0

امدادهای غیبی

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

امدادهای غیبی

امواج

در منطقه‌ي عملياتي كربلاي 8 براي شكستن خط دشمن داخل آب رفتيم. امواج ما را خيلي زود به طرف نيروهاي خودي برگرداند. همه‌ي بچه‌ها از نزديك شدن به خط دشمن نااميد شدند.
اما بعد از كمي تأمل، متوجه شديم آب دارد ما را دوباره به طرف عراق هدايت مي‌كند. امواج و سر و صداي جزر و مد آب باعث شد دشمن متوجه رسيدن نيروهاي ما به خطش نشود.

منبع :كتاب امدادهاي غيبي  
 
 
چهارشنبه 13 بهمن 1389  1:14 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:امدادهای غیبی

باران مين‌ ياب

دو _ سه ساعت قبل از عمليات، باد و باران تندي شروع شد. همه مطمئن بوديم كه ديگر عمليات نمي‌شود و به خاطر اين‌كه دوباره توفيق از ما سلب شده است، گريه مي‌كرديم. فرمانده‌ي محور آمد. در كمال ناباوري گفت: بايد امشب هر طور شده به خط دشمن بزنيم. بچه‌ها ديگر روي پا، بند نبودند. عمليات آغاز شد.
همه پشت ميدان مين رفتند. تمام ميدان مين مثل كف دست مشخص بود. آن‌جا بود كه فهميديم باد و باران براي اين بوده كه مين‌ها را به ما نشان بدهد و ما بتوانيم بدون دادن شهيد و مجروح از آن جا بگذريم.
اگر آن شب امداد غيبي اتفاق نمي‌افتاد، تعداد زيادي از برادران، شهيد و مجروح مي‌شدند.

 

منبع :كتاب امدادهاي غيبي  

 
 
چهارشنبه 13 بهمن 1389  1:15 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:امدادهای غیبی

بمباران شيميايي

برادرم رمضان مي‌گفت: يك بار نيروهاي عراقي از طريق هواپيما بمب‌هاي شيميايي متعددي را اطراف ما ريختند. هنوز لحظاتي از بمباران نگذشته بود كه ناگهان احساس كرديم باد تندي شروع به وزيدن كرد.
همه جا را گرد و خاك شديدي فرا گرفت. باد، مواد شيميايي كه از بمب‌ها متصاعد مي‌شد، به طرف خط عراقي‌ها كه فاصله‌ي چنداني با ما نداشت، مي‌برد و ما شاكر از اين امداد غيبي الهي، شاهد هلاكت و شيميايي شدن نيروهاي بعثي به دست خودشان بوديم.

منبع :كتاب برگ هايي ازبهشت   -  صفحه: 84

 
 
چهارشنبه 13 بهمن 1389  1:15 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:امدادهای غیبی

بنزين

در جبهه‌ي فاو، آتش عراقي‌ها خيلي شديد شد. چند نفر از بچه‌ها شهيد شده بودند. آمبولانس فرستادند تا مجروحان و شهدا را ببرند. آمبولانس را زدند. آمبولانس ديگري مجروحان و شهدا را برد. وقتي آمبولانس به مقرّ موتوري رسيد، خاموش شد. هرچه استارت زدند، روشن نشد كه نشد.
وقتي نگاه كرديم، متوجه شديم بنزين ندارد. خواستيم بنزين داخل باك بريزيم. همه مات و مبهوت شديم؛ چون باك سوراخ‌سوراخ شده بود. همه آن روز در اين فكر بوديم كه آمبولانس چگونه 15 كيلومتر راه را بدون بنزين طي كرده است.

 

منبع :كتاب امدادهاي غيبي  


 

 
 
چهارشنبه 13 بهمن 1389  1:16 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:امدادهای غیبی

به واسطه بز

در منطقه‌ي عملياتي مرصاد در بيابان‌هاي اسلام‌آباد به خودرويي تكيه داده بودم كه ديدم بزي در صد قدمي من ايستاده است. دقت كردم ديدم ظاهراً پايش تركش خورده است و لنگان راه مي‌رود. حس كردم بايد تشته باشد. از آب آشاميدني خود برداشتم و به سمت بز رفتم. فرار كرد؛ دنبالش دويدم كمي كه از ماشين دور شدم ماشين را با توپ زدند. باورم نمي‌شد كه زندگي مرا خدا به واسطه‌ي يك بز نجات داد.
 

منبع :لوح فشرده عهدي جديد  


 

 
 
چهارشنبه 13 بهمن 1389  1:16 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:امدادهای غیبی

پل

در شيلر، روي ارتفاعات هزارقله مستقر بوديم. بعد از حملات كوبنده‌ي نيروهاي خودي، به دستور جانشين فرماندهي كل قوا، عقب‌نشيني كرديم. هنگام عبور از پل‌ها، براي جلوگيري از پيشروي دشمن، بايد آن‌ها را منفجر مي‌كرديم.
به كمك برادران لشكر 30 گرگان، سه چهار پل را منهدم كرديم؛ ولي در يكي از پل‌ها مواد عمل نكرد. دو سه بار زديم، باز هم نشد. بعد از جست‌و‌جو متوجه شديم 80 نفر از نيروهاي ايراني زير پل مشغول استراحت بودند.

 

منبع :كتاب امدادهاي غيبي  
 
 
چهارشنبه 13 بهمن 1389  1:17 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:امدادهای غیبی

پيرمردزيبا

شب عمليات خيبر در منطقه‌ي جفير مسير عمليات را گم كرديم. ما چهار نفر بوديم كه با يك تانك همين طور بدون جهت پيش مي‌رفتيم. يك مرتبه متوجه شديم از نيروهاي عراقي هم گذاشته‌ايم؛ مانده بوديم كه چه كنيم. ناگهان پيرمردي خوش‌چهره، با محاسني سپيد و نوراني و نسبتاً بلند ما را صدا زد و گفت: « شما راه را گم كرده‌ايد. » بعد با اشاره راه را به ما نشان داد. وقتي به نيروهاي خودي رسيديم، تازه به خودمان آمديم كه آن پيرمرد كه بود.
 

منبع :لوح فشرده عهدي جديد  
 
 
چهارشنبه 13 بهمن 1389  1:17 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:امدادهای غیبی

تيربار

حسين تيربارچي بود. روزي گفت: يك‌بار عراقي‌ها آن‌قدر به خاكريز ما نزديك شدند كه آن‌ها را به خوبي مي‌ديديم و به سوي آن‌ها تيراندازي مي‌كرديم.
حين تيراندازي، تيربار گير كرد، هر چه تلاش كرديم نتوانستيم تيربار را آماده كنيم. نيروهاي عراقي لحظه به لحظه به ما نزديك‌تر مي‌‌شدند. وقتي از راه اندازي تيربار كاملاً مأيوس شدم، نگران و ناراحت با خداي خود راز و نياز كردم كه به من كمك كند. در راز و نياز بودم كه احساس كردم كسي به من گفت: «اسلحه‌ات سالم است تيراندازي كن» به اطرافم نگاه كردم، هيچ كس را نديدم، دست به ماشه‌ي تيربار بردم، ديدم صحيح و سالم كار مي‌كند.
شهيد حسين آشوري

 

منبع :كتاب سيرت شهيدان   -  صفحه: 233

 
 
چهارشنبه 13 بهمن 1389  1:18 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:امدادهای غیبی

جاي خمپاره

جبهه‌ي دوقلوي كردستان بوديم؛ آن روز دشمن در خط مقدم حركات زيادي داشت. فاصله‌ي ما و آن‌ها حدود 100 متر بود.
من دوشيكاچي گردان بودم. در سنگر كمين با دشمن مي‌جنگيدم. وقتي آتش نبرد به اوج خود رسيد، هيچ كس در فكر زنده ماندن نبود. چنان حجم آتش بالا بود كه شايد باور نكنيد ولي با چشمان خودمان برخورد گلوله‌ها به همديگر را مي‌ديديم.
بعد از فروكش كردن آتش ناگهان تشنه‌ام شد. رفتم در سنگر استراحت آب نوشيدم. وقتي برگشتم، ديدم نه سنگري هست؛ نه دوشيكايي ... و جاي ...
خمپاره درست به وسط سنگر اصابت كرد. همه از تعجب خشكشان زد. بچه‌ها برايم گريستند و فرمانده به من گفت: « اين‌ها همه از امدادهاي غيبي هستند. »
جمشيد زكي‌نژاد - بهمئي

 

منبع :ماهنامه وصال  


 

 
 
چهارشنبه 13 بهمن 1389  1:18 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:امدادهای غیبی

دفاع آبي

روز سوم عمليات بيت‌المقدس 4 بود كه عراق اقدام به بمباران شيميايي كرد. حدود 20 متري گروهاني از گردان ما در شاخ سومر يك عامل خردل فرود آمد. اما به مدد الهي بلافاصله باران شروع به باريدن كرد و عامل را از شيار شست. بارش تگرگ هم تك قايق‌هاي عراقي را خنثي كرد.

 

منبع :كتاب امدادهاي غيبي  


 

 
 
چهارشنبه 13 بهمن 1389  1:18 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:امدادهای غیبی

راه نجات

قرار بود براي عملياتي كه در پيش داشتيم، جاده‌اي بزنيم. در مسير به سنگ بزرگي برخورديم. سه ساعت تمام بولدوزر براي كندن آن تلاش كرد. اما بي‌فايده بود. در همان حال درماندگي و راز و نياز به پيشنهاد يكي از برادران به چند متري جاده رفتيم و آن‌جا متوجه شديم كه يك مسير انحرافي در كنار همين جاده وجود دارد كه پانصد متر هم مسير را نزديك‌تر مي كند. پيدا شدن اين را حدود 8 روز كار ما را جلو انداخت. در شرايطي كه مي‌بايست 2 روز ديگر جاده را براي انجام عمليات تحويل مي‌داديم.
 

منبع :لوح فشرده عهدي جديد  
 
 
چهارشنبه 13 بهمن 1389  1:19 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:امدادهای غیبی

سيل

با شهيد محمد اسماعيليان در دوره‌هاي آموزشي اهواز آشنا شدم. روزي ما را براي آموزش تيراندازي به جايي كه تانك‌هاي سوخته قرار داشت، بردند تا با آموزش آرپي‌جي و ديگر سلاح‌ها آشنا شويم.
آن قدر در آموزش خوب مهارت پيدا كرده بوديم كه در پايان من و او از نمونه‌هاي گردان انتخاب شديم. آموزش كه تمام شد، ما را به منطقه‌ي عملياتي دهلران- موسيان اعزام كردند. وقتي به منطقه رسيديم، بر شدت گرما بيش از پيش افزوده شد ولي با آن حال بچه‌ها را مي‌ديدم كه هر كدام در گوشه‌اي مشغول تميز كردن سلاح‌ها و نظم بخشيدن به كارها بودند. همگي خود را براي عمليات آماده مي‌كردند.
موقع نماز مغرب و عشا رزمندگان با بلند كردن دست‌هاي خود به سمت آسمان و راز و نياز با معبودشان درخواست باران الهي را كردند كه پس از اقامه‌ي نماز، ناگهان سيلي از بالاي كوه سرازير شد و همه‌ي رزمندگان غافل‌گير شدند. آب با شدت، سلاح‌ها و مهمات را برد و بچه‌ها براي جمع‌آوري سلاح‌ها و مهمات با تشكيل ستون ده نفري بالاخره موفق شدند آن‌ها را از آب بگيرند.
همه متعجب شده بودند و اين قدرت الهي را ناشي از توجه خداوند به رزمندگان دانسته و اميد پيروزي در عمليات را شاهد بودند. لحظه‌ي عمليات فرا رسيد و رزمندگان يكي‌يكي با بوسه دادن به قرآن مجيد و توسل به ائمه‌ي معصومين قدم به منطقه‌ي عملياتي گذاشتند.
همگام با ورود رزمندگان به منطقه، باران شديدي شروع به باريدن كرد و عملياتي كه قرار بود در دو مرحله انجام گيرد، در مرحله‌ي اول به پايان رسيد و نيروهاي بعثي عراق با عقب‌نشيني خود تصرف چند كيلومتر از خاك را براي رزمندگان ما به ارمغان آوردند.
در اين عمليات من مجروح شدم و با چرخ‌بالي به بيمارستان انديمشك انتقال داده شدم و دوست و برادر عزيزم محمد اسماعيليان شهد شيرين شهادت را چشيد و به عرش الهي پرواز نمود.

 

منبع :ماهنامه ستارگان درخشان  
 
 
چهارشنبه 13 بهمن 1389  1:19 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:امدادهای غیبی

شب مهتابي

قرار بود شب عاشورا عمليات شروع شود كه به علت مشكلات جسمي نيروها به عقب افتاد. ما يك شبانه‌روز در كانالي كه درست زير پاي دشمن بود، صبر كرديم، مقاومت كرديم و در نتيجه وقتي مي‌خواستيم به طرف عراقي‌ها پيشروي كنيم، شب چهاردهم ماه بود و حسابي مهتابي و اين موضوع كار را خراب مي‌كرد. همان لحظه ابر مختصري در آسمان پيدا شد و پس از آن باران نم نم باريد و به به لطف حق اوضاع بر وفق مراد شد.
 

منبع :لوح فشرده عهدي جديد  


 

 
 
چهارشنبه 13 بهمن 1389  1:20 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:امدادهای غیبی

شكست محاصره

در عمليات كربلا‌ي 5، گردان علي‌اكبر در محاصره‌‌ي عراقي‌ها قرار گرفت. مهمات و آذوقه‌‌ي نيروها تمام شد. نيرو‌ي كمكي هم نمي‌توانست به آن‌ها كمك كند.
هيچ چاره‌ا‌ي نبوده ‌يك‌باره همه‌‌ي بچه‌ها صدا زدند ‌يا فاطمه زهرا (س) ما به نام تو ا‌ين حمله را آغاز كرد‌يم. ما را ‌يار‌ي كن.
چند لحظه بعد طوفان شد‌يد بر منطقه احاطه ‌يافت و بچه‌ها توانستند با مهمات كم محاصره را شكسته و پيروز شوند.

 

منبع :كتاب سيرت شهيدان  


 

 
 
چهارشنبه 13 بهمن 1389  1:20 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:امدادهای غیبی

شيشه در بغل سنگ

جمعه هفتم مرداد 1361، از يزد به سمت اهواز حركت كردم، ساعت 8 صبح شنبه به اهواز رسيدم و مستقيم به سوي پادگان شهيد رجايي رفتم. دژباني پادگان از من پرسيد در كدام قسمت كار مي‌كني؟ گفتم: توپخانه. گفت: بچه‌هاي توپخانه پنج‌شنبه شب به غرب كشور رفتند. رفتم به مركز توپخانه و پرسيدم بچه‌ها كجا رفتند؟ گفتند: منطقه مهران. در همان موقع يك ماشين ايفا به «هفت تپه» مي‌رفت من هم وقت را غنيمت شمردم و همراهشان شدم و پس از رسيدن به هفت تپه با يك ماشين تو راهي خودم را به كرخه رساندم و از آن‌جا با يك ماشين نظامي به سمت دهلران حركت كردم. وقتي به دهلران رسيدم در كنار خيابان چند ارتشي ايستاده و منتظر ماشين بودند. پس از نيم ساعت انتظار، يك اتوبوس بدون صندلي كه براي حمل مجروحين بود از راه رسيد و ما سوار شديم و به سوي مهران حركت كرديم. در و ديوار اين اتوبوس آغشته به خون شهدا و مجروحين بود، شهدايي كه صدها كيلومتر دور از خانه و كاشانه خود در خون خود غلطيده بودند و در همين حال به ياد پشت جبهه افتادم و مردماني كه در شهرها و روستاها همه فكرشان، مسائل جنگ است و به ياد عده‌اي سرمايه‌دار و بي‌خبرهاي از دنيا و آخرت كه حتي فكر اين ايثارها و رشادت‌ها را به ذهن خود راه نمي‌دهند تا تفريح و شادي‌اشان پابرجا باشد. اتوبوس ما را به مهران رساند و از آن‌جا با يك تويوتا، تا يك كيلومتري خط پيش رفتم. تمام منطقه را دود و خاك و بوي باروت فرا گرفته بود. قيافه بچه‌هايي كه از خط برمي‌گشتند خاك‌آلود بود، با پاي برهنه، لباس‌هاي پر از خاك و خون. بعضي از آن‌ها هنوز خونريزي زخم‌هاشان قطع نشده بود، صداي مهيب انفجار توپ و خمپاره لحظه‌اي قطع نمي‌شد مرگ را كاملاً پيش روي خود مي‌ديدم. از هر كس خبر توپخانه را مي‌گرفتم اظهار بي‌اطلاعي مي‌كرد. در همان لحظات، بچه‌هاي مجروح، يك اسير عراقي را مي‌آوردند. به هر حال حركت كردم و در حالي كه آدرس و نشاني نداشتم به راه خود ادامه دادم. تنهاي تنها در شهر سرگردان بودم هوا رو به تاريكي بود. پيش خود فكر كردم اگر شب بشود و به بچه‌ها نرسم در شهر سرگردان خواهم بود شهر با خاك يكسان و خانه و مغازه‌ها ويران شده بود. در بعضي از نقاط لوله‌هاي آب تركيده بود و آب كوچه و خيابان را فراگرفته بود.
صداي درگيري و انفجار توپ‌ها و خمپاره‌ها فضاي مهران را پر كرده بود يك منظره دلگير و وحشتناك ايجاد شده بود در همين حال يك برادر با موتور رسيد و از او آدرس را پرسيدم و او مرا سوار كرد و به مقر توپخانه رسانيد. بچه ها از ديدن من خيلي خوشحال شده بودند. در آن تاريكي شب باد شديدي مي‌وزيد و امكان روشن كردن فانوس نبود. همه تيمم كرديم چون آب هم كم بود و نماز را خوانديم و با گرسنگي خوابيدم. صبح روز بعد بلند شديم و نماز خوانديم و مشغول آماده كردن توپ‌ها شديم ساعتي بعد هواپيماهاي عراقي در ارتفاع بالا از روي سر ما گذشتند پدافند ضد هوايي هر چقدر شليك كرد فايده‌اي نداشت. هواپيماها در مسير برگشت خط ما را بمباران كردند و سپس به سمت جاده مهران رفتند و جاده را زدند ولي با عنايت خداوندي همه بمب‌ها در فاصله زيادي نسبت به جاده فرود آمد و به كسي آسيب نرسيد. در همان حال توپخانه ما فعال شد و آتشبازي بر روي خط عراق اجراي آتش كرد و توانست بخشي از توپخانه عراق را به آتش بكشد ما دودهاي ناشي از انفجار يكي از زاغه‌هاي مهمات آن ها را مي‌ديديم. آتشبازي ما تا ظهر ادامه داشت نزديك اذان ظهر هنوز وضو نگرفته بودم كه ناگهان از هر طرف گلوله‌هاي توپ عراقي در اطراف ما فرود آمد و اين آتش سنگين تا غروب ادامه يافت. و فقط سه چهار نفر از بچه‌ها را مجروح كرد. در حالي كه ما سنگر نداشتيم و در چادر صحرايي زندگي مي‌كرديم در آن روز ما قدرت خدا را كاملاً به چشم خود ديديم. همان شب خيلي راحت خوابيديم البته با ياد خدا و نمي‌دانيم آن شب تا صبح آن‌ها چقدر گلوله زدند و ما در خواب بوديم ولي سرنوشت ما مصداق آن شعر است كه مي‌گويد:
گر نگهدار من آن است كه من مي‌دانم
شيشه را در بغل سنگ نگه مي‌دارد.

 

منبع :مجله الغديريان   -  صفحه: 27

 
 
چهارشنبه 13 بهمن 1389  1:20 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها