0

خاطره اولین اعزام

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: خاطره اولین اعزام

بدقول

وقتي دادشم به مرخصي آمد، تازه امتحانات خرداد شروع شده بود. راستش را بخواهيد سوم راهنمايي برايم زهرمار شده بود. با اين كه شاگرد درس‌خواني بودم، ولي فكر رفتن به جبهه، همه‌ي هوش و حواسم را از من گرفته بود. كمي سن، كوتاهي قد و شاگرد ممتازي برايم دردسر شده بود. از آن وقتي كه داداشم پا به حياط منزل گذاشت تو دلم گفتم: «به هر قيمتي كه شده بايد اين بار مرا به جبهه ببرد»...
عمليات خواهش! همراه با گريه و سمج‌بازي و پيله كردن‌هاي پي در پي باعث شد كه داداشم قول بدهد كه مرا به جبهه ببرد. وقتي از او قول گرفتم، با خيال راحت مشغول خواندن كتاب‌ها شدم تا بهانه به دست كسي ندهم.
شب قبل از حركت، به پايگاه بسيج محل رفتم. با همه‌ي دوستانم خداحافظي كردم. كسي باورش نمي‌شد. بعضي هم زياد به حرفم توجه نمي‌كردند و من نيز بي‌اعتنايي آن‌ها را به حساب حسودي‌شان گذاشتم...
آن شب تا دم دماي صبح نتوانستم بخوابم. نمي‌دانم ساعت چند بود كه به خواب رفتم. وقتي كه صبح بيدار شده بودم آفتاب طلوع كرده بود. اولين چيزي كه به ذهنم رسيد قضا شدن نماز بود. سريع از جا پا شدم. وقتي به هال رفتم. جاي خالي برادرم مرا ميخكوب كرد. مادرم با دست‌پاچگي گفت: «هر چه تو را صدا زديم پا نشدي. داداش عجله داشت و رفت». با گريه نمازم را خواندم. بعد از نماز يكريز گريه كردم، طوري كه هق‌هق گريه‌هام همه را كلافه كرد. بابام رو كرد به مادرم و گفت: «من او را به چالوس مي‌برم، يا نبايد به او قول مي‌داد، حالا كه قول داده بايد اونو مي‌برد». نگذاشتم حرف‌هاي پدرم تمام شود كه از جا پريدم و به سمت ساكي كه در آن لباس‌هايم بود رفتم...
در بين راه چالوس كارم شده بود دعا كردن. متوسل به همه‌ي امام‌ها شده بودم. هر وقت هم فكر نرفتن به جبهه به ذهنم خطور مي‌كرد، اشك از چشمانم سرازير مي‌شد. پدرم مرا دلداري مي‌داد و من با دلداري‌هاي او آرام مي‌گرفتم. خلاصه بعد از دو ساعت به چالوس رسيديم. آن وقت‌ها مركز اعزام شهر چالوس بود. برو بچه‌هاي مازندران و گيلان براي رفتن به جبهه به آنجا مي‌رفتند. وقتي سراغ برادرم را گرفتيم؛ دوستانش گفتند: « پيش پايتان رفت به پايانه (ترمينال)». پدرم با عجله جلوي ماشين را گرفت تا ما را دربست به پايانه برساند. در طول راه فقط گريه مي‌كردم و وقتي چهره‌ي نااميدانه‌ي پدرم را مي‌ديدم به هق‌هق گريه‌هام اضافه مي‌شد. راننده وقتي فهميد براي رفتن به جبهه گريه مي‌كنم، داشت از تعجب شاخ درمي‌آورد و برّ و بر از پشت آيينه مرا نگاه مي‌كرد...
وقتي به پايانه رسيديم. سريع به سمت اتوبوسي كه در حال حركت بود دويديم. وقتي چهره‌ي متعجب داداشم را از پشت پنجره‌ي اتوبوس ديدم، از خوشحالي داشتم پر مي‌كشيدم داداشم مات و مبهوت به چهره‌ي اشك آلودم نگاه مي‌كرد. رو كردم به او و گفتم: «بدقول! كجا؟ فكر كردي مي‌توني از دستم در بري؟»...
دوباره جر و بحث‌مان شروع شد. هر چه بهانه آورد، من قبول نكردم. تا اين كه پدرم گفت: «ببرش، يا نبايد قول مي‌دادي حالا كه قول دادي بايد عمل كني وگرنه اين سه ماه تابستون كارش مي‌شه گريه كردن» وقتي داداشم موافقت بابام را ديد، قبول كرد و من براي اولين بار در 14 سالگي به جبهه رفتم.
ح_ مؤمني

منبع: ماهنامه سبزسرخ  

 

 
 
چهارشنبه 13 بهمن 1389  2:47 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: خاطره اولین اعزام

به خدا مي سپارمت

وقتي پدرم مرد، چهارده سال بيشتر نداشتم. از آن‌جا كه تنها پسر خانواده بودم، ارتباط عاطفي خاصي بين من و پدرم برقرار بود و من هم بيش از اندازه به او وابسته بودم. درست بعد از چهلم پدرم بود كه هواي جبهه افتاد تو سرم. راستش را بخواهيد هنوز علتش را نفهميدم. شايد به خاطر حضور بعضي از بستگان نزديكم به خصوص «باقر وزارتي» بود. البته باقر دو سالي از من بزرگتر بود. وقتي پيشنهاد خودم را به او گفتم گفت: «سنت كم است» كمي پكر شدم و گفتم: «پس چه كار بايد بكنم؟» با شيطنت لبخندي زد و گفت: «بايد دست به تاريخ تولدت ببري» تو دلم گفتم: «خاك تو سرت رمضان، چرا اين به ذهن تو نرسيده بود» با باقر خداحافظي كردم و به سراغ شناسنامه‌ام رفتم...
وقتي باقر شناسنامه‌ام را ديد گفت: «بدبخت چرا شناسنامه‌ات راخراب كردي.»
با ناراحتي گفتم: «خودت مگر نگفتي؟»! پوزخندي زد و گفت: «رو فتوكپي شناسنامه‌ات دست مي‌بردي نه شناسنامه‌ات» حالا كار از كار گذشته بود. وقتي ماجراي رفتن به جبهه‌ام بين فاميل‌ها پيچيد، همه مخالفت كردند. هيچ كس موافق نبود. يكي با تمسخر مي‌گفت: تازه دو روز است از تخم‌مرغ درآمده، مي‌خواهد برود جبهه؟» ديگري مي‌گفت: «حالا كه پدرت مرده تو مرد خانواده‌اي، بايد از مادر و خواهرت مواظبت كني» بعضي‌ها هم كه سرشان به دفترو كتاب بود، مي‌گفتند: »تو بايد درس بخواني، آن‌جا كه جاي تو نيست» از خواهر بزرگ‌ترم مي‌‌خواستم براي پر كردن برگه‌هاي معرفم به اتفاق هم پيش آقاي گل‌زاده و موسوي شيخ برويم خواهرم با اكراه موافقت كرد. خيلي خوشحال بودم كه برگه‌هاي معرفم توسط اين دو نفر پر مي‌شد. احساسم بر اين بود كه كار اعزامم با معرفي اين دو نفر راحت‌تر صورت مي‌گيرد. وقتي همه ديدند من در رفتنم جدي‌ام، مخالفت‌ها آشكارتر شد. با اين كه بيشتر فاميل‌ها با من قهر كرده بودند، ولي من در تصميمم مصمم‌ترشدم. شب آخر، مادرم را ديدم كه كنار چمدان لباس‌هايم نشسته است. ساكي را كنارش قرار داده بود و لباس‌هايم را داخلش مي‌چيد. رفتم كنارش نشستم. تا آن لحظه درباره‌ي رفتنم چيزي نگفته بود. دوست داشتم نظرش را بدانم. راستش را بخواهيد از اين كه او و خواهرانم را بعد از مرگ پدرم تنها مي‌گذاشتم، كمي احساس گناه مي‌كردم. سرش را بلند كرد و نگاهي به من انداخت وقتي چهره‌ي نگرانم را ديد، لبخندي زد و گفت: «به خدا مي‌سپارمت» او را در آغوش كشيدم...
فرداي اعزام با وجود اين‌كه همه فاميل‌ها آمده بودند، من فقط به چشم‌هاي پر از اشك و لب‌هاي متبسم مادرم چشم دوخته بودم و از آميزه‌ي لبخند و اشك او بوي خوشي را احساس مي‌كردم...

منبع: ماهنامه سبزسرخ   -  صفحه: 3

 
 
چهارشنبه 13 بهمن 1389  2:47 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: خاطره اولین اعزام

پدر و پسر

قرار شد يكي از آن‌ها اعزام شود.
پسر گفت: « شما ديگه پير شديد، بگذاريد من برم. من جوونم و قدرت بيشتري دارم. »
پدر جواب داد: «‌با هم بريم نا نشونت بدم پيرمرد كيه. تو تجربه نداري جوان! دود از كنده بلند مي‌شه. »
سوار اتوبوس شدند هر دو با هم.

منبع: كتاب وقتي سفرآغازشد   -  صفحه: 25

 

 
 
چهارشنبه 13 بهمن 1389  2:48 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: خاطره اولین اعزام

پدر و پسر 2

پدرجان شما و پسرتون بايد بريد آموزش ببينيد. فوراً كه نمي‌شه رفت خط مقدم.
پدر سال‌ها قبل، از طرف فداييان اسلام آموزش نظامي ديده بود.
تاييديه فداييان اسلام را زدند روي پرونده‌ي پدر.
پدر اعزام شد منطقه و پسر رفت براي آموزش نظامي.
به سرعت كار مي‌كرد؛ تمام محصول آن سال را با دقت و به تنهايي درو و انبار ‌كرد. پدرش براي كار مهمي به تهران رفته بود.
پدر به مزرعه رسيد. كار درو تمام شده بود. با تعجب به مزرعه نگاه مي‌كرد.
استراحت نكرد. بعد از درو و انبار محصولات، يك‌راست به جبهه رفت.

منبع: كتاب وقتي سفرآغازشد   -  صفحه: 69

 
 
چهارشنبه 13 بهمن 1389  2:48 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: خاطره اولین اعزام

پسرخميني (ره)

براي وضو رفت مسجد. بعد از نماز وقتي به خانه برمي‌گشت، دلش شور مي‌زد.
اشكش درآمد، متوسل شد به حضرت رقيه. هر وقت حرف جبهه مي‌شد، همه مخالفت مي‌كردند؛ به خصوص پدرش.
اين بار قرص و محكم ايستاد و گفت: مي‌خواد بره جبهه.
برعكس هميشه، اين بار همه مخالف بودند به جز پدرش.
صداي اعتراض همه بلند شد:
آخه حاج آقا ....
تا حالا اين بچه پسر من بوده حالا شده پسر خميني ...
برو پسرم، من كاري ندارم!
شايد باورش سخت باشد ولي اين كار را كردند، چهار نفري حركت كردند نه با اتوبوس نه با قطار نه با هواپيما! با ژيان به جبهه رفتن هم عالمي دارد!
توي برف سنگين راه افتادند طرف همدان. از شوق، سرما حس نمي‌كردند قرار بود اعزام بشوند منطقه.
مي‌خواست سوار اتوبوس بشود كه يكي از توي صف كشيدش بيرون. برادر بزرگ‌ترش بود.
لازم نيست تو بري جنگ، من و برادرهاي ديگه‌ات هستيم. تو هنوز وقت جنگيدنت نشده بچه، همين الان برمي‌گردي خونه.
دوباره سوار ماشين شد. چشم برادرش را دور ديده بود، به بهانه‌ي بازي از خانه خارج شده بود.
از حمام صحرايي بيرون آمد.
اخوي، يكي از قوم و خويشات اومده سراغت.
قلبش از جا كنده شد، وقتي مي‌خواست به سراغش برود، هزار فكر از ذهنش گذشت.
نكنه بابا اومده دنبالم!
يك قدم به عقب برداشت.
اصلاً ولش كن، نمي‌رم!
دوباره برگشت.
مي‌رم حرف‌هام رو بهش مي‌زنم، مي‌گم كه برنمي‌گردم.
پسرعموي كوچكش منتظرش بود، طاقت نياورده بود او هم آمده بود تا بجنگد!

منبع: كتاب وقتي سفرآغازشد   -  صفحه: 65

 

 
 
چهارشنبه 13 بهمن 1389  2:48 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: خاطره اولین اعزام

پول گردنبند

ساختن خانه‌اش را نيمه‌كاره رها كرد؛ به اميد خانه‌اي زيبا در بهشت.
از مادرش كمي پول خواست. مادرش پولي نداشت.
به سرعت از خانه خارج شد؛ مادر به سراغش عروسش رفت.
-علي كجا رفت؟
-مادر جان علي فردا اعزام مي‌شه. پول كرايه ماشين نداشت. گردنبندم را دادم بفروشه!
بعد از شهادت وسايلش برگشت. 200 تومان از پول گردنبند باقي مانده بود.

منبع: كتاب وقتي سفرآغازشد  

 
 
چهارشنبه 13 بهمن 1389  2:48 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: خاطره اولین اعزام

تازه داماد

هر چه دنبالش گشتيم، پيدايش نكرديم. اتاق پر از مهمان بود. پدر و مادر با نگراني به هم نگاه مي‌كردند. اما پيش مهمان‌ها حرفي نمي‌زدند. زنگ تلفن هر دو نفر را با هم به سمت تلفن كشيد. پدر تلفن را برداشت. -سلام بابا ! -تو كجايي پسر، اتاق پر از مهمونه، همه مي‌گن آقا داماد كو؟ -من خيلي كار داشتم، بايد بر مي‌گشتم جبهه، از طرف من از همه معذرت‌خواهي كنيد. -آخه پسر ! تو فقط يه شب از ازدواجت گذشته، لااقل چند روز مي‌موندي ! اتاق پر از مهمان‌هايي بود كه منتظر داماد بودند.

منبع: كتاب وقتي سفرآغازشد   -  صفحه: 50

 

 
 
چهارشنبه 13 بهمن 1389  2:49 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: خاطره اولین اعزام

تخمه و آجيل

چفيه‌اش را از گردن باز كرد و گفت:«بچه‌ها هر چي تخمه و آجيل داريد بريزيد اين‌جا .... » چفيه پر شده بود از تخمه و آجيل از اول اتوبوس شروع كرد به تقسيم كردن به هركس به اندازه‌ي يك ليوان تخمه رسيد.

منبع: كتاب وقتي سفرآغازشد   -  صفحه: 45

 
 
چهارشنبه 13 بهمن 1389  2:49 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: خاطره اولین اعزام

ترس از جنگ

اولين بار بود كه به جبهه مي‌آمد، شايد تا آن لحظه كه حتي يك خمپاره نزديكش نخورده بود و يك عراقي هم نديده بود، هنوز باورش نمي‌شد كه جنگ، جنگ است. با تعجب پرسيد : -اونا كي‌اند؟ -غريبه نيستند، عراقي‌اند! يك‌باره از هوش رفت. حالش كه جا آمد، به شدت گريه كرد مي‌خواست برگردد. يك هفته گذشت نمي‌دانم چه اتفاقي افتاد اما ديگه همان آدم نبود، شده بود يكي از داوطلب‌هاي دايمي جبهه‌ها.

منبع: كتاب وقتي سفرآغازشد   -  صفحه: 42

 

 
 
چهارشنبه 13 بهمن 1389  2:49 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: خاطره اولین اعزام

تفنگ ژ3

گريه مي‌كرد. همه سوار اتوبوس مي‌شدند، اما او را از اتوبوس پياده مي‌كردند. باز فرار مي‌كرد و وارد اتوبوس مي‌شد. مسئول اعزام با مهرباني آمد و گفت:«بيا اين تفنگ ژ-3 را بگير و باز و بسته كن، اگر بلد بودي اعزامت مي‌كنيم! بستن ژ3 را تمام كرد. وقتي با خوشحالي بلند شد تا آن را به مسئول اعزام نشان بدهد اتوبوس حركت كرده بود!

منبع: كتاب وقتي سفرآغازشد   -  صفحه: 11
 
 
چهارشنبه 13 بهمن 1389  2:49 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: خاطره اولین اعزام


تنها پسر خانواده

هر كاري كردند، از ماشين پياده نشد. با مهرباني رفت پيشش. - پسرم بيا پايين. من قراره انفرادي اعزام بشم... خودم مي‌برمت جلو با عصبانيت فرياد زد: - چرا دروغ مي‌گي؟ چرا لباس سپاه را پوشيدي؟ كسي كه دروغ مي‌گه، نبايد لباس سپاه را بپوشه! همه حيرت‌زده نگاهش كردند. نمي‌خواستند اعزامش كنند. تنها برادر هفت خواهر بود و پدر هم نداشت!

منبع: كتاب وقتي سفرآغازشد   -  صفحه: 58

 

 
 
چهارشنبه 13 بهمن 1389  2:50 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: خاطره اولین اعزام

شلوار كردي

وقتي شنيدم يك گروه از بر و بچه‌هاي محل قرار است به جبهه بروند، وقت را مناسب ديدم تا به هر قيمتي شده رضايت پدر و مادرم را جلب كنم تا من هم جزو آن‌ها باشم. هر جاي محل كه رفتم، مي‌ديدم درباره‌ي اين اعزام دارند صحبت مي‌كنند. نمي‌دانستم چه كار كنم. عجيب نگران بودم. حق هم داشتم نگران باشم. چون هر وقت در منزل صحبت رفتنم به جبهه به وسط مي‌آمد، پدرم مي‌گفت: « محال است رضايت بدهم تو بروي ... »
رفتم پيش تعدادي از بچه‌ها كه جزو اعزامي‌ها بودند و به آن‌ها گفتم كه مرا نيز جزو خودشان بدانند؛ آن‌ها وقتي ديدند يك نفر به تعدادشان افزوده شده، خوشحال شدند. با مادرم در ميان گذاشتم. گفت: « من حرف ندارم؛ تو بايد رضايت پدرت را جلب كني. »
وقتي ديدم مادرم راضي شد، رفتم لباس‌هايم را شستم تا روز اعزام با لباس تميز به جبهه بروم. شب كه شد، رفتم در كنار پدرم نشستم. كمي عصباني به نظر مي‌رسيد. اول پشيمان شدم ولي دل را به دريا زدم و موضوع جبهه رفتنم را به او گفتم. نگذاشت حرفم تمام شود كه با عصبانيت گفت: « قبلاً هم به تو گفتم، حق نداري به جبهه بروي، من راضي نيستم. »
تو دلم گفتم: من بايد بروم. همين بار هم بايد بروم. به خاطر اين كه موضوع را حساس نكنم، دنباله‌ي بحث را نگرفتم. به اتاق ديگري رفتم و برگه‌ي رضايت‌نامه را خودم امضا كردم. آن شب تا صبح نتوانستم بخوابم. صبح شد؛ قبل از هر چيز به سراغ لباس‌هايم رفتم كه روي بند انداخته بودم. وقتي وارد حياط شدم، جاي لباس را خالي ديدم. اول خيال كردم مادرم جمع كرده است. وقتي موضوع را با مادرم در ميان گذاشتم، گفت: « پدرت جمع كرد؛ ولي نمي‌دانم كجا گذاشت. » لباسي غير از آن لباس‌ها نداشتم. اول بغض كردم ولي بعد به ذهنم رسيد تا پادگان با شلوار كردي مي‌روم. آن‌جا صد در صد به ما لباس خواهند داد. فكرم را عملي كردم. بدون ساك و با شلوار كردي، به جمع بچه‌ها پيوستم. بچه‌ها وقتي مرا با آن وضعيت ديدند، گفتند: « منصرف شدي ؟!» گفتم: « نه! پدرم لباس‌هايم را قايم كرده تا من به جبهه نيايم. »
وقتي موضوع را برايشان تعريف كردم، همه زدند زير خنده. با همان وضع سوار ميني‌بوس شدم. وقتي وارد سپاه شديم و رزمنده‌ها و مسئولين اعزام از ماجرا باخبر شدند، از خنده روده‌بُر شده بودند. خلاصه با همان لباس تا قبل از اين كه تجهيز شويم، به سر برديم. ماجرايي كه برايم اتفاق افتاده بود، شده بود نقل هر مجلس.
البته در دومين اعزامم نيز همين كار را پدرم تكرار كرد و من با زيرشلواري به محل اعزام رفتم؛ ولي بعدها وقتي ديد نمي‌تواند با اين كارها مانع رفتنم به جبهه شود، كاري به كارم نداشت.

منبع: ماهنامه سبزسرخ  

 
 
چهارشنبه 13 بهمن 1389  2:55 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: خاطره اولین اعزام

فداي امام (ره)

راديو، پيام امام را پخش مي‌كرد، مادر با شوق و محبت گفت:
-الهي من فداي امام بشم!
بغض كهنه‌ي پسر شكست:
-مادرجان! به خدا دروغ مي‌گي.
رنگ از روي مادر پريد. با تعجب به چشم‌هاي پر از اشك پسر نگاه كرد.
-اگه دروغ نمي‌گي، چرا نمي‌ذاري من برم جبهه!
-پسرم تو كم سن و سالي ؛ فقط همين!
گريه‌ي پسر شديدتر شده بود و مادر نمي‌دانست چه بايد بكند.
-من كم سن و سالم؟ از حسين فهميده خجالت مي‌كشم، من دو سال از اون بزرگ‌ترم!

منبع: كتاب وقتي سفرآغازشد   -  صفحه: 74

 
 
چهارشنبه 13 بهمن 1389  2:56 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: خاطره اولین اعزام

قدكوتاه

وقتي مسوول اعزام به من گفت كه افراد زير شانزده سال را به جبهه اعزام نمي‌كنيم، اشك در چشمانم حلقه زد. البته مي‌دانستم با اين سن كم و قد كوتاه اعزام شدنم به جبهه غير ممكن است، ولي نمي‌توانستم خودم را قانع كنم. چند روز به فكر راه چاره بودم. وقتي موضوع را براي دوستان هم كلاسي‌ام تعريف كردم به من پيشنهاد دادند كه تاريخ تولد خود را تغيير بدهم. فكر خوبي بود. همان روز به شهر آمدم و از شناسنامه‌ام كپي گرفتم و سن خودم را دو سال بيشتر كردم. از كپي دست كاري شده دوباره كپي گرفتم. كسي نمي‌توانست شك كند، جعل به خوبي انجام گرفته بود. حالا مي‌ماند مسوول اعزام كه مرا مي‌شناخت. به خدا توكل كردم. در بين راه دست به دامان ائمه اطهار شدم تا امروز به جاي مسوول اعزام كس ديگري باشد. وقتي پايم را داخل اتاق اعزام گذاشتم، دعاي خودم را مستجاب ديدم. روي صندلي مسوول اعزام، كس ديگري نشسته بود. بعد از اين كه پرونده مرا خوب وارسي كرد، نگاهي به قدم انداخت و گفت: «قدت خيلي كوچك است» سعي كردم روحيه خودم را از دست ندهم و با خونسردي گفتم: «از نظر سني كه مشكل ندارم» خنديد و گفت: «نه! مشكلي نيست اعزام مي‌شوي». از شادي نمي‌دانم كي به منزل رسيدم. با خوشحالي موضوع را به اطلاع خانواده رساندم. وقتي پدرم قضيه اعزامم را شنيد موافقت نكرد و گفت: «موقع درس خواندن مي‌خواهي بروي جبهه؟ الان وسط سال تحصيلي است» در ادامه گفت:« تا پايان خرداد صبر كن». انگار كه آب سردي را ريخته باشند روي سرم. خيلي دمغ شدم. همه‌ي تلاش‌هايم را بر باد رفته مي‌ديدم. نمي‌توانستم تا پايان خرداد صبر كنم، چون احتمال مي‌دادم مسوولين اعزام پي به موضوع ببرند. روز اعزام به بهانه‌ي رفتن به حمام ساكم را برداشتم و به سمت شهر حركت كردم. به مادرم گفتم امشب به منزل خاله مي‌روم و بر نمي‌گردم. مادرم نيز حرفي نزد و از اين كه به مادرم دروغ گفته بودم عذاب وجدان داشتم. چه مي‌شد كرد؟!
براي رفتن به جبهه حال عجيبي را در خود احساس مي‌كردم...
? ساعت دو بعد از ظهر به پادگان آموزشي گهرباران رسيديم. بعد از خواندن نماز و خوردن نهار استراحت كوتاهي كرديم. درست ساعت 5 بعد از ظهر بود كه ما را به خط كردند. مسوولين آموزش بعد از وارسي نيروها، سه نفر از ما را از بين جمع جدا كردند و گفتند:« شما سه نفر به خاطر قد كوتاهي كه داريد نمي‌توانيد به جبهه برويد». ما به دست و پاي آن‌ها افتاديم. هر چه گريه و ناله كرديم قبول نكردند. ما را از درب پادگان بيرون كردند و گفتند به منزل برگرديد. با چشم گريان و حالي پريشان جلوي در پادگان نشستيم. به ذهن ما رسيد آن قدر جلوي درب پادگان بنشينيم تا آن‌ها رضايت بدهند. دو شبانه روز جلوي درب پادگان بدون غذا سپري كرديم. تا اين‌كه دست به ابتكاري زديم. داخل پوتين‌ها را پر از كاه كرديم به طوري كه به سختي پايمان داخل آن مي‌رفت. سه چهار سانتي قدمان بلندتر شده بود. براي مسئولين آموزش پيغام فرستاديم كه براي آخرين بار هم كه شده حرف‌هايمان را گوش كنند. آن‌ها قبول كردند. وقتي به پيش آن‌ها رفتيم، گفتيم:« شما پارتي بازي مي‌كنيد، بين همين نيروها افرادي هستند با قد و قامت ما ، چرا بايد در بين اين همه ما سه نفر به منزل برگرديم؟» مسئول آموزش لبخندي زد و گفت:«اين حرف شما صحت ندارد. من نيروها را جمع مي‌كنم اگر قد شما به اندازه بقيه بود، شما بمانيد.»
همه آن‌هايي كه قدشان كوتاه بود را جمع كردند وقتي ما را كنار آن‌ها قرار دادند ديدند كه هم قد آن‌ها هستيم. تعجب كرده بودند. از طرفي پاهايمان از درد داشت مي‌تركيد. مسئول آموزش وقتي ديد حرفمان درست است گفت: «مي‌توايد بمانيد». از خوشحالي هم‌ديگر را در آغوش كشيديم. باورمان نمي‌شد كه كلكمان گرفته باشد. خانواده‌ام نيز چند روز بعد فهميدند كه من در آموزش به سر مي‌برم و نگراني آن‌ها كمتر شد و بعد از آموزش مانع رفتنم به جبهه نشدند.

منبع: ماهنامه سبزسرخ  

 

 
 
چهارشنبه 13 بهمن 1389  2:57 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: خاطره اولین اعزام

مين تلويزيوني

مسئول اعزام نگاه كرد به سر تا پاي پسر. معلوم نبود از كجا فهميده كه او آموزش نظامي نديده. به خاطر همين شروع كرد به امتحان كردنش. - ببينم پسر جون، اگه رفتي آموزش، بگو ببينم مين گوجه‌اي چه شكليه؟ - خب معلومه... شبيه گوجه است ديگه! - حالا بگو ببينم مين صخره‌اي چه شكليه؟ - خب اونم شبيه صخره است ديگه ! - حالا مين تلويزيوني چه شكليه؟ پسر خيال كرد مسئول اعزام كلك مي‌زند. با قيافه‌اي حق به جانب گفت: - مين تلويزيوني ديگه چيه؟ ... شما داريد منو امتحان مي‌كنيد؟ مسئول اعزام خنديد. - ببين اخوي! ديدي گفتم آموزش نديدي ؟ آره! با اجازه شما مين تلويزيوني هم داريم.

منبع: كتاب وقتي سفرآغازشد   -  صفحه: 23

 
 
چهارشنبه 13 بهمن 1389  3:01 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها