یك معلم دلسوخته
سلام
یك معلم دلسوخته:
دیگر درخت ها هم از تماشای رهگذران
خسته شده اند.
برگ ها در قرق بعد از ظهر چرت می زنند و
تنها گهگاه،از هیاهوی گله ی سرگردان بادی بیدار شده غرغر كنان در جای خود غلتی می
خورند و دوباره به خواب می روند.
من از چارچوب تنگ و منجمر كلاس به
خیابان نگاه می كنم كه خمیازه كشان در امتداد گرم و
همیشگی
روز، نشسته و پایان كار روزانه را انتظار می كشد و شما منتظرید تا من برگردم و
برایتان آسمان هنر
را در
تنگ بی قواره ی چهارگزینه ی یك تست، قاب بگیرم...
راستی كه چه فاصله ی دور و بیهوده ای
ست از آن سوی میز تا این سوی آن...ای كاش میزها را جمع می كردند و مامی نشستیم و سفره ی دلمان را باز می
كردیم، می خندیدیم و شعر
می
خوردیم!
«هامون
سبطی»
تو بین منتظران هم، عزیز من چه غریبی!
عجیب تر که چه آسان نبودنت شده عادت، چه بیخیال نشستیم؛ نه کوششی نه وفایی!
فقط نشسته و گفتیم :
خدا کند که بيايي!
دوشنبه 21 بهمن 1387 11:17 PM
تشکرات از این پست