0

پیرمردی خیلی خونـسرد

 
relax_girl
relax_girl
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 212
محل سکونت : خراسان

پیرمردی خیلی خونـسرد

نوشته ماریتا جوداکووا

ترجمه رضا خاکیانی

کارآگاه کرافت صفحه «اخبار جهان» روزنامه را باز کرد و با قیافه‌ای حاکی از رضایت به نشانه تایید، سر تکان داد.
خبری که در انتظار خواندنش بود، در آن صفحه چاپ شده بود: «دیروز، ۱۶ ژانویه اخترشناسان بار دیگر از مشاهده پدیده عجیبی در سیاره «پریان دریایی» شگفت‌زده شدند. آنان بر سطح بسیار وسیعی از این سیاره، در حدود ده هزار کیلومترمربع، نور شدیدی مشاهده کرده‌اند که منبع آن ناشناخته است. بروز چنین پدیده‌هایی در این سیاره از بیست سال پیش آغاز شده ‌است. استیون و لیومی، برجسته‌ترین پژوهشگران تمدنهای ماورای زمینی، این پدیده‌ها را فاجعه‌های بسیار مخربی برای ماده و موجودات زنده می‌دانند. به نظر آنان ناتوانی آشکار در پیش‌بینی این فاجعه‌ها و مقابله با آنها با تمدن موجود در سیاره پریان دریایی، که علم ما آنرا بسیار تکامل‌یافته می‌داند، تضادی آشکار و توضیح‌ناپذیر دارد. باید خاطرنشان کنیم که تا کنون دوره پیدایش این نورها در طی دو دهه اخیر و نه هیچ قانون دیگری در مورد آنها مشخص نشده‌است.»

کرافت همچنان که روزنامه را تا می‌کرد با خود گفت: «معلوم است دیگر، تا حالا که نتوانسته‌اند و هرگز هم نخواهند توانست.»
او بادقت خبر را برید و در پرونده قطوری گذاشت و بقیه روزنامه را در سبد کاغذهای باطله پرت کرد و به سختی از جایش بلند شد.
گرما به‌طور محسوسی فروکش کرده‌بود و او می‌توانست پیش پیرمرد برود.

پیرمرد با پای برهنه در باغ بود و غروب آفتاب رنگ سرخی به پیراهنش داده ‌بود. او گاه‌گاهی تخته‌ای را رنده می‌کرد تا آنرا به رویه نیمه‌کاره میز نصب کند. تخته صاف و براق بود و هرچند تخته‌های دیگر از زور استفاده رنگ‌ورو رفته بودند، اما میز به نظر پیرمرد نو می‌آمد: میزی مناسب پذیرایی از میهمانان که پشت آن بنشینند و از آب‌وهوا یا از محصول سیب که در آن سال فراوان بود، صحبت کنند. سبدهای پر از میوه همانجا پای درختها بود. نباید فراموش می‌کرد که پیش از نشستن شبنم، آنها را به انبار ببرد.
در صدا داد و پیرمرد کارآگاه کرافت را دید که از دور کلاهش را تکان می‌داد و شادمانه فریاد می‌زد: وقت استراحت نیست؟
پیرمرد تراشه‌ها را جارو کرد و تخته را بین آن دو تای دیگر قرار داد تا صبح فردا آنرا میخ بزند. سپس از میهمانش خواهش کرد که پشت میز بنشیند. اما او مثل همیشه از این کار سر باز زد و روی کنده کوچکی پای یک درخت شمشاد نشست. پیرمرد از بی‌اعتنایی میهمان نسبت به کارش کمی رنجیده بود. اما چندان به دل نگرفت و رفت که نوشیدنی و لیوان بیاورد.

آنها در آرامش با هم از هر دری گپ زدند تا اینکه شب فرارسید. آنگاه به‌آرامی با هم خداحافظی کردند و پیرمرد کرافت را با مهربانی تا آن‌سوی پرچین همراهی کرد و کرافت راه خانه‌اش را درپیش گرفت.
پیرمرد برگشت و بی‌آنکه چراغی روشن کند به رختخواب رفت. جیرجیرکی در راهرو آواز می‌خواند. زنجره‌ها در زیر درختها صدا سرداده‌بودند. پیرمرد به درختهای سیبش فکر کرد و به کرافت، مرد خوش‌قلبی که به‌راحتی می‌توانست با باغبان احساس صمیمیت کند و اگر از سالها پیش تا کنون با او دست نداده‌بود، بی‌شک به این خاطر بود که یک بازرس پلیس باید به فکر درجه‌اش هم باشد، وگرنه کسی از او حساب نمی‌برد… سرانجام پیرمرد به خواب رفت.

در این مدت کرافت به‌سوی خانه‌اش می‌رفت و سنگینی آسمان ظلمانی را بر شانه‌هایش حس می‌کرد. مدام آه می‌کشید و عرق پیشانی‌اش را خشک می‌کرد.
شبها تعادل ذهنی‌اش را از دست می‌داد و دیگر نیرویی برایش نمی‌ماند تا سرش را بلند کند و سیاره پریان دریایی را تماشا کند. سیاره‌ای که به طرزی خاص و شوم در هستی‌اش دخالت کرده‌بود. با این همه جای آنرا در گنبد آسمان به‌خوبی می‌دانست و بی‌هیچ تردیدی می‌توانست آنرا با انگشت نشان دهد. هرگز آنرا جز با چشم غیرمسلح ندیده‌بود. تلسکوپی در اختیار نداشت و هیچ نیازی هم به آن نداشت. اخترشناسان با تمام تلسکوپهای جهان نتوانسته‌‌بودند به چیزی پی ببرند که او از بخت بد و بی‌آنکه نفعی به حال کسی داشته‌باشد، دریافته‌بود.
کرافت آدمی باهوش بود و به‌خوبی می‌دانست که اگر برای اعلام کشفش به اداره اختراعات و اکتشافات برود، تا آخر به حرفش گوش نخواهندداد و دو مرد تنومند، از همان‌ها که همیشه جلوی در اداره‌ها ایستاده‌‌اند، بی‌صدا از پشت سر به او نزدیک می‌شوند، دستهایش را با چالاکی به پشت می‌پیچانند و او را با خود به منطقه‌ای سرسبز، به بیمارستان اخترشناسی می‌برند. در آنجا تخت خالی یافت نمی‌شد و بیمارستان همیشه از کاشفان اختران تازه و فضانوردان خودساخته پر بود.
این عین عدالت بود. اگر با کارآگاه کرافت چنین رفتاری می‌شد، او با اشاره سر آنرا تایید می‌کرد. به این دلیل بود که هرگز پا به اداره اخترشناسی و اکتشافات نمی‌گذاشت، زیرا همانقدر از واکنش ثبتی‌ها مطمئن بود که از رابطه بین سیاره پریان دریایی و باغبان پیر.

این فکر جنون‌آمیز در ماه ژوئیه بیست‌سال پیش به ذهنش راه یافته‌بود. باغبان در آن زمان پیر بود، اما او هنوز جوان و در فکر ازدواج بود. چون نامزدش شبها کار می‌کرد، او هم می‌رفت و وقتش را در باغ پیرمرد به کشیدن پیپ و خواندن روزنامه می‌گذراند. بیش از همه به خبرهای مربوط به اخترشناسی علاقمند بود که به تفصیل در روزنامه چاپ میشد. به ستاره‌ها و سیاره‌ها می‌اندیشید و به‌خصوص به سیاراتی که دانشمندان از مدتها پیش اعلام کرده‌بودند که در آنها موجودات ذی‌شعور زندگی می‌کنند، بی‌آنکه تا آن زمان توانسته‌باشند با آن دنیاهای فوق‌العاده دوردست ارتباطی برقرار کنند.
آن روز او برای اولین‌بار پشت میز چوبی‌ای که پیرمرد ساخته بود، نشسته بود. میزی بود محکم که پایه‌هایش در زمین فرو رفته‌بود. کرافت روزنامه‌اش را روی میز پهن کرده‌بود و این خبر را می‌خواند که دیروز از ساعت یک بعدازظهر به وقت گرینویچ، ذوب شدید لایه‌های عظیم یخ در سیاره پریان دریایی آغاز شده و این امر مصیبتی است که تمدن آنجا را تهدید می‌کند. ذوب یخ در حدود ساعت هشت شب به‌ کلی قطع شده‌بود. گویی کوره سوزان غول‌آسایی در این سیاره روشن کرده‌بودند.

کرافت از یادآوری بقیه ماجرا بیزار بود. دریافته‌بود که اگر فکرش طور دیگری کار می‌کرد، ده سال از زندگیش را به خاطر حل مسئله بیهوده‌ای که روزی او را به مرز جنون کشانده‌بود، به‌هدر نمی‌داد و اگر عقل سالمی برایش مانده‌بود می‌بایست تا آخر عمر برای روح پدرش دعا کند که همیشه آدمی واقع‌بین، قانع و در همه چیز متعادل بود و برای او بنیه‌ای آهنین به ارث گذاشته‌بود.
کرافت در آن زمان پنج‌سال بود که در اداره پلیس خدمت می‌کرد. کارهای ساده موفقیتی برایش در پی نداشت. درحالیکه او به راحتی از پس کارهای به‌ظاهر پیچیده دیگر برمی‌آمد و این به علت قدرت مغرش بود که می‌بایست ساختمان مخصوصی داشته‌ باشد. بسیاری از افراد ترجیح می‌دهند که با امور ساده سروکار داشته‌باشند که رابطه بین آنها آشکار و طبیعی باشد. اما کرافت بین امور بی‌ربط به‌هم و حتی اموری که برقراری رابطه‌ای میان آنها می‌توانست محصول هذیان‌گویی‌های بیماران حاد باشد، ارتباط را می‌دید.
حد فاصلی که در شعور یک فرد عادی، کوه فوجی‌یاما را از خلال‌دندان روی میز متمایز می‌کند، برای کرافت وجود نداشت. تفاوتها و تلاقی‌هایی که برای دیگران نامشهود بود، به ذهنش فشار می‌آورد تا نتایج موثری از آن بیرون بکشد. برایش پیش آمده‌بود که آتش‌سوزی رصدخانه‌ای واقع در مناطق مرتفع کوهستانی را به تغییر ساعت حرکت قطارهای حومه که در پنج‌هزار کیلومتری آنجا در رفت‌وآمد بودند، نسبت دهد و بدین ترتیب تمام ماموران کشف جرم داخلی و خارجی را غرق در حیرت کند…

آن روزی که داشت روزنامه‌اش را می‌خواند، بی‌اختیار به یاد آورد که پیرمرد روز پیش در ساعت یک بعدازظهر ساختن میزش را شروع کرده‌بود و در ساعت هشت تمامش کرده‌بود. این فکر بی‌اهمیت در تمام شب ذهنش را آزار می‌داد. هشت‌روز طول کشید تا توانست این فکر را از سرش بیرون کند. در پایان هفته هنگامی‌که پیرمرد داشت میز تازه‌اش را سنباده می‌کشید، چیزی باورنکردنی در سیاره پریان دریایی رخ داد.
کرافت کوشید که بر تخلیش غلبه کند. سرانجام مجبور شد که مشترک «اداره بریده روزنامه‌ها» شود و از آن زمان به بعد هر چیزی را که درباره سیاره پریان دریایی به زبانهای شناخته‌شده دنیا نوشته ‌می‌شد، از تمام گوشه‌وکنار جهان برایش می‌فرستادند.
دو سال بعد متقاعد شد که سیاره نسبت به کوچکترین تغییری که در میز پیرمرد داده‌ می‌شود، واکنش نشان می‌دهد.
کرافت که مطالعات دانشگاهی نسبتا خوبی کرده‌بود، در طی سالهای بعد به بررسی مقاله‌های بسیاری پرداخت و سرانجام پی برد که میز چوبی پیرمرد، یا به‌عبارت بهتر رویه این میز، مدل فعال جهان سیاره پریان دریایی است و تمام تغییرات کوچک و بزرگ آن (از جمله تغییرات غیرقابل رویت ناشی از زمین) به سیاره منتقل می‌شود.

کرافت نزدیک به سه‌سال گرفتار کابوس بود. از تاریکی می‌ترسید. گاهی نیز برعکس بر اثر بی‌خوابی، تنها در جاده‌ای که خانه‌اش را دور می‌زد به قدم زدن می‌پرداخت و با چشمان اشک‌آلود درخشش سرد سیاره پریان دریایی را تماشا می‌کرد. بهمن‌های عظیم سنگها را می‌دید که به یک اشاره دست پینه‌بسته پیرمرد بر سر ساکنان سیاره فرو می‌ریزد.

در پایان دهمین سال به نتایج غیرقابل انکاری رسیده بود. او در تمام این مدت غرق در احتجاج‌های ذهنی بود. تنها یک بار به تجربه‌ای عینی دست زد: روز که دیگر تردیدی برایش نماند و روحس تسلیم شد. هر چند نیروهای رازآمیز درونش همچنان مقاومت می‌کردند و علیه نیروی رام‌نشدنی منطق می‌شوریدند، کرافت به دیدن پیرمرد رفت و به بهانه اینکه یکی از پایه‌های میز لق شده، از او خواست که میخ دیگری بر رویه میز بکوبد.

مدت ضربه‌های چکش، از اولین ضربه تا آخرین آن و فاصله دقیق هر یک از ضربه‌ها را یادداشت کرد. پس از بازگشت به خانه، مقابل رادیو نشست و اخبار ستاره‌ها و سیاره‌ها را گرفت و اولین چیزی که شنید خبر توفان عظیمی در سیاره پریان دریایی بود. زمان دقیق انفجارها و فاصله بین آنها، جزء به جزء با ضربات چکش باغبان منطبق بود.

آن شب کرافت سوگندی یاد کرد که امیدوار بود تا آخرین لحظه زندگی‌اش به آن پایبند بماند. از آن پس هرگز دو متر بیشتر به میز نزدیک نشد و هرگز در آن مورد با پیرمرد حرفی نزد. همچنان به عقل سلیم خود متکی بود و عاقلانه‌ترین کار را زندگی آرام می‌دانست تا اینکه بیماری یا حادثه‌ای به زندگی‌اش و رازش پایان دهد.

همچنان قسم خورد که دیگر به مسائلی که از عهده حل آنها برنمی‌آید فکر نکند، به خصوص درباره گذشته سیاره پیش از آنکه میز ساخته شود و درباره آینده آن پس از مرگ پیرمرد و پوسیدن میز در زیر باران. بهتر آن بود که پیرمرد و سیاره کشف ناشده را به حال خود رها می‌کرد.

با این همه مدتی طول کشید تا کرافت توانست بر خود مسلط شود و به زندگی خود در دهکده سرسبز، نزدیک پیرمرد و باغش بازگردد.

کرافت به خوبی آن روز را به خاطر داشت که دستخوش هیجانی جنون‌آمیز شده بود و داخل باغ پریده بود تا برای پیرمرد که دور تا دور صورت گرد و سرخش با هاله‌ای موهای سفید کم‌پشت پوشیده شده بود، توضیح دهد که او خدای قادر مطلق سیاره‌ای است که شاید از سیاره ما متمدن‌تر باشد و پیرمرد به آرامی خندیده بود، سرش را تمان داده بود و اشک‌هایش را خشک کرده بود و از خوش‌صحبتی افراد تحصیل‌کرده تعجب کرده بود.

marjan
چهارشنبه 20 بهمن 1389  7:11 AM
تشکرات از این پست
relax_girl
relax_girl
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 212
محل سکونت : خراسان

چوپان دروغگو، دروغگو نبود!

کمتر کسي است از ما که داستان چوپان دروغگو را نخوانده يا نشنيده باشد. خاطرتان باشد اين داستان يکي از درس‌هاي کتاب فارسي ما در آن ايام دور بود.
حکايت چوپان جواني که بانگ برمي‌داشت: آي گرگ! گرگ آمد و کشاورزان و کساني از آنهايي که در آن اطراف بودند، هر کس مسلح به بيل و چوب و سنگ و کلوخي، دوان دوان به امداد چوپان جوان مي‌دويد و چون به محل مي‌رسيدند اثري از گرگ نمي‌ديدند. پس برمي‌گشتند و ساعتي بعد باز به فرياد کمک! گرگ آمد دوباره دوان دوان مي‌آمدند و باز ردي از گرگ نمي‌يافتند، تا روزي که واقعا گرگ‌ها آمدند و چوپان هر چه بانگ برداشت که: کمک کسي فرياد رس او نشد و به دادش نرسيد و الي آخر. . .
احمد شاملو که يادش زنده است و زنده ماند، در ارتباط با مقوله‌اي، همين داستان را از ديدگاهي ديگر مطرح مي‌کرد.
مي‌گفت: تمام عمرمان فکر کرديم که آن چوپان جوان دروغ مي‌گفت، حال اينکه شايد واقعا دروغ نمي‌گفته. حتي فانتزي و وهم و خيال او هم نبوده. فکر کنيد داستان از اين قرار بوده که:
گله‌اي گرگ که روزان وشباني را بي هيچ شکاري، گرسنه و درمانده آوارۀ کوه و دره و صحرا بودند از قضا سر از گوشۀ دشتي برمي‌آورند که در پس پشت تپه‌اي از آن جوانکي مشغول به چراندن گله‌اي از خوش‌ گوشت‌ترين گوسفندان و بره‌هاي که تا به حال ديده‌اند. پس عزم جزم مي‌کنند تا هجوم برند و دلي از عزا درآورند. از بزرگ و پير خود رخصت مي‌طلبند.
گرگ پير که غير از آن جوان و گوسفندانش، ديگر مردان و زنان را که آنسوتر مشغول به کار بر روي زمين کشت ديده مي‌گويد: مي‌دانم که سختي کشيده‌ايد و گرسنگي بسيار و طاقت‌تان کم است، ولي اگر به حرف من گوش کنيد و آنچه که مي‌گويم را عمل، قول مي‌دهم به جاي چند گوسفند و بره، تمام رمه را سر فرصت و با فراغت خاطر به نيش بکشيد و سير و پر بخوريد، ولي به شرطي که واقعا آنچه را که مي‌گويم انجام دهيد.
مريدان مي‌گويند: آن کنيم که تو مي‌گويي. چه کنيم؟
گرگ پير باران ديده مي‌گويد: هر کدام پشت سنگ و بوته‌اي خود را خوب مستتر و پنهان کنيد. وقتي که من اشارت دادم، هر کدام از گوشه‌اي بيرون بجهيد و به گله حمله کنيد؛ اما مبادا که به گوسفند و بره‌اي چنگ و دندان بريد. چشم و گوش‌تان به من باشد. آن لحظه که اشاره کردم، در دم به همان گوشه و خفيه‌گاه برگرديد و آرام منتظر اشارت بعد من باشيد.
گرگ‌ها چنان کردند. هر کدام به گوشه‌اي و پشت خاربوته و سنگ و درختي پنهان.
گرگ پير اشاره کرد و گرگ‌ها به گله حمله بردند.
چوپان جوان غافلگير و ترسيده بانگ برداشت که: آي گرگ! گرگ آمد صداي دويدن مردان و کساني که روي زمين کار مي‌کردند به گوش گرگ پير که رسيد، ندا داد که ياران عقب‌نشيني کنند و پنهان شوند.
گرگ‌ها چنان کردند که پير گفته بود. مردان کشت و زرع با بيل و چوب در دست چون رسيدند، نشاني از گرگي نديدند. پس برفتند و دنبالۀ کار خويش گرفتند!
ساعتي از رفتن مردان گذشته بود که باز گرگ پير دستور حملۀ بدون خونريزي!!! را صادر کرد.
گرگ‌هاي جوان باز از مخفي‌گاه بيرون جهيدند و باز فرياد کمک کنيد! گرگ آمد از چوپان جوان به آسمان شد. چيزي به رسيدن دوبارۀ مردان چوب به دست نمانده بود که گرگ پير اشارت پنهان شدن را به ياران داد. مردان چون رسيندند باز ردي از گرگ نديدند. باز بازگشتند.
ساعتي بعد گرگ پير مجرب دستور حمله‌اي دوباره داد. اين بار گرچه صداي استمداد و کمک‌خواهي چوپان جوان با همۀ رنگي که از التماس و استيصال داشت و آبي مهربان آسمان آفتابي آن روز را خراش مي‌داد، ولي ديگر از صداي پاي مردان چماق‌دار خبري نبود...!
گرگ پير پوزخندي زد و اولين بچه برۀ دم دست را خود به نيش کشيد و به خاک کشاند. مريدان پير چنان کردند که مي‌بايست...
از آن ايام تا امروز کاتبان آن کتابها بي‌آنکه به اين تاکتيک جنگي!!! گرگ‌ها بينديشند، يک قلم در مزمت و سرکوفت آن چوپان جوان نوشته‌اند و آن بي‌چارۀ بي‌گناه را براي ما طفل معصوم‌هاي آن روزها دروغگو جا زده و معرفي کرده‌اند.
خب البته اين مربوط به آن روزگار و عصر معصوميت ما مي‌شود. امروز که بنا به شرايط روز هر کداممان به ناچار براي خودمان گرگي شده‌ايم! چه؟
اگر هنوز هم فکر مي‌کنيد که آن چوپان دروغگو بوده، يا کماکان دچار آن معصوميت قديم هستيد و يا اين حکايت را به اين صورت نخوانده بوديد حالا ديگر بهانه‌اي نداريد...!

 

منبع: راوي حکايت باقي

marjan
چهارشنبه 20 بهمن 1389  7:12 AM
تشکرات از این پست
relax_girl
relax_girl
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 212
محل سکونت : خراسان

داستان خواندنی و غمگین “در پی خوشبختی”

مرد، دوباره آمد همانجای قدیمی روی پله های بانک، توی فرو رفتگی دیوار یک جایی شبیه دل خودش، کارتن را انداخت روی زمین، دراز کشید، کفشهایش را گذاشت زیر سرش، کیسه را کشید روی تنش، دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش…
خیابان ساکت بود، فکرش را برد آن دورها، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد.
در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را میدید و صورت ها را صورتها مات بود و خنده ها پررنگ ، هوا سرد بود، دستهایش سردتر، مچاله تر شد، باید زودتر خوابش میبرد
صدای گام هایی آمد و .. رفت، مرد با خودش فکر کرد، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد، خنده ای تلخ ماسید روی لبهایش.
اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد میشد، شاید مسخره اش می کردند، مرد غرور داشت هنوز، و عشق هم داشت، معشوقه هم داشت، فاطمه، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندید، به روزی فکر کرد که از فاطمه خداحافظی کرده بود برای آمدن به شهر…
گفته بود: بر میگردم با هم عروسی می کنیم فاطی، دست پر میام …فاطمه باز هم خندیده بود.
آمد شهر، سه ماه کارگری کرد، برایش خبر آوردند فاطمه خواستگار زیاد دارد، خواستگار شهری، خواستگار پولدار، تصویر فاطمه آمد توی ذهنش، فاطمه دیگر نمی خندید…
آگهی روی دیوار را که دید تصمیمش را گرفت، رفت بیمارستان ، کلیه اش را داد و پولش را گرفت ، مثل فروختن یک دانه سیب بود…!!!
حساب کرد ، پولش بد نبود ، بس بود برای یک عروسی و یک شب شام و شروع یک کاسبی!!!
پیغام داد به فاطمه بگویند دارد برمیگردد…
یک گردنبند بدلی هم خرید، پولش به اصلش نمی رسید، پولها را گذاشت توی بقچه، شب تا صبح خوابش نبرد.
صبح توی اتوبوس بود، کنارش یک مرد جوان نشست.
- داداش سیگار داری؟
سیگاری نبود، جوان اخم کرد.
نیمه های راه خوابش برد، خواب میدید فاطمه می خندد، خودش می خندد، توی یک خانه یک اتاقه و گرم.


 

چشم باز کرد ، کسی کنارش نبود ، بقچه پولش هم نبود ، سرش گیج رفت ، پاشد :
- پولام .. پولاااام .
صدای مبهم دلسوزی می آمد ،
- بیچاره ،
- پولات چقد بود؟
- حواست کجاست عمو؟
پیاده شد ، اشکش نمی آمد ، بغض خفه اش می کرد ، نشست کنار جاده ، از ته دل فریاد کشید، جای بخیه های روی کمرش سوخت.
برگشت شهر، یکهفته از این کلانتری به آن پاسگاه، بیهوده و بی سرانجام ، کمرش شکست ، دل برید ، با خودش میگفت کاشکی دل هم فروشی بود.

- پاشو داداش ، پاشو اینجا که جای خواب نیس …
چشمهاشو باز کرد ، صبح شده بود ، تنش خشک شده بود ،خودشو کشید کنار پله ها و کارتن رو جمع کرد.
در بانک باز شد ، حال پا شدن نداشت ، آدم ها می آمدند و می رفتند.
- داداش آتیش داری؟
صدا آشنا بود، برگشت، خودش بود ، جوان توی اتوبوس ، وسط پیاده رو ایستاده بود ، چشم ها قلاب شد به هم ، فرصت فکر کردن نداشت ، با همه نیرویی که داشت خودشو پرتاب کرد به سمت جوان دزد.
- آی دزد ، آیییییی دزد ، پولامو بده ، نامرد خدانشناس … آی مردم …
جوان شناختش.
- ولم کن مرتیکه گدا ، کدوم پولا ، ولم کن آشغال …
پهلوی چپش داغ شد ، سوخت ، درست جای بخیه ها ، دوباره سوخت ، و دوباره ….افتاد روی زمین.
جوان دزد فرار کرد.
- آییی یی یییییی
مردم تازه جمع شده بودند برای تماشا، دستش را دراز کرد به سمت جوان که دور و دور تر میشد ،
- بگیریتش .. پو . ل .. ام
صدایش ضعیف بود ، صدای مبهم دلسوزی می آمد :
- چاقو خورده …
- برین کنار .. دس بهش نزنین …
- گداس؟
- چه خونی ازش میره …
دستش را گذاشت جای خالیه کلیه اش ، دستش داغ شد
چاقوی خونی افتاده بود روی زمین ، سرش گیج رفت ، چشمهایش را بست و … بست .
نه تصویر فاطمه را دید نه صدای آدم ها را شنید ، همه جا تاریک بود … تاریک .

همه زندگی اش یک خبر شد توی روزنامه : یک کارتن خواب در اثر ضربات متعدد چاقو مرد . همین…
هیچ آدمی از حال دل آدم دیگری خبر ندارد ، نه کسی فهمید مرد که بود، نه کسی فهمید فاطمه چه شد ؛مثل خط خطی روی کاغذ سیاه می ماند زندگی…
بالاتر از سیاهی که رنگی نیست ، انگار تقدیرش همین بود که بیاید و کلیه اش را بفروشد به یک آدم دیگر ، شاید فاطمه هم مرده باشد ، شاید آن دنیا یک خانه یک اتاقه گرم گیرشان بیاید و مثل آدم زندگی کنند ، کسی چه میداند ؟!
کسی چه رغبتی دارد که بداند ؟
زندگی با ندانستن ها شیرین تر می شود ، قصه آدم ها ، مثل لالایی نیست
قصه آدم ها ، قصیده غصه هاست …

marjan
چهارشنبه 20 بهمن 1389  7:13 AM
تشکرات از این پست
relax_girl
relax_girl
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 212
محل سکونت : خراسان

اس ام اس زیبا سخنان بزرگان

 شکسته های دلت را به بازار خدا ببر، خدا، خود بهای شکسته دلان است

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

دلت را جایی...حوالی خدا...چهار میخ کن که با رفتن این و آن  نــــرود!!.

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *


دیار عاشقی هم شهر هـــرت داره!


خیلی راحت دل مـی دزند، دل می بـرند ،دل می شکنـتند

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

دوستان پاک چوبهای خیسی هستند که با آتش زندگی نه میسوزند و نه خاکستر می شوند

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

شاد بودن بزرگ ترین انتقامیست که میتوان از زندگی گرفت....

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *


بعضی آدم‌هـــا شهامت این رو ندارند دوست کـه هیچ، دشمن‌های خوبی و قابل احترامی باشــن!..

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

در عالم امکان، امکان هر اتفاقی هست

هیچ آدمی از هیچ چیزی در امان نیست


تو عاقبتمان را به خیر کن خدایا

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

اگر می خواهی آب باشی

 باید اول قطره باشی

 قطره آبی پشت شیشه

 تاب اگر آوردی

نلرزیدی اگر

 حتم روزی دریا میشوی

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

رویاها همواره رویا می مانند.


پس نیازی نیست که لمس شان کنی.


اگر رویای خود را لمس کنی خواهد مرد.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

از تمام داشته هایت که به آن می بالى خدا را جدا کن بعد ببین چه دارى ؟
به همه کمبودهایت که از آن می نالى خدا را بیفزا و ببین دیگر چه کم دارى ؟

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

برای پناهندگی به درگاه خدا ، نیاز به هیچ گذرنامه و ویزایی نیست . .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *


برترین نوع ایمان آن است که بدانی هر جا هستی خدا با توست پیامبر اکرم(ص)

marjan
چهارشنبه 20 بهمن 1389  7:13 AM
تشکرات از این پست
relax_girl
relax_girl
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 212
محل سکونت : خراسان

تک بیتی های عاشقانه ناب اسفند ماه

یک شب خیال چشم تودیدیم به خواب

ز آن شب دگر، به چشم ندیدیم خواب را

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

اه چه شود اگر شبی  بر لب من نهی لبی

تا به لب تو بسپرم، جان به لب رسیده را

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

بر لبم کس خنده ای هرگز مدید الا مگر

در میان گریه بر احوال خود خندیده ام

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

دلی بستم به آن عهدی که بستی

تو آخر هر دو را با هم شکستی

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

اگر دورم زدیدارت دلیل بی وفایی نیست
 وفا آن است که نامت را همیشه زیر لب دارم

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

بقیه تک بیتی های عاشقانه  ناب و زیبا در ادامه مطلب

 

 

فریاد از آن نرگس مستی که تو داری

آه از دل بیگانه پرستی که تو داری

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

تپیدن ، سوختن، در خاک و خون غلطیدن و مردن

بحمدالله که درد عاشقی تدبیرها دارد

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

سراغ یار می پرسم به هر کس می رسم اما

به خود آهسته می گویم که یا رب بی خبر باشد

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

رفت از نظر و، ز دل نرفت این غلط است

کز دل برود، هر آنکه از دیده برفت

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

 رفیق بی وفا را کمتر از دشمن نمی دانم

شوم قربان آن دشمن که بویی از وفا دارد
 

marjan
چهارشنبه 20 بهمن 1389  7:14 AM
تشکرات از این پست
relax_girl
relax_girl
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 212
محل سکونت : خراسان

اس ام اس مخصوص امام زمان و روز جمعه

جمعه یعنی یک هوای غصه دار
جمعه یعنی لحظه لحظه انتظار
جمعه یعنی یک سما فریاد و آه
جمعه شد آقا کجایی ؟ بین راه!
جمعه وصل و رسیدن کی شود؟

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

از صبح ازل دل شده دیوانه مهدي
مبهوت و خمار از می میخانه مهدي
محبوب خدا می شود اندر همه عالم
دیوانه شود هر که ز پیمانه مهدي
فردوس برین را بدهم تا که دهندم
دیداری از آن صورت جانانه مهدي
ما را فقط این بس که ببینیم و بمیریم
آن دیده جادوئی و مستانه مهدي

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

یا مهدي
چشم انتظار می شینم و زل می زنم به پنجره
هر غروبا با یادتو می زنم این دل وگره
آرزوها رو خط به خط رج می زنم به دامنت
تا تو بيا ببینمت سوار دشت آینه

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *


مهدي بيا
شاید اگه دل بشکنم
مُهر سکوت به لب زنم
لحظه به لحظه دم زنم: مهدي بيا ...
مهدي بياد

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *


بيا مهدي شب هجران سفر کن
بيا از پرده ی سیاه گذر کن
بيا ای آفتاب خوب پنهان
بيا شام مرا با خود سحر کن

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

گویند که تک سوار آید جمعه

آن رایحۀ بهار آید جمعه

درخانۀ امن عشق احرام به تن

آخِربه سر قرار آید جمعه

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *


میشود من باشم و وقتش شود؟
عاقبت یک جمعه خواهی نخواهی می رسد
بارالها میشود این هفته هجرانش به پایانی رسد؟

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *


جمعه آمد این دلم بی تاب شد
باز چشمانم حرامش خواب شد
بوی نرگس به فضا ی ما رسید
انتظارش سوی احساس ناب شد

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

جمعه روز عاشقی ودلبری است
سوی من جمعه همیشه سروری است
سرور عالم در این روز منجی است
او به هر پادشهی خود مهتری است

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

جمعه مظلومان همیشه انتظار
تا رسد آن منجی جوشن سوار
او زنورش این جهان روشن کند
شد شفای هردلی دارد بهار

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

جمعه شد آقا نگاهم بر در است
در فراق یار آهم از سر است
می نمایند جمعه ها گر افتخار
باشد از مهدی (عج) زهرا(س) انتظار

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *


هر بار که چشم می گشایم
در روزی که روز توست
با خود حرف ها دارم
در تنهایی ام ، ترا می جویم
آن روز ، خواهی آمد

marjan
چهارشنبه 20 بهمن 1389  7:15 AM
تشکرات از این پست
relax_girl
relax_girl
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 212
محل سکونت : خراسان

اس ام اس خنده دار و جوک جدید بهمن

من مورچه ای رو مسخره می کردم که سال ها عاشق یک تفاله ی چایی بود

خودم رو فراموش کردم که زمانی عاشق آشغالی بودم که فکر می کردم آدمه !

.

.

.

والدین گرامی

اینقدر نگین

“وقتی ما سن شما بودیم این جورخوب بودیم، اون جورخوب بودیم”

مادر بزرگ ها دهن لق تر از چیزین که فکر می کنین !

.

.

.

با عشق به من به من خیانت کردی

دل دادم و تو رد امانت کردی

رفتی و چه آسوده ز من دل کندی

هر دو قلمت خورد اگر برگردی !

.

.

.

آتش بگیره ایرانسم که کرد خارم

خواستم زنگ بزنم هیچ شارژ ندارم !

.

.

.

چند سال بعد  :

پسرم شما یادتون نمیاد ما یه زمانی آبگوشت رو با نون میخوردیم !

.

.

.

هی لوتی ۳ راه بیشتر نداری :

۱.با من باشی

۲.با تو باشم

۳.توافق کنی که باهم باشیم !

.

.

.

شبی به یاد ماندنی با کنسرت بهترین های موسیقی ایران !

هایده و مهستی – مکان سواحل زیبای بهشت

توسط تورهای ۷۴۷ ایران ایر !

.

.

.

غضنفر و اهالی شهر غضنفر اینا برای پیوستن به مختار عازم کوفه شدند !

.

.

.

شاد بروید و شاد روان برگردید !

(روابط عمومی هواپیمایی ایران)

marjan
چهارشنبه 20 بهمن 1389  7:16 AM
تشکرات از این پست
alireza110
alireza110
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : اسفند 1387 
تعداد پست ها : 327
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:پیرمردی خیلی خونـسرد

ممنون زیبا بود.پاسخ به:پیرمردی خیلی خونـسرد

یا علی

چهارشنبه 18 اسفند 1389  11:40 PM
تشکرات از این پست
qolameali
qolameali
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : شهریور 1390 
تعداد پست ها : 1301
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:پیرمردی خیلی خونـسرد

متشكرم موفق باشيد.

گر نگه دار من آن است که من می دانم          شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد

 

جمعه 22 مهر 1390  12:44 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها