پاسخ به:امدادهای غیبی
شيشه در بغل سنگ
جمعه هفتم مرداد 1361، از يزد به سمت اهواز حركت كردم، ساعت 8 صبح شنبه به اهواز رسيدم و مستقيم به سوي پادگان شهيد رجايي رفتم. دژباني پادگان از من پرسيد در كدام قسمت كار ميكني؟ گفتم: توپخانه. گفت: بچههاي توپخانه پنجشنبه شب به غرب كشور رفتند. رفتم به مركز توپخانه و پرسيدم بچهها كجا رفتند؟ گفتند: منطقه مهران. در همان موقع يك ماشين ايفا به «هفت تپه» ميرفت من هم وقت را غنيمت شمردم و همراهشان شدم و پس از رسيدن به هفت تپه با يك ماشين تو راهي خودم را به كرخه رساندم و از آنجا با يك ماشين نظامي به سمت دهلران حركت كردم. وقتي به دهلران رسيدم در كنار خيابان چند ارتشي ايستاده و منتظر ماشين بودند. پس از نيم ساعت انتظار، يك اتوبوس بدون صندلي كه براي حمل مجروحين بود از راه رسيد و ما سوار شديم و به سوي مهران حركت كرديم. در و ديوار اين اتوبوس آغشته به خون شهدا و مجروحين بود، شهدايي كه صدها كيلومتر دور از خانه و كاشانه خود در خون خود غلطيده بودند و در همين حال به ياد پشت جبهه افتادم و مردماني كه در شهرها و روستاها همه فكرشان، مسائل جنگ است و به ياد عدهاي سرمايهدار و بيخبرهاي از دنيا و آخرت كه حتي فكر اين ايثارها و رشادتها را به ذهن خود راه نميدهند تا تفريح و شادياشان پابرجا باشد. اتوبوس ما را به مهران رساند و از آنجا با يك تويوتا، تا يك كيلومتري خط پيش رفتم. تمام منطقه را دود و خاك و بوي باروت فرا گرفته بود. قيافه بچههايي كه از خط برميگشتند خاكآلود بود، با پاي برهنه، لباسهاي پر از خاك و خون. بعضي از آنها هنوز خونريزي زخمهاشان قطع نشده بود، صداي مهيب انفجار توپ و خمپاره لحظهاي قطع نميشد مرگ را كاملاً پيش روي خود ميديدم. از هر كس خبر توپخانه را ميگرفتم اظهار بياطلاعي ميكرد. در همان لحظات، بچههاي مجروح، يك اسير عراقي را ميآوردند. به هر حال حركت كردم و در حالي كه آدرس و نشاني نداشتم به راه خود ادامه دادم. تنهاي تنها در شهر سرگردان بودم هوا رو به تاريكي بود. پيش خود فكر كردم اگر شب بشود و به بچهها نرسم در شهر سرگردان خواهم بود شهر با خاك يكسان و خانه و مغازهها ويران شده بود. در بعضي از نقاط لولههاي آب تركيده بود و آب كوچه و خيابان را فراگرفته بود.
صداي درگيري و انفجار توپها و خمپارهها فضاي مهران را پر كرده بود يك منظره دلگير و وحشتناك ايجاد شده بود در همين حال يك برادر با موتور رسيد و از او آدرس را پرسيدم و او مرا سوار كرد و به مقر توپخانه رسانيد. بچه ها از ديدن من خيلي خوشحال شده بودند. در آن تاريكي شب باد شديدي ميوزيد و امكان روشن كردن فانوس نبود. همه تيمم كرديم چون آب هم كم بود و نماز را خوانديم و با گرسنگي خوابيدم. صبح روز بعد بلند شديم و نماز خوانديم و مشغول آماده كردن توپها شديم ساعتي بعد هواپيماهاي عراقي در ارتفاع بالا از روي سر ما گذشتند پدافند ضد هوايي هر چقدر شليك كرد فايدهاي نداشت. هواپيماها در مسير برگشت خط ما را بمباران كردند و سپس به سمت جاده مهران رفتند و جاده را زدند ولي با عنايت خداوندي همه بمبها در فاصله زيادي نسبت به جاده فرود آمد و به كسي آسيب نرسيد. در همان حال توپخانه ما فعال شد و آتشبازي بر روي خط عراق اجراي آتش كرد و توانست بخشي از توپخانه عراق را به آتش بكشد ما دودهاي ناشي از انفجار يكي از زاغههاي مهمات آن ها را ميديديم. آتشبازي ما تا ظهر ادامه داشت نزديك اذان ظهر هنوز وضو نگرفته بودم كه ناگهان از هر طرف گلولههاي توپ عراقي در اطراف ما فرود آمد و اين آتش سنگين تا غروب ادامه يافت. و فقط سه چهار نفر از بچهها را مجروح كرد. در حالي كه ما سنگر نداشتيم و در چادر صحرايي زندگي ميكرديم در آن روز ما قدرت خدا را كاملاً به چشم خود ديديم. همان شب خيلي راحت خوابيديم البته با ياد خدا و نميدانيم آن شب تا صبح آنها چقدر گلوله زدند و ما در خواب بوديم ولي سرنوشت ما مصداق آن شعر است كه ميگويد:
گر نگهدار من آن است كه من ميدانم
شيشه را در بغل سنگ نگه ميدارد.
منبع :مجله الغديريان - صفحه: 27
|
چهارشنبه 13 بهمن 1389 1:20 PM
تشکرات از این پست