پاسخ به: خاطره اولین اعزام
نور صورت
درِ چوبي اتاق را باز كرد. از صورتش نور ميتابيد.
اجازه بديد منم توي عمليات شركت كنم.
مگه نگفته بودم سن و سالت كمه؟ ... مگه نگفتم ....
حرفش را قطع كرد.
-قول ميدم... قول ميدم اگر مثل بقيه نباشم، لااقل كمتر از بقيه نباشم.
هنوز هم نميدانم چرا قبول كردم؛ شايد به خاطر نور صورتش.
براي دومين بار مخفيانه از ساختمان مركز تربيت معلم بيرون زديم.
وسط امتحانات تربيتمعلم بود.
منتظر اتوبوس بوديم، چند نفر از همكلاسيها آمدند كنارمان.
گوش نكرديم، نزديك عمليات بود.
منبع: كتاب وقتي سفرآغازشد - صفحه: 75
چهارشنبه 13 بهمن 1389 3:02 PM
تشکرات از این پست