0

بخش قصه

 
pasargad54
pasargad54
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 2135
محل سکونت : اصفهان

بخش قصه

   
آی قصه قصه قصه                            نون و پنیر و پسته      
چهارشنبه 4 آذر 1388  4:09 PM
تشکرات از این پست
karbalanajaf
pasargad54
pasargad54
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 2135
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:بخش قصه ( کلاغ سفید)

قصه كلاغ سفيد  
قصه :

يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچكس نبود لانه ي آقا كلاغه و خانم كلاغه توي دهكده ي كلاغها روي يك درخت سپیدار بود. آنها سه تا بچه داشتند. اسم بچه هايشان سياه پر ، نوك سياه و مشكي بود. وقتي بچه ها كمي بزرگ شدند، آقا و خانم كلاغ به آنها پرواز كردن ياد دادند. بچه كلاغها هر روز از لانه بيرون مي آمدند و همراه پدر و مادرشان به گردش مي رفتند.

 يك روز همه ي آنها در يك پارك دور حوض نشسته بودند و آب مي خوردند كه چندتا پسربچه ي شيطان آنها را ديدند و با تير و كمان به سويشان سنگ انداختند. كلاغها ترسيدند و فرار كردند ؛ اما يكي از سنگها به بال مشكي خورد و او حسابي ترسيد. تا آمد فرار كند ، سنگ ديگري به سرش خورد و كمي گيج شد. اما هرطور بود پرواز كرد و از بچه ها دور شد. او خيلي ترسيده بود و رنگ پرهايش از ترس، مثل گچ سفيد شده بود . براي همين پدر و مادرش نفهميدند كه پرنده ي سفيدرنگي كه نزديك آنها پرواز مي كند، مشكي است و روي زمين دنبالش مي گشتند. مشكي هم كه گيج بود، نفهميد كه بقيه كجا هستند ، پريد و رفت تا اينكه افتاد توي لانه ي كبوترها و از حال رفت. كبوترها دورش جمع شدند و كمي آب به او دادند تا حالش جا آمد اما يادش نبود كه كيست و اسمش چيست و چطوري به آنجا آمده است. زبانش هم بند آمده بود و ديگر قار قار نمي كرد. كبوترها فكر كردند كه او هم كبوتر است. جا و غذايش دادند و مشكي پيش آنها ماند.چند روز گذشت و مشكي چيزي يادش نيامد.

 پدر و مادر و خواهر و برادرش خيلي دنبالش گشتند اما پيدايش نكردند. مشكي خيلي غمگين بود، چون نميدانست كيست و اسمش چيست. يك روز صبح تازه از خواب بيدار شده بود كه صداي قارقاري به گوشش رسيد.خوب گوش داد و اين آواز راشنيد: قارقار خبردار كي خوابه و كي بيدار؟ منم ننه كلاغه مشكي من گم شده كسي او را نديده؟ مشكي من بلا بود خوشگل و خوش ادا بود رنگ پراش سياه بود قارقار خبردار هركي كه او را ديده بياد به من خبر بده قارقار قارقار مشكي صداي مادرش را مي شنيد. صدا برايش آشنا بود اما نمي دانست كه اين صدا را كي و كجا شنيده است. از جايش بلند شد و نزديكتر رفت. به ننه كلاغه نگاه كرد. چشم ننه كلاغه كه به او افتاد ، از تعجب فريادي كشيد و گفت :« خداي من يك كلاغ سفيد! چقدر به چشمم آشناست!»
 پريد و به مشكي كاملاً نزديك شد. او را بو كرد و به چشمانش خيره شد و چند لحظه بعد داد زد:« خدايا اين مشكي منه! پس چرا سفيد شده؟» كبوترها دور آنها جمع شده بودند و نگاهشان مي كردند. يكي از كبوترها گفت:« اما اين كه رنگش مشكي نيست ، سفيده...»
 ننه كلاغه گفت:« اما من بوي بچه ام را مي شناسم ، از چشمهايش هم فهميدم كه اين بچه ي گم شده ي من مشكيه ....فقط نميدونم چرا رنگش سفيد شده ، شايد خيلي ترسيده و از ترس رنگش پريده ، اما مهم نيست من بچه ي عزيزم را پيدا كردم...»
 مشكي كم كم چيزهايي به يادش آمد. جاي ضربه هايي كه به سر و بالش خورده بود، هنوز كمي درد مي كرد. يادش آمد كه در پارك كنار حوض نشسته بود و آب مي خورد اما سنگي به بالش و سنگي هم به سرش خورد و حسابي ترسيد. او مدتي به ننه كلاغه نگاه كرد و بعد با خوشحالي گفت :« يادم اومد ، اسم من مشكيه ، تو هم مادرم هستي ، من گم شده بودم اما حالا پيش تو هستم آه مادرجون ...» كبوترها با خوشحالي و تعجب به آنها نگاه مي كردند. مشكي و مادرش از خوشحالي اشك مي ريختند. وقتي حالشان جا آمد، از كبوترها تشكر كردند و به دهكده ي كلاغها بازگشتند. همه ي كلاغها مخصوصاً آقا كلاغه و پرسياه و نوك سياه از بازگشت مشكي خوشحال شدند و جشن گرفتند. از آن روز به بعد همه ي كلاغها مشكي را سفيدپر صدامي زدند چون او تنها كلاغ سفيد دهكده ي آنها بود.

یک شنبه 8 آذر 1388  2:20 PM
تشکرات از این پست
karbalanajaf benjamin
benjamin
benjamin
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : مرداد 1388 
تعداد پست ها : 322
محل سکونت : تهران

پاسخ به:جوجه کوچولو

خیلی قشنگ  بود اما وقتی قصه را تعریف کردم  وتمام شد پسرم گفت چکار کنم هنوز

خوابم نمی برد
دوشنبه 16 آذر 1388  9:30 AM
تشکرات از این پست
m_bb88
m_bb88
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 969
محل سکونت : اذربایجان شرقی

پاسخ به:بخش قصه

ای جان.بمیرم واست.نی نی جونم

http://quran1391.blogsky.com/

پنج شنبه 19 آذر 1388  12:54 PM
تشکرات از این پست
pasargad54
pasargad54
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 2135
محل سکونت : اصفهان
سه شنبه 29 دی 1388  3:57 AM
تشکرات از این پست
karbalanajaf benjamin motahareh
pasargad54
pasargad54
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 2135
محل سکونت : اصفهان

بشو و نشو

کوچه خواب بود. با همة خانه‌ها و آدم‌ها و گربه‌هایش. خروس که خواند: - قوقولی قوقو! کوچه از خواب بیدارشد، با همه خانه‌ها و آدم‌ها و گربه‌ها و گنجشك‌هایش. کاری به کار آدم‌ها و خانه‌های کوچه نداریم. این کوچه دوتا گربه داشت؛ اسم اولی «بشو» بود؛ اسم دومی «نشو». شاید هم برعکس. آخر آنها خیلی به هم شبیه بودند. آن روز صبح نشو می‌خواست چشم‌هایش را باز کند، اما حال این کار را نداشت. فقط یکی از چشم‌ها را باز کرد و به دور و برش نیم نگاهی انداخت. بشو هر دوتا چشم خود را باز کرد و به کوچه خیره شد. نشو می‌خواست بگوید: «سلام!» ولی حالش را نداشت. به جای سلام خمیازه بلندی کشید. بشو گفت: «سلام پسر عمو! صبح به خیر!» نشو می‌خواست بگوید: «واي كه چه قدر گرسنه‌ام.» ولی نگفت. انگار لب‌هایش را با چسب به هم چسبانده بودند. بشو گفت: «وای که چه‌قدر گرسنه‌ام. حاضرم برای سير شدن از صبح تا شب ظرف‌های یک رستوران را تمیز کنم؛ البته با زبانم.» نشو هم می‌خواست درباره پیدا کردن غذا چیزی بگوید اما حالش را نداشت. خمیازه‌ای کشید و به گوشت‌های چسبیده به استخوان مرغ فکر کرد. مرغی که آب‌پز شده باشد، همراه با سس و سوپ و كمي هم ته ماندة ترشي. به‌به! ولي اينها فقط در خيال بودند. او حتی حال بو کشیدن هم نداشت. اما بشو نفس بلندی کشید، به امید این که بوی غذا را احساس کند، ولی بی‌فایده بود. ساکت شد و به صدای قار و قور شکم گرسنه‌اش گوش داد. اما این شکم او نبود که قار و قور می‌کرد. صدای شکم نشو بود. رو كرد به او و گفت: «نشو، پاشو دنبال غذا برویم!» نشو گفت: «برو... بابا... تو... هم... حال...» بشو در فکر فرو رفت. نشو به چرت فرو رفت. همین موقع گنجشکی بال بال زد و جیک‌جیک کرد و از راه رسید و گفت: «می‌آیید با هم بازی؟» نشو با مسخرگی گفت: «بازی!» بشو با شادی گفت: «چه بازی!» گنجشک گفت: «قايم موشك.» نشو آب دهانش را قورت داد و گفت: «موش كجا بود؟ اين هم دلش خوشه.» بشو سر و گوشش را جنباند و گفت: «من قربان موش مي‌روم. ولي موش كجا بود؟» با اين حال قبول کرد و گفت: «باشه. من اول چشم می‌گذارم.» نشو از گوشه چشم راست بشو را نگاه کرد؛ حرفی نزد، ولی معنی نگاهش این بود: - تو می‌خواهی با این جوجه گنجشک بازی کنی؟ - بله. از اینجا خوابیدن و به صدای شکم تو گوش دادن که بهتر است. - انگار لقمه بدی هم نیست! - اصلاً حرفش را نزن؛ او همبازي من است. - مگر تو گرسنه نبودی؟ - چرا. ولی اگر بازی بکنم گرسنگی از یادم می‌رود. از صداي قار و قور شكم تو هم راحت مي‌شوم. نشو به چرت زدن و خرناس کشیدن ادامه داد. بشو جست و خیزکنان با گنجشک کوچولو بازی کرد. یک بار او را بالای درختی پیدا کرد. یک بار پشت یک پنجره. یک بار لبة پشت‌بام. آخرین بار او را پشت یک سطل زباله پیدا کرد. ناگهان بوی گوشت به دماغش خورد و گفت: «سُک سُک! بازی تمام شد؛ بقيه‌اش برای فردا.» گنجشک رفت و او را با یک ماهی نیم خورده تنها گذاشت. بشو سرش را توي سطل كرد و ماهی را خورد و خورد، بعد زبانش را تكان‌تكان داد و گفت: «به‌به!» بعد دور لب‌هایش را لیسید و آرام و خوشحال رفت کنار نشو دراز کشید. پلک نشو کمی باز شد و او را نگاه کرد. بشو پرسید: «خوابی یا بیدار؟» نشو حرفی نزد. لابد اگر چیزی می‌گفت گرسنه‌تر می‌شد. بشو میویی کرد و سرش را روی دست‌هایش گذاشت و به خواب عمیقی فرو رفت. نشو هم می‌خواست همین کار را بکند، اما نتوانست. او خیلی گرسنه بود؛ خیلی گرسنه. و یک گربة گرسنه هیچ وقت خوابش نمی‌برد. همه این را می‌دانند.
شنبه 15 اسفند 1388  3:29 AM
تشکرات از این پست
benjamin motahareh
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:بخش قصه

ممنون از قصه های خوبتون
 
 
 
شنبه 15 اسفند 1388  10:18 AM
تشکرات از این پست
pasargad54
pasargad54
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 2135
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:بخش قصه

يكي بود, يكي نبود. پير مردي بود به نام عمو نوروز كه هر سال روز اول بهار با كلاه نمدي, زلف و ريش حنا بسته, كمرچين قدك آبي, شال خليل خاني, شلوار قصب و گيوة تخت نازك از كوه راه مي افتاد و عصا به دست مي آمد به سمت دروازة شهر. 
بيرون از دروازة شهر پيرزني زندگي مي كرد كه دلباختة عمو نوروز بود و روز اول هر بهار, صبح زود پا مي شد, جايش را جمع مي كرد و بعد از خانه تكاني و آب و جاروي حياط, خودش را حسابي تر و تميز مي كرد. به سر و دست و پايش حناي مفصلي مي گذاشت و هفت قلم, از خط و خال گرفته تا سرمه و سرخاب و زرك آرايش مي كرد. يل ترمه و تنبان قرمز و شليتة پرچين مي پوشيد و مشك و عنبر به سر و صورت و گيسش مي زد و فرشش را مي آورد مي انداخت رو ايوان, جلو حوضچة فواره دار رو به روي باغچه اش كه پر بود از همه جور درخت ميوة پر شكوفه و گل رنگارنگ بهاري و در يك سيني قشنگ و پاكيزه سير, سركه, سماق, سنجد, سيب, سبزي, و سمنو مي چيد و در يك سيني ديگر هفت جور ميوة خشك و نقل و نبات مي ريخت. بعد منقل را آتش مي كرد و مي رفت قليان مي آورد مي گذاشت دم دستش. اما, سر قليان آتش نمي گذاشت و همانجا چشم به راه عمو نوروز مي نشست. 
چندان طول نمي كشيد كه پلك هاي پيرزن سنگين مي شد و يواش يواش خواب به سراغش مي آمد و كم كم خرناسش مي زفت به هوا. 
در اين بين عمو نوروز از راه مي رسيد و دلش نمي آمد پيرزن را بيدار كند. يك شاخه گل هميشه بهار از باغچه مي چيد رو سينة او مي گذاشت و مي نشست كنارش. از منقل يك گله آتش برمي داشت مي گذاشت سر قليان و چند پك به آن مي زد و يك نارنج از وسط نصف مي كرد؛ يك پاره اش را با قندآب مي خورد. آتش منقل را براي اينكه زود سرد نشود مي كرد زير خاكستر؛ روي پيرزن را مي بوسيد و پا مي شد راه مي افتاد. 
آفتاب يواش يواش تو ايوان پهن مي شد و پيرزن بيدار مي شد. اول چيزي دستگيرش نمي شد. اما يك خرده كه چشمش را باز مي كرد مي ديد اي داد بي داد همه چيز دست خورده. آتش رفته سر قليان. نارنج از وسط نصف شده. آتش ها رفته اند زير خاكستر, لپش هم تر است. آن وقت مي فهميد كه عمو نوروز آمده و رفته و نخواسته او را بيدار كند. 
پير زن خيلي غصه مي خورد كه چرا بعد از آن همه زحمتي كه براي ديدن عمو نوروز كشيده, درست همان موقعي كه بايد بيدار مي ماند خوابش برده و نتوانسته عمو نوروز را ببيند و هر روز پيش اين و آن درد دل مي كرد كه چه كند و چه نكند تا بتواند عمو نوروز را ببيند؛ تا يك روزي كسي به او گفت چاره اي ندارد جز يك دفعة ديگر باد بهار بوزد و روز اول بهار برسد و عمو نوروز باز از سر كوه راه بيفتد به سمت شهر و او بتواند چشم به ديدارش روشن كند. 
پير زن هم قبول كرد. اما هيچ كس نمي داند كه سال ديگر پيرزن توانست عمو نوروز را ببيند يا نه. چون بعضي ها مي گويند اگر اين ها همديگر را ببينند دنيا به آخر مي رسد و از آنجا كه دنيا هنوز به آخر نرسيده پيرزن و عمو نوروز همديگر را نديده اند
پنج شنبه 5 فروردین 1389  3:09 PM
تشکرات از این پست
benjamin motahareh
mostafavys12
mostafavys12
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 656
محل سکونت : خراسان رضوي

پاسخ به:بخش قصه ( کلاغ سفید)

خيلي عالي بود دخترم اين قصه را خيلي دوست دارد ومجبورم ميكنه هر شب برايش تعريف كنم

دوشنبه 15 شهریور 1389  9:22 AM
تشکرات از این پست
karbalanajaf
karbalanajaf
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : اسفند 1387 
تعداد پست ها : 393
محل سکونت : ایران

پاسخ به:بخش قصه

سلام

خوب بود

 

زندگی یعنی تکاپو

زندگی یعنی هیاهو

زندگی یعنی شب نو , روزنو , اندیشه نو

زندگی یعنی غم نو , حسرت
نو , پیشه نو


 
یک شنبه 21 شهریور 1389  6:40 PM
تشکرات از این پست
karbalanajaf
karbalanajaf
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : اسفند 1387 
تعداد پست ها : 393
محل سکونت : ایران

پاسخ به:بخش قصه

سلام

خوبه

زندگی یعنی تکاپو

زندگی یعنی هیاهو

زندگی یعنی شب نو , روزنو , اندیشه نو

زندگی یعنی غم نو , حسرت
نو , پیشه نو


 
یک شنبه 21 شهریور 1389  6:42 PM
تشکرات از این پست
karbalanajaf
karbalanajaf
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : اسفند 1387 
تعداد پست ها : 393
محل سکونت : ایران

پاسخ به:بخش قصه

سلام

ممنونم

زندگی یعنی تکاپو

زندگی یعنی هیاهو

زندگی یعنی شب نو , روزنو , اندیشه نو

زندگی یعنی غم نو , حسرت
نو , پیشه نو


 
یک شنبه 21 شهریور 1389  6:43 PM
تشکرات از این پست
javadmirzaee
javadmirzaee
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 234
محل سکونت : تهران

پاسخ به:بخش قصه

جالب بود.ازاین داستانها بیشتربگذارید.باتشکرپاسخ به:بخش قصه

دوشنبه 5 مهر 1389  10:06 AM
تشکرات از این پست
motahareh
motahareh
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : مهر 1387 
تعداد پست ها : 88
محل سکونت : تهران

پاسخ به:بخش قصه ( کلاغ سفید)

آقا کلاغه خدا قوت

يعسوب

التماس دعا

سه شنبه 6 مهر 1389  4:35 PM
تشکرات از این پست
sadra_sn
sadra_sn
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 302
محل سکونت : زنجان

پناخورده شکر نکن

ناخورده شکر نکن

ناخورده شکر نکن

روزی بود، روزگاری بود روباه حیله گری بود که خیلی دلش می خواست کلاغی را که دور و بر او آشیانه کرده بود، بگیرد و بخورد. اما کلاغ هم کلاغ باهوشی بود و روباه مطمئن بود که به این سادگی دم به تله نمی دهد و اصلا به او نزدیک نمی شود.

روباه، برای اینکه کلاغ را نوش جان کند، هزار تا نقشه کشید. آخر کار فکرش به اینجا رسید که خودش را به موش مردگی بزند. با خود گفت: «وقتی کلاغ ببیند من مرده ام، دیگر از من نمی ترسد و به من نزدیک می شود. آن وقت من هم در یک فرصت مناسب، او را می گیرم و می خورم.»

با این فکر، روباه صبح زود، و پیش از آنکه کلاغ از لانه اش بیرون بیاید، رفت و در جایی که معمولاً کلاغ از بالای آن پرواز می کرد، دراز به دراز خوابید. هر کس روباه را در آن وضع می دید، فکر می کرد ک بیچاره مدت هاست مرده است. کلاغ از همه جا بی خبر هم، وقتی روباه را به آن شکل دید که روی زمین افتاده و تکان نمی خورد، همین فکر را کرد. خوشحال بود که از شرّ یکی از دشمنانش خلاص شده است. دلش می خواست چشم های آن روباه مرده را در آورده و بخورد. بال و پری زد که این کار را بکند، اما از آنجا که کلاغ ها موجودات باهوش و حسابگری هستند، با خود گفت: «نکند روباه حلیه گر حقّه ای سوار کرده و نمرده باشد! اگر خودش را به مردن زده باشد، وای به حال پرنده ای که دور و برش پرواز کند!»

کلاغ، برای اینکه مطمئن شود روباه مرده است، یک ساعتی همان دور و برها پرسه زد. روباه هم که متوجه قضایا بود، از جا تکان نخورد. کلاغ کم کم داشت مطمئن می شد که روباه مرده و وقت خوردن چشم هایش شده است که باز هم فکری به خاطرش رسید. با خود گفت: «نباید به این راحتی باور کنم که روباه مرده و این کارش حقه بازی نیست. بهتر است بدون اینکه به او نزدیک شوم، دورش خطی بکشم و بروم دنبال کارم. اگر فردا هم دیدم روباه توی همان دایره ای که دورش کشیده ام مانده، می فهمم که مرده است؛ اما اگر جا به جا شد، می فهم که حقه سوار کرده است. اگر کمی احتیاط کنم و بی گدار به آب نزنم، بهتر است. چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی؟»

ناخورده شکر نکن

با این فکر، کلاغ با رعایت فاصله ی لازم به روباه نزدیک شد. دور روباه خطی کشید و پر کشید و رفت دنبال آب و دانه.

روباه وقتی که دید کلاغ از آنجا رفته است، از جا بلند شد. کش و قوسی به خودش داد و رفت دنبال شکار دیگری تا گرسنه نماند. شب شد، شب هم جای خودش را به روشنایی روز داد. هنوز آفتاب از پشت کوه ها سر نزده بود و کلاغ از لانه اش بیرون نیامده بود که روباه خودش را به دایره ای که کلاغ دورش کشیده بود رساند. مثل روز پیش، دراز به دراز توی دایره خوابید. سعی کرد که شکل بدنش هم درست مثل روز قبل باشد.

کلاغ از خواب بیدار شد. قارقاری کرد و یاد کار دیروزش افتاد. با عجله پرید و بالای درختی نشست که روباه زیر آن خوابیده بود. چیزی که دید، برایش خوشحال کننده بود با دیدن روباه به شکل و حالت روز گذشته، باور کرد که روباه مرده است. با خیال راحت پرید و رفت روی سر روباه نشست تا چشم هایش را نوک بزند و بخورد. روباه که مدت ها انتظار چنین فرصتی را می کشید، در یک حرکت سریع، پرید و کلاغ را به دندان گرفت. کلاغ فهمید که با آن همه زرنگی و باهوشی، گول حیله های روباه را خورده است. از این که بیشتر دقت نکرده بود، خیلی پشیمان شد، اما دیگر پشیمانی سودی نداشت با خود گفت: «نباید ناامید شوم. باید هر طور شده خودم را نجات بدهم.»

فکری کرد و نقشه ای کشید و گفت: «روباه جان! می دانم که از شکار کردن من خیلی خوشحالی. من گول تو را خوردم و این حقّم است که به دام تو بیفتم.»

روباه که واقعاً خوشحال بود، کمی رقصید تا خوشحالی خودش را نشان بدهد.

کلاغ به روباه گفت: «می خواهی مرا بخوری، بخور! اما به خودت مغرور نشو و این جوری نرقص. به جای اینکه برقصی و این آخر عمری خون به دل من بکنی، خدا را شکر کن که شکار چاق و چلّه ای مثل من نصیبت کرده. مگر نشنیده ای که اگر شکر کنی، نعمت زیاد می شود و اگر شکر نکنی بیچاره می شوی؟»

روباه از حرف های کلاغ ترسید. سرش را بالا گرفت و دهانش را باز کرد که خدا را شکر کند. تا روباه دهانش را باز کرد، کلاغ از فرصت استفاده کرد و پرید روی شاخه ی درختی نشست. روباه که اصلاً باور نمی کرد شکارش را پس از آن همه زحمت از دست داده باشد، مات و حیران کلاغ را نگاه کرد و گفت: «چی شد؟»

کلاغ گفت: «چیزی نشد، هوش من از حقّه بازی تو بیشتر به درد خورد.

روباه گفت: «راست می گویی. یادم باشد که از این به بعد تا چیزی را نخورده ام، شکرش را به جا نیاورم.»

از آن روز به بعد، به کسی که با ساده دلی و بی خیالی به فکر خرج کردن درآمدهایی است که هنوز به دستش نرسیده، این مثل را می گویند.

مصطفی رحماندوست_مثل ها و قصه های مهر

سه شنبه 14 دی 1389  12:59 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها