0

حکایت های جالب

 
mohsenpour
mohsenpour
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1387 
تعداد پست ها : 137
محل سکونت : مازندران

حکایت های جالب

داستان گربه

در معبدی گربه ای وجود داشت که هنگام مراقبه ی راهب ها مزاحم تمرکز آنها میشد . بنا بر این استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان مراقبه می رسد یک نفر گربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد . این روال سالها ادامه پیدا کرد و یکی از اصول کار آن مذهب شد . سالها بعد استاد بزرگ در گذشت . گربه هم مرد . راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام مراقبه به درخت ببندند تا اصول مراقبه را درست به جای آورده باشند . سالها بعد استاد بزرگ دیگری رساله ای در باره ی اهمیت بستن گربه به درخت در هنگام مراقبه نوشت

خدایا با من حرف بزن

مردی با خود زمزمه کرد: خدایا با من حرف بزن

یه سازشروع به خواندن کرد؛ اما مرد نشنید،

فریاد براورد خدایا با من حرف بزن......اذرخش در اسمان غرید؛ اما مرد اعتنایی نکرد

مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت:پس تو کجایی؟؟؟؟ بگذار تو را ببینم....... ستاره ای درخشید؛ اما مرد ندید،

مرد فریاد کشید"خدایا یک معجزه به من نشان بده"......کودکی متولد شد و اما مرد باز توجهی نکرد،

مرد در نهایت یاس فریاد زد: خدایا خودت را به من نشان بده و بگذار تو را ببینم.........از تو خواهش میکنم... پروانه ای روی دست مرد نشست و او پروانه را پراند و به راهش ادامه داد...


درویش

درویشی در تاریکی وارد خانه اش شد و میان اتاق ماری دید.
وحشت کرده و از خانه بیرون رفته چراغی روشن کرد
و با چوبی به اندرون رفت تا مار را بکشد.
همین که روشنایی دید ِ درویش را بهبود بخشید
دید که ریسمانی بر روی زمین است که او مار فرض کرده بود.
دیدند درویش گریبان چاک می کند و می گرید.
گفتند این حال تو از برای چیست؟
گفت:نکند چراغ دیگری باشد که اگر روشن شود
معلوم شود که آن ریسمان هم نیست و چیز دیگریست!!!
دوشنبه 3 فروردین 1388  10:36 AM
تشکرات از این پست
morteza2009
morteza2009
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : اسفند 1387 
تعداد پست ها : 38
محل سکونت : tehran

پاسخ به:حکایت های جالب

khili jaleb bood
khaste nabashi
شنبه 15 فروردین 1388  10:14 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها