سفید بخت ترین عروس دنیا
در هر کوی و برزن، تنها نام او بر سر زبانها می چرخید. هر کجا سخن از راستی و پاکی بود نام او آذین زبانها می شد.
آقای مدینه بود با اینکه مال ومکنتی نداشت.
با بردگان همانگونه رفتار می کرد که با آزادگان.
آوازه درستکاری و امانتداریش تا سرای با شکوه خدیجه، پرشوکت ترین و غنی ترین زن آن روز مکه، رسیده بود.
بانوی ثروتمند مکه آن روز در سرای خویش با دانشمندی یهودی گرم گفتگو بود که ناگهان ان جوان خوشنام شهر از میان کوچه گذشت.
دانشمند یهودی لحظه ای تامل کرد آنگاه رو به خدیجه کرد و گفت:
این جوان را که دیدی خاتم پیامبران خواهد بود. براستی چه نیکبخت است بانویی که شریک زندگانی او گردد.
کلام آن روز ان دانشمند یهودی ناخواسته شعله ای در خرمن جان خدیجه افکنده بود.
بانوی خردمند و با سیاست مکه از ان روز به بعد همواره فرصتی را می پایید تا درستی و راستی این جوان را خود محک زند.
آن شب، ملکه حجاز در حالیکه خود را سفید بخت ترین عروس همه تاریخ می دانست از باشکوهترین سرای آن دیار به سوی خانه ای گلین گام بر می داشت؛ اما نه با شاهزادگان یمنی که با یتیمی فقیر نواز که اگر چه در زمین خاکی تاج و تختی نداشت اما عرش خدا در دستان او بود.
یک از همین روزها خدمتکار خویش را فراخواند و برای محمد پیغامی فرستاد.
"کاروان تجاری من هم اکنون عازم شام است.ایا مایلید این کاروان را همراهی کنید"...
اینک کاروان با سودی سرشار به مکه بازگشته و محمد از این ازمون سرافراز بیرون آمده است.
میسره، خادم خدیجه، وقایع سفر را مو به مو برای خدیجه گزارش می کند:
... در بین راه نزدیک صومعه راهبی اتراق کردیم.
محمد، سرپرست كاروان به سوی درختی در همان نزدیكی رفت تا در سایه سارآن اندکی بیاساید.
نسطورا،راهب صومعه، تا چشمش بر این منظره افتاد سراسیمه جلو آمد و با تحیر پرسید:
-این شخص چه كسی است كه زیر این درخت آرمیده است؟
- مردی از قریش است، از اهل حرم.
- به خدا قسم تا كنون جز پیامبران خدا احدی در سایه این درخت قرار نگرفته است!!
گزارش مسرت بخش میسره طوفانی سترگ در دل خدیجه به پا کرد چندانکه به سرعت نزد عموی خویش،ورقة بن نوفل، که آدمی دانا واهل مطالعه بود رفت و آنچه شنیده بود برای او باز گفت.
- اگر اینگونه باشد که تو می گویی محمد باید همان پیامبر موعود باشد، و من اوصاف بسیاری از او در کتابها خوانده ام. (سیره ابنهشام، ج1، ص203)
خدیجه دیگر یقین داشت که محمد، همان مرد ایده آل زندگی اوست.
آری! آن جوان عرب ناخواسته سراسر قلب او را تسخیر کرده و خواب و قرار رااز او ربوده بود.
زن مدتها با خود می اندیشید تا چگونه خواسته قلبی خود را با او در میان بگذارد.
اما بالاخره راهی یافت تا آن راز سر به مهر را بر آفتاب افکند؛ تصمیمی سرنوشت ساز گرفت که بنا بر پیش گویی آن راهب نصرانی مسیر زندگی اش را عوض می کرد و او را براوج قله فضیلت و خوشبختی می نشاند.
کسی را فرستاد و محمد را نزد خود فراخواند.
اینک محمد روبروی اوست.
سکوت برای لحظاتی، تنها حرفی بود که میان ان دو رد و بدل شد.
و خدیجه بالاخره قفل زبان را گشود:
- من برای شما همسری برگزیده انم.
- همسر! آیا او را می شناسم؟
- آری!
- مایلم بدانم او کیست؟
با حجب و حیا در حالیکه سرش را به زیر انداخته بود گفت:
- او خدیجه کنیز شماست؟
فردای آن روز، ورقة بن نوفل، عموی خویجه، بین زمزم و مقام ابراهیم ایستاد و فریاد براورد:
- ای مردم عرب! خدیجه بانوی ثروتمند مکه اینک شما را گواه گرفته است بر این كه او خود و اموالش، بردگان، كنیزان و خادمان درگاهش، و ستوران وچهار پایان و ....همه و همه مهریه و هدایای او برای برای همسرش، محمد امین است، و این همه نیست مگر برای تجلیل از محمد و نیزمحبت خدیجه نسبت به او.
در تمام عرب کسی سراغ نداشت که زنی مهری اش را به همتای زندگیش هدیه کند.
گزارش مسرت بخش میسره طوفانی سترگ در دل خدیجه به پا کرد چندانکه به سرعت نزد عموی خویش،ورقة بن نوفل، که آدمی دانا واهل مطالعه بود رفت و آنچه شنیده بود برای او باز گفت.
و طبیعی بود که ابوجهل از روی حسادت در میان مردم فریاد برآورد که:
هان اى مردم عرب! آنچه من و شما تا کنون دیده ایم این است كه مردان مهریه زنان را می پردازند و نه برعکس؛ اما امروز خلاف آن را می شنویم.
و ابوطالب، عموی پیامبر(ص) چه نیکو پاسخش را گفته بود که:
"چه می گویی ای بی خرد!
به جوانمردی چون محمد هم دختر می دهند هم مهریه اش را؛ اما به مرد کم خردی چون تو، (دختر که نمی دهند هیچ) اگر هدیه هم دهی از تو نمی پذیرند."(بنگرید به: فاطمه زهرا از ولادت تا شهادت)
خطبه عقد در خانه خدیجه خوانده شد در حالیکه ابوطالب در میان خطبه می گفت:
«محمد برادر زاده من است كه اگر مقامش با هر فردى از قریش سنجیده شود، از او برتر می آید."
آری! آن شب، ملکه حجاز در حالیکه خود را سفید بخت ترین عروس همه تاریخ می دانست از باشکوهترین سرای آن دیار به سوی خانه ای گلین گام بر می داشت؛ اما نه با شاهزادگان یمنی که با یتیمی فقیر نواز که اگر چه در زمین خاکی تاج و تختی نداشت اما عرش خدا در دستان او بود.