رفتگر چكمه را زير شير
آب گرفت. پاكش كرد. بُرد، به ديوارمسجد تكيهاش داد تا صاحبش پيدا شود
.
لنگه
چكمه به ديوار مسجد تكيه داشت. هر كه رد ميشد آن را ميديد. دعا ميكرد كه صاحبش
پيدا شود
.
لنگه چكمه به ديوار مسجد تكيه داشت، همان جور بيصاحب مانده بود. باد
و باران تندي آمد و انداختش روي زمين
.
چكمه گِلي و كثيف شده بود. بچهها زيرش
لگد ميزدند و با آن بازي ميكردند. يكي از بچهها، كه ديد لنگه چكمه صاحبي ندارد،
برش داشت. بردش خانه، و داد به برادرش. برادرش توي كارخانه «دمپاييسازي» كار
ميكرد. توي كارخانه، دمپاييهاي پاره و چكمههاي لاستيكي كهنه را ميريختند توي
آسيا. خردشان ميكردند. آبشان ميكردند و ميريختند توي قالب، و دمپايي و چكمه نو
ميساختند
.
هر روز كه مادر ليلا از كوچهشان ميگذشت، پسركي را ميديد، كه يك پا
بيشتر نداشت. هميشه جلوي خانهشان مينشست. فرفره ميفروخت و بازي كردن بچه را
تماشا ميكرد. مادر فكر كرد كه لنگه چكمه را بدهد به او. شايد به درد او
بخورد
.
مادر به خانه كه آمد، با ليلا حرف زد، و گفت
:
ليلا، اين چكمه به درد
تو نميخورد. بيا با هم برويم سر كوچه و آن را بدهيم به پسركي كه يك پا دارد، و
خانهشان روبروي خانه ماست
.
ليلا گفت
:
ـ اگر لنگه چكمه را بدهم به او، تو
برايم يك جفت چكمه ديگر ميخري؟
ـ بله كه ميخرم. حتماً ميخرم. اگر تا حالا
نخريدم، فرصت نكردم
.
ـ كِي ميخري؟ كي فرصت داري؟
تا آخر همين هفته ميخرم
.
آن قدر چكمههاي خوشگل تودكانها آوردهاند كه نگو
!
ـ خودم ميخواهم چكمه را به
آن پسر بدهم
.
باشد، فقط بايد جوري چكمه را به او بدهي كه ناراحت نشود
.
ـ
چشم
.
ليلا و مادرش لنگه چكمه را برداشتند و رفتند پيش پسرك. مادر دم خانه ايستاد
و ليلا چكمه را برد. روبروي پسرك ايستاد و گفت: «سلام
».
پسرك لبخندي زد و گفت
: «
سلام، فرفره ميخواهي؟
»
ليلا گفت
:
ـ نه، اين چكمه مال تو. نو و نو است. من
يك جفت چكمه داشتم كه لنگهاش گم شد. هر چه گشتيم پيدايش نكرديم. حيف است كه اين را
بيندازيم دور
.
پسرك ناراحت شد، و گفت
:
ـ من چكمه تو را نميخواهم
.