0

تغذیه ، ورزش و روزه داری

 
hasantaleb
hasantaleb
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : شهریور 1387 
تعداد پست ها : 58933
محل سکونت : اصفهان

تغذیه ، ورزش و روزه داری

 

تغذیه ورزش وروزه داری

 

ورزش در ماه مبارک رمضان : ماه مبارک رمضان ، ماه خیر و برکت ، ماه انسان ساز و ماه نزول برکات است ، که هر چه انسان کامل تر باشد از فوائد این ماه بیشتر بهره می برد. ورزش که همواره برای سلامتی جسم و روح به آن سفارش شده است ، در این ماه جلوه پر رنگ تری یافته و می تواند نقش خود در این مهم را بهتر و بیشتر ایفا کند . ورزش نه تنها با روزه منافاتی ندارد بلکه اگر به صورت صحیح و اصولی انجام شود ، باعث آرامش و کاهش استرس ورزشکاران می شود و استقامت فکری و صبر آنان را تقویت می کند.

 

ورزش در ماه رمضان از تجمع چربی در بدن جلوگیری کرده و عمل سوخت و ساز را تسهیل می نماید به طوریکه ورزشکارانی که روزه می گیرند کمتر دچار مشکلات گوارشی و قند خون می شوند . لذا ورزشکاران می توانند با یک برنامه غذایی غنی ، انرژی مورد نیاز را برای انجام فعالیت های ورزشی و حفظ ساختار بدنی به دست آورند . روزه داری باشرط رعایت نکات تغذیه ای و جلوگیری از پایین آمدن فشار و قند خون ، نه تنها منافاتی با ورزش کردن ندارد ، بلکه به انجام هرچه بهتر فعالیتهای ورزشکاران نیز کمک می کند.

 

مصرف تمام گروه های اصلی غذایی ( شیر و لبنیات ، نان و غلات ، سبزیجات و میوه جات ، گوشت ، تخم مرغ ، و حبوبات بدون پوست ) در ماه مبارک رمضان برای ورزشکاران روزه دار تأکید می شود و ورزشکاران می توانند با یک رژیم غذایی سالم ، نیازهای مورد نیاز بدنشان را تأمین کرده و از فوائد روزه برای سلامتی خود برخوردار شوند.

 

روزه مانع ورزش کردن نیست و ورزشکارانی که معتقدند روزه گرفتن ساختار بدنی آنها را تغییر می دهد ، می توانند با یک برنامه غذایی غنی ، انرژی مورد نیاز را حفظ نمایند . و در واقع ماه مبارک رمضان یک ورزش روحی تلقی می شود .

 

سحر : تأکید می گردد وعده سحر حذف نشود و بهتر این است که بیشتر انرژی بدن با خوردن سحری تأمین شود . ورزشکاران سعی کنند بدون سحری روزه نگیرند. زیرا در این صورت فرد حتماً در طول روز دچار ضعف و بی حالی خواهد شد . ورزشکاران فراموش نکنند که پرخوری در هنگام سحر نه تنها از احساس گرسنگی در ساعات انتهایی روز جلوگیری نمی کند ، بلکه در ساعات ابتدایی بعد از سحر ، فشار زیادی را به معده و دستگاه گوارشی فرد وارد می کند که سبب بروز علائمی نظیر سوء هاضمه ، درد و نفخ معده می شود.

 

بیدار نشدن برای سحری کاملاً اشتباه است و در طولانی مدت سبب ضعف و بی حالی روزه داران خواهد شد . در سحر از مواد غذایی پروتئین دار ( تخم مرغ ، حبوبات ، لبنیات و گوشت ) استفاده کنید و به جای نوشیدن آب زیاد ، میوه های آبدار بخورید . مایعات توصیه سده برای سحری باید به تدریج نوشیده شوند . یک لیوان آب میوه تازه و یک لیوان شربت عسل یا قند اثر مفیدی خواهد داشت . همچنین لیمو ترش تازه نیز مناسب است . رژیم غذایی سحر بهتر است شامل مواد غذایی متنوعی باشد.

 

این نکته برای نوجوانان اهمیت بیشتری دارد و باید از مواد غذایی قندی ، پروتئین دار و پر انرژی استفاده کنند . ورزشکاران سعی کنند بعد از خوردن سحری حتی الامکان نخوابیده ، چون وضعیت دراز کش سبب برگشت مواد به مری و ترش کردن می شود و گذشته از آن فردای آن روز احساس خوبی نخواهید داشت . این کار در دراز مدت باعث سوزش سر دل و بیماری رفلکس معده و مری می شود . در این بیماری غذا از معده و مری بر میگردد و به اصطلاح احساس ترش کردن را گویند.

 

افطار : نیاز فوری بدن در هنگام افطار به دست آوردن یک منبع انرژی به شکل گلوکز ( قند خون ) برای هر سلول زنده به خصوص سلولهای مغز و اعصاب است . خرما و آب میوه منابع خوب قند هستند ، لذا هنگام افطار مصرف خرما ، آب میوه ، سوپ سبزیجات با رشته به منور حفظ تعادل قند ، آب و مایعات بدن توصیه می شود . افطار را با نوشیدن یک فنجان آب گرم ، شیر گرم و یا چای کم رنگ شروع کنید ، به گونه ای که دمای مایعات مذکور نه سرد و نه گرم باشد . تا حد امکان از نوشیدن آب زیاد در هنگام افطار خودداری کنید.

 

زیرا موجب بی حالی ، ضعف و درد معده می شود . در ساعات بعد از افطار توصیه می شود ، میزان نوشیدن آب و مایعات بیشتر شود تا ورزشکارا در هنگام ورزش ، دچار کم آبی نشوند . غذای افطار باید سبک ، پر کالریو زود هضم باشد ( شله زرد ، شیر ، خرما و ... ) و توصیه می شود که روزه را با شیرینی طبیعی مانند خرما ، کشمش و انجیر افطار کنید و از خوردن غذاهای سنگین و پر حجم بپرهیزید .

 

زمان ورزش : بهترین زمان ورزش در ماه مبارک رمضان را چهار ساعت بعد از افطار می باشد و برگزاری مسابقات ورزشی بلافاصله بعد از افطار از نظر علمی قابل پذیرش نیست . ورزش کردن بلافاصله بعد از افطار موجب خستگی ، وارد آمدن فشار بر سیستم عصبی ، مفصلی ، گوارشی و به ویژه عضلانی است ، که در نهایت ممکن است موجب بیماریها و آسیبهای ورزشی شود . فاصله بین غذا خوردن وورزش کردن باعث می شود تا بدن فرصت هضم غذا را پیدا کرده و خون به راحتی در عضلاتشان جریان پیدا کند .


نحوه انجام تمرینات : ورزشکاران سعی کنند در ماه مبارک رمضان تمرینات ورزشی خود را سبک تر انجام دهند ، زیرا انجام حرکات ورزشی سنگین موجب از دست دادن نمک ، آب زیاد و ضعف شدید در ورزشکاران می شود .


ورزش های مناسب : انجام ورزشهای مناسب ، شنا و پیاده روی را برای آماده نگه داشتن بدن ورزشکاران ضروری است .

 

خواب : در ماه مبارک رمضان سعی کنید شبها زود بخوابید تا بتوانید سحر به موقع ( تقریباً 1:30 ساعت قبل از اذان صبح ) بیدار شوید . با این روش از ورود مقدار زیادی غذا و مایعات به معده و تجمع آنها جلوگیری می کنید و هضم غذا نیز راحت تر خواهد بود . نیاز ورزشکاران به پروتئین در ماه مبارک رمضان نباید میزان انرژی دریافتی از پروتئین در ورزشکاران بالا باشد ، اگر آنها سعی کنند حدود 15 تا 20 در صد کل انرژی دریافتی روزانه را از پروتئین بگیرند ، برای بدنشان کافی است.

 

زیرا مصرف زیاد پروتئین سبب ایجاد مواد زائد در خون شده و احساس خستگی را در هنگام ورزش برای ورزشکاران به وجود می آورد . در صورتی که فردی بعد از افطار قصد تمرین ورزش سنگین یا مسابقه ورزشی را دارد ، بهتر است قبل از شروع مسابقه ، هنگام افطار از گوشت ، زرده تخم مرغ و ماهی استفاده کند . مصرف مایعات فراوان از جمله آب میوه ها قبل از ورزش هم مناسب است .

 

تغذیه ورزش وروزه داری

 

شام :گروه گوشت : مرغ ، گاو ، گوساله ، ...

 

گروه نان و غلات : آن گروه منبع خوب از کربوهیدرات ها مرکب هستند و تأمین انرژی ، پروتئین ، مواد معدنی و فیبر ها می باشند

 

گروه لبنیات : شیر ، ماست ، پنیر ، محصولات لبنی منابع خوب پروتئین و کلسیم هستند که برای حفظ بافت بدن و عملکرد های متعدد فیزیولوژیک ضروری می باشد.

 

گروه سبزیجات : سبزیجات منبع خوب فیبرها ی غذایی و تأمین سایر مواد شیمیایی گیاهی که آنتی اکسیدان هستند ، می باشند. آن مواد در جلوگیری از سرطان ، بیماریهای قلبی عروقی و بسیاری از بیماریها ی دیگر مفید است .

 

گروه میوه ها : میوه ها را به عنوان آخرین قسمت شام در فاصله کمی بعد از شام مصرف کنید . تا باعث سهولت هضم غذا شده و از بروز بسیاری از مسائل جلوگیری کند . میوه های ترش ، ویتامین بدن را فراهم می کنند . میوه ها منبع خوبی از فیبرهای غذایی هستند . میوه ها و مخلوطی از مغزها را می توان بعد از شام یا قبل از خواب مصرف کرد .

 

آب : استفاده به موقع و به اندازه آب از دیگر نکاتی است که می بایست در طول این ماه به آن توجه کرد . در ماه مبارک رمضان کم آبی می تواند در برخی از موارد به خصوص هنگام ورزش کردن مشکل ساز شود ، اما با تغییر مانی در برنامه های ورزشی می توان با این مشکل مقابله کرد . ورزشکاران می توانند برنامه ورزشی صبح خود را به عصر و بعد از افطار منتقل مکنند و به این ترتیب ، احتمال وقوع مشکلات را به حداقل برسانند.

 

به افرادی که امکان تغییر برنامه ورزشی خود را ندارند نیز توصیه می شود که در هنگام سحر و افطار مقدار بسیار زیادی آب بنوشند تا علاوه بر اینکه این نیاز بدن را مرتفع کرده باشند ، مقداری آب در بدن ذخیره کنند تا در موقع نیاز و از دست رفتن آب بدن ، از آن بهره جویند و به این ترتیب احتمال وقوع خطرات ناشی از کم آبی را به حداقل برسانند.

 

عدم مصرف زیاد نمک به دلیل دفع مایعات و اسید فولیک از بدن و احساس تشنگی توصیه نمی شود . با یک رژیم متعادل و صحیح ، نمک کافی به بدن ورزشکاران می رسد و نیازی به استفاده از نمک اضافی نیست .

 

نحوه پخت غذا : ورزشکاران در این ماه سعی کنند از مصرف غذاهای سرخ کرده خود داری کرده و برای طبخ غذا از روشهای دیگری مثل آب پز کردن و یا بخار پز کردن استفاده کنند . برای جلوگیری از عطش هنگام سحر از خوردن غذاهای خشک نظیر کوکوی سبزی ، کوکوی سیب زمینی ، کتلت و گوشت های سرخ شده مثل کباب ، جوجه کباب ، مرغ و ماهی خود داری کنید.

 

آن غذاها به همراه غذاهایی که ادویه زیاد دارند ، باعث عطش زیاد و ترش کردن معده می شوند . تمام روزه داران ، خصوصاً آنها که دچار بیماریهای گوارشی و معده هستند ، سعی کنند از خوردن آن غذاها بپرهیزند و از لیمو ترش ، ماست و سبزی خوردن در کنار آن غذاها استفاده کنند . ضمناً خوب است شش تا هشت لیوان آب در فاصله افطار تا سحر نوشیده شود و برای پیشگیری از احساس تشنگی در طول ساعات روز ، لیمو ترش تازه در پایان سحری مصرف شود. همچنین مصرف شربت عسل ( یک قاشق کوچک عسل به اضافه یک لیمو ترش تازه ) در سحر به ورزشکاران کمک می کند که در طول روز دیر تر تشنه شوند.


ناراحتی های گوارشی : روزه داران برای پیشگیری از بروز ناراحتی های گوارشی و ترش کردن و سوزش سر معده ، باید از مصرف زیاد غذاهای شیرین و چرب مانند زولبیا و بامیه در افطار یا سحر پرهیز کنند . مصرف سس مایونز ، خامه ، سوسیس و کالباس نیز در افطار یا سحر مناسب نیست . زیرا آن غذاها زمینه بروز ناراحتی های گوارشی نظیر ترش کردن معده را فراهم میکنند.

 

برای دور ماندن از عوارض بعدی در دستگاه گوارشی ، ورزشکاران روزه دار باید از خوردن غذاهای چرب ، حیم و نفاخ ، محرک و پر نمک در افطار و سحر پرهیز کنند . برای تأمین قند خون افراد روزه دار همانند زمانی که روزه دار نیستند ، باید سه وعده غذا بخورند که آن وعده ها شامل : سحر ، افطار و شام است . البته مصرف غذا در دو وعده سحر و افطار نیز اشکال ندارد . بهتر است غذای مصرفی در سحر ویژگی وعده نهار را داشته باشد.

 

در ماه مبارک رمضان استفاده از برنامه غذای متنوع و متعادل شامل 5 گروه اصلی غذا یعنی : نان و غلات + میوه ها + سبزیجات + گوشت و حبوبات و تخم مرغ + شیر و لبنیات برای حفظ سلامت بدن و تأمین انرژی و نیازهای تغذیه ای بدن توصیه می شود . استفاده از خرما در ماه مبارک رمضان به خصوص در هنگام افطار برای تأمین قند خون فرد روزه دار بسیار مؤثر است . روزه داران سعی کنند به جای غذاهای چرب و سرخ شده ، از غذاهای آب پز و بخار پز استفاده کنند .

 

حفظ تعادل در وعده های غذایی : نیازی به حذف هیچ یک از وعده های غذایی نیست . در ماه مبارک رمضان انسان دچار محدودیت یا محرومیت مواد غذایی نمی شود و احتیاج به ذخیره سازی مواد غذایی پیش از ماه مبارک رمضان وجود ندارد . با توجه به این که در ماه رمضان وعده های غذایی حذف می شود ، همه افراد باید حداقل 20 در صد کمتر از ماه های دیگر سال غذا بخورند . با مصرف متعادل مواد غذایی در ماه رمضان ، بدن فرصت سوزاندن چربی های اضافه را پیدا می کند . تمامی روزه داران باید وعده سحری را در برنامه غذایی خود داشته باشند . زیرا حذف این وعده ، سلامت آنها را به خطر می اندازد .

 

روزه و تقویت حافظه : روانشناسان عصر حاضر دستوراتی برای تقویت حافظه می دهند . اما کسانی که روزه می گیرند نیازی به تمرینات تقویت حافظه ندارند . زیرا یکی از فواید روزه ، تقویت حافظه اس . از قول حضرت امیر المؤمنین (ع ) آمده است : سه چیز حافظه را تقویت می کند : 1. مسواک کردن دندانها 2. روزه داشتن 3. خواندن قرآن اثر روزه در ازدیاد حافظه یک تأثیر فیزیولوژیک است که در نتیجه رسیدن غذای پاک به سلولهای مغز بعد از چند ساعت بی غذایی رخ می دهد.

 

استعمال بوی خوش در حال روزه : از جمله کارهای مستحب در حال روزه استعمال بوی خوش است . روایت شده است که امام حسین ( ع ) هر گاه روزه می گرفت خود را معطر می کرد و می فرمود : عطر تحفه روزه دار است .

منبع:هیئت پزشکی ورزشی استان کرمانشاه

عالم محضر خداست درمحضر خدا گناه نکنید حضرت امام (ره)

یک شنبه 24 بهمن 1389  1:19 AM
تشکرات از این پست
mohamadaminsh
mohamadaminsh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 25772
محل سکونت : خوزستان

احاديثي درموردشوخي

شوخى

 

 

 

حدیث (1) امام باقر عليه السلام :

إِنَّ اللّه  عَزَّوَجَلَّ يُحِبُّ المُداعِبَ فِى الجَماعَةِ بِلا رَفَثٍ؛
خداوند عزوجل دوست دارد كسى را كه در ميان جمع شوخى كند به شرط آن كه ناسزا نگويد.

كافى، ج2، ص663، ح4

حدیث (2) رسول اكرم صلى الله عليه و آله :

إِنّى أَمزَحُ وَلا أَقولُ إِلاّ حَقّا؛
من شوخى مى كنم، اما جز حق نمى گويم.

شرح نهج البلاغه، ج6، ص330

حدیث (3) رسول اكرم صلى الله عليه و آله :

اَلمُؤمِنُ دَعِبٌ لَعِبٌ وَالمُنافِقٌ قَطِبٌ غَضِبٌ؛
مؤمن شوخ و شنگ است و منافق اخمو و عصبانى.

تحف العقول، ص 49

حدیث (4) رسول اكرم صلى الله عليه و آله :

أَتَتِ امرَأَةٌ عَجوزٌ إِلَى النَّبِىِّ صلى الله عليه و آله فَقالَ لاتَدخُلُ الجَنَّةَ عَجوزٌ، فَبَكَت، فَقالَ: إِنَّكَ لَستَ يَومَئِذٍ بَعَجوزٍ، قالَ اللّه  تَعالى: (إِنّا أَنشَناهُنَّ إِنشاءً فَجَعَلناهُنَّ أَبكارا)؛
پير زنى نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد. حضرت به او فرمودند: پير به بهشت نمى رود. پيرزن گريست. حضرت فرمودند: تو در آن روز پير نخواهى بود. خداى متعال مى فرمايد: «ما آنان را آفرينش نوينى بخشيديم و همه را دوشيزه قرار داديم».

تنبيه الخواطر، ج1، ص112

حدیث (5) امام كاظم عليه السلام :

إِنَّ رَسولَ اللّه  صلى الله عليه و آله كانَ يَتيهِ العرابىُّ فَيُهدى لَهُ الهَديَّةَ، ثُمَّ يَقولُ مَكانَهُ: أَعطِنا ثَمَنَ هَديَّتِنا فَيَضحَكُ رَسولُ اللّه  صلى الله عليه و آله وَكانَ إِذَا اغتَمَّ يَقولُ: ما فَعَلَ العرابىُّ؟! لَيتَهُ أَتانا؛
باديه نشينى بود كه نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله مى آمد و براى آن حضرت هديه مى آورد و همان جا مى گفت: پول هديه ما را بده و رسول خدا صلى الله عليه و آله مى خنديدند. آن حضرت هرگاه اندوهگين مى شدند، مى فرمودند: آن باديه نشين چه شد؟ كاش نزد ما مى آمد.

كافى، ج2، ص663، ح1

حدیث (6) امام على عليه السلام :

كَثرَةُ المِزاحِ تَذهَبُ البَهاءَ وَتوجِبُ الشَّحناءَ؛
شوخى زياد، ارج و احترام را مى برد و موجب دشمنى مى شود.

غررالحكم، ج4، ص597، ح7126

حدیث (7) امام على عليه السلام :

مَن كَثُرَ مِزاحُهُ استُجهِلَ؛
هر كس زياد شوخى كند، نادان شمرده مى شود.

غررالحكم، ج5، ص183، ح7883

حدیث (8) امام على عليه السلام :

رُبَّ هَزلٍ عاد َجِدّا؛
چه بسا شوخى اى كه جدّى مى شود.

تحف العقول، ص85

حدیث (9) رسول اكرم صلى الله عليه و آله :

لا يَبلُغُ العَبدُ صَريحَ اليمانِ حَتّى يَدَعَ المِزاحَ وَالكَذِبَ وَيَدَعَ المِراءَ وَإِن كانَ مُحِقّا؛
بنده به ايمان ناب نرسد، مگر آن كه شوخى و دروغ را ترك گويد و مجادله (بگومگو) را رها كند، هر چند حق با او باشد.

الترغيب و الترهيب، ج3، ص594، ح20

حدیث (10) امام صادق عليه السلام :

إِذا أَحبَبتَ رَجُلاً فَلا تُمازِحهُ وَلاتُمارِهِ؛
هر گاه كسى را دوست داشتى، با او نه شوخى كن نه مجادله.

كافى، ج2، ص66، ح9

حدیث (11) پيامبر صلى الله عليه و آله :

اَنا زَعيمٌ بِبَيتٍ فى رَبَضِ الجَنَّةِ وَ بَيتٍ فى وَسَطِ الجَنَّةِ وَ بَيتٍ فَى اَعلَى الجَنَّةِ، لِمَن تَرَكَ المِراءَ وَ اِن كانَ مُحِقّـا وَ لِمَن تَرَكَ الكِذبَ وَ اِن كانَ هازِلاً وَ لِمَن حَسَّنَ خُلقَهُ؛

من براى كسى كه بگومگو را رها كند، هر چند حق با او باشد و براى كسى كه دروغ گفتن را اگر چه به شوخى باشد، ترك گويد و براى كسى كه اخلاقش را نيكو گرداند، خانه اى در حومه بهشت و خانه اى در مركز بهشت و خانه اى در بالاى بهشت ضمانت مى كنم.

خصال، ص 144، ح170

حدیث (12) امام باقر عليه السلام :

اِنَّ اللّه  عَزَّوَجَلَّ يُحِبُّ المُداعِبَ فِى الجَماعَةِ بِلارَفَثٍ؛

خداوند عزوجل، كسى را كه در ميان جمع شوخى كند، دوست دارد به شرط آن كه ناسزا نگويد.

كافى، ج2، ص663، ح4

حدیث (13) امام على عليه السلام :

كَثرَةُ المِزاحِ تُذهِبُ البَهاءَ وَ توجِبُ الشَّحناءَ؛

شوخى زياد، ارج و احترام را مى برد و موجب دشمنى مى شود.

غرر الحكم، ح 7126

حدیث (14) امام حسن عسکری علیه السلام:

لا تُمار فَیذهَبَ بَهاوُک وَ لا تمازح فَیجتَرَاُ عَلَیک؛
جدال مکن که ارزشت می رود و شوخی مکن که بر تو دلیر شوند

تحف العقول، ص 486

حدیث (15) امام موسی کاظم علیه السلام:

اِیاک وَ المِزاحَ فَاِنَّهُ یذهَبُ بِنُورِ ایمانِک؛
از شوخی (بی مورد) بپرهیز، زیرا که شوخی نور ایمان تو را می برد.

بحارالانوار، ج78، ص321

حدیث (16) امام على عليه‏السلام :

كانَ رَسولُ اللّه‏ِ صلى‏الله‏عليه‏و‏آله لَيَسُرُّ الرَّجُلَ مِنْ اَصحابِهِ اِذا رَآهُ مَغْموما بِالْمُداعَبَةِ وَ كانَ صلى‏الله‏عليه‏و‏آله يَقولُ: اِنَّ اللّه‏َ يُبْغِضُ الْمُعَبِّسَ فى وَجْهِ اِخْوانِهِ؛

هرگاه رسول اكرم صلى‏الله‏عليه‏و‏آله يكى از اصحاب خود را غمگين مى‏ديدند، با شوخى او را خوشحال مى‏كردند و مى‏فرمودند: خداوند، كسى را كه با برادران (دينى) اش با ترشرويى و چهره عبوس روبرو شود، دشمن مى‏دارد.

رسائل شهيد ثانى، ص 326

حدیث (28) امام صادق عليه‏السلام :

كانَ رَسولُ اللّه‏ِ صلى‏الله‏عليه‏و‏آله يُداعِبُ وَ لا يَقولُ اِلاّ حَقّـا؛

رسول اكرم صلى‏الله‏عليه‏و‏آله شوخى مى‏كردند ولى جز حقّ چيزى نمى‏گفتند.

مستدرك الوسائل، ج 8 ، ص 408

حدیث(29) امام محمدباقر عليه‏السلام :

 اِنَّ اللهَ عَزَّوَجَلَّ یُحِبُّ المُداعِبَ فی الجَماعَهِ بِلا رَفَث؛

خداوند عزوجل کسی را که در میان جمع ، بدون ناسزاگویی شوخی کند، دوست دارد .

کافی، ج2، ص663

یک شنبه 24 بهمن 1389  2:45 AM
تشکرات از این پست
mohamadaminsh
mohamadaminsh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 25772
محل سکونت : خوزستان

احاديثي درموردنصيحت

نصيحت

 

 

1- نصیحتگر در دنیا بلندمرتبه در قیامت

پيامبر صلى الله عليه و آله:

إنَّ أَعظَمَ النّاسِ مَنزِلَةً عِندَاللّه  يَومَ القيامَةِ أَمشاهُم فى أَرضِهِ بِالنَّصيحَةِ لِخَلقِهِ؛

بلند مرتبه ترين مردم نزد خداوند در روز قيامت كسى است كه در روى زمين بيشتر در نصیحت و ارشاد مردم قدم بردارد.

(كافى، ج2، ص 208، ح5)

2- پذیرش نصیحت

لقمان حكيم رحمه الله:

يا بُنَىَّ ... عَلَيكَ بِالمَوعِظَةِ فَاعمَل بِها فَإنَّها عِندَ العاقِلِ أَحلى مِنَ العَسَلِ الشَّهدِ؛

فرزندم نصيحت را بپذير و به آن عمل كن كه نصيحت نزد عاقل از عسل ناب شيرين تر است.

رشاد القلوب، ج1، ص72)

3- نتیجه پذیرش نصیحت

امام على عليه السلام:

مَن قَبِلَ النَّصيحَةَ سَلِمَ مِنَ الفَضيحَةِ؛

هر كس نصيحت را بپذيرد، از رسوايى به سلامت مى ماند.

(غررالحكم، ج5، ص277، ح8344)

4- نصیحت نیاز مومن

امام جواد عليه السلام:

اَلمُؤمِنُ يَحتاجُ إلى ثَلاثِ خِصالٍ: تَوفيقٍ مِنَ اللّه  وَواعِظٍ مِن نَفسِهِ وَقَبُولٍ مِمَّن يَنصَحُهُ؛

مؤمن نيازمند سه چيز است: توفيقى از پروردگار، پند دهنده اى از درون خويش و پذيرش از نصيحت كنندگان.

(بحارالأنوار، ج78، ص358، ح1)

5- دوستی خدا و نصیحت

پيامبر صلى الله عليه و آله:

إذا أرادَ اللّه  بِعَبدٍ خَيرا جَعَلَ لَهُ واعِظا مِن نَفسِهِ يَمُرُهُ وَيَنهاهُ؛

هرگاه خداوند خير بنده اى را بخواهد، واعظى از درون او برايش قرار مى دهد كه او را به كار نيك وادارد و از كار بد باز دارد.

(نهج الفصاحه، ح154)

6- نصیحت عالم بی تقوا

پيامبر صلى الله عليه و آله:

يا عَلىُّ إذا لَم يَكُنِ العالِمُ تَقيّا تائِبا زَلَّت مَوعِظَتُهُ عَن قُلُوبِ النّاسِ كَما تَزِلُّ القَطرَةُ عَن بَيضَةِ النَّعامَةِ وَالصَّفا؛

يا على هرگاه عالِم با تقوا و توبه كار نباشد، موعظه اش از دل مردم مى لغزد همچنانكه قطره آب از روى تخم شتر مرغ و سنگ صاف مى لغزد.

(ميراث حديث، ج2، ص29، ح81)

7- نصیحت برادر مسلمان

امام على عليه السلام:

اَلمُسلِمُ مِرآةُ أَخيهِ فَإذا رَأَيتُم مِن أَخيكُم هَفوَةً فَلاتَكُونُوا عَلَيهِ إلبا وَأَرشِدُوهُ وَانصَحُوا لَهُ وَتَرَفَّقُوا بِهِ ... ؛

مسلمان آينه برادر خويش است، هرگاه خطايى از برادر خود ديديد همگى او را مورد حمله قرار ندهيد بلكه او را راهنمايى و نصيحت نماييد و با او مدارا كنيد... .

(تحف العقول، ص108)

8- نصیحت نهان و آشکار

امام حسن عسكرى عليه السلام:

مَن وَعَظَ أَخاهُ سِرّا فَقَد زانَهُ وَمَن وَعَظَهُ عَلانيَةً فَقَد شانَهُ؛

هر كس برادر (دينى) خود را پنهانى نصيحت كند، او را آراسته و اگر آشكارا نصيحتش نمايد ارزش او را كاسته است.

(تحف العقول، ص489)

9- حق نصیحت خواه

امام سجاد عليه السلام:

وَ أَمّا حَقُّ المُستَنصِحِ فَإنَّ حَقَّهُ أَن تُؤَدِّىَ إلَيهِ النَّصيحَةَ عَلَى الحَقِّ الَّذى تَرى لَهُ أَنَّهُ يَحمِلُ وَيُخَرَّجُ المَخرَجَ الَّذى يَلينُ عَلى مَسامِعِهِ وَتُكَلِّمَهُ مِنَ الكَلامِ بِما يُطيقُهُ عَقلُهُ فَإنَّ لِكُلِّ عَقلٍ طَبَقَةٌ مِنَ الكَلامِ يَعرِفُهُ وَيَجتَنِبُهُ وَليَكُن مَذهَبُكَ الرَّحمَةُ؛

حقّ نصيحت خواه اين است كه به راه صحيحى كه مى دانى مى پذيرد، راهنمائيش كنى و سخن در حدّ درك و فهم و عقلش بگويى كه هر عقلى ظرفيت مخصوص خود را دارد و روش تو بايد همراه با مهربانى و رحمت باشد.

(تحف العقول، ص269)

10- حق نصیحت کننده

امام سجاد عليه السلام:

و أَمّا حَقُّ النّاصِحِ فَأَن تَلينَ لَهُ جَناحَكَ ثُمَّ تَشرَئِبَّ لَهُ قَلبُكَ وَتَفتَحَ لَهُ سَمعَكَ حَتّى تَفهَمَ عَنهُ نَصيحَتَهُ ثُمَّ تَنظُرُ فيها فَإن كانَ وُفِّقَ فيها لِلصَّوابِ حَمِدتَ اللّه  عَلى ذلِكَ وَقَبِلتَ مِنهُ وَعَرَفتَ لَهُ نَصيحَتَهُ... ؛

حقّ نصيحت كننده اين است كه نسبت به او فروتنى كنى، دل را براى فهم نصيحتش آماده نمايى و به سخنانش گوش دهى و اگر گفتارش درست بود خدا را شكر گويى و بپذيرى و حق شناسى كنى... .

(تحف العقول، ص269)

11- ثمره نصیحت در جمع

امام على عليه السلام:

النُّصحُ بَينَ المَلأَِ تَقريعٌ؛

نصيحت كردن در حضور ديگران، خُرد كردن شخصيت است.

(شرح نهج البلاغه، ج20، ص341، ح908)

12- نصیحت حسود

امام صادق علیه السلام:

اَلنَّصيحَةُ مِنَ الحاسِدِ مُحالٌ؛

نصيحت و خيرخواهى از حسود محال است.

(خصال، ص269)

13- طعم نصیحت

لقمان حكيم عليه السلام:

عَلَيْكَ بِقَبُولِ الْمَوْعِظَةِ وَالْعَمَلِ بِها فَإِنَّها عِندَ الْمُؤْمِنِ أَحْلى مِنَ الْعَسَلِ الشَّهْدِ وعَلَى الْمُنافِقِ أَثْقَلُ مِنْ صُعُودِ الدَّرَجَةِ عَلَى الشَّيْخِ الْكَبيرِ؛

موعظه را بپذير و به آن عمل كن، زيرا موعظه نزد مؤمن از عسل ناب شيرين تر است و براى منافق از بالا رفتن از پله بر پير مرد كهنسال دشوارتر است.

(اعلام الدين، ص79)

14- نصیحت خداوند

پيامبر صلى الله عليه و آله:

إنَّ اللّه  تَعالى يَعرِضُ عَلى عَبدِهِ فى كُلِّ يَومٍ نَصيحَةً فَإن هُوَ قَبِلَها سَعِدَ و إن تَرَكَها شَقىَ؛

خداوند متعال، به بنده اش در هر روز نصيحتى عرضه مى كند، كه اگر بپذيرد، خوشبخت و اگر نپذيرد، بدبخت مى شود.

(كنز العمّال، ح 10250)

15- نصیحت خردمند

امام حسن عليه السلام:

لا یَغشُّ العاقِلُ مَن استَنصَحَه؛

خردمند به کسى که از او نصیحت مى خواهد، خیانت نمى کند.

(تحف العقول، ص ۱۶۶)

16- بهترین واعظ

امام على عليه السلام:

لا واعِظَ أبلَغُ مِن النُّصحِ؛

هيچ واعـظـى مـؤثرتر از نصيحت نيست.

یک شنبه 24 بهمن 1389  2:46 AM
تشکرات از این پست
mohamadaminsh
mohamadaminsh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 25772
محل سکونت : خوزستان

فضیلت و خواص سوره نمل

 

 

فضیلت و خواص سوره نمل

قرآن کریم

محتوای سوره

"نمل " به معنى مورچه است و نام بیست و هفتمین سوره قرآن مى باشد.نام این سوره از آیه 18 آن گرفته شده و پاره اى از موضوعات آن عبارتند از: معاد و حیات پس از مرگ، داستان پنج تن از پیامبران الهى، داستان حضرت سلیمان(ع) و ملکه سبأ، سخن گفتن پرنده اى چون هدهد با حضرت سلیمان(ع) و سخن گفتن حشراتى چون مورچه. این سوره 93 آیه داشته و د رمکه نازل شده و قبل از سوره شعراء قرار دارد.

 

فضیلت سوره :

از رسول اکرم نقل شده است: هر کس سوره نمل را قرائت نماید، خداوند ده برابر تعداد کسانی که حضرت سلیمان علیه السلام را تصدیق یا تکذیب کرده اند و نیز تعداد کسانی که پیامبران الهی هود، شعیب، صالح و ابراهیم را تایید و یا تکذیب کرده اند حسنه به او داده می شود، او در حالی از قبرش خارج می شود که ذکر لا اله الا الله به لب دارد.2

امام صادق علیه السلام فرموده اند: اگر کسی سوره های طواسین(سوره هایی با طسم و طس آغاز شده) را در شب جمعه قرائت کند از جمله اولیای الهی است که در جوار الهی خواهد بود و در دنیا هیچ ناراحتی به او نخواهد رسید و خداوند در آخرت چندان از نعمت های بهشتی به او عطا می کند که راضی شود3

 

آثار و برکات سوره

1) مصون ماندن خانه از حیوانات موذی

از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم نقل شده: اگر سوره نمل را بر پوست آهویی بنویسند و آن را در منزل خود قرار دهند، هیچ مار و عقرب و کرم و ملخ و سگ درنده و گرگ آزار دهنده ای به خانه اش نزدیک نمی شود.4

2) برآورده شدن حاجات بزرگ

جهت برآورده شدن حاجات 12 هزار مرتبه آیه 62 سوره نمل «امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء» را بخواند که در همان هفته اول مقصود حاصل می گردد.5

3) تسکین درد دندان

از امام باقر نقل شده: اگر به درد دندان مبتلا شدی دست خود را بر روی آن بگذار و به آن سوره حمد و اخلاص بخواند و بعد از آن آیه « وتری الجبال تحسبها.....) را بخوان که دیگر به آن درد مبتلا نمی شوی.6

4) علاقمند کردن شخصی به خود

هر کس بخواهد کسی را به دوستی خویش مایل سازد چنانکه یک ساعت بی او تحمل نداشته باشد این آیات را به طعامی خوانده و به او بخوراند.

«بسم الله الرحمن الرحیم، ان لا تعلوا علی و اتونی مسلمین» «لو لا ان ربطنا علی قبلها لتکون من المومنین» 7

کریمی که جهان پاینده دارد               تواند حجتی را زنده دارد

 

دانلود پروژه و کارآموزی و کارافرینی

یک شنبه 24 بهمن 1389  2:51 AM
تشکرات از این پست
mohamadaminsh
mohamadaminsh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 25772
محل سکونت : خوزستان

داستان های زنان

 

عنوان کتاب : داستان های زنان

نويسنده : جلال آل احمد

تاريخ نشر : دی ماه 82

تايپ : ليلا اکبری

 

 

گنج

 

«ننه جون شما هيچ کدوم يادتون نميآدش . منو تازه دو سه سال بود به خونه

شوور فرستاده بودن. حاج اصغرمو تازه از شير گرفته بودم و رقيه رو آبستن بودم ...»

خاله اين طور شروع کرد. يکی از شب های ماه رمضون بود که او به منزل ما آمده

بود و پس از افطار ، معصومه سلطان ، قليان کدويی گردويی گردن دراز ما را - که شب های

روضه ، توی مجلس بسيار تماشايی است - برای او آتش کرده بود ؛ و او در حالی که

نی قليان را زير لب داشت ، اين گونه ادامه می داد :

«... تو همين کوچه سيدولی - که اون وقتا لوح قبرش پيدا شده بود و من

خودم با بيم رفتيم تموشا ، قربونش برم ! - رو يه سنگ مرمر يه زری ،

ده پونزده خط عربی نوشته بودن . اما من هرچه کردم نتونستم بخونمش . آخه

اون وقتا که هنوز چشام کم سو نشده بود ، قرآنو بهتر از بی بيم می خوندم . اما خط اون

لوح رو نتونستم بخونم . آخه ننه زير و زبر که نداش که ... آره اينو می گفتم . تو همون

کوچه ، يه کارامسرايی بودش خيلی خرابه ، مال يه پيرمردکی بود که هی خدا خدا

می کرد ، يه بنده خدايی پيدا بشه و اونو ازش بخره و راحتش کنه ...»

خاله پس از آن که يک پک طولانی به قليان زد و معلوم بود که از نفس دادن قليان

خيلی راضی است ، و پس از اينکه نفس خود را تازه کرد ، گفت :

«... اون وقتا تو محل ما يه دختر ترشيده ای بود ، بهش بتول می گفتن . راستش ما

آخر نفهميديم از کجا پيداش شده بود . من خوب يادمه روزای عيد فطر که می شد ، با

ييشای صناری که از اين ور و اون ور جمع می کرد ، متقالی ، چيتی ، چيزی تهيه می کرد

و ميومد تو مسجد « کوچه دردار » و وقتی نماز تموم می شد، پيرهن مراد بخيه می زد.

ولی هيچ فايده نداشت . بی چاره بختش کور کور بود . خودش می گفت : «نمی دونم ،

خدا عالمه ! شايد برام جادو جنبلی ، چيزی کرده باشن . من کاری از دستم بر نميآدش .

خدا خودش جزاشونو بده .» خلاصه يتيمچه بدبخت آخرسرا راضی شده بود

به يه سوپر شوور کنه !»»

يک پک ديگری به قليان و بعد :

«« عاقبت يه دوره گردی ، که هميشه سر کوچه ما الک و تله موش می فروخت ، پيدا

شدو گرفتش . مام خوش حال شديم که اقلا بتوله سر و سامونی گرفته . بعد از اون

سال دمپختکی شب عيد - که مردم ، تازه کم کم داشتن سر حال ميومدن - يه روز يه

شيرينی پزی که از قديم نديما با شوور بتول - راستی يادم رفت اسمشو بگم - با

 مشهددی حسن رفيق بود سر کوچه می بيندش و ميگه :« رفيق ! شب عيدی ، اگه بتونی

پولی مولی راه بندازی ، من بلدم ، ... دو سه جور نون شيرينی و باقلايی و نون برنجی

می پزيم ، ... خدا بزرگه ، شايد کار و بارمون بگيره » مشهدی حسنم حاضر ميشه و

شيرينی پزی رو علم کنن . اما نمی دونن جا و دکون کجا گير بيارن ! مشهدی حسنه به

فکر می افته برن تو همون کارمسراهه و يه گوشه ش پاتيل و بساطشونو رو به راه کنن .

با هم ميرن پيش يارو پيرمرده و بهش قضيه رو حالی می کنن و قرار می ذارن ماهی دو

قرون کرايه بهش بدن . اما پيرمرده ميگه : «من اصلن پول نمی خام . بيآين کارتونو

بکنين ، خدا برا مام بزرگه !»

خاله ، نمی دونم از کی تا به حال از هر دو گوش هايش کر شده و ما مجبوريم برای

اين که درست حرفهايش را بفهميم و محتاج دوباره پرسيدن نشويم ، بی صدا گوش

کنيم . او به قدری گيرا و با حالت صحبت می کند که حتی بچه ها هم که تا نيم ساعت

پيش سر «خاتون پنجره » ها شان با هم دعوا می کردند ، اکنون ساکت شده ، همه گوش

نشسته بودند . در اين ميان تنها گاه گاه صدای غرغر قليان خاله بود که بلند می شد و در

همان فاصله کوتاه ، باز قيل و قال بچه ها بر سر شب چره در می گرفت . خاله پکش را

که به قليان زد ، دنبال کرد:

«« ... جونم واسه شما بگه ، مشهدی حسن و شريکش ، رفتن تو کارامسراهه و

خواستن يه گوشه رو اجاق بکنن و پاتيلشونو کار بذارن . کلنگ اول و دوم ، که نوک

کلنگ به يه نظامی گنده گير می کنه ! يواشکی لاشو وا می کنن و يک دخمه گل و

گشاد ...! اون وقت تازه همه چيزو می فهمن . مشهدی حسن زود به رفيقش حالی

می کنه که بايد مواظب باشن . پيرمردک رفته بود مسجد نماز عصرشو بخونه ؛ در

کارامسرا رو می بندن  و ميرن سراغ گودالی که کنده بودن ؛ درشو ور می دارن ؛ يه

سرداب دور و دراز پيدا ميشه . پيه سوز شونو می گيرن و ميرن تو. دور تادور سرداب ،با

ماسه و آهک طبقه طبقه درس کرده بودن و تو هر طبقه خمره ها بوده که رديف چيده

بودن و در هر کدومم يه مجمعه دمر کرده بودن. مشهدی حسن و رفيقش ديگه تو

دلشون قند آب می کردن. نمیدونستن چه کار بکنن ! ليره ها بوده ، يکی نعلبکی !

خدا علمه اين پولا مال کی بوده و از زمون کدوم سلطون قايم کرده بودن . بی بيم

می گفت ممکنه اينا وقف سيد ولی باشه که لوحش تازه خواب نما شده بود . اما

هرچی بود ، قسمت ديگری بود ننه جون ...»»

خاله چشم های ريزش رو ريزتر کرده بود و  در چند دقيقه ای که گمان

می کنم به آن ليره های درشتی که می گفت - ليره های به درشتی يک نعلبکی - فکر

می کرد. چه قدر خوب بود که او ي: دانه از آن ها را - آری فقط يک دانه از آن ها را -

می داشت و روز ختنه سوران ، لای قنداق نوه پنجمش ، که تازه به دنيا آمده بود ، می گذاشت !

چه قدر خوب بود که دوسه تا از آن «کله برهنه» ها هم بود و او می توانست

يک سينه ريز و يآ «ون يکاد» يا يک جفت گوشواره سنگين با آن ها درست کند و برای

عروس حاج اصغرش بفرستد!...چقدر خوب بود !شايد خيلی فکرهای ديگر هم

می کرد...

«...آره ننه جون!نمی دونين قسمت چيه!اگر چيزی قسمت آدم باشه، سی مرغم از

سر کوه نمی تونه بياد ببردش.خلاصه ش ، مشهدی حسه و رفيقش ، هفته عيد،

شيرينی پزيشونو کردن ، پولارم کم کم درآوردن . جوری که يارو پيرمرده نفهمه ، سه چار

ماهی که از قضايا گذشت ، به بونه اين که کارشون بالا گرفته و دخلشون خوب بوده ،

کارامسراهه رو زا پيرمردک خريدن . اونم که از خدا می خاس پولشو گرفت و گفت

خيرشو ببينين و رفت. کم کم ما می ديديم بتوله سرو وضعش بهتر ميشه ؛ گلوبند

سنگين می بنده ؛ النگوای رديف به هردو دست؛ انگلشتر الماس ؛ پيرهن های

مليله دوزی و اطلس ؛ چارقت ؛خاص ململ؛ و خير...!مث يه شازده خانم اومد و

رفت می کنه . راسی يادم رفت بگم ، همون اولام که کار و بارشون تازه خوب شده

بود ، بتول يه دختر برا مشهدی حسنه زاييده بود و بعدش ديگه اولادشون نشد.»

يک پک ديگر به قليان و بعد :

«مشهدی حسن رفيقشو روونه کربلا کرد و از اين جا ليره ها و کله برهنه هارو

لای پالون قاطرا و توی دوشک کجاوه ها می کرد و می فرستاد براش. اونم اون جا

می فروخت و پولاشو برمی گردوند. خلاصه کارشون بالا گرفت. از سر تا ته

محله رو خريدن . هرچی فقير مقير بود ، از خويش و قوم و ديگرون ، بهش يه خونه ای

دادن و همم خيال کردن خدا باهاشون يار بوده و کارشون رو بالا برده . هيشکی هم سر از

کارشون در نيآورد.خود مشهدی حسنم با بتول يه سال بار زيارتو بستن رفتن کربلا.

من خوب يادمه داشای محل براشون چووشی می خوندن و چه قدر اهل محل

براشون اسفند و کندردود کردن . نمی دونين ننه ! از اون جام رفتن مکه و بتول که اول

معلوم نبود کس و کارش چيه و آخرش کجا سربه نيست ميشه ، حالا زن حاجی محل

ما شده بود ! خدا قسمت بنده هاش بکنه الهی!...من که خيلی دلم تنگ شده .

ای ...يه پامون لب قبره ،يه پامون لب بون زندگی. امروز بريم ، فردا بريم ؛ اما هنوز که

هنوزه اين آرزو تو دلم مونده که اقلا منم اون قبر شيش گوشه رو بغل بگيرم ...ای خدا!

از دستگاتکه کم نميشه...ای عزيز زهرا!...»

خاله گريه اش گرفته بود . شنوندگان همه دهانشان باز مانده بود. نمی دانستند گريه

کنند يا نه .من حس می کردم که همه خيال می کنند روضه خوان ، بالای منبر ، روضه

می خواند. ولی خاله زود فهميد که بی خود ديگران را متاثر ساخته است. با گوشه

چارقد ململش ، چشم هايش را پاک کرد و يک پک محکم ديگر به قليان زد و ادامه

داد :

«...زن حاجی ، يعنی بتول ، بعد از اون دختر اوليش ،...که حالا به چهارده سالگی

رسيده بود و شيرين و ملوس شده بود و من خودم تو حموم ديده بودمش و آرزو

می کردم يه پسر جوون ديگه داشتم و تنگ بغلش می انداختم ،...آره بعد از اون

بتول انگار فهميده بود که حاج حسن خيال زن ديگه ای رو داره.آخه خداييشو بخوای

مردک بنده خدا نمی خاس با اين همه مال و مکنت ، اجاقش کور باشهو تخم و

ترکش قطع بشه .خود بتول هم حتمن از آقا شنيده بود که پيغمبر خودش فرموده که

تا چارتا عقدی جايزه و صيغه ام که خدا عالمه هر چی دلش خواست.واسه اين بود

که به دس و پا افتاد ف شايد بچش بشه و حاجی زن ديگه ای نگيره . آخه ننه شماها

نمی دونين هوو چيه !من که خدا نخاس سرم بيآد . اما راستش آدم چطو دلش ميآد

شوورش بغل يه پتياره ديگه بخوابه؟ ديگه هرچی دعانويس بود ،ديد. هرچی

سيد ولی ؛ که لوحش تازه خواب نما شده بود ، نذر کرد؛ آش زن لابدين پخت ؛

شبای چهارشنبه گوش وايساد ؛ خلاصه هرکاری که می دونست و اهل محل

می دونستن کرد ؛ ...تا آخرش نتيجه داد و خدا خواست و آبستن شد.زد و اين دفعه يه

پسر کاکول زری زاييد...»

باز خاله ساکت شد و يکی دو پک به قليان زد و در حالی که تنباکوی سر

قليان ته کشيده بود و ذغال های آن سوخته بود و به جز جز افتاده بود ؛

معصومه سلطان ؛ قليان را با کراهت تمام ، از اين که از شنيدن باقی حکايت محروم

می شود ؛ بيرون برد و ادامه داد :

«...آره ننه جون ؛ خدا نکنه روزگار برا آدم بد بياره .راس راسی می تونه يه روزه يه

خونمونو به باد بده و تموم رشته های آدمو پنبه کنه و آدمو خاکسر بشونه. آره

جونم ، تازه حسين آقا ، پسر حاجی حسين ، به دنيا اومده بود که بی چاره بدبخت

خودش سل گرفت !نمی دونين،نمی دونين!ديگه هرچی داشت برا مرضش خرج کرد.

از حکيم باشی های محل گذشت ، از خيابون های بالا و حتی از دربارم -دوکتوره

-موکتوره-چيه؟نمی دونم -خلاصه ازهمونا آوردن.اما هيچ فايده نکرد.هردفعه

فيزيتای ، گرون گرون و نسخه های يکی يه تومن بود که می پيچيدن. اما کجا؟...

وقتی که خدا نخادش ،کی می تونه آدمو جون بده؟آدمی که بايس بميره ،بايس بميره

ديگه! دست آخر که حاجی همه دارايی و ملک و املاکشو خرج دوا درمون کرد،مرد!

و بی چاره بتوله رو تا خرخرش تو قرض گذوشت .بتولم زودی دخترشو شوور داد.

هر چی هم از بساط زندگی مونده بود ، جهاز کرد و بدرقه دخترش روونه خونه شوور

فرستاد.خونه نشيمنشم ، طلبکارا-اگرچه اون وختا بارحم تر بودن- ازش گرفتن. اونم

بچشو سر راه گذوشت و خودشم رفت که رفت...سربه نيس شد!اما يه دوسال بعد،

دخترم -توعروسی يکی از هم مکتبياش-اونو ديده بود که تو دسته اين رقاصا نيست که

تو عروسيا تيارت درميارن،...تو اونا ديده بود داره می رقصه.»

خاله ساکت شد و همه را منتظر گذاشت. چند دقيقه ای در آن ميان جز بهت و

سکوت و انتظار نبود . عاقبت خواهرم به صدا درآمد که :

«خاله جان آخرش چطور شد؟»

خاله جواب داد:

«نمی دونم ننه . حالا لابد اونم يا مثه من پير شده و گوشش نمی شنوه ، و يا ديگه

نمی دونم چطور شده . من چه می دونم؟ شايدم خدا از سر تقصيراتش گذشته باشه.

آره ننه جون!اگه مرده ، خدا بيامرزدش!و اگه نمرده ، خدا کنه دخترش به فکرش افتاده

باشه و آخر عمری ضبط و ربطش کرده باشه!»

 

 

            * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

                                                بچه مردم

 

خوب من چه می توانستم بکنم ؟ شوهرم حاضر نبود مرا با بچه نگه دارد.بچه که

مال خودش نبود . مال شوهر قبلی ام بود ، که طلاقم داده بود، و حاضر هم نشده بود

بچه را بگيرد. اگر کس ديگری جای من بود ، چه می کرد؟ خوب من هم می بايست

زندگی می کردم.اگر اين شوهرم هم طلاقم می داد ، چه میکردم؟ناچار بودم بچه را

يک جوری سر به نيست کنم . يک زن چشم و گوش بسته ،مثل من ، غير از اين چيز

ديگری به فکرش نمی رسيد.نه جايی را بلد بودم ، نه راه و چاره ای می دانستم .

می دانستم می شود بچه را به شيرخوارگاه گذاشت يا به خراب شده ديگری سپرد.

ولی از کجا که بچه مرا قبول می کردند؟از کجا می توانستم حتم داشته باشم که

معطلم نکنند و آبرويم را نبرند و هزار اسم روی خودم و بچه ام نگذارند ؟ از کجا؟

نمی خواستم به اين صورت ها تمام شود . همان روز عصر هم وقتی همسايه ها

تعريف کردم ،... نمی دانم کدام يکی شان گفت :

«خوب ، زن ، می خواستی بچه ات را ببری شيرخوارگاه بسپری. يا ببريش

دارالايتام و...»

نمی دانم ديگرکجاها را گفت . ولی همان وقت مادرم به او گفت که :

«خيال می کنی راش می دادن؟ هه!»

من با وجود اين که خودم هم به فکر اين کار افتاده بودم ، اما آن زن همسايه مان

وقتی اين را گفت ، باز دلم هری ريخت تو و به خودم گفتم:

«خوب زن، تو هيچ رفتی که رات ندن؟»

و بعد به مادرم گفتم:

« کاشکی اين کارو کرده بودم.»

ولی من که سررشته نداشتم . من که اطمينان نداشتم راهم بدهند.

آن وقت هم که ديگر دير شده بود. از حرف آن زن مثل اينکه يک دنيا غصه روی

دلم ريخت . همه شيرين زبانی های بچه ام يادم آمد . ديگر نتوانستم طاقت بياورم.

وجلوی همه در و همسايه ها زار زار گريه کردم . اما چه قدر بد بود ! خودم شنيدم

يکی شان زير لب گفت :«گريه هم می کنه!خجالت نمی کشه...»

باز هم مادرم به دادم رسيد.خيلی دلداری ام داد.خوب راست هم می گفت، من که

اول جوانی ام است، چرا برای يک بچه اين قدر غصه بخورم؟آن هم وقتی شوهرم

مرا با بچه قبول نمی کند.حال خيلی وقت دارم که هی بنشينم و سه تا و چهارتا

بزايم . درست است که بچه اولم بود و نمی بايد اين کار را می کردم...ولی خوب،

حال که کار از کار گذشته است.حالا که ديگر فکر کردن ندارد.من خوودم که آزار

نداشتم بلند شوم بروم و اين کار را بکنم.شوهرم بود که اصرار می کرد.راست هم

می گفت.نمی خواست پس افتاده يک نره خر ديگر را سر سفره اش ببيند. خود من هم

وقتی کلاهم را قاضی می کردم ، به او حق می دادم .خود من آيا حاضر بودم بچه های

شوهرم را مثل بچه های خودم دوست داشته باشم؟و آن ها را سربار زندگی خودم

ندانم؟آن ها را سر سفره شوهرم زيادی ندانم؟خوب او هم همين طور. او هم حق

داشت که نتواند بچه مرا ، بچه مرا که نه ، بچه يک نره خر ديگر را-به قول خودش-

سر سفره اش ببيند. درهمان دو روزی که به خانه اش رفته بودم ، همه اش صحبت از

بچه بود. شب آخر،خيلی صحبت کرديم. يعنی نه اين که خيلی حرف زده باشيم.او

باز هم راجع به بچه گفت و من گوش دادم . آخرسر گفتم :

«خوب ميگی چه کنم؟»

شوهرم چيزی نگفت. قدری فکر کرد و بعد گفت:

«من نمی دونم چه بکنی . هر جور خودت می دونی بکن.من نمی خوام پس افتاده

يه نره خر ديگه رو سر سفره خودم ببينم .»

راه و چاره ای هم جلوی پايم نگذاشت. آن شب پهلوی من هم نيامد.مثلا با من قهر

کرده بود.شب سوم زندگی ما باهم بود . ولی با من قهر کرده بود.خودم می دانستم

که می خواهد مرا غضب کند تا کار بچه را زودتر يک سره کنم.صبح هم که از در

خانه بيرون می رفت ، گفت:

«ظهر که ميام ، ديگه نبايس بچه رو ببينم ،ها!»

               و من تکليف خودم را همان وقت می دانستم. حالا هرچه فکر می کنم،

نمی توانم بفهمم چطور دلم راضی شد!ولی ديگردست من نبود. چادر نمازم را به

سرم انداختم ، دست بچه را گرفتم و پشت سر شوهرم از خانه بيرون رفتم. بچه ام

نزديک سه سالش بود. خودش قشنگ راه می رفت.بديش اين بود که سه سال عمر

صرفش کرده بودم .اين خيلی بد بود. همه دردسرهايش تمام شده بود. همه

شب بيدار ماندن هايش گذشته بود. و تازه اول راحتی اش بود .ولی من ناچار بودم

کارم را بکنم . تا دم ايستگاه ماشين پا به پايش رفتم.کفشش را هم پايش کرده بودم.

لباس خوب هايش را هم تنش کرده بودم.يک کت و شلوار آبی کوچولو همان اواخر،

شوهر قبلی ام برايش خريده بود . وقتی لباسش را تنش می کردم،اين فکر هم بهم هی

زد که :

«زن!ديگه چرا رخت نوهاشو تنش می کنی؟»

       ولی دلم راضی نشد. می خواستم چه بکنم؟چشم شوهرم کور، اگر باز هم

بچه دار شدم، برود و برايش لباس بخرد.لباسش را تنش کردم. سرش را شانه زدم.

خيلی خوشگل شده بود.دستش را گرفته بودم و با دست ديگرم چادر نمازم را دور

کمرم نگه داشته بودم و آهسته آهسته قدم برمی داشتم. ديگر لازم نبود هی فحشش

بدهم که تندتر بيآيد.آخرين دفعه ای که دستش را گرفته بودم و با خودم به کوچه

می بردم . دوسه جا خواست برايش قاقا بخرم. گفتم :

«اول سوار ماشين بشيم، بعد برات قاقا می خرم!»

يادم است آن رو ز هم ، مثل روزهای ديگر ، هی ا ز من سوال می کرد.يک اسب

پايش توی چاله جوی آب رفته بود و مردم دورش جمع شده بودند.خيلی اصرار

کرد که بلندش کنم تا ببيند چه خبر است. بلندش کردم . و اسب را که دستش

خراش برداشته بود و خون آمده بود، ديد . وقتی زمينش گذاشتم گفت :

«مادل!دسس اوخ سده بود؟»

گفتم : آره جونم ، حرف مادرشو نشنيده ، اوخ شده .

تا دم ايستگاه ماشين ، آهسته آهسته می رفتم .هنوز اول وقت بود.و ماشين ها

شلوغ بود.و من شايد تا نيم ساعت توی ايستگاه ماندم تا ماشين گيرم اومد.بچه ام

هی ناراحتی می کرد.و من داشتم خسته می شدم. از بس سوال می کرد ، حوصله ام

را سر برده بود. دوسه بار گفت:

«پس مادل چطول سدس؟ ماسين که نيومدس.پس بليم قاقا بخليم.»

و من باز هم برايش گفتم که الان خواهد آمد. و گفتم وقتی ماشين سوار شديم

قاقا هم برايش خواهم خريد. عاقبت خط هفت را گرفتم و تا ميدان شاه که پياده

شديم ، بچه ام باز هم حرف می زد و هی می پرسيد. يادم است که يکبار پرسيد:

«مادل !تجا ميليم؟»

من نمی دانم چرا يک مرتبه ، بی آن که بفهمم ، گفتم :

ميريم پيش بابا.

بچه ام کمی به صورت من نگاه کرد بعد پرسيد :

«مادل! تدوم بابا؟»

من ديگر حوصله نداشتم .گفتم:

جونم چقدر حرف می زنی؟ اگه حرف بزنی برات قاقا نمی خرم ها!

حال چقدر دلم می سوزد. اين جور چيزها بيش تر دل آدم را می سوزاند.چرا

دل بچه ام را در آن دم آخر اين طور شکستم ؟از خانه که بيرون آمديم، با خود عهد

کرده بودم که تا آخر کار عصبانی نشوم .بچه ام را نزنم. فحشش ندهم.و باهاش

خوش رفتاری کنم .ولی چقدر حالا دلم می سوزد!چرا اينطور ساکتش کردم؟

بچهکم ديگر ساکت شد. و با شاگرد شوفرکه برايش شکلک در می آورد حرف می زد

گرم اختلاط و خنده شده بود.اما من به او محل می گذاشتم ، نه به بچه ام که

هی رويش را به من می کرد.ميدان شاه گفتم نگه داشت.و وقتی پياده می شديم ،

بچه ام هنوز می خنديد.ميدان شلوغ بود .و اتوبوس ها خيلی بودند.و من هنوز 

وحشت داشتم که کاری بکنم .مدتی قدم زدم.شايد نيم ساعت شد.اتوبوس ها کم تر

شدند.آمدم کنار ميدان .ده شاهی از جيبم درآوردم و به بچه ام دادم .بچه ام هاج و واج

مانده بود و مرا نگاه می کرد.هنوز پول گرفتن را بلد نشده بود . نمی دانستم چه طور

حاليش کنم.آن طرف ميدان ، يک تخمه کدويی داد می زد.با انگشتم نشانش دادم و

گفتم:

بگير برو قاقا بخر.ببينم بلدی خودت بری بخری.

بچه ام نگاهی به پول کرد و بعد رو به من گفت:

«مادل تو هم بيا بليم.»

من گفتم :

نه من اين جا وايسادم تو رو می پام .برو ببينم خودت بلدی بخری.

بچه ام باز هم به پول نگاه کرد . مثل اينکه دو دول بود.و نمی دانست چه طور بايد

چيز خريد.تا به حال همچه کاری يادش نداده بودم.بربر نگاهم می کرد.عجب

نگاهی بود!مثل اينکه فقط همان دقيقه دلم گرفت و حالم بد شد. حالم خيلی بد شد.

نزديک بود منصرف شوم .بعد که بچه ام رفت و من فرار کردم و تا حالا هم حتی

آن روز عصر که جلوی درو همسايه ها از زور غصه گريه کردم -هيچ اين طور

دلم نگرفته و حالم بد نشده .نزديک بود  طاقتم تمام شود.عجب نگاهی بود.بچه ام

سرگردان مانده بود و مثل اين که هنوز می خواست چيزی از من بپرسد. نفهميدم چه

طور خود را نگه داشتم . يک بار ديگر تخمه کدويی را نشانش دادم و گفتم :

«برو جونم !اين پول را بهش بده ، بگو تخمه بده ، همين . برو باريکلا.»

بچهکم تخمه کدويی را نگاه کرد و بعد مثل وقتی که می خواست بهانه بگيرد و گريه

کند،گفت :

«مادل من تخمه نمی خوام .تيسميس می خوام . »

من داشتم بی چاره می شدم . اگر بچه ام ي: خرده ديگر معطل کرده بود ، اگر

يک خرده گريه کرده بود ، حتما منصرف شده بودم . ولی بچه ام گريه نکرد .

عصبانی شده بودم . حوصله ام سر رفته بود . سرش داد زدم :

«کيشميش هم داره.برو هر چی میخوای بخر. برو ديگه.»

و از روی جوی کنار پياده رو بلندش کردم و روی اسفالت وسط خيابان گذاشتم.

دستم را به پشتش گذاشتم و يواش به جلو هولش دادم و گفتم:

«ده برو ديگه دير ميشه.»

خيابان خلوت بود. از وسط خيابان تا آن ته ها اتوبوسی و درشکه ای پيدا نبود که

بچه ام را زير بگيرد.بچه ام دو سه قدم که رفت ، برگشت و گفت :

«مادل تيسميس هم داله؟»

من گفتم :

«آره جونم . بگو ده شاهی کشمش بده .»

و او رفت . بچه ام وسط خيابان رسيأه بود که ي: مرتبه يک ماشين بوق زد و من

از ترس لرزيدم . و بی اين که بفهمم چه می کنم ، خود را وسط خيابان پرتاب کردم و

بچه ام را بغل زدم و توی پياده رو دويدم و لای مردم قايم شدم. عرق سر و رويم راه

افتاده بود و نفس نفس می زدم . بچهکم گفت :

«مادل !چطول سدس؟»

گفتم :

هيچی جونم . از وسط خيابان تند رد ميشن .تو يواش می رفتی ، نزديک بود بری

زير هوتول.

اين را که گفتم ، نزديک بود گريه ام بيفتد. بچه ام همانطور که توی بغلم بود ،

گفت :

« خوب مادل منو بزال زيمين.ايندفه تند ميلم .»

شايد اگر بچهکم اين حرف را نمی زد، من يادم رفته بود که برای چه کاری آمده ام .

ولی اين حرفش مرا از نو به صرافت انداخت.هنوز اشک چشم هايم را پاک نکرده

بودم که دوباره به ياد کاری که آمده بودم بکنم ، افتادم. به يآد شوهرم که مرا غضب

خواهد کرد.افتادم . بچهکم را ماچ کردم . آخرين ماچی بود که از صورتش

برمی داشتم .ماچش کردم و دوباره گذاشتمش زمين و باز هم در گوشش گفتم:

«تند برو جونم، ماشين ميآدش.»

باز خيابان خلوت بود و اين بار بچه ام تند تر رفت . قدم های کوچکش را به عجله

برمی داشت و من دو سه بار ترسيدم که مبادا پاهايش توی هم بپيچد و زمين بخورد.

آن طرف خيابان که رسيد ، برگشت و نگاهی به من انداخت . من دامن های چادرم را

زير بغلم جمع کرده بودم و داشتم راه می افتادم . همچه که بچه ام چرخيد و به طرف

من نگاه کرد ، من سر جايم خشکم زد . مثل يک دزد که سر بزنگاه مچش را گرفته

باشند ، شده بودم . خشکم زده بود و دستهای يم همان طور زير بغل هايم ماند.

درست مثل آن دفعه که سرجيب شوهرم بودم - همان شوهر سابقم - و کندو کو

می کردم و شوهرم از در رسيد.درست همان طور خشکم زده بود . دوباره از

عرق خيس شدم. سرم را پايين انداختم و وقتی به هزار زحمت سرم را بلند کردم ،

بچه ام دوباره راه افتاده بود و چيزی نمانده بود به تخمه کدويی برسد. کار من تمام

شده بود . بچه ام سالم به آن طرف خيابان رسيده بود.از همان وقت بود که انگار اصلا

بچه نداشتم .آخرين باری که بچه ام را نگاه کردم .درست مثل اين بود که بچه مردم را نگاه

می کردم . درست مثل يک بچه تازه پا و شيرين مردم به او نگاه می کردم.درست

همان طور که از نگاه کردن به بچه مردم می شود حظ کرد، از ديدن او حظ می کردم.و به

عجله لای جمعيت پياده رو پيچيدم . ولی يک دفعه به وحشت افتادم .نزديک بود قدمم

خشک بشود و سرجايم ميخکوب بشوم .وحشتم گرفته بود که مبادا کسی زاغ سياه مرا چوب

زده باشد.از اين خيال ، موهای تنم راست ايستاد و من تند تر کردم.دو تا کوچه پايين تر

خيال داشتم توی پس کوچه ها بيندازم و فرار کنم.به زحمت خودم را به دم کوچه رسانده بودم،

که يکهو ، يک تاکسی پشت سرم توی خيابان ترمز کرد .مثل اين که حالا مچ مرا خواهند گرفت.

تا استخوان هايم لرزيد. خيال می کردم پاسبان سر چهارراه که مرا می پاييد ، توی تاکسی

پريده حالا پشت سرم پياده شده و حالا است که مچ دستم را بگيرد . نمی دانم چه طور

برگشتم و عقب سرم را نگاه کردم. و وارفتم.مسافرهای تاکسی پولشان را هم داده بودند و

داشتند می رفتند. من نفس راحتی کشيدم و فکر ديگری به سرم زد. بی اين که بفهمم ،

و يا چشمم جايی را ببيند، پريدم توی تاکسی و در را با سروصدا بستم. شوفر

غرغر کرد و راه افتاد. و چادر من لای در تاکسی مانده بود .وقتی تاکسی دور

شد و من اطمينان پيدا کردم ، در را آهسته باز کردم. چادرم را از لای در بيرون

کشيدم و از نو در را بستم. به پشتی صندلی تکيه دادم و نفس راحتی کشيدم.و

شب ، بالاخره نتوانستم پول تاکسی را از شوهرم دربيآورم.

 

            * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

                                    لاک صورتی

 

        بيش از سه روز نتوانستند امام زاده قاسم بمانند.

        هاجر صبح روز چهارم ، دوباره بغچه خود را بست، و گيوه نوی را که وقتی

می خواستند به اين ييلاق سه روزه بيآيند ، به چهار تومان و نيم از بازار خريده بود،

ور کشيد و با شوهرش عنايت الله به راه افتادند.

      عصر يک روز وسط هفته بود.آفتاب پشت کوه فرو می رفت و گرمی هوا 

می نشست.

      زن و شوهر ، سلانه سلانه ، تا تجريش قدم زدند.در آن جا هاجر از اتوبوس شهر

بالا رفت . و شوهرش، جعبه آينه به گردن ، راه نياوران را در پيش گرفت.می خواست

چند روزی هم در آن جا گشت بزند.در اين سه روزی که امام زاده قاسم مانده بودند، نتوانسته

بود حتی يک تله موش بفروشد.

        هاجر شايد بيست و پنج سال داشت.چنگی به دل نمی زد.ولی شوهرش به او

راضی بود . عنايت الله کاسبی دوره گرد بود . خود او می گفت دوازده سال است.

دست فروشی می کند. وفقط در اواخر جنگ بود که توانست جعبه آينه کوچکی  فراهم

کند.از آن پس بساط خود را در آن می ريخت ، بند چرمی اش را به گردن می انداخت و

به قول خودش دکان جمع و جوری داشت و از کرايه دادن راحت بود.اين بزرگترين

خوش بختی را برای او فراهم می ساخت.هيچ وقت به کارو کاسبی خود اين اميد را نداشت

که بتواند غير از بيست و پنج تومان کرايه خانه شان ، کرايه ماهانه ديگری از آن راه

بيندازد.

       هفت سال بود عروسی کرده بودند . ولی هنوز خدا لطفی نکرده بود و اجاقشان

کور مانده بود.هاجر خودش مطمئن بود .شوهر خود را نيز نمی توانست گناه کار

بداند.هرگز به فکرش نمی رسيد که ممکن است شوهرش تقصيرکار باشد.حاضر

نبود حتی در دل خود نيز به او تهمتی و يا افترايی ببندد.و هروقت به اين فکر می-

افتاد پيش خود می گفت :

  «چرا بيخودی گناهشو بشورم؟من که خدای اون نيستم که.خودش می دونه و

خدای خودش...»

        اتوبوس مثل برق جاده شميران را زير پا گذاشت و تا هاجر آمد به ياد نذر و

نيازهايي که به خاطر بچه دار شدنشان ، همين دوسه روزه ، در امام زاده قاسم کرده بود،

بيفتد،...به شهر رسيده بودند.در ايستگاه شاه آباد چند نفر پياده شدند.هاجر هم به

دنبال آنان چادر نماز خود را به دور کمر پيچيد و از ماشين پياده شد.خودش هم

نفهميد چرا چند دقيقه همان جا پياده شده بود ايستاد:

  «اوا !چرا پياده شدم؟»

       هيچ وقت شاه آباد کاری نداشت. ولی هرچه بود، پياده شده بود.ماشين هم رفت

و ديگر جای برگشتن نبود .خوش بختی اين بود که پول خرد داشت و می توانست در

توپخانه اتوبوس بنشيند و خانی آباد پياده شود.

      دل به دريا زد و راه افتاد.لاله زار را می شناخت.خواست تفريحی کرده باشد.

دست بغچه را زير بغل  گرفت ، چادر خود را محکم تر روی آن ، به دور کمر پيچيد و

سرازير شد.در همان چند قدم اول؛هفته دفعه تنه خورد.بغچه زيربغل او مزاحم

گذرندگان بود .و همه با  غرولند، کج می شدند و از پهلوی او ، چشم غره می رفتند و

می گذشتند .

سر کوچه مهران که رسيد ، گيج شده بود .آن جا نيز شلوغ بود.ولی کسی تند عبور

نمی کرد.همه دور بساط خرده فروش ها جمع بودند و چانه می زدند. او هم راه کج

کرد و کنار بساط پسرک پابرهنه ايستاد.

پسرک هيکل او را به يک نظر ورانداز کرد و دوباره به کار خود پرداخت.شيشه های

لاک ناخن را جابه جا می کرد و آن ها را که سرشان خالی بود ، پر می کرد.پسرک ،

حتی ناخن انگشت های پای برهنه خود را هم لا ک زده بود و قرمزی زننده آن از زير

گل و خاکی که پايش را پوشانده بود ، هنوز پيدا بود.

      هاجر نمی دانست لاک ناخن را به اين آسانی می توان از دست فروش ها خريد.

آهسته آهی کشيد و در دل ، آرزو کرد که کاش شوهرش لاک ناخن هم به بساط خود

می افزود و او می توانست ، همان طور که هفته ای چند بار ، يک دوجين سنجاق قفلی

از بساط او کش می رود،...ماهی يک بار هم لاک ناخن به  چنگ بياورد.

        تا به حال ، لاک ناخن به ناخن های خود نماليده بود.ولی هروقت از پهلوی خانم

شيک پوشی رد می شد-و يا اگر برای خدمت گزاری ، به عروسی های محل خودشان

می رفت.نمی دانست چرا ، ولی ديده بود که خانم ها لاک های رنگارنگ به کار می برند.

او ، لاک صورتی را پسنديده بود.رنگ قرمز را دوست نداشت . بنفش هم زياد سنگنين

بود و به درد پيرزن ها می خورد.

       از تمام لوازم آرايش ، او جز يک وسمه جوش و يک موچين و يک قوطی سرخاب

چيز ديگری نداشت.وسمه جوش و قوطی سرخاب ، باقی مانده بساط جهيز او بود و

موچين را از پس اندازهای خود خريده بود.تهيه کردن سفيداب هم زياد مشکل نبود.کولی

قرشمال ها هميشه در خانه داد میزدند.

       يکی دوبار ، هوس ماتيک هم کرده بود ، ولی ماتيک گران بود ، و گذشته از آن ، او

می داسنت چه گونه لب خود را هم ، با سرخاب ، لی کند . کمی سرخاب را با وازلينی

که برای چرب کردن پشت دست های خشکی شده اش، که دايم می ترکيد، خريده بود ،

مخلوط می کرد و به لب خود می ماليد. تا به حال سه بار اين کار را کرده بود.مزه

اين ماتيک جديد زياد خوش آيند نبود . ولی برای او اهميت نداشت.خونی که از احساس

زيبايی لب های رنگ شده اش به صورت او می دويد، آن قدر گرمش می کرد و چنان به وجد

و شعفش وامی داشت که همه چيز را فراموش می کرد...

     طوری که کسی نفهمد ، کمی به ناخن های خود نگريست.گرچه دستش از ريخت 

افتاده بود ، ولی ناخن های بدترکيبی نداشت.همه سفيد،کشيده و بی نقص بودند.

چه خوب بود اگر می توانست آن ها را مانيکور کند!اين جا، بی اختيار ، به ياد

همسايه شان ، محترم ، زن عباس آقای شوفر افتاد.پزهای ناشتای او را که برای تمام

اهل محل می آمد، در نظر آورد.حسادت و بغض ، راه گلويش را گرفت و درد ، ته

دلش پيچيد...

       پسرک تمام وسايل آرايش را داشت.در بساط او چيزهايی بود که هاجر هيچ

وقت نمی توانست بداند به چه درد می خورند.اين برای او تعجب نداشت.در جهان

خيلی چيزها بود که به فکر او نمی رسيد.برای او اين تعجب آور بود که پسر کوچکی،

بساط به اين مفصلی را از کجا فراهم کرده است!اين همه پول را از کجا آورده است؟

        قيمت اجناس بساط او را نمی دانست.ولی حتم داشت تمام جعبه آينه پر از خرده ريز

شوهرش ، به اندازه ده تا از شيشه های لاک اين پسرک ارزش نداشت.

        يک بار ديگر آرزو کرد که کاش شوهرش هم لاک فروش بود و متوجه پسرک شد.

سن و سال زيادی نداشت که بتوان از او رودرواسی کرد.کمی جلوتر رفت .بغچه

زيربغل خود را جابه جا کرد.گوشه چادر خود را که با دندان های خود گرفته بود ، رهاکرد

و قيمت لاک ها را يکی يکی پرسيد.

هيچ وقت فکر نمی کرد صاحب همچو پولی بشود و تا به خانه برسد ، دايم تکرار می کرد :

« بيس و چار زار؟!...بيسد و چارزار!...لابد اگه چونه بزنم يق قرونشم کم

می کنه ...نيس ؟تازه بيس و ...چقدر ميشه ...؟چه می دونم ؟همونشم از کجا

گير بيارم؟...»

 

*

     دوساعت به غروب مانده يکی از روزهای داغ تابستان بود. کاسه بشقابی ، عرق ريزان

و هن هن کنان ، خورجين کاسه بشقاب خود را ، در پيچ و خم يک کوچه تنگ و خلوت ، به

زحمت ، به دوش کشيد.و گاه گاه فرياد می زد:

«آی کاسه بش...قاب!کاسه های همدان ، کوزه های آب خوری...»

     خيلی خسته بود.با عصبانيت فرياد می کرد.در هر ده قدم يک بار ، خورجين

سنگين خود را به زمين می نهاد و با آستين کت پاره اش ، عرق پيشانی خود را

می گرفت.نفسی تازه می کرد و دوباره خورجين سنگين را به دوش می کشيد.در هر

دو سه بار هم ، وقتی طول يک کوچه را می پيمود، در کناری می نشست و سر فرصت

چپقی چاق می کرد و به فکر فرو می رفت.

    از کوچه ای باريک گذشت ، يک پيچ ديگر را هم پشت سر گذاشت و وارد کوچه ای

پهن تر شد.       

اين جا شارع عام بود.جوی سرباز وسط کوچه ، نو نوارتر و هزاره سنگ چين دو

طرف آن مرتب تر، و گذرگاه ، وسيع تر و فضای کوچه دل بازتر بود.

اين ، برای کاسه بشقابی نعمت بزرگی بود.اين جا می توانست ، با کمال آسودگی ،

هر طور که دلش می خواهد ، راه برود ، و خورجين کاسه بشقابش را به  دوشش

بکشد. خرابی لبه جوی ها ، تنگی کوچه ها، و بدتر از همه ، کلوخ های نتراشيده

و بزرگی که سر هر پيچ ، به ارتفاع کمر انسان ، در شکم ديوارهای کاه گلی ، معلوم

نبود برای چه ، کار گذاشته بودند ، ...در اين پس کوچه ها بزرگترين دردسر بود.

و او با اين خورجين سنگينش ، به آسودگی نمی توانست از ميان آن ها بگذرد.

        به پاس اين نعمت جديد ، خورجين خود را به کناری نهاد . يک بار ديگر فرياد

کرد  :

   «آی کاسه بش...قاب!کاسه های مهدانی ، کوزه های جاترشی!»

          و به ديوار تکيه داد و کيسه چپق خود را از جيب درآورد .               

پهلوی او -چند قدم آنطرف تر- دو سگی که ميان خاک روبه ها می لوليدند ،

وقتی او را ديدند کمی خر خر کردند. و چون مطمئن شدند ، به سراغ کار خود

رفتند.بالای سر او ، روی زمينه که گلی ديوار ، بالاتر از دسترس عابران ، کلمات

يک لعنت نامه دور و دراز ، باران های بهاری با شستن کاه گل ديوار ، از چند جا ،

نزديک به محو شدنش ساخته بود ، هنوز تشخيص داده می شد.و بالاتر از آن ، لب بام

ديوار ، يک کوزه شکسته ، از دسته اش -به طنابی که حتما دنبال بند رخت پهن کن صاحب

خانه ها بود -آويزان بود.

کاسه بشقابی چپق خود را آتش زده بود و در حالی که هنوز با کبريت بازی می کرد،

غم و اندوه دل خود را با دود چپق به آسمان فرستاد.

داغی عصر فرومی نشست ، ولی هوا کم کم دم می کرد.نفس در هوايی که انباشته

از بوی خاک آفتاب خورده زمين کوچه ، و خاکروبه های زير و رو شده بود ، به تنگی

می افتاد.گذرندگان تک تک می گذشتند و سگ ها گاهی به سرو کول هم می پريدند و

غوغايی برپا می کردند.

در سمت مقابل کوچه -روبه روی تل خاک روبه -دری باز شد. و هاجر با دوتا

کت کهنه و يک بغل کفش دم پايی پاره بيرون آمد.کاسه بشقابی را صدا زد و به مرتب

کردن متاع خود پرداخت.

«داداش !ببين اينا به دردت می خوره؟...کاسه بشقاب نمی خوام ها!شوورم

تازه از بازار خريده ...»

«کاسه بشقاب نمی خای ؟خودت بگو ، خدا رو خوش ميآد من تو کوچه ها

سگ دو بزنم و شماها کاسه بشقابتونو از بازار بخرين نون منو آجر کنين؟»

«خوب چه کنم داداش؟!ما که کف دستمونو بو نکرده بوديم که بدونيم تو امروز

از اين جا رد ميش...»

         هاجر و کاسه بشقابی تازه سردلشان باز شده بود که مردی گونی به دوش و

پابرهنه ، از راه رسيد.نگاهی به طرف آنان انداخت و يک راست به سراغ خاک روبه ها

رفت.لگدی به شکم سگ ها حواله کرد؛ زوزه آن ها را بريد و به جست و جو

پرداخت.

هاجر او را ديد و گويا شناخت.با خود گفت:

«نکنه همون باشه...»

کمی فکر کرد و بعد بلند ، به طوری که هم آن مرد و هم کاسه بشقابی بشنوند ، اين

طور شروع کرد:

«آره خودشه.ذليل شده . واخ ، خداجونم مرگت کنه .پريروز دو من خورده نون

براش جمع کرده بودم ؛ دست کرد شندر غاز به من داد!ذليل مرده نميگه اگه به عطار

سرگذرمون داده بودم ، دوسير فلفل زرد چوبه بهم داده بود.يااقل کمش تو اين

هيرو وير ، قند و شکری چيزی می داد  و دوسه روزی چايی صبحمونو راه می انداخت.

سکينه خانم همساده مون ...واه نگاش کن خاک توسر گدات کنن!...»

«خورده نونی»يک نصفه خيار پيدا کرده بود . باچاقو کله ای که از جيب پشتش در

آورد ، قسمت دم خورده و کثيف آن را گرفت.يک گاز محکم به آن زد و...و آن را به

دور انداخت . گويا خيار تلخ بود .

هاجر که او را می پاييد  ،نيشش باز شد.ولی خنده اش زياد طول نکشيد.

لک و لوچه خود را جمع کرد، چادر را به دور کمر پيچيد و متوجه کاسه بشقابی شد.

معلوم نبود به چه فکر افتاد که قهقه نزد.

«آره داداش ، چی می گفتم؟...آره...سکينه خانم ، همسادمون ، برا مرغاش

هر چی از و چز می کنه و اين در و اون در می زنه ، خورده نون گير بياره ، مگه می تونه؟

آخه اين روزا کی نون حسابی سرسفره خونه ش ديده که خورده نونش باقی بمونه ؟تا

لاحاف کرسياشم با همون ريگای پشتش می خورن . ديگه راسی راسی آخرالزمونه،به

سوسک موسکا شم کسی اهميت نميده...آره سکينه خانومو می گفتم ...بی چاره هر

سيرشم دوتا تخم مرغ سيا میده که باهاش هزار درد بی دردمون آدم دوا ميشه !آخه

دون که گير نميادش که.اونم که خدا به دور...دلش نمياد پول خرج کنه .هی قلمبه

می کنه و زير سنگ ميذاره.»

کاسه بشقابی که از بررسی کت ها فارغ شده بود ، به سراغ کفش دمپايی ها رفت :

«خوب خواهر، اينا چيه ؟اوه...!چند جفته!تو خونه شما مگه اردو اتراق می کنه؟!»

«داداش زبونت هميشه خير باشه.بگو ماشالاه.ازش کم نميآد که.شما مردا چه قدر

بی اعتقادين!...»

«بر هرچی بی اعتقاده لعنت!من که بخيل نيستم. خوب ياد آدم نمی مونه خواهر!

آدم نمی فهمه کی آفتاب می زنه و کی غروب می کنه . شاماهام چه توقعاتی از آدم

دارين...»

«نيگاش کن خاک برسر و...قربون هرچه آدم بامعرفته.خاک برسر مرده،

نمی دونم چه طور از او هيکلش خجالت نکشيد دست کرد سی شیء -سی شیء

بی قابليت- تو دست من گذاشت.پولاشو، که الاهی سرشو بخوره، انداختم تو

کوچه ، زدم تو سرش ، گفتم خاک تو سر جهودت کنن!برو اينم ماست بگير بمال سر

کچل ننت!ذليل مرده خيال می کنه محتاج سی شيئش بودم.انقدر اوقاتم تلخ شده

بود که نکردم نون خشکامو ازش بگيرم. بی عرضگی رو سياحت!يکی نبود بگه آخه

فلان فلان شده ، واسه چی مفت و مسلم دو من خورده نونتو دادی به اين مرتيکه

الدنگ ببره ؟...چه کنم؟هرچی باشه يه زن اسير که بيش تر نيستم .خدام رفتگان

مارو نيامرزه که اين طور بی دست و پا بارمون اووردن .نه سوادی ، نه معرفتی ،نه هيچ

چی!هر خاک توسر مرده ای تا دم گوشامون کلاه سرمون ميذاره و حاليمون نميشه.

من بی عرضه رو بگو که هيچ چيمو به اين قبا آرخولوقيه -اين ملا موشی جوهوده رو

ميگم-نميدم ؛ ميگم باز هرچی باشه ، اينا مسلمونن، خدا رو خوش نمياد نونن يه مسلمونو

تو جيب يه کافر بريزم . اون وخت تورو به خدا سياحت کن ، اينم تلافيشه!

ميام ثواب کنم ، کباب ميشم. راس راسی اگه آدم همه پاچه شم تو عسل کنه ، بکنه تو

دهن اين بی همه چيزا ، آخرش گازشم می گيرن.»

کاسه بشقابی ديگر نتوانست صبر کند و اينطور تو او دويد:

«خوب خواهر، اين کفش  کهنه هات که به درد من نمی خوره.بزا باشه همون

ملاموشی جهوده بياد ازت به قيمت خوب بخره.»

هاجر که دست پاچه شده بود، تکانی خورد. سرو شانه ای قر داد و درحالی که

می خنديد و صدای خود را نازک تر می کرد گفت:

«واه واه!چقدر گنده دماغ!من مقصودم به تو نبود که داداش ،به اون ذليل مرده بود

که منو از ديروز تا حالا چزونده.»

«آخه خواهر درسته که صبح تا شوم با هزار جور آدم سرو کله می زنيم، اما کله خر

که به خورد ما ندادن که !تو به در ميگی که ديوار گوش کنه ديگه .آخه ...آخه

تخم مام تو همين کوچه پس کوچه ها پس افتاده...»

«نه داداش.اوقاتت تلخ نشه .آخه چه کنم ، منم دلم پره.اصلا خدام همه اين

الم شنگه ها رو همين براما فقير فقرا آورده .واه واه خدا به دور!اين اعيانا کجا لباس

و کفش کهنه دم در می فروشن؟يا می برن بازار عوض می کنن ، يا ميدن کلفت نوکراشون

و سر ماه  ،پای مواجبشون کم می ذارن.اصلا تا پوست بادنجوناشونم دور نمی ريزن.

بلدن ديگه .اگر اين طور نبود که دارا نمی شدن که!اگه اونا بودن ، مگه خوردده نوناشونو

اصلا کنار ميگذاشتن؟زود خشکش می کردن و می کوبيدن ، می زدن به کتلته، متلته؟چيه؟

...من که نمی دونم،...يا هزار خوراک ديگه.خدا عالمه چه مزه ای می گيره.

من که هنوز به لبم نرسيده .واه واه !هرگز رغبتم نمی شينه.»

«خوب خواهر همه اينا رو چند؟»

«من چه می دونم .خود دونی و خدای خودت.من که سررشته ندارم که .

بيا و با من حضرت عباسی معامله کن.»

«چرا پای حضرت عباسو ميون می کشی؟من يه برادر مسلمون، تو هم خواهر

منی ديگه.داريم با هم معامله می کنيم.ديگه اين حرفا رو نداره.»

«آخه من چی بگم؟خودت بگو چند می خری!اما حضرت عباس....»

«من خلاصه شو بگم، اگه کاسه بشقاب بخای ، يه کوزه جاترشی ميدم ، دوتا

آب خوری ، اگه پول بخای، من چارتومن و نيم.»

«کاسه بشقاب که نمی خام.اما چرا چارتومن و نيم؟اين همه کفشه.»

«کفش هات مال خودت.دوتا کتتو چار تومن می خرم.»

آفتاب لب بام رسيده بود که معامله تمام شد.کاسه بشقابی چهارتومان و شش

قران به هاجر داد؛ خورجين خود را به دوش کشيد و در خم پس کوچه ها به

ره افتاد.

   *

فردا اول غروب ، هاجر پشت بام را آب و جارو کرد ؛ جاها را انداخت و به

انتظار شوهرش ، که قرار بود امشب بيايد، کنار حياط می پلکيد؛و گاهی هم به

مطبخ سر می زد.

در خانه ای که هاجر و شوهرش زندگی می کردند، دو کرايه نشين ديگر هم بودند.

يکی شوفر بيابان گردی بود ، که دايم به سفر می رفت و در غياب خود ، زن خود

را با تنها فرزندش آزاد می گذاشت؛ و ديگری پينه دوز چهل و چند ساله ای که تنها

زندگی می کرد و بيش از يک اتاق در اجاره نداشت.

از هفت اتاق خانه کرايه ای آنها، دو اتاق را آن ها داشتند ، دو اتاق همه شوفر و

زنش می نشستند ، دو اتاق ديگر هم مخروبه افتاده بود.

عباس آقای شوفر، يک هفته بود که به شيراز رفته بود و زنش محترم، باز سر به

نيست شده بود.قبلا می گفت می خواهد چند روزی به خانه مادرش برود.ولی

کی باور می کرد؟

اوستا رجبعلی پينه دوز ، يک مستاجر خيلی قديمی بود و شايد در اين خانه کم کم

حق آب و گل پيدا کرده ود.دکانش سر کوچه بود.زياد زحمتی به خود نمی داد،

کم تر دوندگی داشت، جز هفته ای يک بار که برای خريد تيماج و مغزی و نوار و

ديگر لوازم کار خود به بازار می رفت؛ هميشه يا در دکان بود ، و يا کنج اتاق

خود افتاده بود، چايی می خورد و حافظ می خواند.

کاسبی رو به راهی نداشت، ولی به خودش هرگز بد نمی گذراند و اغلب روی

کوره ذغالی اش ، کنار درگاه اتاق ، قابلمه کوچکش غل غل می کرد.

زنش را که حاضر نشده بود از ده به شهر بيايد ، در همان سال اول ، ول کرده بود

و فقط تابستان ها ، که با بساط پينه دوزی خود ، سری به ده می زد ، با او نيز عهدی

تازه می کرد.

وقتی به شهر آمده بود ، سواد چندانی نداشت.يکی دو سال به کلاس اکابر رفت

و بعد هم با خواندن روزنامه هايی که يک مشتری روزنامه فروشش می آورد ، به راه

راست و چپ اين چند ساله را کم کم می شناخت . اول به کمک مشتری روزنامه

فروشش ، ولی بعدها ياد گرفته بود و نوشته های روزنامه را با زندگی خود تطبيق

می کرد.و نتيجه می گرفت.خود او چپ بود ، چون پينه دوز بود-خود او اين گونه

دليل می آورد-ولی دلش نمی آمد حافظ را رها کند و وقت بی کاری خود را به

کارهای ديگری بزند. خودش هم از اين تنبلی ، دل زده شده بود.و هروقت رفيق

روزنامه فروشش ، با صدای خراش دار و بم خود ، به او سرکوفت می زد ، قول می داد

که حتما تا هفته ديگر در اتحاديه اسم نويسی کند.

هوا تاريک شده بود.اوستا رجبعلی هم آمد.ولی عنايت هنوز پيدايش نبود.هاجر

رفت تا چراغ را روشن کند. کفشش را درآورد.وارد اتاق شد. کبريت کشيد و

وقتی خواست لوله چراغ را بلند کند، در روشنايی کبريت ، لاک صورتی ناخن های

دستش ، که به روی لوله چراغ برق می زد، يک مرتبه او را به فکر فرو برد.

«اگه عنايت پرسيد چی بهش بگم...؟نبادا بدش بيآد؟!»

چوب کبريت ته کشيد . نوک انگشت هايش را سوزاند ورشته افکار او را پاره کرد.

يک کبريت ديگر کشيد و در حالی که چراغ را روشن می کرد ، با خود گفت :

  «ای بابا!...خوب اونم بالاخره اش يه مرده ديگه ...»

در صدا کرد و پشت سر کسی کلون شد. صدای پای خسته و سنگين عنايت به

گوش رسيد . هاجر ، دست های خود را زير چادر نماز پيچيد و تا دم در اتاق ، به

استقبال شوهرش رفت . سلام کرد و بی مقدمه پرسيد:

  «...راستی عنايت ، چرا تو ، لاک تو بساطت نمی ذاری ؟»

  «بسم الله الرحمن الرحيم !ديگه چی دلت می خاد ؟عوض اين که بيای گرد راهمو

بگيری و بپرسی اين چند روز تو نياوران چه خاکی به سرم کردم ، باد سر دلت

می زنی؟»

  «اوه !باز يه چيزی اومديم ازش بپرسيم...خوب نياوران چه کردی؟»

  «هيچ چی.چمچاره مرگ!سه روز از جيب خوردم.جعبه آينمو به هن کشيدم.

شبا تو مسجد خوابيدم و يک جفت گوش کوب فروختم.همين!»

  «با-ری-کل-لا!اما واسه چی غصه می خوری؟خوب چی می شه کرد؟بالاخره

خدام بزرگه ديگه»

عنايت در حالی که جعبه آينه خود را روی بخاری بند می کرد،باخون سردی و آه

گفت:

  «بله خدا بزرگه .خيلی ام بزرگه !مثل خورده فرمايشای زن من...اما چه بايد کرد

که درآمد ما خيلی کوچيکه.»

  «مرد حسابی چرا کفر ميگی؟چی چی خدا خيلی بزرگه مثل هوس های من؟باز

ما غلط کرديم يه چيزی از تو خواستيم ؟باز می خاد تا قيامت بلگه و مسخره کنه .

آخه منم آدمم!دلم می خاد...ياچشمای منو کور کن يا...»

  «آخه مگه کله خر خوردت دادن؟فکر ببين من دار و ندارم چقدره؛اون وقت

ازين هوس ها بکن. من سرگنج قارون ننشسته م که.»

  «اوهوء...اوه!توام . مگه پولش چقدر ميشه که اين همه برای من اصول دين

می شمری ؟

  «چقدر ميشه ؟خودت بگو!»

  «بيس و چارزار!»

«بيس و چارزار ؟...از کجا نرخ مانيکورو بلد شدی؟»

هاجر دست های خود را که به چادر پيچيده بود بيرون آورد و با لب خندی، پر از

سرور و اميد ، گفت:

«پريروز يه دونه خريدم!»

«خريدی؟!چی چی رو ؟با پول کی ؟هاه؟من يه صبح تا ظهر پای ماشينای

شمرون وايسادم تا يه شوفر دلش به رحم بيآد،منو مجانی به شهر بياره.اونوقت تو

رفتی بيسد و چارزار دادی مانيکور خريدی که جلو چشم نامحرم قر بدی؟...

بيسد و چارزار!...پول از کجا اووردی؟از فاسقت؟...»

عنايت اين جا که رسيد، حرف خود را خورد.صورتش کمی قرمز شد و با

بی چارگی افزود:

«لا اله الا الله...»

«خجالت بکش بی غيرت!کمرت بزنه اون نمازايی که می خونی!باز می خای کفر

منو بالا بيآری؟خوب پول خود بود،خريدم ديگه!چی از جونم می خای؟...»

«غلط کردی خريدی.خجالتم نمی کشه!مگه پول از سرقبر بابات اوورده بودی؟

يالا بگو ببينم پول از کجا اوورده بودی؟»

هاجر آن رويش بالا آمده بود . چادر را کنار انداخت .خون به صورتش دويد و

فرياد زد:

«به تو چه!»

«به من چه؟...!هه!هه!به تو چه!بله؟زنيکه لجاره!حالا حاليت می کنم...»

او را به زير مشت و لگد انداخت.

«آآخ...وای خدا...وای...به دادم برسين...مردم...»

اوستا رجبعلی حافظ را به کناری انداخت.از روی بساط سماور شلنگ برداشت

و خود را رساند.چند تا«ياالله»بلند گفت و وارد شد.عنايت از هول هول چادر حاجر را

از گوشه اتاق برداشت و روی سر زنش کشيد و کناری ايستاد.

«باز چه خبر شده؟...اهه!آخه مرد حسابی اين کارا مسئوليت داره.خدارو خوش نميآد.»

«به جون عزيزی خودت، اگه محض خاطر تو نبود، له لوردش می کردم.زنيکه

پتياره داره تو روی منم وای ميسه...»

اوستا رجبعلی سری تکان داد و آهی کشيد .يک قدم جلوتر گذاشت؛دست

عنايت را گرفت و درحالی که او را از اتاق بيرون می کشيد گفت:

«بيا...بيا بريم اتاق من، يه چايی بخور حالت جا بيآد...معلوم ميشه اين

چند روزه ، نياورون ، کار و کاسبيت خيلی کساد بوده...نيس؟!»

اوستا رجبعلی يک ربع ديگر آمد و هاجر ار هم به اتاق خود برد .چای ريخت و

جلوی هردوشان گذاشت.

«خوب!می خاين از خر شيطون پايين بياين يا بازم خيال کتک کاری دارين؟»

هاجر بغضش ترکيد و دست به گريه گذاشت.

«چرا گريه می کنی؟آخه شوهرتم تقصير نداره.چه کنه؟دلش از زندگی سگيش

پره.دق دلی شو،سر تو درنيآره، سرکی در بيآره؟»

عنايت توی حرف او دويد و با لحنی آرام ، ولی محکم  و با ايمان ، گفت :

«چی ميگی اوستا؟ اومديم و من هيچی نگم .ولی آخه اين زنيکه کم عقل،

چادر نماز کمرش می زنهت؛ وضو می گيره ، با اين لاکای نجس که به ناخوناش ماليده ،

نمازش باطله !آخه اين طوری  که آب به بشره نمی رسه که.»

«ای بابا توام.ناخون که جزو بشره نيسش که.هر هفته چار مثقال ناخونای

زياديتو می گيری و دور می ريزی. اگه جزو بشره بود که چيندن هو نوک سوزنش کلی

کفاره داشت.»

و روی خود را به هاجر کرد و افزود :

«هان؟چی می گی هاجر خانم؟»

«من چه می دونم اوس سا.من که يه زن ناقص العقل بيش تر نيستم که .کجا مساله

سرم ميشه؟

«اين چه حرفيه می زنی؟ناقص العقل کدومه؟تو نبايس بذاری شوهرتم اين

حرفارو بزنه.حالا خودت ميگيش؟حيف که شما زنا هنوز چيزی سرتون

نميشه.روزنامه که بلد نيستی بخونی ، وگه نه می فهميدی من چی می گم. اينم تقصير شوهرته.

اما نه خيال کنی من پشتی تو رو می کنم ها!تو هم بی تقصير نيستی . آخه تو

اين بی پولی، خدا رو خوش نميآد اين همه پول ببری بدی مانيکور بخری.اما خوب

چه بايد کرد؟ ماها تو اين زندگی تنگمون ، هی پاهامون به هم می پيچه و رو

سر و کول هم زمين می خوريم و خيال می کنيم تقصير اون يکيه .غافل از اين که،

اين زندگيمونه که تنگه و ماها رو به جون همديگه ميندازه...»

«آره ، آره اوستا راست ميگی! خدا می دونه من هر وقت ته جيبم خاليه،مثل

برج زهرمار شب وارد خونه ميشم.اما هروقت چيزی تنگ بغلمه ، خونه م برام مثل

بهشته.گرچه اجاقمون کوره ، ولی اين جور شبا هيچ حاليم نميشه.»

اوستا رجبعلی ف آن شب ، سماورش را يک بار ديگر آتش کرد و آخر سر هم هاجر

رفت شام کشيد و سه نفری باهم ، سر يک سفره شام خوردند.

 *

و فردا صبح ، هاجر ، لاک ناخن های خود را با نوک موچين قديمی خود تراشيد و

شيشه لاک را توی چاهک خالی کرد.مارک آن را کند و يک خرده روغن عقربی را که

نمی دانست کی و از کجا قرض کرده بود ، توی آن ريخت و دم رف گذاشت.

 

    * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

                                    گناه

 

شب روضه هفتگی مان بود.و من تا پشت بام خانه را آب و جارو کردم و

رخت خواب ها را انداختم ، هوا تاريک شده بود.و مستعمعين روضه آمده بودند.

حياطمان که تابستان ها دورش را با قالی های کناره مان فرش می کرديم و گلدان ها را

مرتب دور حوضش می چيديم، داشت پرمی شد.من کارم که تمام می شد ، توی

تاريکی لب بام می نشستم و حياط را تماشا می کردم .وقتی تابستان بود و روضه را

توی حياط می خوانديم ، اين عادت من بود.آن شب هم مدتی توی حياط را تماشا

کردم.طوری نشسته بودم که سر و بدنم در تاريکی بود و من در روشنی حياط ،

مردم را که يکی يکی می آمدند و سرجای هميشگی خودشان می نشستند، تماشا

می کردم. خوب يادم مانده است.باز هم آن پيرمردی که وقتی گريه می کرد ، آدم خيال

می کرد می خندد ، آمد و سرجای هميشگی اش ، پای صندلی روضه خوان نشست.

من و خواهرم هميشه از صدای گريه اين پيرمرد می خنديديم.و مادرم ما را دعوا می کرد و

پشت دستش را گاز می گرفت و مارا وامی داشت استغفار کنيم. يکی ديگر

هم بود که وقتی گريه می کرد ، صورتش را نمی پوشانيد.سرش را هم پايين

نمی انداخت. ديگران همه اين طور می کردند.مثل اين که خجالت می کشيدند

کس ديگری اشکشان را ببيند.ولی اين يکی نه سرش را پايين می انداخت ، و نه دستش را

روی صورتش می گرفت.همان طور که روضه خوان می خواند ، او به روبه روی خود

نگاه می کرد و بی صدا اشک از چشمش ، روی صورتش که ريش جوگندمی کوتاهی

داشت، سرازير می شد.آخر سرهم وقتی روضه تمام می شد ، می رفت سر حوض ، و

صورتش را آب می زد.بعد همانطور که صورتش خيس شده بود ، چايی اش رامی خورد

و می رفت.من نمی دانستم زمستان ها چه می کند که روضه را توی پنجدری می خوانديم.

اما تابستان ها، هر شب که من از لب بام ، بساط روضه را می پاييدم، اين طور بود.

من به اين يکی خيلی علاقه پيدا کرده بودم .وقتی هم که تنها بودم ، به شنيدن صدای

گريه اش نمی خنديدم ، غصه ام می شد.ولی هروقت با اين خواهر بدجنسم

بودم ، او پقی می زد به خنده و مرا هم می خنداند. وآن وقت بود که مادرمان

عصبانی می شد.جای معينی نداشت .هر شبی يک جا می نشست .من به خصوص

از گريه اش خوشم می آمد که بی صدا بود.شانه هايش هم تکان نمی خورد.صاف

می نشست، جم نمی خورد واشک از روی صورتش سرازير می شد و ريش

جوگندمی اش ، از همان بالای بام هم پيدا بود که خيس شده است.آن شب او هم

آمد و رفت ، صاف روبه روی من ، روی حصير نشست . کناره هامان همه

دور حياط را نمی پوشاند و يک طرف را حصير می انداختيم. طرف پايين

حياط ديگر پر شده بود.رفقای درم همه همان دم دالان می نشستند . آبدارباشی

شب های روضه هم آ ن طرف ، توی تاريکی ، پشت گلدان ها ايستاده بود و نماز

می خواند و من فقط صدايش را می شنيدم که نمازش را بلند بلند می خواند.

چه قدر دلم می خواست نمازم را بلند بلند بخوانم .چه آرزوی عجيبی بود!از

وقتی که نماز خواندن را ياد گرفته بودم، درست يادم است ، اين آرزو همين طور

در دلم مانده بود و خيال هم نمی کردم اين آرزو عملی بشود .عاقبت هم نشد .

برای يک دختر ، برای يک زن که هيچ وقت نبايد نمازش را بلند بخواند ، اين آرزو

کجا می توانست عملی بشود؟اين را گفتم .مدتی توی حياط را تماشا می کردم و

بعد وقتی که پدرم هم از مسجد آمد ، من زود خودم را از لب بام کنار کشيدم و بلند

شدم.لازم نبود که ديگر نگاه کنم  تا ببينم چه خبر خواهد شد.و مردم چه خواهند کرد.

پدرم را هم وقتی می آمد ، خودم که نمی ديدم . صدای نعلينش که توی کوچه روی پله

دالان گذاشته می شد ، و بعد ترق توروق پاشنه آن که روی کف دالان می خورد ، مرا

متوجه می کرد که پدرم آمده است.پشت سر او هم صدای چند جفت کفش ديگر را روی

آجر فرش دالان می شنيدم. اين ها هم موذن مسجد پدرم و ديگر مريدها بودند که با پدرم

از مسجد برمی گشتند.ديگر می دانستم که وقتی پدرم وارد می شود ، نعلينش را آن گوشه

پای ديوار خواهد کند و روی قاليچه کوچک ترکمنی اش ، که زير پا پهن می کرد،

چند دقيقه خواهد ايستاد و همه کسانی که دور حياط و توی اتاق ها نشسته اند و چای

می خورند و قليان می کشند ، به احترامش سرپا خواهند ايستاد و بعد همه با هم خواهند

نشست.اين ها را ديگر لازم نبود ببينم.همه را می دانستم.آن وقت آخرهای تابستان

بود و من شايد تابستان سومم بود که هر شب روضه ، وقتی رخت خواب ها را پهن

می کردم، لب بام  می آمدم و توی حياط را تماشا می کردم. مادرم دو سه بار مرا

غافلگير کرده بود و همان طور که من مشغول تماشا بودم ، از پلکان بالا آمده بود و

پشت سرمن که رسيده بود ، آهسته صدايم  کرده بود.ومن ترسان و خجالت زده از جا

پريده بودم .جلوی مادرم ساکت ايستاده بودم.و در دل با خود عهد کرده بودم که ديگر

لب بام نيايم.ولی مگر می شد؟آخر برای يک دختر دوازده سيزده ساله، مثل آن وقت

من ، مگر ممکن بود گوش به اين حرفها بدهد؟اين را گفتم.پدرم که آمد ، من از جا

پريدم و رفتم به طرف رختخواب ها.خوبيش اين بود که پدرم هنوز نمی دانست من

شب های روضه لب بام می نشينم و مردها را تماشا می کنم.اگر می دانست که خيلی

بد می شد.حتم داشتم که مادر چغلی مرا به پدر نخواهد کرد.چه مادر مهربانی

داشتيم!هيچ وقت چغلی ما را نمی کرد که هيچ ، هميشه هم طرف ما را می گرفت

و سر چادر نماز خريدن برايمان ، با پدرم دعوا هم می کرد.

خوب يادم است.رخت خواب ها پهن بود.هوای سرشب خنک شده بود و من وقتی

روی دشک خودم ، که مال من تنها نبود و با خواهر هفت ساله ام روی آن می خوابيدم ،

نشستم ، ديدم که خيلی خنک بود.چقدر خوب يادم مانده است!هيچ ديده ايد آدم بعضی

وقت ها چيزی را که خيلی دلش می خواهد يادش بماند، چه زود فراموش می کند؟

اما بعضی وقت ها هم اين وقايع کوچک چه قدر خوب ياد آدم می ماند!همه چيز آن شب

چه خوب ياد من مانده است!اين هم يادم مانده است که به دختر همسايه مان که آمده

بود رخت خواب هاشان را پهن کند و از لب بام مرا صدا کرد محلی نگذاشتم.خودم

را به خواب زدم و جوابش را ندادم.خودم هم نمی دانم چرا اينکار را کردم، ولی

دشکم آنقدر خنک بود که نمی خواستم از رويش تکان بخورم .بعد که دختر همسايه مان

پايين رفت ، من بلند شدم و روی رخت خوابم نشستم ، به چه چيزهايی فکر می کردم

، يک مرتبه به صرافت افتادم ، به صرافت اين افتادم که مدت هاست دلم می خواهد

يواشکی بروم و روی رختخواب پدرم دراز بکشم.هنوز جرات نداشتم آرزو کنم که

روی آن بخوابم.فقط می خواستم روی آن دراز بکشم.رخت خواب پدرم را تنهايی

آن طرف بام می انداختيم. من و مادرم و بچه ها اين طرف می خوابيديم و رخت خواب

برادرم را که دو سال بزرگتر از من بود آن طرف ، آخر رديف رخت خوابهای خودمان

می انداختيم.همچه که اين خيال به سرم زد، باز مثل هميشه اول از خودم خجالت کشيدم

و نگاهم را از سمت رخت خواب ها پدرم برگرداندم.بعد هم خوب يادم هست که

مدتی به آسمان نگاه کردم.دو سه تا ستاره هم پريدند.ولی نمی شد.پاشدم و آهسته

آهسته و دولا دولا برای اين که سرم در نور چراغ های حياط نيفتد ، به آن طرف رفتم

و کنار رختخواب پدرم ايستادم.تنها رخت خواب او ملافه داشت.خوب يادم است.

هر شب وقتی رخت خوابش را پهن می کردم ، دشک را که می تکاندم و متکا را

بالای آن می گذاشتم و لحاف را پايينش جمع می کردم ، يک ملافه سفيد و بزرگ هم

داشت که روی همه اينها می انداختيم و دورو برش را صاف می کرديم.سفيدی

ملافه رخت خواب پدرم ، در تاريکی هم به چشم می زد و هرشب اين خيال

را به سر من می انداخت.هر شب مرا به هوس می انداخت.به اين هوس که

يک چند دقيقه ای ، نيم ساعتی ، روی آن دراز بکشم.به خصوص شب های

چهارده که مهتاب سفيدتر بود و مثل برف بود.چه قدر اين خيال اذيتم

می کردم!اما تا آن شب ، جرات اين کار را نکرده بودم .نمی دانم چه بود

کسی نبود که مرا ببيند.کسی نبود که مرا ببيند.اگر هم می ديد ، نمی دانم مگر

چه چيز بدی در اين کار بود.ولی هروقت اين خيال به سرم می افتاد،

ناراحت می شدم.صورتم داغ می شد.لب هايم می سوخت و خيس  عرق

می شدم و نزديک بود به زمين بخورم.کمی دودل می ماندم و بعد زود خودم

را جمع و جور می کردم و به طرف رخت خواب های خودمان فرار می کردم

و روی دشک خودم می افتادم .يک شب ، چه خوب يادم مانده است، گريه هم

می کردم.بعد خودم از اين کارم خنده ام می گرفت و حتی به خواهرم هم نگفتم.

اما چه قدر خنده دار بود گريه آن شب من!وقتی روی رخت خواب خودم افتادم ،

مدتی گريه کردم و بين خوب و بيداری بودم که خواهرم آمد بالا و صدايم کرد

که شام يخ کرد.آن شب هم وقتی اين خيال به سرم افتاد، اول همان طور

ناراحت شدم.سفيدی رخت خواب پدرم را هرشب به خواب می ديدم.

ولی مگر جرات داشتم به آن نزديک شودم؟اما آن شب نمی دانم چه طور

شد که جرات پيدا کردم.مدتی پای رخت خوابش ايستادم و به ملافه

سفيدش و به دشک بلندش نگاه کردم و بعد هم نفهميدم چه طور شد يک

مرتبه دلم را به دريا زدم و خودم را روی رخت خواب پدرم انداختم.

ملافه خنک خنک بود و پشت من تا پايين پاهايم آنقدر يخ  کرد که حالا هم

وقتی به فکرش می افتم ، حظ می کنم .شايد هم از ترس و خجالت

وحشت کردم که اينطور يخ کردم.ولی صورتم داغ بود و قلبم تند می زد.

مثل اين که نامحرم مرا ديده باشد.مثل وقتی که داشتم سرم را شانه

می کردم و پدرم از در وارد می شد و من از ترس و خجالت وحشت

می کردم ولی خجالتم زياد طول نکشيد.پشتم گرم شد.عرقم بند آمد

و ديگر صورتم داغ نبود .ومن همان طور که روی رخت خواب پدرم

طاقباز افتاده بودم ، خوابم برد.برادرم مدرسه می رفت و تنها من در کارهای

خانه به مادرم کمک می کردم.خستگی از کار روز و رخت خواب ها را

که پهن کرده بودم ، مرا از پا درآورده بود و نمی دانم آن شب اصلا

چه طور شده بود که من خواب ديو پيدا کرده بودم.هروقت به فکر آن شب

می افتم ، هنوز از خجالت آب می شوم و مو برتنم راست می شود.من

که ديگر نفهميدم چه اتفاقهايی افتاد.فقط يک وقت بيدار شدم و ديدم لحاف

پدرم تا روی سينه ام کشيده شده است و مثل اين که کسی پهلويم خوابيده

است.وای!نمی دانيد چه حالی پيدا کردم !خدايا!يواش اما با عجله

تکان خوردم و خواستم يک پهلو بشوم .ولی همان تکان را هم نيمه کاره ول

کردم و خشکم زد و همان طور ماندم .سرتاپايم خيس عرق شده بود و تنم

داغ داغ بود و چانه ام می لرزيد.پاهايم را يواش يواش از زير لحاف پدرم

درآوردم و توی سينه جمع کردم. پدرم پشتش را به من کرده بود و يک

پهلو افتاده بود.دستش را زير سرش گذاشته بود و سبيل می کشيد.و من

که نتوانستم يک پهلو شوم، دود سيگارش را می ديدم که از بالای سرش بالا

می رفت.از حياط نور چراغ های روضه بالا نمی آمد . سروصدايی

هم نبود.فقط صدای کاسه بشقاب از روی بام همسايه مان-که دير و همان

روی بام شام می خوردند-می آمد.وای که من چه قدر خوابيده بودم!چه طور

خوابم برده بود!هنوز چانه ام می لرزيد و نمی دانستم چه کار کنم .بلند شوم؟

چطور بلند شوم ؟همان طور بخوابم؟چطور پهلوی پدرم همانطور بخوابم؟دلم

می خواست پشت بام خراب شود و مرا باخودش پايين ببرد.راستی چه حالی

داشتم !در اين عمر چهل ساله ام ،حتی يک دفعه هم اين حال به من دست

نداده است.اما راستی چه حال بدی بود!دلم می خواست يک دفعه نيست

بشوم تا پدرم وقتی رويش را برمی گرداند، مرا در رختخواب خودش

نبيند.دلم می خواست مثل دود سيگار پدرم -که به آسمان می رفت و پدرم

به آن توجهی نداشت-دود می شدم و به آسمان می رفتم.و پدرم مرا نمی

ديد که اين طور بی حيا، روی رخت خوابش خوابيده ام.وای که چه حالی

داشتم!کم کم باد به پيراهنم ، که از عرق خيس شده بود ، می خورد و

سردم شده بود.ولی مگر جرات داشتم از جايم تکان بخورم ؟هنوز همان

طور مانده بودم. نه طاقباز بودم و نه يک پهلو.يک جوری خودم را نگه

داشته بودم.خودم هم نمی دانم چه جور بود،ولی پدرم هنوز پشتش به من

بود و دراز کشيده بود و سيگارش را دود می داد.بعضی وقت ها که به

فکر اين شب می افتم ، می بينم اگر پدرم عاقبت به حرف نيامده بود ، من

آخر چه می کردم!مثل اين که اصلا قدرت هيچ کاری را نداشتم و حتما

تا صبح همان طور می ماندم و از سرما يا ترس و خجالت خشکم می زد.

اما بالاخره پدرم به حرف آمد و همان طور که سبيلش به دهنش بود، از لای

دندانهايش گفت:

« دخترم !تو نماز خوندی؟»

من نماز نخوانده بودم .همان از سر شب که بالا آمده بودم، ديگر پايين نرفته

بودم .ولی اگر هم نماز خوانده بودم، می بايد در جواب پدرم دروغ می گفتم

و می گفتم که نماز نخوانده ام.بالاخره اين هم خودش راه فراری بود و

می توانست مرا خلاص کند.اما به قدری حال خودم از دستم رفته بود و ترس

و خجالت به قدری آبم کرده بود که اول نفهميدم در جواب پدرم چه گفتم .ولی

بعد که فکر کردم،يادم آمد.مثل اين که در جواب گفته بودم :

« بله نماز خوانده م.»

ولی بالاخره همين سوال و جواب ، وسيله اين را به من داد که در يک چشم به هم

زدن بلند شوم و کفش هايم را دست بگيرم و خودم را از پله ها پايين بيندازم .

سوال پدرم مثل اين که مرا از جا کند.راستی از پلکان خود را پايين انداختم و وقتی

توی ايوان ، مادرم رنگ و روی مهتابی مرا ديد ، وحشتش گرفت.و پرسيد :

« چرا رنگت اين جور پريده ؟»

و من وقتی برايش گفتم ، خوب يادم است که رويش را تند از من برگرداند و

همان طور که از ايوان پايين می رفت ، گفت :

« خوب دختر ، گناه کبيره که نکردی که!»

اما من تا وقتی که شامم را خوردم و نمازم را خواندم ،هنوز توی فکر بودم و

هنوز از خودم و از چيز ديگری خجالت می کشيدم.مثل اين که گناه کرده بودم.

گناه کبيره.مثل اين که رخت خواب پدرم مرد نامحرمی بوده است و مرا ديده.

اين مطلب را از آن وقت ها همين طور بفهمی نفهمی درک می کردم.اما حالا

که فکر می کنم ، می بينم ترس و وحشتی که آن وقت داشتم ، خجالتی که مرا

آب می کرد ، خجابت زنی بود که مرد نامحرمی بغلش خوابيده باشد.وقتی بعد

از همه ، دوباره بالا رفتم و آهسته توی رخت خواب خودم خزيدم و لحاف را

تا دم گوشم بالا کشيدم ، خوب يادم است مادرم پهلوی پدرم نشسته بود و می گفت:

« اما راسی هيچ فهميدی که دخترت چه وحشت کرده بود؟به خيالش معصيت

کبيره کرده !»

و پدرم ، نه خنديد و نه حرفی زد.فقط صدای پکی که به سيگارش زد، خيلی

کشيده و دراز بود و من از آن خوابم برد.

 

      * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

                                                سمنو پزان

 

دود همه حياط را گرفته بود و جنجال و بيابرو بيش از همه سال بود.زن ها

ناهارشان را سرپا خورده بودند و هرچه کرده بودند ، نتوانسته بودند بچه ها را

بخوابانند.مردها را از خانه بيرون کرده بودند تا بتوانند چادرهايشان را از سر

بردارند و توی بغچه بگذارند و به راحتی اين طرف و آن طرف بدوند.داد و بی داد

بچه ها که نحس شده بودند و خودشان نمی دانستند که خوابشان می آيد-سروصدای

ظرف هايی که جابه جا می کردند-و برو بيای زن های همسايه که به کمک آمده بودند

و ترق و توروق کفش تخته ای سکينه ، کلفت خانه-که ديگران هيچ امتيازی بر او

نداشتند-همه اين سروصداها از لب بام هم بالاتر می رفت و همراه دود دمه ای که

در آن بعدازظهراز همه فضای حياط برمی خاست، به ياد تمام اهل محل می آورد که

خانه حاج عباس قلی آقا نذری می پزند.و آن هم سمنوی نذری .چون ايام فاطميه بود

و سمنو نذر خاص زن حاجی بود.

مريم خانم ، زن حاج عباس قلی آقا ، سنگين و گوشتالو، باپاهای کوتاه و آستين های

بالازده اش غل می خورد و می رفت و می آمد.يک پايش توی آشپزخانه بود که

از کف حياط پنج پله می رفت و يک پايش توی اتاق زاويه و انبار و يک پايش پای

سماور .بااين که همه کارش ترتيب داشت و دختر بزرگش فاطمه را مامور

ظرف ها کرده بود و رقيه اش راکه کوچک تر بود،پای سماور نشانده بود و خودش هم

مامور آشپزخانه بود،...با همه اين دلش نمی آمد دخترها را تنها بگذارد.اين

بود که هی می رفت و می آمد؛ به همه جا سر می کشيد؛ نفس زنان به هم کس فرمان

می داد؛با تازه واردها تعارف می کرد؛بچه ها را می ترساند که شيطنت نکنند؛دعا و

نفرين می کرد؛به پاتيل سمنو سر می کشيد:

«رقيه!...آهای رقيه!چايی واسه گلين خانم بردی؟»

«چشم الان می برم.»

«آهای عباس ذليل شده !اگر دستم بهت برسه ، دم خورشيد کبابت می کنم.»

«مگه چی کار کرده ام ؟ خدايا!فيش!»

«خانم جون خيلی خوش اومديد.اجرتون با فاطمه زهرا.عروستون حالش چه

طوره؟»

«پای شما رو می بوسه خانم .ايشالاه عروسی دختر خودتون.خدانذرتون رو

قبول کنه.»

«عمقزی به نظرم ديگه وقتش شده که آتيش زير پاتيلو بکشيم ؛ ها؟»

«نه ، ننه.هنوز يه نيم ساعتی کار داره.»

«وای خواهر ، چرا اين قدر دير اومدی؟مجلس ختم که نبود خواهر!»

و به صدای مريم خانم که با خواهرش خوش و بش می کرد ، بچه ها فرياد-

کنان ريختند که :

«آی خاله نباتی.خاله نباتی.»

و با دست های دراز از سرو کله هم بالا رفتند.خاله بچه نداشت و تمام

بچه های خانواده می دانستند که جواب سلامشان نبات است.خاله از زير چادر،

کيف پارچه اش را درآورد ؛ زيپ آن را کشيد و يکی يکی دانه آب نبات توی دست

بچه ها گذاشت .اما بچه ها يکی دو تا نبودند.مريم خانم پنج تا بچه بيش تر نداشت؛

فاطمه و رقيه و عباس و منير و منصور.اما آن روز خدا عالم است دست چند تا

بچه برای آب نبات دراز شد.دو سير و نيم آب نباتی که خاله سر راه خريده بود،

در يک چشم به هم زدن تمام شد و هنوز فرياد بچه ها بلند بود که :

«خاله نباتی ، خاله نباتی .»

وقتی همه آب نبات ها تمام شد و خاله همه گوشه های کيف را هم گشت ، يک پنج قرانی

درآورد و عباس را که پسری هشت ساله بود ، کناری کشيد .پول را توی مشتش

گذاشت و در گوشش گفت :

«بدو باريکلا!يک قرونش مال خودت.چارزارشم آب نبات بخر، بده بچه ها!...

اما حلال حروم نکنی ها؟»

هنوز جمله آخر تمام نشده بود که عباس رو به درحياط ، پا به دو گذاشت و بچه ها

همه به دنبالش.

«الحمدالله،خواهر!کاش زودتر اومده بودی.از دستشون ذله شديم.»

با اين که بچه ها رفتند ، چيزی از سروصدای خانه کاسته نشد.زن ها با گيس های

تنگ بافته و آستين ها ی بالا زده چاک يخه هايی که از بس برای شير دادن بچه ها

پايين کشيده بودند شل شده بودند شل و ول مانده بود، عجله می کردند ؛ احياط می کردند.

به هم کمک می کردند  ؛ و برای راه انداختن بساط سمنو شور و هيجانی داشتند.

همه تند و تند می رفتند و می آمدند ؛ به هم تنه می زدند ؛ سلام می کردند ؛ شوخی

می کردند ؛ متلک می گفتند ، يا راجع به عروس ها و هووها و مادرشوهرهای همديگر

نيش و کنايه رد و بدل می کردند :

«وای عمقزی پسرت رو ديدم .حيوونی چه لاغر شده بود!این عروس حشريت

بگو کمتر بچزونتش.»

«وا!چه حرف ها!قباحت داره دختر.هنوز دهنت بوی شير ميده.»

«اوا صغرا خانم !خاک بر سرم !ديدی نزديک بود اين زهرای جونم مرگ شده

هووی تورم خبر کنه.اگر اين مادر فولاد زره خبردار می شد، همه هوردود می -

کشيديم و مثل اين دودها می رفتيم هوا.»

«ای بابا !اونم يک بنده خدا است .رزق مارو که نمی خورده.»

«پس رزق کی رو می خوره؟اگه اين عفريته پای شوهرت ننشسته بود که حال و

روزگار تو همچين نبود.»

جمله آخر را مريم خانم گفت که تازه چادر خواهرش را گرفته بود.از آن طرف

می گذشت و می خواست به صندوق خانه ببرد.دم در صندوق خانه ، رو به خواهرش

که پا به پای او می آمد، آهسته افزود:

«می بينی خواهر ؟کرم از خود درخته.همين خاله خانباجی های بی شعور و پپه هستند

که شوهر الدنگ من ميره با پنشش تا بچه سرم هوو ميآره .»

«راستی آبجی خانم !چه خبر تازه از آن ورها؟هنوز هووت نزاييده ؟»

«ايشالا که ترکمون بزنه .ميگن سه روزه داره درد می بره.سرتخته مرده شور خونه!

حاجی قرمساق منم لابد الان بالای سرش نشسته ، عرق پيشونيش رو پاک می کنه.

بی غيرت فرصت رو غنيمت دونسته.»

«نکنه واسه همين بوده که امسال گندم بيشتری سبز کردی.»

«اوا خواهر!چه حرف ها؟تو ديگه چرا سرکوفت می زنی؟»

و از صندوق خانه درآمدند و به طرف مطبخ راه افتادند که آن طرف حياط بود.

«بريم سری به اجاق بزنيم خواهر!يک من گندم امسال ، کيله رو از دستم دربرده.

تو هم نيگاهی بکن!هر چی باشه کدبانوتر از منی.»

و دم در مطبخ که رسيدند ، مريم خانم برگشت و رو به تمام زن هايی کرد که ظرف

 می شستند ، يا بچه کوچولوهاشان را سرپا می گرفتند، يا شلوارهای خيس شده بچه ها

را لبه ايوان پهن می کردند، يا سرهاشان را توی يخه هم کرده بودند و چيزی می گفتند

و  کرکر می خنديدند.و گفت :

«آهای!قلچماق ها و دخترهاش بيآند.حالا وقتشه که حاجت بخواهين.»

و خنده کنان به خواهرش گفت :

«حالا ديگه به هم زدنش زور می بره.ديگه کار خورده و خوابيده ها است.»

و از پله ها پايين رفتند و دنبال آن دو  هفت هشت تا از دختهای پا به بخت و زن های

قد و قامت دار.

مريم خانم امسال به نذر پنج تن ، يک من گندم بيش تر از سال های پيش سبز کرده بود.

بادام و پسته و فندق را هم که خواهرش نذر داشت.پاتيل را هم از شيرفروش سرگذر

کرايه می کردند و وقتی دم می کشيد ، از سربار برمی داشتند .واين همه ظرف هم لازم

نبود.اما امسال از همان اول کار، عزا گرفته بودند.فرستاده بودند پاتيل مسجد بزرگ را

آورده بودند و به متولی مسجد -که آن را روی سرش هن هن کنان و صلوات گويان از

در چهار اطاق تو آورده بود-دوتومان انعام داده بودند و چون ديده بودند که اجاق برايش

کوچک است ، فرستاده بودند از توی زيرزمين ده پانزده تا آجر نظامی کهنه آورده بودند که

خدا عالم است چند سال پيش ، از آجر فرش حياط زياد مانده بود و وسط مطبخ

اجاق موقتی درست کرده بودند و پاتيل را بار گذاشته بودند.وقتی هم که پاتيل را آب گيری

می کردند ، تابيست و چهار سطل شمرده بودند ، ولی از بس بچه ها شلوغ کرده بودند

و خاله خانباجی ها صلوات فرستاده بودند ، ديگر حساب از دستشان در رفته بود.

بعد هم فرش يکی از اتاق ها را جمع کرده بودند و هرچه ظرف داشتند ، دسته دسته

دور اتاق و توی اطاقچه ها چيده بودند .هرچه کاسه و بشقاب مس بود ، هرچه

چينی و بدل چينی بود و هرچه سينی و مجمعه داشتند، همه را آورده بودند.ته

صندوق ها را هم گشته بودند و چينی مرغی های قديمی را هم بيرون آورده

بودند که در سراسر عمر خانواده ، فقط موقع تحويل حمل و سربساط هفت سين

آفتابی می شود، و يا در عروسی و خدای نکرده عزايی.

فاطمه ، دختر پا به بخت مريم خانم ، يک طرف اتاق خانه را تخت چوبی

گذاشته بود و ظرف های قيمتی را روی آن چيده بود و ظرف های ديگر را

به ترتيب کوچکی و بزرگی آن ها دسته دسته کرده بود و همه را شمرده بود

و دو ساعت پيش ناهار که خورده بودند ، به مادرش خبر داده بود که جمعا

هشتاد وشش تا کاسه و باديه و جام و قدح و خورش خوری و ماست خوری

و سينی و لگن جمع شده.و مادرش که با عمقزی مشورت کرده بود ، به اين

نتيجه رسيده بود که ظرف باز هم کم است و ناچار در و همسايه ها را صدا کرده

بود و خواسته بود هرکدامشان هر چه ظرف زيادی دارند بياورند و اين سفارش

را هم کرده بود که :

«اما قربون شکلتون ، دلم می خواد فقط مس و تس بيآريد ها...اگه چينی

باشه ، نبادا خدای نکرده يکيش عيب کنه و روسياهی به من بمونه.»

و حالا زن های همسايه -که چادرشان را دور کمرشان پيچيده و گره

زده بودند -پشت سر هم از راه می رسيدند و دسته دسته ظرف های مس

خودشان را می آوردند و به فاطمه خانم می سپردند.و فاطمه ظرف های

هر کدام را می شمرد و تحويل می گرفت و با کوره سوادی که داشت،

سنجاق زلفش را در می آورد و بانوک آن روی گچ ديوار می نوشت:

«گلين خانم ، يک دست کاسه لعابی-همدم سادات، دوتالگنچه روحی-

آبجی بتول ، سه تا باديه مس...»

دو نفر هم پارچ آورده بودند و ي: نفر هم سطل .و فاطمه پيش خود

فکر کرده بود :

«چه پرمدعا!»

و ظرف ها را که تحويل می گرفت ، می گفت :

«خودتون هم نشونش بکنين که موقع بردن ، گم و گور نشه!»

«واه!چه حرفها ؟فاطمه خانم  جون خودت که ماشاالله سواد داری و

صورت ور می داری.»

« نه آخه محض احتياط ميگم.کار از محکم کاری عيب نمی کنه.»

و همسايه ها که هر کدام توی کوچه يا دالان خانه کاسه و باديه خودشان را

شمرده بودند و حتی با نوک کاردی يآ چيزی زير کعبش را خطی يا دايره ای

کشيده بودند و نشان کرده بودند ، خودشان را بی اعتنا نشان می دادند و پشت

چشم نازک می کردند و می رفتند. زن ميراب محل هم يکی از همين همسايه ها

بود که کاسه و باديه می آوردند . بچه به بغل آمد و از زير چادرش يک

جام مس را با سرو صدا روی تخت گذاشت و گفت :

«روم سياه فاطمه خانم !تو خونه گدا گشنه ها که ظرف پيدا نميشه.»

فاطمه که سرش به حساب گرم بود و داشت ظرف های همسايه ها را

روی گچ ديوار جمع می زد، برگشت و چشمش به جام مس که افتاد

برق زد و بعد نگاهی به صورت زن ميراب انداخت و گفت :

«اختيار دارين خانم جون ، واسه خود نمايی که نيست.اجرتون با حضرت

زهرا.»

و روی ديوار علامتی گذاشت و زن ميراب که رفت ، جام را برداشت

و روی نوک پنج انگشت دست چپش گذاشت و با دست راست تلنگری به

آن زد و طنين زنگ آن را به دقت شنيد.بعد آن را به گوش خود نزديک

کرد و اين بار با سنجاق زلفش ضربه ای ديگر به آن زد و صدای کش دار

و زيل آن را گوش کرد و يک مرتبه تمام خاطراتی که با اين صدا و اين جام

همراه بود ، در مغزش بيدار شد.به يادش آ»د که چند بار با همين جام زمين

خورده بود و چه قدر به آن تلنگر زده بود و هر بار که با آن آب می خورد ،

از برخورد دندان هايش با جام لذت برده بود و اوايل بلوغ که نمی گذاشتند

زياد توی آينه نگاه کند ، چه قدر در آب همين جام مسی صورتش را برانداز

کرده بود و دست به زلف هايش فرو کرده بود و عاقبت به يادش آ»ده که چهار

سال پيش ، در يکی از همطن روزهای سمنو پزان ، جام گم شد و هر چه گشتند ،

گيرش نيآوردند که نيآوردند . يک بار ديگر هم آن را به صدا درآورد و اين بار

بايک کاسه مس ديگر به آن ضربه ای زد و صدا چنان خوش آهنگ و طنين دار و

بلند بود که خواهرش رقيه از پای سماور بلند شد و به هوای صدا به دو آمد و

چشمش که به جام افتاد ، پريد آن را گرفت و گفت :

«الهی شکر خواهر!ديدی گفتم آخرش پيدا ميشه؟!من يه شمع نذر کرده بودم.»

«هيس !صداشو درنيار.بدو در گوش مادر بگو بيآد اين جا.»

دو دقيقه بعد ، مادر نفس زنان ، با چشم های پف کرده و صورت گل انداخته ،

خودش را رساند و چشمش که به جام افتاد ، گفت :

« آره .خودشه.تيکه تيکه اسباب جهازم يادمه ، ذليل شين الهی !کدوم

پدر سوخته آوردش؟»

«يواش مادر !زن ميراب محل آوردش .يعنی کار خودشه؟»

مادر پشت دستش را که پای اجاق سوخته بود ، به آب دهان تر کرد و گفت :

«پس چی؟از اين پدرسوخته ها هر چه بگی برميآد.گوسفند قربونی رو تا

چاشت نمی رسونند.»

«حالا چرا گناه مردمو می شوری مادر؟»

«چی ميگی دختر؟يعنی شوهر ديوثش تو راه آب گيرش آورده؟خونه خرس و

باديه مس؟فعلا صداشو در نيآر.يادتم باشه تو يه ظرف ديگه براش سمنو

بکشيم.بابای قرمساقت که آمد ، ميگم با خود ميراب قضيه رو حل کنه.کارت

هم تموم شد ، در و قفل کن که مال مردم حيف و ميل نشه.خودتم بيا دو سه تا

دسته بزن شايد بختت واز شه.»

«ای مادر!اين حرف ها کدومه؟مگه خودت با اين همه نذر و نياز تونستی جلوی

بابام رو بگيری؟»

مادر باز پشت دستش را بازبان تر کرد و اخمش را توی هم کشيد و گفت :

«خوبه .خوبه .تو ديگه سوزن به تخم چشم من نزن!خودم می دونم و دختر

پيغمبر.تا حاجتم رو نگيرم، دست از دامنش ور نمی دارم.پاشو بيا که ديگه

هم زدنش از پير پاتال ها برنميآد.»

و هنوز در اتاق ظرف خانه را نبسته بودند که باز حياط پر شد از جنجال بچه ها

که بکوب بکوب و فرياد زنان ريختند تو و دوتای از آن ها که آخر همه بودند

گريه کنان رفتند سراغ خاله خانم آب نباتی که :

«اين عباس به اونای ديگه دو تا آب نبات داد، به ما يکی.اوهوو اوهوو...»

خاله تازه داشت بچه ها را آرام می کرد و در پی نقشه ای بود که همه شان را دنبال

نخود سياه ديگری بفرستند ، که يک مرتبه شلپ صدايی بلند شد و يکی از زن ها

فرياد کشيد.بچه اش توی حوض افتاده بود. دور حوض می دويد و سوز و بريز

می کرد.چه بکنند؟چه نکنند؟حوض گود بود و کسی آب بازی نمی دانست و

مردها را هم که دست به سرکرده بودند .ناچار فاطمه خانم ، همان طور با

لباس پريد توی حوض و بچه را درآورد که تا نيم ساعت از دهان و دماغش

آب می آمد و مثل ماست سفيد شده بود و برای مادرش نبات آب سرد درست

کردند  و شانه هايش را ماليدند.و فاطمه که از درحوض آمده بود ، پيراهن

به تنش چسبيده بود و موهايش صاف شده بود و تمام خطوط بدنش نمايان

شده بود و برجستگی سينه اش می لرزيد.هوله آوردند و چادر نماز دورش

گرفتند که لباسش را کند و خشکش کردند و سرخشک کن قرمز به سرش

بستند و به عجله بردندش توی مطبخ.

ديگر چيزی به دم کردن پاتيل نمانده بود .مرتب سه نفری پای آن کشيک

می دادند و با يک بيلچه دسته دار و بلند ، سمنو را به هم می زدند که ته

نگيرد و نسوزد .اولی که خسته می شد ، دومی، و بعد از او سومی.

توی مطبخ همه چشم هايشان قرمز شده بود و پف کرده بود و آبی که از

چشم هايشان راه می افتاد و صورتشان را می سوزاند ، با دامن پيراهن

پاکش می کردند و گرمای اجاق را تا وسط لنگ و پاچه هاشان حس می کردند.

در بزرگ مسی پاتيل را حاضر کرده بودند و رويش خاکستر ريخته بودند و

منتظر بودند که فاطمه خانم آخرين دسته ها را بزند و گرمش بشود و عرق بکند

تا در پاتيل را بگذارند و آتش زير  آن را بکشند و روی درش بريزند ،...

که اي داد بی داد !يک مرتبه مريم خانم به صرافت افتاد که هنوز کسی را دنبال

آشيخ عبدالله نفرستاده اند .فريادش از همان توی مطبخ بلند شد که :

«آهای عباس ذليل شده!جای اين همه عذاب دادن ، بدو آشيخ عبدالله رو خبر کن

بياد .خونه ش رو بلدی؟»

و خاله خانم آب نباتی يک پنج قرانی ديگر از کيفش و از مطبخ رفت بيرون که کف

دست عباس بگذارد و روانه اش کند.و حالا ديگر عرق از سرو روی فاطمه ، دختر

پا به بخت مريم خانم ، راه افتاده بود و موقع دم کردن پاتيل رسيده بود.پاتيل را

دم کردند و سرو روی دختر را خشک کردند و بعد دور تا دور مطبخ را جارويی

زدند و خاکسترها و ذغال های نيم سوز را زير اجاق  کردند و چند تا کناره گليم

آوردند و چهارطرف مطبخ را فرش کردند و دخترهای بی شوهر را بيرون

فرستادند و يک صندلی برای روضه خوان گذاشتند و پير و پاتال ها و شوهردارها

چادر سر کرده و مرتب آمدند و دورتادور مطبخ به انتظار حديث کسای آشيخ

عبدالله نشستند.

با اين که آتش زير پاتيل را کشيده بودند و دود و دمه تمام شده بود ، همه عرق

می ريختند و خودشان را با دستمال يا بادبزن باد می زدند و سکينه -کلفت خانه-

ترق و توروق از پله ها بالا می رفت و پايين می آمد و چای و قليان می آورد و

بادبزن  به دست زن ها می داد. بيست و چند نفری بودند .يک قليان زير لب

 عمقزی گل بته بود که ميان مريم خانم و خواهرش پای پله مطبخ نشسته بود و

دسته های چارقد ململش روی زانوهايش افتاده بود و يکی ديگر زير لب بی بی زبيده ؛

که مادر شوهر خاله خانم آب نباتی بود و کور بود و چشم های ماتش را به يک نقطه

دوخته بود.عمقزی گل بته همان طور که دود قليان را درمی آورد؛ با خاله آب نباتی

حرف می زد:

«دختر جون!صدبار بهت گفتم اين دکتر مکترها رو ول کن!بيا پهلوی خودم تا

سرچله آبستنت کنم!»

«عمقزی !من که جری ندارم . گفتی چله بری کن ،کردم.گفتی تو مرده شور خونه

از روی مرده بپر که پريدم و نصف گوشت تنم آب شد.خدا نصيب نکنه.هنوز يادش

که می افتم تنم می لرزه.گفتی دوا به خورد شوهرت بده که دادم.خيال می کنی روزی چهل

تا نطفه تخم مرغ فراهم کردن،کار آسونی بود؟اونم يک هفته تموم؟بقال چقال که هيچی ،

ديگه همه مشتری های چلوکبابی زير بازارچه هم منو شناخته بودن.می بينی که از هيچی

کوتاهی نکرده ام.اما چی کار کنم که قسمتم نيست.بايس بچه های طاق و جفت مردمو ببينم

و آه بکشم.شوهرم هم که دست وردار نيست و تازه به کله اش زده که دوا و درمون

پيش اين دکترا فايده نداره .می خواد ورم داره ببره فرنگستون.»

«واه!واه!سربرهنه تو ديار کفرستون !همينت مونده که تن و بدنت رو بدی به دست اين

کافرهای خدانشناس؟تازه مگه خيال می کنی چه غلطی می کنن؟فوت و فن کار همشون

پيش خودمه.نطفه سگ و گربه رو می گيرن می کنن تو شکم زن های مردم.»

«حالا که جرفه عمقزی . نه اون پولش رو داره ، نه من از خونه بابام آوردم.

خرج داره؛بی خودی که نيست.»

عمقزی ذغال های نيمه گرفته سرقليان را با دستش زيرورو کرد و رو به مريم خانم

گفت :

«خوب مادر ، تو چيکار کردی؟»

«هيچی .همين جوری چشم به راهم.دلم مثل سير و سرکه می جوشه.

با اين تو حوض افتادن فاطمه هم که نصف العمر شده ام .حتما دخترکم رو

چشم زده اند.از اين عفريته هم هيچ خبری نشد.»

«اگه هرچی گفتم کردی ، خيالت تخت باشه .آخرش به کی دادی برد.»

مريم خانم نگاهی به اطراف افکند و همه را پاييد که دو به دو و سه به سه گپ

می زدند و چای می خوردند؛ آهسته درگوش عمقزی گفت :

«تو اين زمونه به کی ميشه اطمينون کرد؟اين دختره سليطه هم که زير بار نرفت.

پتياره !آخرش خودم بردم.به هوای اين که سمنوپزون نزديکه و رفع کدورت

کرده باشم ، رفتم خونش که مثلا واسه امروز دعوتش کنم .می دونستم که همين

روزها پابه ماهه.ده -يا دوازده روز-درست يادم نيست . من که هوش و حواس

ندارم.سر وروی همديگه رو بوسيديم و مثلا آشتی هم کرديم.به حق فاطمه زهرا

درست مثل اينکه لب افعی رو می بوسيدم.فاطمه هم باهام بود.يک خرده که

نشستيم، به هوای دست به آب رسوندن ، اومديم بيرون.آب انبارشون يه

پنجره تو حياط داره که جلوش نرده آهنی گذاشتن .همچی که از جلوش رد

می شدم ، انداختمش تو آب انبار .اما نمی دونی عمقزی!نمی دونی چه

حالی شده بودم.آن قدر تو خلا معطل کردم که فاطمه آمد دنبالم. خيال

کرده بود باز قلبم گرفته .رنگ به صورتم نمانده بود.اين قلب پدر سگ

صاحاب داشت از کار می افتاد.پدر سوخته لگوری خيلی هم به حالم

دل سوزوند.و با اون خيکش پا شد برام گل گاب زبون درست کرد.

هيشکی هم بو نبرد.اما نمی دونم چرا دلم همين جور شور می زنه.

می دونی که شوهر قرمساقم ، صبح تا حالا رفته اون جا.نه خبری .

نه اثری .دلم داره از حلقم بيرون مياد.»

«آخه ديگه چرا ؟بيا دو تا پک قليون بکش حالت جا می آد.»

«واه ،واه ، با اين قلبی که من دارم؟پس می افتم عمقزی!»

«هان؟چيه ننه جون؟»

«اگه يه چيزی ازت بپرسم بدت نميآد؟»

«چرا بدم بياد ننه جون؟»

«راستشو بگو ببينم عمقزی ، توش چی چی ها ريخته بودی؟»

عمقزی لب از نی قليان برداشت و چشمش را به چشم مريم خانم

دوخت و پرسيد :

«چه طور مگه ؟آخه ننه اگه قرار باشه من بگم که احترام طلسم ميره .»

«می دونی چيه عمقزی؟آخه سه روز بعدش همه ماهی های آب

انبارشون مردند.»

«خوب فدای سرت ننه .قضا و بلا بوده.به جون ماهی ها خورده .

کاش به جون هووت خورده بود .اگه بچه دار بشه و تورو پيش

شوهرت سکه يه پول بکنه ، بهتره يا ماهی های آب انبارشون بميره ؟»

«آخه عمقزی بديش اينه که فرداش آب انبار رو خالی کردن.يعنی

نکنه بو برده باشن؟»

«نه ، ننه .اون طلسم يه روزه آب شده.خيالت تخت باشه.الهی

به حق پنش تن که نوميد برنگردی!»

و سرش را رو به طاق کرد و زير لب زمزمه ای را با دود قليان بيرون

فرستاد.و هنوز دوباره قليان را به صدا درنياورده بود که صدای بی بی

زبيده  از آن طرف مطبخ بلند شد که به يک نقطه مات زده ، می پرسيد:

«مريم خانم !واسه دختر دم بختت فکری کردی؟»

«چه فکری دارم بکنم بی بی ؟منتظر بختش نشسته .مگه ما چکه

کرديم؟انقدر تو خونه بابا نشستيم ، تا يک قرمساقی آمد دستمون رو گرفت

و ورداشت و برد.باز رحمت به شير ماکه گذاشتيم دخترمون سه تا کلاس

هم درس بخونه. ننه بابای ما که از اين هم در حقمون کوتاهی کردند.

خدا رفتگان همه رو به صاحب اين دستگاه ببخشه.»

«ای ننه .دعا کن پيشونيش بلند باشه .درس خونده هاشم اين روزها

بی شوهر می مونن.غرضم اينه که اگه يه جوون سر به زير و پا به راه

پيدا بشه ، مبادا به اين بهونه های تازه دراومده پشت پا به بخت دخترت

بزنی!»

مريم خانم خودش را به عمقزی نزديک کرد و به طوری که خواهرش هم

بشنود ، گفت :

«دومادی که اين کورمفينه واسه دخترم پيدا کنه ، لايق گيس خودشه .

مگه چه گلی به سر خواهرم زده که ...»

خاله خانم آب نباتی تبسمی کرد و برای اين که موضوع را برگردانده

 باشد ، رو به مادر شوهر خود گفت :

«خانم بزرگ !ديدين گفتم يک من بادوم و فندق کمه ؟به زور اگه به هر

کاسه ای يک دونه برسد.»

«ننه اسراف حرومه.فندوق و بادوم سمنو ، شيکم سير کن که نيست.

خدا نذرت رو قبول کنه.يه هل پوک هم که باشه اجرش رو داره...»

حرف بی بی زبيده تمام نشده بود که سکينه تق تق کنان از پله ها آمد

پايين و در گوش مريم خانم چيزی گفت و تا مريم خانم آمد به خودش بجنبد

يک زن باريک و دراز ، با موهای جو گندمی -که چادر نمازش را دور کمرش

گره زده بود و لگن بزرگ سرپوشيده ای روی سر داشت-پايش را از

آخرين پله مطبخ گذاشت پايين و سلام بلندی کرد و همان جا جلوی

مريم خانم ، که قلبش مثل دنگک رزازها می کوبيد ، نشست و لگن را

از روی سرش برداشت و گذاشت زمين.بعد نفس تازه کرد و بی اين که

چادرش را از کمرش باز کند يا سرلگن را بردارد ، گفت :

«خانم سلام رسونند و فرمودند الهی شکر که نذرتون قبول شد.»

مريم خانم چنان دست و پای خودش را گم کرده بود که ندانست چه

جواب بدهد.عمقزی قليانش را از زير لب برداشت و درحالی که يک

چشمش به لگن بود و چشم ديگرش به زن باريک و دراز ، مردد ماند.

همه زن هايی که به انتظار حديث کسای آشيخ عبدالله ، دور تادور مطبخ

نشسته بودند ، می دانستند که زن باريک و دراز ، کلفت هووی مريم خانم

است و بيش ترشان هم می دانستند که همين روزها هووی مريم خانم قرار

است فارغ بشود ؛ اما ديگر چيزی نمی دانستند.ناچار به هم نگاه می کردند

و پچ پج راه افتاده بود و بی بی زبيده که چيزی نمی ديد ، تند تند پک به

قليان می زد و گوش هايش را تيز کرده بود و با آرنجش مرتب به بغل

دستی اش ، خاله زهرا ، می زد و می پرسيد :

«يه هو چی شد ننه ؟هان؟»

خاله زهرا که خيال کرده بود لگن به اين بزرگی را برای سمنو آورده اند ،

هر هر خنديد و آهسته در گوش بی بی زبيده -همان طور قليان می کشيد

و بی تابی می کرد-گفت :

«خدا رحم کنه به اين اشتها!لگن به اين گندگی!»

مريم خانم همين طور خشکش زده بود و قلبش می کوبيد و جرات نداشت

حتی دستش را دراز کند و سرپوش لگن را بردارد.عاقبت عمقزی گل بته

تکانی خورد و قليانش را که مدتی بود ساکت مانده بود ، کنار زد و درحالی که

می گفت :

«ننه !مريم خانم !چرا ماتت برده؟»

دست کرد و سرپوش لگن را برداشت ، که يک مرتبه مريم خانم جيغی کشيد

و پس افتاد.مطبخ دوباره شلوغ شد.دخترهای مريم خانم خودشان را

با عجله رساندند و به کمک خاله نباتی ، مادرشان را کشان کشان بيرون

بردند. زن هايی که آن طرف مطبخ و در پناه پاتيل  نشسته بودند و چيزی

نديده بودند ، هجوم آورده بودند و سرک می کشيدند و چيزی نمانده بود که

پاتيل از سر بار برگردد.اما عمقزی گل بته، به چابکی در لگن را گذاشته

بود و فکرهايش را هم کرده بود و می دانست چه بايد بکند.فريادی

کشيد و سکينه را صدا زد .همه ساکت شدند و آن هايی که هجوم آورده

بودند ، سرجاهايشان نشستند و قتی که سکينه از پلکان مطبخ پايين آمد ،

عمقزی به او گفت :

«همين الانه ، چادرتو ميندازی سرت !اين لگنو ورمی داری می بری خونه

صاحبش!از قول ما سلام می رسونی و ميگی آدم تخم مول خودش رو

نميذاره تو طبق ، دور شهر بگردونه !فهيمدی؟»

«بله.»

سکينه اين را گفت و لگن را روی سرش گذاشت و هنوز از پلکان مطبخ بالا

نرفته بود که آشيخ عبدالله ياالله گويان و عصازنان از پلکان سرازير شد و

زن ها به عجله چادرهاشان را مرتب کردند و روهاشان را گرفتند.و وقتی

آشيخ عبدالله روی صندلی نشست شروع کرد به خواندن روضه حديث کسا

که «بابی انت و امی يا ابا عبدالله...»تازه نفس مريم خانم به جا آمده بود

و صدای  ناله بريده بريده اش از آن طرف حياط تا پای پاتيل سمنو می آمد...»

 

 * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *  *

 

                                                خانم نزهت الدوله

 

خانم نزهت الدوله گرچه تا به حال سه تا شوهر کرده و شش بار زاييده و دوتا از

دخترهايش هم به خانه داماد فرستاده شده اند ، و حالا ديگر برای خودش مادربزرگ

شده است ، باز هم عقيده دارد که پيری و جوانی دست خود آدم است.وگرچه سر

و همسر و خويشان و دوستان می گويند که پنجاه سالی دارد ، ولی او هنوز دو دستی

به جوانی اش چسبيده و هنوز هم در جست و جوی شوهر «ايده آل»خود به اين در

و آن در می زند.

هفته ای يک بار به آرايشگاه می رود و چين چروک های پيشانی و کنار دهان و زير-

چشمهايش را ماساژ می دهد.موهايش را مثل دخترهای تازه عروس می آرايد ؛يعنی

با سنجاق و گيره بالا می زند.پيراهن های «اورگاندی» و تافته می پوشد ، با

سينه های باز و دامن های «کلوش».و روزی يک جفت دستکش سفيد هم عوض

می کند.روزی سه ساعت از وقتش را پای آينه می گذراند.ده ساعت می خوابد

و باقی مانده را صرف ديد و بازديدهايش می کند ، و حالا ديگر همه دوستان و اقوام

می دانند که اگر به خانه شان می آيد و اگر در سو گ و سرورشان شرکت می کند

و اگر گل ها و هديه های گران -برای زايمان ها و ازدواج ها و خانه عوض -

کردن هاشان -می برد ، و اگر برای تازه عروس ها پا کشا می دهد ، همه برای اين

است که با آدم تازه ای -يعنی مرد تازه ای-آشنا شود ؛ چون ديگر هيچ يک از خويشان

و دوستان دور و نزديک باقی نمانده است که لااقل يکی دوبار برای خانم نزهت الدوله

وساطت نکرده باشد و سراغی از شوهر«ايده آل»به او نداده باشد.

خانم نزهت الدوله ، قد بلندی دارد و اين خودش کم چيزی نيست.دماغش گرچه

خيلی باريک است ولی ...ای...بفهمی نفهمی ميلی به سمت راست دارد.البته نه

خيال کنيد کج است .ابدا!اگر کج بود که فورا می رفت و با يک جراحی (پلاستيک)،

راستش می کرد.فقط يک کمی نمی شود گفت عيب ، بلکه همان يک کمی ميل به سمت

راست دارد.صدايش خيلی نازک است .وقتی حرف می زند،هرگز اخم نمی کند و

ابروها و کنار دهانش ، وقتی می خندد ، اصلا تکان نمی خورد.ماهی پانصد تومان خرج

توالت و ماساژ را که نمی شود با يک خنده گل و گشاد به هدر داد!باری ، موهايش را

هفته ای يک بار رنگ می کند.الحق بايد گفت که بناگوش وسيعی دارد و از آن بهتر

گوش های بسيار ظريف و کوچکی .اما حيف که ناچار است يکی از اين گوش های

ظريف را فدای پيچ و تاب موهای خود کند.(فر)موهايش ، از مسواکی که هر روز

به دندان هايش می کشد مرتب تر است و درست است که گردنش کمی -البته باز هم

بفهمی نفهمی-دراز است ، ولی با دستمالی که به گردن می بندد ، يا گردنبندهای پهنی

که دوسه دور ، دور گردن می پيچد ، چه کسی می تواند بفهمد؟

باری ، گرچه خانم نزهت الدوله کوچک ترين فرزند پدر و مادرش بوده است، ولی

زودتر از خواهرهای ديگر شوهر کرده بود ه و اين روزها خودش هم افتخارآميز

اعتراف می کند که سرو گوشش حسابی می جنبيده است.شوهر يکی از خواهرهايش

وزير است و شوهر آن ديگری ،چهارسال پيش ، در تيمارستان ، خودکشی کرد.

خانم نزهت الدوله هنوز بيست سالش نشده بود که شوهر کرد.شوهرش عضو

وزارت خارجه بود.از خانواده های معروف بود و گذشته از آن پول دار بود.

راستش را بخواهيد گرچه به هر صورت عشق و عاشقی آن دو را به هم رسانده

بود، اما هم خانواده عروس و هم خانواده داماد ، حساب های همديگر را خوب وارسی

کرده بودند ، و بی گدار به آب نزده بودند .برادر داماد ،معاون وزارت خارجه

بود و پدر خانم نزهت الدوله وزير داخله .اين بود که در و تخته خوب به هم

جور شد .باری،تا خانم نزهت الدوله آمد مزه عشق و عاشقی را بچشد که بچه دار

شدند و عر و بوق بچه ، جای بگو و بخندهای اول زندگی را گرفت و هنوز بچه شان

دوساله نشده بود که شوهرش والی مازندران شد.پدر خانم هنوز نمرده بود و وزير

داخله بود و برای جمع و جور کردن زمين های مازندران و يک کاسه کردن خرده

ملک های بی قواره آن جا،احتياج به آدم کارآمد و امينی مثل دامادش داشت.زن و

شوهر ، ناچار شش سال آزگار در مازندران ماندند.درست است که شوهر همه کاره

بود و از شير مرغ تا جان آدمی زاد در دسترس خانم نزهت الدوله بود ، اما ديگر

کار به جايی کشيده بود که وقتی ميرزا منصورخان-شوهر خانم نزهت الدوله-از

در تو می آمد،حوصله نداشت از فرق سر تا نوک پای خانم را ببوسد و در ولايت

غربت ، کار عشق و عاشقی اصلا ته کشيده بود و بچه ها ناچار جای همه چيز

را گرفتند و خانم که در خانه کار ديگری نداشت ، برای رفع کسالت هم شده ،

تا توانست بچه درست کرد.سه تا دختر ديگر و يک پسر .ميرزا منصور خان

کم کم در خانه هم رسمی شده بود و با زنش همان رفتاری را می کرد که با

رييس نظميه ايالتی.زنش را خانم صدا می کرد و به وسيله نوکر کلفت ها

احوالش را می پرسيد و اتاقش را جدا کرده بود و با اجازه وارد اتاق زنش

می شد و بدتر از همه اينکه ديگر نمی خواست زنش او را منصور تنها صدا کند.

می خواست در خانه هم مثل هر جای ديگر (حضرت والی)باشد.و اين

ديگر برای خانم نزهت الدوله تحمل ناپذير بود.برای او که اين همه احساساتی

و عاشق پيشه بود و عارش می آمد که از خانه پا بيرون بگذارد و با زن های

ولايتی و چلفته روسا رفت و آمد کند و اين همه تنها مانده بود و در ولايت غربت

اين همه احتياج به صميميت داشت و فقط دلش به بچه هايش خوش بود!بدتر از

همه اين که هر وقت پا از خانه بيرون می گذاشت ، هزاران شاکی ، با عريضه

های طاق و جفت ، سرراهش سبز می شدند و حوصله اش را سر می بردند

و برای او که اصلا کاری به اين کارها نداشت ، اين يکی ديگر خيلی تحمل -

ناپذير می نمود.ولی خانم نزهت الدوله باز هم صبر کرد.درست است که

پدرش را با کاغذهای خودش کاس کرده بود تا شايد حکم انتقال شوهرش را

بگيرد ، ولی پدرش رسما برايش نوشته بود که يک کاسه شدن املاک مازندران

خيلی مهم تر از زندگی خانوادگی اوست.خودش اين را فهميده بود.اين بود

که صبر می کرد و تازه داشت تهران و اجتماعات اشرافی و مشغوليت ها و

رفت و آمدهايش را فراموش می کرد که شوهرش به مرکز احضار شد.

بدتر از همه اينکه می گفتند  مغضوب شده.گرچه او ککش هم نمی گزيد و

کاری به اين کارها نداشت و درخيال ديگری بود.پس از شش سال تنهايی و

غربت ، دوباره خودش را ميان سر و همسر می ديد و مجالس رسمی را ، با

وصف عصا قورت دادگی های شوهرش ، و چند تا قصه خنده داری که راجع

به مازندرانی ها شنيده بود ، گرم می کرد و از درددل هايی که با دخترخاله

ها و عروس و عمه ها می کرد، به يادش می آمد که شوهرش چقدر ناجور و

خشک است و چقدر از او و از شوهر ايده آلش دور است.به خصوص که

 شوهر خواهرش هم تازه وزير شده بود و خانم نزهت الدوله نمی توانست

اين رجحان را نديده بگيرد و به شوهرش که در خانه نشسته بود و می گفتند

منتظر خدمت است ، سرکوفت نزند و همين طور با شوهرش کجدار و مريز

می کرد.تا يک شب توی رخت خواب-کارشان که تمام شد-رو به شوهرش

گفت :

«منصور!راضی شد؟»

و شوهر بی اين که خجالتی بکشد، نه گذاشت و نه برداشت و در جوابش گفت:

«آدم تو خلا هم که ميره ، راضی ميشه.»

و اين ديگر طاقت فرسا بود. و خانم نزهت الدوله همان شب تصميمش را گرفت.

و فردا صبح ، خانه و زندگی را ول کرد و پس از نه سال شوهرداری، يک سر

به خانه پدر آمد.درست است که پدرش هم دل خوشی از اين داماد مغضوب نداشت،

ولی هرچه اصرار کرد که بچه ها را بايد از اين شوهر گرفت ، به خرج خانم

نزهت الدوله نرفت که نرفت.بچه ها را دادند و طلاق خانم را با مهرش گرفتند.

خانم نزهت الدوله-شايد درآغاز کار که شوهر می کرد-هنوز نمی دانست که شوهر

ايده آلش چه خصوصياتی بايد داشته باشد.ولی حالا که از شوهر اولش طلاق گرفته

بود و آسوده شده بود ؛ می دانست که شوهر ايده آلش چه خصوصياتی نبايد داشته

باشد.شوهر ايده آل او بايد جوان باشد ؛ پولدار باشد ؛ خشک و رسمی نباشد ؛ وقيح

و پررو نباشد ؛ چاپار دولت نباشد ؛ و مهم تر از همه اين که از در که تو آمد  ، از

فرق سر تا نوک پای زنش را ببوسد.و به اين طريق خيلی هم راضی بود و برای

اين که خودش را به ايده آل برساند ، سعی می کرد روز به روز جوان تر باشد.ماهی

يک کرست عوض می کرد ؛ پستان بندهای جورواجوری می بست که سفارشی ؛ در

کارخانه های سوييس ، به اندازه سينه خانم بودند و متخصص مو آرايشگر و همه جور

محصولات اليزابت آردن که به  جای خود ،...هر روز و هر ساعت پای

تلفن بود و خبر می گرفت که آخرين تغييرات مد چه بوده و برای سر و صورت و

لب و ناخن ؛ چه رنگ های تازه ای را به جای رنگ های قديمی جايگزين کرده اند.

باری ، به همه شب نشينی ها می رفت ؛ مهامانی های خصوصی می داد ؛روزهای

تعطيل ، دوستانش را با ماشين های وزارتی پدرش به گردش می برد و با مهری

که از شوهر سابقش گرفته بود ؛ آن قدر پول داشت که در هر فصل بيست

و يک دست لباس بدوزد و هفته ای يک جفت کفش بخرد.و اصلا به عدد بيست

و يک عقيده پيدا کرده بود. اين هم خودش يکی از تجربيات نه سال شوهرداری

او بود.روز بيست و يکم ماه بود که شوهر کرده بود و در همچه روزی طلاق

گرفته بود و نيز در همچه روزی با شوهر دومش آشنا شد.

شوهر دوم خانم نزهت الدوله ، يک افسر رشيد و چشم آبی بود که نوارهای منگوله-

دار فرماندهی می بست و تازه از ماموريت جنوب برگشته بود و صورتی آفتاب -

سوخته داشت و سال ديگر سرگرد می شد.گرچه وضع خانوادگی مرتب و آبرومندی

نداشت اما خانم نزهت الدوله-از همان شب اول که او را در شب نشينی باشگاه

افسران ديده بود-تصميم خودش را گرفته بود.اقوام و خويشان ، با چنين ازدواجی

مخالف بودند.اماپدر-که آخرهای عمرش بود و می دانست که پس از مرگ يک

وزير ، دخترهايش در خانه خواهند پوسيد -مخفيانه بساط عقد را راه انداخت و قرار

شد عروس و داماد چند ماهی به اهواز بروند و سروصداها که خوابيد ، برگردند.

و در همين مدت بود که معلوم نشد چه کسی بو برد و به گوش پدر رساند و همه

اقوام به دست و پا افتادند و عاقبت کشف شد که شوهر ايده آل خانم نزهت الدوله

دو تا زن ديگر در همين تهران دارد.حسن کار در اين بود  که صاحب عله

حاضر نبود و در غياب او حتی احتياج به اين نبود که وزير داخله رسما مداخله

کند و تلفنی به کسی بزند و همان خاله زنک های فاميل ، يک ماهه نشانی خانه آن دو

زن ديگر را پيدا کردند هيچ ، حتی دفترخانه هايی را که ازدواج در آنها ثبت شده

بود ، نشان کردند و عروس و داماد که بی خبر از همه جا از ماه عسل برگشتند ،

قضيه را آفتابی کردند .به نزهت الدوله در اين سه ماهه آن قدر خوش گذشته بود

که اصلا اين حرفها را باور نمی کرد ، تا عاقبت خودش را برداشتند و به يکی -

يکی خانه ها و دفترخانه ها بردند تا قانعش کردند.ولی تازه ، شوهر حاضر به

طلاق نبود . نظامی بود و يک دنده بود و رشادت هايی را که در جنوب به خرج

داده بود ، رنگ و وارنگ روی سينه اش کوبيده بود و خيال می کرد با همين نوارها و

منگوله ها می تواند با وزير داخله مملکت جواله برود .درست است که اين بار هم

بی سروصدا طلاق نزهت الدوله را گرفتند ، ولی نشان های رنگ و وارنگ کار

 خودشان را کردند و مهر خانم نزهت الدله سوخت شد.خانم نزهت الدوله ، گرچه

از اين تجربه هم آزموده تر بيرون آمد ، اما ته دلش هنوز آرزوی آن افسر چشم آبی

خوش هيکل و منگوله بسته را داشت و از اين گذشته ، هنوز در جست و جوی شوهر

ايده آل خود بی اختيار بود ، نقل همه مجالسی که او حضور داشت ، خصوصياتی بود که

يک شوهر ايده آل بايد داشده باشد.و چون اين واقعه هم زودتر فراموش شد و خانم بزرگ ها

 و مادرشوهرها ی فاميل ، اين بی بند وباری اخير را هم ا زياد بردند ، ...کم کم در همه

مجالس ، از او به عنوان يک زن تجربه ديده و سرد و گرم چشيده ياد می کردند و عروس ها

و دخترهای پابه بخت فاميل ، پيش از آنکه از مادر و خواهر خود چيزی بشنوند ، به

نصايح او گوش می دادند و با او-به عنوان صاحب نظر در امور زناشويی-مشورت

می کردند .راستش را هم بخواهيد، خانم نزهت الدوله برای بدست آوردند چنين عنوانی

جان می داد.او که از هم دندان شدن با زن های پير پاتال خانواده وحشت داشت و نمی

خواست خودش رادر رديف آن ها بشمارد-او که فرزندان خودش را مدت ها بود ترک

کرده بود و وارثی برای تجربيات شخصی خود نداشت -ناچار همه دختر هايی را که با

او مشورت می کردند ، درست مثل دخترها يا خواهرهای خودش حساب می کرد و از ته دل

برايشان می گفت که شوهر بايد با آدم صميمی باشد،وفادار باشد،چاپار دولت نباشد ،

وقيح نباشد خوش هيکل و پولدار باشد ، از خانواده محترم باشد و بهتر از همه اين که

چشم هايش آبی باشد.خانم نزهت الدوله ، البته به سواد و معلومات نمی توانست چندان

عقيده ای داشته باشد.

خودش پيش معلم سرخانه ، چيزهايی خوانده بود .شوهر خواهرش که وزير شده بود ،

چندان با سواد و معلومات نبود .شوهر اول خودش هم که آنقدر بد از آب درآمد ،

فارغ التحصيل مدرسه سن لويی بود و دوسالی هم فرنگستان مانده بود .

باری ،دو سه ماهی از طلاق دوم نگذشته بود که پدرش مرد.با شکوه و جلال تمام و

موزيک نظامی و ختم در مسجد سپهسالار .و خواهر برادرها تازه از تقسيم ارث و

ميراث فارغ شده بودند که شهوريور بيست پيش آمد .شوهر اول خانم نزهت الدوله

که مغضوب دوره سابق بود ، وزير خارجه شد و مجالس و شب نشينی ها پر شد

از آدم های تازه به دوران رسيده ای که نمی دانستند پالتو و کلاهشان را به دست

چه کسی بسپارند و اولين پيش خدمتی را که سر راهشان می ديدند ، خيال می کردند

سفير ينگه دنياست .خانم نزهت الدوله ، اول کاری که کرد اين بود که خانه ای

مجزا گرفت و ماشينی خريد و چهارشنبه ها را روز نشست قرارداد و خودش زمام

کارها را به دست گرفت .گرچه از روی اکراه و اجبار ، ولی دوسه بار پيش وزير

جديد خارجه فرستاد و به هوای ديدن بچه ها و نوه هايش مخفيانه به خانه شوهر

سابق  دخترای شوهر کرده خودش رفت و آمد می کرد و تور می انداخت .

 حيف که پدرش مرده بود  ، وگرنه کار را دوسه روزه رو به راه می کرد .

اما اوضاع عوض شده بود و نه تنها پدر او مرده بود ، بلکه اصلا زبان ديگری

در مجالس به کار می رفت و آدم ها ناشناس بودند  و از دوستان قديم خبری بنود .

 خانم نزهت الدوله نمی داسنت چه شده .ولی همين قدر می ديد که کسی گوشش

به حرف های او در باب شوهر ايده آب بدهکار نيست . همه در فکر آزادی بودند ،

در فکر املاک واگذاری بودند ، در فکر مجلس بودند و در فکر جواز گندم و جو بودند

 و بيش تر از همه در فکر حزب و روزنامه بودند و در همين گير ودار و درميان

همين آدم های تازه به دوران رسيده بود که خام نزهت الدوله در مجلس جشن

مشروطيت ، با سومين شوهر ايده آل خود آشنا شد.

شوهر تازه خانم نزهت الدوله ، يکی از روسای عشاير غرب بود که تازه از حبس و

تبعيد خلاص شده بود و سروسامانی يآفته بود و با عنوان آبرومند نمايندگی مجلس ،

به تهران آمده بود .مردی بود چهارشانه ، با سبيل های تابيده ، صدايی کلفت و گرچه

قدش کوتاه بود و کمی دهاتی به نظر می آمد و از نزاکت و اين حرف ها چندان

خبر نداشت ، اما جوان بود و نماينده مجلس بود و يک ايل پشت سرش صف کشيده

بود و ناچار پول دار بود.اين يکی درست شوهر ايده آل نزهت الدوله بود . 

تابستان ها به ايل رفتن و سواری کردن و مثل مردها تفنگ به دوش انداختن و

چکه به پا کردن و زمستان ها در مجالس شبانه ، با نمايدنده های مجلس و شوهر

 ايده آل آخری ، با شرايسط زمان و مکان که در گفت گوی همه کس به گوش

خانم می خورد ، مطابق بود . خانم نزهت الدوله که ديگر در باره امور زناشويی

 تجربه های زيادی اندوخته بود ، اين بار مقدمات کار را حسابی فراهم کرد .

اغلب در خانه شوهر خواهرش که با وجود تغيير زمانه هنوز وزير مانده بود ف

 قرار ملاقات می گذاشتند و گفقت و نيدها همه رسمی بود و حساب شده و هرچيز

 به جای خود . تا اين که قرار شد رييس ايل ، يک روز با خواهرش که تازه از

 ايل آمده بود بيآيند و بنشينند و درحضور وزير و زنش بله بری ها را بکنند و

 سرانجامی به کارها بدهند .همين کار را هم کردند و وقتی گفت و گوها تمام شد

و ديگر لازم نبود که به خانم نزهت الدوله ، از حضور در مجلس ، شرمی دست

 بدهد ،خانم هم تشريف آوردند و مجلس خودمانی شد.خواهر رييس ايل، زنی

بود بسيار زيبا، با چشمانی آبی و موهای بود . قد بلندی داشت و جوان هم بود

و تا خانم نزهت الدوله آمد از او به عنوان خواهر شوهر آينده حسادتی يا کينه ای

 به دل بگيرد ، شيفته محبت های عجيب و غريب او شد که چايی اش را شيرين کرد ،

 ميوه جلويش گرفت و راجع به فر موهايش که چه قدر قشنگ بود ، حرف زد و از

خياطی که پيراهن به آن زيبايی را برايش دوخته بود ، نشانی گرفت .و خلاصه خانم

نزهت الدوله ، از اين همه محبت ، مات و مبهوت ماند . اين قضيه در آخر بهار بود

و قرار شد تا آقای رييس ايل ، املاک ضبط شده اش را از دولت پس بگيرد و در تهران

 کاملا مستقر شود ، ...خانم در يکی از نقاط شميران خانه ای اجاره کند که دنج

باشد و دور از گرما ، تابستان را سر کنند و برای پاييز به شهر برگردند که تا آن وقت

 تکليف املاک آقا حتما معلوم شده و به هر صورت شوهر خواهر خانم نزهت الدوله

وزير بود و می توانست در مجلس به دوستی يک رييس ايل اميدوار باشد.گرچه

خواهر موبور و چشم آبی ، درباره صدهزار تومان مهر ، کمی سخت گيری نشان

می داد ، اما رييس ايل خيلی دست و دلباز بود.حتی قول داد که به زودی هفت نفر

زن و مرد از افراد ايل خود را برای کارهای خانه بخواهد و نگذارد خانم دست به سياه

و سفيد بزند . دست آخر روز عروسی را معيین کردند و شيرينی دهان همديگر

گذاشتند و به خوبی و خوشی از هم جدا شدند .

خانم نزهت الدوله -که سر از پا نمی شناخت -در عرض يک هفته ، خانه شهری اش را

 اجاره داد و باغ بزرگی در شميران اجاره کرد و بهتهيه مقدمات عروسی با سومين شوهر

 ايده آل خود پرداخت .به وسيله يکی از خواهرزاده هايش که برای تحصيل به فرنگ رفته

بود -يک دست لباس کامل عروسی وارد کرد که بست و يک متر دنباله داشت . و چهارصد

و بيست و يک نفر از اعيان و زورا و نمايندگان را از دو هفته پيش دعوت کرد و با دو تا

از مهمان خانه های بزرگ شهر ، برای پذيرايی آن شب ، قرار داد بست.وکاميونهای شرکت

کتيرا-که هم خانم نزهت الدوبله و هم شوهرخواهر شدرآن سهم داشتند - سه روز تمام ،

مرغ و گوشت و سبزی و ميوه و مشروب به شميران می بردند و خلاصه از هيچ خرجی

مضايقه نکردند .عاقبت شوهر ايده آلش را يافته بود .به سرو همسر می گفت :

« اگر آدم ارث پدرش را در راه به دست آوردن شوهر ايده آلش صرف نکند ، پس در چه راهی صرف کند ؟»

مجلس عروسی البته بسيار مجلل بود . يکی از شب های مهتابی اوايل تابستان بود

و هوا بسيار مساعد بود.از دو روز پيش ، تمام درخت های باغ را با تلمبه های

بزرگ شسته بودند و لای تمام شاخ و برگ های آن ها چراغ های رنگارنگ کشيده بودند .

فواره ها کار می کردند و دو دسته ارکستر آمده بودند و «پيست» رقص -که تازه

 اززير دست نجار و بنا درآمده بود-گنجايش صد و پنجاه جفت رقاص که نه ،

رقصنده را دشت .شراب را از توی قدح های گلسرخی بزرگ ، با ملاقه های طلا کوب ،

توی ليوان ها ی تراش دار باريک و بلند می ريختند ؛ و به جای همه چيز ، بوقلمون

سرخ کرده روی ميز بود . و شيرين پلو و خاويار ، چيزهايی بود که اصلا کسی

نگاهشان هم نمی کرد.ميز شام را به صورت T چيده بودند که درازای آن بيست و يک متر

 بود و عروس و داماد بالای ميز ، روی يک جفت صندلی خانم کار اصفهان ،

نشسته بودند .شام را با سرود شاهنشاهی افتتاح کردند و از طرف نخست وزير و رييس

مجلس و خانواده ها ی عروس و داماد نطق های غرای تبريک آميز رد و بدل

شد و همگی حضار ، بارها از طرف دولت و ملت ، به عروس و داماد و خاندان جليل آن ها تبريک

 گفتند و جام های خود را به سلامتی آن ها نوشيدند . مجلس خيلی آبرومند برگزار شد.

 نه کسی مستی را از حد گذراند و نه حتی يک ليوان شکست . ميز بزرگی

که طرف چپ در ورود باغ گذاشته بودهند ، انباشته شده بود از هدايای مهمانان

و دسته گل های بزرگ . درهمان شب ، دوستی های تازه به وجود آمد و کدورت های گذشته

 را در بشقاب ها و جام های همديگر ريختند و خوردند و حتی استيضاحی که

بايد در واخر همان هقفته از دولت به عمل می آمد ، در همان مجلس مسکوت ماند .

 فقط يک ناراحتی به جا ماند و آن اين که همان شب خانه را درد زد.

و صبح که اهل خانه بيدار شدند ، ديدند تمام هدايا ، به اضافه هرچه جواهر و طلا

و نقره و ترمه که روی ميز ها و سر بخاری های ديواری پخش بوده است -و دو جفت

 قاليچه ابريشمی که زير صندلی عروس و داماد پهن کرده بودند -از دست رفته است .

 مجلس شب پيش تا ساعت سه طول کشيده بود و طبيعی بود که در چنان شبی ، حتی

خدمتکاران هم -در اثر خالی کردند ته گيلاس ها -مست کرده باشند.و مسلما دزدها نمی-

 توانسته اندچنين فرصتی را غنيمت نشمارند.با همه اين ها ، زندگی عروس و داماد از

 فردا به خوبی و خوشی شروع شد.درست است که شوهر خواهر خانم نزهت الدوله مطلب

را حتی در کابينه مطرح کرد و با وجود دوستی های تازه برقرار شده شب عروسی ، نزديک

بود شوهر خانم نزهت الدوله ، به عنوان عدم ا منيت ، دولت را در مجلس استيضاح کند،...

ولی قضيه به اين خاتمه يافت که رييس شهربانی وقت را عوض کردند و رييس جديد ، به

تعداد کلانتری های شميران افزود و گشت شبانه گذاشت .آقا هم تمام خدمتکاران خانه را که

سرجهازی خانم بودند ، از آشپز تا باغبان اخراج کرد و به جای آن ها هفت نفر از افراد ايل

را که تلگرافی احضار کرده بودند ، گذاشت .اما خانم نزهت الدوله خم به ابرو نيآورد.

اين دزدی کلان را قضا و بلايی دانست که قرار بود به جان سعادت تازه آنها بزند.

و از اين گذشته ، داماد به قدری مهربان بود که جايی برای تاسف بر اموال دزد زده نمی ماند .

 نمی گذاشت خانم حتی از جايش تکان بخورد.خودش خمير دندان روی

مسواک خانم می گذاشت . آب دوش و وان را خودش سرد و گرم می کرد.لقمه

برايش می گرفت . بند لباس زيرش را می بست . خلاصه اين که دو هفته از

مجلس مرخصی گرفته بود وو در خانه را به روی اغيار بسته بود و سير تا پياز کارهای

خانه را خودش می رسيد و راستی نمی گذاشت آب در دل خانم تکان بخورد.خانم

نزهت الدوله هم در اين مدت خانه ديگرش را فروخت و از نو جای اثاث دزد برده

را پر کرد. قالی ها و مبل ها و پرده ها ، هرکدام زينت يک موزه بودند.هر اتاقی

«راديوگرام» و يخچال و «کولر» جداگانه داشت و زن و شوهر هر چه خواستند ،

 در نزديک ترين فاصله دسشتان بود.در اين نيمه ماه عسل ، آقا همه کاره بود.به کلفت

 نوکرها سرکشی می کرد.و به باغبان ها و گل کاری های فصل به فصلشان می رسيد .

 برق و تلفن و آب و اجاره خانه را مرتب کرده بود و حتی با کمک هايی که در يک

معامله آب خشک کن ، با بايگانی کل کشور ، به صاحب خانه کرده بود ، قبض سه ماه

اجاره را بی اينکه پولی بدهد ، گرفته بود .و سر سفره به خانم هديه کرده بود و

چون پانزده روز مرخصی اش داشت تمام می شد ، سر همان سفره پيشنهاد کرده بود که

 چطور است از خواهرش دعوت کند که تابستان را به شميران بيايد  و باهم باشند!و

خانم نزهت الدوله که راستش نمی دانست با اين تنهايی بعدی چه بکند و از طرفی مهربانی

های خواهر شوهر را فراموش نکرده بود ، رضايت داد و از فردای مرخصی آقا ،

همه کارهای خانه به عهده خواهر شوهر بود . و خانم نزهت الدوله واقعا يک

 پارچه عروس خانم بود.صبح تا شام وقتش را جلوی آينه ، يا در حمام  ،يا پای ميز غذا

می گذراند. آرايشگرها و ماساژورها را با ماشين خانم به خانه می آوردند که به دستور

آن ها روزی سه ساعت گوشت خام و گوجه فرنگی روی صورتش می گذاشت و اصلا

ازخانه بيرون نمی رفت و گوشش به صدای قشنگ خواهر شوهرش عادت کرده بود که

 می رفت و می آمد و می گفت :

«به به !چه پوستی ! چه طراوتی !خوش به حال برادرم!»

و روزی صدبار،و هزار بار .و خانم نزهت الدوله راستی جوان شده بود !شوهر جوان ،

 دست به تر و خشک نزدن ، گوجه فرنگی روی صورت ،...اصلا حظ می کرد.يک ماه

به اين طريق گذشت .درست است که آقا کمی لاغر شده بود ، اما به خانم نزهت الدوله هرگز

 مثل اين يک ماه خوش نگذشته بود.از روز اول ماه دوم عروسی شان ، زن و شوهر شروع

کردند به پس دادن بازديدها .هر روز دوسه جا می رفتند ؛ ولی مگر به اين زودی ها تمام

می شد؟و بدتر از همه اين بود که خانم نزهت الدوله خسته می شد.روز دوم ياسوم ديد و

بازديدبود که عصر به خانه خواهر نزهت الدوله رفتند که شوهرش وزير بود و با اصرار

شب هم ماندند .يک وزير ، به هر صورت نمی توانست با يک نماينده مجلس و يا يک رييس

ايل کاری نداشته باشد و خواهرها هم انگار يک عمر همديگر را نديده بودند !چه حرف ها

 داشتند که بزنند !تا دوی بعداز نيمه شب بيدار بودند و قرار و مدارها و درددل ها و نقشه-

 ها ....و بعد هم خوابيدند و صبح هنوز خانم نزهت الدوله از رخت خواب بيرون نيآمده

بود که شوهرش را پای تلفن خواستند که بله باز ديشب خانه را دزد زده .خواهر آقا را

 توی يک اتاق کرده اند و درش را بسته اند.سيم تلفن را بريده اند و دست و پای هر هفت

خدمتکار خانه را بسته اند.و توی انبارحبس کرده اند و هر چه در خانه بوده  است ،

 برده اند.از قالی های بزرگ و شمعدان ها و چلچراغ های سنگين گرفته تا مبل ها و

راديوگرام ها و يخچال ها .خلاصه اينکه خانه را لخت کرده اند.اين بار خانم نزهت الدوله

که جای خود داشت ، حتی شوهرش هم تاب نياورده بود و همان پای تلفن زانوهايش تاشده

بود و نشسته بود.تنها برگه ای که از دزدها به دست آمد ، اين بود که جای چرخ های

کاميون های متعدد روی شن باغ به جا مانده بود . فروا رييس شهربانی وقت ، در

مطبوعات مورد حمله قرار گرفت که در عرض دو ماه ، دو با ر خانه يک نماينده ملت

را به روی دزدها باز گذاشته و طرح يک استيضاح جديد داشت در مجلس به پانزده

امضا حد نصاب خود می رسيد که وزير داخله ، يک هفته بعداز شب دزدی ، با يک مانور

 ماهرانه ، طی يک ماده واحده(!)تقاضای سلب مصونيت از داماد تازه يعنی رييس ايل

کرد!و آن هايی که سرشان توی حساب نبود ، گيج شده بودند و نمی دانستند سياست روس

است يا انگليس است يآ امريکا....!و اصلا اين همه جنجال از کجا آب می خورد.

حالا نگو همان فردای دزدی اخير ، دوتا از خدمتکارهای سابق خانم نزهت الدوله که

سرجهاز خانم بودند و رييس ايل بيرونشان کرده بود، سراغ خواهر خانم نزهت الدوله

آمده بودند وسوءظن خودشان را نسبت به رييس ايل و خواهرش بيان کرده بودند و تاعصر

 تمام فاميل خانم نزهت الدوله به جنب و جوش افتاده بودند و از خاله خانباجی ها کمک گرفته

بودند و دو روز زاغ سياه خواهر شوهر موبور و چشم آبی را چوب زنده بودند تا دست آخر

 در خيابان عين الدوله خانه اش را گير آورده بودند و روز بعد ، يکی از خواهر خوانده های

 پير و رند خانواده ، به هوای اين که «ننه قربون شکلت دم غروبه ، الان نمازم قضا می شه.»

، خدمتکار خانه فريفته بود و تو رفته بود و دست به آب رسانده بود و وضو ساخته بود و کنار

حوض نمازی خوانده بود و از شيشه ها ، يکی يکی مبل ها و اثاث خانم نزهت الدوله را وارسی

کرده بود و بعد هم سر درد دل را با کلفت خانه باز کرده بود و از بدی زمانه و بی دينی مردم

به اين جا رسيده بود که اطمينان کلفت خانه را به دست بياورد و کشف کند که خانم صاحب خانه

 يک خانم موبور چشم آبی بسيار مهربان و نجيب است که زن رييس يک ايل هم هست .و همان

شبانه،وزير داخله دستور داده بود که شهربانی دست به کار بشورد و به خانه جديد رييس ايل

بريزند و تمام اثاث خانم را نجات بدهند .و همه قضايا را صورت مجلس کنند و يک پرونده

حسابی بسازند !درست است که نشانه ای از جواهرها و نقره ها و ترمه های دزدی اول به

دست نيامده بود ، ولی رييس ايل اين عمل شهربانی را منافی مصونيت پارلمانی خود می ديد

و داشت طرح استيضاح خود را به امضای اين و آن می رساند که ماده واحده سلب مصونيت

از او تقديم مجلس شد ؛ به اتکای يک پرونده قطور شهربانی و شهادت بيست و يک نفر از خدمتکاران

 و اهل محل.باری ، داشت آبروريزی عجيبی می شد که سرجنبان های مملکت دست به کار شدند

و وزير داخله را با رييس ايل آشتی دادند ، به شرط اين که هم لايحه سلب مصونيت و هم طرح

 استيضاح مسکوت بماند و مهر خانم نزهت الدوله هم بخشيده بشود. و اين بار خانم که

 نزهت الدوله طلاق می گرفت ، حتم داشت که برای حفظ آبروی دولت و ملت دارد فداکاری

می کند و از سومين شوهر ايده آل خودش چشم می پوشد.و حالا خانم نزهت الدوله ؛ که از

اين تجربه هم آزموده تر بيرون آمد ؛ عقيده دارد که پيری و جوانی دست خود آدم است و هنوز

 در جست و جوی شوهر ايده آل خود اين در و آن در می زند . باز خا نه شهری اش را

خريده و گران ترين مبل ها و فرش هارا توی اتاقش جمع کرده . ماهی پانصد تومان خرج

ماساژسينه و صورت خود می کند .رنگ موهايش را هفته ای يک بار عوض می کند.

پيراهن های اورگاندی باسينه باز می پوشد . وقتی حرف می زند ، هرگز اخم نمی کند

 و وقتی می خنددد ، ابروهايش و کنار دهانش  اصلا تکان نمی خورد و مهم تر از همه اين

که پس ازعمری زندگی و سه بار شوهر کردند ، به اين نتيجه رسيده است که شوهر ايده آل

 او از اين نوکيسه و تازه به دوران رسطده هم نبايد باشد. وديگر اين که کم کم دارد باورش

می شود که تنها مانع بزرگ در راه وصول به شوهر ايده آل ، ،عيب کوچکی است که در دماغ

 او است و اين روزها در اين فکر است که برود و با يک جراحی «پلاستيک»،دماغش را درست کند.

 

 

            * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *  * *  * * * * * * 

 

 

                                                زن زيادی

 

...من ديگه چه طور می توانستم توی خانه پدرم بمانم ؟اصلا ديگر توی آن خانه که

 بودم انگار ديوارهايش را روی قلبم گذاشته اند.همين پريروز اين اتفاق افتاد .ولی

من مگر توانستم اين دوشبه ، يک دقيقه در خانه پدری سرکنم ؟خيال می کنيد اصلا خواب

 به چشم هايم آمد ؟ابدا.تا صبح هی تو رخت خوابم غلت زدم و هی فکر کردم. انگار

 نه انگار که رخت خواب هميشگی ام بود.نه!درست مثل قبر بود . جان به سر

 شده بودم.تا صبح هی تويش جان کندم و هی فرک کردم . هزار خيال بد از کله ام

گذشت . هزار خيال بد. رخت خواب همان رخت خوابی بود که سالها تويش

 خوابيده بودم.خانه هم همان خانه بود که هر روز توی مطبخش آشپزی می کرده

بودم.هر بهار توی باغچه هايش لاله عباسی کاشته بودم ؛ سرحوضش آن قدر ظرف

 شسته بودم ؛ می دانستم پنجره راه آبش کی می گيرد و شير آب انبارش را اگر

 طرف راست بپيچانی ، آب هرز می رود.هيچ چيز فرق نکرده بود. اما من

داشتم خفه می شدم.مثل اين که برای من همه چيز فرق کرده بود. اين دو

روزه لب به يک استکان آب نزده ام .بی چاره مادرم از غصه من اگر افليج نشود ،

 هنر کرده است.پدرم باز همان ديروز بلند شد و رفت قم .هر وقت اتفاق بدی بيفتد ،

 بلند می شود میرودقم.برادرم خون خودش را می خورد و اصلا لام تا کام ، نا با من

و نه با زنش و نه بامادرم ، حرف نمی زد .آخر چه طور ممکن است آدم نفهمد که

وجود خودش باعث اين همه عذاب هاست ؟چه طور ممکن است آدم خودش را توی

 يک خانه زيادی حس نکند؟من چه طور ممکن بود نفهمم؟ ديگر می توانستم تحمل کنم.

امروز صبح چايی شان را که خوردند و برادرم رفت ، من هم چادر کردم و راه افتادم.

 اصلا نمی دانستم کجا می خواهم بروم. همين طور سرگذاشتم به کوچه ها  از اين

دو روزه جهنمی فرار کردم. نمی دانستم می خواهم چه کار کنم . از جلوی خانه

خاله ام رد شدم .سيد اسماعيل هم سر راهم بود. ولی هيچ دلم نمی خواست تو بروم.

 نه به خانه خاله و نه به سيد اسماعيل . چه دردی دوا می شد.و همين طور انداختم

 توی بازار.شلوغی بازار حالم را سرجا آورد و کمی فکر کردم . هرچه فکر کردم

ديدم ديگر نمیتوانم به خانه پدرم برگردم .با اين آبروريزی !با اين افتضاح!بعد از اينکه

 سی و چهار سال نانش را خورده ام و گوشه خانه اش نشسته ام!همينطور می رفتم و

فکر می کردم . مگر آدم چرا ديوانه می شود؟چرا خودش را توی آب انبار می اندازد؟

يا چرا ترياک می خورد ؟خدا آن روز نياورد.ولی نمی دانيد ديشب و پريشب به من چه ها

گذشت.داشتم خفه می شدم.هرشب ده بار آمدم توی حياط .ده بار رفتم روی پشت بام.

 چه قدر گريه کردم؟خدا می داند.ولی مگر راحت شدم!حتی گريه هم راحتم نکرد.آدم

 اين حرف ها را برای که بگويد؟اين حرف ها را اگر آدم برای کسی نگويد ، دلش می ترکد.

 چه طور می شود تحملش را کرد.که پس از سی و چهار سال ماندن در خانه پدر ،

سر چهل روز ، آدم را دوباره برش گردانند.و باز بيخ ريش بابا ببندند ؟حالا که مردم

اين حرف ها را می زنند ، چرا خودم نزنم؟آن هم خدايا خودت شاهدی که من تقصيری

 نداشتم . آخر من چه تقصيری داشتم؟حتی يک جفت جوراب بی قابليت هم نخواستم

که برايم بخرد. خود از خدا بی خبرش ، از همه چيزم خبر داشت.می دانست چند

سالم است.يک بار هم سرورويم را ديده بود.پدرم برايش گفته بود يک بار ديدن حلال

است . از قضيه موی سرم هم با خبر بود.تازه مگر خودش چه دسته گلی بود .يک

آدم شل بدترکيب ريشو.با آن عينک های کلفت و دسته آهنی اش.و با آن دماغ گنده

توی صورتش .خدايآ تو هم اگر از او بگذری ، من نمی گذرم.آخر من که کاغذ فدايت

 شوم ننوشته بودم. همه چيز راهم که خودش می دانست . پس چرا اين بلا را سر

من آورد ؟ پس چرا اين افتضاح را سر من در آورد ؟خدايا از او نگذر. خود لعنتی

اش چهار بار پيش پدرم آمده بود و پايش را توی يک کفش کرده بود . خدا لعنت کند

باعث و بانی را . خود لعنتی اش باعث و بانی بود .توی اداره وصف مرا از برادرم

شنيده بود . ديگر همه کارها را خودش کرد. روزهای جمع ه پيش پدرم می آمد و

بله بری هاشان را می کردند و تا قرار شد جمعه ديگر بيايد و مرا يک نظر ببيند. خدايا

خودت شاهدی !هنوز هم که به ياد آن دقيقه و ساعت می اتفتم ، تنم می لرزد.يادم است

 از پله ها که بالا می آمد و صدای پاهايش که می لنگيد و صدای عصايش که ترق توروق

روی آجرها می خورد ،انگار قلب من می خواست از جا کنده شود . انگار سرعصايش

را روی قلب من می گذاشت .وای نمی دانيد چه حالی داشتم .آمد يک راست رفت توی

اتاق . توی اتاق برادرم که مهمان خانه مان هم بود . برادرم چند دقيقه پهلويش نشست.

 بعد مرا صدا کرد که آب بياوردم و خودش به هوای سيگار آوردن بيرون رفت.من شربت

 درست کرده بودم.و حاضر گذاشته بودم .چاردم را روی سرم انداختم در مهمان خانه

برسم ، نصف عمر شده بودم.چهار قدم بيش تر نبود . اما يک عمر طول کشيد .

پدرم خانه نبود.برادرم هم رفته بود پايين ، پيش زنش که سيگار بياورد و مادرم دم در

 اتاق ايستاده بود و هی آهسته می گفت :

«برو ننه جان ! برو به اميد خدا!»

ولی مگر پای من جلو می رفت؟پشت در که رسيدم ، ديگر طاقتم تمام شده بود.سينی

از بس توی دستم لرزيده بود، نصف ليوان شربت خالی شده بود . و من نمی دانستم

چه کار کنم.برگردم شربت را درست کنم  ،يا همان طور تو بروم ؟بيخ موهايم عرق

کرده بود . تنم يخ کرده بود . قلبم داشت از جا کنده می شد. خدايا اگر خودش

 به صدا در نمی آمد ، من چه کار می کردم؟همي« طور پابه پا می کرم که صدای

خودش بلند شد.لعنتی درامد گفت :

«خانوم!اگه شما خجالت می کشين ، ممکنه بنده خودم بيآم خدمتتون؟»

 

خدايا خودت شاهدی!حرفش که تمام شد ، باز صدای پای چلاقش را شنيدم که روی

قالی گذاشته می شد و آمد و در را باز کرد . و دست مرا گرفت و آهسته کشيد تو .

 مچ دستم ، هنوز که به يآد آن دقيقه می افتم ، می سوزد. انگار دور مچم يک النگوی

آتشين گذاشته باشند.مرا کشيد تو.سينی را از دستم گرفت ، روی ميز گذاشت .

مرا روی صندلی نشاند و خودش روبرويم نشست.من فکر کردم مبادا چادرم هم از

سرم بردارد؟ ولی نه . ديگر اينقدر بی حيا نبود. خدا ازش نگذرد. چادرم را

جمع کردم.ولی سرو صورتم و گل و گردنم پيدا بود. صورتم داغ شده بود و نمی دانم

چه حالی بودم که او باز سر حرف را باز کرد و گفت :

«خانوم !خدا خودش اجازه داده.»

و بعد بلند شد و دور صندلی من گشت.و دوباره نشست.فهميدم چرا اين کار را می کند .

 و بيش تر داغ شدم و نمی دانستم چه بگويم.آخر می بايست حرفی می زدم که گمان نکند

گنگم.هر چه فکر کردم چيزی به خاطرم نرسيد . آخر برای يک دختر

 مثل من ، که سی و چار سال توی خانه پدر ، جز برادرش کسی رانديده و از همه مردهای

 ديگر رو گرفته و فقط با زن های غريبه ، آن هم توی حمام يآ بازار حرف زده ،

چه طور ممکن است وقتی با يک مرد غريبه روبه رو می شود ، دست و پايش را گم نکند؟

من که از اين دخترهای مدرسه رفته قرشمال امروزی نبودم تا هزار مرد غريبه

 را ترو خشک کرده باشم.آن هم مرد غريبه ای که خواستگاری آمده است. راستی لال

 شده بودم . و هرچه خودم را خوردم ، چيزی نداشتم که بگويم.اما يک مرتبه

 خدا خودش به دادم رسيد . همان طور که چشمم روی ميز ميخ کوب شده بود ، به ياد

شربت افتادم . هول هولکی گفتم :

«شربت گرم ميشه آقا!»

ولی آقا را نتوانستم درست بگويم .آب بيخ گلويم جست و حرفم را نيمه تمام گذاشتم .

ولی او دستش که به طرف ليوان شربت رفت من جرات بيش تری پيدا کردم و گفتم :

«آقا سيگار ميل دارين؟»

و از اتاق پريدم بيرون . وای که چه حالی داشتم ! اگر برادرم نبود و باز من مجبور

 می شدم برايش سيگار هم ببرم ؟! ولی خدا جوانی اش را ببخشد .چه برادر نازنينی است!

 اگر او را هم نداشتم ، چه می کردم؟وقتی حال مرا ديد که وحشت زده از پله ها پايين می روم ، گفت :

«خواهر چته ؟مگه چی شده ؟مگه همه مردم شوهر نمی کنن؟»

و خودش رفت بالا و برای او سيگار برد. و ديگر کار تمام بود.اين اولين مرتبه بود

که او را می ديدم و او مرا می ديد.خدا خودش شاهد است که وقتی توی اتاق بودم ، همه اش

دلم می خواست جوری بشود و او بفهمد که سرم کلاه گيس می گذارم .اما مگر

 می توانستم حرف بزنم ؟همان ي: کلمه را هم که گفتم ، جانم به لبم آمد.بعد که حالم به جا آمد ،

 مطلب را به مادرم حالی کردم.گفت :

«چيزی نيست ننه.برادرت درست می کنه.»

آخر من می دانستم که اگر از همان اول مطلب را حالی اش نکنيم ، فايده ندارد.آخر زن

 او می شدم و او چه طور ممکن بود نفهمد که کلاه گيس دارم.او که دست آخر می فهميد ، چرا

از اول حاليش نکنيم؟آخر می دانستم که اگر توی خانه اش مطلب را بفهمد ،

سر چهار روز کلکم را خواهد کند.ولی مگر حالا چکار کرده است؟و مرا بگو که چه قدر شور

 آن مطلب را می زدم. خدايا ، اگر توهم از او بگذری من نمی گذرم.

 آخر من چه کرده بودم؟چه کلاهی سرش گذاشته بودم  که با من اين طور رفتار کرد؟حاضر

 شدم يک سال ديگر دست نگه دارد و من در اين يک سال کلفتی مادر و خواهرش را بکنم.

 ولی نکرد. می دانستم که مردم می نشينند و می گويند فلانی سر چهل روز دوباره به خانه

پدرش برگشت . اگر يک سال در خانه اش می ماندم ، باز خودش چيزی بود.نه گمان کنيد

دلم برايش رفته بودها!به خدا نه.با آن چک و چانه مرده شور برده اش و با آن پای شلش .

 ولی آخر ممکن بود تولی برايش راه بيندازم .و تا يک سال ديگر هم خدا خدش بزرگ بود .

 به مه اين ها راضی شده بودم که ديگر نان خانه پدرم را نخورم.ديگر خسته شده بودم .سی

 و چهارسال صبح ها توی يک خانه بيدار شدن و شب توی همان خانه خوابيدن !آن هم چه

خانه ای!سال های آزگار بود که هيچ خبر تازه ای ، هيچ رفت و آمدی ، هيچ عروسی

 زبانم لال ، هيچ عزايی ، در آن نشده بود.بعد از اين که برادرم زن گرفت و بيا و برويی

 برپا شد ، تنها خبر تازه خانه ما جنجال شب های آب بود که باز خودش چيزی بود .

و همين هم تازه ماهی يک بار بود.حتی کاسه بشقابی توی کوچه ما داد نمی زد.نمی دانيد

من چه می گويم .نی خواهم بگويم خانه پدرم بد بود ، ها ، نه.بی چاره پدرم .اما من

 ديگر خسته شده بودم. چه می شود کرد؟ من خسته شده بودم ديگر. می خواستم

مثلا خانم خانه خودم باشم . خانه خانه!اما مادر و خواهر او خانم خانه بودند.راضی

 بودم کلفتی همه شان را بکنم و يک سال دست نگه دارد. ولی نکرد.من حالا می فهمم

 چرا نصف بيشتر مهر را نقد داد.همه اش هفتصد و پنجاه تومان مهرم کرده بود.که

پانصد تومانش را نقد داد.و ما همه اش را اسباب اثاثيه خريديم و مادرکم چهار تا تکه

 جهاز راه انداخت . و دويست و پنجاه تومان ديگر بر ذمه اش بود که وقتی مرا به

 خانه پدرم برگرداند گفت عده که سرآمد، خواهم داد.من حالا می فهمم چه قدر خر

 بودم!خيال می کنيد اصلا حرفمان شد !يا دعوايی کرديم؟ يا من بد و بی راهی

گفتم که او اين بلا را سر من  درآورد؟حاشا و للاه!در اين چهل روز ، حتی يک بار

 صدامان از در اتاق بيرون نرفت .نه صدای من و نه صدای خود پدر سوخته

بدترکيبش!اما من از همان اول که ديدم بايد با مادرشوهر زندگی کنم ته دلم لرزيد.

می دانيد؟آخر آدم بعضی چيزها را حس می کند.می ديدم که جنجال به پا خواهد شد و

از روی ناچاری خيلی مدارا می کردم.باور کنيد شده بودم يک سکه سياه . با يک کلفت

اين رفتار نمی کردند . سی و چهار سال توی خونه پدرم با عزت و احترام زندگی کرده

 بودم و حالا شده بودم کلفت آب بيار مادر شوهر و خواهر شوهر.ولی باز هم حرفی نداشتم .

 باز هم راضی بودم . اصلا به عروسيمان هم نيامدند .مادرو خواهرش را می گويم.

 دعوتشان کرديم . و نيامدند .و همين کار را خراب کرد. همين که شوهرم خودش

همه کاره بود و بله بری ها را کرده بود و مادر و خواهرش هيچ کاره بودند.خودش

می گفت مادر و خواهرم کاری به کار من ندارند. ولی دروغ می گفت . مگر می شود؟

مادر شيره جانش را به آدم می دهد.چه طور می شود کاری به کار آدم نداشته باشد؟دست

آخر هم خدا خودش شاهد است. همين مادر و خواهرش مرا پيش او سکه يک پول کردند.

عروسی مان خيلی مختصر بود.عقد و عروسی با هم بود.برادرکم قبلا اسباب و جهازم

را برده بود و خانه را مرتب کرده بود.خانه که چه می دانم .

همه اش دو تا اتاق داشت.با جهاز من يکی از اتاق ها را مرتب کرده بودند .شب ، شام

که خورديم ، ما را دست به دست دادند و بردند.وای!هيچ دلم نمی خواهد آن شب

را دوباره به يادم بياورم.خدا نياورد!عيش به اين کوتاهی!فقط يادم است وقتی عقد

 تمام شد، آمد رويم را ببوسد و من توی آينه ، صورت عينک دارش را نگاه می کردم.

 در گوشم گفت :

«واسه زير لفظيت ، يک کلاه گيس قشنگ سفارش دادم، جانم!»

و من نمی دانيد چه حالی شدم. حتما بايد خوش حال می شدم.خوش حال می شدم که

مطلب را فهميده و به روی خودش نياورده و با وجود همه اين ها مرا قبول دارد.اما مثل

اين بود که با تخماق توی مغزم کوبيدند .دلم می خواست دست بکنم و از زير عينک ،

چشم های باباقورش شده اش را دربياوردم.پدرسوخته  بدترکيب ، وقت قحط بود که

سر عقد مرا به ياد اين بدبختی ام می انداخت ؟الهی خير از عمرش نبيند!اصلا يک لقمه

شام از گلويم پايين نرفت و خون خونم را می خورد.و اگر توی کوچه که می رفتيم ،

آن حرف را نزده بود ، معلوم نبود کارمان به کجا می کشيد.چون من اصلا حالم دست

 خودم نبود.اما خدا به دادش رسيد.يعنی به دادمان رسيد.توی کوچه که داشتيم به

خانه اش می رفتيم ، وسط راه ، در گوشم گفت :

«نمی خام مادر و خواهرم بفهمن.می دونی چرا؟»

و من بی اختيار هوس کردم صورتش را ببوسم.اما جلوی خودم را نگه داشتم.همه بغض

و کينه ای که در دلم عقده شده بود ، آب شد.مثل اين که محبتش با همين يک کلمه حرف در

دلم جا گرفت.مرده شورش را ببرد.حالا ديگر از خودم خجالت می کشم که اين طور گولش

را خورده بودم.چه قد رخوش حال شده بودم.از همان جا هم بود که شست من خبردار شد.

 ولی به روی خودم نياوردم .وقتی شوهر آدم دلش خوش باشد ، آدم چه طور می تواند به

دلش بد بياوردد؟من اهميتی ندادم . ولی از همان فردا صبح شروع شد . همان شبانه به

دست بوس مادرش رفتم. خودش گفته بود که گله کنم چرا به عروسی مان نيامده است.

من هم دست مادرش را که بوسيدم ، گله ام را کردم . واه، واه ، روز بد نبينيد.هيچ خجالت

 نکشيد و توی روی من تازه عروس و پسرش گفت :

«هيچ دلم نمی خاد روی عروسی رو که خودم سر عقدش نبوده ام ، ببينم.

می فهمين؟ديگه ماذون نيستی دست اين زنيکه رو بگيری بياری تو اتاق من .»

درست همين جور.الهی سرتخته مرده شور خانه بيفتد. می بينيد ؟از همان شب اول ،

 کارم خراب بود . پيرسگ !ولی خودش آن قدر مهربانی کرد و آن قدر نازم را کشيد

که همه اين ها را از دلم درآورد.آن شب هرجوری بود ، گذشت .اصلا شب ها هرجوری

بود می گذشت. مهم روزها بود .روزها که شوهرم نبود و من با دو تا ارنعوت تنها

 می ماندم .شوهرم توی محضر کار می کرد.روزها ، تا ظهر که برمی گشت ، و

عصرها تا غروب که به خانه می آمد ، من جهنمی داشتم.اصلا طرف اتاقشان هم نمی رفتم.

تنهای تنها کارم را می کردم.و تا می توانستم از توی اتاق بيرون نمی رفتم . دو تا اتاق

 خودمان را مرتب می کردم.همه حياط را جارو می زدم. ظرف ها را می شستم .

 خودش قدغن کرده بود که پا به خانه خودمان هم نگذارم.و من احمق هم رضايت داده

بودم.اما يک هفته که گذشت ، از بس اصار کردم، راضی شد ، دو هفته يکبار شب های

 جمعه به خانه پدرم برويم . برويم شام بخوريم و برای خوابيدن برگرديم.و بعد هم

دو هفته يک بار را کردم هفته ای يک بار. اما باز هم روزها جرات نداشتم پا از خانه

 بيرون بگذارم.کاری هم نداشتم هفته ای يک مرتبه حمام که ديگر واجب بود. صبح ها

خودش هرچه لازم بود ، می خريد و می داد و می رفت . خرجمان سوا بود .برای

خودمان جدا و برای مادر و خواهرش گوشت و سبزی و خرت و خورت جدا می خريد.

می داد در خانه و می رفت . و من تا ظهر دلم به اين خوش بود که دست خالی از در

تو نمی آيد . شب که می آ»د ، سری به اتاق مادر و خواهرش می زد و احوالپرسی

می کرد و گاهی اگر چای شان به راه بود  يک فنجان چايی می خورد و بعد پيش من می آمد.

بدی اش اين بود که خانه مال خودشان بود يعنی مال مادر و خواهرش.و هفته دوم بود که

مرا مجبور کردند ظرف های آنها را هم بشويم.من به اين هم رضايت دادم و اگر صدا 

از ديوار بلند شد ، از من هم بلند شد. ولی مگر جلوی زبانشان را می شد گرفت ؟

وقتی شوهرم نبود ، هزار ايراد می گرفتند ، هزار کوفت و روفت می کردند .می آمدند

از در اتاقم می گذشتند و نيش می زدند که من کلاه گيس داردم و صورتم آبله است.و

چهل سالم است.ولی مگر پسرشان چه دسته گلی بود؟ و همين قضيه کلاه گيس آخرش

کار را خراب کرد.آخر چه طور از آنها می شد آن را مخفی کرد؟از ترسم که مبادا

بففهمند ، باز هم به حمام محله خودمان می رفتم.ولی يک روز مادرش آمده بود و از دلاک

 حمام ما پرسيده بود . آن هم با چه حقه ای !خودش را به ناشناسی زده بود و برای

 شوهرم دل سوزانده بود که زن پير ترشيده و آبله رو گرفته است.و خدا لعنت کند اين

دلاک ها را .گويا پنج قران هم به او اضافه داده بود و او هم سر درد دلش را باز کرده

بود و داستان کلاه گيس مرا برايش گفته بود و مسخره هم کرده بود . خدايا از شان

نگذر. مگر من چه کاری با اين ها داشتم ؟مگر اين خوش بختی نکبت گرفته من و اين

شوهر بی ريخت یکه نصيبم شده بود ، کجای زندگی آن ها را تنگ کرده بود ؟چرا حسود ی

 می کردند ؟خدا می داند چه چيزها گفته بود . روز ديگر همه اين ها را آبگير حمام

 برای من نقل کرد.حتی ادای مرا هم درآورده بود که چه طور کلاه گيسم را برمی دارم

و سرزانويم می گذارم و صابون می زنم و شانه می کشم.من البته ديگر به آن حمان نرفتم.

ولی نطق هم نزدم .سر وتنم را خودم شستم و ديگر به آن جا پا نگذاشتم.آخر چه طور

می شود توی روی اين جور آدم ها نگاه کرد؟ به هر صورت ديگر کار از کار گذشته بود

و آن چه را که نبايد بفهمند ، فهميده بودند.ديگر روز من سياه شد. شوهرم ، دو سه شب،

 وقتی برمی گشت ، توی اتاق آن ها زيادتر می ماند.يک شب هم همان جا شام خورد و برگشت،

و من باز هم صدايم درنيآمد.راستی چه قدر خر بودم!اصلا مثل اين که گناه کرده بودم.مثل

 اينکه گناه کار من بودم.مثل اين که سرقضيه کلاه گيس ، او را گول زده بودم!اصلا درنيامدم

يک کلمه حرف به او بزنم.تازه همه اين ها چيزی نبود.بعد هم مجبورم کرد خرجمان را يکی

کنيم.و صبح و شام توی اتاق آن ها بروي» و شام و ناهار بخوريم. و ديگر غذا از

 گلوی من پايين نمی رفت .خدايا من چه قدر خر بودم!همه اين بلاها را سر من آوردند

و صدای من درنيآمد!آخر چرا فکر نکردم؟چرا شوهرم را وادار نکردم از مادر و خواهرش

 جدا شود؟حاضر بودم توی طويله زندگی کنم ، ولی تنها باشم.خاک بر سرم کنند!که همين

 طور دست روی دست گذاشتم و هرچه بار کردند کشيدم. همه اش تقصير خودم بود.

سی و چهارسال خانه پدرم نشستم و فقط راه مطبخ و حمام را ياد گرفتم.آخر چرا نکردم

در اين سی و چهارسال ، هنری پيدا کنم؟خط و سوادی پيدا کنم؟می توانستم ماهی شندرغاز

پس انداز کنم و مثل بتول خانم عمه قزی ، ي: چرخ زنگل قسطی بخرم و برای خودم خياطی کنم.

دخترهای همسايه مان می رفتند جوراب بافی و سريک سال ، خودشان چرخ جوراب بافی خريدند

 و نانشان را که درمی آوردند هيچ ، جهاز عروسی شان هم خودشان درست

 کردند ؛ و دست آخر هم ده تا طبق جهازشان را برد.برادرکم چه قدر باهام سرو کله زد که

 سواد يادم بدهد.ولی من بی عرضه!من خاک برسر!همه اش تقصير خودم

بود.حالا می فهمم.اين دو روزه همه اش اين فکرها را می کردم که آن همه خيال بد به

کله ام زده بود.سی و چهارسال گوشه خانه پدرم نشستم و عزای کلاه گيسم را گرفتم.

عزای بدترکيبی ام را گرفتم.عزای شوهر نکردن را گرفتم.مگر همه زن ها پنجه آفتاب اند؟

مگر اين همه مردم که کلاه گيس می گذارند، چه عيبی دارند؟مگر تنها من

 آبله رو بودم ؟ همه اش تقصير خودم بود.هی نشستم و هی کوفت و روفت مادر و خواهرش

را شنيدم.هی گذاشتم برود ور دلشان بنشيند و از زبانشان بد و بی راه مرا بشنود.

 تا از نظرش افتادم .ديگر از نظر افتادم که افتادم .شب آخر وقتی از اتاق مادرش درآمد،

ديگر لباس هايش را نکند و همان دم در اتاق ايستاد و گفت :

«دلت نمی خاد بريم خونه پدرت؟»

و من يکهو دلم ريخت تو.دو شب پيش ، شب جمعه بود و با هم به خانه پدرم رفته بوديم

و شام هم آنجا بوديم و من يکهو فهميدم چه خبر است.شستم خبردار شد.گفتم:

« ميل خودتونه!»

و ديگر چيزی نگفتم. همين طور ساکت نشسته بودم و جورابش را وصله می کردم.

باز پرسيد و من باز همان جواب را دادم .آخر گفت:

«بلند شو بريم جانم.پاشو بريم احوالی بپرسيم.»

من خر را بگو که باز به خودم اميد دادم که شايد از اين خبرها نباشد.دست بغچه را

جمع کردم.چادرم را انداختم سرم و راه افتادم.تو راه هيچ حرفی نزديم ، نه من چيزی

گفتم و نه او.شام نخورده بوديم.ديگ سر اجاق بود و می بايست من می کشيدم و تو

اتاق مادرش می بردم و باهم شام می خورديم.ولی ديگ سر بار بود که ما راه افتاديم.

دل من شوری می زد که نگو.مثل اينکه می دانستم چه بلايی بر سرم می خواهد

بياورد.ولی باز به روی خودم نمی آوردم.خانه مان زياد دور نبود.وقتی رسيديم-من

در که می زدم-درست همان حالی را داشتم که آن روز هم پشت در اتاق

مهمان داشتم و او خودش آمد دستم را گرفت و کشيد تو.شايد بدتر از آن روز هم بودم.

سرتا پا می لرزيدم.برادرم آمد و در را باز کرد.من همچه که چشمم به برادرم

افتاد مثل اينکه همه غم دنيا را فراموش کردم.اصلا يادم رفت که چه خبرها شده است.

برادرم هيچ به روی خودش نياورد.سلام و احوال پرسی کرد و رفتيم تو.از

دالان هم گذشتيم. و توی حياط که رسيديم، زن برادرم توی حياط بود و مادرم از پنجره

 اتاق بالا سر کشيده بود که ببيند کيست و از پشت سرم می آمد.وسط حياط که

رسيديم ، نکبتی بلند بلند رو به همه گفت:

«اين فاطمه خانمتون.دستتون سپرده .ديگه نگذارين برگرده.»

و من تا آمدم فرياد بزنم:

«آخه چرا ؟من نمی مونم.همين جوری ولت نمی کنم.»

که با همان پای افليجش پريد توی دالان و در کوچه را پشت سر خودش بست.

و من همان طور فرياد می زدم:

«نمی مونم.ولت نمی کنم.»

گريه را سردادم و حالا گريه نکن کی گريه کن.مادرک بی چاره ام خودش را

 هولکی رساند به من و مرا برد بالا و هی می پرسيد:

«مگر چه شده؟»

و من چه طور می توانستم برايش بگويم که هيچ طور نشده؟نه دعوايی ، نه حرف

و سخنی ، نه بگو و بشنوی.گريه ام که آرام شد، گفتم باهاش دعوا کرده ام.به خودش

و مادرش فحش داده ام و اله و بله کرده ام.و همه اش دروغ!چه طور می توانستم

بگويم هيچ خبری نشده و اين پدر سوخته نکبتی ، به همان آسانی که مرا گرفته ، برم داشته

 آورده ، در خانه پدرم سپرده و رفته ؟ولی ديگر کار از کار گذشته بود.مرکه نکبتی

 رفته بود که رفته بود.فردا هم رفته بود اداره برادرم و حاليش کرده بود که مرا طلاق داده ،

 و عده ام که سرآمد بقيه مهرم را خواهد داد.و گفته بود يکی را بفرستيد اسباب

و اثاثيه فاطمه خانم را جمع کند و ببرد. می بينيد؟مادرم هم می دانست که همه قضايا زير

سر مادر و خواهرش است.ولی آخر من چطور می توانستم باز هم توی خانه پدرم

بمانم؟چطور می توانستم؟اين دو روزی که در آن جا سر کردم، درست مثل اينکه توی

زندان بودم.کاش توی زندان بودم . آن جا اقلاا آدم از ديدن مادر و پدرش آب

نمی شود.و توی زمين فرو نمی رود . از نگاه های زن برادرش اين قدر خجالت

نمی کشد.ديوارهای خانه مان را اين قدر به آن ها مانوس بودم ، انگار روی قلبم گذاشته

 بودند. انگار طاق اتاق را روی سرم گذاشته بودند.نه يک استکان آب لب زدم و نه يک

لقمه غذا از گلويم پايين رفت .بی چاره مادرکم!اگر از غصه افليج نشود ، هنر

کرده است.و بی چاره برادرم که حتما نه رويش می شود برود اسباب و اثاثيه مرا بياورد ،

و نه کار ديگری از دستش برمی آيد.آخر اين مردکه بدقواره ، خودش توی

محضر کار می کند و همه راه و چاه ها را بلد است.جايی نخوابيده بود که آّب زيرش را بگيرد.

 از کجا که سرهزار تا بدبخت ديگر ، عين همين بلا را نياورده باشد؟اما نه.هيچ پدرسوخته پپه ای

از من پپه تر و بدبخت تر نيست.و مادر و خواهرش را بگو که هی به رخ من می کشيدند که

خانه فلانی و فلانی برای پسرشان خواستگاری رفته اند!

ولی کدام پدرسوخته ای حاضر می شود با اين ارنعوت های مرده شور برده سرکند؟جز من

خاک بر سر؟که هی دست روی دست گذاشتم و نشستم تا اين يک کف دست زندگی ام را

روی سرم خراب کردند؟

 

 

 

                                                شوهر آمريکايی

«...ودکا؟نه.متشکرم.تحمل ودکا را ندارم.اگر ويسکی باشد حرفی.فقط يک

ته گيلاس قربان دستتان.نه.تحمل آب را هم ندارم.سودا داريد؟حيف.آخر اخلاق

سگ آن کثافت به من هم اثر کرده.اگر بدانيد چه ويسکی سودايی می خورد!من تا خانه

پاپام بودم ، اصلا لب نزده بودم.خود پاپام هنوز هم لب نمی زند.به هيچ مشروبی .نه.

مومن و مقدس نيست.اما خوب ديگر.توی خانواده ما رسم نبوده.اما آن کثافت ،

 اول چيزی که يادم داد ، ويسکی درست کردن بود.از کار که برمی گشت ، بايد ويسکی

 سودايش  توی راهرو دستش باشد.قبل از اينکه دست هايش را بشويد.و اگر

من می دانستم با آن دست ها چه کار می کند؟!...خانه که نبود ، گاهی هوس می کردم

لبی به ويسکيش بزنم . البته آن وقت ها که هنوز دخترم نيامده بود.و از تنهايی

 حوصله ام سر می رفت.اما خوشم نمی آمد.بدجوری گلويم را می سوزاند.هرچه هم

خودش اصرار می کرد که باهاش هم پياله بشوم ، فايده نداشت.اما آبستن که شدم ،

 به اصرار آب جو به خوردم می داد.که برای شيرت خوب است.اما ويسکی هيچ وقت.

تا آخرش هم عادت نکردم.اما آن روزی که از شغلش خبردار شدم ، بی اختيار

 ويسکی را خشک سرکشيدم. بعد هم يکی برای خودم ريختم ، يکی برای آن دختره گرل

فرندش.يعنی نامزد سابقش.آخر همان او بود که آمد خبردارم کرد.و دوتايی

 نشستيم به ويسکی خوردن و درددل .و حالا گريه نکن ، کی گريه بکن.آخر فکرش را بکنيد.

 آدم ديپلمه باشد ، خوشگل باشد -می بينيد که...-پاپاش هم محترم باشد، نان

و آبش هم مرتب باشد،کلاس انگليسی هم رفته باشد-و به هرصورت مجبور نباشد به هر

مردی بسازد-آن وقت اين جوری؟!...اصلا مگر می شود باور کرد؟ اين همه

 جوان درس خوانده توی مملکت ريخته.اين همه مهندس و دکتر...اما آخر آن خاک

برسرها هم هی می روند زن های فرنگی می گيرند يا آمريکايی.دختر پستچی محله-

 شان را می گيرند، يا فروشنده سوپرمارکت سرگذرشان را ، يا خدمتکار دندان سازی را ،

 که يک دفعه پنبه توی دندانشان کرده.و آن وقت بيا و ببين چه پز و افاده ای!انگار

خود سوزان هاروارد است يا شرلی مک لين يا اليزابت تايلور.بگذاريد برايتان تعريف کنم.

پريشب ها ، يکی از همين دخترها را ديدم. که دوماه است زن يک آقا پسر ايرانی

 شده و پانزده روز است که آمده .شوهرش را تلگرافی احضار کرده اند که بيا شده ای نماينده

مجلس.صاحب خانه مرا خبر کرده بود که مثلا مهمان خارجی اش تنها نماند.

و يک همزبان داشته باشد که باهاش درددل کند.درست هفته پيش بود.دختره با آن دو تا کلمه

 تگزاسی حرف زدنش ...نه .نخنديد.شوخی نمی کنم.چنان دهنش را

 گشاد می کرد که نگو.هنوز ناخن هاش کلفت بود . معلوم بود که روزی يک خروار

ظروف می شسته .آن وقت می دانيد چه می گفت؟می گفت ما آمديم تمدن برای

شما آورديم و کار کردن با چراغ گاز را يادتان داديم و ماشين رخت شويی را ...و

از اين حرف ها.از دست هاش معلوم بود که هنوز تو خود تگزاس رخت را

توی تشت چنگ می زده.و آن وقت اين افاده ها !دختر يک گاوچران بود. نه از آن

هايی که توی ملکشان نفت پيدا می کنند و ديگر خدا را بنده نيستند .نه.از آن هايی که

گاو ديگران را می چرانند.البته من بهش چيزی نگفتم.اما يک مرد که تو مجلس بود که

 درآمد با انگليسی دست و پا شکسته اش گفت که اگر تمدن اين هاست که شما می گوييد ،

ارزانی خود آن کمپانی که خود سرکار را هم دنبال ماشين رخت شويی می فرستد برای

 ما به عنوان تحفه.البته دختره نفهميد.ناچار من برايش ترجمه کردم.آن وقت به

جای اين که جواب آن مردکه را بدهد ، درامده رو به من که لابد بداخلاق بوده ای يا

 هرزه بوده ای که شوهرت طلاقت داده .به همين صراحت.يعنی من برای اين که تندی

حرف آ« مردکه را جبران کرده باشم و دختره را از تنهايی درآورده باشم ، سر

دلم را باز کردم و برايش گفتم که امريکا بوده ام و شوهر آمريکايی داشته ام و طلاق گرفته ام ،

می دانيد چه گفت ؟گفت اين که عيب نشد.هيچ کاری عار نيست...لابد خانواده

 اش دست به سرت کرده اند که ارثش به بچه ات نرسد.يا لابد بداخلاق بوده ای و از

 اين حرف ها.اصلا انگار نه انگار که تازه از راه رسيده.طلب کار هم بود.خوب

 معلوم است.شوهرش نماينده مجلس بود.آخر اگر اين خاک برسرها نروند اين

 لگوری ها را نگيرند که ، دختری مثل من نمی رود خودش را به آب و آتش بزند

...نه قربان دستتان .زياد بهم ندهيد.حالم را خراب می کند.شکم گرسنه و

ويسکی.همان يک ته گيلاس ديگر بس است.اگر يک تکه پنير هم باشد، بد نيست

...ممنون،اوا !اين پنير است ؟ چرا آنقدر سفيد است؟ و چه شور!مال

کجاست؟...ليقوان؟کجا باشد؟....نمی شناسم.هلندی و دانمارکی را

می شناسم. اما اين يکی را ...اصلا دوست نداشتم.همان با پسته بهتر است .

متشکر!خوب چه می گفتم؟آره .تو کلوب آمريکايي ها باهاش آشنا شدم.يک سال بود

می رفتم کلاس زبان. می دانيد که چه شلوغی است.ديپلم که گرفتم، اسم نوشتم برای

 کنکور.ولی خوب می دانيد ديگر.ميان بيست و سی هزار نفر ، چطور می شود قبول

شد؟ اين بود که پاپا گفت برو کلاس زبان.هم سرت گرم می شود، هم يک زبان خارجی

ياد می گيری.و آن وقت آن کثافت معلم کلاس بود.بلند بالا.خوش ترکيب.موهای

بور.يک آمريکايی کامل.و چه دستهای بلندی داشت.تمام دفترچه تکليف را می پوشاند.

خوب ديگر.از همديگر خوشمان آمد.از همان اول.خيلی هم باادب بود.اول دعوتم

 کرد به يک نمايشگاه نقاشی.به کلوب تازه عباس آباد.از اين ها که سر بی تن

می کشند  ،يا تپه تپه رنگ بغل هم می گذارند ، يا متکا می کشند به اسم آدم و يک قدح

می گذارند روی سرش ، يا دوتا لکه قهوه ای وسط دو متر پارچه .پاپا و ماما را هم دعوت

کرده بود.که قند توی دلشان آب می کردند.بعد هم با ماشين خودش برمان گرداند

خانه.و با چه آدابی .در ماشين را باز کردن و از اين کارها.و شب ، کار روبه

راه شد.بعد دعوتم کرد به مجلس رقص.يکی از عيدهاشان . به نظرم (ثنک گيوينگ)

بود .اوا!چه طور نمی دانيد؟يک امريکاست و يک (ثنک گيوينگ).يعنی

شکرگذاری ديگر.همان روزی که امريکايی ها کلک آخرين سرخ پوستها را کندند.پاپا

البته که اجازه داد.و چرا ندهد؟بيرون از کلاس که من کسی را نداشتم برای تمرين

زبان.زبان را هم تا تمرين نکنی فايده ندارد.بعد هم قرار گذاشته بوديم که من بهش

فارسی درس بدهم.البته خارج از کلاس.هفته ای يک روز می آمد خانه مان برای

 همين کار.قرار گذاشته بوديم .و نمی دانيد چه جشنی بود.کدو حلوايی را سوراخ

کرده بودند عين جای چشم و دماغ و دهن ، و توش چراغ روشن کرده بودند.و چه رقصی

 !و حالا ديگر کم کم انگليسی سرم می شد و توی مجلس غريبه نمی ماندم.گذشته

 از اين که ايرانی هم خيلی زياد بود.اما حتی آن شب هم هرچه اصرار کرد آبجو

نخوردم.مثل اينکه از همين هم خوشش آمد.چون وقتی برم گرداند و رساند خانه ،

به ماما گفت از داشتن چنين دختری به شما تبريک می گويم .که خودم ترجمه کردم.

آخر حالا ديگر شده بودم يک پا مترجم.همين جوری ها هشت ماه با هم بوديم.با هم

سد کرج رفتيم قايقرانی.سينما رفتيم .موزه رفتيم .بازار رفتيم .شميران و شاه عبدالعظيم رفتيم.

و خيلی جاهای ديگر که اگر او نبود ، من به عمرم نمی ديدم.تا شب کريسمس

دعوتمان کرد خانه اش.ديگر شب «کريسمس»را که می شناسيد.پاپا و ماما هم

بودند .ففر هم بود.نمی شناسيد؟اسم برادرم است ديگر.فريدون.دوتا بوقلمون

پخته از خود لوس آنجلس برايش فرستاده بودند...اوا؟پس شما چه می دانيد؟ همان جايی

که هوليوود هم هست ديگر.نه اين که فقط برای او فرستاده باشند.برای همه شان

 می فرستند تهران ، ديگر بوقلمون و آبجو و سيگار و ويسکی و شکلات که جای خود دارد.

باور کنيد راضی بودم آدم کش باشد-دزد و جانی باشد-گنگستر باشد-اما آن کاره نباشد

...قربان دستتان.يک ته گيلاس ديگر از آن ويسکی.مثل اينکه آمريکايی نيست.

آن ها «بربن» می خورند.مزه خاک می دهد.آره اين اسکاچ است.خيلی شق و رق

 است.عين خود انگليس ها.خوب چه می گفتم؟آره.همان شب ازم خواستگاری کرد.

رسما و سر ميز شام.حالا من خودم هم مترجمم.جالب نيست؟هيچ کس تا حالا اين

 جوری شوهر نکرده.اول بوقلمون را بريد و گذاشت تو بشقاب هامان .بعد شامپانی باز

 کرد که برای پاپا و ماما ريخت.برای همه ريخت.البته ماما نخورد.اما پاپا خورد .

 خود من هم لب زدم.اول تند بود و گس.اما تنديش که پريد ، شيرينی ماند.بعد

 امد که به پاپا بگو که ازت خواستگاری می کنم.اصرار داشت که جمله به جمله بگويم

و شمرده و همه چيز را .که خدمت سربازيش را کرده -از ماليات دادن معاف

 است-گروه خونش B است-مريض نيست-ماهی 1500 دلار حقوق می گيرد و

 قسطی هم ندارد.و پدر و مادرش هم لوس آنجلس هستند و کاری به کار او ندارند و از

اين حرف ها.پاپا که از همان شب اول راضی بود.خودش بهم گفته بود که مواظب

باش دخترجان، هزارتا يکی دخترها زن آمريکايی نمی شوند.شوخی که نيست .يعنی

نمی توانند.اين گفته اش هنوز توی گوشم است.اما تو خودت می دانی.تويی که بايد

 با شوهرت زندگی کنی.اما ازش يک هفته مهلت بخواه تا فکرهايـ را بکنی .همين کار را

 هم کرديم.البته از همان اول ، کار تمام بود .تمام فاميل می دانستند .دو سه بار هم

دعوت و مهمانی و از اين جور مراسم.و چه حسادت ها . و چه دختر به رخ کشيدن ها.

سر همين قضيه ، تمام دخترخاله ها و دخترعموهام ازم قهر کردند.بابام راست

می گفت.شوخی که نبود .همه دخترها آرزوش را می کردند.ولی يارو از من

خواستگاری کرده بود.و اصلا معنی داشت که من فداکاری کنم و يک دختر ديگر را

جای خودم معرفی کنم؟اين ميانه هم فقط مادربزرگم غر می زد.می گفت ما تو فاميل ،

کاشی داريم ، اصفهانی داريم، حتی بوشهری داريم.همه شان را می شناسيم.اما ديگر

امريکايی نداشته ايم.چه می شناسيم کيه.دامادی را که نتوانی بروی سراغ خانواده

اش و خانه اش و از در و همسايه ته و توی کارش را در بياری ،...و از اين حرف

های کلثوم ننه ای.اصلا سر عقدمان هم نيامد.پا شد رفت مشهد که نباشد.اما

خود من قند تو دلم آب می کردند.محضر دار شناس خبر کرده بوديم.همه فاميل بودند و

يک عده امريکايی .و چه عکس ها از سفره عقد.يکی از دوست های شوهرم فيلم هم

برداشت.اما امان از اين امريکايی ها !می خواستند از سر از همه چيز دربيارند.هی

می آمدند سوال پيچم می کردند . يعنی من حالا عروسم.اما مگر سرشان

می شد؟که اسم اين چيه که قند را چرا اين جوری می سايند؟که روی نان چه نوشته؟که

اسفند را از کجا می آورند؟...اما هر جوری بود،گذشت .توی همان مجلس

 عقد ، دو تا از نم کرده های فاميل را به عنوان راننده برای اداره شان استخدام کردند.

صدهزار تومن مهر کردند.کلمه لا اله الا الله را هم همان پاس سفره عقد گفت .

و به چه زحمتی !و چه خنده ها که به لا اله...گفتنش کرديم!...که مثلا عقد

شرعی باشد. و شغلش ؟خوب معلم انگليسی بود ديگر.بعد هم تو قباله نوشته بودند

 حقوقدادن.دو نفر از اعضای سفارت هم شاهدش بودند.و من با همين دروغی که

گفته بود ، می توانستم بيندازمش زندان.وطلب خسارت هم بکنم.دست کم می توانستم

مجبورش کنم که علاوه بر چهارصد دلار خرجی که حالا برای دخترم می دهد ، ششصد

 تا هم بگذارد رويش .ولی چه فايده ؟ديگر اصلا رغبت ديدنش را نداشتم.حاضر

 نبودم يک ساعت باهاش سر کنم.همين هم بود که عاقبت راضی شد بچه را بدهد ،

وگرنه به قانون خودشان می توانست بچه را نگه دارد.البته که من مهرم را بخشيدم.

مرده شورش را ببرد با پولش.اگر بدانيد پولش از چه راهی درمی آمد؟!مگر می شود

همچو پولی را گردن بند طلا کرد و بست به گردن ؟يا گوشت و برنج خريد و خورد؟همين

حرف ها را آن روز آن دختره هم می زد. گرل فرند سابقش .يعنی رفيقه اش.نامزدش.

چه می دانم!بار اول و آخر بود که ديدمش . با طياره يکراست از لوس آنجلس آمده بود

واشنگتن.و توی فرودگاه يک ماشين کرايه کرده بود و يکراست آمده بود در خانه مان.دو

سال تمام که من واشنگتن بودم ، خبر از هيچکدام از فاميلش نشد.خودش می گفت راه دور

 است و سر هرکسی به کار خودش گرم است و از اين حرفها.من هم راحت تربودم.

بی آقا بالاسر.گاهی کاغذی می دادم يا آن ها می دادند.عکس دخترم را هم برايشان فرستادم.

آن ها هم هديه تولد بچه را فرستادند.عکس يک سالگی اش را هم فرستاديم و بعد از آن ديگر

 خبری ازشان نشد تا آن دختره آمد.سلام و عليک و خودش را معرفی کرد و خيلی مودب.

که تنهايی حوصله ات سر نمی رود؟و به به چه دختر قشنگی و از اين حرف ها.و من

داشتم با ماشين رخت شويی ور می رفتم که يک جاييش خراب شده بود.بی رو در واسی

 آمد کمکم.و درستش کرديم و رخت ها را ريختيم تويش و رفتيم نشستيم که سر درد

دلش وا شد.گفت نامزدش بوده که می برندش جنگ کره .و جنگ که تمام می شود، ديگر

برنمی گردد لوس آنجلس.و همين توی واشنگتن کار می گيرد.و اين که خدا عالم است

توی کره چه بلاهايی سر جوان های مردم می آوردند.که وقتی برمی گشتند ، اين جورها

 کارها را قبول می کردند !که من پرسيدم مگر چه کاری ؟شاخ درآورد که من هنوز

نمی دانستم شوهرم چه کاره است.درآمد که البته عار نيست.اما همه فاميلش سر همين کار

 ترکش کرده اند.و هرچه بهشان گفته ، فايده نداشته ...حالا من دلم مثل سير و سرکه

 می جوشد که نکند جلاد باشد.يا مامور اتاق گاز و صندلی برقی.آخر حتی اين جور

کارها را می شود يک جوری جزو کارهای حقوقی جا زد.اما آن کار او؟اسمش را که

 برد، چشم هايم سياهی رفت.جوری که دختره خودش پاشد و رفت سراغ بوفه و بطری

ويسکی را درآورد و يک گيلاس ريخت داد دست من و برای خودش هم ريخت و همين

جور درد دل ...از او که اين نامزد سومش است که همين جوری ها از دستش

می رود.يکی شان توی جنگ کره کشته شده . دومی تو ويتنام است و اين يکی هم

 اين جوری از آب درآمده . می گفت اصلا معلوم نيست چرا آنها يی شان هم که

برمی گردند ، يا اين جور کارهای عجيب و غريب را پيش می گيرند ، يا خل و ديوانه

 و دزد و قاتل می شوند...و از من که آخر چرا تا حالا نتوانسته ام بفهمم شوهرم

چه کاره است!و آخر من که دختر کلفت نبودم يا دختر سر راهی و يتيم خانه ای.ديپلمه

بوده ام و ننه بابا داشته ام و از اين جور حرف ها ...آره قربان دستتان .يکی ديگر

 بد نيست.مهمان های شما هم که نيامدند.گلوم بدجوری خشک می شود.بديش اين بود

 که دختره خودش را تو دلم جا کرد.چگورپگور بود و ترتميز.و می گفت هفت سال

است که تو لوس آنجلس يا دنبال شوهر می گردد يا دنبال ستارگی سينما.بعد هم با هم

پاشديم رخت ها را پهن کرديم و دخترم را با کالسکه اش گذاشتيم عقب ماشين و رفتيم

سراغ محل کار شوهرم.آخر من هنوز هم باورم نمی شد.و تا به چشم خودم نمی ديدم ،

فايده نداشت. اول رفتيم اداره اش . سلام و عليک و اين که چه فرمايشی داريد و چه

 عکس هايی از چه پارک ها و درخت ها و چه چمن ها . اگر نمی دانستی محل چه

کاری است ، خيال می کردی خانه برای ماه عسل توش می سازند.و همه چيز با نقشه.

و ابعاد و اندازه ها و لوله ها و دستگيره های دوطرف و دسته گل رويش و از چه چوبی

ميل داريد.و پارچه ای که بايد روش کيد و چه تشريفاتی.و کالسکه ای که آدم را

می برد و اين که چند اسبه باشد ، يا اگر دلتان بخواهد با ماشين می بريم  که ارزان تر

است و اين که چه سيستم ماشينی . و اين که چند نفر بدرقه کننده لازم داريد و هر

کدام چه قدر مزدشان است که تا حد احساسات به خرج دهند و هرکدام خودشان را

جای کدام يکی از اقوام بدانند و با چه لباسی و توی کدام کليسا...من يک چيزی

می گويم شما يک چيزی می شنويد.گله به گله هم توی اداره شان دفترچه های تبليغاتی

گذاشته بودند و کبريت و دستمال کاغذی.با عکس و تفصيلات روشان چاپ شده و

جمله هايی مثلا «خواب ابدی در مخمل» يا «فلان پارک المثنای باغ بهشت» و از

اين جور چيز ها.کارمندها دور و برمان می پلکيدند که تک می خواهيد يا خانوادگی؟

 و چند نفره؟و اين که صرف با شماست اگر خانوادگی تهيه کنيد که پنجاه درصد ارزانتر

است و اينکه قسطی هم می دهيم...و من راستی که دلم داشت می ترکيد.اصلا باورم

نمی شد که شوهرم اين کاره باشد.آخر گفته بود حقوقدان.لاير!عينا.دست آخر

خودمان را معرفی کرديم و نشان کار شوهرم را گرفتيم .نه بدجوری که بو ببرند.

که بله ايشان خواهر اوشانند و از لوس آنجلس آمده اند و عصر بايد برگردند و کار

 واجبی دارند و من نمی دانستم شوهرم امروز تو کدام محل کار می کند...و آمديم

بيرون.و رفتيم خود محل کارش.و من تا وقتی از پشت رديف شمشادها نديدمش،

باورم نشد.دست هايش را زده بود بالا و لباس کار تنش بود و چمن را متر می کرد.

 و چهار گوشه اش علامت می گذاشت و بعد کلنگ برقی را راه می انداخت و دور تا

 دور محل را سوراخ می کرد و می رفت سراغ پهلويی.آن وقت دو نفر سياه پوست

 می آمدند اول چمن روی زمين را قالبی درمی آوردند و می گذاشتند توی يک کاميون کوچک و

بعد شوهرم برمی گشت و از نو زمين را با کلنگ سوراخ می کرد و آن دوتا سياه خاکش

را درمی آوردند و می آوردند و می ريختند توی کاميون ديگر.و همين جوری شوهرم می رفت

پايين و می آمد بالا.و بعد يکی از آن دوتا سياه.اما هرسه تا لباسهايشان عين همديگر بود.

و به چه دقتی کار می کردند !نمی گذاشتند يک ذره خاک حرام شود و بريزد روی چمن اطراف.

و ما دو تا همين جور نشسته بوديم و نيم ساعت تمام از لای شمشادهای کنار خيابان تماشا

می کرديم و زار زار گريه می کرديم.و از بغل ماشين ما همين جور کاميون رد می شد

که يا خاک و چمن می برد بيرون ، يا صندوقهای تازه را می آورد بيرون که رديف می چيدند

روی زمين ، به انتظار اين که گودبرداری ها تمام بشود.همان روزهايی بود

که سربازها را از ويتنام می آوردند .دسته دسته.روزی دويست سيصدتا.و عجب

شلوغ بود سرشان.غير از دسته شوهرم ، ده دوازده دسته ديگر هم کار می کردند.

هر دسته ای يک سمت پارک.و عجب پارکی !اسمش آرلينگتون است.بايد شنيده باشيد.

يک پايتخت آمريکاست و يک آرلينگتون.در تمام دنيا مشهور است.اصلا يک

آمريکاست و يک آرلينگتون.يعنی اينها را همان روز دختره برايم گت.که از زمان

جنگ های استقلال ، اين جا مشهور شده.«کندی»هم همان جاست.که مردم

می روند تماشا.گارد احترام هم دارد که با چه تشريفاتی عوض می شود.سرتاسر

چمن است و تپه ماهور است و دور تا دور هر تکه چمن ، درختکاری و شمشادکاری

و بالاسر هر نفر يک علامت سفيد از سنگ و رويش اسم و رسمش.و سرهنگ ها

اين جا و سرگردها تو آن قسمت و سربازهای ساده اين طرف.دختره می گفت :

ببين!به همان سلسله مراتب نظامی .من يک چيزی می گويم شما يک چيزی

می شنويد.می گفت تمام کوشش ما آمريکايی ها به اين آرلينگتون ختم می شود...

که چه دل پری داشت!هفت سال انتظار و سه تا نامزد از دست رفته!

جای آن دوتا را هم نشانم داد و جای کندی را هم و آن جايی که گارد احترام

عوض می شود و بعد برگشتيم.من هيچ حوصله تماشا نداشتم.ناهار هم

بيرون خورديم.بعدش هم رفتيم سينما که دختره هی عر زد و اصلا نفهميديم چه گذشت.

و چهار بعداز ظهر مرا رساند در خانه و رفت.بليت دوسره با تخفيف گرفته بود و 

مجبور بود همان روز برگردد.و می دانيد آخرين حرفی که زد چه بود؟گفت از بس

تو جنگ با اين عوالم سرو کار داشته اند ، عالم ماها فراموششان شده ...و شوهرم

-غروب که از کار برگشت-قضيه را باهاش در ميان گذاشتم.يعنی دختره که رفت

همين جور تو فکر بودم يا با دوست و آشناهای ايرانيم تلفنی مشورت کردم.اول ياد آن

روزی افتادم که به اصرار برم داشت برد ديدن مسگرآباد.قبل از عروسی مان .عين

اين که می رويم به ديدن موزه گلستان.من اصلا آن وقت نمی دانستم مسگر آبد چيست

و کجاست؟گفتم که اگر او نبود من خيلی جاهای همين تهران را نمی شناختم.وآن روز

هم من که بلد نبودم.شوفر اداره شان بلد بود. و من مثلا مترجم بودم.و هی از آداب

کفن و دفن می پرسيد.من هم که نمی دانستم .شوفره هم ارمنی بود و آداب ما را بلد

نبود .اما رفت يکی از دربان های مسگرآباد را آورد که می گفت و من ترجمه می کردم.

من آن وقت اصلا سردرنمی آوردم که غرضش از اين همه سوال چيست.اما يادم است

که مادربزرگم همين قضيه را بهانه کرده بود برای غرزدن.که چه معنی دارد؟

مردکه بی نماز ، آمده خواستگاری دخترمردم و آن وقت برش می دارد می برد مسگرآباد؟

...يادم است آن روز ، غير از خودش ، يک آمريکايی ديگر هم باهاش بود و توضيحات

دربان آن را که براشان ترجمه کردم ،  آن يکی درآمد به شوهرم گفت می بينی که حتی

صندوق به کار نمی برند.يک تکه پارچه پيچيدن که سرمايه گذاری نمی خواهد...

می شناختمش.مشاور سازمان برنامه بود.مثل اين که قرار و مداری هم گذاشتند که

در اين قضيه با سازمان حرف بزنند.و مرا بگو که آن روزها اصلا از اين حرفها

سر در نمی آوردم.يادم است همان روز فهميدند که ما صندوق نمی کنيم، برايم تعريف

کرد که ما عين عروس و داماد بزک می کنيم می گذاريم توی صندوق.و اگر پير ،

پنبه می گذاريم توی لپ ها و موها را فر میزنيم و اين ها کلی خودش خرج برمی دارد.

من هم سرشام همان روز ، همين مطالب را برای مادربزرگم تعريف کرده بودم که

کلافه شد و شروع کرد به غرزدن.و بعد هم موقع عقد گذاشت و رفت مشهد.ولی

مگر من حاليم بود؟آخر شما خودتان بگوييد.يک دختر بيست ساله و حالا دستش توی

دست يک خواستگار آمريکايی و خوشگل و پولدار و محترم.ديگر اصلا جايی برای

شک باقی می ماند؟ و من اصلا چه کار داشتم به کار مسگر آباد؟خيلی طول داشت تا

مثل مادربزرگم به فکر اين جور جاها بيفتم .واشنگتن هم که بودم ، گاهی اتفاق می افتاد

که عصر ها زا کار که برمی گشت ، غر می زد که سياه ها دارند کارمان را از دستمان

درمی آورند.و من يادم است که يک بار پرسيدم مگر سياه ها حق قضاوت هم دارند؟

آخر من تا آخرش خيال می کردم«لاير»يعنی قاضی  يا حقوقدان يا از اين جور

چيزها که با دادگستری سروکار دارد.به هر صورت از در که وارد شد و ويسکی اش

را دادم دستش ، يکی هم برای خودم ريختم و نشستم روبه رويش و قضيه را پيش

کشيدم.همه فکرهام را کرده بودم ، و همه مشورت ها  را.يکی از دوستان ايراني ام

تو تلفن گفته بود که معلوم است اين ها همه شان اين کاره اند.و برای همه بشريت!

که بهش گفتم تو حالا وقت گيرآوردی برای شعار دادن؟ البته می دانستم که دق دلی

داشت.تذکره اش را لغو کرده بودند.نه حق برگشت داشت و نه حق ماندن.و داشت

ترک تابعيت می کرد که بشود تبعه مصر.من هم ديگر جا نداشت که بهش بگويم

اگر اين جور است چرا خودت آمريکا مانده ای؟يکی ديگرشان که جوان خوشگلی

هم بود و من خودم بارها آرزو کرده بود م که کاش زنش شده بودم ، می دانيد در جواب

چه گفت ؟ گفت ای بابا.به نظرم خوشی امريکا زده زير دلت!عينا.و می دانيد

خودش چه کاره بود؟ هيچ کاره .فقط دو تا زن آمريکايی نشانده بودندش.نکند

خيال کنيد مستم يا خيال کنيد دارم وقاحت می کنم.يکی از خانم ها معلم بود و آن يکی

مهمان دار طياره.هرکدام هم يک خانه داشتند.و آن آقا پسر سه روز تو اين خونه

بود و چهار روز تو آن يکی.شاهی می کرد.نه درس می خواند ، نه درآمدی داشت،

نه ارزی براش می آمد.اما عين شيوخ خليج ، ايرانی ها را به اصرار می برد

و خانه زندگيش را به رخشان می کشيد و انگار نه انگار که اين کار قباحتی دارد.

بله.اين جوری می شود که من سر بيست و سه سالگی بايد دست دخترم را بگيرم

و برگردم.اما باز خدا پدرش را بيامرزد.تلفن را که گذاشتم ، ديدم زنگ می زند.

برش که داشتم يک جوان ايرانی ديگر است که خودش را معرفی کرد.که بله دوست

همان جوان است و حقوق می خواند و فلانی بهش گفته که برای من مشکلی پيش

آمده و چه خدمتی از دستم برمی آيد و از اين حرفها.ازش خواهش کردم آمد

سراغم.نيم ساعتی نشستيم و زير و بالای قضيه را رسيديم و تصميم گرفتيم.

اين بود که خيالم راحت بود و شوهرم که آمد ، می دانستم چه می خواهم.نشستم

تا ساعت ده ، پابه پايش ويسکی خوردم و حاليش کردم که ديگر امريکا ماندنی

نيستم.هرچه اصرار کرد که از کجا فهميده ام ، چيزی بروز ندادم.خيال

می کرد پدر و مادرش يا خواهر برادرها شيطنت کرده اند.من هم نه ها گفتم

و نه ، نه.هرچه هم اصرار کرد که آن شب برويم گردش ، يا سينما يا کلوب و

قضيه را فردا حل کنيم ، زير بار نرفتم .حرف آخرم را که بهش زدم ، رفتم

تو اتاق بچه ام و در را از پشت چفت کردم و مثل ديو افتادم.راستش مست

مست بودم .عين حالا.و صبحش رفتيم دادگاه.و خوش مزه قاضی بود که

می گفت اين هم کاری است مثل همه کارها.و اين که دليل طلاق نیم شود...

بهش گفتم که آقای قاضی اگر خود شما دختر داشتيد به همچو آدمی شوهرش

می داديد؟ گفت متاسفانه من دختر ندارم.گفتم عروس چطور؟ گفت دارم.

گفتم اگر عروستان فردا بيايد  و بگويد شوهرم که اول معلم بود حالا اين کاره

از آب درآمده ، يا اصلا دروغ گفته باشد،...که شوهرم خودش دخالت

کرد و حرفم را بريد.نمی خواست قضيه دروغ برملا شود.بله اين جوری

بود که رضايت داد.ورقه خرجی دخترم را هم امضا کرد و خرج برگشتن

را هم همان جا ازش گرفتم.بله ديگر.اين جوری بود که ما هم شوهر آمريکايی

کرديم.قربان دستتان!يک گيلاس ديگر از آن ويسکی.اين مهمان های شما هم که

معلوم نيست چرا نمی آيند...اما ...ای دل غافل!...نکند آن دختره

اين جوری زير پام را روفته باشد؟گرل فرندش را می گويم .هان؟....»

 

                                          « تمام       »

 

 

 

 

 

 

 

 

 

                   

 

 

 

 

کریمی که جهان پاینده دارد               تواند حجتی را زنده دارد

 

دانلود پروژه و کارآموزی و کارافرینی

یک شنبه 24 بهمن 1389  3:05 AM
تشکرات از این پست
mohamadaminsh
mohamadaminsh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 25772
محل سکونت : خوزستان

تاريخچه تکامل پرچم ايران

تاريخچه تکامل پرچم ايران

 

پيشينه

 

نخستين اشاره در تاريخ اساطير ايران به وجود پرچم، به قيام کاوه آهنگر عليه ظلم و ستم آژي دهاک(ضحاک) بر ميگردد. در آن هنگام کاوه براي آن که مردم را عليه ضحاک بشوراند، پيش بند چرمي خود را بر سر چوبي کرد و آن را بالا گرفت تا مردم گرد او جمع شدند. سپس کاخ فرمانرواي خونخوار را در هم کوبيد و فريدون را بر تخت شاهي نشانيد.

فريدون نيز پس از آنکه فرمان داد تا پاره چرم پيش بند کاوه را با ديباهاي زرد و سرخ و بنفش آراستند و دُر و گوهر به آن افزودند، آن را درفش شاهي خواند و بدين سان " درفش کاويان " پديد آمد. نخستين رنگهاي پرچم ايران زرد و سرخ و بنفش بود، بدون آنکه نشانه اي ويژه بر روي آن وجود داشته باشد. درفش کاويان صرفاً افسانه نبوده و به استناد تاريخ تا پيش از حمله اعراب به ايران،  بويژه در زمان ساسانيان و هخامنشيان پرچم ملي و نظامي ايران را درفش کاويان مي گفتند، هر چند اين درفش کاوياني اساطيري نبوده است.

محمدبن جرير طبري در کتاب تاريخ خود به نام الامم و الملوک مينويسد: درفش کاويان از پوست پلنگ درست شده، به درازاي دوازده ارش که اگر هر ارش را که فاصله بين نوک انگشتان دست تا بندگاه آرنج است  60  سانتي متر به حساب آوريم، تقريباٌ پنج متر عرض و هفت متر طول ميشود. ابولحسن مسعودي در مروج اهب نيز به همين موضوع اشاره ميکند.

به روايت اکثر کتب تاريخي، درفش کاويان زمان ساسانيان از پوست شير يا پلنگ ساخته شده بود، بدون آنکه نقش جانوري بر روي آن باشد. هر پادشاهي که به قدرت مي رسيد تعدادي جواهر بر آن مي افزود. به هنگام حملهٌ اعراب به ايران، در جنگي که در اطراف شهر نهاوند در گرفت درفش کاويان به دست آنان افتاد و چون آن را همراه با فرش مشهور " بهارستان " نزد عمربن خطاب خليفه مسلمانان، بردند وي از بسياري گوهرها، دُرها و جواهراتي که به درفش آويخته شده بود دچار شگفتي شد و به نوشته فضل الله حسيني قزويني در کتاب المعجم مينويسد: " امير المومنين سپس بفرمود تا آن گوهرها را برداشتند و آن پوست را سوزانيدند ".

با فتح ايران به دست اعراب - مسلمان، ايرانيان تا دويست سال هيچ درفش يا پرچمي نداشتند و تنها دو تن از قهرمانان ملي ايران زمين، يعني ابومسلم خراساني و بابک خرم دين داراي پرچم بودند.  ابومسلم پرچمي يکسره سياه رنگ داشت و بابک سرخ رنگ به همين روي  بود که طرفداران اين دو را سياه جامگان و سرخ جامگان مي خواندند. از آنجائي که علماي اسلام تصويرپردازي و نگارگري را حرام ميدانستند تا سالهاي مديد هيچ نقش و نگاري از جانداران بر روي درفش ها تصوير نمي شد.

 

نخستين تصوير بر روي پرچم ايران

در سال  355  خورشيدي  ( 976  ميلادي ) که غزنويان، با شکست دادن سامانيان، زمام امور را در دست گرفتند، سلطان محمود غزنوي براي نخستين بار دستور داد نقش يک ماه را بر روي پرچم خود که رنگ زمينه آن يکسره سياه بود زردوزي کنند. سپس در سال  410  خورشيدي  ( 1031  ميلادي ) سلطان مسعود غزنوي به انگيزه دلبستگي به شکار شير دستور داد نقش و نگار يک شير جايگزين ماه شود و از آن پس هيچگاه تصوير شير از روي پرچم ملي ايران برداشته نشد تا انقلاب ايران در سال  (1979  ميلادي).

 

افزوده شدن نقش خورشيد بر پشت شير

در زمان خوارزمشاهيان يا سلجوقيان سکه هائي زده شد که بر روي آن نقش خورشيد بر پشت آمده بود، رسمي که به سرعت در مورد پرچمها نيز رعايت گرديد.  در مورد علت استفاده از خورشيد دو ديدگاه وجود دارد، يکي اينکه چون شير گذشته از نماد دلاوري و قدرت، نشانه ماه مرداد ( اسد ) هم بوده و خورشيد در ماه مرداد در اوج بلندي و گرماي خود است، به اين ترتيب همبستگي ميان خانه شير ( برج اسد ) با ميانهٌ تابستان نشان داده مي شود.  نظريه ديگر بر تاًثير آئين مهرپرستي و ميترائيسم در ايران دلالت دارد و حکايت از آن دارد که به دليل تقدس خورشيد در اين آئين، ايرانيان کهن ترجيح دادند خورشيد بر روي سکه ها و پرچم بر پشت شير قرار گيرد.

 

پرچم در دوران صفويان

در ميان شاهان سلسله صفويان که حدود  230  سال بر ايران حاکم بودند تنها شاه اسماعيل اول و شاه طهماسب اول بر روي پرچم خود نقش شير و خورشيد نداشتند. پرچم شاه اسماعيل يکسره سبز رنگ بود و بر بالاي آن تصوير ماه قرار داشت. شاه طهماسب نيز چون خود زادهً  ماه فروردين ( برج حمل ) بود دستور داد به جاي شير و خورشيد تصوير گوسفند ( نماد برج حمل ) را هم بر روي پرچمها و هم بر سکه ها ترسيم کنند.  پرچم ايران در بقيهً دوران حاکميت صفويان سبز رنگ بود و شير و خورشيد را بر روي آن زردوزي مي کردند. البته موقعيت و طرز قرارگرفتن شير در همهً اين پرچمها يکسان نبوده، شير گه  نشسته بوده، گاه نيمرخ و گاه رو به سوي بيننده.  در بعضي موارد هم خورشيد از شير جدا بوده و گاه چسبيده به آن.   به استناد سياحت نامهً ژان شاردن جهانگرد فرانسوي استفاده او بيرق هاي نوک تيز و باريک که بر روي آن آيه اي از قرآن و تصوير شمشير دوسر علي يا شير خورشيد بوده، در دوران صفويان رسم بوده است. به نظر مي آيد که پرچم ايران تا زمان قاجارها، مانند پرچم اعراب، سه گوشه بوده نه چهارگوش.

 

پرچم در عهد نادرشاه افشار

نادر که مردي خود ساخته بود توانست با کوششي عظيم ايران را از حکومت ملوک الطوايفي رها ساخته، بار ديگر يکپارچه و متحد کند. سپاه او از سوي جنوب تا دهلي، از شمال تا خوارزم و سمرقند و بخارا، و از غرب تا موصل و کرکوک و بغداد و از شرق تا مرز چين پيش روي کرد. در همين دوره بود که تغييراتي در خور در پرچم ملي و نظامي ايران بوجود آمد.  درفش شاهي يا بيرق سلطنتي در دوران نادرشاه از ابريشم سرخ و زرد ساخته مي شد و بر روي آن تصوير شير و خورشيد هم وجود داشت اما درفش ملي ايرانيان در اين زمان سه رنگ سبز و سفيد و سرخ با شيري در حالت نيمرخ و در حال راه رفتن داشته که خورشيدي نيمه بر آمده بر پشت آن بود و در درون دايره خورشيد نوشته بود:  " المک الله " سپاهيان نادر در تصويري که از جنگ وي با محمد گورکاني، پادشاه هند، کشيده شده، بيرقي سه گوش با رنگ سفيد در دست دارند که در گوشهً بالائي آن نواري سبز رنگ و در قسمت پائيتي آن نواري سرخ دوخته شده است. شيري با دم برافراشته به صورت نيمرخ در حال راه رفتن است و درون دايره  خورشيد آن بازهم " المک الله " آمده است. بر اين اساس ميتوان گفت پرچم سه رنگ عهد نادر مادر پرچم سه رنگ فعلي ايران است. زيرا در اين زمان بود که براي نخستين بار اين سه رنگ بر روي پرچم هاي نظامي و ملي آمد، هر چند هنوز پرچمها سه گوشه بودند.

 

دورهً قاجارها، پرچم چهار گوشه

در دوران آغامحمدخان قاجار، سر سلسلهً قاجاريان، چند تغيير اساسي در شکل و رنگ پرچم داده شد، يکي اين که شکل آن براي نخستين بار از سه گوشه به چهارگوشه تغيير يافت و دوم اين که آغامحمدخان به دليل دشمني که با نادر داشت سه رنگ سبز و سفيد و سرخ پرچم نادري را برداشت و تنها رنگ سرخ را روي پرچم گذارد. دايره سفيد رنگ بزرگي در ميان اين پرچم بود که در آن تصوير شير و خورشيد به رسم معمول وجود داشت با اين تفاوت بارز که براي نخستين بار شمشيري در دست شير قرار داده شده  بود. در عهد فتحعلي شاه قاجار، ايران داراي پرچمي دوگانه شد. يکي پرچمي يکسره سرخ با شيري نشسته و خورشيد بر پشت که پرتوهاي آن سراسر آن را پوشانده بود. نکته شگفتي آور اين که شير پرچم زمان صلح شمشير بدست داشت در حالي که در پرچم عهد جنگ چنين نبود.  در زمان فتحعلي شاه بود که استفاده از پرچم سفيد رنگ براي مقاصد ديپلماتيک و سياسي مرسوم شد. در تصويري که يک نقاش روس از ورود سفير ايران " ابوالحسن خان شيرازي " به دربار تزار روس کشيده، پرچمي سفيد رنگ منقوش به شير و خورشيد و شمشير، پيشاپيش سفير در حرکت است. سالها بعد، اميرکبير از اين ويژگي پرچم هاي سه گانهً دورهً فتحعلي شاه استفاده کرد و طرح پرچم امروزي را ريخت. براي نخستين بار در زمان محمدشاه قاجار ( جانشين فتحعلي شاه ) تاجي بر بالاي خورشيد قرار داده شد. در اين دوره هم دو درفش يا پرچم به کار مي رفته است که بر روي يکي شمشير دو سر حضرت علي و بر ديگري شير و خورشيد قرار داشت که پرچم اول درفش شاهي و دومي درفش ملي و نظامي بود.

 

اميرکبير و پرچم ايران

ميرزا تقي خان اميرکبير، بزرگمرد تاريخ ايران، دلبستگي ويژه اي به نادرشاه داشت و به همين سبب بود که پيوسته به ناصرالدين شاه توصيه مي کرد شرح زندگي نادر را بخواند. اميرکبير همان رنگ هاي پرچم نادر را پذيرفت، اما دستور داد شکل پرچم مستطيل باشد ( بر خلاف شکل سه گوشه در عهد نادرشاه ) و سراسر زمينهً پرچم سفيد، با يک نوار سبز به عرض تقريبي  10  سانتي متر در گوشه بالائي و نواري سرخ رنگ به همان اندازه در قسمت پائين پرچم دوخته شود و نشان شير و خورشيد و شمشير در ميانه پرچم قرار گيرد، بدون آنکه تاجي بر بالاي خورشيد گذاشته شود. بدين ترتيب پرچم ايران تقريباٌ به شکل و فرم پرچم امروزي ايران درآمد.

 

انقلاب مشروطيت و پرچم ايران

با پيروزي جنبش مشروطه خواهي در ايران و گردن نهادن مظفرالدين شاه به تشکيل مجلس،  نمايندگان مردم در مجلس هاي اول و دوم به کار تدوين قانون اساسي و متمم آن مي پردازند. در اصل پنجم متمم قانون اساسي آمده بود: " الوان رسمي بيرق ايران، سبز و سفيد و سرخ و علامت شير و خورشيد است"، کاملا مشخص است که نمايندگان در تصويب اين اصل شتابزده بوده اند. زيرا   اشاره اي به ترتيب قرار گرفتن رنگها، افقي يا عمودي بودن آنها، و اين که شير و خورشيد بر کدام يک از رنگها قرار گيرد به ميان نيامده بود. همچنين دربارهً وجود يا عدم وجود شمشير يا جهت روي شير ذکري نشده بود.  به نظر مي رسد بخشي از عجلهً نمايندگان به دليل وجود شماري روحاني در مجلس بوده که استفاده از تصوير را حرام مي دانستند. نمايندگان نوانديش در توجيه رنگهاي به کار رفته در پرچم به استدلالات ديني متوسل شدند، بدين ترتيب که مي گفتند رنگ سبز، رنگ دلخواه پيامبر اسلام و رنگ اين دين است، بنابراين پيشنهاد مي شود رنگ سبز در بالاي پرچم ملي ايران قرار گيرد. در مورد رنگ سفيد نيز به اين حقيقت تاريخي استناد شد که رنگ سفيد رنگ مورد علاقهً زرتشتيان است، اقليت ديني که هزاران سال در ايران به صلح و صفا  زندگي کرده اند و اين که سفيد نماد صلح، آشتي و پاکدامني است و لازم است در زير رنگ سبز قرار گيرد.  در مورد رنگ سرخ نيز با اشاره به ارزش خون شهيد در اسلام، بويژه امام حسين و جان باختگان انقلاب مشروطيت به ضرورت پاسداشت خون شهيدان اشاره گرديد. وقتي نمايندگان روحاني با اين استدلالات مجباب شده بودند و زمينه مساعد شده بود، نوانديشان حاضر در مجلس سخن را به موضوع نشان شير و خورشيد کشاندند و اين موضوع را اين گونه توجيه کردند که انقلاب  مشروطيت در مرداد (سال  1285  هجري شمسي  1906  ميلادي) به پيروزي رسيد يعني در برج اسد(شير). از سوي ديگر چون اکثر ايرانيان مسلمان شيعه و پيرو علي هستند و اسدالله از القاب حضرت علي است، بنابراين شير هم نشانهً مرداد است و هم نشانهً امام اول شيعيان در مورد خورشيد نيز چون انقلاب مشروطه در ميانهً ماه مرداد به پيروزي رسيد و خورشيد در اين ايام در اوج نيرومندي و گرماي خود است پيشنهاد مي کنيم خورشيد را نيز بر پشت شير سوار کنيم که اين شير و خورشيد هم نشانهً علي باشد هم نشانهً ماه مرداد و هم نشانهً چهاردهم مرداد يعني روز پيروزي مشروطه خواهان و البته وقتي شير را نشانهً پيشواي امام اول بدانيم لازم است شمشير ذوالفقار را نيز بدستش بدهيم.   بدين ترتيب براي اولين بار پرچم ملي ايران به طور رسمي در قانون اساسي به عنوان نماد استقلال و حاکميت ملي مطرح شد. در سال  1336  منوچهر اقبال، نخست وزير وقت به پيشنهاد هياًتي از نمايندگان وزارت خانه هاي خارجه، آموزش و پرورش و جنگ طي بخش نامه اي ابعاد و جزئيات ديگر پرچم را مشخص کرد. بخش نامهً ديگري در  سال  1337  در مورد تناسب طول و عرض پرچم صادر شد و طي آن مقرر گرديد طول پرچم اندکي بيش از يک برابر و نيم عرضس باشد.

 

پرچم بعد از انقلاب

در اصل هجدهم قانون اساسي جمهوري اسلامي ايران مصوب سال  1358  (1979  ميلادي) در مورد پرچم گفته شده است که پرچم جمهوري اسلامي از سه رنگ سبز، سفيد و سرخ تشکيل مي شود و نشانهً جمهوري اسلامي (تشکيل شده با حروف الله اکبر) در وسط آن قرار دارد.

یک شنبه 24 بهمن 1389  3:07 AM
تشکرات از این پست
mohamadaminsh
mohamadaminsh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 25772
محل سکونت : خوزستان

چگونگي يورش سپاه اسلام (تازیان) به ايران

چگونگي يورش سپاه اسلام (تازیان) به ايران

 

من آگاهم من از گشت هزار ساله تاريخ ز ايران و انيران كاوه و ضحاك در دلها ياد دارم            و اگاهم من از شاپور ساسان شاه ايران كه او سزاي قوم نافرمان تازي در كفش بگذاشت               و آگاهم من از آن روزگار فتنه و آشوب آن روز نگون بختي كه قومي گرسنه و نادان و سرگردان چو ناگاه به قلب تيسفون تازيدند همه گنجينه ها زير و زبر كردند تمام يادمان علم و دانش بسوزيدند  درفش كاوياني اعتبار و فخر ايراني به چنگ و ناخن دندان بريدند و                 آگاهم من از ان گردان جان بر كف ز خوزي و خراساني دلير آذري كرد و سپاهاني گيل و بلوچ و ديلمي اقوام ايراني سر تسليم نياوردند بر مشتي بياباني و اينكه اين منم يكتا ايراني ايراني فرزند هرمز خوزي و پيروز نهاوندي هزاران ساله ماناي تاريخم كه تا خورشيد مي تابد و تا خون در رگ فرزند ايران گرم مي جوشد مرا مزدا اهورا از براي ملك ايران پاس مي دارد

متاسفانه درباره چگونگی مسلمان شدن ايرانيان سخنهای بسياری گفته شده است که همه با هم متناقض هستند . اين تحقيق که به همه ايران دوستان تقديم ميگردد برگرفته از تاريخ نويسان صدر اسلام ( بلاذری - ابن خلدون - ابن حزم - مسعودی - طبری - شویس عدوی - ابن هشام و . . . ) است . با اميد بر اينکه چراغی برای نوادگان کورش بزرگ باشد .

 

دلايل فروپاشی ساسانيان - چگونگی مسلمان شدن ايرانيان

در واپسین سالهای شاهنشاهی ساسانی اوضاع کشور آشفته گردید . به طوری که بعد از پادشاهی انوشیروان دادگر هرمزد بر تخت نشست و بعد از او خسرو پرویز که این دوره ها به نام دوره های شکوه و جلال ایرانیان نام گرفته است . ولی بعد از آنها در مدت کمتر از  6  سال در حدود  6  پادشاه بر تخت نشستند و اوضاع کشور رو به هرج و مرج میرفت . در سال  12  هجری یزدگرد سوم در یک کودتا نظامی توسط افسری به نام رستم فرخزاد بر تخت نشست تا شاید ایران به نظم گذتشه خود بازگردد . ولی یزدگرد جوانی میهن پرست ولی بی تجربه بود که برای پادشاهی لیاقت کافی نداشت . سلطنت او هیچ تاثیری در مرتب کردن اوضاع اجتماعی آن زمان نداشت و ایران به مرز فروپاشی و یا شاید بتوان گفت دور جدیدی از شاهنشاهی که افسران پارتی برای آن مبارزه میکردند قرار داشت . زیرا افسران پارتی در داخل با ارتش یزدگرد مقابله میکردند تا در یک کودتای نظامی به سلسله ساسانیان خاتمه دهند و سلسله جدیدی از پارتیان را روی کار بیاورند . با تمام این تواصیف در سال  11  هجری ابوبکر در مدینه به جای پیامبر نشست و جنگهای خونین را آغاز کرد که با نام "رده" معروف گردید . او همه قبایل مدینه را متحد کرد و با نام الله همه را در زیر یک پرچم در آورد . خیزشی بزرگی در عربستان آغاز شده بود تا مرزهای عراق و ایران را از آن خود کنند . زیرا عربستان از صحراهای سوزان و گرم و غیر قابل زندگی تشکیل میشد و آنان در آرزوی دست یافتن به مکانهایی سرسبز و آب و علف دار بودند . همانوطور که در قرآن بهشت آنان مکانهایی است که آب روان و دشتهای سرسبز و زنان زیبا روی و شهد گوارا نامیده شده و آنان را به این مکان وعده داده است . ولی ایرانیان که در ایران از تمام این موارد برخوردار بودند آنان را تمسخر میکردند و اهمیتی به آنان نیمدادند .

به قول فردوسی بزرگ بخت از ساسانیان برگشته بود و کشور در آستانه تحولی نو و شاهنشاهی جدیدی قرار داشت .

 

فتح حیره و قتل عام آرامی نشین های عراق

 

در سال  12  هجری "مثی ابن حارثه " به فکر افتاد تا حمایت مدینه را جلب کند و و با ابوبکر مذاکره نماید . او اوضاع آشفته ایران را تشریح کرد و از او خواست تا نیرو در اختیارش گذارد تا به جنوب فرات حمله کند و به نام گسترش اسلام غنایم بسیاری را کسب نماید . به گفته طبری : عربهای از شوکت و قدرت ایرانیان خبر داشتند و میدانستند که آنان ملتهایی هستند که جهان را به زیر سلطه خود در آورده اند . به همین جهت در فکر حمله به ایران نبودند و تنها قصد تصرف شهرهایی از عراق منجمله حیره را کردند . در سال  12  هجری "خالدبن ولید" رهسپار حیره شد و از تمام قبایل درخواست کمک نمود . او در این جنگهای رشادتهایی از خود نشان داد که نام وی را سیف الله گذاشتند ( شمشیر الله ) . به گفته طبری : در میان راه به حیره دهستان های بساری برای ایجاد رعب و و حشت به آتش کشیده شد و آنان را ویران نمودند . بعد از ورود به حیره مردم شهر توان مبارزه را در خود ندیدند و قراردادی فی مابین آنان منعقد شد تا سالیانه  190  هزار درهم به مدینه باج پرداخت کنند .

خالد ابن ولید پس از پیروزی "حیره" و فتح آن شهر به فکر تصرف "مناطق آرامی نشین" عراق افتاد . مردمان آنجا مسیحیان ایرانی بودند که با آرامش زندگی میکردند . وی لشگر بزرگی را روانه آنجا نمود . افسر ارشد شهر برای آنکه حاضر به تسلیم نگردید و حاضر به فرار هم نشده بود تصمیم به زنجیر کردن خود و سربازانش کرد . که این نبرد بعد ها به " ذات السلاسل " مشهور گردید . "طبری" مینوسد خالد پس از کشتن سربازان دربند که در حدود  700  نفر بودند - زنجیر آنان را به عنوان غنیمت برداشت و افسر مافوق را گردن زد . وزن زنجیرها "هزار رطل" گزارش شد که در حدود  450  کیلوگرم بوده است . این جنگ در شهر کاظمه در شمال کویت واقع بود که در آن زمان زیر مجموعه امپراتوری ایران بوده است . این نخسین بار در تاریخ بشریت بود که زنان و مردان ایرانی توسط عربان قتل عام می شدند .

 

فتح بحرین و وادار کردن آنان به دادن خراج

طبری افزوده است در سال  10  هجری پیامبر نامه ای به "منذر ابن ساوی" و "سیبخت" مرزبان هجر( بحرین) نامه ای نوشت تا آنان را به اسلام دعوت کند . بحرین در طول هزاران سال متعلق به ایران بود . دو تن مرزبان آنجا اسلام را پذیرفتند ولی مجوسان شهر که زرتشتیان بودند و سکنه شهر را تشکیل میدادند مسلمان نشدند و به دستور پیامبر متعهد شدند مبلغ  1  دینار طلا به عنوان جزیه پرداخت کنند . سپس پیامبر دستور مصادره اموال آتشکده های بحرین را داد و زمینهای آنان به تملک مدینه در آمد .

در سال  13  هجری ابوبکر فوت میکند و مشاورش عمرابن خطاب که دومین مشاور پیامبر بود با وصیت ابوبکر و آرای مردم خلیفه مسلمانان می گردد . جنایاتی که عمر در تاریخ ثبت نمود برای بشریت تعجب انگیز بود . عمر در سال  13  هجری در ماه رمضان راهی فرات جنوبی شد .ولی بخت یار او نبود زیرا سپهسالار ایران به نام بهمن جازویه لشگری بزرگ برای مقابله با وی آماده ساخت . در این نبرد بیش از  4000  عرب کشته شد و فرماندهان و سربازان عربها به بیابانهای گریختند . در همین حین ایران مشغول درگیری های داخلی بود زیرا افسری به نام فیروزان با هواداران خود مشغول نبرد با رستم فرخزاد بود . بهمن جازویه با کمک مهران به یاری رستم شتافتند تا از کودتای داخلی فیروزان که از پارتیان بود خودداری کنند . طبری ذکر میکند : پارتیان بر ضد رستم و پارسی ها بر ضد فیرزوان نبرد میکردند .

عمر با "جریر ابن عبدالله" قراردادی منعقد ساخت تا هر چه زمین در جنوب عراق است و وی بتواند آنان را به نفع اسلام فتح کند یک چهارمش به تملک خود او و افراد قبیله اش در خواهد آمد و بقیه آن به مدینه تعلق دارد . این وعده عمر قبایلی مانند ( اشعر - همدان - نخع - کنده سکون - جز اینها ) را ترقیب کرد تا به سپاه اسلام در جنوب عراق بپوندند و یکی شوند . در نتیجه در سال  15  هجری لشگری عظیم وارد جنوب عراق شد و در نتیجه آبادیها ویران شد و زمینهای کشاورزی با خاک یکسان .

 

نبرد خونین ايرانيان در قادسیه

رستم در حدود چهار ماه در منطقه بلاش آباد در پادگان آن شهر که بعدها سابط نام گرفت اردو زد . تا مبادا لشگر عربها نزدیک پایتخت ایران در تیسفون گردند . رستم از اوضاع ایران به خوبی آگاه بود زیرا خودش شاه را به سلطنت رسانده بود تا کشور به مرز فروپاشی نیافتد و خوب میدانست که درگیری های داخلی و کودتاهای چند تن از افسران پارتی و اوضاع کشور مانع از یکپارچگی ارتش ایران میشود . از طرف دیگر او با مردمانی وحشی طرف مقابله بود که برای سه هدف آمده بودند :

1  ) یا ایرانیان را مسلمان کنند  .

2  ) یا در راه خدا کشته شوند و یا کافران را بکشند.

3  ) یا ایران را فتح کنند و از مردم خراج بگیرند .

رستم میدانست که سپاه ایران دقیقا عکس عربها هستند و آنان برای زنده مانده میجنگند نه برای کشته شدن در راه خدا . بنابراین چنیدن مذاکره با یزدگرد نمود تا شاهنشاه ایران را در خطر عربها قرار دهد . ولی یزدگرد که در فکر شکوه و جلال گذشته ایران بود و از اوضاع خراب ایران اطلاعی نداشت و از طرفی روحیه ملی و وطن پرستانه اش اجازه این را به او نمیداد که با عربهای وحشی از در مذاکره در آید فرمان حمله را صارد نمود . او میدانست که عربها ملتی بدبخت و گرسنه هستند و ایران چندین بار به آنان کمک نموده و آنان را از قحطی بیرون آورده است و همیشه از آنان در برابر کشورهای متجاوز محافظت نموده . لیکن هرگز تصور نمی کرد روزی آنان قصد تجاوز به امپراتوری ایران را داشته باشند . بنابراین رستم را وادار به جنگ نمود . ولی باز رستم چندین تن از فرماندهان عرب را دعوت به ایران کرد تا گفتگو کنند . ولی هیچ نتیجه ای در بر نداشت .

بلاذری مینویسد : که " بص بهری " هزار درهم پول و یک طیلسان به خالد داد و تعهد کرد در تمام امور با لشگر عرب باشد و ضد ایران وارد جنگ شود و افرادش به عنوان جاسوسان مدینه وارد ایران شوند . سپس ابوبکر نامه ای به وی داد و وعده کارگزاری خلیفه مسلمانان را به او داد .

رستم فرخزاد در محرم سال  16  هجری با سپاهی  60  هزار نفری از فرات عبور کرد و در کنار شعبه ای از فرات اردو زد . به گفته طبری رستم چنیدن مذاکره با فرماندهان عرب کرد ولی آنان تنها سه راه را برای او گذاشتند : یا مسلمان شوند - یا بجنگند و کشته شوند - یا حاضر به دادن خراج گردند . طبری اذعان دارد که بعد از این پیشنهادات رستم با فرماندهان ارتش و شاهنشاه گفتگو نمود . ولی هیچ کدام حاضر به باج دادن به عربها نشدند . "طبری" رستم را پس از این گفتگو همیشه برای ایران در حال گریه مینامد .گفتنی است در پایان مذاکرات فرماندهان عرب با رستم آنان این آیه را برای رستم خواندند ((( کافران باید با فروتنی و به طیب خاطر باجگذار مسلمانان شوند - سوره توبه - آیه  29  ))) رستم از این سخن توهین امیز آنان به خشم آمد و آماده نبردی سخت شد . او میدانست که این نبرد آخرین جنگ او خواهد بود و ایران به دست این وحشیان فتح خواهد شد . رستم از رود حیره عبور کرد و دربرابر لشگر اسلام صف آرایی نمود . در این هنگام به گفته بلاذری طوفانی سخت و گرد و غبار بزرگی در بیابانهای شمالی به راه افتاد که طوفان در جهت چشم لشگر ایرانیان بود و موافق جهت لشگر عرب . رستم پس از دیدن این منظره گفت : بنگرید که امروز روز جنگ است و باد هم به کمک عربان آمده است و از روبرو بر ما میوزد . فریادهای لشگر عرب از دور به گوش میرسده است که سپاه را تشویق نموده تا اگر پیروز شوید زمینها - ثروتها - پسران و دختران مجوسان( ایرانی) از آن شما خواهد شد و اگر شکست بخورید بهشت و پاداش اخروی در انتظار شما خواهد بود . به گفته طبری در نبرد قادسیه  33  قبیله عرب با لشگر سعد ابی وقاص همراهی نمودند . عرب چیزی برای از دست دادن نداشت . او آمده بود تا یا به سرزمینهای پر نعمت ایران دست پیدا کند و یا در راه خدا کشته شود . جنگ آغاز شد و روز نخست ایرانیان  500  تن از عربان را کشتند . بیشترین کشته شدگان از قبیله بنی سعد بود . روز دوم ایرانیان بر عربها چیره شدند و بیش از  2000  تن از آنان کشته شدند . در این نبرد  4  تن از سرداران بزرگ ایران به نامهای پیروزان - بندوان - بهمن جازویه - بزرگمهر همدانی کشته شدند . روز سوم نیز همین گونه بود و عربها دست به شگردی نطامی زدند و چشم فیلهای سپاه را کور کردند و آنان به حالت رمیده شدند و تعداد کثیری از ایرانیان در زیر دست و پای فیلان کشته شدند . روز چهارم نبرد تا پاسی از شب ادامه داشت . پس از فرارسیدن شب ایرانیان به اردگاه های خویش بازگشتند و سلاحها را بر زمین نهادند و استراحت کردند . چند ساعت پس از این استراحت شبیخون بزرگی از لشگر عرب به سوی ایرانیان وارد شد و نبرد خونینی در شب هنگام شروع گشت و عده کثیری از ایرانیان و عربها کشته شدند . در همین شب به گفته طبری رستم توسط یک عرب سر بریده شد و شالوده ارتش ایران با کشته شدن رستم فرخزاد از هم پاشیده شد و به ترتیب فرماندهان به قتل رسیدند .

غارت  1200  سال تمدن شاهنشاهی و فتح اولین کاخ سفید جهان ملقب به کاخ تیسفون  مدائن

با کشته شدن رستم سپاه ایران به حالت متزلزل در آمد و خود شاهنشاه یزدگرد در راس ارتش قرار گرفت و آماده مقابله با مسلمانان در برابر هجوم آنان به پایتخت گشت . به گفته طبری جنوب عراق بعد از فتح مسلمانان ویران و روستاها و شهرهای آنجا دچار قحطی شد و در سال  17  هجری بخش زیادی از مردم آنجا از گرسنگی تلف شدند . وبا و بیماریهای مرگبار روانه آنجا شد . حدود  9  ماه از رخداد قادسیه سعد ابی وقاص چندین لشگر روانه ماورای فرات کرد . در این هنگام یزدگرد در منطقه بابل عراق بر کرانه فرات مستقر شده بود تا سد راه لشگر مسلمانان از ورود به پایتخت ایران شود . مهران - هرمزان - نخویرگان که از سرداران ایران بودن وی را یاری دادند . فیروزان حدود  9  ماه پس از قادسیه از سعد ابی وقاص شکست خورد و لشگرش کشته شدند و بابل به تصرف سعد در آمد . این فتح مسلمانان را نزدیک به تیسفون کرد و خطر حمله جدی شد . "هرمزان" برای جمع آوری لشگری از مردم راهی اهواز گشت . "فیروزان" به همین قصد راهی نهاوند شد . "شهریار درکوتی" به نزدیکی تیسفون رفت و در انجا مستقر شد . "نخویرگان" در غرب تیسفون در ناحیه شرقی بابل مستقر شد . "فرخان و پیهومان" هر کدام در نواحی از جنوب غرب تیسفون مستقر شدند . ولی باز این لشگر آرایی ها ایرانی ها در برابر عربهای جنگجو و قبایل متعدد عربستان ناچیز بود و از طرفی دیگر کشور در مرحله بحران قرار داشت . به گفته طبری شمار لشگر عرب بیش از  100  هزار مرد جنگجو بوده است . لشگر ایران بعد از مقاومت هایی شکسته شد و عربان تیسفون را محاصره کردند . در نتیجه یزدگرد از ناحیه غرب پایتخت به شرق تیسفون منتقل شد . شهر تیسفون یکی از آبادترین - پررونق ترین - زیباترین و متمدن ترین شهرهای خاورمیانه بود . ثروتهای  1200  سال شاهنشاهی ایران در آنجا اندوخته شده بود . مجسمه های طلای پادشاهان گذشته - مجمسه طلای حیوانان - تاج های شاهنشاهی نوشیروان و خسروپرویز - جامهای زرین چندین هزار ساله و . . . از طرف دیگر خبر این منابع ایران به گوش مردمان عربستان رسید و به گفته تاریخ نویسان عرب بیش از نیم میلیون نفر برای بدست آوردن این جواهرات و طلاها روانه تیسفون شدند . مدافعان ایرانی بیش از دو ماه مقاومت نمودند . در همین حین هیئتی از ایران جهت صلح و پیشنهاد دادن جنوب عراق راهی لشگر عربان شد . ولی مسلمانان آن را رد کردند و محاصره شهر را ادامه دادند . در نتیجه مردمان از گرسنگی گربگان و سگان شهر را خوردند و به تدریج از روی ناچاری شهر را تخلیه کردند . تیسفون غربی در سال  19  سقوط کرد . چند ماه بعد کل پایتخت به تصرف عربها در آمد . طبری در این گزارش مینویسد : مسلمانان مهاجم در شهر به کافورهای بسیاری برخوردند و به خیال آنکه آنها نمک هستند کافورها را در غدا ریخته ولی بعد از طعم تلخ کافور متوجه شدند که نمک نیست . آنان کافورهای بسیاری را به یک تاجر دادند و از او در قبال آنهمه کافور یک پیراهن گرفتند .طبری ذکر میکند : عده زیادی از مسلمانان وقتی جامهای طلا را در کاخ دیدند رنگ سفید نقره را به رنگ زرد طلا ترجیح دادن و فریاد میزدند - چه کسی حاضر است که جامهای زرد را با جامهای سفید عوض نماید . . بلاذری درباره فتح شهر ابله مینویسد : جنگجویان مسلمان در شهر با کلوچه های ایرانی برخوردند که به آنان گفته شده بود این کلوچه های باعث فربه شدن انسان میشود . سپس آنان تعدادی از این کلوچه ها را خوردند و به بازوان خود نگریستند و پرسیدند پس چرا هیچ تفاوتی حاصل نشد ؟؟؟؟ بلی ایران به دست چنین مردمانی فتح شد که فرق کافور و نمک و طلا و نقره را نمیدامستند . طبری گنجینه ایران در تیسفون را بالغ بر  865  میلیون درهم تخمین زده است که در تاریخ بشریت یکی از بی سابقه ترین اموال حکومتی بوده است . وی میگوید - بعد از آنکه خمس این مبلغ برای خلیفه جدا شد - بقیه جواهرات و گنجینه پادشاهان گذشته ایران بین  60  هزار جنگچوی مسلمان تقسیم شد و به هر کدام از آنان  12  هزار درهم رسید . یکی دیگر از فجایع تاریخ ایران پاره شده فرش بهرستان بود . این فرش که در  900  متر مربع  ( 60  ذرع در  60  ذرع ) از ابریشم و زمرد و جواهرات بافته شده بود نمونه ای از هنر و عظمت ایران بود و شاهان را در شکارگاه و بزمهای سالانه و باغهای وسیع نشان میداد . مسلمانان فرش بهارستان را روانه مدینه نمودند تا خلیفه از آن بهره برد . عمر با دیدن این هنر شگفت تاریخی بر آن شد تا آنرا به عنوان فتوحات اسلام نگه دارد و نشان از بزرگی اسلام و مبارزات مردمان عرب قرار دهد . لیکن علی ابی ابیطالب ( امام علی ) با نگهداری این کالای پر ارزش مخالت نمود و گفت این کالای با ارزش باید بین همه بزرگان تقسیم شود تا همگان بهره بردند . بدین گونه فرش تکه تکه شد و هر تکه به بزرگی از شهر داده شد و خود علی قسمت خود را با قیمت  20  هزار درهم فروخت . یکی دیگر از افتخارات تاریخ ایران درفش ملی کاویانی بود که از زمان اردشیر بابکان تا آن روز دست به دست چرخیده بود و هر پادشاهی به آن جواهری نصب مینموده و در تمام جنگهای به عنوان پرچم ایران حمل میشده زیرا آنرا یادگار فتح کاوه آهنگر و درفش چرمی او علیه ضحاک میدانستد . مسعودی مینویسد : درفش از پوست پلنگ ساخته شده بود و نگینهای یاقوت و مروارید و جواهرات سلطنتی به آن آویزان بوده . مسعودی قیمت درفش کاویانی را بالغ بر دو میلیون و دویست هزار درهم تخمین زده است . مسعودی اذعان میکند که درفش اصلی در خزانه ملی نگهداری میشده و درفشی مشابه در جنگهای برده میشده است . به گفته وی عربها اورنگ سلطنتی خسرو پرویز و دیگر اشیایی که از طلا ساخته شده بودند مانند مجسمه سر پادشاهان گذشته را ذوب کردند و از آن شمش طلا گرفتند !! "سعد" که مرد زیرکی بود از دیدن آنهمه جلال و جبروت یکه خورد و تصمیم بر آن گرفت که در آنجا بماند و سپاهیان دیگری را روانه جنگ با ایرانیان کند تا خود از آنهمه بزرگی و عظمت و زنان زیبای روی ایرانی که به اسارت در آمده بودند بهره گیرد . که بعدها برادرش چندین بار به این کار او اعتراض نمود .

 

نبرد خونین جلولا - تکریت و خانقین

به گفته طبری سپاه اسلام  80  بار به شهر جلولا حمله کرد . زیرا نیروزهای ایرانی به مقابله برخواسته بودند . اما فرمانده ایرانیان شخصی به نام خرزاد خرهرمزد ( پسر عموی رستم ) بود که تا آخرین دم جنگید . به دلیل طولانی شدن جنگ نیروهای اعراب چنیدن ماه در نزدیکی جلولا منتظر ماندند . در همین اثنا چنیدن لشگر به شمار عربها اضافه شد . آنان شروع به آتش کشیدن مزارع و روستاهای اطراف کردند تا رعب و وحشت در دل مردمان شهر جلولا ایجاد شود . به گفته طبری مهران جان سالم بدر برد ولی در جنگ دیگری کشته شد . ولی فیروز از دیگر مبارزان ایرانی خود را به شادفیروز رساند تا لشگری برای مبارزه مهیا کند . جلولا به رسم دیرینه عرب تاراج شد و غنائم بسیاری بدست آمد . به طوری که به هر مسلمان  9000  درهم رسید . ( طبری ) خمس گاوها و گوسفندان شهر که به مدینه فرستاده شد بالغ بر  6  میلیون درهم شد . ایران به دلیل آنکه  8  قرن در مقام امپراتوری منطقه قرار داشت و قبل از آن بزرگترین کشور آسیا به حساب می آمده دارای ثروتهای بیکرانی بود که به دست اعراب افتاد . پس از سقوط پایتخت یزدگرد پادگان شادفیروز را بدست "خسروشنوم" سپرد و خود با سپاهی راهی ری شد تا لشگری از مناطق اطراف جمع آوری کند و بازگردد .

 

تاراج خوزستان توسط سپاه اسلام

خوزستان از سال  17  زیر یورش اعراب قرار گرفت . مهمترین قبیله تارجگر "عرب بنی" تمیم نام داشت . "هرمزان" از خاندان قدیمی خوزستان بودند . او لشگری را مهیا ساخت تا جلوی ارتش عرب را بگیرد . پس از رسیدن سپاه اسلام به "بازار خوزی ها" آنجا را تاراج نمودند و هرمزان در مناطق اطراف شکست خورد و حاضر به تسلیم شد . طبق قراردادی که منعقد شد مناطق "مهرگان کدک" و "هرمزاردشیر" در دست وی باقی ماند و او والی شهر شد و او یکی از باجگذاران مدینه شد . ولی قرارداد صلح چند ماهی دوام نیافت وهرمزان دست به شورش زد . دوباره لشگری عازم شهر شد . برای بار دوم قرارداد منعقد شد . ولی باز هم دوام نیافت و هرمزان مجبور به عقب نشینی به شوشتر شد .به گفته طبری بیش از  80  حمله به شوشتر برای نابودی هرمزان صورت گرفت .وی با هوادارانی که داشت به درون دژی قرار گرفت و مبارزه کرد . اعراب دژ را محاصره کردند ولی او حاضر به تسلیم نشد . در نهایت وی مجبور به درخواست امان نامه داد . او را بسته شده به مدینه بردند . وی اولین سرداری بود که زنده تحویل خلیفه مسلمانان میشد . در نتیجه عمر به وی گفت که یا اسلام بیاورد و یا کشته شود . وی با پذیرفتن اسلام جان خود را حفظ کرد . عمر برای او خانه ای تهیه کرد و مقرری  2000  درهم در سال تائین کرد . بعدها که عمر ابن خطاب امیرالمومنین توسط ایرانیان ترور شد معلوم گشت هرمزان یکی از تهیه کنندگان این ترور بوده است . هرمزان بعدها توسط عبیدالله پسر عمر کشته شد . از اموال شوشتر به هر سوار  3000  درهم رسید و هر پیاده  1000  درهم ( سال  21  هجری )

 

نبرد خونین نهاوند - ری - دماوند - اهواز با لشگر اسلام

به گفته طبری در نبرد نهاوند به فرماندهی فیروزان سپهسالار دلیر ایران به قدری از ایرانیان کشته شد که زمین از خونها لغزنده شد و اسبان لیز خوردند و لاشه ها در شهر فراوان . در سال  21  هجری در سال  22  هجری به گفته طبری ری به دست نعیم ابن مقرن تاراج شد و ثروتهایی که از ری به دست مسلمانان افتاد دست کمی از فتح کاخ سفید تیسفون پایتخت امپراتوری ایران در بغداد نداشت . که پس از فتح ری مقرر شد این شهر  500  هزار درهم در سال به کوفه باج دهد .

پس از ری نوبت به دماوند رسید و فرماندار شهر که "مهست مغان مردانشاه" بود راهی جز تسلیم نداشت مقرر شد سالانه مبلغ  200  هزار درهم باج به کوفه پرداخت نماید .

 

فتح گناوه

در مدارک عربی از این شهر به نام "توج" یاد شده است و طبری از زبان یکی از کشتارگران مسلمان چنین می نویسد : تلاش برای تصرف شهر مدت زیادی به طول انجامید ولی سرانجام ایرانیان شکست یافتند و کشتار زیادی از آنان در شهر شد و تمامی اموال آنان تاراج گردید . طوایف دیگری که در اطراف سواحل جنوی خلیج فارس بودند و دین شان مسیحی بود تسلیم شدند و حاضر به پرداخت خراج گردیدند . ولی فرمانده ارتش شهر که شخصی به نام " شهرک" بود حاضر به تسلیم نشد و در نتیجه در "ریشهر" اردو زد و آماده نبرد با مسلمانان عرب شد و در نبرد سختی که میان آنان روی داد وی کشته شد و اطرافیان اش به قتل رسیدند . بلاذری مینویسد : مبارزه به طول انجامید ولی در نهایت ایرانیان و شهرک کشته شدند و شهر به دست عربهای مسلمان فتح شد و غنایم زیادی را بدست آوردند . بعد از آن "فسا و داراب" بدست لشگر مسلمانان تصرف شد .

طبری در باره قصد حمله عربها به شهر "مک کران" ( واقع در سیستان و بلوچشستان امروزی ) میگوید : عمر درباره این شهر از فرمانده لشگرش پرسید : این شهر چگونه است ؟ وی گفت - دشتی است کوهستانی - آبش گل آلود - میوه اش کهور - مردمانش قهرمان - خیرش ناچیز - شرش دراز و فراوانیش انداک . عمر گفت تا زمانی که مردم از من اطاعت میکنند لشگری به چنین جایی نخواهم فرستاد .

لیکن عمر کثیف و پر از کشتار "عمر بن خطاب" کفاف نداد و او به دست ایرانیان ترور شد و به هلاکت رسید . پس از وی عثمان به خلافت رسید و او  1.5  سال لشگر کشی به ایران را به تعویق انداخت

مشهور عرب در باره مقاومت ایرانیان در برابر مسلمانان در سالهای  16  تا  23  هجری این چنین مینویسد :

"عتبه ابن غزوان " به شهر ابله حمله کرد و با مردمانش جنگید و شهر را با کشتار و قوه قهریه تصرف کرد . سپس به سوی فرات رفت ( شهرکی در نزدیکی کوفه ) که مقابلش فرمانده ایران بود به نام "مجاشع ابن مسعود سلمی " که به دستور شاهنشاه ایران والی آن شهر شده بود زیرا شاهنشاه ایران از خود مردمان همان شهر ها والی یا فرماندار انتخاب میکرد . "عتبه ابن غزوان" با وی با جنگ وارد شد و پس از جنگ خونین پیروز بیرون آمد و شهر با قوه قهریه گشوده شد .

سپس به "مذار" در بین کوفه و بصره لشگر کشید . مرزبان آنجا که ایرانی بود با مردمان شهر مقاومت نمودند و جنگیدند ولی الله آنان را شکست داد و تمام کسانی را که با وی بودند بوسیله "عتبه" فرمانده مسلمانان گردن زده شدند .

سپس "عتبه" فرمانده عرب به سوی "دشتمیشان" لشگر کشید . مردم آن شهر برای مبارزه آماده شدند و در صدد حمله آمدند . عتبه تصمیم گرفت به آنان شبیخون بزند . زیرا که شبیخون سبب مرعوب شدن و کشتنشان می گردد . الله آنان را شکست داد و عتبه دهداران آن شهر را کشتار کرد و از آنجا راهی "ابرقباد" شد و الله آن شهر را برای وی گشود .

بعد از آن عتبه با مردمان شهر فرات وارد نبرد شد .همسر عتبه در جنگ حضور داشت و فریاد میزد اگر پیرزو نشوید شما را به خودمان راه نخواهیم داد . پس از نبرد با ایرانیان شهر فتح شد و غنایم جنگی نصیب لشگریان عرب شد . در این جنگ تنها کسی که سواد خواندن و نوشتن داشت زیاد ( ابن سمیه ) بود که وی جوانی کاکلی بود و مامور صورت برداری از اموال مردمان شهر بود . وی روزی دو درهم حقوق دریافت میکرد .

در آن زمان عتبه - "مغیره بن شعبه" جانشین وی در بصره بود . ( عراق که جزوی از کشورهای ایران به حساب می آمده اکنون در دست پابرهنگان عرب بود .) پیمان صلح به زودی بین "دهکان میسان" و مسلمانان عرب نقض شد و ایرانیان مسیحی آنجا از در مبارزه برخواستند . مغیره بن شعبه به مسیحیان حمله ور شد و دهدار آنجا را به قتل رساند زمینهایشان را مصادره کرد و گزارش کشتار آن شهر را برای عمر فرستاد . عمر فرمان والی شهر را برای مغیره صادر کرد و او والی بصره شد و چندین سال در این مقام بود تا زمانی که موضوع زنای او با زن شوهر داری فاش شد .

مغیره فرماندار بصره شد و بعد از آن به آبادی موسوم به "بازار اهواز" حمله برد و فرماندار انجا را ( دهکان بیرواز ) مجبور به صلح نمود . ولی صلح بعد از مدتی توسط ایرانیان نقض شد و جنگ شروع گشت . ابوموسا اشعری که بعد از او فرماندار بصره شده بود راه وی را ادامه داد و بازار اهواز و نهرتیری ( تیره رود ) را با جنگ شکست داد و آنجا را فتح نمود .

 

در نتیجه روستا پس از روستا و رودی پس از رود گشوده شد و عجمان ( ایرانی ها ) از برابر آنان گریختند و مسلمانان زمینهایشان را گرفتند و از مجوسان ( زرتشتیان ) خراج گرفتند و یا به اسلام گرویدند و یا مبارزه کردند و کشته گردیدند .

شویس عدوی درباره غارت ايرانيان توسط سپاه اسلام روایت کرده است :

مسلمانان به اهواز لشگر کشیدند و در آنجا مردمانی از " جتها " و " اساوره " حضور داشتند . با آنان با دشواری جنگیدن و نبرد سختی در گرفت . ولی آنان ( ایرانیان ) شکست خوردند و افراد زیادی را به اسارت گرفتیم و زنان و دخترانشان را بین خودمان تقسیم کردیم .

سپس ابوموسا به میان آذر ( مناذر ) لشگر کشید و با ایرانیان آنجا وارد نبرد شد . جنگ سختی درگرفت . "مهاجر ابن زیاد حارثی " برادر ربیع ان زیاد که روزه دار بود و بر آن بود تا خود را تسلیم الله کند مجبور به نوشیدن آب شد و وارد جنگ شد . سلاحی بر دست گرفت و آماده شهید شدن گشت . او در نبرد با ایرانیان کشته شد و مردمان آنجا سرش را بریدند و در سردرب کاخشان در شهر آویزان کردند . سپس ابوموسا - ربیع ابن زیاد را برای جنگ با شهر مناذر مامور کرد . ربیع ابن زیاد با لشگرش وارد شهر شد و تمام سکنه ای که قادر به جنگ بودند که اکثرا مردان بودن را کشت و زنان و کودکان را به اسارت گرفت . در نتیجه "مناذر کوچک" و "مناذر بزرگ" دو شهر مهم عراق که زیر نظر پادشاه ایران بود و ایرانیان در آنجا سکنی گزیده بودند توسط مسلمانان فتح شد .

سپس ابوموسا به شوش لشگر کشید و با مردمانش جنگ را آغاز کرد . ایرانیان شوشی به نبرد پرداختند و ابوموسا آنقدر شهر را محاصره نمود تا قحطی در شهر آمد و غذا و آب سکنه به اتمام رسید . سپس ایرانیان درخواست امان کردند و از سر صلح وارد شدند . مرزبان شوش درخواست اماننامه برای  80  نفر از سکنه شهر داد که نام خودش در لیست نبود . ابوموسا آن  80  نفر را بخشید ولی گردن مرزبان شوش را از بدن جدا کرد و به جز آن  80  نفر کلیه مردان شهر را بکشت و اموال و زنان آنجا را به اسارت گرفت .

بعد از آن ابوموسا با مردم رامهرمز قرارداد باج سالیانه بست که مبلغ  900  هزار درهم به مسلمانان پرداخت کنند . بعد از اتمام زمان قراداد وی " ابومریم حنفی " را به جنگ با آنان روانه ساخت زیرا مردمان کفر ورزیده بودند . ایرانیان مقابله نمودند ولی درنهایت لشگر اسلام با قوه قهریه آن شهر را فتح کردند . بعد از آن شهر "سرک" مثل رامهرمز قرارداد باج سالیانه به مسلمانان را نقض کردند و از دادن باج سرباز زدند . پس " حارثه این بدر غدانی " مامور جنگ با مردمان شهر شد و با لشگری عظیم راهی شهر شد . ولی او نتوانست شهر را بگشاید . پس از "عبدالله ابن عامر" کمک خواست و او با لشگری راهی شد و شهر را با قتل مردمانش فتح نمودند .

سپس ابوموسا اشعری به شوشتر لشگر کشید . دشمن ( ایرانیان ) نیروی بسیاری در شوشتر آماده کرده بود تا درب ورودی شهر را ببندد و مبارزه کند . اشعری به عمر ابن خطاب خلیفه و امیرالمومنین آن زمان نامه داد و درخواست مدد کرد . سپس عمر ابن خطاب از "عمار ابن یاسر" کمک خواست . او "جریر ابن عبدالله بجلی" را مامور شوشتر کرد . مردم شوشتر با سختی و مشقت بسیاری با آنان جنگیدند و کشته های بسیاری داده شد . ولی در نهایت مسلمانان وارد شوشتر شدند و چون سکنه ایرانی شهر - مسلمانان را در شهر دیدن برای آنکه زنان و فرزندانشان به دست مسلمانان نیافتد آنان را در چاه انداختند . در آخر شوشتر مجبور به صلح شد . ولی چندی نگذشت که سر عصیان برافراشت و مسلمانان دوباره به آنجا حمله ور شدند . جنگجویان ایرانی را کشتند و زنانشان را به اسارت برداشتند .

سپس ابوموسا به جندی شاپور در خوزستان لشگر کشید . مردم شهر نتواستند مقابله کنند و درخواست صلح دادند . ولی بعد از مدتی شوریدند و در نتیجه "ابوموسا ربیع ابن زیاد" به شهر حمله ور شد و آنان را کشتار نمود . سپس "ایذه" پس از جنگی سخت و طولانی گشوده شد و به دست مسلمانان افتاد .

سپس " علا حضرمی " که کارگزار عمر ابن خطاب بود در بحرین لشگری را روانه یکی از جزایر پارسیان کرد که در کنار خلیج فارس بود . عده معدود آن جزیره مجبور به صلح شدند و درخواست امان نامه کردند و به پرداخت باج سالیانه سر فرو آوردند .

سپس لشگر اسلام وارد فارس شد . "شهرک" که مرزبان فارس بود با لشگری عظیم به سوی عربها شتافت . وی در "راشهر" که زمینهای شاپور نام داشت با آنان وارد جنگ شد . "حکم ابن ابی العاص" نیز به یاری مسلمانان شتافت و شهرک را شکست داد . در نتیجه مشرکان ( ایرانیان ) را الله در هم کوبید و او" راشهر" را با قوه قهریه و جنگ فتح نمود . فتح مسلمانان در راشهر همچون فتح قادیسه دارای اهمیت بود و غنایم زیادی نصیب لشگر اسلام شد . ابوموسا از بصره درخواست کمک خواست تا روانه فارس شود . "هرم ابن حیان عبدی" نیز به یاری آنان شتافت و در نتیجه روانه "کازرون" شدند و دژی به نام "شبیر" را محاصره نمودند . این محاصره طولانی و طاقت فرسا گشت . پس از جنگی سخت با ایرانیان دژ گشوده شد و سپاه اسلام دژ را فتح نمودند .

در اواخر سال  23  سپاه ابوموسا و همراهانش روانه " ارجان" شدند ولی مردمان آن شهر نتواستند مقابله کنند و تسلیم شدند و حاضر به پرداخت خراج گردیدند . سپس روانه شیراز شدند . و مردامشانش از در صلح در آمدند و حاضر به پرداخت خراج سالیانه شدند .

سپس سپاه اسلام روانه جهرم گشت . مردم جهرم آماده نبرد شدند . در نبردی سخت لشگر مسلمانان بر ایرانیان پیروز گشت . در نتیجه قرارداد صلح برای پرداخت سالیانه خراج به مسلمانان بسته شد .

عثمان ابن ابی العاص در سال  23  هجری با لشگر اسلام روانه شهر شاپور شد . برادر "شهرک" به مقابله پرداخت ولی در نهایت با این شرط که به زنی تجاوز نشود و کسی کشته نشود و شهری ویران نشود پیمان صلح را امضا نمود و مقرر شد که سر موعد باج سالیانه اش را به کوفه تحویل دهد . ولی بعد از مدتی مردم شهر کفر ورزیدند و حاضر به پرداخت خراج نشدند . در نتیجه لشگری روانه شهر آنان شد و بار دیگر شهر توسط مسلمان فتح شد و با شکتار عده از مبارزان و قوه قهریه شهر به تصرف کامل در آمد .

بعد از آن ابوموسا اشعری از نهاوند جرکت کرد و روانه اهواز گشت و امور داخلی را بررسی نمود . سپس لشگری روانه قم کرد و کل شهر را محاصره نمود و شهر با قوه قهریه و نبری بین آنان فتح شد . سپس احنف ابن قیس که ضحاک نان داشت به دستور وی روانه کاشان شد و کاشان را پس از نبردی بین مردمان و مسلمانان عرب فتح نمودند .

ابن خلدون که دقیق ترین جامعه شناس و مورخ عرب است درباره فتح ایران توسط اعراب این چنین مینویسد :

عرب های ذاتا ویرانگر هستند و ضد تمدن . این به ان دلیل است که آنان همواره در حال نقل و انتقال برای دستیابی به غنائم است . که این امر با تمدن منافات دارد . عرب عموما گرایش به تاراج گری دارد و میخواهد آنچه در دست دیگران است را از آن خود کند . زیرا که روزی اش توسط شمشیرش به دست می آید . عرب در گرفتن اموال دیگران هیچ مرز و حدی نمیشناسد و همین که چشمش به مال و متاعی می افتد آن را تاراج میکند . درنتیجه مردمانی که زیر سلطه این قوم باشند در امنیت زندگانی نمیکنند . آنان ساختمانهای اهل حرفه و صنایع را به زور میگیرند و هیچ بهایی برای آن پرداخت نمیکنند . آنان برای صنعت هیچ ارزش قائل نیستند و تنها هدفشان آن است که اموال مردم را از دستشان بیرون بکشند و در نتیجه هیچ توجهی به قومی که مغلوب ست ندارند . سپس آنان را در خودشان رها میکنند تا در آشوب و هرج و مرج باشند .

 

ابن خلدون مورخ بزرگ عرب و جامعه شناس مشهور درباره کتاب سوزی ایرانیان توسط مسلمانان چنین میگوید

ایرانیان به سبب عظمت کشورشان که کوله بار چندین قرن تسط بر جهان را در بر داشتند و تمدنی کهن را در خود جای داده بودند و به سبب استمرار پادشاهی شان - شان علوم عقلی نزداشان بسیار بزرگ و دامنه اش گسترده بود . در زمانی که ایران فتح شد کتابهای بسیاری از کتابخانه ها بدست آمد . در نتیجه سعد ابی وقاص به عمر ابن خطاب نامه نوشت تا درباره کتابها تصمیم گرفته شود که در اختیار مسلمان قرار گیرد . عمر پاسخ داد که همه کتابها را در آب بریزید و یا آنکه آتش بزنید . زیرا اگر چیزهایی در آنها باشد که برای راهنمایی و هدایت انسانها باشد - ما را الله هدایت کرده است و نیازی به آنان نیست . اگر هم گمراهی باشد که الله ما را از اینها نجات بدهد . پس به دستور عمر همه کتابها نابود گشت و هیچ برای ایرانیان باقی نماند . برادر سعد که این امر برایش ممکن نبود و دید که او باید در جنگ باشد و برادرش در نعمتهای ایران قوطه ور اینگونه او را ملامت میکند :

ما جنگیدیم تا الله پیروزی فرستاد - ولی سعد در دروازه قادسیه نشست - ما در حالی برگشتیم که زنهای بسیاری بی شوهر شدند ولی زنان سعد شوهر داشتند .

اولین امیرالمومنین عربها شخصی به نام عبدالله جحش بود است که به گفته مسعودی پیامبر در سال دوم هجرت دستور شبیخون زدن به کاوران قریش را به او میدهد . لذا به همین دلیل به امیرالمومنین مشهور میگردد . ( التنبیه الشراف  219  )

ابن خلدون می نویسد که بعد از عبدالله جحش - سعد ابی وقاص که در نبرد خونین قادسیه پیروز بیرون آمده بود به امیرالمومنین مشهور میگردد .

 

تاراج اموال ایران در بین افراد مدینه :

عمر پس از فتوحات گسترده مسلمانان دست به ساخت مکانی به نام بیت المال در مدینه زد تا غنائم جنگی بدست آمده را گرد هم آورد . سپس از مسلمانان مدینه آمارگیری کرد و نامشان را در دفتری به نام ( دیوان عطاء) ثبت کرد . نخست از یاران نزدیک پیامبر آغاز کرد . سپس علی و پسرانش و در آخر برای سربازان شکرت کننده در جنگ بدر نفری  5000  درهم - برای جنگهای بعد از بدر تا صلح حدیبیه نفری  4000  درهم - برای کسانی که در سالهای  7-12  جنگیده بودند نفری  3000  درهم - برای کسانی که بعد از سال  16  هجری جنگیده بودند نفری  2000  درهم تائین نمود . وی برای پسران امام علی که به سن بلوغ هم نرسیده بودند نفری  5000  درهم تائین کرد . برای عمار یاسر  6000  درهم - برای سلمان فارسی  4000  درهم - برای هرکدام از همسران پیامبر  1000  درهم - برای عایشه همسر محبوب پیامبر  12000  درهم - برای زنان بی نکاحی پیامبر نفری  6000  درهم - برای زنان مدینه نفری  200  تا  500  درهم –

 

ترور عمرابن خطاب توسط ایرانیان دربند

عمر در بامداد روز  27  ذوالحجه  23  هجری در محراب مسجد پیامبر مورد حمله یک ایرانی زرتشتی اسیر شده قرار گرفت . او فیروز نهاودنی نام داشت که ابولولو خطابش میکردند و هیچگاه مسلمان نشد و برده را به مسلمان شده ترجیح میداد . او برده مغیره ابن شعبه بود . وی چندین ضربه به عمر زد و  12  تن از همراهان وی را زخمی نمود که بعدها  6  تن آنان مردند و  6  تن دیگر زنده ماندند و آن زمان که دستگیر شد خود را بکشت . چند روز بعد از جراحات عمر به هلاکت رسید . طبری مینویسد عمر اجازه نداده بود که هیچ ایرانی اسیر شده ای وارد مدینه شود . لیکن مغیره ابن شعبه به دلیل آنکه فیروز نهاوندی به نجاری و آهنگری و نقاشی آشنا بوده عمر اقامت او در مدینه را پذیرفته بود . بعدها شخص شد که هرمزان و چند نفر دیگر که امان یافته بودند در مدینه زندگی کنند در ترور عمر دست داشته اند . طبری می نویسد :

بعد از مرگ عمر- عثمان به خلافت رسید . در سال  24  هجری چندین عصیان در ایران بر ضد عربها صورت گرفت و مردم در تلاش برای مبارزه بودند . همدان و آذربایجان دوبار به دلیل تاخیردرپرداخت باج به عربان مورده حمله مسلمانان قرارگرفت .( در سالهای  24-26  ) بعد از این حملات آذربایجان قراردادی را متعهد شد تا در صورت آنکه مردم آزاد باشند دین خودشان را ادامه دهند و به آتشکده های آنان تعرض نشود سالیانه مبلغ  800  هزار درهم پرداخت کند . ( طبری ) ولی با کشته شدن عمر مردم آذربایجان شورش نمودند و از پرداخت خراج خودداری کردند . لیکن لشگری بزرگ راهی آذربایجان شد و شهر و روستاهها ویران گشت و قرارداد سخت تر منعقد گشت .

 

نبرد خونین استخر و گور و سیستان

در سال  24  ابوموسا اشعری روانه پارس شد .ولی مقاومتی گروهی از مردم بر ضد آنان آغاز شده بود . در سال  28  او از ریاست بصره خلع شد و جوانی به نام عبدالله جایگزین وی شد . او بی درنگ راهی خوزستان شد . زیرا خوزستانی چندین بار شوریده بود و او برای آرام کردن آنان روانه آنجا شده بود . در همین زمان او فردی به نام عبیدالله ابن معمر را مامور لشگری کشی به استخر و گور کرد. نیروهای ایرانی مبارزه در مقابل آنان ایستادگی کردند و سپاه عرب را در رامگرد شکست داد و عبیدالله را به قتل رساند . بعد از وی خود عبدالله عامر با سپاهی راهی استخر شد . از آنجا که نیروهای نظامی شهر با یکدیگر متحد شده بودند عامر نتوانست آنان را شکست دهد . و مجبور به عقب نشینی به گور کند . مردمان گور درصدد مبارزه بر آمدن و بیش از یکسال به طور مداوم استخر و گور در حال جنگ و جدل پراکنده بود . ولی عربهای میدانستند که استخر شهر سلطنتی ایران بوده و زمانی مقدس و دارای اشیای ارزشمندی است به همین دلیل دست از آن برنداشتند و ادامه دادند . سرانجام در سال  29  ابتدا گور از پای در آمد و به کلی منهدم گشت و بعد از آن استخر و سکنه آن به کشتار شدند . بلاذری مینویسد : پس از فتح استخر همه مردمان شهر از لب تیغ گذشتند . کسی جان سالم بدر نبرد . بلاذری میگوید : عامر سوگند یادکرده بود بعد از اینهمه مدت مقابله ایرانیان استخر در برابر لشگر اسلام پس از فتح آنان - آنقدر از مردم آنجا خواهم کشت که جوی خون سرازیر شود . بلاذری کشته شدگان ایرانی را در گور حدود  40  هزار تن تخمین زد . او خبر از قتل عام بیش از  100  هزار تن ایرانی در استخر توسط عبدالله عامر خبر میدهد . او انتقامی دهشتناک و بیسابقه گرفته بود . عامر بعد از پارس راهی کرمان شد . زیرا خبر از مکان یزذگرد یافته بود . او لشگری به فرماندهی مجاشع را راهی آنجا کرد . بلاذری مینویسد : پس از کشتار مردم کرمان و جیرفت و سیرجان که دربرابر عربها ایستادگی کرده بودند عده ای کثیر از ایرانیان از منطقه نقل مکان کردند و راهی سیستان شدند .

در سال  30  ربیع ابن زیاد حارثی با لشگری راهی سیستان شد . دهها و روستاهای سیستان یکی پس از دیگری با مقاومت مردم از پای در آمد و آمار کشتگان بسیار گشت . در جاهایی از سیستان شهر ها محاصره شدند و مردمان از گرسنگی از پای در آمدند و تسلیم شدند . بلاذری از کشتار سیستان چنین حکایت میکند :

ربیع ابن زیاد که مردی بلند قامت و سیاه چهره و خشک و چروکیده بود بعد از فتح سیستان قبل از آنکه مرزبان آن شهر را به حضور بپذیرد دیواری قطور از اجساد ایرانی بنا نهاد که صف عظیمی را تشکیل داده بود . وی در بالای این دیوار بر روی اجساد ایرانیان نشست و بعد از آن مرزبان سیستان را فراخواند و قراردادی را در آن حالت منعقد ساخت که مرزبان باید هزار جوان ایرانی را به همراه خراج سالیانه تحویل عربها دهد . بعد از آن ایرانیان از قرارداد سرباز زدند و دوباره لشگری راهی سیستان شد و اینبار  2000  هزار جوان اسیر و مبلغ  2  میلیون درهم اهدایی از ایرانیان گرفتند . بعد از آن خراسان و نیشابور فتح سد و خراجهای بسیار سنگینی منعقد گشت . در سال  32  شخصی از خاندان کارن در خراسان پرچم مبارزه و طغیان بر ضد اسلام را بلند کرد . او با سپاهی که بالغ بر  40  هزار تن بود و متشکل بود از مردمان طبیس - بادغیس - هرات - کهستان و گرگان . بلاذری مینویسد : خاندان کارن با اسلام بنای جنگ نهاند و در شبیخونی از طرف عبدالله خازم فرمانده آنان به قتل رسید و مردمانش به کلی کشتار شدند .

 

کشتار گرگان توسط سپاه امام حسن و امام حسین

طبری می نویسد :" سعید ابن عاص" لشگری راهی گرگان نمود . مردم آنجا از راه صلح آمدند . سپس  100  هزار درهم خراج و گاه  200  هزار درهم خراج به اعراب میدادند . لیکن قرارداد از طرف ایرانیان برهم خورد و آنان از دادن خراج به مدینه سرباز زدند و کافر شدند . یکی از شهرهای کرانه جنوب شرقی دریای خزر شهر "تمیشه" بود که به سختی با سپاه اسلام نبرد کرد . "سعید عاص" شهر را محاصره کرد و آنگاه که آذوقه شهر به اتمام رسید مردم از گرسنگی زنهار ( امان ) خواستند . به آن شرط که سپاه "سعید ابن عاص" مردمان شهر را نکشد . لیکن بعد از عقد قرار داد سعید تمام مردمان شهر را به جز یک نفر را در دره ای گرد آورد و تمام افراد شهر را از لب تیغ گذراند . در این کشتار عبدالله پسر عمر - عبدالله پسر عباس - عبدالله پسر زیبر - حسن ابن علی ( امام حسن ) - حسین ابن علی ( امام حسین ) در راس لشگر اسلام قرار داشتند . ( تاریخ طبری )

 

کشته شدن عثمان و تاخیر  6  ساله فتوحات اسلام در ایران :

عثمان در روز  18  ذوالجه سال  35  هجری به دست یک گروه  2000  نفری از ناراضیان جهادگر اسلامی که بر ضد او شوریده بودند به هلاکت رسید . که به گفته تاریخ نویسان عرب جسدش  3  روز در کوچه ها رها شده بود و کسی حق برداشتن جسدش را نداشته است . ولی در نهایت با پادرمیانی امام علی شبانه جسد را برداشتند - ولی شورشیان جنازه اش را سنگباران نمودند و اجازه دفن او را در گورستان مسلمانان ندادند و او را در گورستان "حش کوکب" یهودیان دفن کردند . بعد از وی امام علی به خلافت رسید . با روی کار آمدن وی شورش "طلحه و زبیر" بر ضد او صورت گرفت . که در سال  36  هجری به جنگهای خونین "جمل" انجامید . سپس معاویه بر ضد علی شورید و به جنگ کشتارگرانه "صفین" و "حکمیت" انجامید . بعد از او خوارج علیه علی شوریدند .

بلاذری مینوسید

"اشعث ابن قیس" آذربایجان را فتح کرد و درب آن شهر را به روی سپاه اسلام گشود . در زمان عثمان وی والی آذربایجان شد و در زمان امام علی هم در سمت خود ابقا شد . او شماری زیادی از خانواده های عرب را روانه آذربایجان کرد تا در آنجا سکنی گزینند . عشایر عرب از بصره و کوفه و شام راهی آذربایجان شدند . به گفته وی عده معدودی از عربان زمینهای عجمان را خریدند . لیکن اکثر عربان برای مصادره کردن زمینهای مجوسان با یکدیگر مسابقه نمودند - یعنی هر گروهی هرچه میتوانست مصادره میکرد . بدین صورت اموال و زمینهای ایرانیان یکی پس از دیگری به تاراج گذاشته شد و امام علی خلیفه وقت با آن مخالفتی ننمود .

 

قیام مردم پارس در زمان امام علی

در سال  37  هجری "سهل ابن حنیف" که کارگزار علی بود با شورش ایرانیان از آن شهر بیرون رانده شد . سپس در کرمان و خوزستان شورشهای مشابهی صورت گرفت . به گفته طبری : ایرانیان با خوارج همکاری نمودند و بر ضد لشگریان امام علی کوشیدند . در سال  36  نیز کارگزان علی به کلی از خراسان بیرون رانده شده بودند . زیرا خراسان در کنترل ایرانیان باج گذار قرار داشت . به گفته طبری "ماهویه سوری" که شاهنشاه یزدگرد را کشته شده بود برای بستن قراردادی به کوفه به نزد علی رفت . امام علی به جهت خشنودیش از کارش وی را به ریاست شهر مرو گماشت و در نامه ای به ساکنان مرو خواست تا همگان از وی اطاعت کنند . ولی بعدها ماهویه سوری از بیم کشته شدنش توسط مردم به نیشابور گریخت و در همانجا درگذشت . زیرا در نزد ایرانیان آن زمان شاه از فر ایزدی بر خوردار بوده است و کشتن شاه گناهی نابخشودنی به حساب می آمده است . ( طبری )

بلاذری در این باره مینویسد : مردم شهر مرو کفر ورزیدند - به عبارتی از سلطه عربان خارج شدند . سپس دروازه های شهر نیشابور را بستند و سپاه اسلام را از انجا بیرون راندن و در نتیجه خراسان به کلی از زیر فتوحات اسلام خارج شد . امام علی که در آن زمان گرفتار جنگهای داخلی بود نتوانست خراسان را دوباره فتح کند . لیکن در سال  38  هجری پس از جنگهای حکمیت علی توانست " خواهرزاده جعده ابن هبیره مخزونی " را با سپاهی راهی خراسان نماید تا شورشیان را سرکوب نماید . ولی از آنجا که اکثر سپاه علی درگیر شورشهای خوزستان و پارس و کرمان بودند سپاه او نتوانست موفقیتی کسب کند . طبری اضافه میکند : "جعده" به ابرشهر ( نیشابور) رسید و ایرانیان آنجا کافر شده بودند و از دادن خراج خودداری می نمودند . مردم نیشابور مقاومت کردند و سپاه علی بی نتیجه به کوفه بازگشت . طبری مینویسد : بعد از ناکام ماندن خراسان علی "خلید ابن قره یربوعی" را روانه خراسان نمود . سپاه شهر ها را محاصره کرد و بعد از مدتی شهر به تسلیم گشوده شد و قرارداد باجگذاری بسته شد .

بعد از آن مردمان سیستان شوریدند و "امیر ابن احمر یشکری" که از قهرمانان عرب بود و کارگزار امام علی هم بود با شورش مردم از شهر بیرون شد و از پرداخت باج سرباززدند . بلاذری مینویسد بدلیل آنکه فتوحات داخلی ایران ثروتهای بیشتری را نسیب لشگریان اسلام مینمود آنان راضی به دفاع از جنگ های داخلی برضد علی نبودند و بیشتر مایل به گشودن شهرهای ایران بودند . او اضافه میکند : شهر زالک سیستان مردمانش پیمان شکنی کرده بودند . در آن زمان طایفه حسکه در سیستان از فرمانهای سپاه علی سرپیچی کردند . علی سوگند یاد کرد که  4000  تن از این طایفه را خواهم کشت . بلاذری یادآور میشود : راهزنی و غارتگری در زمان خلافت علی به اوج خود میرسد به طوری که به خود نام ( لصوص ) به معنای راهزنان داده بودند . امام علی "ربعی ابن کاس عنبری" را با  4000  تن روانه سیستان کرد . در این لشگر " حصین ابن ابی الحر عنبری " و " ثابت ابن ذی احره حمیری" حضور داشتند . هنگامی که سپاه اسلام وارد سیستان شد مردمان حسکه به جنگ برخواستند . در آخر مردمان حسکه کشته شدند و ربعی سیستان را فتح نمود و عده زیادی از ایرانیان اسیر شدند . فیروز یکی از اسیران ایرانی بود که بعدها به شهرت زیادی رسید .

طبري درباره بازگشتن عده زيادي از مردم از دين اسلام چنين ميگويد :

پس از فتوحات گسترده سپاه اسلام و کسب غنایم بسیار برای مردمان عرب عده زیادی از مسیحیان سواحل فارس کفر ورزیدند و گفتند خود مسلمانان با یکدیگر در اختلاف و جنگ هستند . دین ما حداقل باعث خونریزی و ایجاد ناامنی برای ملتهای دیگر نمی شود . پس اسلام را رها کردند و مسیحی شدند .

در شورشی که یکی از خوارج به نام " خریت ناجی " ( خوارج نهروان ) طراحی نموده بود - عده زیادی از ایرانیان در آن شرکت کرده بودند . گروه خریت ناجی در جنگی بین آنان و نیروهای علی مجبور به عقب نشینی به خوزستان شد . مردم شهر که حاضر به پرداخت خراج نبودند به خوارج پیوستند . به گفته طبری " معقل ابن قیس ریاحی " به فرمان علی جهت سرکوب ایرانیان خوزی تبار و خوارجی راهی آنجا شدند . در نتیجه  70  تن از خوارج و  300  تن از ایرانیان کشته شدند . سپاه معقل نامه ای به علی نوشت و گفت رامهرمز را شکست دادیم و خوارج و ایرانیان کافر را مانند اقوام "عاد و ارم" نابود کردیم . سپس خریت ناجی به سواحل پارس فرار نمود . در آنجا عده از ایرانیان به او پیوستند و کفر ورزیدند . ولی امام علی فرمان کشتار آنان را داد و لشگری بزرگی راهی سواحل شد و در نهایت همگان نابود شدند .

سپس یکی از خوارج به نام "ابومریم سعدی" که از شخصیتهای اصلی فتوحات ایران بود در کردستان قیام کرد . وی با گروهی  400  نفری که  4  نفر آنان عرب بودند و بقیه آنان ایرانی راهی مدائن شدند . مدائن را آنان فتح کردند و راهی کوفه شدند . امام علی لشگری  700  نفری را با فرماندهی " شریح ابن هانی" جهت سرکوب آنان بسیج کرد . لیکن خوارج که ایرانیان آن را تشکیل میدادند پیروز شدند و شایع شد که شریح کشته شده است . سپس امام علی خود راسا از کوفه راهی جنگ با ایرانیان خوارجی شد . او ضمنا لشگری را با فرماندهی "جاریه ابن قدامه" راهی مبارزه با آنان کرد . طبری مینوسید : ابومریم و یارانش کشته شدند و اثری از آنان نماند .

طبری مینوسید : چونکه شورش ها در زمان خلافت علی در ایران بسیار شده بود در سال  39  هجری "زیاد ابن سمیه" که در بصره به جای عبدالله عباس نشسته بود به فرمان علی جهت سرکوب شورشیان راهی خوزستان و پارس شد . طبری میگوید :(( مردم را لگد کوب کردند و از ایشان خراج گرفتند .)) در اثر سرکوب شورشیان پارس به دست "زیاد" امام علی حاکمیت پارس را طی نامه ای به وی داد . طبری شورش در ایران در زمان علی را بیشتر از هر زمان میداند .

بلاذری در باره نحوه برخورد با اسیران ایرانی مینوسید :

بعد از امام علی معاویه روی کار آمد و سرکوب و فتوحات ادامه داشت . او می نویسد در یکی از جنگها در نواحی خوارزم عربان شمار بسیار زیادی اسیر گرفتند . زمستان و سرما بود . در راه بازگشت رختهای ایرانیان از آنان گرفته و کنده شد .عده کثیری از اسیران از سرما و یخ تلف شدند .

پس از تمام فتوحات تنها گیلان و مازندران که طبرستان نامیده میشد در زمان معاویه تن به باجگذاری نداد و شورشی شدند و کفر می وزریدند . بلاذری درباره آنان میگوید : "جمیع اهل طبرستان حرب بودند" . در یکی از لشگر کشی اعراب مسلمان به طبرستان به رهبری "هبیره شیبانی" 10  هزار جنگجوی مسلمان راهی آنجا شدند . ولی دیلمان راه را در نواحی کوهستانی بر روی لشگر اسلام بست . جنگ درگرفت و  10  هزار نفر لشگریان اسلام کشته شدند به صورتی که حتی یک نفر هم نتوانست به کوفه و شام برگردد . تاریخ نویسان عرب از این واقعه به عنوان یکی از فجیع ترین جنگهای اسلام نام میبردند و مینویسند : مسلمانان کثیری در نبرد با مردمان طبرستان به شهادت رسیدند .

پس از معاویه در نیمه سال  60  هجری پسرش یزید به خلافت رسید . سپس جنگ های کربلا و کشته شدند امام حسین و یارانش . سپس عبدالله زیبر در مکه بر ضد یزید شورید و رسما به خلافت مکه رسید .سال  63  هجری سال مرگ یزید نیز بود .

در سال  78  هجری که "عبدالملک" اختیار مطلق در امور ایران و عراق را به "حجاج ابن یوسف ثقفی" داد . وی "عبیدالله ابن ابی بکره" را به حاکمیت سیستان گذاشت و "مهلب ابی صفره" را به حاکمیت خراسان گماشت . "عبیدال"له به دستور "حلاج" به کابلستان لشگر کشید ولی کابلشاه او را در دره های قندهار به دام انداخت و محاصره نمود . کابلشاه از او درخواست  500  هزار درهم خسارت جنگی برای شروع کننده جنگ نمود و همچنین تعهد دهند دیگر به ملک آنان تجاوز نکنند . لیکن سپاه عرب نپذیرفت و جنگ آغاز شد . اکثر سپاه اسلام کشته شدند و خود عبیدالله مجبور به فرار شد که در راه بیابان از پای در آمد و همگان کشته شدند . حجاج برای جبران این فاجعه برای سپاه خدا مجبور به لشگر کشی بزرگی با  40  هزار تن از شیعیان کوفه و بصره شد . فرمانده این لشگر "عبدالرحمان پسر محمد ابن اشعث" بود . او با سپاهش وارد کابلستان شد و پس از فتوحاتی از در صلح با آنان در آمد و به گفتگو پرداخت . لیکن حجاج از این کار او به خشم آمد و او را سرزنش نمود . سپس جنگی میان هردو درگرفت که در حدود  3  سال در عراق به طول انجامید . و هزاران کشته برجای گذاشت . سرانجام "عبدالرحمان" شکست خورد و به کابلستان فرار کد . کابلشاه وی را گرفت و تسلیم حجاج نمود و پاداش  1میلیون درهمی دریافت کرد و همیچنین حجاج متعهد شد که سپاه اسلام وارد کابلستان نشود و باعث کشته شدن افراد آنجا نگردد .سپس حجاج بنای امپراتوری عرب را که به نام خدا و دین اسلام به دست آمده بود پایه گذاشت و مرزهای این امپراتوری را سامان داد . او سیستم مالیاتی کشورش را که از ایرانیان گرفته میشد را مرتب نمود . بیت المال را که از غنایم جنگی ایرانیان به دست آمده بود را بین عربها تقسیم کرد . حجاج در سال  78  هجری سیستم اداری کشور را به گفته بلاذری از زرتشتیان پارسی گرفت و در آنجا اجرا کرد .

تاریخ بخارا در مورد رفتار مسلمانان با ایرانیان اینگونه می نویسد:

بیکند شهری بود از سغد . سغد مرکز تجاری بین المللی در شرق ایران در زمان ساسانیان بود و شهری بسیار زیبا و ثروتمند . "اندربیکند" مردی بود که وی را دو دختر با جمال ( زیبا ) داشت . " ورقا ابن نصر " فرمانده سپاه اسلام هر دو دختر را از خانه بیرون کشید . مرد ایرانی گفت : در میان این شهر بزرگ چرا دختران مرا میبری ؟ ورقا پاسخی نداد . مرد بجست و کاردی بر وی بزد . ورقا زخمی شد ولی کشته نشد . چون خبر به قتیبه رسید . گفته شد که همه شهر "حرب" هستند . در نتیجه شهر به کلی منهدم گشت . مردان قادر به جنگ قتل عام گشتند و اموال شهر به تصرف در آمد . سپس کشتار سمرقند و خوارزم شد . بعد از آن گرگان به محاصره "یزید مهلب" در آمد . طبری مینویسد او با الله پیمان بست که به مناسبت این مبارزه طولانی ایرانیان طبرستان با اسلام و کشتن عده زیادی از مسلمانان در آنجا آنقدر از مردمان آنها خواهد کشت که خونشان به جریان بیافتد و آسیاب ها بگردش درافتد و با خون آنها گندم و نان بپزند . محاصره بعد از  7  ماه به پایان رسید . یزید مهلب  1000  نفر را در دره ای برد و همگان را قتل عام نمود . ولی خونشان به جریان نیافتاد . لیکن دستور داد آب را به خونها ببندند تا جریان بیافتد . گزارش این نبرد حاکی از آن است که  14000  هزار ترک در شبه جزیره و  40000  تن ایرانی در نبرد گرگان کشته شدند و هزاران اسیر بدست آمد و  30  میلیون درهم غنائم بدست آمد . که یک پنجم آن به مبلغ  6  میلیون درهم راهی دمشق شد .

بدین ترتیب آخرین منطقه از ایران ( طبرستان ) به زیر یوق سپاه اسلام در آمد و به نام خدا هم میهنان ما کشتار و غارت شدن و امروز این ارثیه به ما رسید .

 

پاينده ايران

کریمی که جهان پاینده دارد               تواند حجتی را زنده دارد

 

دانلود پروژه و کارآموزی و کارافرینی

یک شنبه 24 بهمن 1389  3:11 AM
تشکرات از این پست
mohamadaminsh
mohamadaminsh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 25772
محل سکونت : خوزستان

تيره هاي کهن ايراني

تيره هاي کهن ايراني

 

 

 

حضور بختیاریها

 

اگر سنگ نبشته یافت شده از عقیلی نزدیک شوشتر درست باشد که دکتر گیرشمن آنرا ترحمه کرده : از قول آنتاشکال چنین مینویسد"من آنتاشکال فرمانروای سرزمینهای آنزان آنشان وکوههای بختیاری هستم"آنتاشکال که یکی از پادشاهان ایلام بوده دوران فرمانروائیش مورد تائید باستان شناسان قرارگرفته از جمله در کتاب ایلام نوشته دکترعزت اله نگهبان باستان شناس ایرانی که در هفت تپه به کاوش پرداخته به روشنی سلسله پادشاهان ایلام را یادآوری کرده است اما سخن بر سر واژه بختیاری است اگر چنین باشد که به این روشنی نام بختیاری در سنگ نوشته ذکر شده باشد طبیعی است که دیگر ما بدنبال حلقه مفقوده نخواهیم بود و یقین خواهیم داشت که نسل بختیاریها در سلسله پادشاهان ایلام میچرخدو آنان نیز مهاجرتشان از آنسوی دریای خزر روشن است ، و آریائی بودنشان نیز جامی افتدوطی تحقیقات بعمل آمده نشان میدهد که کهن ترین طایفه ای که در بختیاری میتوان روی آن پافشرد آسترکی و بابادی است وقدمت آسترکی بدوران آشتروک ناحونته میرسداگر آشتروک را یاء نسبت به آن داده باشند میشود آشتروکی واز آنجا که در گویش بختیاری همواره ش به س تبدیل میشود قطعی است که آستروکی بازمانده دوران ایلام میباشد که دربخش طایفه ها ووجه تسمیه آسترکی همین نظریه قید شده باشد.

     هنگامی که کورش منطقه را ازمادها تحویل میگیرد در این منطقه ظاهر میشود و آئین زرتشت را مبنای پرستش ایزد قرار میدهد واین آئین تا قرن سوم هجری ادامه داشته که درآتشکده های آنزمان را درحال اشتعال دیده اند بخوبی روشن است ،واز این دوره به بعد دوره سوم دگرگونی گویش بختیای بر اساس اوستا دستخوش حوادث میشود، سخن بر سرگویش بخیترای بر بنیاد واژه های اوستائی بود. در تحقیقات به عمل آمده مشخص شده که سه گونه عنصر،گویش بختیاری را تشکیل میدهد اول ریشه اوستائی ،دوم پارسی باستان و سوم فارسی دری ،

1-  درریشه اوستائی که ما گویش بختیاری رو بر بنیاد واژه های اوستائی قرار داده ایم وتنها واژه هائی را برگزیدیم که درگویش بخیتاری عینا" مورد استفاده قراردارد.ولذا واژه هائی که ریشه بختیاری دارد که احیانا" با کمی تغییر جاری است ودربعضی از واژه ها هیچوگونه تغییری صورت نگرفته آورده ایم مثلا" چند مورد زیر را مثال میزنیم:

هوشک  : همان هوشک است که معنی خشک را میدهد   hoshk

 

هرد   :  همان خرداست که معنی خورد رامیدهد            hard 

 

خوت  :  همان خوت است که معنی خودت رامیدهد         khot

 

همث   :  همان همس است که معنی همه اش را میدهد  hamas

      با این ترتیب می بینیم که در قلمرو گویش جای پای هیچ اختلاط و امتزاجی دیده نمیشود وآنهم به سبب کوهستانی بودن منطقه وراه نیافتن مهاجمین بیگانه در آن است .

 

گویش بختیاری وتاثیر پذیری از شاهنامه فردوسی

 

      دیوارهای بلند کوهستانهای زاگرس همواره مانع از هجوم اقوام مهاجم بدرون این منطقه بوده و بویژه سرزمین زرخیز بختیاری توانسته با این موهبت ، نهادهای تباری را درمردم سلحشورش حفظ نماید.از جمله این نهادها ارگانهای زبان و لهجه و آداب ورسوم توانسته ویژگیهای نخستین خودرا حفظ نماید.ما امروزه شاهد رایج بودن بسیاری از واژه های پارسی باستان و عناصر اوستائی در گویش مردم هستیم ، شک نیست که گویش بختیاری در مثلی قرار گرفته که یک سمت زبان فارسی باستان و یک سمت دیگر فارسی دری معاصر وسمت دیگر واژه های باز مانده از اوستا میباشد که براساس رویدادهای تاریخی بیش از سه هزار سال با گویش اوستائی میزیسته و اگر مجموع سالهای عمر منطقه آنزان و انشان را که بیش از شش هزاراست ،بقیه سالها را با فارسی پهلوی و قسمتی هم با بیان ایلامی روزگار گذرانده که آن قسمت تاریخ برای ما روشن نیستم و سنگ نوشته های بدست آمده اغلب با سه زبان ایلامی ،فارسی باستان وفارسی قدیم و تشریفاتی است که خاص درباریان بوده است.تنها واژه هائی مثل چوقا  و معبد چغازنبیل که برگرفته از زبان ایلامی بوده است. و با قاطعیت بگوئیم آنستکه اقوام محصور در کوهستانها کمتر در برخورد با سایر گویشها بوده اند و اگر ما منطقه آنزان و آنشان را از ایذه تا بهبهان و مسجدسلیمان ، شوشترو دزفول بحساب بیاوریم ف در قسمتهای دشت تغییراتی درگویشها پدید آمده که در قسمت کوهستان این تغییرات روی نداده است مثلا قسمتی از حوزه بختیاری سابق که عقیلی ، گتوند در محدودهء شوشتر و دزفول ورامهرمز و هفتکل که ما به آنها بختیاریهای جنوبی اطلاق می کنیم در گویشها تغییری رویداده چرا که در تماس با سایر گویشها بوده اند و درهمه جا" س" به ش تبدیل شده و همینطور درنهادسایرواژه ها تغییراتی با همین کیفیت پذیرفته است مثلا "دوما نشس ور بی بی " یعنی داماد کنار خانم نشست این گویش منطقه صحرائی و دشت میباشددرحالیکه در کوهستان می گویند "دوانشس کل بی وی" در این جمله در سه رکن اصلی تغییراتی روی داده است که ما به جمله دوم کوهستانی میگوئیم "جمله مادر" یعنی بازمانده تباری ، یا این جمله صحرائی"زاوراوابیدم" یعنی زهره ترک شدم درحالیکه در جمله کوهستانی میگوید "اورائیم رهد"یعنی همان زهره ترک شدم یا ترسیدم که این قبیل واژه ها اوستائی است از جمله اریمن واریمک که بدوشکل خود در چهارلنگ و هفت لنگ جاری است که تطور یافته واژه اهریمن میباشد، تغییرات سطحی در گویش بختیاری روی داده که به تعداد کمی تازی ، ترکی مغولی که از هفتصدسال پیش وارد گویش گردیده که میتوان از واژه های قیقاج ،قاطر،ونظایر ان نام بردآنچه که مسلم است پیش از آنکه اتابکان لرستان پایشان به بختیاری باز شود گویش ها منحصر به ریشه های پا;رسی باستان که همان پهلوی باشد وفارسی دری و اوستائی بوده که با ورود اتابکان لرستان واژه های ترکی و بدنبال آن واژه های تازی بتعداد کمی وسیله آنان در منطقه ترویج یافته است.

     اما از آنجا که خوی وخصلت تباری بختیاریها جز سنت خود رکن دیگری را نمی پذیرفته اند پس از سالیانی که گذشت این واژه ها را درخود پذیرفت و بتدریج بدفع آنان پرداخت و امروزه بصورت کمرنگی واژه ها برحسب ضرورت بجا آوردن اعمال مذهبی در منطقه باقی مانده است، حتی لهجه بختیاری واژه های ترکی را نیز دفع نمود زیرا در خصلت گویش جایگزینی وجود دارد، میدانیم کتو (کتاب) یک واژه اوستائی است و هنوز پس از گذشت هزاران سال تغییری در آن داده نشده است ،واژه ابا که در چهارلنگ جریان دارد و بصورتهای با در طوایف دیگر جاری است معنی همراهی را م740;دهد مثلا مواباتونم یعنی من با توام و واژه های دیگری نظیر اوینک (آئینه)، بیبی آریس( بی بی عروس)،پسین(بعدازظهر)، خذمت ،زین، دوسکه، میش، هی، اوست ،مثلا نافرهنگ یعنی بی ادب وهزاران واژه دیگر .........

     در نخستین برخورد با واژه شناسی در بختیاری می بینم در اسامی برخی از طوایف و تیرها نامهای شاهنامه ای بنحو بارزی بچشم میخورد مانند تیره های کی شمس الدین، کی باندری، کی منصوری وکی مقصودی که واژه های کمی مربوط به تاثیرپذیری از کیان میباشد طایفه بزرگ کیشخالی که نامیل بیشترشان کیوان، کیوانی، کیانی،و کیانپور انتخاب گردیده از همین جریان تاثیر پذیری دارد، مثلا طایفه سعید یا سهید که بش از پنجاه هزار نفر جمعیت رادربر میگیرد اغلب تیره ها و نامهای فامیل باکی، کیان، و کیانپور شروع میشود

در استان چهارمحال و بختياري در مواقع برگزاري جشن‌ها و سرورها رقص‌هاي متنوعي اجرا مي‌گردد كه از معروفترين آنها رقص‌عروسي، رقص‌دستمال، رقص‌آرام، رقص‌تند و رقص مجسمه است

 

رقص‌عروسي

 

در مراسم عروسي زن ومرد بطور گروهي باهم مي‌رقصند و با اينكه قيد و بند حجاب كاملاً در اين منطقه وجود دارد ر(البته‌براي‌غريبه‌ها)، در مراسم شادماني شركت آنها در رقص‌هاي گروهي مجاز است و مي‌توانند دست در دست ديگر رقصندگان با آهنگ ساز و دهل برقصند

 

رقص دستمال

 

رقص محلي زنان در اين هنگام تماشايي است، زيرا زنان با لباسها ي رنگارنگ و زيور آلات مخصوص، در رقص دستمال شركت مي‌كنند. دو عدد دستمال در دو دست خود ميگيرند و با تكان دادن دست و پا و جلو و عقب رفتن، در محيط دايره فرضي مي‌رقصند، در حالي كه تماشاگران آنها را در بر گرفته‌اند هركه قدرت تحمل رقص بيشتري را داشته باشد مورد تشويق تماشاچيان قرار مي‌گيرد

 

رقص آرام

 

در اين نوع رقص، رقصندگان سه قدم به طور ضربي به جلو بر مي‌دارند و دو قدم به عقب بر مي‌گردند و اين رفتار طوري تنظيم شده است كه از دايره منظم رقص خارج نمي‌شوند، ريتم اين نوع رقص به نسبت رقص‌هاي ديگر بختياري آرام است

 

رقص تـند

 

در اين نوع رقص نيز حركات پاها مثل رقص آرام است با اين تفاوت كه رقص ريتم تندي دارد. اجرا كنندگان رقص دستمال‌ها را تندتند به دور سر مي‌چرخانند و روي شانه‌ها مي‌اندازند. گام‌ها نيز به صورت تند به طرف جلو برداشته مي‌شوند ولي رقصندگان به عقب بر نمي‌گردند

 

رقص مجسمه

 

اين رقص با آهنگ ساز اجرا مي‌شود. هر وقت كه نواي ساز قطع مي‌شود، رقص كننده نيز در همان حال به آن حالتي كه آخرين لحظه آهنگ بوده، در جاي خود مي‌ايستد و تا آهنگ بعدي نواخته نشده حق ندارد از خود حركتي ظاهر نمايد. مهارت رقصنده در حالتي مشخص مي‌شود كه بتواند به موقع توقف كند و به موقع حركت نمايد

 

نزدیکی پاره ای از واژگان بختیاری با زبانهای کهن

 

اپاریک : در زبان پهلوی معنی دفعه ف نوبت پر per  و کاربرد آن به صورت یه پر ، یه پری دشمنونت به کمی یه پر نیاهی

دشمنونت به کمین یه پرنیاهی

اپاک: در پهلوی با،در بختیاری ابا

ارس: اشک در پهلوی ، خرس، هرس، وارس در بختیاری

ارویس: رسن وطناب در پهلوی ، وریس در بختیاری

"ورسی دارم شه پیشه  

  هرجاونی ارسه"ازچیشان(چشم)

اسپارتن:سپردن در پهلوی و پازند،اسپاردن ،اسباردن در بختیاری

اسپک: چوب دستی کوچک در پهلوی ،سک در بختیاری چوسک می گویند.

است  :ast  اوستایی ، پهلوی ، بختیاری یک گونه است به معنی استخوان و استودان در پهلوی گورستان است.

اشمارتن : شمردن در پهلوی اشماردن در بختیاری و علم ریاضی در پهلوی ماریشین است.

 

اسکند:شکست و تباهی از مصدر شندshand  اوستایی در بختیاری اشکند و شند در بختیاری ضربه به قصد شکستن که معنی زدن رو می دهد.

استت : جایگاه رفیع ، دامنه کوه اوستایی و پهلوی ، آستان و آستون در بختیاری

اشنوت:شنود پهلوی و اشنیددر بختیاری از مصدر اشنوتن پهلوی و اشنیدن بختیاری

اشنیدم تو گر هدت ویدم دین مالت

                                      ریم نه بید ت کنم چطوره حالت

اکا:aka  اوستایی زشت خو ، پلید و کسی که دچار روح اهریمنی گردد و اکومن در اوستا دارنده منش و من اهریمین و آکمه در بختیاری نفرین اهریمنی

اوست:افتاد در پهلوی وست در بختیاری ودر پازند واژه اوفتیت که معنی افتد است هم اکنون در پیرامون شهرهای دزفول و شوشتر تلفظ پازند دارد.

الوس:alos  :درخشان ف سپیده ، در پهلوی الوس alos  در بختیاری سیم گون و سپیدموی و زلالا را گویند.

اه ah  : هست در اوستایی که ریشه هی ،هد، هه بختیاری است با توجه به دگرگونی "ه والف"اد edhi  در سنسکریت که در اوستا اس وآس A s  هم آمده و در بختیاری هس وهسو همان "هست" فارسی و "نه هد"یا "نید" به معنی نیست در بختیاری و در زبانهای منشعب از سنسکریت (اردو وهندی) نیت و همچنین نات N at  در زبان انگلیسی.

این یا:وگرنه در پهلوی اندی در بختیاری

 

ایودمان: یک زمان در پهلوی یه دمون در بختیاری

"مرگ میر مهلت بده تا یه دمونی" شعر گاگریو

ایاری: همیاری در پهلوی ، اوستایی هیاری با توجه به تبدیل (الف)به (ه)

براه،بریه: درخشنده در پهلوی بر،بربر،برزیدن،برچ واسم مصدر برغشت در بخیتاری

بهکا:  عروس در پهلوی و نام دختران ، پازندبهک یا بهترین و بهیک یا بهی عروس در بختیاری و"هوو" که همان معنی عروس را می دهد نام دختر اردشیر دوم بوده و یونانی آن "اخا" که ریشه فارسی کهن داد 

-----------------------------------------------------------

بن مايه اين نوشتار:

http://www.poorandookht.blogfa.com/

http://www.farhangsara.com/

 

کریمی که جهان پاینده دارد               تواند حجتی را زنده دارد

 

دانلود پروژه و کارآموزی و کارافرینی

یک شنبه 24 بهمن 1389  3:12 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها