش نسبت به آن وقایع ، و می دیدم این جا که ذهن آدم ها چنین گورستان ئسیعی است برای دفن همه ی اموات ، و چنان افسانه سازی ها می کنی» برای هر اماز زاده ای ، چه رسد به شاه عباسی ، پس چرا تاریخ معاصرش آن قدر بی اعتابر است ؟آیا به این دلیلک ه فقط یک تفنن شهری بوده و و به روستا نکشیده ؟یا چون سهم عالم غیب در آ« هیچ است ؟که در ان افسانه سازی شاه عباسی هم هیچ بود ، ولی نه .آن از اصفهان به مشهد فرش گستردن ها و آن درویش بازی های شبانه و د رمقابلش آن خون ریزی ها .و تقلیدی که هنو زاز همه ی این ها در می آوزیم ، و خواب نما شدن ها...

و با این افکار اصلا نفهمیدم با کلاسم چه کردم .مدرسه که تعطیل شد ، برف شروع به باریدن کرد .با دانه های ریز و متراکم ، و حال هیچ کاری .آن زندگی ماه جان و بچه هایش ؛ و این هم مرگ منتظر این پیر مرد .تو گمان می کنی هر چه مصرف بیش تر ، زندگی پر و پیمان تر ، و عمر ادا شده تر.و آن پیرمرد و این ماه جان و همه ی دهاتی ها به قناعت «گمان »نمی کنند ، بلکه عمل می کنند .و برای شان هر چه مصرف کم تر ، زندگی آرام تر .و آن وقت برای جبران این آرامش ، که به کسالت می انجامد ، انتظار امر عجیب ، و ناچار از خارج.پیچ رادیو را باز کردم و تپیدم زیر کرسی .داشت قرعه کشی بلیت های بخت آزمایی را پخش می کرد ، با چه شیرین زبانی ها و چه گل کاشتن ها .که دیدم حتی حال تفنن نیست ، و این رادیوی کوفتی هم که هیچ جای دیگر را نمی گرفت ، عین اتاقی با یک پنجره .که تازه بازش هم که بکنی مدام رو به مزبله ی دنیای غرب است .پیچش را بستم و رفتم به فکر .

از وقتی که هوا سرد شده بود ماه جان برایم کرسی گذاشته بود .کف اتاق را چال کرده بود و کرسی را نمی دانم کجا گیر آورده بود و با همان نیم دست رختخواب بی بی و دو تا پتویی که خودم داشتم ، یک طرفش را گذاشته بود به دیوار و طرف دیگرش را به تخت سفری ام تکیه داده ، و دو طرف دیگرش به اندازه ای جا داشت که ما دو نفر را بس باشد .او گاهی شب ها اینجا می ماند .یک بار که ادای یک مازندرانی را در آورد که با چوبش زده بود و طرف را کشته بود ه .یخه اش را گرفته اند به باز خواست ، و که «آخر چرا همچه کردی؟» در آمده بود که «به سرت قسم مردک پیزری بود .من یک چوب بیشتر نزدم».و یکریز حرف می زد .با ر دیگر از مردی حرف زد که کنس بود و نمی خواسته مزد نان بند بدهد .ناچار خودش می نشسته سر تنور و ریش و پشمش را به دستمال می بسته و دولا می شده توی تنور .تا یک با ردستمال باز می شود و ریش و پشمش می سوزد و بعد از آن می فرستد پی نان  بند آبادی.و دوباره از زن کل غلام حرف زد که برای بچه دار شد ن ،ماهی یک بار وقتی خون می بیند ، می رود امام زاده ی حسین آباد که سر سره ای دارد ، می گویند مال زمان گبرها ، و هرکه هفت بار از رویش سر بخورد ، بچه دار می شود ...با دیگر مشورت کرد که چه طور است کدخدا را رسما قیم بچه ها ش کند ؟که برادر شوهرش هم هست و از این قبیل .و عاقبت مرا راه انداخت که سه تایی رفتیم مرکز بخش و زیر اوراق را او انگشت زد و ما امضاء کردیم و من بعدها فهمیدم که این جوری یک قدم دیگر به دهاتی بودن نزدیک شد ه  ام ،و به خودمانی شد ن برای اهالی ...با دیگر از این درد دل کرد که مادر شوهرش دیگر چشم دیدن او را ندارد .و می خواست برایش راه و چاره ای بیندیشم .سرآوری بیش تر ، و از این جور کارها...

همین جوری داشتم فکر می کردم که از راه رسید .با سفره اش زیر بغل ، و برف بر سر و رویش نشسته ، و باز همین قصه ی آخری را پیش کشید .همان جور که سفره را پهن می کرد ، در آمد که :

-پیر سگ حالا دیگر رفته هر چه داشته واگذار کرده به خاله کوکب که تا آخر عمر تر و خشکش کند .پیر سگ نمی بیند که من دارم بی مزد و مواجب تر و خشکش کنم .حالا یادش رفته ، اما خداش که بالا سر هست .می گویم چرا رفته ای مالت را بخشیده ای ؟می گوید چرا تو رفته ای شوهر کرده ای ؟

گفتم :-خوب ، بس است.بگذار یک لقمه نان زهر مار کنیم.

گفت :-آخر دیگر کارد به استخوانم رسیده آقا !انگار نه انگار که پسرش مرده .خیال کرده من باید پس از او خودم را زنده به گور می کردم.گفتم :-می گذاری یک چیزی کوفت کنیم ؟ حالا که باعث و بانی نمانده اند .

گفت :-آخر همیشه که آقا معلم ده نمی آید مرا بگیرد آقا ! شما هم که کارت همیشگی نیست .

گفتم :-ول می کنی یا نه ؟اصلا این حرف ها را که بهت یاد می دهد ؟تمام اهل محل دست به یکی کردند تا تو کثافت را ببندند بیخ ریش من .می خواهی من هم مثل شوهر سابقت رفتار کنم پاشم بزنم شل و پرت کنم ؟

گفت :-آخر پس من برای که درددل کنم آقا ؟ ...و زد زیرگریه .و زاری کنان افزود :-دلم دارد می ترکد .آخر من باید تو این آبادی زندگی کنم آقا !حالا سر و همسر چه بهم می گویند ؟

و هم چنان اشک می ریخت که آرام آرام برایش گفتم :

-فرض کن آمده بود و دارایی اش را به تو می بخشید ، باهاش چه کار می کرد ی؟هان ؟برا ی بچه ها ت کفش و لباس می خریدی ؟یا خوراک شان را بهتر می کردی؟ تو فقط بلدی دنبال زرگری های دوره گرد از این ده به آن ده بروی .تو خیال کرده ای ثروت عالم خلاصه شده در ملک و طلا .اگر این بارباز هم رفتی و النگو خریدی ، مچ دستت را خرد می کنم !تو لیاقت خوش رفتاری نداری ...که ساکت شد و نشستیم به غذا .تا به حال سه تا النگو خریده بود ، مارپیچ و زنجیره ای و یک دست. بدک نبود . حتی بهش می برازید .اما خدا عالم چه عیاری داشت و به درد کدام روز مباداش می خورد .واصلا این روز مبادا کی بود ؟ازش پرسیدم .

گفت :-بدت نیاید آقا ! اما خدا بیامرزد مادرم را .آن شبی که شوهرم با یک بچه ی شیری از خانه بیرونم کرد ، بهم گفت :«ببه م ، هیچ شوهری در بند نون پیری  تو نیست .خودت فکر خودت باش .»آخر بابام آخر عمری هوس زنگوله ی پاب تابوت کرده بود و سرمادرم هوو آورده بود .دیگر هفته ای یک بار هم از ما خبر نمی گرفت ..واگر شما بدانی چه بلاها سر ما آمد ؟...

و بعد برایم تعریف کرد که آن شب چه شبی بود ه.شوهرش مخفی از اهل آبادی ، هفته ای یک شب دوا می خورده .و یک شب که او نجس پاکی می کند و دست به ظرف ها نمی زد و از این جور بدقلقی ها ...بچه ی دو ساله اش را می دهد بغلش ، و چهار از شب گذشته از خانه بیرونش می کند .و او که به هیچ جا رو نداشته ، می رود بیرون آبادی و سر یک چاه قنات می نشیند که بچه سرما نخورد .اوایل زمستان بوده و آن وقت شب او نمی خواسته حتی سراغ مادرش برود .و همین جور سر چاه نشسته بوده که نصفه ها ی شب دشتبان می بیندش و برش می دارد می برد خانه ی مادر .و مادرش همان وقت آن نصیحت را به او می کند که حالا به صورت سه تا النگوی طلا به دستش آویخته .

و به آخر این قصه، او سفره را برچیده و من رادیو را باز کردم .اول مارش و بعد اخبار داخله .از کشته شدن فلان مامور تقسیم اراضی در حوزه ی کوچ ایل قشقایی گفت و بعد از کنگره ی دهقانان گفت و این که تصویب کرده اند که پس از این به جای کلمه «رعیت » بگذارند «دهقان »وبعد ازاین که به درخواست وزیرکشاورزی ، مصرف سیگار را تحریم کرده اند ...و از آزادی زنان گفت ، بعداز جنگ ویتنام گفت و ا ز ناوگان ششم ... که رادیو را بستم و رفتم به فکر... که یعنی پسر بی بی حالا چه می کند ؟آخر آن پاساژ را خواهد خرید ؟ یا آْن بقالی دو نبش را ؟...که یک مرتبه به صرافت افتادم .از ماه جان پرسیدم :

- ببینم زن .می دانی که  مباشر در ملک اربابی شریک است یا نه ؟

-والله چه می دانم آقا ، اما می گویند بی بی یک دانگش را به اسم او کرده .

-کی ؟

-می گویند وقتی صیغه ی محرمیت خوانده اند ، بعضی هم می گویند بعد از مجلس پشک اندازان .

-حتم داری ؟

-والله چه می دانم .کسی که شاهد نبوده ، اما شما خیال می کنید این درویش علی برا ی چه این جامانده ؟

و بعد دنباله ی اخبار را شنیدیم و تا مدتی ساکت ماندیم .و قتی می خواستیم بخوابیم ، بهش گفتم :

-هیچ می دانی فردا دیگر رعیت نیستی ؟

-ما زن ها هیچ وقت رعیت نبودیم .

-مگر نشنفتی آزادی بانوان را ؟

-ای آقا !ما را چه کار به بانوان .

و کرسی بوی تاپاله نمی داد و او از بانویی ، تمیزی را داشت و شب خوشی بود .و در درازی و انس و گرمایش چه به راحتی می شد از خیال مرگ هم کار پیر گریخت ، اما نزدیکی های سحر بود که به صدایی از خواب پریدم .دیدم بساط سفره را زده زیر بغل و دارد می رود بیرون .و چیزی هم چو صدای گریه ی اکبر پشت در است .پرسیدم :

-کجا می روی زن ؟چه خبر شده ؟

-هیچ چی آقا !این سگ پیر عاقبت کار خودش را کرد .

-چه کاری ؟

-نمی دانم .بروم ببینم چه خاکی به سرم شده .می گوید تو حیاط نشسته و سرش برف نشسته .

که از جاپریدم ، و او از در بیرون رفت .هنوز شش صبح نبود .آبی به صورتم زدم و چیزی به تن کشیدم و پوتین ها به پا ، و را ه افتادم .وارد که شدم ، ماه جان داشت همان توی حیاط با کاسه آب می ریخت روی بسته ی برف پوشی که گوشه ی حیاط بود و از آن بخار بر می خواست .هی می رفت تو اتاق و از سر دیگی که به بار داشت و زیرش تافته بود ، کاسه کاسه آب می آورد و می ریخت روی بسته .و یک ریز فحش می داد .اول هاج و واج ماندم .بعد رفتم جلو و با یک لگد ماه جان را به طرفی انداختم و بسته ی جسد پیرزن را برداشتم و برد م توی اتاق .هم وزن بسته ی کاه بود ، و گذاشتمش روی کرسی.یک طرف لحاف را بالا زدم و از پهلو خواباندمش.غیر از اکبر که اجاق را می تابید ، بقیه ی بچه ها خوابیده بودند ، و لحاف از روی یکی شان پس رفته بود .داشتم می پوشاندمش که رسید .و..

-آخر همه ی زندگی ام نجس شد .

که فریادم در آمد :-گه خوردی زنکه ی احمق !کدام زندگی ؟

وروی پیرزن را هم پوشاندم .

-تو فقط برو النگو  بخر .توی نجس پاکی چه می فهمی چیست؟

و نبض پیرزن را گرفتم ، که بد جوری خاموش بود و سرد بود . به سرد ی تکه ها ی لواش آن شب . و گفتم :

-بگذار یک نیم ساعت گرم بشود ، شاید جان گرفت .

-خدا به دور ، خدا نیاورد .

که اکبر به گریه افتاد .و باز من فریاد زدم :-خفه می شوی یا بزنم تو سرت ؟ و آمد م بیرون .و اقعا تحمل این یکی را نداشتم .اما مگر می شد فراموش کنی که با چه کله خری عجیبی سراغ مرگ رفته بود ؟ زانو ها را به بغل گرفته و سر را در چهار گوش وسط بازوها فرو کرده .درست یک بسته بود ، آماده برای صدور.می توانستی از هر جایش بگیری و بلندش کنی .و شلیطه اش که به برف چسبیده بود ! آخر چه طور تحمل کرده بود ؟ ...در مقابل کسی که مرگ را به جان می خرد ، همیشه زبان زنده ها بسته می ماند .آن یکی پیرمردی مومن و آب به روی خود بسته .و این دیگر پیرزنی سرتق و خود را دم سرما خشک کرده !

 

3

درست شب آخر سرمای پیرزن بود که آسیاب موتوری را از کار انداختند .همان شب قرار بود مدیر بیاید مدرسه و تا دیروقت بمانیم و کارنامه ی بچه ها را برای شب عید حاضر کنیم .از وقتی هم کار پیرمان مرده بود کارهایمان بد جوری عقب افتاده بود ، با اینکه کار چندانی برایمان انجام نمی داد ، فقط نمره ها را می خواند و ما در کارنامه ها می گذاشتیم . البته کلی مسخره مان می کرد و می گفت:«مگر مدرسه بقالی است تا چوب خط دست بچه ها بدهیم ؟»و در جوابش می گفتیم این نوعی جواز عالم شدن است و باز مسخره مان می کرد و می گفت :«فقط یک صاحب فتوا می تواند جواز و خط بدهد دست مردم ...»و حالا به جایش یا باید به بچه های پنجم اطمینان می کردیم که اول و دوم رابه جای او می گرداندند یا خودمان نمره می دادیم.و نمی شد منتظر معلم تازه باشیم که شهر وعده اش را مدام به سال آینده می انداخت .کاغذ پشت کاغذ به اداره ی فرهنگ ، مرکز بخش ، اما فایده نداشت .به عذر مشکل سال مالی و کمبود داوطلب جدید و حتما دانشسرا دیده بودن و از این حرف ها ... با ز اگر می شد یکی از با سواد های محلی را روز مزد استخدام کنیم حرفی بود ، ولی اداره ی مرکزی دو پایش را توی یک کفش کرده بود که پیر پاتال ها و مکتب دارهای قدیمی را دست به سر کند .مدیرهم که برای خودش یک سر داشت و هزار سودا ، وهمان یک کلاس سوم را هم که می رسید ممنونش بودیم هم من  وهم بچه ها .این بود که به انتظار مدیر داشتم کارنامه ی چها رو پنج را می نوشتم که لامپ روشن شد ، اما دو سه بار چشمک زد و بعد خاموش شد ، و بعد صدای موتور از دور آمد که به همان ضرب ، تاپ تاپی کرد و بعد ساکت شد .یک بار دیگر هم چراغ چشمک زد و دیگر خبری نشد که نشد .پا شدم پنجره ی اتاقم را باز  کردم ، هیچ صدایی نمی آمد .گفتم حتما برا ی موتور سوار اتفاقی افتاده و تا هوا حسابی تاریک بشود لابد درستش می کنند .پنجره را بستم و از نو نشستم به کار ، اما کم کم تاریک می شد و نمی شد نمره ها توی ستون ها نوشت.این بود که هیزمی به بخاری انداختم و نشستم به فکر کردن .اصلا ماه جان این آخری ها کمتر بهم می رسید .یک چیزی اتفاق افتاده بود که من ازش خبر نداشتم .حسابش را که کردم دیدم دو هفته بیش تر می شود که شب پیشم نماند ه .غذاش از نو افتضاح شده بود و از نو کثیف می گشت و هر شب بهانه ای می آورد و می رفت .اما یک النگوی دیگر خریده بود .واقعا چه طور شده بود ؟چه اتفاقی افتاده بود که اکبر از نو باهام اخت شده بود ؟شاید اثر برخورد آن شب مرگ مادر بزرگش باشد .بهانه ی اصلی ماه جان این بودکه در غیاب ولی بگ باید به زندگی او برسد ، که زنش را فردای آن روز پشک اندازان بردند شهر و هنوز بیمارستان است .خود ولی بگ هم ده روز پیش به قصد زیارت مشهد راه افتاد ، و با حاج عزیز سربنه و سه تا از پایین محله ای ها و زن هاشان همگی رفتند که هم سری بزنند به بیمارستان وهم زیارتی بکنند تا سیزده عید برگردند .

قهوه چی هم می خواست برود ، اما گرداندن موتور لنگ می ماند .به خاطر همین از همان اول ، به دستور مباشر ، قهوه چی وردست کارگر شهری پلکیده بود و به اسم بده بستان مزد آسیابانی و راه انداختن کار مشتری ها ، طرز هندل کردن موتور را یاد گرفته بود و پیچ نفت را شناخته بود و تند و کند کردن موتور را و دینام را وکلیدها را ؛ و سر هفته ی سوم کارگر شهری مرخص ، یعنی اول نق و نوق و ایرا د بنی اسرائیلی از کارش ، و بعد امروز و فردا کرد ن د رپرداخت مزد ش ، که هفتگی بود و بعد بی رمق شد ن محتویات مجمعه ی اربابی که ظهر و شب می آمد .که یا رو فهمید ، و از آن به بعد خود قهوه چی شده بود موتوربان .هم آسیابانی و هم برق دادن به تک و توکی از خانه ها که توانسته بودند خرج سیم کشی را تحمل کنند .اما به همین زودی صدای موتور شده بود یک جورنبض آباد ی .برا ی همان دو سه ساعت اول شب ، یا جمعه بعداز ظهر ها .

شب ها از دور به آبادی که نگاه می کردی ، چراغ ها سوسومی زد ، عین کرم ها ی شب تاب که در مزرعه ای پراکنده .حسنش این بود که نه تنها به قهوه خانه برق داده بودند ، و کنار میدان ده ، یک لامپ دویست شمع ، سر یک تیر بلند می سوخت ؛ بلکه به مسجد هم برق داده بودند ؛ به مدرسه و حمام هم .خانه های اربابی و کدخدا و سربنه ها هم که جای خود داشتند .

عیب کار این است که از همان اول عقرب که آسیاب به راه افتاده بود تا حالا هیچ شبی خاموش نمانده بود .هیچ دلیلی هم نداشت که آدم خیال کند قهوه چی  کارش را بلد نیست ، یا موتور خرابی پیدا کرده .چون کمپانی ضمانت کرده بود که تا پنج سال بی وقفه کار کند و محتاج تعمیر هم نباشد .

و به این فکرها بودم و نیم ساعت بیش تر از خاموشی موتور گذشته بود که ماه جان نفس زنان رسید .

دستمال بسته ی شامم را گذاشت روی میز و گفت :

-خدامرگم بده آقا !می گویند عین الله خان شن ریخته تو موتور و در رفته .خدا عاقبتش را به خیر کند .

پرسیدم :-از که شنیده ای ؟

-تو همه ی ده پر شده آقا !فرستاده اند دنبال مباشر و گفته که من سر در نمی آورم .برید دنبال عین الله خان ، که رفته اند و برگشته اند و گفته اند که نیست .کامیونش سه روز است که شهر است .همه می دانند که گذاشته است تعمیر ، خودش پریروز برگشت .حالا کی این دسته گل را به آب داده و کی رفته خدا عالم است آقا !

-از کجا معلوم که کار او باشد ؟و پرداختم به سفره ام ، واو گفت :

-یعنی شما نمی دانید آقا ! آخر تو تمام آبادی تنها کسی که از موتور سر در می آورد ، عین الله است.

-خوب دیگر ، بدو یک چراغ تهیه کن .حالا مدیر می آید کار داریم .

و تا چراغ برسد در تاریکی لقمه نانی گذاشتم دهانم و از کاسه ی آش بوی زهمی به دماغم خورد که منصرف شدم .گرم بود و تکه های قرمه را زیر دندان شناختم ، اما نمی شد خورد .چرا غ را که بالا کشید و گذاشت روی میز در کاسه را گذاشتم و کنارش زدم وگفتم :

-تو هم که دیگر گهت گرفته .آخر این هم شد آش ؟نعمت خدا را چرا این حرام می کنی !

زیر لبی گفت :-بیش تر از این پیشم نمی رود آقا !کا رزندگی ولی بیک کار یک اردو است .دیگر به بچه های خودم نمی رسم .

به درشتی گفتم :-خرجی ات را من می دهم ، آن وقت تو شور زندگی کس دیگری را می زنی ؟

-آخر ولی بگ سربنه است آقا !خدا را خوش نمی آید .زنش مریض خانه خوابیده .زیر لب افزود :-خرجی شما هم همان قدر است که شکم بچه ها را سیر کند ، آخر فردایی هم هست .

به درشتی گفتم :-اصلا معلوم هست تو توی این ده چه کاره ای ؟نان بند دوره گردی ؟یا زن معلم مدرسه ؟ یا لگوری مشروع؟

که براق شد و گفت :-قباحت دارد آقا !شما که سرتان تو کتاب است....و چه خوب شد که درویش رسید ، وگرنه نمی دانستم چه کنم .تا درویش برسد به او گفتم :

-برو دیگر ولم کن .یک تکه پیاز بفرست که بشود این نعمت خدا را حلال کرد .

که ماه جان رفت و درویش گفت :

-برکتت زیاد .نبینم آقا معلم خونش را کثیف کند .

- می بینی دست ما را تو چه حنایی گذاشتید ؟پتیاره حالا زبان هم درآورده.

-غمت کم ، لابد زیر سرش بلند شده .ولی بگ در گوشش یاسین خواند و رفت زیارت .

-یعنی می گویی چه کارش کنم ؟ولش کنم ؟

-آقا معلم خودش دانا است .اما درویشت می گوید چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است.بعد هم وقتی بوی آشوب می آید هر چه عقلت کم تر بهتر .

نان و پنیری لقمه گرفتم و دادم دستش و گفتم:

-درویش تو طرف کدام شان را می گیری ؟

-درویش حکم سگ گله را دارد .کسی ازش نظر نمی خواهد .

-کلی نباف ، درویش .آدمی که عمل می کند باید طرف بگیرد .

-درویشت می گوید که لازم نکرده تو هر دعوایی طرف یکی را بگیری ، طرف حق را بگیر .

-ناچار حق با یکی از دو طرف است .روی آسمان که نیست .

-دست بر قضا هیچ کدام از این دو طرف حق ندارند .حق مال آن هایی است که هنوز خوابند ، چون هنوز می ترسند .درویشت می گوید وای به روزی که این دست ها از آستین در بیاورند .

-خوب .تا آن وقت من و تو چه کنیم ؟عین اهل محل منتظر بمانیم ؟

-به درویشت کنایه می زنی ؟درویش هیچ کاره است .بی بی می خواست همه ملک را مجانا تقسیم کند تو اهل محل ، اما پسرش نگذاشت .

-آخر باید بشود یک جوری جلوی یک چیزی را گرفت ، وگرنه فایده من و تو این جا چیست ؟

-بگذار درویشت برات نقل بگوید .ازباباش که تو مشهد قصاب بود و یکه بزن هم بود .چه طور است ؟بهش می گفتند پهلوان اسد ، خدا بیامرزدش .درویشت بچه بود و در دکان باباش پادوئی می کرد که این اتفاق افتاد .یک روز پهلوان مراد آمد محله ی ما . نوچه بود و نام آور، پهلوان محله ی دروازه ی تهران بود و پایین خیابانی ها چشم دیدنش را نداشتند .از در دکان بابای درویشت که رد می شد ، پاش رو کوبید زمین و گرد وخاک کرد .بابای درویشت پرید بیرون و فریاد کشید که «نامردها خاک محله شان را توی این محله می تکانند »و پرید بهش.در یک چشم به هم زدن عین لاشه ی گوشت آویزانش کرد .فریاد پهلوان مراد که در آمد ، مرد م ریختند که بیاورندش پایین .اما بابای درویشت ساطورش را کوبید جلوی دکان .آن وقت مگر دیگر کسی جرات داشت بیاید جلو ؟تا به کمسیری خبر دادند که تازه آن سمت ها باز شد ه بود .اگر آجان ها می آمدند ، خیلی بد می شد .ریش سفیدهای محل جمع شدند و پهلوان مراد را از قناره کشیدند پایین و بابای درویشت را بردند توی بست پایین خیابان ...و ساکت شد .

-حالا تو نقل را می بری :

-بابای درویشت دیگر از بست در نیامد تا مرد .آخری ها هم تو نقاره خانه ی حضرتی طبل می زد .و باز ساکت شد .

-خوب ؟

-هیچ چی دیگر ، از آن سربند اسم بابای درویشت را گذاشتند «پای اشکن ».

-همین ؟

-آره دیگر .درویشت از آن به بعد آواره شد .شاگرد قصاب ، شاگرد نانوا، بعد طلبه ، بعد معلم سرخانه .بعدش هم که افتاد دوره .

و کبریت را کشید و چپق را آتش کرد .

-نفهمیدم درویش نقلت چه ربطی به کار ما داشت ؟

-خود درویشت هم نمی داند ، اما می بیند که نمی شود پی پاشنه ی این پهلوان تازه را به قناره کشید .

-صحیح !... من هم طرف دار این خراب کاری نیستم .دوره ی این کارها به سر آمده ، اما می گویم اگر حریف خیلی قوی بود ، باید دست کم این جرات را داشته باشی که بزخو کنی تا سر بزنگاه ، نه این که به همان یورش اول تسلیم بشوی.

-ناز نفست آقا معلم !اما کسی که با من و تو مشورت نکرده .هفته ی پیش سر بنه ها خانه ی مدیر مجلس داشته اند ، عین الله هم بوده .همان شب تصمیم گرفته اند که براده ی آهن بریزید توی موتور .حالا حالا هم دنباله دارد.درویشت بخیل نیست ، اما اهالی خیال می کنند اگر آن سنگه بن صاحب پیدا نکرده بود ، حالا شش دانگ ملک را می دادند دست شان .و اصلا ببینم آقا معلم ! تو خودت تو این دعوا چه می کنی ؟

همین جور گپ می زدیم که مدیر رسید ، و درویش خواست برخیزد که نشاندمش .و مدیر درآمد که :

-پس عاقبت این اسباب بازی مباشر ، قلابی از آب در آمد ؟نقل آن یارو است که رفته بود اسب بخرد ، یابو بهش قالب کردند .

گفتم :- به نظرم باید بچه های اول ودوم را خودمان از نو امتحان کنیم .

گفت :-یعنی می گویی صلاح است که عین الله همچه وقتی تو آبادی نباشد ؟

که در جوابش ساکت ماندیم .و مدیر این بار رو کرد به درویش و گفت :

-آخر چه جوری می شود دست این غربتی را از زمین کوتاه کرد ؟تو بگو درویش ؟هان؟نقل آن یارو است که دو دوزه بازی می کرد .پیش دست با این ،پس دست با ...

که درویش حرفش را قطع کرد :-کار درویشت از دوز بازی گذشته ، مدیر !باید زودتر از این دستگیرت می شد .اما تو خودت جلوی چه چیزی را می خواهی بگیری ؟خیال می کنی که اگر دست مباشر از ده کوتاه بشود می افتد دست تو؟درویشت بی ریا است ، اما می داند که راه و رسم تازه را همیشه آدم هایی می آورند که محلی نیستند .تو خودت باید آسیاب وارد می کردی و تراکتور می آوردی.

مدیر گفت:-من نمی خواستم دست به ترکیب زمین بزنم .نقل زمی« اربابی ، نقل خانه ی کرایه است.هرخرجی توش بکنی از کیسه ات رفته.اصلا راست می گفت میرزا عمو که این زمطن نفرین کرده است.

گفتم:-آقای مدیر !میرزا با آن اعتقاداتش حق داشت که از عوض شدن دنیا بترسد .و از عوض شدن ملاک ها ی عملش ، اما ما داریم آدم ها تازه می سازیم...

و همین جور داشتیم گپ می زدیم که زنی سراسیمه ا زدر اتاق وارد شد .و:

-دستم به دامنت آقای مدیر !چرا مرا از شر این حرامزاده خلاص می کنی ؟آخر این هم شد  مدرسه ؟هیچ کس نمی آید بپرسد چرا این حرام زاده یک هفته است مدرسه نیامده .شب ها هم نه مشق ، نه درسی ، نه کتابی ، اصلا هیچ چی .انگار نه انگار که من هم بچه دارم...

زنی بود میانه سال و ترکه ای و نونوار و استخوان های گونه اش برآمده و چشم ها ریز.مدیر بی این که جوابی بدهد ، بلند شد و دستش را گرفت و همین جور که می بردش بیرون ، می گفت:

-چشم ، ننه حسنی !بهش می رسیم.ادبش می کنیم.تو دیگر لازم نیست این وقت شب بیایی مدرسه .نقل بچه ی تو ...

که باقی حرفش را نشنیدم.از درویش پرسیدم:

-که بود درویش ؟می شناسیش؟

-خواهر زن مشهدی اصغر سربنه است.

-آن که «قربان ، قربان»ورد زبانش است؟

-آره ، نان و آبش مرتب است. گلیم می بافد عین حریر.چیزیش نیست ، جز این که گاهی هوس شوهر به سرش می زند .

-پس چرا دست بالا نمی کنی درویش ؟فقط بلدی پوست خربزه زیرپای دیگران بیندازی؟...

که مدیر وارد شد و درویش برخاست و تا دیروقت پرداختیم به کارنامه.و بعد حرف سخن از این که عین الله بی خود گذاشته از ده رفته ، و هرچه زودتر برگردد بهتر.و بعد مدیر رفت و من در مدرسه را بستم و رفتم زیر کرسی و هم چنان که خبر رادیو را می شنیدم ، برای خودم فکر هم می کردم . اول مراسم افتتاح سد دز را گفت و بعد خبر استعفای وزیر کشاورزی را و بعد افتتاح چاه های عمیق فلان ناحیه را و لوله کشی آب و برق فلان ناحیه ی دیگر را و بعد اعلامیه ی ستاد ارتش را که «عده ی خاطنین در فارس در زد و خورد باژاندارم ها کشته شده اند ....» بعد اعلامیه ی وزیر کشور را خطاب به «مردم ناراحت و اخلاگر که د رهم مقام و مرتبه که باشند ...»و غیره و بعد از این که پروانه یدو خبرگزاری خارجی لغو شده است و بعد از اخبار خارجه.قیام کردها در مقابل دولت جدید عراق و...که رادیو را بستم و رفتم به فکر.از سد و چاه عمیق و برق ، جوری حرف می زد که انگار زمین ماشین است که کلید بزنی و راه بیفتد!و به فکر عاقبت این نمایش بودم.و می دطدم درست است که پول نفت هست و حاصلش آن سد دز و این چاه ها و جیب مالک را هم که از آن پر می کنند و نمدی از آن به کلاه دهاتی هم می رسد ، ولی عاقبت ؟اگر از شیر مرغ تا جان آدمی زاد را به ازای نفت برای مان آماده کنند؟به ازای این کود خارجی که ما را د رترکیب آن هیچ دخالتی نیست؟و به جای این که زمین را بپرورد ، می پژمرد ....و اگر این زمین عقمیم بماند؟!به خصوص برای دهاتی جماعت که بدجوری ادای زمین را در می آورد !و عین او فقط پذیرا است...و می دیدم که فرق اصلی شهر و ده خود د ررابطه ای است که با زمین داریم.شهری زمین را د ریک کف دست خاک گلدانش محضور می کند ، یا در عرصه ی ندید بدید با غچه اش که ا زدو تخته قالیچه پهن تر نیست ، یعنی که زمین برای او تفنن است . اما دهاتی با «دو تیر پرتاب»سر و کار دارد و با «ده جریب»و «سه میدان».و بعد ، دهاتی زمین را می کارد ، یعنی زنده نگه می دارد و از عقیم ماندنش جلو می گیرد .بهش کود می دهد ، باهاش ور می رود ، بوی خاکش را می شناسد ، و جنسش را و طاقتش را و لیاقتش را ، و ازش محصول برمی دارد . این است که زمی« برایش شخصیت دارد . «پس چرا نفرین نکنه؟نکنه میزعمو راس می گفت؟»و آن حرف و سخن اساطیر ومذهب ؟که به آن باز می گردیم...و از آن برخاسته ایم ...و گل آدم ...یا نشات آن گیاه دو شاخه ی اولین زوج آدمی از خاک ...و مقدس بودنش و نیالودنش ..و سجده ای که بر آن می کنیم...و آن زندقه ی اولی که «مرا از آتش آفریدی و او را از خاک»...

اما میرزا عمو که این اعتقادات را داشت منتظر ظهور هم بود ، یعنی منتظر یک جور معجزه.گرچه دستش از عمل کوتاه بود ، اما دهاتی جماعت دستش از عمل کوتاه که هست هیچ ، معنی معجزه را هم فراموش کرده و مدام به انتظار تغییر فصل ها نشسته . شده بنده ی آب و هوا و شرایط جوی ، از زمستان به بهار و از قوس به حمل.و این دیگر انتظار نیست ، دست به دهان ماندن است . کوچک شدن معنی انتظار است ، ترس از عمل است . و کسی که ترسید نفرین شده است . هم خودش ، هم حوزه ی طبیعی زندگی اش ...و بعد به یاد حرف های درویشس افتادم ، روزهای اول . و بعد به یاد حرف های پسر بی بی و افتصاد تک پایه اش ، که گرچه برای خودش لقلقه ی زبانی بود ، اما حرفی بود. و بعد ددم که انگار این عقی» ماندن ، حوزه ی تاثیر وسیع تری هم دارد . زمین که عقیم ماند گویا آدم هم عقیم می ماند ، و تمدن هم ، و فرهنگ هم . چرا که عقی» ماندن یعنی ظلم ..یعنی که مانع بروز لیاقت ها شدن...

و با این فکر ها بدجوری گریخته بود ، و چه می شد کرد؟به کمک یک آسپیرین خوابیدم.و بردا صبح اولین بجه ای که به مدرسه رسید خبر که همان شبانه ریخته اند به قلمستان خانوادگی مدیر و چهار جریب اصله ی شش ساله ی کبود ه و تبریزی را با تبر زده اند.و هنوز زنگ اول را نزده بودیم که ده شلوغ شد .می دانستم که این جور وقت ها نمی شد مدرسه را آرام کرد .حتی اگر همه ی کلاس ها معلم می داشت  و حال آن که آن روز تنها معلم تمام کلاس ها خودم بودم.انتظار مدیر را هم نمی شد داشت که روزهای عادی اش یک سر بود و هزار سودا.اکبر رفت و خبر آورد که می خواهند بروند مزرعه ی مرغ داری تازه پا را خراب کنند .چند تا از بچه های درشت را مامور رساندن دخترها و بچه خردها کردم به خانه هاشان ، و با الباقی بچه ها راه افتادیم دنبال دستهی اهالی ، بیل و کلنگ به کول و هیآهو کنان و به قدمی شتاب زده می رفتند.و ازمیان جنجال سر وصدا شان کلمات «خراب کنیم ، بیرون کنیم ، خارج مذهب»را می شد تشخیص داد. میان ایشان نه از کدخدا خبری بود و نه از سربنه ها و نه از مدیبر ونه از درویش .اما فضل الله بود ، هبه الله ، نصرالله هم و یدالله هم بودند.و خیلی های دیگر .خودم را رساندم به برادر مدیر و گفتم:

-هبه الله، فکرش را کرده اید که چه کاری دارید می کنید؟

-مگر آن شب فکرش را کردند که چه می کنند ؟هزار تا قلمه راتبری کرده اند.

-فهمیدید که بوده ؟

-خدا عالم است که ها بوده اند.شرخر همه جا هست ، اما حسن شل سردسته شان بوده .

جوان تر از آن بود که بشود باهاش بحث کرد ، آن هم در چنان حالی.این بود که رها کردم و خودم را رساندم به فضل الله و گفتم:

-تو دیگر چرا ؟نمی خواهی ببینم دهنت بو می دهد یآ نه؟

-راستش دیگر فایده ندارد آقا!

-بابات کجاست ؟

-ما چه می دانیم آقا!راستش رفته زیارت.رفته دست به دامن ضامن آهو بشود .

-می دانست چه خبر می شود؟

-راستش مدام ا زجوجه ی ماشینی حرف می زد ، و از دخالت در کار خدا ، و از این که چرا یک خارج مذهب تو زمین آبادی دست بند کرده .راستش مرد آن مقنی یزدی بود ، مرد میدان.

شنیده بودم که مالک جدیدمرغ داری یک یهود ی بهایی شده است و قرار است جوجه ی یک روزه وارد کند و ماده گاوها را با سرنگ باردار کند و یونجه ی هلندی بکارد ...و ازاین حرف ها .این بود  که پرسیدم:

-یعنی تو خودت هم به این حرف ها معتقدی؟

-اعتقاد ما که اثری در کارها ندارد آقا!ما این جا هیچ کاره ایم .

-پس چرا بیل به کول گرفته ای؟

-راستش آقا! اگر شما هم پسر سربنه بودی و اهل محل بودی و پدرت رفته بود زیآرت...

که رها کردم.چند قدم آهسته ، تا نصرالله رسید.کلنگش به دوش و پاسنه ی گیو اش ور کشیده  .ریزه برف اخیر ، همین دو سه روزه آب دشه بود و جاده ی باریک کنار مزارع زیر پای اهالی ، گل چسبناکی پیدا کرده بود .

گفتم:-خدا قوت .نکند داری می روی دنبال گنج؟

-دیگر کارد به استخوان مان رسیده ، آقا !آسیاب که خوابیده ، فردا قنات هم می خوابد .دیگر شوخی بردار نیست.

-عوضش چاه عمیق هست.

-چاه عمیق چه به درد ما می خورد؟آبش را ساعتی بیست تومن می فروشند.

-که گفته؟

-یزیدیه، همی« که نگهبان مرغ داری است.

یدالله که پابه پای مان می آمد و از کهنه پیچ زخم دستش خبری نبود ، گفت:

-می دانید آقا!تا پیاز این بابا کونه نکرده ، باید جل و پلاسش را جمع کرد.وگرنه فردا صاحب هیچ چی نیستیم.

-مگر حالا هستی؟

که یکی از میان جمع گفت:

-آقا معلم می تونی سوسه نیای؟

بلند گفتم:-سوسه نمی آیم.چرا نمی روید سراغ بی بی ؟یا سراغ مباشر ؟و هیآهوی جمع در جوابم ، که از میانش این جمله ها را دریافتم:

-از دست بی بی که کاری ساخته نیست.

-همه شان سر و ته یک کرباسند.

-تقسیم املاک است یا ارباب عوض کردن؟...

ولی دیگر رسیده بودیم.روی بام گاراژی که برای تراکتور آینده ساخته بودند ، هیکل دو نفر ایستاده را از دور می شد ، دید ، یکیش مباشر بود. اما دیگری ؟مثل این که ژاندارم بود که پاها شل شد و پچ پچ افتاد توی اهالی ، ولی هم چنان رفتیم.اشاره ای به بچه مدرسه ای ها کردم که از جلوی صف ، خودشان را کشیدند عقب و خودم دیگر حرفی نداشتم .به چهل پنجاه قدمی ساختمان که رسیدیم ، تیری رو به هوا در رفت و جماعت ایستاد ، و صدای مباشر رسید که :

-بچه نشوید بروید پی کارتان!

خود مباشر هم تفنگ به دست داشت ، هنوز دهاتی ها درمانده و مردد بودند که فریادی کشیدم به سمت بچه ها که :

-بیایید برویم قلمستان ، کمک آقای مدیر.

هیچ حالش را نداشتم که شکلک نومید یو بی تکلیفی را بر صورت اهالی ببینم.

 

                                   

                                    حمل

                                    1

عصر رو ز پیش از عید ، ریشم را تراشیدم و راه افتادم به سمت شهر.و چه ریشی !ابزار کار یک جفت آخوند ، حتی حیفم آمد.یا می توانست یادگاری باشد خیلی احساساتی ، برای ده تا معشوقه ای که ممکن بود در عهد بوق داشته باشم.و بیچاره گوسفندها که چه رجحانی دارند بر آدمی زاد ، که حتی پشم شان را هم نمی شود دور ریخت.اما مال مرا سلمانی ریخت توی سطل خاکروبه ی بیرون در اتاق . که سگ ها هر شب برش می گردانند و تا تهش را می لیسند .حتی جعد پیدا کرده بود. درست یک قبضه ، تا توی لنگ پیش سینه ام . چند بار دسته های جدا جدا ش را توی مشت  گرفتم و لای انگشت ها مالیدم ، و آن افکار. آن قدر بلند شده که اول ماشینش کرد ، بعد تراشید .که کف صابون به بیخ موها برسد.و بعد اودکلن زد و بعد پودر.حسابی چسان فسان کردم. سلمانی ده را صدا کرده بودم ، آمده بود مدرسه . دکان که نداشت . و هنوز کارش تمام نشده بود که فضل الله رسید ، تسبیح به دست ، و سلام و علیک و نشست .این بار دهانش بوی گرمای نقل می داد. و تا کار سلمانی تمام بشود با ابزار کیف او بازی کرد.بعد که او رفت آخرین استکان چای را برای فضل الله ریختم و ته قوری را خالی کردم روی ماسک ضد سرمای صورتم که تکه پاره توی سطل خاکروبه بود ، و بعد نشستیم به گپ زدن .عین الله هنوز گم و گور بود .تراکتور مرغ داری رسیده بود و صبح و شام قارقارش بیابان را پر از صدا کرده بود . ی: جماعت چهارنفره هم از مکانیسین و کارگر با یک  دستگاه حفر جاه عمیق که دگلش هشت ده متر ارتفاع داشت، سرمزرعه کار می کردند و قرار بود تا خر حمل آب تحویل بدهند ، و بعد هم قرار بود بروند سرملک جناب سرهنگ یک چاه دیگر بزنند. به جای قنات مخروبه ای که استاد مقنی آبادش کرد و بعد مادر چاهش را باروت داد و خرابش کرد و گریخت.و دیگر هم ازش خبر نشد که نشد .اما موتور آسیاب هنوز از تعغمیر برنگشته بود . و شب ها ده سوت و کور بود.و لابد ملک خواب از نو پیداش می شد. تمام سیلندرهای موتور آجیده شده بود و متخصص کمپانی آمده بود موتور را پیاده کرده بود و سیلندرها را با پیستون ها برده بود شهر ، و قرار بود تا سیزده برگرداند . قلمستان مدیر پاجوش زده بود و دستک ها یی که از قطع قلمه ها  به دست آمده بود ، خرواری 75 تومن فروش رفته بود . و خریدار ؟مرغ داری تازه پا .حسن شل ضامن ملکی سپرده بود و برگشته بود و حالا خود مباشر داشت ده جریب زمین را قمله می زد . از زمین های کناره ی خشکرودی که م=مسیل حریب زمین را قلمه می زد . از زمین ها ی کناره  ی خشکرودی که مسیل بهاره بود ...داشتیم از این قضایا حرف می زدیم که بوق کامیون بلند شد.، که پاشدم  و گفتم:

-باید رفت.می دانی راننده کیست؟

فضل الله گفت:-غریبه است .راستش مدیر در غیاب عین الله اجاره اش داده ، به روزی چهل تومن .

و دست کرد جیبش و یک دفترچه ی بعلی درآورد که:

-این هم دستمال بسته ی شما.کار دیگری از دست ما برنمی آمد.راستش می دیدیم که مدام یادداشت می کنید.

گفتم :-تو فقط یک روز دیدی.

-ای آقا!یادان رفته دستی که به شکم ماه جان کشیده بودید؟

-پس من جاسوس نگه داشته بودم؟

-چه فرمایش ها!راستش قابل شما را ندارد ، اما جواب بازخواست های آن روز شما است.

دفترچه را به عجله ورقی زدم.با خطی در حدود مال کلاس سومی ها، و با کلمات درشت ، و گردی های حروف ، گوشه دار.و غلط های املایی فراوان ، و صفحه ی بی شماره و بی حاشیه ، و لب به لب.

-نکند قصه نوشته ای؟بازخواست های کدام روز؟

تسبیحش را گرداند و گفت:

-گفتیم مبادا شهر که می روید ، دل تان هوای ده را بکند . راستش دیگر هم دیگر را ندیدیم.

-چه خبر شده؟خیال سفر داری؟

-راستش این پتیاره رفته کار دست مان داده.کلاغی که به ما نریده بود ...

-نمی فهمم.

-راستش هفته ی پیش رفته شکایت کرده به ژاندارمری که شوهرم با هفت تیر آمده بالای سرم.

-تو هفت تیرت کجا بود؟

-راستش بابامان یک هفت تیر دارد که تو صندوق قایمش می کند.این پتیاره رفته بوده وارسی و هفت تیر را دیده .راستش مباشر وادارش کرده . انتظار نداشته آن روز ما هم جماعت باشیم.حالا رفته این جوری برامان پرونده ساخته ، گفتیم شاید تا شما برگردید برامان دردسر بسازند.

که دفتر را گذاشتم جیبم و درآمدیم.بساطم را قبلا جمع کرده بودم . و صبح یک تو ک پا از بی بی خداحافظی کرده بودم که حالش خوش نبود و همان جور دراز کشیده بود و از زیر لحاف «سفر به خیری»بدرقه ام کرد و بعد هم مباشر ، که سرش بدجوری توی انبار قلعه ی اربابی شلوغ بود و از در که وارد شدم ، نفهمید و داشت به حسن شل می گفت:-تا تنور داغ است باید نان را بست.

و بعد هم از مدیر.که درآمده بود و باز یک نقل گفته بود که فلانی از اصفهان می رفت کاشان که یک کله پاچه ی سیر بخورد ...و اشاره می کرد به ددر رفتن جوان ها در شهرها.و بعد هم سری زده بودم به تکه زمینی که شب عیدی دست و پا کرده بودم ، برای کشت صیفی به عنوان مزرعه ی نمونه ی مدرسه .و با کمک خود بچه ها شخمش کرده بودیم و شیاربندی و تخم کاری و کوددادن .و دیگر کاری نداشت جز آب خورن و برآمدن و ویجین شدن.مشوولیت این ها را هم د رغیاب خودم به اکبر داده بودم .و به هر صورت خیالم تخت بود و تا سیزده نوروز کاری نداشتم . جز این که مدام دمخور فضل الله باشم و درویش.یا هم چو روحی سرگردان در اطراف ده ول بگردم.می خواستم آن ده پانزده روز را مال خودم باشم.به گشت و گلایی ، یاددر رفتنی یا دیدن شهر تازه ای . یآ سراغ یکی از بچه های زمان تحصیل.

اول در اتاق را چفت کردم و بعد در مدرسه را و بعد رو به فضل الله گفتم:

-مدیر مواظب هست . اما جان تو جان مدرسه . مبادا سگ توش بچه بگذارد .

که خندید و تسبیحی انداخت و گفت :

-راستش مگر ماه جان سر نمی زند؟

-شکر خدا که این خبر آخری را نشنیده ای.

تند و تند تسبیح گرداند و زل زل نگاهم کرد و گفت:

-پس راست راستی خیال می کنی ما جاسوسیم آقا؟

-نه ، بدت نیاد.طلاقش داده ام.یعنی سر راه به مرکز بخش که رسیدم می دهم.تا کامیون با ر و مسافر بزند.بهش گفته ام که دطگر کاری به کار زندگی ام نداشته باشد.و برای این که همه ی خبرها را داشته باشی ، چشم روشنی های بی بی و مدیر را هم دادم به خودش.

و باقی راه را ساکت آمدیم.فضل الله دمق وبود و تسبیح می انداخت و من کیف دستی ام را سبک و سنگین می کردم که مبادا دست و پا گیر باشد. سر راه چوب خط بقال را رسیدم که پسر عموی فضل الله پشت دخلش بود و نه تعارفی کرد و نه تخفیفی داد ، و بعد مال قهوه چی و قصاب را که صد تا تعارف کرد و عاقبت سی شاهی خرده ی حساب را نگرفت.و بعد خدحافظی با یکی دو نفر دیگر که توی میدان می پلکیدند و بعد کامیون ، که نیمه انباشته شده بود از گوسفند و بز و تایچه های پنیر و کشک و کشمش.و با راننده چهارنفر بودیم که جلو نشستیم.و شاگردش روی رکاب ایستاده ، و تتحرمت معلمی آن قدر بود که مرا گذاشتند نفر آخر که سوار شدم. یک بازو روی پنجره ی باز کامیون و هوا سوز داشت . اما نمی آزرد .و ابر تکه تکه ای بر آسمان.و آفتاب می چسبید و جاده مرطوب بود و غبار نداشت . و به مرکز بخش که رسیدیم تشریفات محضر و خیلی فوری.و بیست و چند تومنی خرج تمبر و از  این حرف ها ...و راه که افتادم کامیون حسابی انباشته شده بود و باربند ها چپ اندر قیچی ، و دو نفر سربارها نشسته ، و شاگرد شوفر هم رفت بالا.و من پنجره را بستم و دفترچه را باز کردم.

 

                                    2

این شرح حال مسافرت و قهر نمودن بنده است با ابوی .قلم اندازی است برای آقا معلم ده.اگر درس خوانده بودیم بهتر از این ها می شد.غرض نقشی است کز ما باز ماند ، که هستی را نمی بینم بقایی.الغرض.

ده دوازده روز به عید مانده بود که بنده به عبوی گفتم این کاسبی کساد است و یک کاری برای بنده پیدا کنید ، چه زمستانی هم بود.خلاف ادب است مثل خایه ی حلاج ها می لرزیدیم .اهالی برای آب دادن به گاو و گوسفند هم از خانه در نمی آمدند ، چه رسد برا ی خرید از بقالی .به ابوی عرض کردم این کاسبی به جز ضرر چیزی ندارد .عرض کرد چرا مثل بقیه نمی روی دنبال کار مزرعه ؟عرض کردم توی این سرما کدام کار مزرعه ؟ فرمود مگر همه چه می کنند ؟دستت چول است یا پات چلاق ؟ این شد که بنده قهر کردم ، و دیگر خانه نرفتم .دو سه بار همه به والده گفتم ، باز هم جوابی نیامد .و بنده بسیار برزخ بودم و همان در دکان یک چیزی می خوردم و می خوابیدم ، تا شب عید ابوی در دکان که زود دکان را ببند بیا منزل .از روی دلتنگی گفتم بسیار خوب ، اما نرفتم .تا این که والده آمد و فرمود چرا نمی آیی ؟به او گفتم شما بروید من هم می آیم .و مشغول جمع آوری دکان شدم که در را ببندم و بروم در پستوی دکان بخوابم ، که باز والده آمد و شامم را آورد و فرمود که ابوی خیلی برزخ است .گفتم دیگر فایده ندارد ، اگر می خواهی حق مادری را تمام کنی ، هر چه پول داری تا صبح به بنده برسان که دیگر ماندنی نیستم .رفتم در قهوه خانه و یک نفر که عمله ی قنات را که آن جا می خوابید و اسمش صمد بود ، صدا زدم گفتم آمد شام خورد و رفت .بنده هم یک خورده رادیو گرفتم و بعد در دکان را بستم و خوابیدم و صبح زود ابوی آمد به اوقات تلخی که چرا شب نیامدی منزل ؟گفتم دیر وقت بود ، نتوانستم .گفت بعداز ظهر ببند و بیا منزل .گفتم امروز عید است و باید کاسبی کنم .ابوی دیگر چیزی نگفت و تشریف برد،تا ظهر شد و والده امد و ناهارم را آورد .همین که ناهار تمام شد ، باز ابوی آمد با ولی بگ سربنه که بیا برو حمام لباسهایت را عوض کن .رفتم حمام و در آمدم تا شب شد و خانه نرفتم .این بار خود ابوی آمد شام آورد که آخر عابروی مرا بردی .چرا این جوری می کنی ؟

گفتم دلم از ده کنده شده است .سرکار هم که ابوی بنده هستی ، اگر می خواهی حق پدری را تمام کنی تا فردا صبح دویست تومان پول برایم تهیه کن که بروم شهر .فرمود آخر می روی شهر چه کنی ؟گفتم می روم سربازی .ابوی یک قدری فحش داد و بعد رفت ، و بنده هم خوابیدم .

فردا صبح والده آمد پول را آورد و گفت که ابوی همان روز صبح رفته امیر آباد .بنده خیالم راحت شد .و داشتم بساط دکان را جمع می کردم که تره بارش را بفرستم خانه که یک نفر رسید در دکان .گفت که من غریب هستم و خرجی ندارم و ناهار هم نخورده ام .من هم بی اینکه سوالی کنم شاگردم را فرستادم قهوه خانه یک قوری چای آورد و با نان و پنیر گذاشتم جلوش .معلوم بود که خیلی گرسنش بود.ازش پرسیدم اسمت چیه ؟گفت عباس آقای فلانی .اهل کجا باشید ؟گفت :-اهل اراک .گفتم پس توی این ده کوره چه می کنید ؟گفت :-با پدر ومادرم دعوام شده و قهر کرده ام و آمده ام بیرون که خودم را سربه نیست کنم .من راضی اش کردم که برود و با پدرش آشتی کند او هم قبول کرد و گفت ولی پول برای کرایه ندارم .من هم یک مقدار نون و پنیر و سی تومان هم پول بهش دادم و او را راهی کردم .نشانی اراک را هم ازش گرفتم و فردا صبحش بنده دکان را سپردم دست شاگردم و هر چه پول توی دخل بود برداشتم و با یک چمدان و یک رادیو راه افتادم رفتم تهران .یک راست رفتم سلسبیل .دردکان شاطر عباس که اهل ده بود و سه سال پیش بنه کن رفته بود تهران .تعجب کرد که چرا آمده ای تهران ؟نگفتم که با ابوی قهر کرده ام .یک جور عذر و بهانه تراشیدم ، اما حالی اش کردم که بی کارم .گفت ترازو داری می توانی بکنی ؟ گفتم چرا نمی توانم ؟ترازو دارش را مرخص کرد و بنده را گذاشت جای او .ازش نامطمئن بود .

روزها در دکان بودم و شب ها می رفتم خانه ی شاطر عباس .تا خبر دار شدم که یکی از هم ولایتی ها مسلول است و در آسایشگاه شاه آباد خوابیده است .به شاطر عباس گفتم و قرار شد روز سیزده تعطیل کنیم و برویم شاه آباد .هم سیزده به در بود و عیادت مریض .وقتی رفتیم آنجا اجازه اش را گرفتیم و سه تایی  رفتیم سر کوه .با هم ناهار خوردیم .از پرسیدم که چطور کار شما به بیمارستان مسلولین کشیده ؟آهی کشید و گفت سرباز هنگ سوار بوده و روز دوم یا سوم که قرار بوده تمرین سواری بکنند ، ایشون می خورند زمین و کمرش یک عیبی می کند .روی اسب ها ی بی رکاب و دهنه ، هیچ کس نمی تواند سواری کند .می برندش بیمارستان می خوابانند و گچ می برند .و بعداز آن مامور اسطبل می شود و یک سال توی پهن و کاه و یونجه سرمی کند .می گفت صد رحمت به تاپاله ی گاو.تا چهارماه پیش می فهمند سل گرفته.می فرستندش این جا.دل مان برایش سوخت.خودش هم گریه کرد.بنده هم راستش داشت اشکم درمی آمد ، اما جلوی خودم را گرفتم و آقا مهدی را دلداری دادیم و شب برگشتیم .اما به گوش بنده ماند که هنگ سوار نروم . ده دوازده  روز که گذشت یک کاغذی نوشتم به اراک به عباس آقا.نوشتم که بنده هم با ابوی قهر کرده ام و آمده ام تهران ، و حالا به سلامتی رسیده ام .اما ننوشتم که چه کاره شده ام. و مقداری درد دل کردم از پدر مادرها و اوضاع روزگار و دلتنگی .

تا یک ماه بعد از عید ، یک شب رادیو گفت که وزارت جنگ برای آموزشگاه دژبانی نفرات می گیرد.بنده فورا رفتم هشت عدد عکس انداختم و یکسر رفتم اداره ی آمار.شاطر عباس همه جای شهر را می شناخت و به بنده اجازه می داد که بعد از پخت و پز صبح بروم پی این کارها ، اما برای ناهار بازار برگردم . می خواستم دو عدد هم رونوشت شناسنامه بگیرم. آن که پشت میز نشسته بود ، درآمد به بند ه گفت که این معطلی دارد. باید برود ولایت و برگردد. گفتم حضرت آقا خیلی فوری است ، همین الساعه می خواهم .گفت نمی شود . خلاصه یک پنج تومنی دادم و رونوشت ها را گرفتم و آمدم .رادیو گفته بود که سوء سابقه هم می خواهند .به شاطر عباس گفتم . بنده را فردا صبحش فرستاد دادسرا.دیدم خیلی شلوغ است.ناامید شدم و برگشتم، و خیلی برزخ بودم . ظهر شاطر عباس که پرسید قضیه را برایش گفتم . گفت غصه نخور ، کلفت عباس علی خان که ظهر آمد نان بگیرد ، کارت را راه می اندازم .عباس علی خان همان نزدیکی ها می نشست و اداری جماعت بود .بنده نمی دانستم چه کاره بود ، اما کلفتش آب و رنگی داشت . یکی دوبار هم با بنده خلاف ادب است ، لاسیده بود .وشاطر عباس هم دیأه بود و به شوخی درآمده بود که می خواهی دست بالا کنم ؟و بنده بهش گفته بودم که دختر خاله ام را برایم شیرینی خورده اند.

پس فردا صبحش با عباس علی خان رفتم دادسرا و یک دقیقه طول نکشید که سوء سابقه ی بنده را دادن و گفتند حالا برو انگشت نگاری . که باز بنده درماندم و باز کلفت عباس علی خان به دادم رسید و خود عباس علی خان بند ه را برداشت برد انگشت نگاری. یک شاهی هم خرج برنداشت .همان روز خودم را رساندم به وزارت جنگ ، اما دوازده شده بود و ناهار بازار هم می گذشت .با تاکسی خودم را رساندم به وزارت جنگ ، اما دوازده شده بود و ناهار بازار هم می گذشت .با تاکسی خودم را رساندم به دکان و فردا صبح رفتم .آن قدر شلوغ بود که چه عرض کنم .دکتر هم نیآمد ه بود که معاینه کند .تا ساعت یازده بنده معطل شدم تا یک سرهنگ آمد که دکتر هم بود ، معاینه کرد. دستی هم به ریشم کشید که در نمی آید و همه جا باعث بدبختی بنده شده.و بعد هم خلاف ادب است ، پایین تنه ام را معاینه کرد.و گفت پاهایت واریس دارد.بنده گفتم آقای دکتر به خدا بنده هیچ عیبی نداشته ام .عصبانی شد و داد زد که برو بیرون .بنده برزخ شدم و برگشتم .و این بار دیگر خودم تنها رفتم سراغ عباس علی خان . گفتم بنده را می بخشید که آن قدر مزاحم می شوم ، اما می بینید که بی پارتی هیچ کاری نمی شود کرد.دیگر این را نگفتم که دکتر ایرادی بی خودی گرفته.گفت رییس دژبان کیست؟بنده گفتم چه عرض کنم.یکی دو تا تلفن کرد و وقتی فهمید کیت ، به بنده فرمود رییس دژبان را نمی شناسم ، اما اخوی اش را می شناسم که بانک ملی کار می  کند .فردا برو پهلوی او واین سفارش را هم ببر. فردا رفتم ، اما حضرت اخوی رفته بودند سفر.منشی اش یک دختر یکش خوش اخلاقی بود. گفت ده روز دیگر بیا .ده روز دیگر رفتم.هنوز نیامده بود.تا آخر دو ماه از وقت آموزشگاه دژبانی گذشت ، و بنده مایوس شدم ، و خیلی برزخ بودم . اما هم شاطر عباس محبت داشت و هم کلفت عباس علی خان ، که ول کن معامله نبود ، و می ترسیدم کار دستم بدهد.آخر هر وقت که می آمد پی نان ، توی آ« شلوغی سرش را می گذاشت در گوش بنده که یعنی حرف خودمانی دارد .اما سینه اش را باز کرده بود و عطر زده بود و آدم حالی به حالی می شد. دیگر آبروی بنده داشت می رفت.راه به هیچ جا هم نمی بردم.

تا یک روز یکی دیگر از هم ولایتی هامان آمد در دکان .اسمش یدالله خان بود. وقتی بنده کوچک بودم ، از ده درآمده بود و حالا کامیون باری داشت.بنده را که شناخت ، آهسته در گوشم گفت حیف پسر سر بنه نیست که ترازو دار نانوایی باشد؟و بنده را عصر دعوت کرد به قهوه خانه.رفتم و مدتی درد دل کردیم و بهش گفتم که چطور شد از ابوی قهر کرده ام و چه طور به دنبال آموزشگاه دژبانی بودم و این دختر کلفت چه طور پا پی بنده شده . پرسید پول هم داری؟سی صد و خرده ای داشتم.پولی که والده از ابوی گرفته بود و مزد این مدت شاطر عباس.گفت چرا نمی آیی با هم شراکت کنیم ؟بار می زنیم از تهران به قم.یک سرویس با هم می رویم ، اگر خوشت آمد دنبال کن.گفتم چه عیب دارد.گفت برنج بار زده ام و پس فردا بعد از ظهر می رویم .تو دست و پات را جمع کن .آن شب قضیه را به شاطر عباس گفتم و حسابم را رسیدم .و گفتم مبادا خیال کند که بنده از دست او ناراصی ام ، بلکه دارم از شر این دختر کلفت در می روم که آبروی دکان او را هم خواهد برد.و پس فرداش با یدالله خان حرکت کردیم طرف قم .دو روزقم بودیم ، اما بارگیر یدالله خان نیامد.می خواستیم خالی برگردیم تهران که یکی پیدا شد و می خواست ده تن نمک ببرد اراک.نمک ها را بار زدیم و هفت نفر مسافر هم روی نمک ها سوار کردیم و آمدیم به یک آبادی که اسمش بود سواریان . شب ماندیم و فردا صبح ساعت 9رسیدیم اراک . یدالله خان بعد از تحویل نمک ها ماشین را برد تعمیر و بنده رفتم سراغ عباس آقا که نشانی اش را دشاتم . پدرش یک حاجی بود و وسط بازار بزازی داشت . سلام و علیک و احوال پرسی و با اصرار بنده را برداشت برد گردش.و ناهار چلوکباب خوردیم و بعد از ظهر رفتیم خانه شان خوابیدیم.و بنده عصری که بیدار شدم ، یک مرتبه یاد یدالله خان و کامیون افتادم ، تا برسم به گاراژ گفتند یدالله خان گندم بار زد و همین الان رفت اصفهان . و سپرده که به شما بگوییم حتما چهار روزه برمی گردد.

بنده را می گویی سخت برزخ شدم و دو سه روز توی مسافر خانه ماندم و عصرها می رفتم گردش یا ایستگاه راه آهن به تماشای مردم و دیگر خودم را نشان عباس آقا ندادم .تا یک روز توی ایستگاه که قدم می زدم ، دیدم یکی بنده را صدا می زند.برگشتم ، دیدم جناب سروان تیموری است که سلسبیل خانه داشت و مصدرش می آمد نان می گرفتم ، ولی چون بهش اطمینان نداشت ، پول دستش نمی داد و دفترچه داشت که بنده برایش می نوشتم و خود جناب سروان هفته به هفته می آ»د پولش را می داد. در همان دو ماهه که ترازو داری کرده بودم با بنده سلام و علیک پیدا کرده بود . گفت این جا چه می کنی؟همه ی قضایا را گفتم.برای قضایا را گفتم.برای قضیه ی آموزشگاه دژبانی هم از او کمک خواسته بودم ، اما روی خوش نشان نداده بود .بنده هم دیگر لب تر نکرده بودم.آن جا هم توی ایستگاه از بس برزخ بودم و غربت کشیده ، ذوق زده شدم که قضایا را گفتم .از سیر تا پیاز را .معلوم شد جناب سروان مامور اهواز است و نفرات جمع می کند برا ی آموزشگاه گروهبانی آن جا.و در آمد که دژبانی نشد ، بیا خودم می برمت گروهبانی که باغ آموزشگاهش عین بهشت است و چه قدر خوش می گذرد و خوابگاه هایش کولر دارد . و بنده را می گویی مثل این که دنیا را بهم داده اند .نزدیک بود دستش را ببوسم .حالا بنده هم عکس دارم ، هم رونوشت شناسنامه و هم سوء سابقه و هم انگشت نگاری .و همه ی این توی جیب بغلم بود که همان نشانش دادم.فقط یک ضمانت می خواست که گفتم صبر می کنم تا یدالله خان برگردد و ضمانتم را بکند.

اما یدالله خان با گروهبان شدن بنده مخالف بود.وقتی از اصفهان برگشت و بهش گفتم ، درآمد که تو دنیا را نمی شناسی .تابستان در پیش است و اهواز عین جهنم است و پدرت درمی آید و این کارها ، کار آدم های پدر مادر دار است که با آسایش خلق الله طرفند و شگون ندارد و بیگاری دارد و هر چه جناب سروان از وسایل استراحت آموزشگاه گفته چاخان کرده.ولی گوش بنده بدهکار نبود .عاقبت با بنده آمد کلانتری و ضمانت کرد.ولی زیر ورقه دادنوشتند که من به این کار فضل الله خان راضی نیستم ، اما خودش خواسته ضمانتش را می کنم.و زیر ورقه انگشت زد و خداحافظی کرد و رفت . خیلی هم برزخ بود . بنده هم یک کله آمدم سراغ جناب سروان و دو روز  دیگر حرکت کردیم . ساعت چهار بود و قطار فوق العاده از تهران که رسید جناب سروان آمد با یک گروهبان دو ویک ستوان سه . و به گروهبان گفت بدو بچه ها را بیآورد که قطار حرکت می کند . گروهبان رفت و با سی تا جوان برگشت . مثل این که توی یکی از اتاق های ایستگاه نگه شان داشته بودند ، عین حبسی ها .هرکدام با بقچه بندیلی یآ چمدانی .و ای دل غافل!یکی شان همان عباس آقا ی خودمان .از بنده که مگر تو هنوز با پدر مادرت آشتی نکرده ای؟و از او که تو این جا چه می کنی و چرا در این مدت دیگر سراغ ما نیامدی ؟جناب سروان یک سخنرانی برای ما کرد و بلیت همه مان را داد دست ستوان سه و گروهبان روانه مان کرد ، سمت قطار .بنده را می گویی حسابی برزخ شدم . خیال کرده بودم خود جناب سروان می آید ، اما نگو که ایشان مامور همدان است ، و باید برود از آن جا هم نفرات بیآورد .

به هر نحوی بود قطار حرکت کرد و ستوان رفت درجه ی دو ، و ما بچه ها توی چهار تا اطاق درجه ی سه بغل هم جا گرفتیم.یک دسته آواز می خواندند ، یک دسته ساکت نشسته بودد و بنده غریب و درمانده . دیدم دلم طاقت نمی آورد .آمدم بیرون رفتم یک اتقا خلوت گیر آوردم وسیر گریه کردم.جوری که یکی دو نفر مسافر که رد می شدند ، فهمیدند .چیزی نگذشت که گروهبان آمد. بنده فرا اشک ها را پاک کردم ، ولی فهمیده بود.برم داشت به زور برد پیش بچه ها و مشغول صحبت شد. از سرگذشت های خودش .اصلا اصفهانی بود و پنجاه سال را شیرین داشت.موهای سبیلش باروتی بود و ی: دست دندان عاریه داشت که تلق تولوق صدا می داد و می گفت 28سال است که گروهبان است.بنده را می گویی دلم هری ریخت تو.بیست و هشت سال گروهبان ماندن و به این شکل درآمدن؟!اما خوش سرو زبان بود . تعریف می کرد از یک بار که رفته بود مانور و موضع دشمن را که می گیرند  ،او می رسد بالای سر افسر مخابرات دشمن که داشته خبر شکست را تلگراف می زده .می گوید دست ها بالا ، و افسره سرش را بالا

می کند و می گوید احمق مگر نمی بینی من هفت تیر ندارم.من تلگراف دارم و گروهبان در می ماند که چه بگوید .می گوید جناب سروان مگر مسخره است؟گفتم دست ها بالا.و او باز محل نمی گذارد و گروهبان با قنداق تفنگ می زند دستگاه تلگراف را خراب می کند و همین باعث می شود که گروهبان دو بماند که بماند.

یکی از بچه ها که خیلی شوخ بود ، درآمد که سرکار تو با این لیاقت باید تیمسار می شد .گروهبان گفت به !خیال کرده ای .من هیچ خوش ندارم نشان هایم را روی دوش بکوبم مثل آدم های ندید بدید.یکی دیگر از بچه ها گفت خلاف ادب است ، پس در کونت می کوبی؟گروهبان گفت نه آقا پسر !اهواز که رسیدیم مزه ی شوخی را می فهمی .من نشان هایم را توی جیب بغلم می گذارم .و بعد شروع کرد به شمردن خانه هایی که در اصفهان و تهران دارد و پول هایی که به فلان سرهنگ و فلان تیمسار قرض داده.

بعد ستوان رفت خوابید و بچه ها غیر از بنده و عباس آقا رفتند پی الواطی و مشروب خوری، هرچه به ما اصرار کردند ، نرفتیم.عباس آقا می گفت به شما چه مربوط است؟ما که این کاره نیستیم.و بنده می گفتم پول ندارم .تا آن ها رفتند و ما همان جا روی نیمکت های قهوه خانه دراز کشیدیم که بنده یک دفعه به صدای یک عربده از خواب پریدم.آمدم بیرون دیدم گروهبان خودمان است که مست کرده دارد توی خاک ها می غلتد وبچه ها مان هم مست کرده بودند وزد وخورد کرده بودند و عده ای شان لباس هاشان

پاره بود و دوازده تا شان هم کم بود .بنده فورا آمدم ستوان سه را بیدار کردم که گروهبان را بغل کردیم بردیم تو ورفتیم کلانتری.

ده تا شان را آنجا توقیف کرده بودند .دراوردیم شان وبرگشتیم .بعد بنده با عباس آقا و یک نفر از همان بچه ها که مست نبود ، راه افتادیم دنبال آن دو نفر دیگر .او ما را برد توی کوچه ای و پشت در دکانی که از درزش پیدا بود فتیله ی چراغ را کشِیده اند پایین .تا ما رسیدیم صر وصدای آن تو برید .کمی گوش دادیم صدای نتله می امد .سه نفری زور دادیم در باز نشد،عاقبت در را شکستیم.سه تا لر چوب به دست بالای سر آن دو نفر ایستاده بودند.چیزی دم دست نبود جز یک منقل که بنده پرتابش کردم طرف آن ها که خاکستر پخش شد وده بزن ، بزن .نیم ساعتی بنده وبچه ها با لگد ومشت وآن ها با چوب کتک کاری می کردیم تا لرها در رفتند آن دو نفر بچه ها را برداشتیم که برگردیم قهوه خانه .اما سر کوچه نرسیده بودیم که یک چیزی خورد توی سر بنده ،ودیگر نفهمیدم.

نزدیک های صبح که هوش آمدم دیدم توی بهداری راه آهنم وسرم را بسته اند .خواستم تکان بخورم ،سرم چنان تیر کشید که انگار زخم سنان است.تا نزدیک های ظهر شد ورییس کلانتری آمد با ستوان سه و همه ی بچه ها ویک عده از لرها.آن ها را رییس کلانتری آورده بود که ما را آشتی بدهد .صورت هم دیگر را بوسیدیم وآشتی کردیم و چهار روز هم معطل من شدند تا بتوانم راه بیافتم روز حرکت همان لرهای درودی ماشین آوردند و سوارمان کردند که برویم ایستگاه.بنده را نشاندند پهلوی دست راننده که خودش یکی از آن ها بود .در راه خیلی اصرار کرد که حیف است که بروم گروهبان بشوم واگر همان جا پیش آن ها باشم ،برایم دکان باز می کنند یا شریک می شویم وپوست و روده می بریم تهرانیا گوسفند نگه می داریم ودختر بهم می دهند وبنده لام تا کام چیزی نگفتم .به نظرم همان بود که با چوب زده بود توی سر بنده .خیلی قلدر بود .

به ایستگاه که رسیدیم بچه ها بار وبنه شان را کول کردند ورفتند.ولی از چمدان بنده خبری نبود درماندم که چه کنم ،تا راننده ی ماشین آمد مرا کشید یک کناری وگفت که چمدانت را من نگه داشته ام ونمیدهم ونمی گذارم بروی وهمین جا بمان .گفتم آخر با این

گروهبان وستوان چه کنم ؟و دست آخر قسم حضرت عباس خوردم تا راضی شد.اما قول گرفت که از حال وکرم برایش بنویسم

بنده خواستم دفترم را در بیاورم و آدرس او را بنویسم که یکی از عکس هایم را دید ، که در تهران در عکاس خانه ی پاشنه طلا انداخته بودم .به اصرار یک عکس از بنده گرفت وساعت لو زینای دستش را باز کرد وبه اصرار به دست من بست وحلال بایی طلبید وگفت

که چوب را آن شب او به سر من زده واشک از چسم ها یش سرا زیر شد وبه لری گفت «هی پیارویی ایسه پسیمون میسی »که بنده

نفهمیدم یعنی چه .و بعد سوار شدیم وحرکت کردیم.

بنده هنوز سرم درد می کرد وحال درستی نداشتم ،اما دِدم که عده مان کامل نیست .تحقِیق کردم دیدم پنج نفر از بچه ها از ایستگاه درو د در رفته اند .سه ایستگاه دیگر که رفتیم یکی دیگر از بچه های ملایر که همراه ما بود ،آمد که فلانی چه نشسته ای که سه نفر

دیگر از بچه ها در ایستگاه قبلی فرار کردند .گفتم چرا ؟گفت نمی دانم  .اما راننده ی قطار چیزی در گوش آن ها گفت و وقتی که قطار آبگیری میکرد ، آن ها در رفتند .بنده دیگر چیزی نگفتم .رفتم توی بوفه ی قطار ومشغول نهار خوردن شدم .وقتی برگشتم دیدم گروهبان همه ی بچه ها را توی دو تا اتاق تپانده و دم درشان ایستاده .بنده به هوای مستراح برگشتم واز بوفه گذشتم ورفتم سراغ راننده ی قطار .گفتم رفیق چرا بچه های ما را فراری دادی ؟اول جا خورد .بعد که فهمید ماموری چیزی نیستم گفت مگر شما هم جزو آن ها هستی ؟عرض کردم بله .گفت حیف نیست بروی این کاره بشوی ؟ما که سر و کاری با این ها نداریم ،اما یک سرباز گیری را که شاهدیم .چه مردم آزاری ها که نمی کنند بیا به همین ایستگاه بعدی که رسیدیم از قطار پیاده شو و فرار کن .

بنده قبول نکردم وهمین جور داشتیم حرف می زدیم که رسیدیم به ایستگاه وگروهبان آمد و مرا با راننده دید، گفت :

-فلانی چرا نمی ایی؟راننده گفت با من است می آید.حالا نگو گروهبان که بر می گردد می بیند پنج نفر دیگر از بچه ها فرار کرده اند .فورا رییس قطار را صدا کرد وکلید اتاق ها را از او گرفت ودرشان را قفل کرد .بنده که برگشتم مرا هم کرد توی اتاق .

اتاق خیلی گرم بود بنده کتم را در آوردم ونشستم .آن ها که فرار کرده بودند هیچ چیزی نداشتند الا مدارکشان که پیش گروهبان بود

واو هم مدارک ما را توی یک کیف کوچک کرده بود وگذاشته بود بالای سرش .یک خورده که نشستیم بنده دیدم گرما خیلی اذییت می کند .گفتم سر کار اجازه بده بروم بیرون هوا بخورم .گفت نمی شود.دستور است.گفتم هم کت بنده این جاست وهم مدارکم توی

چمدان است .دیگر چه ترسی داری ؟ این بود که اجازه داد رفتم بیرون.

مدتی قدم و بعد رفتم سراغ راننده به درد دل و مشورت .درآمد که شما بچه های دهات بی خودی دنبال حرف رادیو بلند می شوید، می آیید دنبال این کارها .بدتر از شما آن هایی هستند که می روند کویت.نفری پنجاه تومن یا صدتومن می دهند به یک دلال و دسته دسته راه می افتند به این طرف ها و چه خوشحال.و آن وقت دلال های عرب شبانه سوارشان می کنند و یک جایی کنار بیابان ول شان می کنند که این جا کویت است.حالا نگو فلاحیه یا عراق است.آن وقت دژبان عراقی می گیردشان و زندانی شان می کند و پس از ده پانزده روز تشنه و گشنه تحویل دژبانی ایرانی می دهد ، یا تحویل همین گروهبان ها.و نفری پنج تومن مشتلق هم می گیرند که تحویل شان داده اند.و تازه اگر به کویت رسیدند ، چه کاره می شوند ؟می شوند عمله ، یا شاگرد بنا یا خاک بردار.روزی بیست سی تومن مزد البته خیلی خوب است ، اما یک سطل آب پنج تومن است و یک ناهار همین قدر هم بیش تر است.من خودم رفته ام دیده ام.تمام کویت به این بزرگی را عمله های ایرانی ساخته اند.عرب سوسمار خور که کار و کاسبی بلد نیست .سیم کشی و بنایی و نجاری سرش نمی شود.آن وقت به جای این که برای بچه های مردم کار درست کنند ، این جوری به اسم گروهبانی و دژبانی و سربازی و عملگی در کویت همه شان را از خانه و زندگی می کنند و آواره ی بیابان می کنند.و از این حرف ها خیلی زدیم.

راننده سرش توی سیاست بود و حالی ام کرد که کویت کجاست و خیلی برای ما دل سوزاند .می گفت اگر تصدیق کلاس شش داشتی  و جوان تز از حالا هم بودی ، می گفتم بروی مدرسه ی راه آهن راننده ی قطار بشوی . اما حیف که از سن ات گذشته که بروی مدرسه با بچه ها بنشینی.عاقبت پرسیدم خوب حالا تکلیف بنده چیست؟گفت فرار.گفتم آخر کار نیست.گفت چه طور نیست؟عملگی در تهران صد شرف دارد به شاهی این ها در دهات.یا چرا برنگردی ده؟نانت نیست ، آبت نیست ؟نانت نیست ؟پدرت هم که سربنه است.دیگر چه چیز کم داری؟گفتم آخر لباس و مدارکم پیش گروهبان است.گفت مگر پول نداری ؟کت را می خری و مدرک را هم می گذاری مال آنها باشد.تو که لازم شان نداری ، اما هنور دل بنده رضایت نمی داد. البته دیگر از آن کارها سرخورده بودم .با آن هامه بچه ها که فرار کرده بودند.حالا ما از سی و چند نفر ، مانده بودیم شانزده نفر .همی« خودش آدم را می ترساند.اما بنده هنوز دلم رضایت به فرار نمی داد.این بود که برگشتم و دیدم گروهبان مثل سگ نگهبان جلوی اتاق ها قدم می زند و حسابی برزخ است . گفتم سرکار چای می خوری؟گفت اگر مهمانم کنی.گفتم اختیار دارید.قابلی ندارد.و به مستخدم قطار گفتم چای آورد و خوردیم . بعد گفتم د ررا باز کرد و رفتیم تو . صدای بچه ها درآمد که سرکار از گرما مردیم.گفت به درک!بنده گفتم ببخشید سرکار خوابم می آید.گفت:- پس چرا کتت را پوشیدی؟

گفتم :- می ترسم جیبم را بزنند.

-مگر چه داری؟

-پانصد تومن پول مال کسی است که سپرده به بنده که در اهواز برسانم .که چشمش افتاد به ساعت لوزینا.گفت چه خوشگل است.می فروشی؟

-صد و پنجاه تومن.روکش طلا دارد.

این دروغ ها را بنده برای این بافتم که می دانستم کلید چمدان توی جیب فرنج گروهبان است و می خواستم سرش را گرم کنم و بعد خودم را زدم به چرت.گروهبان هم چرتش گرفت.یواشکی از جیب فرنج کلید را درآوردم .تا رسیدیم به ایستگاه اندیمشک ، که صد رحمت به تنور نانوایی .آدم پوست می انداخت از گرما و تشنگی ، و ماهم که حق نداشتیم برویم بیرون.گروهبان در را باز کرد و رفت بیرون که راپرت بچه ها را بدهد که به ایستگاههای قبلی تلفن کند.بنده فورا کلید انداختم به در چمدان و مدارک خودم را برداشتم و مال بچه های حاضر را دادم و کلید را انداختم زیر نیمکت.تا گروهبان برگشت و ما را یکی یکی برد مستراح.توی مستراح داشتم توی مدارکم را توی کفشم قایم می کردم که در را زدند .گروهبان و ستوان بودند.بنده را تفتیش کردند و مدارک را درآوردند.و گفتند چرا این جور کردی؟بنده چیزی نگفتم.گروهبان به نظرم به علت ساعت و آن پول های الکی رعایتم را کرد.ستوان که رفت ، گفت اگر راپرت تو را به لشکر بدهم تیربارانت می کنند.گفتم بنده که هنوز سرباز نیستم.گفت به هر صورت برایت خرج برمی دارد. گفتم اختیار دارید سرکار.بنده هر چه دارم مال شما است. قابلی ندارد ، و ساعت را باز کردم بستم به دست گروهبان.آن وقت بنده را آورد و تپاند توی اتاق.معلوم شد مدارک بچه ها را ازشان گرفته اند.از ترس و سرما داشتم سکته می کردم.

و همین جور داشتم خیال می بافتم که گروهبان آمد و این بار به زبان چرب و نرم گفت که بچه ها!اهواز که برسید لازم ندارید.آن جا گرم است .گروهبان ها مفت از چنگ تان درمی آورند . همین جا توی قطار بفروشید ، بهتر است .یکی گفت پس تا اهواز چه کنیم؟گفت این جا هم گرم است ، مگر نیست ؟خلاصه جوری شد که هرکدام از بچه ها کت و شلوار و گیوه و کلاه شان را چکی به نفری پنج تومن فروختند.مال بعضی هاشان آن قد رهم نمی ارزید ، اما بعضی ها ی دیگر لباس های آبرومند داشتند ، تا نوبت رسید به بنده.گفتم لباسهایم عاریه است.گفت پشیمان می شوی.گفتم بنده که ساعتم را دادم ، و جلوی روی بچه ها.که ساکت شد و رفت سراغ عباس آقای اراکی که لباس هایش فاستونی بود و سی صد تومنی می ارزید.به عباس آقا گفت:

-تو لباسهایت را چند می فروشی؟

-لباس های سربازی را گرفتم این ها را صدقه می دهم به سرکار.گفت من قصد بدی ندارم .اما سربازی عین آخرت می ماند.

گروهبان و ستوان مارا به خط کردند و بردند بیرون ایستگاه.حالا مردم تماشا می کنند که این ها دزدند ، قاتلند ، دیوانه اند ، چه کاره اند که این جور لخت و برهنه اند؟ماشین لشکر منتظرمان بود که سوارمان کرد و بردندمان لشکر.

ساعت شش بعدازظهر بود که یک نفر سرگرد و دو نفر سروان آمدند و ما را اسم نویسی کردند.و ما خبردار ایستاده ایم ، تا نوبت به بنده رسید.گفتم اهل تهرانم.نمی دانم چرا دروغ گفتم ، اما چیزهای دیگر را درست گفتم . بعد دستور دادند به گروهبان ها که مارا ببرند سلمانی و حمام و خودشان رفتند.بنده از شیشه دیدم که گروهبان خودمان ، عباس آقا و بنده را به هم کارهایش نشان داد .بچه ها را یکی یکی و دوتا دوتا بردند سلمانی و نوبت به بنده که رسید نرفتم .گفتم سرم زخم است.و چوب زده اند و آب ببیند ، سیم می کشد . ولی گوش کسی بدهکار نبود.راستش بیش تر از ترس پول و لباسم بود که نمی رفتم.از بنده انکار و از آن ها اصرار که یک وقت یکی دیگرشان آمد جلو و بی هوا یک کشیده زد به گوش بنده که دادم درآمد ، که اصلا نمی خواهم گروهبان بشوم و این ها بنده را گول زده اند وساعتم را دزدیده اند و مگر شهر هرت است.

اما راستی که شهر هرت بود.چو پس از داد و فریادی که راه انداختم دو سه نفری ریختند سر بنده و ده بزن.تا صدایم خوابید.آن وقت به زور بنده را نشاندند روی صندلی سلمانی و سرم را زدند و می خواستند بفرستند حمام که دیدم ساق پاهم زخم شده و خون می آید.از بس با لگد زده بودند .به آن که مامور حمام بود یک پنج تومنی دادم که ببردم بهداری مرکورکروم بزنم و اگر زخم سرم عیبی دارد ، حمام نروم .عاقله مردی بود و آدم تر بود و توی راه نصیحتم کرد که این جا دیگر خانه ی خاله نیست و مواظب حرف دهنت باش و گوش هایت را باز کن و اصلا بدان که سرباز یعنی یک جفت گوش شنوا.بنده چیزی نگفتم .گروهبان مامور حمام گفت این قربان ، از داوطلب های گروهبانی است.دورود که بوده اند ، دعوا کرده اند و سرش زخم شده می ترسد آب ببیند.جناب سرهنگ گفت این که گوشش الان ورم کرده !و مامور حمام را مرخص کرد و مرا برد تو و پرسید چه شده؟گفتم:

-امان ندارم قربان و گرنه می گفتم.

-نترس پسرجان، هرچه دیده ای بگو.من خیرت را می خواهم . آن وقت بنده سیر تا پیاز را تعریف کردم.جناب سرهنگ یک پزشک یار را صدا کرد که پای بنده و گوشم و سرم را پانسمان کرد و یک گزارش نوشت از حرف های بنده که پایش را جناب سرهنگ هم امضا کرد و بنده را سپرد دست همان پزشک یار که فردا صبح ببردم پیشش. فردا صبح رفتیم پیش جناب سرهنگ که دکتر بهداری بود و بنده را معاینه کرد و گفت که در تهران به علت واریس او را برای آموزشگاه دژبانی نگرفته اند و بعد هم جلوی دیگر دکترها دست کشید به ریش بنده و چیزی به زبان خارجی گفت که همه خندیدند و بنده را مرخص کردند که لباس پوشیدم و متنظر ماندم تا کار جناب سرهنگ تمام شد و آمد بیرون.از بنده پرسید میخواهی دوره ی سربازی را مصدرخانه ما باشی؟ گفتم البته که می خواهم.و خدا به شما عمر بدهد که جان بنده را از دست این ها خلاص کردید.

الغرض رفته بودیم ، به دهات زیر دزفول به مانور .از بخت بد ، پای عباس آقا رفت توی یک چاله و شکست.فوری رساندیمش به چادر بهداری که پایش را با چوب و گچ بستند و گذاشتند توی برانکار و بنده و یک نفر دیگر مامور شدیم که او را برسانیم به آبادی نزدیک که یک دکتر خارجی مطب سیارش آن جا بود.و به هرصورت هیچ کس دلش به حال عباس آقا نمی سوخت.و اصلا به نظر بنده مارا هم به عنوان لولوی سر خرمن همان روز برده بودند آن طرف ها مانور.وگرنه جا که قحط نبود.یک خوزستان است و یک دریا زمین خشک و لم یزرع.

الغرض ، به هر جان کندنی بود اتاق دکتر را پیدا کردیم که دراز و براق روی ده تا چرخ لاستیکی ایستاده بود ، اما درش بسته بود.از این کاروان های ساخت فرنگ بود که توش برق دارد و آشپزخانه و خلا و همه چیز دیگر ، اما هیچ کس توش نبود و اهل محل هم که زبان ما را نمی فهمیدند .بنده برانکار را گذاشتم پای کاروان در بسته و رفیقم را مامور حفاظت عباس آقا کردم و افتادم دنبال کدخدا یا کسی که فارسی بداند.این رو بگرد ، آن ور بگرد تا عاقبت گیرش آوردم.داشت یک بسته ی رخت خواب را بار شتر می کرد و مثل سگ زخمی برزخ بود.اما هرجوری بود حالی بنده کرد که روز روزانش دکتر خارجی هفته ای یک روز در آبادی آن ها کشیک داشته که دوشنبه ها بوده و ما آن روز پنج شنبه بودیم . گفتم آخر بساط به این گندگی و نونواری وسط این بیابان ، وبی کاره؟گفت خدا پدرت را بیآمرزد. مگر نمی بینی ما را چه جور ی دارند آلاخون می کنند؟از وقتی همین دکتر خارجی با کاروانش آمد این جا ، برای مان این آش را پختند که می بینی رویش چه روغنی ایستاده . قبل از آمدن او آب گوشت مان اگر چربی هم نداشت. با زردچوبه رنگش می کردیم . ولی حالا؟و سرتکان داد . و شروع کرد به عربی فحش دادن.راستش وضع آن ها آن قدر بد بود که بنده داشت یادم می رفت که عباس آقایی هم هست و پایش در مانور شکسته .گفتم خوب حالا بنده با پای شکسته ی رفیقم چه کنم؟گفت من چه می دانم برادر ؟ناچار بدو برگشتم و عباس آقا را با برانکار رساندیم به اردو و گزارش ماوقع را به فرمانده دادیم و با عجز و لابه ازش جیپ خواستیم و یک بیست تومنی هم بنده به راننده ی جیپ فرمانده وعده دادم تا سرظهر ما را رساند به دزفول. و عباس آقارا خوابانیدم مریض خانه که یک ماه تمام پایش توی گچ بود و سنگ بهش آویزان کرده بودند.

الغرض ، بنده این جوری شش ماهی اهواز بودم و بعد آمدیم تهران.یعنی خدمت صف که تمام شد . دو ماهی خانه ی جناب سرهنگ بودم تا ماموریتش تمام شد و باهم آمدیم . اما هر چه جناب سرهنگن خوب بود، خانمش چه عرض کنم.یعنی جوان بود و شاید هم حق داشت .کارهایی با بنده می کرد که خجالت می کشم اسم بیاورم .بنده هم از ترس گروهبانی و خدمت صف ، جرات نداشتم بروز بدهم . مثل اینکه جناب سرهنگ خلاف ادب است به وردست احتیاج داشت.و بنده هم گرچه نه به درد دژبانی خوردم نه به درد گروهبانی ، اما مصدر خوبی برای خانم جناب سرهنگ بودم . تک بچه شان را می بردم مدسه و می آوردم.آشپزی و خریدشان را می کردم و جارو و پارو هم که با بنده بود ، و خدمت خصوصی به خانم هم سرجمع همه ی این ها بود .هفته ای یک بار جناب سرهنگ می رفت حمیدیه شکار ، خود خانم بنده را توی حمام سرخانه می شست و دست جاهایم می مالید که خیلی بدتر از دست به شکم ماه جان مالیدن است  ،و بعد هم معلوم است دیگر .بی ادبی می شود...و خورد و خوراک مرتب و مشروب و قمار.خانم همه فن حریف بود و خیلی چیزها یاد بنده داد که توی هیچ دهی یا شهری به کار نمی آید ، اما حیف که مدام بهم سرکوفت می زد که دهانت بو می دهد و بنده هم هر چه دندان هایم را مسواک کردم ، فایده نداشت .اما هر جور بود گذشت، که قدما گفته اند این نیز بگذرد . تمام شد شرح حال مسافرت و قهر کردن بنده با ابوی.

 

                                    ثور

                                    1

بازگشت به ده ، یک هفته پس از سیزده .عصری بود و هوا ملس بود و بوی یونجه چریده ، در هوا.و جوانه ی برگ بیدها برق می زد و ریز برگ سپیدار های لب جو، خرده آینه های تار را می ماند ، بازی کنان ، و هر دم به سویی تابنده ، وسفید انبوه شکوفه های گوجه ، چتری سفید بر سردیوارها ، و شکوفه های هلو گاه گداری لکه ای صورتی بر کنارشان نهاده ، و موتور آب کار می کرد و قهوه خانه روبه راه بود و شعارها تقسیم املاکی هنوز بر در و دیوارش ،و صدای دیگری از دور می آمد ، از موتور دیگری که ضرب آرام تری داشت و چیزی را در دل زمین می کوبید.وارد که شدم قهوه چی دوید جلو که:

- خوش آمدی آقا معلم !برکت قدمت چاه مرغ داری ده روز دیگر آبی می شود.

 

 

-خوش آمدی آقا معلم !بركت قدمت چاه مرغ داری ده روز دیگر آبی می شود.

كه نشستم و یك چای و پسرش را فرستادم سراغ اكبر.با كیف دستی و كلید اتاق.كه آب و جارویی بكند و كلید را بگذارد به در.و بگفتم:

 

می دانی قهوه چی بعد از این رزق مارا حواله ی تو كرده اند.

-قدمت روی چشم .بركت قدم شماست كه ما است كه این پوست رو استخوان را داریم.و شرق زد رو شكمش.چنان كه پستان های زنانه اش لرزید.و استكان را كه برمی داشت آهسته گفت:

رفیقت آمده خیر باشد.

گفتم:رفیقم؟

در جوابم اشاره به لاله ی گوشش كرد كه به صرافت افتادم و نگاهم پیچید به سمت پرده ی ناتمام معراج.

كه نیمه ی بالایش را یك اعلان قوه ی باتری پوشانده بود.سر راه كه می أمدیم نزدیكی های ده دسته ی به هم نشسته ی سیاه چادرهاشان را دیده بودم از دور و گذرا .اما پاپی نشده بودم.

مشغول گپ زدن بودم با دو تا از جوان هایی كه از عملگی كوره پزخانه به ده برمی گشتند و هر كدام یك سر بودند و بك تومار أرزو. برای رسیدن به تكه ملك سوخت شده ای كه برادرها یا

پسرعموها برای شان می كاشتند و دست دوم و سوم شندرغازی بهشان اجاره می دادند.با سالی یك كیسه گردو و نیم من پنیر و از این قبیل ...پرسدم :

خوب دیگه چه خبر ؟مباشر حرفی نزد؟

گفت :نفهمیدم أقا .اما بركت قدم همه ی خبرها خوش است.تا پیش از محرم دو سه تا عروسی داریم.امسال حسابی كلوخ اندازان گرفته اند.

از عروی هبه الله خبر داشتم . برادرش در راه گفته بود كه خرید را با همان كامیون به ده می أورد.چرخ خیاطی و أینه و لاله و كمد چرخ بچه و از این خرت و پرت ها 

و چه با احتیاط هم می أمد . و مدام پایش روی ترمز . أب توی دل مان تكان نخورد تا رسیدیم.پرسیدم:

دیگه مال كه ها؟

گفت : دو تا هم مال پایین محله ای ها.دیگر بر اتان بگویم دختر مدیر را هم شیرینی می خورند برای پسر ولی بگ... و بعد سرش را أورد نزدیك تر و افزود:

كولی ها كه پیداشان شد مدیر گفت عروسی را جلو بیندازند . قرار بود بگذارند برای بعد از محرم .بركت قدمت زن ولی بگ هم چاق شده برگشته .

كه برخاستم.همین قدر اخبار كافی بود. گفتم برای شام تخم مرغ و پنیری داشته باشد . و چوب خطم را تراشیدم و از نو علامت گذاشتم و راه افتادم به سمت سیاه چادرها.

نزدیكی های قلمستانی كه مباشر شب عیدی نشا كرده بود و حالا بر سر هر قلمه اش مشتی ریز برگ زمردی چسبیده به ساقه های باریك  و ترد می لرزیدم.دم غروب كه رسیدم .بهار با همه ی خنكا

و بویش در هوا بود و خشكرودی كنار أبادی هنوز معبر جویی بود از الباقی هرزاب بهاره.و بردامنه ی تپه ای كه به أن می پیوست .. سیاه چادرها پخ و سنگین و وصله دار

 به طناب های بالایی خود أویزان . چهارتا بودند ومیان هردو تا ی از أنها با تیغ و گون حفاظتی ساخته برای احشام.و پشت شان بساط یك خانواده ی دیگر كولی حتی بی حفاظ

چادری صاف زیر أسمان افتاده .بسته ی رختخوابی با پوششی.

از گلیمی كهنه و اجاقی و گهواره ای و یك سه پایه ی چوبی بر سر اجاق و نمدی كنارش افتاده .اول سگ هاشان هجوم أوردند و بعد كسی نهیبی به ایشان زد كه ترمز كردند.

و بعد سر و كله ی خود نقاش پیدا شد از پشت چادر اول.و اول به سر كشیدنی  و بعد كه شناخت بدو أمد جلو.گوش بریده اش را زیر موی بلند بنا گوش پوشانده و سوخته تر و تكیده تر و بدجوری.حتی بیمار مانند.سر و روی هم دیگر را كه بوسیدیم.گفت:

ریشت را چه كردی؟می بینی كه اول نشناختمت.

گفتم: خوش؟خوبی؟... بدجوری لاغری.

و رفتیم زیر چادر.پیرزنی نشسته بود و نی قلیان به لب داشت غربیل می بافت. و هیچ  حركتی در جواب سلامم عین مادرشوهر ماه جان.و عین كیسه ای از چرم.با مشتی استخوان د ر أن تپیده و سرش بسته

و پا چینش عین سفره ای دورش گسترده و كوزه ای قلیان كدویی بود و كونه ی أهنی داشت و تیز در زمین نشسته بود وبرای خود ایستاده و چند ساقه ی باریك و تیغ دار و گون بر سر و دود نمی داد.اما صدا می داد.

پرسیدم : مادرت است؟

گفت : نه می بینی كه مادرم با شوهرش تو چادر سوم است.این جا منم و خواهرم و این ننه. و بعد یك گبه ی نخ نمای بختیاری از سر تل رخت خواب ها و خورجین های كنار چادر برداشت و تكاند و كنار دهانه ی چادر انداخت

كه نشستیم  رو به روی ننه.و بته ی خاری به اجاق انداخت كه پیش رومان بود و خواهرش رسید. كتری به دست بیست و سه چهار ساله و سیاه و بلند و باریك و با ابزار صورت گوشتالو و تك سكه ای بر پیشانی . و سه حلقه ی شیشه ای به جای النگو و

عشوه ای در پاچین و خنده ای بر لب عین جمله ی مسجع سلامی به عنوان ختامی.كتری كه روی أتش گذاشت و برگشت خواستم بپرسم كی بهشون رسیدی ؟كه دیدم بی معنی است .

گفتم: خواهر قشنگی داری.

گفت: پیشكش .می بینی كه دختره ی پتیاره خودش را لا داده. غربتی.

گفتم : چرا پیش یك غریبه ازش بد می گی؟

گفت : می بینی كه یادت رفته؟ این گوش بریده را من مدیون توام.به رسم ما حالا تو برادر مایی.

گفتم : مباشر شوخی می كرد.دور برداشته بود.

می دانی كه من مباشر را می شناسم .از یك همچه جاهایی راه افتاده رفته شده ارباب .می دانی كه أدم از اصل و نسب خودش كه برید گوش برداشته می شود.ما می گوییم هر ابه ای ادبی دارد.

كه خواهر از نو پیدا شد.كشیده قامت و به رفتاری هم چون زنان اشرافی با یك سینی حلبی به دست كه پیش روی ماگذاشت . با دو تا استكان و یك قندان پلاستیكی.و بركه می خاست پرسید :

چراغ هم بیاورم؟

دوستم گفت : می بینی كه تاریك شد. این همان أقا معلم است كه برات گفته ام.

و خنده این بار چنان سخاوتمند بود كه تا سفیدی نوك تیز انیایش را هم دیدم . دیدم كه جای سكه بر پیشانی عوض شده بود .أمده بود وسط و به جایش دسته ی فشرده ای از موی سیاه از سربند بیرون مانده عین بته ای جقه ای .از حد صدارش ما كه بیرون رفت برادرش درأمد كه :

می بینی كه لوند؛  فوری رفته دست تو خودش برده.

گفتم : چرا شوهرش ندادی؟

گفت: می دانی كه .كه می آید یك دختر  آواره را بگیرد؟

گفتم : راست است كه شما دختر به كسی می دهید كه جزو حشم باشد؟

گفت: این ها قضیه است.ما كه كولی نیستیم .ما  حشم دورمانده از ایلاتیم.

و خواهر این بار چراغ آمد و نشست و چای می ریخت كه گله شان رسید.

گفتم : حیوان ها بدجوری مافنگی اند.

گفت: می بینی كه .از قشلاق تا این جا یك شكم سیرنخورده اند .تا حالا پانزده سرشان را به قیمت پوستشان فروخته  ایم می بینی كه . سری پنج تومن . دو تا اسب مان هم سقط شد. حالا ما مانده ایم و شیش تا خر.

ایام عید شهر بودم شنیده بودم كه دارند برای اسكان عشایر بمب افكن هم به كار می برند كه روزنامه ها به بهانه ی قتل یك مامور تقسیم اراضی داشتند برایش افكار عمومی می ساختند ... او چای ریخت و داغ داغ با استكان خورد . تا مال من خنك بشود .گفتم:

چه طور شد كه مباشر راه تان داد؟

گفت : می دانی كه هنوز حشم حق معبر دارد. گرچه تو هر شاهراهی ژاندارم گذاشته اند و راه بندان كرده اند اما ما دور می زنیم.

یكبار دیگر چای ریخت و قوری را با  آب بست وآتش را مرتب كرد . پرسیدم :

توی این همه رفت و آمد چه طور هنوز نتوانسته ای تكه زمینی دست و پا كنی؟ دست كم كوره ی چلنگری را كه می شد یك جایی سوار كرد.

گفت : می دانی كه .پیش از این كه ببرندم سربازی چهارسالی بود كه آن ور زرد كوه بختیاری یك تكه زمین دست و پاكرده بودیم .كناره ی جاده بود با یك نشست آب می دانی كه.شخم زده بودیم و تخم هم پاشیده بو دیم عین هر سال كه تا برمی گشتیم سبزكرده بود و درو می كردیم . اما این دفعه یك چهار دیواری گلی هم زدیم كه شده بود قهوه خانه می دانی كه . كامیون دار ها تازه داشتند اطراق می كردند .داشتیم چاه آب هم می كندیم كه مالك خبر دار شد. هنوز تقسیم املاك در نیامده بود می دانی كه.ژاندارم خبر كرد كه شدند موی دماغ مان.اما جوان های خوبی بودند.دو سه روزی ازشان پذیرایی كردیم و رفتند. اما می دانی كه مالك ول كن نبود . جاده را داشتند عریض می كردند. رفت دم مقاطعه كار را دید كه راه را برگرداند و بساط ما را بولدوزری كند ؛ می دانی كه . این دفعه خود رییس پاسگاه روی بولدوزر نشسته بود بغل دست راننده.بعد هم خود مرا گرفت برای سربازی و برد.می بینی كه .با مالك قرار و مداری نداشتیم. اما رسم حشم همین بود ؛ سال های سال.كسی هم حرفی نداشت.در غیاب من آن های دیگر هر چه خواسته بودند باهاشان یك جوری كنار بیایند اصلا رو نشان نداده بودند و همین دیگر .آخر می دانی كه.

گفتم: یعنی چون آن طرف ها زمین نفت دارد؟

گفت : می بینی كه هر چه آدم  كم تر روش بنشیند دردسرش كم تر است . می بینی كه حشم می تارانند. این پتیاره را هم همان رییس پاسگاه از راه به در برد.

گفتم : خوب چرا تو همان تركمن صحرا زمین دست و پا نكردی ؟ آن جا را كه قبل از این ها تقسیم كرده اند.

گفت : آره اما میان بزرگان.می دانی كه.بازداری مرا امتحان می كنی؟اولا از حشم دور مانده بودم ؛ بعد هم خدمت سربازی بود.شوخی كه نبود .فرصت سرخاراندن نبود.یك شش ماهی به اسم نقاشی از زیر مانور و امربری و كار سر صف به مانور ؛ از مانور به امر بری.می دانی كه . از امر بری به سربازگیری .بعدش هم تو خیال كرده ای هر بی كاره ای را آن جا راه می دهند؟خود تركمن ها را از زمین هاشان بیرون كرده اند .هر چه زمین تخت و آباد بود به اسم خالصه پخش كرده اند میان سرهنگ سرتیپ های بازنشسته .می دانی كه . تا به جای این كه بنشینند تهران خیال كودتا را بكنند پنبه بكارند . می بینی كه .و چه پنبه ای.و چه گندم و هندوانه ای . روح آدم شاد می شود.

گفتم : خوب شما هم سر یك كدام از آن ها همه مزرعه می ایستادید به مزدوری .بهتر از سرگردانی كه بود.

گفت : می بینی كه .نفست از جای گرم درمی آید .هم الان پنجاه هزار خانواده زابلی دارند تو آن همه زمین عملگی می كنند.

گفتم : تو این ها را از كجا می دانی ؟

گفت : می دانی كه .فایده ی بیابانگردی دنیا دیدگی است.یك دفعه كه رفته بودیم سربازگیری . گروهبان مان با یكی از زابلی ها قوم و خویش درآمد . توی یكی از همان مزارع مكانیزه .نگه مان داشتند به پذیرایی . ما هم سربازهاشان را ندید گرفتیم . سه تا یی می رفتیم ؛ می دانی كه . من و آن گروهبان و یك پزشكیار . یك ماه تمام مامور بودیم .می رفتیم توی مزرعه ها و زابلی ها را دید می زدیم.و همان جور سرپا ؛سرباز را از غیر سرباز جدا می كردیم.می دانی كه.همان روز كه نگه مان داشتند این قضایا را فهمیدم.یك روز دیگر طیاره های سم پاش را دیدیم كه ده دقیقه می كشید تا از این مزرعه برسد به آن مزرعه .با خلبان های هلندی و انگلیسی.

و ساكت شد و چای ریخت و آتش اجاق را مرتب می كرد كه پرسیدم :

از خود تركمن ها می گفتی؟

گفت : اما تركمن ها ؛ می دانی كه .هر تكه زمین پست و بلند و شولات را كه به درد هیچ كاری نمی خورده داده اند دست شان . خانواری پنج هكتار ؛ می دانی كه.سه تاشان را می شناختم كه حاضر بودند سند مالكیتی به دو هزار تومن واگذار كنند و بروند .اما كو خریدار؟ می دانی كه .من هم كه پول نداشتم.

گفتم : نقاشی باشی. نمی دانستم آن قدر چیز سرت می شود. چرا آن بار صدایت درنمی آمد؟

گفت : می دانی كه .آن بار من سگ پاسوخته را می مانستم . دمم را گذاشته بودم لای پایم تا برسم به حشم . می دانی كه .سگ در خانه ی صاحبش شیر است.

و بعد ساكت شد . و اجاق را پایید و من از سفرنامه ی فضل الله برایش گفتم و بعد خواستم برخیزم كه دست گذاشت روی زانویم و خواهرش را صدا كرد كه سفره آورد و لقمه نانی خالی با چای خوردیم. و بعد سفره را برچیدیم و او صدا كرد كه سه مرد از دیگر چادرها آمدند. یكی با دایره ای كه روی اجاق گرمش كرد و دیگری دو تاری كه كمانش راحضوری بست و سومی با قاشقكی در دست ؛ و هریك گرسنگی مجسمی و پوستی بر روی استخوان. و چنان شابهت فقری بر سر و روی شان كه نمی دانستی كدام چند ساله است و كدام برادر كیست.

آن كه تار می نواخت با صدای زمخت خواند :

"مثل پیش تر ؛ نم زنوم م م م تیر و ور نشونه

بالومه چرخ اشكنه ؛ ده ه ه ه لومه زمونه

مثل كفتر چهی تیرخواااار ده و بالوم

بهلینوم مین كلك ؛ بهلینوم بنالوم ."

و آواز كه تمام شد و رنگ آمد ؛ خواهر نقاش از تاریكی ته چادر بیرون جست و عین بادبزنی از سر اجاق جست و به رقص درآمد .حیف كه نور چراغ بادی مدد نمی داد وگرنه چرخ كه می خورد و پاچینش كه طبق می زد و پاهای خوش تراش كه هویدا می شد و تا بالای زانو را كه می دیدی و مشته ی گوشت پشت ساق را كه فشرده می شد و قلمبه می شد و رها می شد و دست ها كه بالا می رفت و سربند را كه برداشته بود و زلفش كه دم باد رها كرده بود و دسته ی نبسته ی شبق مانند مجعدش را كه به یك حركت به پیش می ریخت و بعد به پشت می انداخت و نفس نفس كه می زد پا كه می كوبید و كمركه می جنباند و عطر ترشی كه از تنش می پراكند...

تا پاس دوم آن شب پیش ایشان بودم ؛ تا صدای موتورها خوابید . در همان سكوت شبانه ی ده و زیر همان آسمان كه در شهر فرصت دیدنش را نمی كنی.و زیر فرش برین ستارگان كه روشنایی روز را هنوز با خود داشتند و نور مات شان به بوی كاه آمیخته بود و به بوی علف های صمغ دار و چریده ؛ و بر كه می خاستم ؛ گفتم :

به مباشر رو می زنم شاید یك تكه زمین براتان دست و پا كرد.

و بعد آهسته به خودش گفتم " بد نیست با همین دار و دسته بیایی عروسی هبه الله." كه خواست اما بیاورد. اما من به صدایی كه همه بشنوند ؛ افزودم :

از طرف آقای مدیر از همه تان برای عروسی برادرش دعوت می كنم. حیف است شما این جا باشید و اهل محل به یك زرنا دف قناعت كنند.

 

2

و فردا به مدیر حالی كردم كه سرخود چنین دعوتی كرده ام .هم چنان كه بعضی ها ماه جهان نامی را به معلم ده تحمیل كردند ؛ كه نگاهم كرد و خنده ای و گفت:

آخر نقل خواهر این یارو ؛ نقل یك زن حسابی كه نیست . پشت سرش می ولنگند.

گفتم : مگر مجلس عروسی تان مجلس وعظ است ؟ما هم كه نكیر و منكر مردم نیستیم.

كه رضایت داد و تا شب عروسی با هم جنبیدیم تا مقدمات امتحان آخر سال را فراهم كنیم و دفترها را نظمی بدهیم و مدرسه را آماده كنیم .برای تعطیل تابستانی.معلم جانشین هنوز نیامده بود . دیگر احتیاجی هم نبود. امتحان كلاس های بالا را در هفته ی آخر اردیبهشت تمام می كردیم و هركدام از بجه ها را با كله ای پر از معلومات نیمه افسانه ای و نیمه تاریخی می فرستادیم به كمك  پدر و مادر ها برای آبیاری و ویجین و علف چینی ؛ و تنها دو كلاس پایین هنوز باز می ماند كه خودم به تنهایی می گرداندم . و چه جانی باید می كندم تا همه شان را مدرسه نگه دارم ؛ به اسم كار عملی در مزرعه ی نمونه.كه هنوز خیارهاش كونه نبسته بود. و زردی گل كدوهاش به بلندی پرز مخمل گرده داشت ؛ و شاهدانه هاش كه به خاطر درویش كاشته بودیم . دو وجب قد كشیده بود ؛ و ریسمان بته های هندوانه اش داشت به درازی تابی می شد بر زمین افتاده و بته جاروهاش ؛ اطراف كرت ها هركدام سرو كوتاه قامتی بود. روزی سه جهاربار سوال و جواب های گذری و سر پایی با خود من .این جورها بود:

 آقای آموزگار ؛ تعاون روستایی یعنی چه؟

به نظرم یعنی هم كاری دهاتی ها ؛ عین تراز دادن شیر .یا گرو كشی كارگر وقت درو.

پس ما تاحالا تعاون روستایی بوده ایم ؟

نبوده اید داشته اید .خوب دیگر اسم ها عوض می شود.

آقا معلم شما هم عضو تعاون می شوید ؟

كسی عضو تعاون می شود كه نسق داشته باشد. كشت و آب و گاوبندی داشته باشد.

حتی روز پشم چینی سرتاسر بحث دهاتی ها قضیه ی تعاون روستایی بود . به جای هر شوخی و متلك

و قصه و خبر شنیدن و دادن .دو سه روز قبل از عید غدیر بود و صبح

گله ها بیرون نكرده بودند و همه ی مردم های صاحب تجربه مانده بو دند ده و همه ی بز و گوسفند ها را

جمع كرده بودند د رجایی كه بعدا خرمنگاه می شد .نزدیك ظهر بود كه رسیدم بهشان .از مزرعه ی

نمونه ی مدرسه برگشته ،‌كه دوتا از گاوهای اهل محل افتاده بودند توش وخر ابی با آورده بودند .

یكی از آن سربنه های هم زاد داشت می گفت :

-...یواش پدر آمرزیده ! تو كه از سلمانی هم بدتر قیچی می زنی .

این را به ولی بگ می گفت كه قیچی به دست داشت و پشم میش سفیدی را به دقت می چید .ومراكه دید

گفت :

-بگذار ا ز آقا معلم بپرسیم .هان ؟توچه می گویی آقا معلم ؟یعنی تعاون خوب است ؟

-وقتی خوب است كه گاو اهل محل ،نصف مزرعه ی نمونه ی مدرسه را ریشه كن نكند .

سربنه گفت :-خوب پدر آمرزید ه، می خواستی بدهی بدورش چیر بكشند .

-از همـین تكه زمین هم به زور چشم پوشیدید.مگر یادتان رفته ؟

نصرالله كه داشت دست و پای یك بز مردنی را می بست ، گفت :

-ولی بگ را جع به تعاون ازت پرسید آقا معلم ، گلایه هات به سرم برای عروسی پسرم .

-من چه می دانم تعاون چیست .اما مگر شما الان چه كار دارید می كنید؟منتها تعاون كه بیاید،به

جای قیچی ، ماشین پشم زنی برای تان می خرد.

و همین جور ...خود قضیه ی فروش املاك ، كنجكاوی چندانی نیانگیخته بود .چرا كه همه می

دانستند كه شامل آبادی نمی شد ، و اگر هم می شد قسط بندی داشت و ایجاد بدهكاری می كرد .

اما قضیه ی تعاون روستایی بوی پول می داد .و علاوه بر آن چه بلند گوی وسط میدانگاهی ده فریاد

می كرد ، از متینگ ها و نطق های تند در باب صندوق تعاون یعنی آبادی كننده ی ده ، و نجات دهنده ،

و مشكل گشا و همان امر عجیب عین خود بلند گو ی وسط میدان كه به خرج اربابی از شهر آمده بود

و به رادیوی قهوه چی وصل بود و ازهمان روزی راه افتاد كه به دستور ژاندارمری ترانزیستور بستند

به شاخ یك ماده گاو سفید و دور آبادی گرداندند .همان روز مراجعه به آرای عمومی كه بیست نفری از

اهالی را ریختند توی كامیون عین الله بردند مركز بخشداری برای رای دادن .

روز بعدش هم من از ده رفتم بیرون برای گردش ایام عید و فرصت نشد مهندسی را كه برای اولین بار

به ده آمده بود ببینم .

اما از تعطیلات كه برگشتم یك مامور توی مدرسه بود .پیرمردی مال اداره ی ثبت ،‌كه از شازده های قاجار

بود و سبیلو بود .وسه روز ماند و تصدیق كرد كه ده خرده مالك است و اربابی نیست و مشمول مرحله ی

اول اصلاحات نمی شود .

او برای ما از داستان گذشته زندگی اش تعریف می كرد و می گفت كه یك وقتی می نشستند وبه قاجاریه

فحش می دادند كه چرا می روند فرنگ و هی ولی خرجی می كنند تا مجبور باشند قرض كنند و در مقابل

اختیار گمرك و تنباكو و نفت رابدهند ، اما بیا وببین كه حالا چه می كنند !از اول خلقت عالم تا حالا

ما عادت كردیم به رشوه خواری ، به باج گرفتن و...

اصلا آدم مخصوصی بود .در تمام سه روزی كه ده بود ، هیچ كس نفهمید چه می خورد .جز سر شب ها

كه می نشست پا ی تریاك .فقط بعد از سه روز گم شد .

و نفر بعدی مامور ، یك مروج كشاورزی بود ، جوانكی شهری كه با یك وانت پر از خرت  و پرت آمد ده .

و با همه ی اینها تمام اتاق پنجم مدرسه را انباشت و قرار بود به ضرب این چیزها كشاورزی را ترویج كند .

و اول كاری كه كرد به خرج یكی از كیسه سیمان ها در خزینه ی حمام را تیغه كرد .دیدنی تر از همه سه

تا تابلو بودكه توی وسایلش بود .نیم متر د رنیم متر و پایه دار و آهنی ؛و روی تابلوها به رنگ روغن نوشته بود

شركت تعاون روستایی .كه ازش پرسیدم :

-خوب اگر اهل محل نخواستند شركت تعاونی درست كنند ؟!

-نخواستند ؟خیالات كرده ای .دستور است .

با این حال روزچهارم ورودش درماند .صبح كه می خواست برود دنبال پركردن پرسش نامه ها آمد در اتاقم

را زد و تپید تو.مدتی دست به دست كرد تا عاقبت تركید :

-این پدرسوخته ها مرا دست انداخته اند .الان سه روز است دو تا پرسش نامه همه پر نكرده اند .امروز

تو هم باید بیایی در خانه ها .دستور است .

و من هاج و واج گفتم :-دستور؟از كجا؟

كه دست كرد جیبش و حكمش راگذاشت جلویم كه خواندم ...(در صورت لزوم ازهم كاری

ماموران فرهنگی برخوردار...)و الخ.

-آخر مدرسه را چه كنم ؟

-دو تا كلاس كه بیش تر نیست .خودت بهتر از من می دانی .

-آخر نمی شود كه همیشه با توپ و تفنگ رفت سراغ مردم .

-آدم های بی عرضه محتاج توپ و تفنگند .

و برای این كه نشانش داده باشم كه با مردم چه جور باید تاكرد همراهی اش كردم .

دم اولین در ایستاد و شروع كرد به در زدن.خانه خیر النساء بود . من داد زدم سلام ننه خیری .

كلوچه ی تازه تو دستگات پیدا می شود ؟

صدایش از پستو در آمد كه :

-ای قربانت قدت آقا معلم !باز دیگر این ورپریده ی من چه دسته گلی به آب داده ؟الان آمدم .

به مروج كشاورزی گفتم :-پای دار قالی است .

كه از پستو آمد بیرون و چشمش كه به مروج كشاورزی افتاد جا خورد.نگذاشتم حرفی بزند .پرسیدم :

-از كبلای صفرت چه خبر ؟كی از زیارت بر می گردد؟

-سرش را بخورد.من هنوز باید پستان بزها را كیسه كنم و بفرستم صحرا.

در این مدت مروج كشاورزی دفتر ودستكش را در آورده بود و گذاشته بود جلوش .كه خیر النساء در آمد :

-باز كه این آقا پسر قشنگ با نامه ی اعمالش آمد .

-ننه خیری ،‌این بنده خدا مامور است .تقصیری كه ندارد .

و این جوری داشتم مثلا به مروج نیش و كنایه می زدم . ننه خیری این ها را كه شنید گفت :

-من اضافات و ترفیعات نمی فهمم یعنی چه ؟ما تاحالا شنیده بودیم كه مال مرده را تقویم می كنند اما مال

زنده را دیگر چرا ؟ من فقط بهش گفتم صبر كن تا شوهرم بیاید .

مروج حرفش را قطع كرد و گفت :-شما یك حرف های دیگری هم زدید ننه خانم .

-خوب زدم كه زدم .قرآن خدا غلط می شود .حالاش هم می زنم .تو بگو آقا معلم ، توكه از زیر و

بالای ما خبر داری.

و دوید و رفت و یك نعلبكی كشمش و توت آورد گذاشت جلوی ما و دنبال كرد :-خاك بر سر ماه جان

كنند كه قدر تو را ندانست .كاش خودم دختر داشتم برا ت عقد می كردم .درد و بلات بخورد توی سر نصرالله .

سر زن اولش را كه خورد حالا نوبت این یكی بدبخت است .خدا خواست و زنش چاق و چله برگشت .

دیده ایش؟

-نه ،خدا همه ی مریض ها را شفا بدهد .ماه جان هم یك بنده ی خداست ، ننه خیری .حالا كار این جوان

را راه بینداز.اگر تقویم نامه ی این جوان نباشد ، قضیه ی تعاون لنگ می ماند .

و كار مروج كشاورزی همین جور ها راه افتاد .اكثر خانه ها را با او رفتم كه با این همه دو تا از خانه ها

او را راه ندادند كه ندادند و پا در میانی هم فایده نكرد كه نكرد .

در این مدت چاه مرغ داری به آب رسید و حالا موتورش روزی سه ساعت كارمی كرد و دگل حفاری

را دیگر از بالایش جمع كرده بودند .

و شب عید غدیر عروسی هبة الله بود .دو روز پیش فضل الله رفته بود شهر و بساط یك چراغانی كامل

برقی آورده بود و تمام خانه ی مدیر را سیم كشی كردند .و شب عروسی خانه ی مدیر شلوغی بود كه نگو.

پر از پیرمردها و ریش سفیدها و سربنه ها .و چند تا از اتاق ها هم دست زن ها بود .و حیاط هم در

اختیار بچه ها بود .

هنوز دو ساعتی به غروب داشتیم كه صدای زرنا دف از مدرسه بیرونم كشید ه بود و راهم انداخته بود به

سمت خانه ی مدیر .كه بساط خانه آبادان را وسط حیاطش چیده و داماد را روی صندلی نشانده بودند .

و هر كس به قدر وسعش یك چیزی هدیه می داد .و تا هوا روشن بود خواهر نقاش شورابی دو بار دور

داماد رقصید ه بود و یك بار ازش شاباش گرفته بود .

و بعد خود مباشر همراه مدیر و داماد به پیش باز عروس رفته بودند و قند كلوخ جلوی پای مادیانش پرتاب كرده

بودند . و در همان مجلس مردانه محضر دار كه از مركز بخش آمده بود خطبه ی عقد را سه بار

تكراركرد ه بود تا گوشواره و النگو به عنوان زیر لفظی از طرف خانواده ی داماد برسد .

و بعد از صیغه ی عقد زن ها هلهله می كردند وبعد فورا شام دادند و بعد فورا پراكندیم .

در برگشتن من ومروج بامباشر هم قدم شدیم كه پس از خوش وبش مباشر در آمد كه :

-خوب شد كه این كولی ها آمدند مجلس .می دانی؟بی بی بهشان دو ماه حق مرتع داده .

-مدیر آدم سیاست مداری است .

-می دانی ،آن بار پای ناموس اهل ده د رمیان بود .

-ببینم فقط مدیر باید سیاست مدار باشد ؟

-مقصدت چیست ؟

-نمی توانی یك تكه زمین بدهی بهشان و از این در بدری خلاص شان كنی؟

-بهه!می دانی ،مرده را كه رو می دهی...

-مروج كشاورزی كه غریبه نیست .آدمی كه می تواند خرج چاه عمیق مزرعه ی مرغ داری را

بزند پای اعتبار شركت تعاون روستایی ، غم و نسق دهاتی را نمی خورد .

كه ایستاد در تاریكی مدتی مرا نگریست .لابد در جست و جوی راهی كه از آن به چنین خبری پی برده بودم

و بعد كه را ه افتاد و از نو هم قدم شدیم ، گفتم :

-ببین حضرت مباشر!من نوكر دولتم و گذرا.اما تو باید تو این آبادی فكر فردای خودت باشی .

-می دانی ؟پس بگو از اول چرا این آبادی را نشان كرده بودند !آخر هیچ كاری از شان نمی آید .

-سه تا شان چلنگری می دانند .ده هم آهنگر ندارد .دو تاشان ساز می زنند .خواهره هم می رقصه

برا ی این جور مجالس .

-می دانی ؟آخر همین دو سه ماهه بیست تا از این جوان ها ی محل از شهر برگشته اند .

-برنگشته اند .آمده اند سهم شان را به پول نزدیك تر كنند .

-آخر می دانی ، قرارمان است كه برای مرغ داری عمله از اهل محل بگیرند .

-آن به جای خود.این ها عمله نیستند .پای چاه عمیق یك لقمه زمین پیدا می شود كه كولی ها برای

خودشان بكارند و كاری هم به كار نسق اهل محل نداشته باشند .

و به این حرف ها از هم جدا شدیم .و تا هفته ی بعد كه كشت بهاره تمام بشود به تنهایی كار دوكلاس

باقی مانده را هم رسیدم .واوایل خرداد كار مدرسه تمام بود .با جوانك مروج مانوس شده بود م.كه چه

تماشایی هم بود .با این كه در تابستان در ده كاری نداشتم ولی با این حال در ده ماند م .

گذشته از این مشغله ی تازه كه خودش كلاسی بود و ارضایی داشت و در ده نگه ام داشته بود .

نوبر صیفی هم دست آمده بود و انگورها غوره بسته بود و هر یك سنبله ی گندم یك مشت بسته را پر می كرد

و ساقه های رسیده جو درخشش اكلیل را داشت و خواهر نقاش شورابی هم بود .كه هر دو سه شب

یك بار می رفتم سراغ شان .و این یكی نه مژه های سوخته داشت و نه می شد دست به شكمش مالید .

فرصتی هم نبود كه بالای میز برود تا تودست به تیره ی پشتش بكشی و از این مقدمات ...سیاه سرتاسری

می پوشید و پاچینش هزار تا و هزار لا بود و فقط موقع رقص بالامی رفت .فقط من اسمش را می دانستم

كه انگاره بود و به اسم كف دیدن باهم از گذشته و آینده هم حرف زده بودیم و دانستم بودم كه كف بینی

و رقص اش ؟!را دم دروازه ی اهواز آموخته بود .

و همین جوری شد كه با اطلاعات قبلی كه از اهالی آبادی بهش می دادند ، راه افتاده بود و د را ین خانه

و آن خانه غربیل می فروخت و فال می گرفت و از آینده ی دختران دم بخت خبر می داد و سفر كربلا

و مكه ی زنان و مردان را پیش گویی می كرد .و فكرش را می كردم می دیدم حتی زیر چادر كولی

ها و در متن سرگردانی یك قبیله ی آواره وقتی به دختر كشیده ی سیاه چرده ای از الباقی یك ایل دل بستی

دیگر نه آوارگی هست و نه معلمی هست نه ده نشینی.

این بود  كه عین مالكی یا نه ، عین كشاورزی ، صبح ها می رفتم سری به جوی می زدم .و هر روز

گوشه ای از صحرا .

یك بار هوس كردم كه داس بزنم .و دستم را بریدم .

كشتزارهای درو شده از دور قالی زرد و كم پزری را می ماند كه در زمینه ی طلایی بازش گله به گله

نقشی از سبزی بوته ای نشسته .و كشت دیم چنان كوتاه بود كه حتی ریشه درخاك ندوانده بود.

و عصر ها سری می زدم به مزرعه ی مرع داری تازه پا كه تلمبه اش را دم غروب راه می انداختند و

آب كه عین خرده ای الماس از دهن لوله می آمد بیرون .

وقتم را همین جورها می گذراندم ، و به انتظار چیزی در ده مانده بودم .اما چه چیز ؟یعنی فقط دوخروار

گندمی كه قرار بود ،‌سرخرمن ،‌از سهم اربابی بدهندم؟

 

1

جو دروكه تمام شد ، یك روز بی بی همه مردهای كاری ده را به قلعه ی اربابی خواند .روز عاشورا بود

و كسی به صحرا نرفته بود ، و بی بی به یك كرشمه دو كار می كرد .هم خرج می داد و هم به آخرین خرده

كاری های پیش از سر خرمن می رسید .اما بی بی این با رحال چندانی نداشت و دراز كشیده بود و حرفی نزد و

تختش بر جای همیشگی ماند و مباشر می رفت و می آمد و مروج كشاورزی همه كاره بود .

اول آخوند رفت منبر و یك دهن روضه خواند وگریه كردند و یك دور چای آوردند و چپق ها آتش شد .

مروج كشاورزی برخاست و رفت پای منبر ایستاد و از سر آمدن دوران ارباب رعیتی گفت و ازتصویب

نامه ی دولتی گفت و از بی حالی دهاتی جماعت گفت و از این كه چرا دندان هاشان را مسواك

نمی كنند و با دست غذا می خورند واز این كه باید بجنبند و به پای ممالك راقیه رسید و از این پزها...

و بعد از این حرف زد كه شركت تعاون روستایی یعنی چه و چه جور كار می كنند و چرا هیات مدیره می خواهد .

و بعد از این كه هر یك از اهالی نسبت به دارایی اش چه سهامی در شركت خواهد داشت و از این قول ها ...

و بعد هیات مدیره را انتخاب كرد ، یعنی مباشررا و مدیر را و كدخدا را و شش سربنه را و...

مباشر شد رییس و مدیر شد معاون .

در گوش درویش گفتم :-می بینی درویش ؟مثل اینكه خبری است .

-كارت را بكن .درویش می گوید هیچ خبری نیست.

-چرا ، یك كاسه ای زیر نیم كاسه است .

و از دركه آمدیم بیرون به صدای بلند مباشر گفتم سهمی را كه بی بی از سر خرمن برایم قرار گذاشته

بدهد به نقاش شورابی .

اهالی ده چه نویدهایی كه به دلشان نمی دادند !ننه خیری طرح یك دار قالی می ریخت و ماه جان خیال

می كرد چرخ خیاطی بخردونصرالله یك پیه سوز بخرد ، حتی پیه سوز را هم آورده بود كه دیدم .از گل

پخته و بی هیچ نقشی و به اندازه ی یك كف دست ودسته اش شكسته .می خواست بداند چه قد رمی ارزد .

كه بهش گفته بودم :

-لابد سكه هایش را ماه جان النگو كرده و بست به دستش .

واو در جواب گفته بود :

-ای آقا !خانه ی خرس و بادیه مس ؟

و بعد برایم گفته بود كه به این شرط صیغه اش كرده كه قیومیت اموال شوهر سابقش را پس بگیرد و بسپرد

دست او.در حال حرف زدن از فضل الله بودیم كه یكی پرید وسط حرف مان .

یكی از پایین محله بود كه تاكنون هم كلام نشده بودیم .گفت :

-خوب مبارك است حاجی ، تو هم شدی تعاون !

به تعرضی و مسخره ای و حتی بستانكاری .كه حاجی عزیز گفت :

-چه تعاونی پدر آمرزیده ؟دست ما كه نیست .

و یارو گفت :-حالا با پولش چه می كنی حاجی ؟می گیری یا باز می روی حج؟

كه حاجی عزیز براق شد و گفت :

-پدر آمرزیده ها ندید بدید !دو تا گو ش كه دارند درش هم كه باز است .

كه یارو جازد یعنی زیر لب چیزهایی به لهجه ی محلی گفت كه نفهمیدم و بعد افزود :

-آخر آدم گشنه جا پای سگ را عین جای پنجه ی نان بند می بیند .و یارو كه رفت از فضل الله

حرف زدیم .

این روزها روزهایی بود كه همه گرفتار بودند .همه آمادگی داشتند برای درو و بعد خرمن .همه این روزها

هر چه كه داشت اعم از داس و پارو و غربیل و سه شاخه را كه یك سال بی كار مانده بود تعمیر می كردند .

سر نجار خیلی شلوغ بود .

مردهای كاری صبح می رفتند بیابان و اول آفتاب سر مزرعه ناشتا می كرد ند و زن ها سر ظهر

با دیگ های آش به سر و سفره ها ی نان و پنیر به كمر بسته می رسیدند .ناهار خورده و نخورده می

جنبیدند و به كمك مردها ،‌دسته های درو شده را می بستند و بار  می زدند تا محصول كار یك روزه را

تا غروب برگردانند وبه خرمنگاه ببرند .

غروب ها كه بر می گشتند ، با باری از دروگاه به دوش  و به دنبال خری و داس ها به كمر می آویخته و

و گپ زنان با یك دیگر یا با رهگذری .

و این آخرین فرصت ها بود تا گاهی سری به نقاش شورابی بزنم و گپی با خواهرش.و بعد آخرین دیدار

از اهالی و كار و بارشان كه فرصت سرخاراندن نداشتند .و هوا داشت گرم می شد و اولین نوبر خیار

مزرعه ی نمونه مدرسه را خوردیم .به تشریفاتی .با حضور مدیر و بچه های چهارم و پنجم و درویش و مباشر.

بعد از آن مدرسه را تعطیل كرده بودیم و من نمی دانستم چرا هنوز معطلم .كه بی بی ناخوش شد .یعنی ادرارش

بند آمد،‌جوری كه فرستاد دنبال پسرش و پچ پچ اهالی درباره ی سهم اربابی امسال كه بدهند یا ندهند .

در این زمان من كاملا غریبه ی غریبه شد ه بودم .گفتم صبر می كنم تا حال بی بی بهتر شود یا پسرش از شهر

كه رسید خداحافظی می كنم و مرخص.

یك روز عصر پستچی آمد در مدرسه .با اكبر و شش تای دیگر از درشت ها والیبال بازی می كردیم و در

مدرسه باز بود .با او سلام و علیكی كردیم و یك پاكت دراز كرد به طرفم.رویش نوشته بود فوری و

تاریخش مال 15 روز پیش بود .گفتم :

-چرا آن قدر عجله ؟...مگر نمی بینی فوری است .

-كاغذ پستی كه نیست آقا !تمبر نخورده از مركز بخش كه رد می شدم مستخدم فرهنگ این را داد دستم .

كه خداحافظ و بازش كردم .نوشته بود (پیرو نامه ی فلان ...مقتضی است كه پس از بازرسی دقیق

محلی جهت افتتاح دبستان امیر آباد اقدام ....در بودجه ی سال تحصیلی آینده اعتبار لازم منظور...

مشروط به اینكه اهالی عمارت مناسبی برای مدرسه ..)و الخ.و البته خطاب به مدیر .و البته كه مدیر

عین همیشه گرفتار بود .كاری بود كه خودم باید انجام می دادم .به اكبر گفتم كه مدیر را خبر كند و خودم

فردا صبح اول وقت در اتاقم را بستم و دوچرخه ی فضل الله را كه بی كار مانده بود برداشتم و احوال خودش

را ا ز پسر عمویش پرسیدم كه گفت همین امروز وفردا باید پیداش بشود و را ه افتادم به سمت امیر اباد .

 

2

گته ده كه سر را ه بود ، كه اگر هم نبود باید سری بهش می زدم .اول هیولای قلعه خرابه ای بر سر

تپه ای .نه خبری از كسی بود و نه از سگی .چرخ را به درختی تكیه دادم و آبی به صورتم زدم وبه طرف

قلعه به راه افتادم .یك سوراخی در نزدیكی قلعه پیدا بود .با تمام زورم فشار دادم كه سوراخ باز تر شود و خم شدم

توی خزیدم تو.به كلفتی سنگ آسیابی بود و اصلا خود سنگ آسیا .بعد وارد كوچه ی ده شد م .و خانه ها

د ردو سمت بر سر هم بالا رفته هر یك خرابه ای بر خرابه ای دیگر .سر اولین پیچ كوچه دری باز بود

و پرده ای از جاجیم جلوش آویزان ،‌كه ایستادم و هو انداختم :-آهااای صاحب خانه !

صدای زنی د رجوابم گفت :-چی كار داری ؟

و پرده پس رفت .و زن آمد درگاه .میان سال و سرش بسته و یك پایش شل و داشت چیزی می بافت .

-گته ده همین است ؟

-یك وقتی بود ، حالا بیغوله است .

-پس تو این جا چه كا رمی كنی ؟

-هركه نتوانست در برود ماند .

-راست است كه قنات كه خشك شد مردم رفتند ؟

-اولش موریانه افتاد تو قلعه .بعد قنات خشك شد .

-یك پیاله چایی نداری بخوریم ؟

-نه آقا .

-پس خداحافظ.

-خداحافظ.

و از نو بروی چرخ.

پای دیوار برج را كه در جوار كشت پوسیده بود تراشیده بودند و از سنگ چیده بودند و راسته آجر كاری

كرده .و حالا بند كشی می كردند .از آن كه ابزار بندكشی اش را پاك می كردم ، پرسیدم :

-مال چه زمانی است اوستا؟

-والله چه می دانم .از فرهنگ آمده بودند می گفتند مال سلجوقی است .

كه پیرمردی غرید و گفت :-این حرف ها كدام است مال شاه عباس است .

گفتم :-اهل محلی پدر؟

-بله.

من به راه افتادم و بعد كوچه ای و خانه ها آباد .

با كدخدا مشغول حال واحوالپرسی بودم كه همه ریختند بیرون .

از پسره كوچكی پرسیدم :

-اسمت چیه بابا؟

-پرویز ، آقا .

-پسر كدخدائی پسر؟

-بله آقا .

-گته ده رفته ای ؟

-نه آقا !می گویند جن دارد .

و حوله را دراز كرد به طرفم كه دست و روم را خشك كردم و گفتم :

-دستی به دوچرخه بكش، بلدی؟

و رفتم تو،و داشتم قضیه ی مدرسه را با كدخدا در میان می گذاشتم كه دو سه نفر رسیدند .

قلعه شصت خانوار جمعیت داشت و سی و چند تایی بچه .ناهار نان و نیمرو داشتند ،‌د رحین خوردن

ناهار آن ها از ارباب حرف می زدند و از این كه بااین قرار و مدار اخیر باید بتوانند خرج ساختمان

مدرسه ی دو اتاقه را تحمل كنند .كه من پرسیدم :

-كدخدا خرج تعمیر برج را كه می دهد ؟

-باستان شناسی می دهد .

-راست است كه آبادی را مزرعه صورت داده اند ؟

-اهالی خودشان راضی بودند .

-پس می شود خرج مدرسه را گذاشت گردن ارباب؟

-آقا حرفی ندارند .

-پس معطل چه هستید ؟

-معطل اجر وسیمان و تیر آهن و از این چیزها .

-سیمان و آجر كه تو برج بود .استاد بنا هم كه الان تو محل است .

باورشان نمی شد كه به این سادگی بتوان كار مدرسه را شروع كرد .بعد كه همه كارها را كردیم و دو نفر

از اهالی با سواد امضاء كردند از حال بی بی پرسید كه گفتم سخت ناخوش است .

بعد از آنها خداحافظی كردم و پریدم روی چرخ و رفتم سراغ برج و از نو سلام و علیكی و :

-دستت درد نكنه ، اوستا !بیا یك دستی زیر با ل ما كن .

كه خندید و گفت :-رو چشمم چه فرمایشی بود ؟

-یك نیم ساعت وقتت را به ما بده .برویم نقشه ی مدرسه را بریز.

كه دستش را پاك كرد و یك ته كیسه آهك برداشت و نشست ترك دوچرخه و امدیم طرف چشمه ی آب ترش .

به آنجا كه رسیدیم شروع به كار كرد .

وبه این ترتیب شب در امیر آباد ماندنی شدم .اول با كدخدا و چند نفر دیگر دور مزارع زدیم كه هر كدام

با جوی ها و مرزهاش دایره ی تنگی بود ، گذر تراكتور را محصوركرده ،  و نزدیكی های غروب به قلعه كه

برگشتیم همه خبر دار بودند كه بی بی در آن آبادی مرده .نزدیكی های ظهر تمام كرده بود .

سر و صورتی را شستم و رفتم توی اتاق .اهالی جمع شده بودند .به تماشای آدم تازه وارد .

كدخدا سیگارش را كه آتش كرد ‌، گفت :

-آدم های ناراحتی اند .هر دوسه سال یك بار جنگ و دعوا دارند .

میرزا عنایت گفت :

-حالا كه بی بی مرده خدا عالم است كه چه دسته گل تازه ای به آب بدهند .و جودش بركت آن ده بود .

حالا ببین چه آتشی بسوزانند .

و پیر مردی گفت :

-از دست دهاتی جماعت هیچ كاری ساخته نیست .خیال تان راحت باشد.

و من به یاد حرف بی بی افتادم كه (نمی خواهم  جوری بشود كه وقتی سرم را گذاشتم زمین ...)

و همه ی آن حرف و سخن های دیگر ، و بعد شام دادند .

و فردا صبح اول آفتاب مختصر چاشنی و راه كه می افتادم ، صاحب خانه دم در بهم گفت :-خوب شد

كه دیشب آن جا نبودند.

پرسیدم :-چه طور مگر ؟

گفت :-خدا عالم است.مباشر را زده اند .می گویند بكش بكش بوده .كه پریدم روی چرخ و یك ساعته

خودم را رساندم .در تمام راه به این فكر بودم كه نه ماه تمام یك جا نشسته ای و گمان می كرده ای كه داری از

واقعه ای جلو می گیری و حالا؟...انگار نه انگار كه تو هم بوده ای .

در مزارع نزدیك ده هیچ كس نبود ، و هم چنان در خلوت باریك راه می راندم تا پای تپه ی تاریخی كود.به خیال

نصرالله گذرا هو انداختم و خدا قوتی .كه زنی دوید بیرون ؛ از دالان دیگری كه در تپه كنده بود ، ماه جان

بود كه پریدم پایین .و او زد به گریه .دویدم به سمتش كه :

-چه شده زن ؟شوهرت كجاست ؟

از میان هق هق گریه شنیدم كه می گفت :-قربان شكلت بروم دورت بگردم .

-بس كن زن.بگو چه خبر شده ؟

-خاك به سر تمام اهل ده شده آقا !هنوز كفن بی بی خشك نشده پانزده مرد را بردند زندان .

و همین جور زار می زد .كه اشكش را پاك كردم و نشاندمش و او تعریف كرد كه نصرالله و چند نفر دیگر

را برده اند .تازه جنازه ی بی بی توی حیاط بودكه چند نفر از سمت خانه ی بی بی به طرف

مزرعه ها به راه می افتند و هر كاری می كنند به احترام نعش فعلا از این كارها دست بردارند نمی شود

و نمی گذارند كه حتی  اول بی بی را خاك كنند و بعد آنها سر مال و منال بی بی خون و خونریزی راه

بیندازند نمی شود .كه مباشر اول تیر هوایی می زند اما جماعت محل نمی گذارند .ناچار می زند و

می خورد به پای فضل الله .كه دراین درگیری چند نفر هم مرده اند .مباشر هم به رحمت خدا رفته.

او این ها را می گفت و من مات و مبهوت مانده بودم .بعد بلند شدم پریدم روی چرخ و به طرف ده به راه

افتادم .وسط میدان ده یك آمبولانس بود و ژاندارمی دورش را گرفته بود.

خواستم سواره بگیرم كه ژاندارم دوید جلو و تفنگ را گرفت جلوی راهم و :

-چه فرمایشی داشتید ؟

كه پیاده شدم و گفتم كه چه كاره ام .در این حین مدیر را دیدم و به او گفتم :

-جنازه هارا كی حركت می دهند .

-برادر زن مباشر رفته مشورت كه اورا هم ببریم قم یا نه .

-پس من می روم بساطم را جمع كنم .كاری كه نداریم ؟

-میرزا عمو وصیت كرده بود كه یكی از كتاب هاش را بدهم بهت .لابد همراه جنازه ها می روی؟

كه برخاستم و تا سه بعدازظهر اصلا از اتاقم بیرون نیامدم تا اكبر رسید و خبر داد كه راه افتاده اند .

چمدانم را برداشتم و رختخوابم را پیچیدم و آمدم .نردبان بی بی بر دوش پسرش بود و نردبان مباشر بر

دوش برادر .

از در مسجد تا پای آمبولانس و صدای لاالاه الا الله وقتی خوابید كه نردبان ها راگذاشتند زمین و روپوش

سیاه را برداشتند و راهی شدند.رانند ه عین الله بود واعتبار معلمی آن قدر بود كه گذاشتندم نفر آخر كه

سوار بشوم .از ركاب كامیون كه می رفتم بالا ،‌مدیر آمد و یك كتاب داد به دستم .ا زآن جلد چرمی ها

كه یك روز خانه ی میرزا عمو دیده بودم .گمان كردم كتاب دعاست ولی راه كه افتادیم بازش كردم (التفهیم )

بیرونی بود .آمبولانس پیشاپیش می رفت و سواری ها در دنبال و در اخر خط .از محاذات سیاه چادرها

كه می گذشتیم یك مرتبه به یاد انگاره افتادم .كتاب را گذاشتم و پنجره را كشیدم پایین .از میان گرد وخاك

دیدم كه دونفر زن دارند خری را بار میزنند و زن دیگری دنبال دو تا خر دیگر دارد بار زندگی چادر

نشینی را می برد به سمت مزرعه .و این انگاره بود .خواستم دستی تكان دهم كه دیدم چه فایده دارد ؟

شیشه را بالا كشیدم و كتاب را از وسط باز كردم .آمد :

((برنشستن كوسه چیست ؟آذر ماه به روزگار خسروان اول بهار بوده است .و به نخستین روز از وی

از بهر فال مردی بیامد ی كوسه .بر نشسته بر خری؛و به دست كلاغی گرفته ، و به بادبیزن خویش باد همی زدی.

و زمستان را وداع همی كردی.وز مردمان چیزی یافتی .و به زمانه ی مابه شیراز همین كردند .

و ضریبت پذیرفته از عامل .تاهرچ ستاند از بامداد تا نیم روز به ضریبت دهد .و تانماز دیگر از بهر

خویشتن بستاند .و اگر از پس نماز دیگر بیابند ش سیلی خورد از هركسی.))

کریمی که جهان پاینده دارد               تواند حجتی را زنده دارد

 

دانلود پروژه و کارآموزی و کارافرینی

یک شنبه 24 بهمن 1389  3:36 AM
تشکرات از این پست
mohamadaminsh
mohamadaminsh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 25772
محل سکونت : خوزستان

مدير مدرسه1

عنوان کتاب : مدير مدرسه

نويسنده : جلال آل احمد

تاريخ نشر : دی ماه 82

تايپ : ليلا اکبری

 

 

مدير مدرسه

 

 

۱

از درکه وارد شدم سيگارم دستم بود زورم آمد سلام کنم .همين طوری دنگم گرفته

بود قد باشم . رييس فرهنگ که اجازه نشستن داد ، نگاهش لحظه ای روی دستم مکث

کرد و بعد چيزی را که می نوشت ، تمام کرد ومی خواست متوجه من بشود که

رونويس حکم را روی ميزش گذاشته بودم . حرفی نزديم .رونويس را با کاغذهای

ضميمه اش زيروروکرد و بعد غبغب انداخت و آرام و مثلا خالی از عصبانيت گفت :

-«جانداريم آقا . اين که نمی شه ! هر روز يه حکم می دند دست يکی می فرستنش

سراغ من ... ديروز به آقای مدير کل ....»

حوصله اين اباطيل را نداشتم . حرفش را بريدم که :

-«ممکنه خواهش کنم زير همين ورقه مرقوم بفرماييد ؟»

و سيگارم را توی زيرسيگاری براق روی ميزش تکاندم . روی ميز پاک و مرتب بود .

درست مثل اتاق همان مهمان خانه ی تازه عروس ها .هر چيز به جای خود و نه يک

ذره گرد . فقط خاکستر سيگار من زيادی بود .مثل تفی در صورت تازه تراشيده ای

.... قلم را برداشت و زيرحکم چيزی نوشت و امضاء کرد و من از در آمده

بودم بيرون .خلاص .تحمل اين يکی رانداشتم .با اداهايش .پيدا بود که تازه رئيس

شده . زورکی غبغب می انداخت و حرفش را آهسته توی چشم آدم می زد .

انگار برای شنيدنش گوش لازم نيست . صدو پنجاه تومان در کار گزينی کل مايه گذاشته

بودم تا اين حکم را به امضاء رسانده بودم .توصيه هم برده بودم و تازه دوماه هم دويده

بودم . مو ، لای درزش نمی رفت .می دانستم که چه او بپذيرد ، چه نپذيرد ،

کارتمام است . خودش هم می دانست .حتما هم دستگيرش شد که با اين نک و نالی

که می کرد ، خودش را کنف کرده .ولی کاری بود و شده بود.در کارگزينی کل ،

سفارش کرده بودند که برای خالی نبودن عريضه رونويس را به رويت رييس فرهنگ

هم برسانم تازه اين طور شد .وگر نه بالی حکم کارگزينی کل چه کسی می توانست حرفی

بزند ؟ يک وزارت خانه بود و يک کارگزينی !شوخی که نبود .ته دلم قرص تر از

اين ها بود که محتاج به اين استدلالها باشم .اما به نظرم همه اين تقصيرها از اين سيگار

لعنتی بود که به خيال خودم خواسته بودم خرجش را از محل اضافه حقوق شغل جديدم

در بياورم . البته از معلمی ، هم اقم نشسته بود .ده سال « الف .ب.»

درس دادن و قيافه های بهت زده ی بچه های مردم برای مزخرف ترين چرندی که می

گويی ... و استغناء با غين و استقراء با قاف و خراسانی و هندی و قديمی ترين

شعر دری و صنعت ارسال مثل و رد العجز ... و ازاين مزخرفات ! ديدم دارم

خر می شوم . گفتم مدير بشوم . مدير دبستان ! ديگر نه درس خواهم داد

و نه مجبور خواهم بود برای فرار از اتلاف وقت ، در امتحان تجديدی به هر احمق بی

شعوری هفت بدهم تا ايام آخر تابستانم را که لذيذترين تکه ی تعطيلات است ، نجات داده

باشم . اين بود که راه افتادم . رفتم و از اهلش پرسيدم . از يک کار چاق کن.

دستم را توی دست کارگزينی گذاشت و قول و قرار و طرفين خوش و خرم و يک

روز هم نشانی مدرسه را دستم دادند که بروم وارسی ، که باب ميلم هست يا نه .

ورفتم .مدرسه دو طبقه بود و نوساز بود و در دامنه ی کوه تنها افتاده بود و آفتاب رو

بود .يک فرهنگ دوست خر پول ، عمارتش را وسط زمين خودش ساخته بود و بيست و

پنج سالهدر اختيار فرهنگ گذاشته بود که مدرسه اش کنند و رفت و آمد بشود و جاده ها

کوبيده بشود و اين قدر ازين بشودها بشود ، تا دل ننه باباها بسوزد و برای اينکه راه بچه

هاشان را کوتاه بکنند ، بيايند همان اطراف مدرسه را بخرند و خانه بسازند و زمين

يارو از متری يک عباسی بشود صد تومان . يارو اسمش را هم روی ديوار مدرسه

کاشی کاری کرده بود . هنوز درو همسايه پيدا نکرده بودند که حرف شان بشود و

لنگ و پاچه ی سعدی و بابا طاهر را بکشند ميان و يک ورق ديگر از تاريخ الشعرا را

بکوبند روی نبش ديوار کوچه شان.تابلوی مدرسه هم حسابی و بزرگ و خوانا .از

صد متری داد می زد که توانا بود هر .... هر چه دلتان بخواهد ! با شير

و خورشيدش که آن بالا سر ، سه پا ايستاده بود و زورکی تعادل خودش را حفظ می کرد

و خورشيد خانم روی کولش با ابروهای پيوسته و قمچيلی که به دست داشت و تاسه تير

پرتاب ، اطراف مدرسه بيابان بود . درندشت و بی آب و آبادانی و آن ته روبه

شمال ، رديف کاج های درهم فرو رفته ای که از سر ديوار گلی يک باغ پيدا بود روی

آسمان لکه دراز و تيره ای زده بود .حتما تا بيست و پنج سال ديگر همه ی اين اطراف

پر می شد و بوق ماشين و ونگ ونگ بچه ها و فرياد لبويی و زنگ روزنامه فروشی و

عربده ی گل به سر دارم خيار !نان يارو توی روغن بود .- « راستی شايد متری

ده دوازده شاهی بيشتر نخريده باشد ؟ شايد هم زمين ها را همين جوری به ثبت داده

باشد ؟ هان ؟ - احمق به توچه ؟!...»

بله اين فکرها را همان روزی کردم که ناشناس به مدرسه سر زدم و آخر سر هم به اين

نتيجه رسيدم که مردم ،حق دارند جايی بخوابند که آب زيرشان نرود .-« تو اگر

مردی ، عرضه داشته باش مدير همين مدرسه هم بشو .» و رفته بودم و دنبال کار

را گرفته بودم تا رسيده بودم به اينجا .همان روز وارسی فهميده بودم که مدير قبلی

مدرسه زندانی است . لابد کله اش بوی قرمه سبزی می داده و باز لابد حالا دارد

کفاره گناهانی را می دهد که يا خودش نکرده يا آهنگری در بلخ کرده . جزو پر

قيچی ها ی رييس فرهنگ هم کسی نبود که با مديرشان ، اضافه حقوقی نصيبش بشود و ناچار

سرودستی برای اين کار بشکند . خارج از مرکز هم نداشت .اين معلومات را

توی کارگزينی بدست آورده بودم . هنوز « گه خوردم نامه نويسی » هم مد نشده بود

که بگويم يارو به اين زودی ها از سولدونی در خواهد آمد .فکر نمی کردم که ديگری

هم برای اين وسط بيابان دلش لک زده باشد با زمستان سختش و با رفت و آمد دشوارش .

اين بودکه خيالم راحت بود . از همه ی اينها گذشته کارگزينی کل موافقت کرده بود !

دست است که پيش از بلند شدن بوی اسکناس ، آن جا هم دوسه تا عيب شرعی

و عرفی گرفته بودند و مثلا گفته بودن لابد کاسه ای زير نيم کاسه است که فلانی يعنی من ،

با ده سال سابقه ی تدريس ، می خواهد مدير دبستان بشود ! غرض شان اين

بود که لابد خل شدم که از شغل مهم و محترم دبيری دست می شويم . ماهی صدوپنجاه

تومان حق مقام درآن روزها پولی نبود که بتوانم ناديده بگيرم . وتازه اگر نديده

می گرفتم چه ؟ باز بايد برمی گشتم به اين کلاس ها و اين جور حماقت ها .اين بود که

پيش رئيس فرهنگ ، صاف برگشتم به کارگزينی کل ، سراغ آن که بفهمی نفهمی ،

دلال کارم بود .و رونويس حکم را گذاشتم و گفتم که چه طور شد و آمدم بيرون .

دو روز رفتم سراغش . معلوم شد که حدسم درست بوده است و رئيس فرهنگ گفته بوده :

« من از اين ليسانسه های پر افاده نمی خواهم که سيگار به دست توی هر اتاقی سر می کنند .»

و يارو برايش گفته بود که اصلا وابدا ..! فلانی هم چين و هم چون است و مثقالی

هفت صنار با ديگران فرق دارد و اين هندوانه ها و خيال من راحت باشد و پنج شنبه

یک هفته ی ديگر خودم بروم پهلوی او ... و اين کار را کردم . اين بار رييس فرهنگ

جلوی پايم بلند شد که :

« ای آقا ... چرا اول نفرموديد ؟!...»

و از کارمندهايش گله کرد و به قول خودش ، مرا « در جريان موقعيت محل » گذاشت

و بعد با ماشين خودش مرا به مدرسه رساند و گفت زنگ را زودتر از موعد زدند و در

حضور معلم ها و ناظم ، نطق غرايی در خصايل مدير جديد – که من باشم –

کرد و بعد هم مرا گذاشت و رفت  با يک مدرسه ی شش کلاسه « نوبنياد » و يک

ناظم و هفت تامعلم و دويست و سی و پنج تا شاگرد . ديگر حسابی مدير مدرسه شده بودم !

 

 

 

۲

 

ناظم ، جوان رشيدی بودکه بلند حرف می زد و به راحتی امر و نهی می کرد و بيا وبرويی

داشت و با شاگردهای درشت ، روی هم ريخته بود که خودشان ترتيب کارها را می دادند

و پيد ابود که به سر خر احتياجی ندارد وبی مدير هم می تواند گليم مدرسه را از

آب بکشد . معلم کلاس چهار خيلی گنده بود . دو تای يک آدم حسابی . توی دفتر ،

اولين چيزی که به چشم می آمد . از آن هايی که اگر توی کوچه ببينی ، خيال

می کنی مدير کل است .لفظ قلم حرف می زد وشايد به همين دليل بودکه وقتی رئيس

فرهنگ رفت و تشريفات را با خودش برد ، از طرف همکارانش تبريک ورود گفت و اشاره

کرد به اينکه « ان شاء الله زير سايه ی سر کار ، سال ديگر کلاس های دبيرستان

را هم خواهيم داشت .» پيدا بود که اين هيکل کم کم دارد از سر دبستان

زيادی می کند ! وقتی حرف می زد همه اش  درين فکر بودم که با نان آقا معلمی

چه طور می شد چنين هيکی به هم زد و چنين سر و تيپی داشت ؟ و راستش تصميم گرفتم

که از فردا صبح به صبح ريشم را بتراشم و يخه ام تميز باشد واتوی شلوارم تيز . معلم

کلاس اول باريکه ای بود ، سياه سوخته . با ته ريشی و سر ماشين کرده ای

و يخه ی بسته . بی کراوات . شبيه ميرزا بنويس های دم پست خانه . حتی نوکر

باب می نمود .و من آن روز نتوانستم بفهمم وقتی حرف می زند کجا را نگاه می

کند . با هر جيغ کوتاهی که می زد هر هر می خنديد . با اين قضيه نمی شد کاری

کرد .معلم کلاس سه ، يک جوان ترکه ای بود ؛ بلند و با صورت استخوانی و ريش

از ته تراشيده و يخه ی بلند آهار دار .مثل فرفره می جنبيد . چشم هايش برق

عجيبی می زد که فقط از هوش نبود ، چيزی از ناسلامتی در برق چشم هايش بود که مرا

واداشت از ناظم بپرسم مبادا مسلول باشد .البته مسلول نبود ، تنها بود و در دانشگاه

درس می خواند . کلاس های پنجم و ششم را دو نفر با هم اداره می کردند . يکی

فارسی و شرعيات و تاريخ ، جغرافی و کاردستی و اين جور سرگرمی ها را می گفت ،

که جوانکی بود بريانتين زده ، با شلوار پاچه تنگ و پوشت و کراوات زرد و پهنی که

نعش يک لنگر بزرگ آن را روی سينه اش نگه داشته بود و دايما دستش حمايل موهای

سرش بود و دم به دم توس شيشه ها نگاه می کرد . و آن ديگری که حساب و مرابحه

و چيزهای ديگر می گفت ، جوانی بود موقر و سنگين مازندرانی به نظر می آمد و به

خودش اطمينان داشت .غير از اين ها ، يک معلم ورزش هم داشتيم که دو هفته بعد ديدمش

و اصفهانی بود و از آن قاچاق ها .رييس فرهنگ که رفت ، گرم و نرم از همه

شان حال واحوال پرسيدم . بعد به همه سيگار تعارف کردم . سرا پا همکاری و

همدردی بود .از کاروبار هرکدامشان پرسيدم . فقط همان معلم کلاس سه دانشگاه

می رفت . آن که لنگر به سينه  انداخته بود ، شب ها انگليسی می خواند که برود آمريکا .

چای و بساطی در کار نبود و ربع ساعتهای تفريح ، فقط توی دفتر جمع می

شدند  و درباره از نو . و اين نمی شد . بايد همه ی سنن را رعايت کرد .

دست کردم و يک پنج تومانی روی ميز گذاشتم و قرار شد قبل و منقلی تهيه کنند و خودشان

چای را راه بيندازند . بعد از زنگ قرار شد من سر صف نطقی بکنم . ناظم قضيه

را در دو سه کلمه برای بچه ها گفت که من رسيدم و همه دست زدند . چيزی

نداشتم برايشان بگويم . فقط يادم است اشاره ای به اين کردم که مدير خيلی دلش

می خواست يکی از شما را به جای فرزند داشته باشد و حالا نمی داند با اين همه فرزندچه

بکند؟!که بی صدا خنديدند و در ميان صف های عقب يکی پکی زد به خنده .

واهمه برم داشت که  « نه بابا . کار ساده ای هم نيست ! » قبلا فکر کرده

بودم که می روم و فارغ از دردسر اداره ی کلاس ، در اتاق را روی خودم می بندم و

کار خودم را می کنم . اما حالا می ديدم به اين سادگی ها هم نيست .اگر فردا

يکی شان زد سر اون يکی را شکست ، اگر يکی زير ماشين رفت ؛ اگر يکی از ايوان افتاد ؛

چه خاکی به سرم خواهم ريخت ؟حالا من مانده بودم و ناظم که چيزی از لای

درآهسته خزيد تو . کسی بود ؛ فراش مدرسه با قيافه ای دهاتی و ريش نتراشيده و قدی

کوتاه و گشاد گشاد راه می رفت و دست هايش را دور از بدن نگه می داشت.

آمد و همان کنار د رايستاد . صاف توی چشمم نگاه می کرد . حال او را هم پرسيدم .

هر چه بود او هم می توانست يک گوشه ی اين بار را بگيرد .در يک دقيقه همه

ی درد دل هايش را کرد و التماس دعا هايش که تمام شد ، فرستادمش برايم چای

درست کند و بياورد .بعد از آن من به ناظم پرداختم . سال پيش ، از دانشسرای

مقدماتی در آمده بود . يک سال گرمسار و کرج کار کرده بود و امسال آمده بود

اينجا . پدرش دو تا زن داشته . از اولی دوتا پسر که هر دوتا چاقو کش از

آب در آمده اند و ازدومی فقط اومانده بود که درس خوان شده و سرشناس و نان

مادرش را می دهد که مريض است و از پدر سال هاست که خبری نيست و ...

.. يک اتاق گرفته اند به پنجاه تومان و صد و پنجاه تومان حقوق به جايی نمی رسد

و تازه زور که بزند سه سال ديگرمی تواند از حق فنی نظامت مدرسه استفاده کند

...بعد بلند شديم که به کلاسها سرکشی کنيم .بعد با ناظم به تک تک کلاسها سر

زديم در اين ميان من به ياد دوران

دبستان خودم افتادم .در کلاس ششم را باز کرديم « ... ت بی پدرو مادر »

جوانک بريانتين زده خورد توی صورت مان . يکی از بچه ها صورتش مثل چغندر

قرمز بود . لابد بزک فحش هنوز باقی بود . قرائت فارسی داشتند .

معلم دستهايش توی جيبش بود و سينه اش را پيش داده بود و زبان به شکايت باز کرد :

- آقای مدير ! اصلا دوستی سرشون نمی شه . تو سری می خوان .

ملاحظه کنيد بنده با چه صميميتی ....

حرفش را در تشديد « ايت » بريدم که :

- صحيح می فرماييد . اين بار به من ببخشيد . و از در آمديم بيرون .بعد از آن

به اطاقی که در آينده مال من بود سرزديم .بهتر از اين نمی شد .

بی سرو صدا ، آفتاب رو ، دور افتاده .

وسط حياط ، يک حوض بزرگ بود و کم عمق . تنها قسمت ساختمان بودکه رعايت حال

بچه های قد و نيم قد در آن شده بود .دور حياط ديوار بلندی بود درست مثل ديوار چين .

سد مرتفعی در مقابل فرار احتمالی فرهنگ و ته حياط مستراح و اتاق فراش بغلش

و انبار زغال و بعد هم يک کلاس .به مستراح هم سرکشيديم . همه بی در

وسقف و تيغه ای ميان آنها .نگاهی به ناظم کردم که پا به پايم می آمد . گفت :

«- دردسر عجيبی شده آقا . تا حالا صد تا کاغذ به اداره ی ساختمان نوشتيم آقا .

می گند نمی شه پول دولت رو تو ملک ديگرون خرج کرد .»

- «گفتم راست ميگند . »

ديگه کافی بود . آمديم بيرون . همان توی حياط تا نفسی تازه کنيم وضع مالی و بودجه

و ازين حرفها ی مدرسه را پرسيدم . هر اتاق ماهی پانزده ريالحق نظافت داشت .

لوازم التحرير و دفترها را هم اداره ی فرهنگ می داد . ماهی بيست و پنج

تومان هم برای آب خوردن داشتند که هنوز وصول نشده بود . برای نصب هر

بخاری سالی سه تومان . ماهی سی تومان هم تنخواه گردان مدرسه بود که مثل پول آب

سوخت شده بود و حالا هم ماه دوم سال بود . اواخر آبان .حاليش کردم که

حوصله ی اين کارها را ندارم و غرضم را از مدير شدن برايش خلاصه کردم و گفتم

حاضرم همه ی اختيارات  را به او بدهم .« اصلا انگار که هنوز مدير نيامده .»

مهر مدرسه هم پهلوی خودش باشد . البته او را هنوز نمی شناختم . شنيده بودم که

مديرها قبلا ناظم خودشان را انتخاب می کنند ، اما من نه کسی را سراغ داشتم و نه

حوصله اش را . حکم خودم را هم به زور گرفته بودم . سنگ هامان را واکنديم

و به دفتر رفتيم و چايی را که فراش از بساط خانه اش درست کرده بود ، خورديم

تازنگ را زدند و بازهم زدندو من نگاهی به پرونده های شاگرد ها کردم که هر کدام

عبارت بود از دو برگ کاغذ . از همين دو سه برگ کاغذ دانستم که اوليای بچه ها

اغلب زارع و باغبان و اويارند و قبل از اينکه زنگ آخر را بزنند و مدرسه تعطيل بشود

بيرون آمدم . برای روز اول خيلی زياد بود .

 

۳

 

فردا صبح رفتم مدرسه . بچه ها با صف هاشان به طرف کلاسها می رفتند و ناظم

چوب به دست توی ايوان ايستاده بود و توی دفتر دوتا از معلم ها بودند . معلوم شد

کار هر روزه شان است . ناظم را هم فرستادم سر يک کلاس ديگر و خودم آمدم دم

در مدرسه به قدم زدن ؛ فکر کردم از هر طرف که بيايند مرا اين ته ، دم در مدرسه

خواهند ديدو تمام طول راه در ين خجالت خواهند ماند و ديگر دير نخواهند آمد .يک

سياهی ازته جاده ی جنوبی پيداشد .جوانک بريانتين زده بود . مسلما او هم مرا می

ديد ، ولی آهسته ترا ز آن می آمد که يک معلم تاخير کرده جلوی مديرش می آمد . جلوتر

که آمد حتی شنيدم که سوت می زد . اما بی انصاف چنان سلانه سلانه می آمد که

ديدم جای هيچ جای گذشت نيست . اصلا محل سگ به من نمی گذاشت . داشتم از

کوره در می رفتم که يک مرتبه احساس کردم تغييری در رفتار خود داد و تند کرد .

به خير گذشت و گرنه خدا عالم است چه اتفاقی می افتاد .سلام که کرد مثل اين که

می خواست چيزی بگويد که پيش دستی کردم :

- بفرماييد آقا . بفرماييد ، بچه ها منتظرند .

واقعا به خير گذشت . شايد اتوبوسش دير کرده . شايد راه بندان بوده ؛ جاده

قرق بوده و باز يک گردن کلفتی از اقصای عالم می آمده که ازين سفره ی مرتضی

علی بی نصيب نماند .به هر صورت در دل بخشيدمش . چه خوب شد که بدوبی راهی

نگفتی ! که از دور علم افراشته ی هيکل معلم کلاس چهارم نمايان شد .

از همان ته مرا ديده بود . تقريبا می دويد .تحمل اين يکی را نداشتم .« بدکاری

می کنی . اول بسم الله و مته به خشخاش !» رفتم و توی دفتر نشستم و خودم را

به کاری مشغول کرد م که هن هن کنان رسيد . چنان عرق از پيشانی اش می ريخت

که راستی خجالت کشيدم . يک ليوان آب از کوه به دستش دادم و مسخ شده ی

خنده اش را با آب به خوردش دادم و بلند که شد برود ، گفتم :

- «عوضش دو کيلو لاغر شديد .»

برگشت نگاهی کرد و خنده ای و رفت .ناگهان ناظم از دروارد شد و از را ه نرسيده گفت :

- ديد يد آقا ! اين جوری می آند مدرسه . اون قرتی که عين خيالش هم نبود آقا !

اما اين يکی ..»

از او پرسيدم :

- «انگار هنوز دو تا از کلاسها ولند ؟»

- «بله آقا . کلاس سه ورزش دارند . گفتم بنشينند ديکته بنويسند آقا . معلم

حساب پنج و شش هم که نيومده آقا .»

در همين حين يکی از عکس های بزرگ دخمه های هخامنشی را که به ديوار کوبيده

بود پس زد و :

- «نگاه کنيد آقا ...»

روی گچ ديوار با مداد قرمز و نه چندان درشت ، به عجله و ناشيانه علامت داس کشيده

بودند . همچنين دنبال کرد :

« از آثار دوره ی اوناست آقا . کارشون همين چيزها بود . روزنومه بفروشند .

تبليغات کنند و داس چکش بکشند آقا . رييس شون رو که گرفتند چه جونی کندم آقا

تاحالی شون کنم که دست وردارند آقا . و از روی ميز پريد پايين .»

-«گفتم مگه باز هم هستند ؟»

- «آره آقا ، پس چی ! يکی همين آقازاده که هنوز نيومده آقا . هر روز نيم ساعت

تاخير داره آقا . يکی هم مثل کلاس سه .»

- «خوب چرا تا حالا پاکش نکردی ؟»

- «به ! آخه آدم درددلشو واسه ی کی بگه ؟ آخه آقا در ميان تو روی آدم می گند

جاسوس ، مامور ! باهاش حرفم شد ه آقا . کتک و کتک کاری !»

و بعد يک سخنرانی که چه طور مدرسه را خراب کرده اند و اعتماد اهل محله را چه طور

از بين برده اند که نه انجمنی ، نه کمکی به بی بضاعت ها ؛ و از اين حرف ها .

بعد از سخنرانی آقای ناظم دستمالم را دادم که آن عکس ها را پاک کند و بعد هم راه افتاد -

م که بروم سراغ اتاق خودم . در اتاقم را که باز کردم ، داشتم دماغم با بوی خاک نم کشيد ه-

اش اخت می کردم که آخرين معلم هم آمد . آمدم توی ايوان و با صدای

بلند ، جوری که در تمام مدرسه بشنوند ، ناظم را صدازدم و گفتم با قلم قرمز برا ی آقا

يک ساعت تاخير بگذارند .

 

 

۴

 

روز سوم باز اول وقت مدرسه بودم . هنوز از پشت ديوار نپيچيده بودم که صدای

سوز و بريز بچه ها به پيشبازم آمد . تند کردم . پنج تا از بچه ها توی ايوان به

خودشان می پيچيدند و ناظم ترکه ای به دست داشت و به نوبت به کف دست شان می -

زد .بچه ها التماس می کردند  ؛ گريه می کردند؛ اما دست شان را هم دراز می کردند .

نزديک بود داد بزنم يا با لگد بزنم و ناظم را پرت کنم آن طرف . پشتش به من بود

و من را نمی ديد .ناگهان زمزمه ای توی صف ها افتاد که يک مرتبه مرا به صرافت

انداخت که در مقام مديريت مدرسه ، به سختی می شود ناظم را کتک زد . اين بود

که خشمم را فرو خوردم و آرام از پله ها رفتم بالا. ناظم ، تازه متوجه من شده بود

درهمين حين دخالتم را کردم و خواهش کردم اين بار همه شان را به من ببخشند .

نمی دانم چه کار خطايی از آنها سر زده بود که ناظم را تا اين حد عصبانی کرده بود .

بچه ها سکسکه کنان رفتند توی صف ها و بعد زنگ را زدند و صف ها رفتند به کلاس ها

و دنبال شان هم معلم ها که همه سر وقت حاضر بودند . نگاهی به ناظم انداختم که

تازه حالش سر جا آمده بود و گفتم در آن حالی که داشت ، ممکن بود گردن يک کدام -

شان را بشکند . که مرتبه براق شد :

-« اگه يک روز جلو شونو نگيريد سوارتون می شند آقا . نمی دونيد چه قاطرهای

چموشی شده اند آقا .»

مثل بچه مدرسه ای ها آقا آقا می کرد . موضوع را برگرداندم و احوال مادرش را

پرسيدم . خنده ، صورتش را از هم باز کرد و صدا زد فراش برايش آب بياورد .

ياد م هست آن روز نيم ساعتی برای آقای ناظم صحبت کردم . پيرانه . و او جوان

بود و زود می شد رامش کرد . بعد ازش خواستم که ترکه ها را بشکند و آن وقت من رفتم سراغ اتاق خودم .

 

۵

 

در همان هفته ی اول به کارها وارد شد م . فردای زمستان و نه تا بخاری زغال سنگی

و روزی چهار بار آب آوردن و آب و جاروی اتاق ها با يک فراش جور در نمی آيد .

يک فراش ديگر از اداره ی فرهنگ خواستم که هر روز منتظر ورودش بوديم .بعد-

از ظهرها را نمی رفتم . روزهای اول با دست و دل لرزان ، ولی سه چهار روزه

جرات پيدا کردم .احساس می کردم که مدرسه زياد هم محض خاطر من نمی گردد .

کلاس اول هم يکسره بود و به خاطر بچه های جغله دلهره ای نداشتم . در بيابان های

اطراف مدرسه هم ماشينی آمد و رفت نداشت و گرچه پست و بلند بود اما به هر

صورت از حياط مدرسه که بزرگ تر بود . معلم ها هم ، هر بعد از ظهری دوتاشان به

نوبت می رفتند يک جوری باهم کنار آمده بودند.و ترسی هم از اين نبود که بچه ها از

علم و فرهنگ ثقل سرد بکنند .يک روز هم بازرس آمد و نيم ساعتی پيزر لای پالان هم

گذاشتيم و چای و احترامات متقابل ! و در دفتر بازرسی تصديق کرد که مدرسه «

با وجود عدم وسايل » بسيار خوب اداره می شود . بچه ها مدام در مدرسه زمين

می خوردند ، بازی می کردند ، زمين می خوردند . مثل اينکه تاتوله خورده بودند .

ساده ترين شکل بازی هايشان در ربع ساعت های تفريح ، دعوا بود .

فکر می کردم علت اين همه زمين خوردن شايد اين باشد که بيش تر شان کفش حسابی

ندارند . آنها هم که داشتند ، بچه ننه بودند و بلد نبودند بدوند و حتی راه بروند .اين

بودکه روزی دو سه بار ، دست و پايی خراش بر می داشت .پرونده ی برق و تلفن

مدرسه را از بايگانی بسيار محقر مدرسه بيرون کشيده بودم و خوانده بودم . اگر يک

خرده می دويدی تا دوسه سال ديگر هم برق مدرسه درست می شد و هم تلفنش .دوباره

سری به اداره ساختمان زدم و موضوع را تازه کردم و به رفقايی که دورادور در اداره ی

برق و تلفن داشتم ، يکی دو بار رو انداختم که اول خيال می کردند کار خودم را

می خواهم به اسم مدرسه راه بيندازم و ناچار رها کردم . اين قدر بود که ادای وظيفه

ای می کرد .مدرسه آب نداشت . نه آب خوراکی و نه آب جاری . با هرز-

اب بهاره ، آب انبار زير حوض را می انباشتند که تلمبه ای سرش بود و حوض را با همان

پر می کردند و خود بچه ها .  اما برای آب خوردن دو تا منبع صد ليتری داشتيم

از آهن سفيد که مثل امامزاده ای يا سقا خانه ای دو قلو ، روی چهار پايه کنار حياط بود

و روزی دو بار پر و خالی می شد . اين آب را از همان باغی می آورديم که

رديف کاج هايش روی آسمان ، لکه ی دراز سياه انداخته بود .البته فراش می آورد .

با يک سطل بزرگ و يک آب پاش که سوراخ بود و تا به مدرسه می رسيد ، نصف شده

بود . هردورا از جيب خودم دادم تعميرکردند.يک روز هم مالکمدرسه آمد.پيرمردی

موقر و سنگين که خيال می کرد برای سرکشی به خانه ی مستاجر نشينش آمده . از

در وارد نشده فريادش بلند شد و فحش را کشيد به فراش و به فرهنگ که چرا بچه ها

ديوار مدرسه را با زغال سياه کرده اند واز همين توپ و تشرش شناختمش .کلی با

او صحبت کرديم البته او دو برابر سن من را داشت . برايش چای هم آورديم و با

معلم ها آشنا شد و قول ها داد و رفت . کنه ای بود . درست يک پيرمرد . يک ساعت

ونيم درست نشست . ماهی يک بار هم اين برنامه را داشتند که بايست پيهش را به تن

می ماليدم .اما معلم ها . هر کدام يک ابلاغ بيست و چهار ساعته در دست داشتند

، ولی در برنامه به هر کدام شان بيست ساعت در س بيشتر نرسيده بود . کم کم قرار

شد که يک معلم از فرهنگ بخواهيم و به هر کدام شان هجده ساعت درس بدهيم ، به

شرط آنکه هيچ بعد از ظهری مدرسه تعطيل نباشد . حتی آن که دانشگاه می رفت

می توانست با هفته ای هجده ساعت درس بسازد . و دشوارترين کار همين بود که

با کدخدا منشی حل شد و من يک معلم ديگر از فرهنگ خواستم .

کریمی که جهان پاینده دارد               تواند حجتی را زنده دارد

 

دانلود پروژه و کارآموزی و کارافرینی

یک شنبه 24 بهمن 1389  3:38 AM
تشکرات از این پست
mohamadaminsh
mohamadaminsh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 25772
محل سکونت : خوزستان

مدير مدرسه2

۶

 

اواخر هفته ی دوم ، فراش جديد آمد . مرد پنجاه ساله ای باريک و زبر و زرنگ که

شبکلاه می گذاشت و لباس آبی می پوشيد  و تسبيح می گرداند و از هر کاری سر رشته

داشت .آب خوردن را نوبتی می آوردند . مدرسه تر وتميز شد و رونقی گرفت .

فراش جديد سرش توی حساب بود .هر دو مستخدم با هم تمام بخاری را راه انداختند و

يک کارگر هم برای کمک به آنها آمد . فراش قديمی را چهار روز پشت سر هم ،

سر ظهر می فرستاديم اداره ی فرهنگ و هر آن منتظر زغال بوديم .هنوز يک هفته از

آمد ن فراش جديد نگذشته بودکه صدای همه ی معلم ها در آمده بود . نه به هيچ -

کدامشان سلام می کرد و نه به دنبال خرده فرمايش هايشان می رفت . درست است

که به من سلام می کرد ، اما معلم ها هم ، لابد هر کدام در حدود من صاحب فضايل و عنوان

و معلومات بودند که از يک فراش مدرسه توقع سلام داشته باشند . اما انگار نه انگار .

بدتر از همه اين که سر خر معلم ها بود . من که از همان اول ، خرجم را

سوا کرده بودم و آن ها را آزاد گذاشته بودم که در مواقع بيکاری در دفتر را روی

خودشان ببندند و هر چه می خواهند بگويند و هر کاری می خواهند بکنند . اما او در

فاصله ی ساعات درس ، همچه که معلم ها می آمدند ،می آمد توی دفتر و همين طوری

گوشه ی اتاق می ايستاد و معلم ها کلافه می شدند . نه می توانستند شلکلک های معلمی-

شان را در حضور او کنار بگذارند  و نه جرات می کردند به او چيزی بگويند . بد

زبان بود و از عهده ی همه شان بر می آمد . يکی دوبار دنبال نخود سياه فرستاده

بودندش . اما زرنگ بود و فوری کار را انجام می داد و بر می گشت . حسابی موی

دماغ شده بود .ده سال تجربه اين حداقل را به من آموخته بود که اگر معلم ها در ربع

ساعت های تفريح نتوانند بخندند ، سر کلاس ، بچه های مردم را کتک خواهند زد .اين

بود که دخالت کردم . يک روز فراش جديد را صدا زدم . اول حال وا حوالپرسی

و بعد چند سال سابقه دارد و چند تا بچه و چه قد رمی گيرد ... که قضيه حل شد .

سی صد و خرده ای حقوق می گرفت . با بيست و پنج سال سابقه .

کا راز همين جا خراب بود . پيدا بود که معلم ها حق دارند اورا غريبه بدانند .

نه ديپلمی ، نه کاغذ پاره ای ، هر چه باشد يک فراش که بيشتر نبود ! وتازه قلدر هم بود

و حق هم داشت . اول به اشاره و کنايه و بعد با صراحت بهش فهماندم که گر چه

معلم جماعت اجر دنيايی ندارد ، اما از اوکه آدم متدين و فهميده ای است بعيد است و از

اين حرف ها ... که يک مرتبه پريد توی حرفم که :

-« ای آقا ! چه می فرماييد ؟ شما نه خودتون اين کاره ايد و نه اينارو می شناسيد .

امروز می خواند سيگار براشون بخرم ، فردا می فرستنم سراغ عرق .

من اين ها رو می شناسم .»

راست می گفت . زودتر از همه، او دندان های مرا شمرده بود . فهميده بود که

در مدرسه هيچ کاره ام .می خواستم کوتاه بيايم ، ولی مدير مدرسه بود نو درمقابل يک

فراش پررو ساکت ماندن !... که خر خر کاميون زغال به دادم رسيد .

ترمز که کرد و صدا خوابيد گفتم :

-« اين حرف ها قباحت داره . معلم جماعت کجا پولش به عرق می رسه ؟

حالا بدو زغال آورده اند . و همين طور که داشت بيرون می رفت ، افزودم :

دو روز ديگه که محتاجت شد ند و ازت قرض خواستند با هم رفيق می شيد .»

و آمدم توی ايوان . در بزرگ آهنی مدرسه را باز کرده بودند وکاميون آمده بود تو

و داشتند بارش را جلوی انبار ته حياط خالی می کردند و راننده ، کاغذی به دست

ناظم داد که نگاهی به آن انداخت و مرا نشان داد که در ايوان بالا ايستاده بودم و فرستادش بالا .

کاغذش را با سلام به دستم داد . بيجک زغال بود .رسيد رسمی اداره ی فرهنگ

بود در سه نسخه و روی آن ورقه ی ماشين شده ی « باسکول » که می گفت

کاميون و محتوياتش جمعا دوازده خروار است .اما رسيدهای رسمی اداری فرهنگ

ساکت بود ند. جای مقدار زغالی که تحويل مدرسه داده شده بود ، در هر سه نسخه

خالی بود . پيدا بود که تحويل گيرند ه بايد پرشان کند . همين کار را کردم .

اوراق را بردم توی اتاق و با خودنويسم عدد را روی هر سه ورق نوشتم و امضاء

کردم و به دست راننده دادم که راه افتاد و از همان بالا به ناظم گفتم :

- «اگر مهر هم بايست زد ، خودت بزن بابا .»

و رفتم سراغ کارم که ناگهان در باز شد و ناظم آمد تو ؛ بيجک زغال دستش بود و :

- «مگه نفهميدين آقا ؟ مخصوصا جاش رو خالی گذاشته بودند آقا ....»

نفهميده بودم . اما اگر هم فهميده بودم ، فرقی نمی کرد و به هر صورت از چنين

کودنی نا به هنگام از جا در رفتم و به شدت گفتم :

- «خوب ؟»

- «هيچ چی آقا .... رسم شون همينه آقا . اگه باهاشون کنار نياييد کار-

مونو لنگ می گذارند آقا ....»

که از جا در رفتم . به چنين صراحتی مرا که مدير مدرسه بودم در معامله شرکت

می داد . و فرياد زدم :

- «عجب ! حالا سرکار برای من تکليف هم معين می کنيد ؟... خاک بر

سر اين فرهنگ با مديرش که من باشم ! برو ورقه رو بده دست شون ، گورشون رو

گم کنند . پدر سوخته ها ...»

چنان فرياد زده بودم که هيچ کس در مدرسه انتظار نداشت . مدير سر به زير و پا

به راهی بودم که از همه خواهش می کردم و حالا ناظم مدرسه ، داشت به من ياد می داد

که به جای نه خروار زغال مثلا هجده خروار تحويل بگيرم و بعد با اداره ی فرهنگ

کنار بيايم . هی هی !....تا ظهر هيچ کاری نتوانستم بکنم ، جز اينکه چند بار

متن استعفا نامه ام را بنويسم و پاره کنم ... قدم اول را اين جور جلوی پای آدم می گذارند .

 

 

۷

 

بارندگی که شروع شد دستور دادم بخاری ها را از هفت صبح بسوزانند . بچه ها هميشه

زود می آمدند . حتی روزهای بارانی . مثل اينکه اول آفتاب از خانه بيرون شان می کنند .

يا ناهار نخورده . خيلی سعی کردم يک روز زودتر از بچه ها مدرسه

باشم . اما عاقبت نشد که مدرسه را خالی از نفسبه علم آلوده ی بچه ها استنشاق کنم .

ا زراه که می رسيدند دور بخاری جمع می شد ند و گيوه هاشان را خشک می کردند .

و خيلی زود فهميدم که ظهر در مدرسه ماند ن هم مساله کفش بود . هر که داشت

نمی ماند .اين قاعده در مورد معلم ها هم صدق می کرد اقلا يک پول واکس

جلو بودند . وقتی که باران می باريد تما م کوهپايه و بدتر از آن تمام حياط مدرسه گل

می شد .بازی و دويدن متوقف شده بود . مدرسه سوت و کوربود .اين جا هم مساله

کفش بود .چشم اغلب شان هم قرمز بود .پيدا بود باز آن روز صبح يک فصل گريه

کرده اند و در خانه شان علم صراطی بوده است.مدرسه داشت تخته می شد .

عده ی غايبها ی صبح ده برابر شده بود و ساعت اول هيچ معلمی نمی توانست درس بدهد .

دست های ورم کرده و سرمازده کار نمی کرد .حتی معلم کلاس اول مان

هم می دانست که فرهنگ و معلومات مدارس ما صرفا تابع تمرين است . مشق وتمرين .

ده بار بيست بار . دست يخ کرده بيل و رنده را هم نمی تواند به کار بگيرد که

خيلی هم زمخت اند و دست پر کن . اين بود که بفکر افتاديم .فراش جديد وارد تر از

همه ما بود . يک روز در اتاق دفتر ، شورا مانند ی داشتيم که البته او هم بود .

خودش را کم کم تحميل کرده بود . گفت حاضر است يکی از دم کلفت های همسايه ی

مدرسه را وادارد که شن برای مان بفرستد به شرط آن که ما هم برويم و از انجمن

محلی برای بچه ها کفش و لباس بخواهيم .قرار شد خودش قضيه را دنبال کند که هفته ی

آينده جلسه شان کجاست و حتی بخواهد که دعوت مانندی از ما بکنند .دو روز بعد سه

تا کاميون شن آمد . دوتايش را توی حياط مدرسه ، خالی کرديم و سومی را دم در

مدرسه ، و خود بچه ها نيم ساعته پهنش کردند .با پا و بيل  و هر چه که به دست

می رسيد. عصر همان روز مارا به انجمن دعوت کردند .

خود من و ناظم بايد می رفتيم . معلم کلاس چهارم را هم با خودمان برديم . خانه ای

که محل جلسه ی آن شب انجمن بود ، درست مثل مدرسه ، دور افتاده و تنها بود .

قالی ها و کناره ها را به فرهنگ می آلوديم و می رفتيم . مثل اينکه سه تا سه تا روی

هم انداخته بودند . اولی که کثيف شد دومی .به بالا که رسيديم يک حاجی آقا در

حال نماز خواند ن بود . و صاحب خانه با لهجه غليظ يزدی به استقبال مان آمد .

همراهانم را معرفی کردم و لابد خودش فهميد مديرکيست .برای ما چای آوردند .

سيگارم را چاق کردم و با صاحب خانه از قالی هايش حرف زديم . ناظم به بچه -

هايی می ماند که در مجلس بزرگترها خواب شان می گيرد و دل شان هم نمی خواست

دست به سر شوند .سر اعضای انجمن باز شده بود . حاجی آقا صندوقدار بود .

من وناظم عين دو طفلان مسلم بوديم و معلم کلاس چهارم عين خولی وسط مان نشسته .

اغلب اعضای انجمن به زبان محلی صحبت می کرد ند و رفتار ناشی داشتند .

حتی يک کدامشان نمی دانستند که دست و پاهای خود را چه جور ضبط وربط کنند .

بلند بلند حرف می زدند . درست مثل اينکه وزارت خانه ی دواب سه تا حيوان تازه

برای باغ وحش محله شان وارد کرده .جلسه که رسمی شد ، صاحب خانه معرفی مان

کرد و شروع کردند . مدام از خودشان صحبت می کردند از اينکه دزد ديشب فلان -

جا را گرفته و بايد درخواست پاسبان شبانه کنيم و ...

همين طور يک ساعت حرف زدند وبه مهام امور رسيدگی کردند و من و معلم کلاس چهارم

سيگار کشيديم . انگار نه انگار که ما هم بوديم . نوکرشان که آمد استکان ها را

جمعکند ، چيزی روی جلد اشنو نوشتم و برای صاحب خانه فرستادم که يک مرتبه به

صرافت ما افتاد و اجازه خواست و :

-« آقايان عرضی دارند . بهتر است کارهای خودمان را بگذاريم برای بعد .»

مثلا می خواست بفهماند که نبايد همه ی حرف ها را در حضور ما زد ه باشند .و اجازه

دادند معلم کلاس چهار شروع کرد به نطق و اوهم شروع کرد که هر چه باشد ما

زير سايه ی آقايانيم و خوش آيند نيست که بچه هايی باشند که نه لباس داشته باشند و نه کفش

درست و حسابی و ازاين حرفها و مدام حرف می زد .ناظم هم از چرت در آمد

چيزهايی را که از حفظ کرده بود و گفت و التماس دعا و کار را  خراب کرد .

تشری به ناظم زدم که گدابازی را بگذارد کنار و حالی شان کردم که صحبت ازتقاضا

نيست و گدائی . بلکه مدرسه دور افتاده است و مستراح بی درو پيکر و از اين اباطيل

... چه خوب شد که عصبانی نشدم . و قرارشد که پنج نفرشان فردا عصر

بيايند که مدرسه را وارسی کنند و تشکر و اظهار خوشحالی و در آمديم . در تاريکی

بيابان هفت تا سواری پشت در خانه رديف بودند و راننده ها توی يکی از آن ها جمع شده

بودند و اسرار ارباب هاشان را به هم می گفتند .در اين حين من مدام به خودم

می گفتم من چرا رفتم ؟ به من چه ؟ مگر من در بی کفش و کلاهی شان مقصر بودم ؟

می بينی احمق ؟ مدير مدرسه هم که باشی بايد شخصيت و غرورت را لای زرورق

بپيچی و طاق کلاهت بگذاری که اقلا نپوسد .حتی اگر بخواهی يک معلم کوفتی باشی ،

نه چرا دور می زنی ؟ حتی اگر يک فراش ماهی نود تومانی باشی ، بايد تا خرخره

توی لجن فرو بروی .در همين حين که من در فکر بودم ناظم گفت :

«ديديد آقا چه طور باهامون رفتار کردند ؟ با يکی از قالی هاشون آقا تمام مدرسه رو می خريد .»

گفتم :« تا سروکارت با الف .ب است بپا قياس نکنی . خود خوری می آره .

و معلم کلاس چهار گفت : اگه فحش مون هم می دادند من باز هم راضی

بودم ، بايد واقع بين بود . خدا کنه پشيمون نشند .»

بعد هم مدتی درد دل کرديم و تا اتوبوس برسد و سواربشيم ، معلوم شد که معلم کلاس

چهار با زنش متارکه کرده و مادر ناظم را سرطانی تشخيص دادند . و بعد هم

شب بخير ...دو روز تمام مدرسه نرفتم . خجالت می کشيدم توی صورت يک کدام شان

نگاه کنم .و در همين دو روز حاجی آقا با دونفر آمده بودند ، مدرسه وارسی وصورت

برداری و ناظم می گفت که حتی بچه ها يی هم که کفش و کلاهی نداشتند پاره

و پوره آمده بودند . و برای بچه ها کفش و لباس خريدند .روزهای بعد احساس

کردم زن هايی که سر راهم لب جوی آب ظرف می شستند ، سلام می کنند و يک بار

هم دعای خير يکی شان را از عقب سر شنيدم .اما چنان از خودم بدم آمده بود که

رغبتم نمی شد به کفش و لباس هاشان نگاه کنم . قربان همان گيوه های پاره !

بله ، نان گدايی فرهنگ را نو نوار کرده بود .

 

 

۸

 

 

تازه از درد سرهای اول کار مدرسه فارغ شده بودم که شنيدم که يک روز صبح ،

يکی از اوليای اطفال آمد . بعد از سلام و احوالپرسی دست کرد توی جيبش و

شش تا عکس در آورد ، گذاشت روی ميزم . شش تا عکس زن لخت . لخت لخت

و هر کدام به يک حالت . يعنی چه ؟ نگاه تند ی به او کردم . آدم مرتبی بود .

اداری مانند . کسر شان خودم می دانستم که اين گوشه ی از زندگی را طبق دستور

عکاس باشی فلان جنده خانه بندری ببينم .اما حالا يک مرد اتو کشيده ی مرتب آمده بود

و شش تا از همين عکس ها را روی ميزم پهن کرده بود وبه انتظار آن که وقاحت

عکس ها چشم هايم را پر کند داشت سيگار چماق می کرد .حسابی غافلگير شده بودم

.... حتما تا هر شش تای عکس ها را ببينم ، بيش از يک دقيقه طول کشيد .

همه از يک نفر بود .به اين فکر گريختم که الان هزار ها يا ميليون ها نسخه ی آن ،

توی جيب چه جور آدم هايی است و در کجاها و چه قد ر خوب بودکه همه ی اين آدم ها

را می شناختم يا می ديدم .بيش از ين نمی شد گريخت . يارو به تمام وزنه وقاحتش ،

جلوی رويم نشسته بود . سيگار ی آتش زدم و چشم به او دوختم . کلافه بود و

پيدا بود برای کتک کاری هم آماده باشد .سرخ شده بود و داشت در دود سيگارش تکيه-

گاهی برای جسارتی که می خواست به خرج بدهد می جست . عکس ها را با يک ورقه

از اباطيلی که همان روز سياه کرده بودم ، پوشاندم و بعد با لحنی که دعوا را با آن

شروع می کنند ؛ پرسيدم :

«خوب ، غرض ؟»

و صدايم توی اتاق پيچيد .حرکتی از روی بيچارگی به خودش داد و همه ی جسارت ها

را با دستش توی جيبش کرد و آرام تر از آن چيزی که با خودش تو آورده بود ، گفت :

-« چه عرض کنم ؟...  از معلم کلاس پنج تو ن بپرسيد .»

که راحت شدم و او شروع کرد به اين که  « اين چه فرهنگی است ؟ خراب بشود .

پس بچه های مردم با چه اطمينانی به مدرسه بيايند ؟» و از اين حرفها ....

خلاصه اين آقا معلم کاردرستی کلاس پنجم ، اين عکس ها را داده به پسر آقا تا آن ها

را روی تخته سه لايی بچسباند و دورش را سمباده بکشد و بياورد .به هر صورت معلم

کلاس پنج بی گداربه آب زده . و حالا من چه بکنم ؟ به او چه جوابی بدهم ؟بگويم

معلم را اخراج می کنم  ؟ که نه  می توانم و نه لزومی دارد . او چه بکند ؟ حتما

در اين شهر کسی را ندارد که به اين عکس ها دلخوش کرده . ولی آخر چرا اين جور؟

يعنی اين قدر احمق است که حتی شاگردهايش را نمی شناسد ؟... پاشدم ناظم

را صدا بزنم که خودش آمده بود بالا ، توی ايوان منتظرايستاده بود . من آخرين کسی

بودم که از هر اتفاقی در مدرسه خبر دار می شدم .حضور اين ولی طفل گيجم کرده

بود که چنين عکس هايی را از توی جيب پسرش ، و لابد به همين وقاحتی که آن ها

را روی ميز من ريخت ، در آورده بود ه .وقتی فهميد هر دو در مانده ايم سوار بر

اسب شد که اله می کنم و بله می کنم ، درمدرسه را می بندم ، و از اين جفنگيات ....

حتما نمی دانست که اگر در هر مدرسه بسته بشود ، در يک اداره بسته شده است .

اما من تا او بود نمی توانستم فکرم را جمع کنم . می خواست پسرش را بخواهيم تا

شهادت بدهد و چه جانی کنديم تا حاليش کنيم که پسرش هر چه خفت کشيده ، بس است

و وعده ها داديم که معلمش را دم خورشيد کباب کنيم و از نان خوردن بيندازيم .

يعنی اول ناظم شروع کرد که از دست اودل پری داشت و من هم دنبالش را گرفتم .

برای دک کردن او چاره ای جز اين نبود . و بعد رفت ، ما دو نفری مانديم با

شش تا عکس زن لخت .حواسم که جمع شد به ناظم سپردم صدايش را در نياورد و

يک هفته ی تمام مطلب را با عکس ها ، توی کشوی ميزم قفل کردم و بعد پسرک را صدا زدم .

نه عزيز دردانه می نمود و نه هيچ جور ديگر . داد می زد که از خانواده عيال -

واری است . کم خونی و فقر . ديدم معلمش زياد هم بد تشخيص نداده .يعنی زياد

بی گدار به آب نزده . گفتم :

-« خواهر برادر هم داری ؟»

- «آ... آ.... آقا داريم آقا .»

-«چند تا ؟»

-«آ... آقا چهارتا آقا .»

-«عکس ها رو خودت به بابات نشون دادی ؟»

-«نه به خدا آقا ...به خدا قسم ...»

-« پس چه طور شد ؟»

وديدم از ترس دارد قالب تهی می کند . گرچه چوب های ناظم شکسته بود ، اما ترس

او از من که مدير باشم و از ناظم و از مدرسه و از تنبيه سالم مانده بود .

- «نترس بابا . کاريت نداريم . تقصير آقا معلمه که عکس ها رو داده ...

تو کار بد ی نکردی با با جان . فهميدی ؟ اما می خواهم ببينم چه طور شد که عکس ها »

دست بابات افتاد .

-« آ.. آ... آخه آقا ... آخه ...»

می دانستم که بايد کمکش کنم تا به حرف بيايد .

گفتم : «می دونی بابا؟ عکس هام چيز بدی نبود . تو خودت فهميدی چی بود ؟»

- «آخه آقا ...نه آقا .... خواهرم آقا ... خواهرم می گفت ....»

- «خواهرت ؟ ازتو کوچک تره ؟»

-«نه آقا . بزرگ تره . می گفتش که آقا ... می گفتش که آقا ... هيچ

چی سر عکس ها دعوامون شد .»

ديگر تمام بود . عکس ها را به خواهرش نشان داده بود که لای دفتر چه پر بوده از

عکس آرتيست ها . به او پز داده بود ه .اما حاضر نبوده ، حتی يکی از آن ها را به

خواهرش بدهد . آدم مورد اعتماد معلم باشد و چنين خبطی بکند ؟ و تازه جواب

معلم را چه بدهد ؟ ناچار خواهر او را لو  داده بوده .بعد از او معلم را احضار کردم .

علت احضار را می دانست . و داد می زد که چيزی ندارد بگويد . پس از

يک هفته مهلت ، هنوز از وقاحتی که من پيدا کرده بودم ، تا از آدم خلع سلاح شده -

ای مثل او ، دست برندارم ، در تعجب بود .به او سيگار تعارف کردم و اين قصه را

برايش تعريف کردم که در اوايل تاسيس وزارت معارف ، يک روز به وزير خبر می -

دهند که فلان معلم با فلان بچه روابطی دارد .وزير فورا او را می خواهد و حال و

احوال او را می پرسد و اينکه چرا تا به حال زن نگرفته و ناچار تقصير گردن بی پولی

می افتد و دستور که فلان قدر به او کمک کنند تا عروسی را ه بيندازد و خود او هم

دعوت بشود و قضيه به همين سادگی تمام می شود .و بعد گفتم که خيلی جوان ها

هستند که نمی توانند زن بگيرند و وزرای فرهنگ هم اين روزها گرفتار مصاحبه های

روزنامه ای و راديويی هستند . اما د رنجيب خانه ها که باز است و ازين مزخرفات

...و هم دردی و نگذاشتم يک کلمه حرف بزند . بعد هم عکس را که توی پاکت

گذاشته بودم ، به دستش دادم و وقاحت را با اين جمله به حد اعلا رساندم که :

- «اگر به تخته نچسبونيد ، ضررتون کم تره .»

 

 

۹

 

تا حقوقم به ليست اداره ی فرهنگ برسه ،سه ماه طوی کشيد .فرهنگی های گداگشنه و

خزانه ی خالی و دست های از پا دراز تر ! اما خوبيش اين بودکه در مدرسه ما فراش

جديدمان پولدار بود و به همه شان قرض داد . کم کم بانک مدرسه شد ه بود .

از سيصدو خرده ای تومان که می گرفت ، پنجاه تومان را هم خرج نمی کرد .

نه سيگار می کشيد و نه اهل سينما بود و نه برج ديگری داشت . از اين گذشته ، باغبان

يکی از دم کلفت های همان اطراف بود و باغی و دستگاهی و سور و ساتی و لابد

آشپزخانه ی مرتبی . خيلی زود معلم ها فهميدند که يک فراش پولدار خيلی بيش تر

به درد می خورد تا يک مدير بی بو و خاصيت . اين از معلم ها . حقوق مرا هم

هنوز از مرکز می دادند .با حقوق ماه بعد هم اسم مراهم به ليست اداره منتقل کردند .

درين مدت خودم برای خودم ورقه انجام کار می نوشتم و امضاء می کردم و می رفتم

از مدرسه ای که قبلا در آن درس می دادم ، حقوقم را می گرفتم . سرو صدای

حقوق که بلند می شد معلم ها مرتب می شدند و کلاس ماهی سه چهار روز کاملا داير بود .

تا ورقه انجام کار به دست شان بدهم . غير از همان يک بار - در اوايل

کار- که برای معلم حساب پنج وشش قرمز توی دفتر گذاشتيم ، ديگر با مداد قرمز

کاری نداشتيم و خيال همه شان راحت بود .وقتی برای گرفتن حقوقم به اداره رفتم ،

چنان شلوغی بود که به خودم گفتم کاش اصلا حقوقم را منتقل نکرده بودم .

نه می توانستم سر صف بايستم ونه می توانستم از حقوقم بگذرم . تازه مگر مواجب بگير

دولت چيزی جز يک انبان گشاده ی پای صندوق است ؟..... و اگر هم

می ماندی با آن شلوغی بايد تا دو بعداز ظهر سر پا بايستی .همه ی جيره خوارهای اداره

بوبرده بودند که مديرم .و لابد آنقدر ساده لوح بودند که فکر کنند روزی گذارشان

به مدرسه ی ما بيفتد .دنبال سفته ها می گشتند ، به حسابدا ر قبلی فحش می دادند ، التماس

می کردند که اين ماه را نديده بگيريد و همه حق و حساب دان شده بودند و يکی که زودتر

از نوبت پولش را می گرفت صدای همه در می امد .در ليست مدرسه ، بزرگ-

ترين رقم مال من بود . درست مثل بزرگ ترين گناه در نامه ی عمل .دو برابر فراش

جديدمان حقوق می گرفتم .از ديدن رقم های مردنی حقوق ديگران چنان خجالت

کشيدم که انگار مال آن ها را دزديده ام .و تازه خلوت که شد و ده پانزده تا امضاء که

کردم ، صندوق دار چشمش به من افتاد و با يک معذرت ، شش صد تومان پول دزدی

را گذاشت کف دستم ... مرده شور!

 

۱۰

 

هنوز برف اول نباريده بود که يک روز عصر ، معلم کلاس چهار رفت زير ماشين .

زير يک سواری . مثل همه ی عصر ها من مدرسه نبودم .دم غروف بودکه فراش

قديمی مدرسه دم درخونه مون ، خبرش را آورد .که دويدم به طرف لباسم و تا حاضر

بشوم ، می شنيدم که دارد قضيه را برای زنم تعريف می کند .ماشين برای يکی از

آمريکايی هابوده . باقيش را ازخانه که در آمديم برايم تعريف کرد . گويا يارو

خودش پشت فرمون بوده و بعد هم هول شده و در رفته . بچه ها خبر را به مدرسه

برگردانده اند و تا فراش و زنش برسند ، جمعيت و پاسبان ها سوارش کرده بودند و

فرستاده  بوده اند مريض خانه .به اتوبوس که رسيدم ، ديدم لاک پشت است . فراش

را مرخص کردم و پريدم توی تاکسی .اول رفتم سراغ پاسگاه جديد کلانتری .

تعاريف تکه و پاره ای از پرونده مطلع بود . اما پروند ه تصريحی نداشت که راننده

که بوده .اما هيچ کس نمی دانست عاقبت چه بلايی بر سر معلم کلاس چهار ما آمده است .

کشيک پاسگاه همين قدر مطلع بود که درين جور موارد « طبق جريان اداری » اول

می روند سرکلانتری ، بعد دايره ی تصادفات و بعد بيمارستان .اگر آشنا در نمی -

آمديم ، کشيک پاسگاه مسلما نمی گذاشت به پرونده نگاه چپ بکنم . احساس کردم ميان

اهل محل کم کم دارم سرشناس می شوم . و از اين احساس خند ه ام گرفت .

ساعت 8 دم در بيمارستان بودم ، اگر سالم هم بود حتما يه چيزيش شده بود. همان

طور که من يه چيزيم می شد . روی در بيمارستان نوشته شده بود :« از ساعت

7 به بعد ورود ممنوع » .در زدم . از پشت در کسی همين آيه را صادر کرد .

ديدم فايده ندارد و بايد از يک چيزی کمک بگيرم . از قدرتی ، از مقامی ، از هيکلی ،

از يک چيزی . صدايم را کلفت کردم و گفتم :« من ...»می خواستم

بگويم من مديرمدرسه ام . ولی فورا پشيمان شدم . يارو لابد می گفت مدير کدام

مدرسه کدام سگی است؟ اين بود با کمی مکث و طمطراق فراوان جمله ام را اين طور

تمام کردم :

- «..... بازرس وزارت فرهنگم .»

که کلون صدايی کرد و لای در باز شد .يارو با چشم هايش سلام کرد .رفتم تو

و باهمان صدا پرسيدم :

- «اين معلمه مدرسه که تصادف کرده ........»

تا آخرش را خواند . يکی را صدا زد و دنبالم فرستاد که طبقه ی فلان ، اتاق فلان .

از حياط به راهرو و باز به حياط ديگر که نصفش را برف پوشانده بود و من چنان می -

دويدم که يارو از عقب سرم هن هن می کرد .طبقه اول و دوم و چهارم .چهارتا

پله يکی . راهرو تاريک بود و پر از بوهای مخصوص بود .هن هن کنان دری را

نشان داد که هل داد م و رفتم تو .بو تند تر بود و تاريکی بيشتر .تالار ی بود پر از

تخت و جير جير کفش و خرخر يک نفر . دور يک تخت چهار نفر ايستاده بودند .

حتما خودش بود . پای تخت که رسيدم ، احساس کردم همه ی آنچه ا زخشونت و

تظاهر و ابهت به کمک خواسته بودم آب شد و بر سر و صورتم راه افتاد . و اين

معلم کلاس چهارم بود مدرسه ام .سنگين  و با شکم بر آمده دراز کشيده بود. خيلی

کوتاه تر از زمانی که سر پا بود به نظرم آمد . صورت و سينه اش از روپوش چرک

مرد بيرون بود.صورتش را که شسته بودند کبود کبود بود ، درست به رنگ جای سيلی

روی صورت بچه ها . مرا که ديد ، لبخند و چه لبخندی ! شايد می خواست

بگويد مدرسه ای که مديرش عصر ها سرکار نباشد ، بايد همين جورها هم باشد .

خنده توی صورت او همين طور لرزيد و لرزيد تا يخ زد .

« آخر چرا تصادف کردی ؟....»

مثل اين که سوال را از و کردم . اما وقتی که ديدم نمی تواند حرف بزند و به جای

هر جوابی همان خند ه ی يخ بسته را روی صورت دارد ، خودم را به عنوان او دم

چک گرفتم .« آخه چرا ؟ چرا اين هيکل مديرکلی را با خود ت اين قد راين ور

و آن ور می بری تا بزنندت ؟ تا زيرت کنند ؟ مگر نمی دانستی که معلم

حق ندارد اين قدر خوش هيکل باشد ؟ آخر چرا تصادف کردی ؟»به چنان عتاب و

خطابی اين ها را می گفتم که هيچ مطمئن نيستم بلند بلند به خودش نگفته باشم .

و يک مرتبه به کله ام زد که « مبادا خودت چشمش زده باشی ؟» و بعد :« احمق

خاک بر سر ! بعد از سی و چند سال عمر ، تازه خرافاتی شدی!» و چنان از خودم

بی زاريم گرفت که می خواستم به يکی فحش بدهم ، کسی را بزنم . که چشمم

به دکتر کشيک افتاد .

-«مرده شور اين مملکتو ببره . ساعت چهار تا حالا از تن اين مرد خون می ره .

حيفتون نيومد ؟...»

دستی روی شانه ام نشست و فريادم را خواباند . برگشتم پدرش بود . او هم می خنديد .

دو نفر ديگر هم با او بودند .همه دهاتی وار ؛ همه خوش قد و قواره . حظ کردم !

آن دو تا پسرهايش بودند يا برادر زاده هايش يا کسان ديگرش . تازه داشت

گل از گلم می شکفت که شنيدم :

- «آقا کی باشند ؟»

کریمی که جهان پاینده دارد               تواند حجتی را زنده دارد

 

دانلود پروژه و کارآموزی و کارافرینی

یک شنبه 24 بهمن 1389  3:38 AM
تشکرات از این پست
mohamadaminsh
mohamadaminsh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 25772
محل سکونت : خوزستان

مدير مدرسه3

اين راهم دکتر کشيک گفت که من باز سوار شد م :

- «مرا می گيد آقا ؟ من هيشکی . يک آقا مدير کوفتی . اين هم معلمم . »

که يک مرتبه عقل هی زد و « پسر خفه شو » و خفه شدم . بغض توی گلويم بود .

دلم می خواست يک کلمه ديگر بگويد . يک کنايه بزند ... نسبت به مهارت هيچ

دکتری تا کنون نتوانسته ام قسم بخورم . دستش را دراز کرد که به اکراه فشار

دادم و بعد شيشه ی بزرگی را نشانم داد که وارونه بالای تخت آويزان بود

و خر فهمم کرد که اين جوری غذا به او می رسانند و عکس هم گرفته اند و تا فردا صبح اگر

زخم ها چرک نکند ، جا خواهند انداخت و گچ خواهند کرد .که يکی ديگر از راه رسيد .

گوشی به دست و سفيد پوش و معطر . با حرکاتی مثل آرتيست سينما .

سلامم کرد . صدايش در ته ذهنم چيزی را مختصر تکانی داد .اما احتياجی به

کنجکاوی نبود . يکی از شاگردها ی نمی دانم چند سال پيشم بود . خودش خودش را

معرفی کرد . آقای دکتر ...! عجب روزگاری !

هر تکه از وجودت را با مزخرفی از انبان مزخرفاتت ، مثل ذره ای روزی در خاکی

ريخته ای که حالا سبز کرده . چشم داری احمق .اين تويی که روی تخت دراز

کشيده ای . ده سال آزگار از پلکان ساعات و دقايق عمرت هر لحظه يکی بالا رفته

و تو فقط خستگی اين بار را هنوز در تن داری .اين جوجه فکلی و جوجه های ديگر

که نمی شناسی شان ، همه از تخمی سر در آورده اند که روزی حصار جوانی تو بوده

و حالا شکسته و خالی مانده .دستش را گرفتم و کشيدمش کناری و در گوشش هر چه

بد و بی راه می دانستم ، به او و همکارش و شغلش دادم . مثلا می خواستم سفارش

معلم کلاس چهار مدرسه ام را کرده باشم . بعد هم سری برای پدر تکان دادم و

گريختم .از در که بيرون آمد م ، حياط بود و هوای بارانی . از در بزرگ که بيرون

آمد م  به اين فکر می کردم که « اصلا به تو چه ؟ اصلا چرا آمدی ؟ می خواستی

کنجکاوی ات را سيرکنی ؟» و دست آخر به اين نتيجه رسيدم که

« طعمه ای برای ميز نشين های شهر بانی و دادگستری به دست آمده و تو نه می توانی

اين طعمه را از دست شان بيرون بياوری و نه هيچ کارديگری می توانی بکنی ...»

و داشتم سوار تاکسی می شدم تا برگردم خانه که يک دفعه به صرافت افتادم که

« اقلا چرا نپرسيدی چه بلايی به سرش آمده ؟» خواستم عقب گرد کنم ، اما هيکل کبود

معلم کلاس چهارم روی تخت بود و ديدم نمی توانم . خجالت می کشيدم و يا می -

ترسيدم .آن شب تا ساعت دو بيدار بودم و فردا يک گزارش مفصل به امضای مدير

مدرسه و شهادت همه ی معلم ها برای اداره ی فرهنگ و کلانتری محل و بعد هم دوندگی

در اداره ی بيمه و قرار بر اين که روزی نه تومان بودجه برای خرج بيمارستان او

بدهند و عصر پس از مدتی رفتم مدرسه و کلاس ها را تعطيل کردم و معلم ها و بچه های

ششم را فرستادم عيادتش و دسته گل و ازين بازی ها ... و يک ساعتی در مدرسه تنها

ماندم و فارغ از همه چيز برای خودم خيال بافتم .... وفردا صبح پدرش

آمد سلام و احوالپرسی و گفت يک دست و يک پايش شکسته و کمی خونريزی داخل مغز و

از طرف يارو آمريکاييه آمده اند عيادتش و وعده و وعيد که وقتی خوب شد ، در اصل

چهار استخدامش کنند و  بازبان بی زبانی حاليم کرد که گزارش را بی خود داده ام و حالا

هم داده ام ، دنبالش نکنم و رضايت طرفين و کاسه ی از آش داغ تر و از اين حرف ها ...خاک بر سر مملکت .

 

۱۱

 

اوايل امر توجهی به بچه ها نداشتم . خيال می کردم اختلاف سنی ميان مان آن قدر

هست که کاری به کار همديگر نداشته باشيم . هميشه سرم به کار خودم بود

در دفتر را می بستم و درگرمای بخاری دولت قلم صدتا يک غاز می زدم .اما اين

کار مرتب سه چهار بيش تر دوام نکرد . خسته شد م . ناچار به مدرسه بيشتر

می رسيدم .ياد روزهای قديمی با دوستان قديمی به خير چه آدم های پاک وبی آلايشی

بودند  چه شخصيت های بی نام و نشانی و هر کدام با چه زبانی وبا چه ادا و اطوارهای

مخصوص به خودشان و اين جوان های چلفته ای .چه مقلدهای بی دردسری برای فرهنگی

مابی ! نه خبری از ديروزشان داشتند و نه از املاک تازه ای که با هفتاد واسطه

به دست شان داده بودند ، چيزی سرشان می شد . بدتر از همه بی دست و پايی شان بود .

آرام ومرتب درست مثل واگن شاه عبدالعظيم می آمدند و می رفتند .فقط بلد بودند

روزی ده دقيقه ديرتر بيايند و همين .و از اين هم بدتر تنگ نظری شان بود . سه بار

شاهد دعواهايی بودم که سر يک گلدان ميخک يا شمعدانی بود .

بچه باغبان ها زياد بودند و هر کدام شان حداقل ماهی يک گلدان ميخک يا شمعدانی می آوردند

که در آن برف و سرما نعمتی بود . اول تصميم گرفتم ، مدرسه را با آن ها

زينت دهم . ولی چه فايده ؟ نه کسی آب شان می داد و نه مواظبتی .  و باز بدتر

از همه ی اينها ، بی شخصيتی معلم ها بود که درمانده ام کرده بود . دوکلمه نمی -

توانستند حرف بزنند .عجب هيچ کاره هايی بودند ! احساس کردم که  روز به روز

در کلاس ها معلم ها به جای دانش آموزان جاافتاده تر می شوند .در نتيجه گفتم بيش تر

متوجه بچه ها باشم .آنها که تنها با ناظم  سر وکار داشتند و مثل اين بودکه به من فقط

يک سلام نيمه جويده بدهکارند . با اين همه نوميد کننده نبودند . توی کوچه مواظب -

شان بودم .می خواستم حرف و سخن ها و درد دل ها و افکارشان را از يک

فحش نيمه کاره يا از يک ادای نيمه تمام حدس بزنم ، که سلام نکرده در می رفتند .

خيلی کم تنها به مدرسه می آمدند .پيد ا بود که سر راه همديگر می ايستند يا در خانه ی

يکديگر می روند . سه چها رنفرشان هم با اسکورت می آمدند . از بيست سی نفری

که ناهار می ماندند ، فقط دو نفرشان چلو خورش می آوردند ؛ فراش اولی مدرسه

برايم خبر می آورد . بقيه گوشت کوبيده ، پنير گردوئی ، دم پختکی و از اين جور

چيزها .دو نفرشان هم بودند که نان سنگک خالی می آوردند . برادر بودند .

پنجم و سوم . صبح که می آمدند ، جيب هاشان باد کرده بود . سنگک را نصف

می کردند و توی جيب هاشان می تپاندند و ظهر می شد ، مثل آن هايی که ناهارشان را

در خانه می خورند ، می رفتند بيرون . من فقط بيرون رفتن شان را می ديدم .

اما حتی همين ها هر کدام روزی ، يکی دو قران ا زفراش مدرسه خرت و خورت

می خريدند . ازهمان فراش قديمی مدرسه که ماهی پنج تومان سرايداريش را وصول

کرده بودم .هر روز که وارد اتاقم می شدم پشت سر من می آمد بارانی ام را بر

می داشت و شروع می کرد به گزارش دادن ، که ديروز باز دو نفر از معلم ها سر

يک گلدان دعوا کرده اند يا مامور فرماندار نظامی آمده يا دفتر دار عوض شده و از اين

اباطيل .... پيد ابود که فراش جديد هم در مطالبی که او می گفت ، سهمی دارد .

يک روز در حين گزارش دادن ، اشاره ای کرد به اين مطلب که ديروز عصر يکی

از بچه های کلاس چهار دو تا کله قند به او فروخته است . درست مثل اينکه

سر کلاف را به دستم داده باشد پرسيدم :

- «چند ؟»

- «دوتومنش دادم آقا .»

- «زحمت کشيدی . نگفتی از کجا آورده ؟»

-« من که ضامن بهشت و جهنمش نبودم آقا .»

بعد پرسيدم :

- «چرا به آقای ناظم خبر ندادی؟»

می دانستم که هم او و هم فراش جديد ، ناظم را هووی خودشان می دانند و خيلی چيزهاشان

از او مخفی بود .اين بود که ميان من و ناظم خاصه خرجی می کردند . در

جوابم همين طور مردد مانده بود که در باز شد و فراش جديد آمد تو . که :

- «اگه خبرش می کرد آقا بايست سهمش رو می داد ...»

اخمم را درهم کشيدم و گفتم :

-« تو باز رفتی تو کوک مردم ! اونم اين جوری سر نزده که نمی آيند تو اتاق کسی ،

پير مرد !»

و بعد اسم پسرک را ازشان پرسيدم و حالی شان کردم که چندان مهم نيست و فرستادم

شان برايم چای بياورند . بعد کارم را زودتر تمام کردم و رفتم به اتاق دفتر احوالی از

مادر ناظم پرسيدم و به هوای ورق زدن پرونده ها فهميدم که پسرک شاگرد دوساله

است و پدرش تاجر بازار . بعد برگشتم به اتاقم .يادداشتی برای پدر نوشتم که پس

فردا صبح ، بيايد مدرسه و دادم دست فراش جديد که خودش برساند و رسيدش را بياورد .

و پس فردا صبح يارو آمد .بايد مدير مدرسه بود تا دانست که اوليای اطفال چه راحت

تن به کوچک ترين خرده فرمايش های مدرسه می دهند . حتم دارم که اگر

از اجرای ثبت هم دنبال شان بفرستی به اين زودی ها آفتابی نشوند .چهل و پنج ساله

مردی بود با يخه ی بسته بی کراوات و پالتو يی که بيش تر به قبا می ماند . و

خجالتی می نمود . هنوزننشسته ، پرسيدم :

-«شما دو تا زن داريد آقا ؟»

درباره ی پسرش برای خودم پيش گويی هايی کرده بودم و گفتم اين طوری به او رودست

می زنم .پيدا بو دکه از سوالم زياد يکه نخورده است .گفتم برايش چای آوردند و

سيگاری تعارفش کردم که ناشيانه دود کرد از ترس اين که مبادا جلويم در بيايد که -

به شما چه مربوط است و از اين اعتراض ها -امانش ندادم و سوالم را اين جور دنبال کردم :

-« البته می بخشيد . چون لابد به همين علت بچه شما دو سال در يک کلاس مانده .»

شروع کرده بودم برايش يک ميتينگ بدهم که پريد وسط حرفم :

- به سر شما قسم ، روزی چهار زار پول تو جيبی داره آقا . پدر سوخته ی نمک

به حروم !...»

حاليش کردم که علت پول تو جيبی نيست و خواستم که عصبانی نشود و قول گرفتم که

اصلا به روی پسرش هم نياورد و ان وقت ميتينگم را برايش دادم که لابد پسر درخانه

مهر و محبتی نمی بيند و غيب گويی های ديگر ... تاعاقبت يارو خجالتش ريخت

و سر درد و دلش باز شد که عفريته زن اولش همچه بوده و همچون بوده و پسرش

هم به خودش برده و کی طلاقش داده و از زن دومش چند تا بچه دارد و اين نره خر حالا

بايد برای خودش نان آور شده باشد و زنش حق دارد که با دو تا بچه ی خرده پا به او

نرسد .... من هم کلی برايش صحبت کردم .چايی دومش را هم سر کشيد و

قول هايش را که داد و رفت ، من به اين فکر افتادم که « نکند علمای تعليم و تربيت

هم ، همين جورها تخم دوزرده می کنند !»

 

۱۲

 

يک روز صبح که رسيدم ، ناظم هنوز نيامده بود . از اين اتفاق ها کم می افتاد .

ده دقيقه ای از زنگ می گذشت و معلم ها در دفتر سرگرم اختلاط بودند .خودم هم

وقتی معلم بودم به اين مرض دچار بودم . اما وقتی مدير شدم تازه فهميدم که معلم ها

چه لذتی می برند . حق هم داشتند . آدم وقتی مجبور باشد شکلکی را به صورت

بگذارد که نه ديگران ا زآن می خندند و نه خود آدم لذتی می برد ، پيداست که رفع تکليف

می کند . زنگ را گفتم زدند و بچه ها سر کلاس رفتند .دو تا از کلاس ها بی

معلم بود . يکی از ششمی ها را فرستاد م سر کلاس سوم که برای شان ديکته

بگويد و خودم رفتم سرکلاس چهار .مدير هم که باشی ، باز بايد تمرين کنی که

مبادا فوت و فن معلمی از يادت برود .در حال صحبت با بچه ها بودم که فراش خبر آورد که

خانمی توی دفتر منتظرم است. خيال کردم لابد همان زنکه ی بيکاره ای است که هفته ای

يک بار به هوای سرکشی ، به وضع درس و مشق بچه اش سری می زند .زن سفيد

رويی بود با چشم های درشت محزون و موی بور. بيست و پنج ساله هم نمی نمود . اما

بچه اش کلاس سوم بود .روزاول که ديدمش لباس نارنجی به تن داشت و تن

بزک کرده بود . از زيارت من خيلی خوشحال شد و از مراتب فضل و ادبم خبر داشت .

خيلی ساده آمده بود تا با دو تا مرد حرفی زده باشد .آن طور که ناظم خبر می داد ،

يک سالی طلاق گرفته بود و روی هم رفته آمد و رفتنش به مدرسه باعث دردسر بود

. وسط بيابان و مدرسه ای پر ازمعلم های عزب و بی دست و پا و يک زن زيبا

....ناچار جور در نمی آمد . اين بود که دفعات بعد دست به سرش می کردم ،

اما از رو نمی رفت . سراغ ناظم و اتاق دفتر را می گرفت و صبر می کرد تا زنگ

را بزنند و معلم ها جمع بشوند و لابد حرف و سخنی و خنده ای و بعد از معلم کلاس

سوم سراغ کار و بار و بچه اش را می گرفت و زنگ بعد را که می زدند ، خداحافظی می کرد

و می رفت . آزاری نداشت .با چشم هايش نفس معلم ها را می بريد . و حالا

باز هم همان زن بود و آمده بود و من تا از پلکان پايين بروم در ذهنم جملات زننده ای

رديف می کردم ، تا پايش را از مدرسه ببرد که در را باز کرد م و سلام ...

عجب ! او نبود .دخترک يکی دو ساله ای بود با دهان گشاد و موهای زبرش را به

زحمت عقب سرش گلوله کرده بود و بفهمی نفهمی دستی توی صورتش برده بود .

روی هم رفته زشت نبود . اما داد می زد که معلم است . گفتم که مدير مدرسه ام

و حکمش را داد دستم که دانشسرا ديده بود و تازه استخدام شده بود .برای مان معلم

فرستاده بودند . خواستم بگويم « مگر رييس فرهنگ نمی داند که اين جا بيش از

حد مرد است » ولی ديدم لزومی ندارد و فکر کردم اين هم خودش تنوعی است .

به هر صورت زنی بود و می توانست محيط خشن مدرسه را که به طرز ناشيانه ای

پسرانه بود ، لطافتی بدهد و خوش آمد گفتم و چای آوردند که نخورد و بردمش کلاس های

سوم و چهارم را نشانش دادم که هر کدام را مايل است ، قبول کند و صحبت از

هجده ساعت درس که در انتظار او بود و برگشتيم به دفتر .پرسيد غير از او هم ،

معلم زن داريم . گفتم :

- «متاسفانه را ه مدرسه ی ما را برای پاشنه ی کفش خانم ها نساخته اند .»

که خنديد و احساس کردم زورکی می خندد .بعد کمی اين دست و آن دست کرد

و عاقبت :

- «آخه من شنيده بودم شما با معلماتون خيلی خوب تا می کنيد .»

صدای جذابی داشت. فکر کردم حيف که اين صدا را پا ی تخته سياه خراب

خواهد کرد . و گفتم :

-«اما نه اينقدر که مدرسه تعطيل بشود خانم ! و لابد به عرض تون رسيده که

همکار های شما ، خودشون نشسته اند و تصميم گرفته اند که هجده ساعت درس بدهند

.بنده هيچ کاره ام .»

- «اختيار داريد .»

و نفهميدم با اين « اختيار داريد » چه می خواست بگويد . اما پيدا بود که

بحث سر ساعات درس نيست . آنا تصميم گرفتم ، امتحانی بکنم :

-«اين را هم اطلاع داشته باشيد که فقط دو تا از معلم های ما متاهل اند .»

که قرمز شد و برای اين که کاری ديگری نکرده باشد ، برخاست و حکمش را از

روی ميز برداشت . پا به پا می شد که ديدم بايد به دادش برسم .ساعت را از او

پرسيدم . وقت زنگ بود . فراش را صدا کردم که زنگ را بزند و بعد به او گفتم ،

بهتر است مشورت ديگری هم با رييس فرهنگ بکند و ما به هرصورت خوشحال خواهيم

شد که افتخار همکاری با خانمی مثل ايشان را داشته باشيم و خداحافظ شما .از در دفتر

که بيرون رفت ، صدای زنگ برخاست و معلم ها انگار موشان را آتش زد ه اند ، به

عجله رسيدند و هر کدام از پشت سر ، آن قدر او را پاييد ند تا از در بزرگ آهنی

مدرسه بيرون رفت .

 

۱۳

 

فردا صبح معلوم شد که ناظم ، دنبال کار مادرش بوده است که قرار بود بستری شود ،

تا جای سرطان گرفته را يک دوره برق بگذارند . کل کار بيمارستان را من به کمک

دوستانم انجام دادم و موقع آن رسيده بود که مادرش برود بيمارستان اما وحشتش گرفته

بود و حاضر نبود به بيمارستان برود .و ناظم می خواست رسما دخالت کنم و با هم

برويم خانه شان و با زبان چرب و نرمی که به قول ناظم داشتم مادرش را راضی کنم .

چاره ا ی نبود .مدرسه را به معلم ها سپرديم و راه افتاديم . بالاخره به خانه ی آنها

رسيديم . خانه ای بسيار کوچک و اجاره ای . مادر با چشم های گود نشسته

و انگار زغال به صورت ماليده ! سياه نبود اما رنگش چنان تيره بود که وحشتم گرفت.

اصلا صورت نبود .زخم سياه شده ای بود که انگار از جای چشم ها و دهان سر باز کرده

است کلی با مادرش صحبت کردم از پسرش و کلی دروغ و دونگ ، و چادرش را روی

چارقدش انداختيم و علی .... و خلاصه در بيمارستان بستری شدند .فردا که به

مدرسه آمدم ، ناظم سرحال بود و پيدا بود که از شر چيزی خلاص شده است و خبر داد

که معلم کلاس سه را گرفته اند .يک ماه و خرده ای می شد که مخفی بود و ما ورقه ی

انجام کارش را به جانشين غير رسمی اش داده بوديم و حقوقش لنگ نشده بود و تا خبر

رسمی بشنود و در روزنامه ای بيابد و قضيه به اداره ی فرهنگ و ليست حقوق بکشد ،

باز هم می داديم . اما خبر که رسمی شد  ، جانشين واجد شرايط هم نمی توانست بفرستد

و بايد طبق مقررات رفتار می کرديم و بديش همين بود . کم کم احساس کردم که مدرسه

خلوت شده است و کلاس ها اغلب اوقات بيکارند . جانشين معلم کلاس چهار هنوز سر

وصورتی به کارش نداده بود و حالا يک کلاس ديگر هم بی معلم شد . اين بود که باز

هم به سراغ رئيس فرهنگ رفتم . معلوم شد آن دخترک ترسيده و « نرسيده متلک پيچش

کرده ايد » رئيس فرهنگ اين طور می گفت . و ترجيح داد ه بود همان زير نظر

خودش دفتر داری کند . و بعد قول و قرار و فردا و پس فردا و عاقبت چهار روز

دوندگی تا دو تا معلم گرفتم .يکی جوانکی رشتی که گذاشتيمش کلاس چهار و ديگری

باز يکی ازين آقا پسرهای بريانتين زده که هر روز کراوات عوض می کرد ، با نقش -

ها و طرح های عجيب .عجب فرهنگ را با قرتی ها در آميخته بودند ! باداباد.

اورا هم گذاشتيم سر کلاس سه . اواخر بهمن ، يک روز ناظم آمد اتاقم که بودجه ی

مدرسه را زند ه کرده است . گفتم :

- «مبارکه ، چه قدر گرفتی ؟»

-« هنوز هيچ چی آقا . قراره فردا سر ظهر بياند اين جا آقا و همين جا قالش رو بکنند .»

و فردا اصلا مدرسه نرفتم . حتما می خواست من هم باشم و در بده بستان ماهی

پانزده قران ، حق نظافت هر اتاق نظارت کنم و از مديريتم مايه بگذارم تا تنخواه گردان

مدرسه و حق آب و ديگر پول های عقب افتاده وصول بشود .... فردا سه

نفری آمده بودند مدرسه .ناهار هم به خرج ناظم خورده بودند.و قرار ديگری برای

يک سور حسابی گذاشته بودند و رفته بودند و ناظم با زبان بی زبانی حاليم کرد که اين بار

حتما بايد باشم  و آن طور که می گفت ، جای شکرش باقی بودکه مراعات کرده بودند

و حق بوقی نخواسته بودند .اولين باری بودکه چنين اهميتی پيدامی کردم . اين

هم يک مزيت ديگر مديری مدرسه بود ! سی صد تومان از بودجه ی دولت بسته به

اين بودکه به فلان مجلس بروی يا نروی.تا سه روز ديگر موعد سور بود  ، اصلا يادم

نيست چه کرد م. اما همه اش در اين فکر بودم که بروم يا نروم؟يک بار ديگر استعفاء

نامه ام را توی جيبم گذاشتم و بی اين که صدايش را در بياورم ، روز سور هم نرفتم .

بعد ديدم اين طور که نمی شود. گفتم بروم قضايا را برای رييس فرهنگ بگويم .

و رفتم . سلام و احوالپرسی نشستم . اما چه بگويم ؟ بگويم چون نمی خواستم در

خوردن سور شرکت کنم ، استعفا می دهم ؟ .... ديدم چيزی ندارم که بگويم .

و از اين گذشته خفت آور نبود که به خاطر سی صد تومان جا بزنم واستعفا بدهم ؟

و « خداحافظ ؛ فقط آمده بودم سلام عرض کنم .» واز اين دروغ ها و استعفا

نامه ام را توی جوی آب انداختم .اما ناظم ؛ يک هفته ای مثل سگ بود . عصبانی ،

پر سروصدا و شارت و شورت ! حتی نرفتم احوال مادرش را بپرسم . يک هفته ی

تمام می رفتم و در اتاقم را می بستم و سوراخ های گوشم را می گرفتم و تا ازو چز

بچه ها بخوابد ، از اين سر تا آن سر اتاق را می کوبيدم .ده روز تمام ، قلب من و

بچه ها با هم و به يک اندازه از ترس و وحشت تپيد . تا عاقبت پول ها وصول شد .

منتها به جای سيصدو خرده ای ، فقط صد و پنجاه تومان . علت هم اين بود که در

تنظيم صورت حساب ها اشتباهاتی رخ داده بود که ناچار اصلاحش کرده بودند !

 

۱۴

 

غير از آن زنی که هفته ای يک بار به مدرسه سری می زد ، از اوليای اطفال دو سه

نفر ديگر هم بودند که مرتب بودند . يکی همان پاسبانی که با کمربند ، پاهای پسرش

را بست و فلک کرد .يکی هم کارمند پست و تلگرافی بودکه ده روزی يک بار می آمد و پدر

همان بچه ی شيطان . و يک استاد نجار که پسرش کلاس اول بود و خودش

سواد داشت و به آن می باليد وکار آمد می نمود .يک مقنی هم بود درشت استخوان و بلند

قد که بچه اش کلاس سوم بود و هفته ای يک بار می آمد و همان توی حياط ، ده پانزده

دقيقه ای با فراش ها اختلاط می کرد و بی سرو صدا می رفت .  نه کاری داشت ،

نه چيزی ا ز آدم می خواست و همان طورکه آمده بود چند دقيقه ای را با فراش صحبت

می کرد و بعد می رفت . فقط يک روز نمی دانم چرا رفته بود بالای ديوار

مدرسه . البته اول فکر کردم مامور اداره برق است ولی بعد متوجه شدم که همان

مرد مقنی است . بچه جيغ و فرياد می کردند و من همه اش درين فکر بودم که چه

طور به سر ديوار رفته است ؟ماحصل داد و فريادش اين بود که چرا اسم پسر او

را برای گرفتن کفش و لباس به انجمن نداديم .وقتی به او رسيدم نگاهی به او انداختم و

بعد تشری به ناظم و معلم ها زدم که ولش کردند و بچه ها رفتند سرکلاس و بعد بی

اين که نگاهی به او بکنم ، گفتم :

- «خسته نباشی اوستا .»

و همان طور که به طرف دفتر می رفتم رو به ناظم و معلم ها افزودم :

-« لابد جواب درست و حسابی نشنيده که رفته سر ديوار.»

که پشت سرم گرپ صدايی آمد و از در دفتر که رفتم تو ، او و ناظم با هم وارد شد ند.

گفتم نشست . و به جای اينکه حرفی بزند به گريه افتاد . هرگز گمان نمی کردم از

چنان قد و قامتی صدای گريه دربيايد .اين بود که از اتاق بيرون آمد م و فراش

را صدا زدم که آب برايش بياورد و حالش که جا آمد ، بياوردش پهلوی من .

اما ديگر از او خبری نشد که نشد .نه آن روز و نه هيچ روز ديگر .آن روز چند دقيقه ای

بعد ، از شيشه ی اتاق خودم ديدمش که دمش را لای پايش گذاشته بود از در مدرسه بيرون

می رفت و فراش جديد آمد که بله می گفتند از پسرش پنج تومان خواسته بودند

تا اسمش را برای کفش ولباس به انجمن بدهند . پيدا بود باز تو ی کوک ناظم رفته

است . مرخصش کردم و ناظم را خواستم .معلو م شد می خواسته ناظم را بزند .

همين جوری و بی مقدمه .اواخر بهمن بودکه يکی از روزهای برفی با يکی ديگر از

اوليای اطفال آشنا شدم . يارو مرد بسيار کوتاهی بود ؛ فرنگ ماب و بزک کرده

و اتو کشيده که ننشسته از تحصيلاتش و از سفر های فرنگش حرف زد .می خواست

پسرش را آن وقت سال از مدرسه ی ديگر به آن جا بياورد . پسرش از آن بچه -

هايی بود که شير و مربای صبحانه اش را با قربان صدقه توی حلق شان می تپانند .

کلاس دوم بود و ثلث اول دو تا تجديد آورده بود .می گفت در باغ ييلاقی اش که نزديک

مدرسه است ، باغبانی دارند که پسرش شاگرد ماست و درس خوان است و پيدا است

که بچه ها زير سايه شما خوب پيشرفت می کنند .و ازاين پيزرها . و حال به خاطر

همين بچه ، توی اين برف و سرما ، آمده اند ساکن باغ ييلاقی شده اند . بلند شدم

ناظم را صدا کردم و دست او و بچه اش را توی دست ناظم گذاشتم و خداحافظ شما

... و نيم ساعت بعد ناظم برگشت که يارو خانه ی شهرش را به يک دبيرستان

اجاره داده ، به ماهی سه هزار و دويست تومان ، و التماس دعا داشته ، يعنی معلم سرخانه

می خواسته و حتی بدش نمی آمد ه است که خود مدير زحمت بکشند و از ين گنده -

گوزی ها .... احساس کردم که ناظم دهانش آب افتاده است . و من به ناظم

حالی کردم خودش برود بهتراست و فقط کاری بکند که نه صدای معلم ها در بيايد و نه

آخر سال ، برای يک معدل ده احتياجی به من بميرم و تو بميری پيدا کند . همان روز

عصر ناظم رفته بود و قرار ومدار برا ی هر روز عصر يک ساعت به ماهی صدو پنجاه

تومان .ديگر دنيابه کام ناظم بود . حال مادرش هم بهتر بود و از بيمارستان

مرخصش کرده بودند و به فکر زن گرفتن افتاده بود .و هر روز هم برای يک نفر نقشه

می کشيد حتی برای من هم .يک روز در آمد که چرا ما خودمان « انجمن خانه و مدرسه »

نداشته باشيم ؟ نشسته بود و حسابش را کرده بود ديده بود که پنجاه شصت

نفری از اوليای مدرسه دست شان به دهان شان می رسد و از آن هم که به پسرش درس

خصوصی می داد قول مساعد گرفته بود . حاليش کردم که مواظب حرف وسخن

اداره ای باشد و هرکار دلش می خواهد بکند .کاغذ دعوت را هم برايش نوشتم با آب وتاب

و خودش برای ادره ی فرهنگ ، داد ماشين کردند و به وسيله ی خود بچه فرستاد .

و جلسه با حضور بيست و چند نفری از اوليای بچه ها رسمی شد . خوبيش اين بود

که پاسبان کشيک پاسگاه هم آمده بود ودم در برای همه ، پاشنه هايش را به هم می کوبيد و

معلم ها گوش تا گوش نشسته بودند و مجلس ابهتی داشت و ناظم ، چای و شيرينی تهيه کرده

بود و چراغ زنبوری کرايه کرده بود و باران هم گذاشت پشتش و سالون برای اولين بار

درعمرش به نوايی رسيد .يک سرهنگ بود که رييسش کرديم و آن زن را که هفته ای

يک بار می آمد نايب رئيس .آن که ناظم به پسرش درس خصوصی می داد نيامده بود .

اما پاکت سر بسته ای به اسم مدير فرستاده بود که فی المجلس بازش کرديم .

عذر خواهی از اينکه نتوانسته بود بيايد و وجه ناقابلی جوف پاکت .صدو پنجاه تومان .

و پول را روی ميز صندوق دار گذاشتيم که ضبط و ربط کند .

نائب رئيس بزک کرده و معطر شيرينی تعارف می کرد و معلم ها باهر با ر که شيرينی

بر می داشتند ، يک بار تا بناگوش سرخ می شدند و فراش ها دست به دست چای می آوردند .

در فکر بودم که يک مرتبه احساس کردم ، سی صد چهار صد تومان پول نقد ، روی ميز

است و هشت صد تومان هم تعهد کرده بودند .پيرزن صندوقدار که کيف پولش

را همراهش نياورده بود ناچار حضار تصويب کردند که پول ها فعلا پيش ناظم باشد .

و صورت مجلس مرتب شد و امضا ها رديف پای آن و فردا فهميدم که ناظم همان شب

روی خشت نشسته بوده و به معلم سور داده بوده است .اولين کاری که کردم رونوشت

مجلس آن شب را برای اداره ی فرهنگ فرستادم . و بعد همان استاد نجار را

صدا کردم و دستور دادم برای مستراح ها دوروزه در بسازد که ناظم خيلی به سختی

پولش را داد .و بعد در کوچه ی مدرسه درخت کاشتيم . تور واليبال را تعويض

و تعدادی توپ در اختيار بچه ها گذاشتيم برای تمرين در بعد از ظهر ها و آمادگی برای

مسابقه با ديگر مدارس و درهمين حين سر و کله ی بازرس تربيت بدنی هم پيدا شد و

هرروز سرکشی و بيا و برو .تا يک روز که به مدرسه رسيدم شنيدم که از سالون سر

و صدا می آيد . صد اهالتر بود . ناظم سر خود رفته بود و سرخود دويست سی

صد تومان داده بود و هالتر خريده بود و بچه های لاغر زير بار آن گردن خود را خرد

می کرد ند . من در اين ميان حرفی نزدم . می توانستم حرفی بزنم ؟ من چيکاره ب

ودم ؟اصلا به من چه ربطی داشت ؟ هر کار که دلشان می خواهد بکنند .مهم اين بود

که سالون مدرسه رونقی گرفته بود .ناظم هم راضی بود و معلم ها هم . چون نه

خبر از حسادتی بود و نه حرف و سخنی پيش آمد . فقط می بايست به ناظم سفارش

می کردم که فکر فراش ها هم باشد .

 

۱۵

 

کم کم خودمان را برای امتحان ها ی ثلث دوم آماده می کرديم .  اين بود که اوايل اسفند ،

يک روز معلم ها را صدا زدم و در شورا مانندی که کرديم بی مقدمه برای شان داستان

يکی از همکاران سابقم را گفتم که هر وقت بيست می داد تا دو روز تب داشت .

البته معلم ها خنديدند . ناچار تشويق شدم و داستان  آخوندی را گفتم که دربچگی معلم

شرعيات مان بود و زير عبايش نمره می داد و دستش چنان می لرزيد که عبا تکان می-

خورد و درست ده دقيقه طول می کشيد . و تازه چند ؟بهترين شاگردها دوازده .

و البته باز هم خنديدند . که اين بار کلافه ام کرد .و بعد حالی شان کردم که بد نيست

در طرح سوال ها مشورت کنيم و از اين حرف ها ...و از شنبه ی بعد ، امتحانات

شروع شد . درست از نيمه ی دوم اسفند . سوال ها را سه نفر ی می ديديم .

خودم با معلم هر کلاس وناظم . در سالون ميز ها را چيده بوديم البته از

وقتی هالتر دار شده بود خيلی زيباتر شده بود . در سالون کاردستی های بچه در همه جا به

چشم می خورد . هر کسی هر چيزی رابه عنوان کاردستی درست کرده بودند و

آورده بودند .که برای اين کاردستی ها چه پول ها که خرج نشده بود و چه دست ها

که نبريده بود و چه دعواها که نشده بود و چه عرق ها که ريخته نشده بود.پيش از هر

امتحان که می شد ، خودم يک ميتينگ برای بچه ها می دادم که ترس از معلم و امتحان

بی جا است و بايد اعتماد به نفس داشت و ازين مزخرفات ....ولی مگر حرف به

گوش کسی می رفت ؟ از درکه وارد می شد ند ، چنان هجومی می بردند که نگو !

به جاهای دو ر از نظر .يک بار چنان بود که احساس کردم مثل اينکه ازترس لذت

می برند .اگر معلم نبودی يا مدير ، به راحتی می توانستی حدس بزنی که کی ه

ا با هم قرار و مداری دارند و کدام يک پهلو دست کدام يک خواهد نشست .يکی دو بار

کوشيدم بالای دست يکی شان بايستم و ببينم چه می نويسد . ولی چنان مضطرب

می شدند و دست شان به لرزه می افتاد که از نوشتن باز می ماندند .می ديدم که اين

مردان آينده ، درين کلاس ها و امتحان ها آن قدر خواهند ترسيد که وقتی ديپلمه بشوند يا

ليسانسه ، اصلا آدم نوع جديدی خواهند شد . آدمی انباشته ازوحشت ، انبانی از ترس و

دلهره .به اين ترتيب يک روز بيشتر دوام نياوردم . چون ديدم نمی توانم قلب بچگانه ای

داشته باشم تا با آن ترس و وحشت بچه ها را درک کنم و هم دردی نشان بدهم .اين جور

بودکه می ديدم که معلم مدرسه هم نمی توانم باشم .

 

۱۶

 

دوروزقبل از عيد کارنامه ها آماده بود و منتظر امضای مدير .دويست و سی و شش تا امضا

اقلا تا ظهر طوی می کشيد . پيش از آن هم تا می توانستم از امضای  دفترهای حضور

و غياب می گريختم .خيلی از جيره خورهای دولت در ادارات ديگر يا

در ميان همکارانم ديده بودم  که در مواقع بيکاری تمرين امضا می کنند .پيش از آن

نمی توانستم بفهمم چه طور از مديری يک مدرسه يا کارمندی ساده يک اداره می شود به وزارت

رسيد . يا اصلا آرزويش را داشت .نيم قراضه امضای آماده و هر کدام معرف يک شخصيت ،

بعد نيم ذرع زبان چرب و نرم که با آن ، مار را از سوراخ بيرون

بکشی ، يا همه جا را بليسی و يک دست هم قيافه .نه يک جور . دوازده جور .

کریمی که جهان پاینده دارد               تواند حجتی را زنده دارد

 

دانلود پروژه و کارآموزی و کارافرینی

یک شنبه 24 بهمن 1389  3:39 AM
تشکرات از این پست
mohamadaminsh
mohamadaminsh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 25772
محل سکونت : خوزستان

مدير مدرسه4

در اين فکرها بودم که ناگهان در ميان کارنامه ها چشمم به يک اسم آشنا افتاد .به اسم پسران

جناب سرهنگ که رييس انجمن بود .رفتم توی نخ نمراتش . همه متوسط بود و جای ايرادی

نبود . و يک مرتبه به صرافت افتادم که از اول سال تا به حال بچه ها ی

مدرسه را فقط به اعتبار وضع مالی پدرشان قضاوت کرده ام .درست مثل اين پسر سرهنگ

که به اعتبار کيابيای پدرش درس نمی خواند.  ديدم هرکدام که پدرشان فقيرتر

است به نظرمن باهوش تر می آمده اند .البته ناظم با اين حرف ها کاری نداشت .مر قانونی

را عمل می کرد . از يکی چشم می پوشيد به ديگری سخت می گرفت .

اما من مثل اين که قضاوتم را درباره ی بچه ها از پيش کرده باشم و چه خوب بود که نمره ها

در اختيار من نبود و آن يکی هم « انظباط » مال آخر سال بود .مسخره تر

ين کارها آن است که کسی به اصلاح وضعی دست بزند ، اما در قلمروی که تا سر دماغش

بيشتر نيست . و تازه مدرسه ی من ، اين قلمرو فعاليت من ، تا سردماغم هم

نبود . به همان توی ذهنم ختم می شد . وضعی را که ديگران ترتيب داده بودند .به

اين ترتيب بعد از پنج شش ماه ، می فهميدم که حسابم يک حساب عقلايی نبوده است.

احساساتی بوده است . ضعف های احساساتی مرا خشونت های عملی ناظم

جبران می کرد و اين بود که جمعا نمی توانستم ازو بگذرم . مرد عمل بود .کار را

می بريد و پيش می رفت .در زندگی و درهر کاری ، هر قدمی بر می داشت ،برايش هدف بود .

و چشم از وجوه ديگر قضيه می پوشيد . اين بود که برش داشت.ومن

نمی توانستم . چرا که اصلا مدير نبودم .خلاص ... و کارنامه ی پسر سرهنگ را که

زير دستم عرق کرده بود ، به دقت واحتياج خشک کردم و امضايی زير آن

گذاشتم به قدری بد خط و مسخره بود که به ياد امضای فراش جديد مان افتادم .

حتما جناب سرهنگ کلافه می شد که چرا چنين آدم بی سوادی را با اين خط و ربط امضا

مدير مدرسه کرده اند .آخر يک جناب سرهنگ هم می تواند که امضای آدم معرف شخصيت آدم است .

 

۱۷

 

اواخر تعطيلات نوروز رفتم به ملاقات معلم ترکه ای کلاس سوم .ناظم که با او ميانه

خوشی نداشت . ناچار با معلم حساب کلاس پنج و شش قرار و مداری گذاشته بودم

که مختصری علاقه ای هم به آن حرف و سخن ها داشت .هم به وسيله ی او بود که

می دانستم نشانی اش کجا است و توی کدام زندان است .در راه قبل از هر چيز خبر

داد که رييس فرهنگ عوض شده واين طور که شايع است يکی از هم دوره ای های من ،

جايش آمد ه. گفتم :

- «عجب ! چرا ؟ مگه رييس قبلی چپش کم بود ؟»

- «چه عرض کنم .می گند پا تو کفش يکی از نماينده ها کرده . شما خبر نداريد ؟»

-«چه طور؟ از کجا خبر داشته باشم ؟»

- «هيچ چی ... می گند دوتا از کار چاق کن های انتخاباتی يارو از صندوق

فرهنگ حقوق می گرفته اند ؛ شب عيدی رييس فرهنگ حقوق شون رو زده .»

- «عجب ! پس اونم می خواسته اصلاحات کنه ! بيچاره .»

و بعد از اين حرف زديم که الحمد الله مدرسه مرتب است و آرام و معلم ها همکاری

می کنند و ناظم بيش از اندازه همه کاره شده است .ومن فهميدم که باز لابدمشتری

خصوصی تازه ای پيدا شده است که سر و صدای همه همکارها بلند شده .دم در زندان

شلوغ بود .کلاه مخملی ها ، عم قزی گل بته ها ، خاله خانباجی ها و ...اسم نوشتيم

و نوبت گرفتيم و به جای پاها ، دست ها مان زير بار کوچکی که داشتيم ، خسته

شد و خواب رفت تا نوبت مان شد .ا زاين اتاق به آن اتاق و عاقبت نرده های آهنی و

پشت آن معلم کلاس سه و ... عجب چاق شده بود !درست مثل يک آدم حسابی

شده بود . خوشحال شديم و احوالپرسی و تشکر ؛ و ديگر چه بگويم ؟

بگويم چرا خودت را به دردسر انداختی ؟ پيدا بود از مدرسه و کلاس به خوش تر می گذرد .

ايمانی بود و او آن را داشت و خوشبخت بود و دردسری نمی ديد و زندان حداقل برايش

کلاس درس بود . عاقبت پرسيدم :

- «پرونده ای هم برات درست کردند يا هنوز بلاتکليفی »

- «امتحانمو دادم آقا مدير ، بد از آب در نيومد .»

- «يعنی چه ؟»

-«يعنی بی تکليف نيستم . چون اسمم تو ليست جيره ی زندون رفته . خيالم راحته .

چون سختی هاش گذشته .»

ديگر چه بگويم .ديدم چيزی ندارم خداحافظی کردم و او رابا معلم حساب تنها گذاشتم

و آمدم بيرون و تا مدت ملاقات تمام بشود ، دم در زندان قدم زدم و به زندانی فکر کردم که

برای خودم ساخته بودم .يعنی آن خر پول فرهنگ دوست ساخته بود .

ومن به ميل و رغبت خودم را در آن زندانی کرده بودم . اين يکی را به ضرب دگنک

اين جا آورده بودند .ناچار حق داشت که خيالش راحت باشد . اما من به ميل و رغبت

رفته بودم و چه بکنم ؟ ناظم چه طور ؟ راستی اگر رييس فرهنگ از هم دوره ای های

خودم باشد ؛ چه طور است بروم و ازو بخواهم که ناظم را جای من بگذارد ، يا

همين معلم حساب را ؟... که معلم حساب در آمد و را ه افتاديم .با او هم ديگر حرفی

نداشتم . سرپيچ خداحافظ شما و تاکسی گرفتم و يک سر به اداره ی فرهنگ

زدم.گرچه دهم عيد بود ، اما هنوز رفت و آمد سال نو تمام نشده بود .برو و بيا و شيرينی

و چای دو جانبه . رفتم تو . سلام و تبريک و همين تعارفات را پراند م.

بله خودش بود . يکی از پخمه های کلاس . که آخر سال سوم کشتيارش شد م دو بيت

شعر را حفظ کند ، نتوانست که نتوانست .و حالا او رئيس بود و من آقا مدير .

راستی حيف ازمن ، که حتی وزير چنين رييس فرهنگ هايی باشم !ميز همان طور پاک

بود و رفته .اما زير سيگاری انباشته از خاکستر و ته سيگار .بلند شد و چلپ و چولوپ

روبوسی کرديم و پهلوی خودش جا باز کرد و گوش تا گوش جيره خورهای فرهنگ

تبريکات صميمانه و بدگويی از ماسبق و هندوانه و پيزرها ! و دو نفر که قد و قواره اشان

به درد گود زورخانه می خورد يا پای صندوق انتخابات شيرينی به مردم می دادند .

نزديک بود شيرينی را توی ظرفش بيندازم که ديدم بسيار احمقانه است . سيگارم که

تمام شد قضيه ی رييس فرهنگ قبلی و آن دو نفر را در گوشی ازش پرسيدم ، حرفی نزد .

فقط نگاهی می کرد که شبيه التماس  بود و من فرصت جستم تا وضع معلم کلاس سوم

را برايش روشن کنم و از او بخواهم تا آن جا که می تواند جلوی حقوقش را نگيرد .

و از در که آمد م بيرون ، تازه يادم آمد که برای کار ديگری پيش رييس فرهنگ بودم .

 

۱۸

 

باز ديروز افتضاحی به پا شد .معقول يک ماهه ی فروردين راحت بوديم . اول ارديبهشت

ماه جلالی و کوس رسوايی سر ديوارمدرسه .نزديک آخر وقت يک جفت پدرو مادر ، بچه -

شان درميان ، وارد اتاق شدند . يکی برافروخته و ديگری رنگ و رو باخته

و بچه شان عينا مثل اين عروسکهای کوکی . سلام و عليک و نشستند . خدايا ديگر

چه اتفاقی افتاده است ؟

-« چه خبر شده که با خانوم سرافرازمون کرديد ؟»

مرد اشاره ای به زنش کرد که بلند شد و دست بچه را گرفت و رفت بيرون و من ماندم

و پدر .اما حرف نمی زد . به خودش فرصت می داد تا عصبانيتش بپزد .

سيگارم را در آوردم و تعارفش کرد م. مثل اين که مگس مزاحمی را از روی دماغش

بپراند ، سيگار را رد کرد و من که سيگارم را آتش می زدم ،فکر کردم لابد دردی داردکه

چنين دست و پا بسته و چنين متکی

به خانواده به مدرسه آمده .باز پرسيدم :

-«خوب ، حالا چه فرمايش داشتيد ؟

که يک مرتبه ترکيد :

-« اگه من مدير مدرسه بودم و هم چه اتفاقی می افتاد ، شيکم خودمو پاره می کردم .

خجالت بکش مرد ! برو استعفا بده . تا اهل محل نريختن تيکه تيکه ات کنند ، دوتا گوشتو

وردار و دررو . بچه های مردم می آن اين جا درس بخونن و حسن اخلاق. نمی آن که ..»

- «اين مزخرفات کدومه آقا ! حرف حساب سرکار چيه ؟»

و حرکتی کردم که اورا از در بيندازم بيرون . اما آخر بايد می فهميدم چه مرگش است .

ولی آخر با من چه کار دارد ؟»

-« آبروی من رفته . آبروی صد ساله ی خونواده ام رفته . اگه در مدرسه ی

تو رو تخته نکنم ، تخم بابام نيستم . آخه من ديگه با اين بچه چی کار کنم ؟»

تو اين مدرسه ناموس مردم در خطره . کلانتری فهميده ؛ پزشک قانونی فهميده ؛ يک

پروند ه درست شده پنجاه ورق ؛ تازه می گی حرف حسابم چيه ؟حرف حسابم اينه

که صندلی و اين مقام از سر تو زياده . حرف حسابم اينه که می دم محاکمه ات کنند و

از نون خوردن بندازنت ....او می گفت و من گوش  می کردم و مثل دو تا سگ

هار به جان هم افتاده بوديم که در باز شد و ناظم آمد تو . به دادم رسيد .  در

همان حال که من و پدر بچه در حال دعوا بوديم زن و بچه همان آقا رفته بودند و قضايا

را برای ناظم تعريف کرده بودند و او فرستاده بوده فاعل را از کلاس کشيده بودند بيرون

..و گفت چه طور است زنگ بزنيم و جلوی بچه ها ادبش کنيم و کرديم . يعنی

اين بار خود من رفتم ميدان . پسرک نره خری بود از پنجمی ها با لباس مرتب و صورت

سرخ و سفيد و سالکی به گونه . جلوی روی بچه ها کشيدمش زير مشت و لگد

و بعد  سه تا از ترکه ها را که فراش جديد فوری از باغ همسايه آورده بود ، سه سرو

صورتش خرد کردم . چنان وحشی شده بودم که اگر ترکه ها نمی رسيد ، پسرک

را کشته بودم . اين هم بود که ناظم به دادش رسيد و وساطت کرد و لاشه اش را توی

دفتر برد ند و بچه هارا  مرخص کردند و من به اتاقم برگشتم و با حالی زار روی

صندلی افتادم ، نه از پدر خبری بود و نه از مادرو نه از عروسک های کوکی شان که

ناموسش دست کاری شده بود . و تازه احساس کردم که اين کتک کاری را بايد

به او می زدم .خيس عرق بودم و دهانم تلخ بود . تمام فحش هايی که می بايست

به آن مردکه ی دبنگ می دادم و نداده بودم ، دردهانم رسوب کرده بود و مثل دم مار

تلخ شده بود .اصلا چرا زدمش ؟چرا نگذاشتم مثل هميشه ناظم ميدان داری کند که

هم کارکشته تر بود و هم خونسردتر . لابد پسرک با دختر عمه اش هم نمی تواند

بازی کند . لابد توی خانواده شان ، دخترها سر ده دوازده سالگی بايد از پسر های هم

سن رو بگيرند . نکند عيبی کرده باشد ؟و يک مرتبه به صرافت افتادم که بروم ببينم

چه بلايی به سرش آورده ام . بلند شدم و يکی از فراش ها را صدا کردم که فهميدم

روانه اش کرده اند .آبی آورد که روی دستم می ريخت و صورتم را می شستم و

می کوشيدم که لرزش دست هايم را نبيند . و در گوشم آهسته گفت که پسر مدير شرکت

اتوبوسرانی است و بد جوری کتک خورده و آن ها خيلی سعی کرده اند که تر و تميزش

کنند ... احمق مثلا داشت توی دل مرا خالی می کرد .نمی دانست که

من اول تصميم را گرفتم ، بعد مثل سگ هار شد م . و تازه می فهميدم کسی را زد ه ام

که لياقتش را داشته .حتما از اين اتفاق ها جای ديگر هم می افتد.آدم بردارد پايين

تنه بچه ی خودش را ، يا به قول خودش ناموسش را بگذارد سر گذر که کلانتر محل

و پزشک معاينه کنند ! تا پروند ه درست کنند ؟با اين پدرو مادرها بچه ها حق دارند

که قرتی و دزد و دروغگو از آب در بيايند . اين مدرسه ها را اول برای پدرو مادر

ها باز کنند ... با اين افکار به خانه رسيدم .زنم در را که باز کرد ؛ چشم هايش گرد شد .

هميشه وقتی می ترسد  اين طور می شود.برای اينکه خيال نکند آدم کشته ام ، زود

قضايا رابرايش گفتم . و ديد م که در ماند .يعنی ساکت ماند . آب سرد ، عرق

بيدمشک ، سيگار پشت سيگار فايده نداشت، لقمه از گلويم پايين نمی رفت و دست ها

هنوز می لرزيد . هر کدام به اندازه ی يک ماه فعاليت کرده بودند . با سيگار

چهارم شروع کرد م:

-« می دانی زن ؟ بابای يارو پول داره . مسلما کار به دادگستری و اين جور خنس ها

می کشه . مديريت که الفاتحه . اما خيلی دلم می خواد قضيه به

داد گاه برسه . يک سال آزگار رو دل کشيده ام و ديگه خسته شده ام . دلم می خواد

يکی بپرسه چرابچه ی مردم رو اين طوری زدی ، چرا تنبيه بدنی کردی!

آخ يک مدير مدرسه هم حرف هايی داره که بايد يک جايی بزنه ....»

که بلند شد و رفت سراغ تلفن . دو سه تا از دوستانم را که در دادگستری کاره ای بودند ،

گرفت و خودم قضيه را برای شان گفتم که مواظب باشند .فردا پسرک فاعل به مدرسه

نيامده بود . و ناظم برايم گفت که قضيه از ين قرار بوده است که دوتايی به

هوای ديدن مجموعه تمبر های فاعل با هم به خانه ای می روند و قضايا همان جا اتفاق

می افتد و داد و هوار و دخالت پدر و مادر های طرفين و خط ونشان و شبانه کلانتری ؛

و تمام اهل محل خبر دارند . او هم نظرش اين بود که کار به دادگستری خواهد کشيد .

و من يک هفته ی تمام به انتظار اخطاريه ی دادگستری صبح و عصر به مدرسه

رفتم و مثل بخت النصر پشت پنجره ايستادم .اما در تمام اين مدت نه از فاعل خبری

شد ، نه از مفعول و نه از پدر و مادر ناموس پرست و نه از مدير شرکت

اتوبوسرانی . انگار نه انگار که اتفاقی افتاده .بچه ها می آمدند و می رفتند ؛ برای

آب خوردن عجله می کردند ؛ به جای باز ی کتک کاری می کردند  و همه چيز مثل قبل بود .

فقط من ماندم و يک دنيا حرف و انتظار.تا عاقبت رسيد .... احضاريه ی ای

با تعيين وقت قبلی برای دو روز بعد ، در فلان شعبه و پيش فلان بازپرس دادگستری .

آخر کسی پيدا شده بود که به حرفم گوش کند .

 

۱۹

 

تا دو روز بعدکه موعد احضار بو د،

اصلا از خانه در نيامدم . نشستم و ماحصل حرف هايم را روی کاغذ آوردم .

حرف هايی که با همه ی چرندی هر وزير فرهنگی می توانست با آن يک برنامه ی

هفت ساله برای کارش بريزد .و سرساعت معين رفتم دادگستری . اتاق معين و

بازپرس  معين . در را باز کردم و سلام ، و تا آمدم خودم را معرفی کنم و احضاريه

را در بياورم ، يارو پيش دستی کرد و صندلی آورد و چای سفارش داد و « احتياجی

به اين حرف ها نيست و قضيه ی کوچک بود و حل شد و راضی به زحمت شما نبوديم ...»

که عرق سرد بر بدن من نشست . چاييم را که خوردم ، روی همان کاغذ نشان دار دادگستری

استعفا نامه ام را نوشتم و به نام هم کلاسی پخمه ام که تازه رييس شده بود ، دم در پست کردم.

 

« تمام   »

کریمی که جهان پاینده دارد               تواند حجتی را زنده دارد

 

دانلود پروژه و کارآموزی و کارافرینی

یک شنبه 24 بهمن 1389  3:40 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها