0

این بخش حاوی خاطرات پزشکان دلاور ایران اسلامی در خطوط مقدم جبهه است

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:این بخش حاوی خاطرات پزشکان دلاور ایران اسلامی در خطوط مقدم جبهه است


درد پني‌ سيلين

يك بار كه به عنوان استاژر رفته بودم، مردي را آوردند با سر درد شديد كه با دو دستش سرش را گرفته بود و فشار مي‌داد.
گلويش را ديدم كه چرك كرده و اگزودا داره و براش پني‌سيلين تزريق كرديم.
اين پني‌سيلين به قدري درد داشت كه از شدت درد، محل تزريق را گرفته و در حال رفتن، مي‌گفت: من يادم نيست كه سر درد داشتم، ولي اي كاش همان سردرد را داشتم تا اين درد را.
طفلك خيلي اذيت شده بود و من هنوز هم پس از سال‌ها كه به ياد او مي‌افتم دلم برايش مي‌سوزد.

   منبع:    كتاب پرسه درديارغريب (خاطرات پزشكان)  &nbsp-   صفحه: 258

 
 
چهارشنبه 13 بهمن 1389  3:13 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:این بخش حاوی خاطرات پزشکان دلاور ایران اسلامی در خطوط مقدم جبهه است

دكترچمران

دو اطاق عمل فعال داشتيم كه در هر اطاق چهار تخت تعبيه شده بود. به مجرد خالي شدن يكي از تخت‌ها، دكتر به اطاق عمل منتقل شد و دكتر دوائي، عمل ايشان را به عهده گرفت. دكتر چمران از ناحيه كف پا مصدوم شده بود. كف پا سوراخ سوراخ شده بود و پشت كناره خارجي رانش به وسعت زيادي از بين رفته بود. با توجه به داروي بيهوشي كمي كه در اختيار داشتيم، دكتر دوائي عمل را شروع كرد. چون زخم ناسور بود و پا له لورده شده بود بيحسي موضعي كارساز نبود. دكتر دوائي در حين عمل نگران درد دكتر بود و در همان حال به من اشاره كردند و گفتند كه ببينيم وضع ايشان چطور است. نگاهي به چهره دكتر چمران كردم، دكتر در حال نجوا و زمزمه بود. به آرامي گفتم: «دكتر ببخشيد درد داريد؟» در آن حالت خاص حاكم بر اطاق عمل دكتر به آرامي گفتند: «آقايان مشغول كار خود باشند. بگذاريد ما هم به كار خودمان مشغول باشيم و بعد بيهوش شدند.
پس از اتمام عمل، دكتر چمران را به ريكاوري منتقل كرديم و من مسئوليت مراقبت از ايشان را به عهده گرفتم.
در حين مراقبت از دكتر چمران، ناگهان سر و صداي توجهم را جلب كرد. به طرف صدا رفتم. از انتهاي راهرو مرد بلند قد لاغر اندامي را ديدم كه با چكمه گلي، يونيفورم سپاه كه يك چفيه روي دوشش انداخته بود، با سر و رويي غبار آلود و خاك گرفته، به آرامي به طرف من مي‌آيد و چند نفر به دنبال او گام برمي‌دارند. با كمي دقت متوجه شدم كه ايشان آقاي خامنه‌اي هستند كه مستقيماً از جبهه براي ملاقات دكتر چمران به بيمارستان گلستان آمده بودند. با چند تكه روزنامه بلافاصله كف اطاق ريكاوري را پوشاندم و ايشان وارد شدند و با دكتر چمران ملاقات كردند. در يكي دو متري ايشان در جايي كه اصلاً تصورش را نمي‌كردم ايستاده بودم. در آن لحظات، احساس خوش‌آيند و امنيت خاطر عجيبي به من دست داد. ايشان دكتر چمران را در آغوش گرفتند و در گوششان نجوا كردند و هردو خنديدند. اين صحنه براي من بسيار جالب و دلگرم كننده بود. اين ملاقات پنج دقيقه طول كشيد.
فرداي آن روز دكتر را به بخش منتقل كرديم و من انترن ويژه ايشان بودم. پس از چهل و هشت ساعت از ستاد ارتش دستور آمد كه دكتر بايد به بيمارستان ديگر منتقل شود. بلافاصله يك آمبولانس نظامي آمد و عمل انتقال با سرعت بسيار زيادي صورت گرفت.
من و دكتر دوائي او را بدرقه كرديم. من فكر مي‌كردم چه كوتاهي در حق ايشان در اين بيمارستان صورت گرفته كه چنين دستوري صادر شده است. به من خيلي برخورده بود كه كوتاهي ما در اين زمينه چه بود، كه دكتر چمران را با اين عجله از اين بيمارستان بردند؟
دكتر وائي كه حال مرا ديدند و متوجه موضوع شده بودند، گفتند: « اين يك دستور است و ما بايد انجام وظيفه كنيم. پس از عزيمت دكتر چمران، به بخش برگشتيم و مشغول ويزيت مجروحين شديم».
هنوز يك ربع يا بيست دقيقه از خروج دكتر چمران نگذشته بود، من و دكتر دوائي در حال تعويض لوله قفسه سينه يك رزمند بوديم كه صداي انفجار بسيار وحشتناكي اتاق را به شدت تكان داد، به نحوي كه بخشي از سقف فرو ريخت. اين بار محل انفجار بسيار به ما نزديك بود. مطابق معمول به طرف محل افنجار دويديم. چيزي كه مي‌ديدم باور نكردني و عجيب بود. براي لحظاتي من و دكتر مات و مبهوت به هم نگاه مي‌كرديم. باورمان نمي‌شد ويرانه‌اي كه مي‌ديديم بيست دقيقه پيش محل بستري شدن دكتر چمران باشد. اشك دور چشمانمان حلقه زده بود. شنيده بوديم كه ستون پنجم دشمن بسيار فعال عمل مي‌كند ولي تا اين حدش را نديده بوديم.

   منبع:    كتاب پرسه درديارغريب (خاطرات پزشكان)  &nbsp-   صفحه: 127
 
 
چهارشنبه 13 بهمن 1389  3:13 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:این بخش حاوی خاطرات پزشکان دلاور ایران اسلامی در خطوط مقدم جبهه است

سر نيزه در گلو

در اورژانس جواني را آورده بودند كه گلويش مجروح شده بود. اين زخم، زخم چاقو يا سرنيزه بود، وقتي از خط مقدم او را آوردند لوله‌اي در نايش تعبيه كرده بودند تا بتواند نفس بكشد. همان‌طور كه روي تخت خوابيده بود از لوله مذكور، با هر تنفس، خون، مثل فواره‌اي كه توي حوض باشد فوران مي‌كرد و در دم قطع مي‌شد و دوباره به هنگام بازدم، فواره خون دوباره جاري مي‌شد. اين جوان در آن حالت كاملاً هوشيار بود و با چشم خودش اين صحنه را مي‌ديد و مي‌‌دانست مي‌ميرد وكاري از ما ساخته نيست.
من با سرعت براي معاينه او اقدام كردم. با توجه به تكنولوژي موجود در آن‌جا هيچ كاري از من ساخته نبود و شايد هم سرعت اتفاقاتي كه مي‌افتاد اجازه تفكر نمي‌داد، چون هم‌زمان، ده‌ها مجروح ديگر در انتظار بودند و رسيدگي به همه آن‌ها از عهده ما خارج بود. متأسفانه او در مقابل چشمان ما شهيد شد و من اين صحنه را هرگز نمي‌توانم فراموش كنم.

   منبع:    كتاب پرسه درديارغريب (خاطرات پزشكان)  &nbsp-   صفحه: 164

 
 
چهارشنبه 13 بهمن 1389  3:14 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:این بخش حاوی خاطرات پزشکان دلاور ایران اسلامی در خطوط مقدم جبهه است

سرباز عراقي

آن روز، تعداد زيادي مجروح آوردند و اعمال جراحي ما از ساعت 9 صبح شروع شد. چند جراح بوديم كه پشت سر هم اعمال مختلف جراحي را انجام مي‌داديم. مشكل عمده‌‌اي كه داشتيم كمبود خون بود. چون در طول روز تعداد بسيار زيادي كيسه خون مصرف مي‌شد.
در حين عمل، مرد مسني را آوردند كه حدود پنجاه و پنج شش سال سن داشت. سؤال كردم كه: در چنين حملاتي چرا از پيرمردي به سن او استفاده كرده‌اند. گفتند: اين شخص يك سرباز عراقي است كه به اسارت درآمده و چون مجروح شده او را به بيمارستان آورده‌ايم تا مداوا شود. تير به گردن و سينه‌اش خورده بود. حدود ساعت يك بعد از ظهر عمل او را شروع كردم.
اول سينه‌اش را باز كردم، ولي گردنش نيز خونريزي شديدي داشت. عمل را آغاز كردم، اين عمل طاقت‌فرسا، هشت بار تكرار شد. پس از عمل شكم را دوختم. ولي به دليل خون‌ريزي مجبور شدم دوباره عمل را انجام دهم، ولي خون‌ريزي قطع نمي‌شد. دوباره باز مي‌كردم و باز هم عمل بعدي. خون بند نمي‌آمد. حدود 18 كيسه خون بهش دادم، در حالي‌كه ما براي رزمندگان خودمان نيز خون به اندازه كافي نداشتيم و مصرف كردن اين همه خون براي كسي كه فرزندان ما را به گلوله مي‌بست براي خيلي‌ها غير قابل باور بود. بالاخره ساعت نزديك دوازده شب بود كه آخرين عمل با موفقيت انجام شد، خون‌ريزي قطع شد و مريض هم خوب شد و فشار خون و علايم قلبي _ ريوي‌اش به حالت طبيعي برگشت و توانستيم او را از اطاق عمل به بيرون هدايت كنيم. پس از انجام عمل بيمار را براي پشتيباني بيشتر به اهواز اعزام كردند.

   منبع:    كتاب پرسه درديارغريب (خاطرات پزشكان)  &nbsp-   صفحه: 163

 
 
چهارشنبه 13 بهمن 1389  3:14 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:این بخش حاوی خاطرات پزشکان دلاور ایران اسلامی در خطوط مقدم جبهه است

سربازنمونه

سرباز داشتيم به نام بابائي كه خدا هر جا هست حفظش كند.
سرباز تنومندي بود و فداكاري‌هاي زيادي كرده بود. تازه نامزد كرده بود.
در زماني كه وضع جبهه كمي آرام بود، از من مرخصي گرفت و رفت تا نامزدش را ببيند، ولي بعد از مدت بسيار كوتاهي بازگشت. مي‌گفت طاقت نياورده زياد از جبهه دور باشد. يك هفته بعد، در يكي از عمليات و در بمباران منطقه سردشت دستش را از دست داد.
وقتي من رسيدم، ديدم روي برانكارد، كارهاي اوليه را براي انجام عمل جراحي انجام مي‌دهند. رنگ به چهره نداشت و خون زيادي از او رفته بود و تمام لباس‌هايش خوني بود. با همان حال نگاهي به من كرد به يك‌باره دلم فرو ريخت. جلو رفتم.
با دست ديگرش دست مرا گرفت و گفت: دكتر از من راضي شدي، من سرباز خوبي بودم؟
شما نگاه بكنيد؟ جواني با آن توانائي، دستش را از بازو از دست مي‌دهد و بدون فكر كردن به نقص عضوش ودر آن حال كه همه بايد طلب‌كار باشند و داد و بيداد كنند و هيستريك شوند و تحريك‌پذير، كه اين امر كاملاً طبيعي است.
ولي اين سرباز با خضوع و خشوع خاصي به من مي‌گويد كه آيا سرباز خوبي هستم و راضي هستي و آيا توانسته‌ام وظيفه‌ام را و دينم را انجام بدهم. اشكم در آمد.
چيزي براي گفتن نداشتم، تنها، صورتش را بوسيدم. پس مي‌بينيم كه شجاعان هم نمي‌ميرند.

   منبع:    كتاب پرسه درديارغريب (خاطرات پزشكان)  &nbsp-   صفحه: 329

 
 
چهارشنبه 13 بهمن 1389  3:14 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:این بخش حاوی خاطرات پزشکان دلاور ایران اسلامی در خطوط مقدم جبهه است

سرمازدگي

يادم هست كه از منطقه گيلان غرب سه سرباز آوردند كه در بلند‌ي هاي آن جا نگهباني مي‌دادند و به علت اشتباه در محاسبه، در تغيير كشيك و عدم تعويض به موقع يك پست، دچار سرمازدگي در دست و پاهاي‌شان شده بودند، كه مجبور شديم انگشت‌هاي يكي و پاي ديگري را قطع كنيم و سومي هم خوشبختانه به حال عادي برگشت.
آدم در جبهه همه چيز را مي‌ديد و تجربه مي‌كرد. گر چه اين تجربه به قيمت گزافي به دست مي‌آمد.

   منبع:    كتاب پرسه درديارغريب (خاطرات پزشكان)  &nbsp-   صفحه: 276
 
 
چهارشنبه 13 بهمن 1389  3:15 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:این بخش حاوی خاطرات پزشکان دلاور ایران اسلامی در خطوط مقدم جبهه است

سرنوشت يك جانباز

جواني از اهالي آبادان را آورده بودند، با زيرپوش سفيد.
اسمش دقيقاً يادم هست، حيدري بود. خمپاره خورده بود، كاملاً به هوش بود و پاي راستش از زير زانو قطع شده بود و با يك پوست به بدنش وصل بود. با همان وضع او را به اورژانس آورده بودند. خودش هم متوجه بود كه پايش خيلي قضيه دارد و نگه داشتني نيست.
5 دقيقه بود كه در اورژانس بود. پايش را نگاه كردم، از بالاي زانو محكم بسته بودند. از شدت درد آن قدر لب‌هايش را گاز گرفته بود كه تمام لب‌هايش خوني بود. براي يك لحظه به من نگاه كرد. (من حالا هم كه به ياد ان لحظه مي‌افتم بغضم مي‌گيرد)
پرسيد: آقاي دكتر پايم را قطع مي‌كنند؟ و غش كرد.
وقتي اين صحنه را به ياد مي‌آورم و وقتي كسي را مي‌بينم كه كج راه مي‌رود و يا يك پا ندارد، به اين فكر مي‌كنم كه چقدر زجر كشيده تا توانسته تا قطع شدن پايش آن همه سختي را تحمل كند.
ساعت‌ها در خط مقدم بدون داشتن مسكن آن وضع را تحمل كرده تا بالاخره يك آمبولانس پيدا شود و او را از زير آتش سنگين توپخانه و انواع سلاح‌هاي مخرب دشمن به پشت جبهه منتقل كند، تا ازآن‌جا و در صف انتظارهاي طولاني، به نزديك‌ترين بيمارستان امدادي منتقل شود و باز هم در انتظاري كشنده به انتظار خالي شدن اطاق‌هاي عمل بنشيند تا پزشكان چنانچه وقت پيدا كنند، او را با كمترين تجهيزات موجود عمل كنند. اين سرنوشت يك جانباز است.

   منبع:    كتاب پرسه درديارغريب (خاطرات پزشكان)  &nbsp-   صفحه: 198

 
 
چهارشنبه 13 بهمن 1389  3:15 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:این بخش حاوی خاطرات پزشکان دلاور ایران اسلامی در خطوط مقدم جبهه است

سعيد

امروز بعد از ظهر در محوطه جلوي بيمارستان، از همكاران پزشك عمومي عكس مي‌گرفتم كه با قيافه جالبي روبرو شدم.
سعيد پسر دوازده سيزده ساله شمالي با لباس كامل نظامي عينك بر چشم، قيافه بسيار جدي و جالبي داشت.
وقتي از او خواستم بايستد تا از او عكس بگيرم، مردانه ايستاد.
خيلي مصمم و محكم نشان مي‌داد. مي‌گفتند: حدود 5 ماه است كه در جبهه است و مدت‌ها در خط مقدم جبهه بوده. يك بار دست او شكسته و گچ گيري شده بود.
چهره محبوبي داشت و همه دوستش داشتند. فرمانده پايگاه دستور داده بود برايش لباس نظامي دوخته بودند. با وجود او، روحيه كساني كه او را مي‌ديدند بالا مي‌رفت.

   منبع:    كتاب پرسه درديارغريب (خاطرات پزشكان)  &nbsp-   صفحه: 347
 
 
چهارشنبه 13 بهمن 1389  3:15 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:این بخش حاوی خاطرات پزشکان دلاور ایران اسلامی در خطوط مقدم جبهه است

شفا

يك مجروح جنگي داشتم كه چهار ماه توي بيمارستان شهداي تجريش بود.
دو تا رانش شكسته بود. دو تا ساقش شكسته بود.
ديواره شكم اصلاً نداشت، و روده‌هايش را هر روز مي‌ديدم. خانواده هم مرتب براي بهبودي او متوسل مي‌شدند.
يك روز مادر اين مريض آمد و گفت آقاي دكتر ما امشب براي پسرمان مراسمي داريم و قرار است كه شفاي او را از يك پير دير بگيريم. تو هم اگر بيائي بد نيست.
ماندم مات كه چه كنم؟ دل مادر را نمي‌توانستم بشكنم. شب به خانه آن‌ها رفتم. ديدم، مراسم دعا و نماز برپاست و بعد يك دفعه چراغ را خاموش كردند و در تاريكي دعا را ادامه دادند و باز چراغ‌ها روشن شد و غذائي هم دادند. تا نيمه‌هاي شب اين جريان ادامه داشت.
بالاخره به منزل برگشتم. منزل من بغل بيمارستان شهداست و من عادت داشتم به عنوان رئيس بخش ارتوپدي بيمارستان، هر شب قبل از خواب سري به مجروحين بزنم. اگر نمي‌رفتم واقعاً آرامش نداشتم و خوابم نمي‌برد. مادر اين پسر قبل از خارج شدن از خانه‌اش، يك تكه نبات به من داد و گفت: آقاي دكتر بيمارستان كه مي‌روي، اين نبات را بگذار گوشه لپ اين جوون. اين جوون شفايش را مي‌گيره.
منه پزشك، چندين سال تحصيل كرده، نبات ببر بذار دهن مريض! مي‌خواستم بگويم: اين مسخره بازي‌ها چيه! اين حرفا چيه! ولي گفتم دل اينا مي‌شكنه.
وقتي اعتقاد دارند من چرا دخالت كنم! رفتم توي بخش و نبات توي دستم بود. ديدم اگر بخواهم جلوي اين پرستارها، اين نبات را بدهم به اين مجروح جنگي، اين پرستارها چي مي‌گويند! اين‌ها به من نمي‌خندند. بالاخره به هر بهانه‌اي بود، آن‌ها را بيرون كردم و نبات را به دهانش گذاشتم. بهد رفتم خانه و به كارهاي خودم رسيدم و به كار اين دنيا كمي خنديدم.
صبح ساعت 7 به بيمارستان رفتم، به مجرد اين كه پرستار مرا ديد، گفت: آقاي دكتر آن مجروح فوت كرده. مي‌دانستم مقصودشان كيست.
اي داد و بيداد،عجب كاري كردم من! اين اشتباهي بود كه من مرتكب شدم. نباته كار خودشو كرد. من حالا جواب پدر و مادر اين جوان را چه بدهم؟ چند دقيقه نگذشته بود و من در دلهره پاسخ مي‌سوختم كه ديدم پدر و مادر مجروح سراسيمه آمدند تو. من هم مانده بودم كه چه طوري اين خبر را به آن‌ها بدهم. خودشان مثل اين كه از قيافه من فهميدند كه چه اتفاقي افتاده است.
آدم‌هائي كه داشتند با عجله و با ناراحتي به سمت من مي‌آمدند و من هر لحظه منتظر بودم كه گلايه‌اي، چيزي از آ‌ن‌ها بشنوم. يك دفعه ديدم كه آرام شدند و به آهستگي به طرف من آمدند. من به عنوان معترضه گفتم: اون نباتو كه به من داديد و گفتيد شفاشو مي‌گيريم اين بود؟ من چهار ماه تمام اين مريض را با بدبختي زنده نگاه داشتم. اين نبات شما كه شفا نداد! چرا اين كارو كرديد؟ پدرش گفت: آقاي دكتر شفا گرفت. شفا كه به اين دنيا نيست. خدا خوبش كرد و شفايش را داد. شما به اين مسئله شك نكنيد. من به خدا ماتم برد. مانده بودم كه اين‌ها چه مي‌گويند! آن موقع‌ها كه اين جوري نبود و هنوز مسئله شهيد و شهادت توي جامعه جا نيفتاده بود.
ما هنوز خودمان هم نمي‌فهميدم كه چه خبره. من وقتي اين آرامش را در چهره پدر ديدم تعجب كردم كه اين چه طور ممكنه كه او شب براي سلامتي پسرش دعا كرده باشهكه: خدايا بچه مرا شفا بده و صبح ديده باشه كه بچه‌اش فوت كرده و بگه كه نجات پيدا كرده. اين درس‌هاي عبرت براي من، از درس‌هاي پزشكي بيش‌تر اهميت داشت.

   منبع:    كتاب پرسه درديارغريب (خاطرات پزشكان)  &nbsp-   صفحه: 267

 
 
چهارشنبه 13 بهمن 1389  3:15 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:این بخش حاوی خاطرات پزشکان دلاور ایران اسلامی در خطوط مقدم جبهه است

 

شهيد زنده

زماني كه به درياچه زريوار رفته بوديم، مجروحين زيادي آوردند.
مجروح بود كه پشت مجروح مي‌آوردند. دم در اورژانس يك سري شهيد، يك سري مجروح و يك سري هم كه حالشان زياد بد نبود كنار هم روي زمين قطار كرده بودند.
آن‌ها را كه سر پا بودند به ريكاوري مي‌فرستادم. مجروح‌هاي سخت به اطاق عمل مي‌رفتند و شهدا را كناري در سايه مي‌گذاشتند تا به موقع منتقل شوند.
من در حال ويزيت، در حالي كه با تأسف به شهدا نگاه مي‌كردم، مي‌ديدم‌شان كه همه خاك‌آلود بودند و خون و خاك امتزاج عجيبي داشت.
ناگهان يكي‌شان توجهم را جلب كرد، به نظرم آمد كه اين يكي لب‌هاش سيانوزه نيست و رنگش يه مقدار روشن است.
وقتي رفتم و گوشم را چسباندم به دهان اين مجروح و با چشمم به اپي‌گاسترش نگاه كردم، ديدم كه بسيار نامحسوس، كمي بالا و پائين مي‌رود و صداي تنفس خيلي خفيفي را با گوشم شنيدم.
اين سه عامل، نشان مي‌داد كه او هنوز نيمه جاني دارد. (چون نبضي حس نمي‌شد و من از ابتدا به دنبال نبضش نبودم) اول گوشم را چسباندم به دهانش، گرماي بازدمش را كمي حس كردم و بعد صداي تنفسش را و بعد بالا و پائين رفتن اپي‌گاستر به مقدار خيلي كم، را حس كردم، كه اين نويد را به من داد كه او هنوز زنده است.
كاروتيد را چك كردم. ديدم يك نبض ضعيف و براديكارد دارد. با ديدن اين نشانه‌ها، با داد و بيداد و سر و صدا و در حالي كه كاملاً احساساتي شده بودم بقيه را خبر كردم تا او را به اطاق عمل ببرند، يك تركش چند ميلي‌متري خورده بود و به آئورتش و خون آهسته آهسته به داخل شكمش مي‌رفت و باعث برجستگي شكمش شده بود و او از شدت خون‌ريزي تقريباً مرده بود.
خوشبختانه در اطاق عمل شكم را باز و سرم و خون تزيق كردند، فشار خون مريض افزايش يافت و بعد نوبت پيدا كردن محل خون‌ريزي بود كه آن را نيز با موفقيت پيدا كردند و دوختند و مريض وقتي به ريكاوري منقل شد، حالش بسيار خوب شده بود و كسي باور نمي‌كرد كه اين مريض چند ساعت قبل جزو شهدا بوده است.

   منبع:    كتاب پرسه درديارغريب (خاطرات پزشكان)  &nbsp-   صفحه: 257
 
 
چهارشنبه 13 بهمن 1389  3:16 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:این بخش حاوی خاطرات پزشکان دلاور ایران اسلامی در خطوط مقدم جبهه است

صبروايثار

يك روز رزمنده‌اي را آوردند كه تركش خمپاره از پشتش رفته بود توي شكمش و خون‌ريزي حاد شكم داشت و من هي اصرار مي‌كردم كه: براي عمل آماده شو.
توي شكمت پر از خونه، بايد روبراهت كنم و او اصرار داشت كه تو، شكم مرا همين طوري بدوز، چون بچه‌ها به من نياز دارند و بايد هر چه زودتر برگردم.
هر چه اصرار كردم فايده‌اي نداشت و در نهايت گفت: اگر نمي‌دوزي، لااقل يك كم گاز بذار روي زخم، تا من بروم.
من هر چي فكر كردم، ديدم اين شكم با اين وضع، طوري نيست كه با گاز و پانسمان بشود كاريش كرد. اصلاً عملي نبود. وقتي تعلل مرا ديد. دست كرد كمي‌شان را برداشت و مچاله كرد و كرد توي شكمش و چيزي هم پيدا كرد و بست دور شكمش و رفت توي ماشين نشست و رفت.
من مات مانده بودم. خدايا! آيا اصلاً بشر مي‌تونه اين جوري باشه. اين يعني چه؟
اين‌ها كي هستند و از كدام كره به زمين آمده‌اند؟ من كه اصلاً نمي‌توانستم بفهمم كه معني اين حركت چيست! و هنوز هم نمي‌دانم.

   منبع:    كتاب پرسه درديارغريب (خاطرات پزشكان)  &nbsp-   صفحه: 265

 
 
چهارشنبه 13 بهمن 1389  3:16 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:این بخش حاوی خاطرات پزشکان دلاور ایران اسلامی در خطوط مقدم جبهه است

صورت

در يكي از عمليات جنوب و در يك بعد از ظهر گرم، كه آتش از زمين و هوا به همراه گلوله‌هاي آتشين مي‌ربايد، مجروحي را آوردند كه شما مجسم كنيد كه يك تركش توپ به صورتش خورده بود كه به اندازه نصف يك كله قند بود.
بدون شك همه شما كله قند را ديده‌ايد. شما حالا مجسم كنيد، يك كله قند آهني را با لبه‌هاي بسيار بسيار تيز و داغ و اين تركش توپ، نشسته بود توي تمام نيمه سمت چپ صورت اين رزمنده كه تمام صورت و چشم و بيني و دهان و مغز اين مجروح را برده بود.
امدادگران به مجرد رسيدن به او، بلافاصله او را روي برانكارد گذاشته و به پشت خط منتقل كرده بودند و اين كار چنان با سرعت انجام گرفته بود كه وقتي به من رسيد، اين تركش هنوز داغ داغ بود و نمي‌شد به آن دست زد. با لبه‌هاي بسيار تيز. اين تركش‌ها، شكل مهندسي خاصي نداشت و حتي از اين چاقوهاي ليزري كه تازگي‌ها به بازار آمده تيزتر بود و اين تركش با اين وضع، مانده بود توي صورت او. متأسفانه علي‌رغم سرعت عمل او شهيد شده بود.

   منبع:    كتاب پرسه درديارغريب (خاطرات پزشكان)  &nbsp-   صفحه: 295
 
 
چهارشنبه 13 بهمن 1389  3:16 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:این بخش حاوی خاطرات پزشکان دلاور ایران اسلامی در خطوط مقدم جبهه است


عشق به ميهن

يكي از خاطرات بسيار شيريني كه براي خودم عبرت‌انگيز و آموزنده بود اين بود كه يك شب ساعت 2 بامداد، به من اطلاع دادند كه مجروحي در اورژانس هست.
حالا شما فكر مي‌كنيد مجروح را چگونه مي‌آوردند؟ فكر مي‌كنيد آمبولانسي بود، وسيله‌اي بود؟ نه! بچه‌ها، مجروح را روي كول مي‌آوردند. اين قدر جبهه نزديك بود كه با همان وضع، مجروح را به بيمارستان آورده بودند. وارد اورژانس شدم.
ديدم يك پسر بچه هفده، هجده ساله، يك جوان هم سن و سال خودش را با كول و با سر و روئي كاملاً خاكي و گل آلود، آورده است. بالاي سر مجروح رسيدم. اين جوان خيلي اضطراب داشت.
ولي مجروحي كه اين جوان آورده بود بسيار بد حال بود. معاينات اوليه را كردم، ديدم متأسفانه به ديار باقي شتافته و به فيض شهادت رسيده است. از طرف ديگر دلم نمي‌خواست كه آن جوان، كه او را آورده، اين صحنه را ببيند و از طرفي، خيلي نگران روحيه‌اش بودم. اما آن جوان هوشيار كه شاهد رفتار من و كارهاي من و نحوه برخورد پرستارها با مجروح بود، گويا متوجه شد. بلند شدم.
صورتش را بوسيدم. نوازشش كردم. صحنه بسيار جالبي بود. صحنه‌اي بسيار محرك و آموزنده. نمي‌دانم چه بگويم. اين صحنه براي من تكان دهنده بود. واقعا، كلاس درسي بود. حالا همه ايستاده‌اند و شاهد مناظره و صحبت من و اين جوان هستند من مي‌خواستم يك جوري به اين جوان دلگرمي بدهم.
بگم كه به هر حال پيش آمده، اتفاقي است كه افتاده. تو شجاع باش، قوي باش، و.... او فهميده بود كه دوستش فوت كرده و شهيد شده است.
خواستم كمي به او ارامش بدهم. كلمات بر زبانم جاري نمي‌شد. خيلي به خودم فشار مي‌اوردم تا كلماتي براي تسلاي او بگويم. ولي متأسفانه من در اشتباه بودم. او توي يك دنياي ديگري بود. دعوتش كردم كه بنشيند. خسته‌اي، از جبهه آمده‌اي. كمي بنشين. گفت: من ديگه اين‌جا كاري ندارم. كار من همين بود. گفتم: بشين، استراحت كن. گفت: من ديگه به استراحتي نياز ندارم. جاي من ديگه اين‌جا نيست. جاي من آن‌جاست كه به من نياز دارند و بايد بروم. خدا مي‌داند كه جمله اين جوان، با لباس خاكي و چهره خسته. با قيافه پر از خاك و روحيه پر از اميد چه تكاني به من داد. با خود گفتم ما در كجا و اين‌ها در كجا.
هر كاري كرديم كه بشين لااقل يك چاي بنوش. بالاخره محيط بيمارستان بود و لااقل اگر چيزي نداشت، يك كمي آرامش داشت.
يك كمي امكانات بود. يك ريزه وسائل پذيرائي بود. ولي اين جوان رشيد دلاور، واقعاً رزمنده.
وجودش لبريز از عشق به خدمت بود، عشق به اسلام بود، عشق به ميهن بود، نمي‌دانم، واقعاً نمي‌دانم چي بودكه او را استوار سر پا نگه داشته و در كنار مرگ عزيزترين دوستانش كه جنازه‌اش را مي‌ديد خم به ابرو نمي آورد.
حتي حاضر نشد پيش ما بنشيند و يك ليوان چاي بنوشد. همان ساعت 3 صبح رفت و ما همه از شهامت، جرأت و پشتكار اين جوان رشيد، انگشت به دهان، صداي گام‌هاي محكمش را كه دور مي‌شد مي‌شنيديم.

   منبع:    كتاب پرسه درديارغريب (خاطرات پزشكان)  &nbsp-   صفحه: 339

 
 
چهارشنبه 13 بهمن 1389  3:17 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:این بخش حاوی خاطرات پزشکان دلاور ایران اسلامی در خطوط مقدم جبهه است

عمل پيوند

اولين عمل دست من خاطره‌انگيز و جالب بود و شايد هرگز در طول زندگيم آن لحظه را فراموش نكنم. يك روز كه پس از چند ساعت عمل در گوشه حياط روي سكويي به تنهايي نشسته و در دنياي خودم غرق بودم، صداي آمبولانس احمد مرا به خود آورد. او كه مي‌آمد، يعني كار. به طرف آمبولانس رفتم. احمد لبخندزنان پياده شد و مطابق معمول به طرف در عقب آمبولانس رفت و درحالي كه مي‌لنگيد گفت: دكتر تيل جون، اي دفعه ديگه سيت خوراكتو اوردوم ( اين دفعه ديگه برات خوراكت را آوردم) با تعجب پرسيدم: چه خوراكي؟ حالا يه دست بده تا سيت تعريف كونوم. دستش را دراز كرد و من هم دست دراز كردم تا با او دست بدهم و او دست داد و با سرعت رفت كنار. دستش توي مشتم جا ماند. با ترس دست را رها كردم و به عقب پريدم. دست احمد جلوي چشمان از حدقه درآمده من روي زمين افتاده بود. صداي خنده بلندش تعجبم را بيشتر كرد. اين شوخي در آن شرايط، غير منتظره بود و من اقعاً ترسيده بودم. با تعجب نگاهش كردم. احمد درحالي‌كه كمي از ترسيدن من جا خورده بود با خنده گفت: سي‌اي، اي ، بابا مگه نگفتوم خوراكتو اوردوم، خو، اي دست مي‌خواكت نيست؟ برو با سريش بچسبونش به دست جابر تا يه عمر دعات كنه. به خدا نفس ننه ليلا حقه. تو اي كارو بكن، او وقت هر چه از خدا بخواي، ها به جد سيد عباس... همين حالا بت ميده. [احمد، (ها) را با لهجه مخصوص آبادانيش بسيار كشيده تلفظ مي‌كرد.]
تا او اين حرف‌ها را مي‌زد و مي‌خنديد، من حال طبيعيم را به دست آورده بودم. دست را برداشتم و رفتم به طرف اطاق عمل و آن‌ها نيز جابر را كه دست قطع شده‌اش در دست من بود، به اطاق عمل منتقل كردند. اين اولين عمل پيوند دست من بود. قل از آن پيوند دست انجام نداده بودم.

   منبع:    كتاب پرسه درديارغريب (خاطرات پزشكان)  &nbsp-   صفحه: 14
 
 
چهارشنبه 13 بهمن 1389  3:17 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:این بخش حاوی خاطرات پزشکان دلاور ایران اسلامی در خطوط مقدم جبهه است

عوارض انفجار

ماجراي موج انفجار هم به نوبه خود خيلي جالب بود. اوائل مي‌گفتند، يعني فكر مي‌كردند كه آدم‌ها، از صداي موشك وحشت كرده‌اند ولي بعدها، در طي جنگ تحميلي عوارضش به نحوه بارزتري ديده شد، كه به صورت عوارض خيلي شديد مغزي_ عروقي_ احشائي بود، كه اگر در فواصل نزديك‌تري بود، شدت انفجار آن‌ها را از بين مي‌برد.
يادم مي‌آيد كه يك بار چند نفر را آوردند كه در نزديكي موشكي بودند كه در كنار سينمائي منفجر شده بود.
يكي از مصدومين، ظاهراً سالم بود. تركشي هم نخورده بود. فقط كمي باد كرده بود. بعد از چند لحظه كه از حضورش در بيمارستان گذشت، متأسفانه فوت كرد.
صورتش متورم بود و شكمش پر از خون. در اثر پارگي احشاء، دچار خون‌ريزي شده بود.

   منبع:    كتاب پرسه درديارغريب (خاطرات پزشكان)  &nbsp-   صفحه: 219

 
 
چهارشنبه 13 بهمن 1389  3:17 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها