می کنند بنابراین نه در حال زندگی می کنند نه در آینده اینکه آنها
به گونه ای زندگی می کنند
که گویی هرگز نمی میرند و به گونه ای می میرند نه گویی هرگز
نزیستند.
دستهای خدا دستانم را گرفت مدتی سکوت کردیم و من دوباره پرسیدم به
عنوان معبود
می خواهی کدام درس های زندگی رابندگانت بیاموزند؟
گفت: بیاموزند که آنها نمی توانند کسی را وادار کنند که عاشقشان
باشد همه ی کاری که
آنها می توانند بکنند این است که اجازه دهند خودشان دوست داشته
باشند بیاموزند که
درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند بیاموزند که فقط چند
ثانیه طول می کشد
تا زخم های عمیقی در قلب آنها که دوستشان داریم ایجاد کنیم اما
سالها طول می کشد
تا آن زخم ها را التیام بخشیم
بیاموزند که ثروتمند کسی نیست که بیشترین ها را دارد بلکه کسی است
که به کمترین ها
نیاز دارد
بیاموزند که دو نفر می توانند به یک نقطه نگاه کنند وآن را متفاوت
ببینند
بیاموزند که کافی نیست که دیگران را فقط ببخشند بلکه خود را نیز
باید ببخشند .
من با خضوع گفتم از شما به خاطر این گفتگو سپاسگذارم آیا چیز دیگری
هست که دوست
دارید به بندگانتان بگویید؟
خداوند لبخند زد و گفت :
فقط اینکه بدانند من اینجا
هستم همیشه!