پاسخ به: خاطره اولین اعزام
قدكوتاه
وقتي مسوول اعزام به من گفت كه افراد زير شانزده سال را به جبهه اعزام نميكنيم، اشك در چشمانم حلقه زد. البته ميدانستم با اين سن كم و قد كوتاه اعزام شدنم به جبهه غير ممكن است، ولي نميتوانستم خودم را قانع كنم. چند روز به فكر راه چاره بودم. وقتي موضوع را براي دوستان هم كلاسيام تعريف كردم به من پيشنهاد دادند كه تاريخ تولد خود را تغيير بدهم. فكر خوبي بود. همان روز به شهر آمدم و از شناسنامهام كپي گرفتم و سن خودم را دو سال بيشتر كردم. از كپي دست كاري شده دوباره كپي گرفتم. كسي نميتوانست شك كند، جعل به خوبي انجام گرفته بود. حالا ميماند مسوول اعزام كه مرا ميشناخت. به خدا توكل كردم. در بين راه دست به دامان ائمه اطهار شدم تا امروز به جاي مسوول اعزام كس ديگري باشد. وقتي پايم را داخل اتاق اعزام گذاشتم، دعاي خودم را مستجاب ديدم. روي صندلي مسوول اعزام، كس ديگري نشسته بود. بعد از اين كه پرونده مرا خوب وارسي كرد، نگاهي به قدم انداخت و گفت: «قدت خيلي كوچك است» سعي كردم روحيه خودم را از دست ندهم و با خونسردي گفتم: «از نظر سني كه مشكل ندارم» خنديد و گفت: «نه! مشكلي نيست اعزام ميشوي». از شادي نميدانم كي به منزل رسيدم. با خوشحالي موضوع را به اطلاع خانواده رساندم. وقتي پدرم قضيه اعزامم را شنيد موافقت نكرد و گفت: «موقع درس خواندن ميخواهي بروي جبهه؟ الان وسط سال تحصيلي است» در ادامه گفت:« تا پايان خرداد صبر كن». انگار كه آب سردي را ريخته باشند روي سرم. خيلي دمغ شدم. همهي تلاشهايم را بر باد رفته ميديدم. نميتوانستم تا پايان خرداد صبر كنم، چون احتمال ميدادم مسوولين اعزام پي به موضوع ببرند. روز اعزام به بهانهي رفتن به حمام ساكم را برداشتم و به سمت شهر حركت كردم. به مادرم گفتم امشب به منزل خاله ميروم و بر نميگردم. مادرم نيز حرفي نزد و از اين كه به مادرم دروغ گفته بودم عذاب وجدان داشتم. چه ميشد كرد؟!
براي رفتن به جبهه حال عجيبي را در خود احساس ميكردم...
? ساعت دو بعد از ظهر به پادگان آموزشي گهرباران رسيديم. بعد از خواندن نماز و خوردن نهار استراحت كوتاهي كرديم. درست ساعت 5 بعد از ظهر بود كه ما را به خط كردند. مسوولين آموزش بعد از وارسي نيروها، سه نفر از ما را از بين جمع جدا كردند و گفتند:« شما سه نفر به خاطر قد كوتاهي كه داريد نميتوانيد به جبهه برويد». ما به دست و پاي آنها افتاديم. هر چه گريه و ناله كرديم قبول نكردند. ما را از درب پادگان بيرون كردند و گفتند به منزل برگرديد. با چشم گريان و حالي پريشان جلوي در پادگان نشستيم. به ذهن ما رسيد آن قدر جلوي درب پادگان بنشينيم تا آنها رضايت بدهند. دو شبانه روز جلوي درب پادگان بدون غذا سپري كرديم. تا اينكه دست به ابتكاري زديم. داخل پوتينها را پر از كاه كرديم به طوري كه به سختي پايمان داخل آن ميرفت. سه چهار سانتي قدمان بلندتر شده بود. براي مسئولين آموزش پيغام فرستاديم كه براي آخرين بار هم كه شده حرفهايمان را گوش كنند. آنها قبول كردند. وقتي به پيش آنها رفتيم، گفتيم:« شما پارتي بازي ميكنيد، بين همين نيروها افرادي هستند با قد و قامت ما ، چرا بايد در بين اين همه ما سه نفر به منزل برگرديم؟» مسئول آموزش لبخندي زد و گفت:«اين حرف شما صحت ندارد. من نيروها را جمع ميكنم اگر قد شما به اندازه بقيه بود، شما بمانيد.»
همه آنهايي كه قدشان كوتاه بود را جمع كردند وقتي ما را كنار آنها قرار دادند ديدند كه هم قد آنها هستيم. تعجب كرده بودند. از طرفي پاهايمان از درد داشت ميتركيد. مسئول آموزش وقتي ديد حرفمان درست است گفت: «ميتوايد بمانيد». از خوشحالي همديگر را در آغوش كشيديم. باورمان نميشد كه كلكمان گرفته باشد. خانوادهام نيز چند روز بعد فهميدند كه من در آموزش به سر ميبرم و نگراني آنها كمتر شد و بعد از آموزش مانع رفتنم به جبهه نشدند.
منبع: ماهنامه سبزسرخ
چهارشنبه 13 بهمن 1389 2:57 PM
تشکرات از این پست