رام نمینشستم
دوست ندارم و اجازه نمیدهم به من بگویند دكتر، با وجود این كه دكترایم را در آمریكا گرفتم، استاد دانشگاه بودم و پروفسور هم هستم، ولی هیچ وقت و هیچ جا نمیگویم من یك دكترم. میگویم فقط به من بگویید لوریس. هر چقدر زندگی سادهتر باشد بهتر و زیباتر است. دكتر و پروفسور مزاحم كار است. یواش یواش فكر میكنی چه كاره هستی، همین مزاحم خلق اثر است.
چكناواریان با این كه به قول خودش كودكی پردرد و رنجی داشته، اما كودك درونش خیلی بزرگ است، زندگی را سخت نمیگیرد و براحتی از آن لذت میبرد.
میگوید این كه یك نفر سنش بالا برود، دلیل نمیشود كه حالا این طور ننشیند یا آن كار را نكند. میگوید همه باید كودك بمانیم، چون وقتی از كودكیمان فاصله بگیریم، خودكشیمان هم شروع میشود. میگوید نمیخواهم هیچ وقت خودم را بگیرم یا كسی مرا جدی بگیرد. من همیشه با همین چیزهای سطحی خوشحال میشوم. دوست دارم بگویم، بخندم، بخوانم و زندگی كنم. اصلا فكر نمیكنم از كودكی بیرون آمدهام.
لوریس چكناواریان سال 1316 در بروجرد و در یك خانواده مهاجر ارمنی به دنیا آمد. از كودكی به موسیقی علاقهمند شد و تحصیلات در این زمینه را از هنرستان موسیقی در ایران آغاز كرد، در وین ادامه داد و در آمریكا با درجه دكتری آهنگسازی آن را به پایان رسانید. او همزمان رهبری اركستر را نیز فراگرفت و اولین رهبر اركستر تهران شد. چكناواریان همچنین رهبری اركسترهای مطرح دنیا مانند اركسترسمفونیك لندن، اركستر فلارمونیك لندن، اركستر سمفونیك ارمنستان، مكزیك و... را به عهده داشته است. تدریس در هنرستان عالی موسیقی تهران، كالج كنكوردیا، دانشگاه مینهسوتا و چندین دانشگاه دیگر نیز از دیگر فعالیتهای آموزشی و هنری اوست. آثاری همچون اپرای رستم و سهراب، سمفونی عشق و امید و چندین موسیقی فیلم نیز ساخته و پرداخته ذهن و دستهای خلاق و هنرمندانه او هستند. اولینهای این پیشكسوت موسیقی را میخوانید.
یادتان هست اولین بار كی و چطور به موسیقی علاقهمند شدید؟
بله، هنوز خوب یادم هست. سر همین خیابان استانبول سینمای بزرگی به نام پالاس بود. یك گروه اركستر از ارمنستان آمده بودند و در همین سینما اجرای برنامه داشتند كه ما هم به دیدنش رفتیم. من آن موقع 5 سال بیشتر نداشتم و اولینبار بود كه اركستر میدیدم.
برایم خیلی جالب بود بویژه كسی كه ویلون میزد خیلی توجه مرا جلب كرد، آنقدر كه وقتی به خانه برگشتیم به تقلید از او یك مداد زیر چانهام گذاشتم و با مداد دیگری روی آن میكشیدم. یك روزنامه هم مثل كاغذ نت جلویم گذاشتم و مثلا از روی آن نگاه میكردم و ویلون میزدم. فكر میكنم علاقه من به موسیقی و ویلون تقریبا از همان زمان شروع شد، اما شاید این تنها یك بهانه بود، چون تصور خودم این است كه موسیقی در سرنوشت من بوده، چرا؟ نمیدانم!... نمیدانم چرا دنبال موسیقی رفتم و چرا آنقدر برایش مبارزه كردم، حتی با پدرم كه بشدت مخالف بود موزیسین بشوم. من عاشق این كار بودم و هستم و حتی هنوز هم نمیدانم این عشق از كجا و چگونه در وجودم رخنه كرد. احساس میكنم هر انسانی به این دنیا میآید، خداوند كاری برایش در این دنیا پیشبینی كرده كه خواهی نخواهی همان كاری كه برای آن ساخته شده را دنبال میكند.
و اولینبار كه یك ساز در دست گرفتید و شروع به آموختن موسیقی كردید؟
7 ساله بودم كه آموختن موسیقی را شروع كردم. بین ارامنه مرسوم است كه فرزندان خانواده حتما باید یك سازی را بیاموزند و بزنند. در واقع یك جور سنت بود كه به آن بسیار اهمیت میدادند. به همین دلیل پدرم مرا پیش یك معلم موسیقی برد تا طبق آداب و سنن، نواختن یك ساز را بیاموزم (البته الان دیگر به دلایلی این رسم كمرنگ شده است).
اولین سازی كه آموختید و نواختید چه بود؟
ویلون اولین سازی بود كه به آن علاقهمند شدم و آن را یاد گرفتم. از همان زمانی كه در اركستر ارامنه ویلون زدن یكی از اعضای گروه را دیدم از آن خوشم آمد و به دنبال آن رفتم. البته با ویلون شروع كردم، اما كارم بیشتر با پیانوست، در عین این كه به عنوان یك آهنگساز با همه سازها آشنایی دارم. سازها مثل رنگ هستند و آهنگساز مثل نقاش و هر رنگی برای خودش جایگاهی دارد.
اولینبار كه تصمیم گرفتید موسیقی را به طور جدی و حرفهای دنبال كنید؟
حدود 17 سالم بود كه متوجه شدم به هیچ چیز غیر از موسیقی علاقهای ندارم. همان موقع تصمیم گرفتم موسیقی را به طور حرفهای ادامه بدهم. البته این تصمیم كاملا برخلاف خواست پدرم بود. پدرم نمیخواست من یك هنرمند حرفهای بشوم.
مخالفت پدرتان علت خاصی داشت؟
بله، به خاطر شرایط اجتماعی آن زمان. چون آن موقع هنرمندان حرفهای موقعیت خوبی نداشتند؛ چه به لحاظ اقتصادی و چه اجتماعی.
دوران جنگ بود، متفقین ایران بودند و مهاجران زیادی از روسیه، لهستان، ارمنستان، گرجستان و... به ایران آمده بودند. هنرمندان و موزیسینهای درجه یك زیادی هم بین آنها بود. آنها در كافهها ساز میزدند و زندگی وحشتناكی داشتند؛ بیشترشان معتاد به مشروب میشدند، تنها و بیپول بودند و زندگی سختی داشتند. خلاصه هر كدام به طریقی تباه و زندگیشان خراب شده بود.
پدرم هم ترسیده بود كه اگر من هم بروم دنبال موسیقی، زندگیام به آنجا بكشد. نمیخواست این اتفاق برایم بیفتد، از این رو نهتنها برای ادامه این راه تشویقم نمیكرد كه مخالف هم بود، اما نمیدانم چرا هیچ چیز برای من مهمتر از موسیقی نبود.
با وجود مخالفت خانواده چطور موسیقی را ادامه دادید؟
پدرم دوست داشت من دكتر یا وكیل شوم، اما وقتی اصرار و علاقه مرا دید، متوجه شد نمیتواند جلوی مرا بگیرد، بنابراین سعی كرد خیلی زود مرا از این محیط دور كند و به من گفت، خب اگر میخواهی موسیقی یاد بگیری پس برو اروپا و اینجا نمان. هرچند آن موقع خیلی سخت خروجی میدادند كه كسی برود و موسیقی بخواند، اما به هر طریقی كه شد برایم ویزا گرفتند و رفتم اتریش.
اولین استادان موسیقی؟
اولین استادهای من موسیقیدانهای ارمنی و مهاجر بودند كه همگی فوت شدهاند. من ویلون را از آنها یاد گرفتم. هنرمندانی مثل روبیك گریگوریان كه بسیار معروف بود و خدمت بزرگی به موسیقی ایران كرد. آهنگها و آثار او هنوز هم اجرا میشود.
بیشتر ارامنهای كه به ایران آمدند، موزیسین بودند. اولین تئاتر، سینما و اركستر را آنها هنگام مهاجرت به ایران آوردند.
اولین مشوق؟
همان طور كه گفتم آن زمان هنرمندان درجه یك از سراسر اروپای شرقی و آسیای میانه به خاطر جنگ به ایران آمده بودند. خیلی جالب بود، چراكه ایران تبدیل شده بود به سرزمینی مملو از هنرمندان درجه یك. هنرمند زیاد بود، اما سالن كنسرت وجود نداشت، پول نبود و زندگی هنرمندان به سختی میگذشت. من این هنرمندان و اجرای برنامهشان را كه میدیدم، تشویق میشدم. زمانی كه بچه بودم در كافه نادری هر شب برنامه موزیك و اركستر بود. در كافه شبرون، روبهروی سفارت انگلیس و تئاترشهر فعلی هم اركستر اجرا میشد. خلاصه جاهای مختلف برنامه و اركستر اجرا میشد كه با خانواده برای تماشای آنها میرفتیم. همین بزرگترین تشویق برای من بود.
اولین كتابهایی كه خواندید؟
آثار و كتابهای تولستوی و داستایوفسكی را دوست داشتم و میخواندم مثل كتاب جنگ و صلح. در منزل ما را وادار به مطالعه میكردند.
اولین هنری كه بعد از موسیقی به آن علاقهمندید؟
نویسندگی و سینما 2 هنری هستند كه به آنها علاقه داشتم و دارم، اما هیچگاه نتوانستم برای آنها وقت بگذارم.
به سینما و فیلم علاقهمند بودم و دوست داشتم كارگردان شوم، اما پشتكارش را نداشتم. كارگردان باید با صدها نفر ارتباط داشته باشد، اما در موسیقی خودت تنها هستی و قلم و كاغذت. كارگردان مثل موسیقیدان خلق نمیكند، رهبری میكند، مثل رهبر اركستر كه استعدادها را جمع میكند و از آن بهترین صداها را درمیآورد، یعنی خودش خلاق نیست، اما دنیای من دنیای موسیقی است.
پدر من علاقه زیادی به سینما داشت و چند سینما در تهران ساخت. سینما آپلو، سینما خیام، سینما هالیوود، سینما فردوسی و اگر اشتباه نكنم در میدان تجریش هم یك سینمای تابستانی ساخته بود. من برای تماشای فیلم زیاد به این سینماها میرفتم. آن زمان خیابان لالهزار نو یكی از شیكترین خیابانهای تهران بود، درست مثل خیابان برادوی نیویورك كه پر از تئاتر است. لالهزار نو هم از ابتدا تا انتهای خیابان پر از خانههای تئاتر، سینما و مغازههای متعدد بود. هنرپیشهها شكسپیر بازی میكردند. این منطقه یك منطقه كاملا فرهنگی ـ هنری بود.
اولین فیلمی كه دیدید؟
یادم نیست، اما خاطرات جالبی از آنموقع دارم. یادم هست برای فیلم تارزان از پدرم خواسته بودند تابلوی تبلیغ آن را برای سر در سینما سفارش بدهد. پدرم كار را به كسی سفارش داد و او وقتی تابلو را آورد، تصویر كسی بود كه تار میزد. (خنده) فكر میكردند تارزان یعنی كسی كه تار میزند.
اولین دوستان و معلمهای دوران دبستان؟
چیز زیادی از آنها به خاطر ندارم و خاطره آنچنانی هم از آن دوران ندارم غیر از این كه آنها هم مرا اذیت میكردند، چون دنبال موسیقی بودم و شاگرد خوبی نبودم و حواسم فقط به موسیقی بود. معلمها همیشه از من ناراضی بودند، زیرا همهجا ساز و كاغذ نت دستم بود و به جای درس خواندن و جواب دادن، نت میخواندم و یاد میگرفتم. حوصله درس و بحث و كلاس و معلمها را نداشتم. علاقه و زندگی من موسیقی بود و به زور درس میخواندم.
شلوغ و فعال بودم، اهل درس نبودم، اما به جایش موسیقی را دوست داشتم، ویلون میزدم.
اولینبار كه تنبیه شدید؟
اووووووه، آنقدر تنبیه شدم كه خدا میداند. آن زمان تنبیه خیلی رایج بود. معلمها چپ و راست بچهها را میزدند. تنبیهات وحشتناكی رایج بود مثلا با خطكش، كمربند و چوب بچهها را میزدند و فلك میكردند یا مداد لای انگشت بچهها میگذاشتند. من هم بچه شلوغی بودم و آرام نمینشستم. برای همین زیاد تنبیه میشدم.
اولین تعریف شما از موسیقی؟
با این كه یادگیری موسیقی زمان بسیار زیادی میبرد و یكی از سختترین رشتههای تحصیلی است، اما اگر دوباره متولد شوم باز هم سراغ موسیقی میروم. موسیقی پایان و انتها ندارد و همیشه برای یاد گرفتن چیزی هست. هیچگاه نمیتوانی بگویی من به آخرش رسیدم و هر چه بود یاد گرفتم.
اولین آهنگی كه ساختید؟
كارهایی كه دوران تحصیل در هنرستان موسیقی با احساس و عشق نوشتم، اولین كارهای من است اما آنها آهنگسازی به حساب نمیآیند، چون پایه علمی ندارند. اولین آهنگ رسمی كه بر پایه علم آهنگسازی نوشتم یك كنسرتوی ویلون بود.
این كنسرت اجرا هم شد؟
بله، در دوران تحصیلم در وین توسط استاد ویلونم اجرا و استقبال زیادی هم از آن شد. همین امسال هم بعد از 50 سال، در جشنواره بیمارستان قلب با گروه ارمنستان آن را اجرا كردم.
چه احساسی داشتید وقتی اولین آهنگتان اجرا میشد؟
آن موقع دنیای من خیلی كوچك بود و بالطبع به تناسب این دنیای كوچك بسیار شاد و هیجان زده شدم؛ اما الان غرق در اقیانوسم، اقیانوس بیپایان موسیقی، اما آنموقع در حوض كوچكی بودم و با اندك اتفاقی خوشحال و هیجان زده میشدم.
اولینبار كه رهبر اركستر شدید؟
از بچگی در تهران رهبری میكردم، اما علمی نبود. ارامنه گروه اركستر داشتند، باشگاههای ارامنه گروه كر، اركستر و تئاتر داشت و من گاهی رهبری این گروهها را به عهده میگرفتم تا وقتی رفتم آمریكا و بهطور علمی رهبری اركستر را آموختم.
بعد از تحصیل در وین و آمریكا و بازگشت به ایران هم رئیس و رهبر اپرای تهران بودم (قبل از انقلاب و در همین تالار وحدت).
اولین آهنگسازهای مورد علاقهتان؟
باخ، موتزارت، بتهوون و چند نفر دیگر.
اولین الگوی شما در موسیقی؟
بچه كه بودم تحت تاثیر بتهوون، باخ، موتزارت و آرام خاچاتوریان (آهنگساز ایرانی) بودم، اما الان سعی میكنم راه خودم را دنبال كنم. خواهی نخواهی تحت تاثیر همه هستم. از زندگی هم الهام میگیرم. همه در شروع كار، دنبالهروی دیگران هستند، اما وقتی كمی پیشرفت كردند و جلو رفتند دیگر نمیتوانند و نباید تحت تاثیر دیگران باشند. باید خودشان را كشف كنند و خودشان باشند.
اولین هدیه و جایزهای كه دریافت كردید؟
جایزه و هدیه زیاد گرفتم و دقیقا یادم نیست كه اولینش كدام بود، اما اولین هدیه خاطرهانگیزی كه هنوز به یادم مانده یك ساعت بود. وقتی 16 سالم بود برای رهبری اركستر ارامنه یك ساعت به من دادند كه همان موقع دستم كردم. دوستانم روی دست مرا بلند كردند، اما وقتی آمدم پایین دیدم ساعت روی دستم نیست. همانجا روی هوا ساعت را زده بودند. 3 دقیقه هم روی دستم نبود. این اولین و بهترین هدیهای است كه شاید 3 دقیقه هم بیشتر مالك آن نبودم.
آخرین جایزه را هم سال گذشته دریافت كردم كه مدال طلای رئیسجمهور اتریش بود. این جایزه را بندرت به كسی میدهند و من خیلی خوشحال شدم كه آن را به من اهدا كردند.
اولین خاطره تلخ تمام این سالها؟
خاطرات دوران بچگی، تلخترین خاطرات زندگی من بودند.
خاطرات كودكی من بسیار تلخ و غمانگیز است، چون دوران سخت و دردناكی را گذراندم، چون بین مهاجران بزرگ شدم كه زندگی بسیار تلخ و دردناكی داشتند. هر كدام یك یا چند عضو خانوادهشان را از دست داده بودند. مهاجران ارمنی كه ما هم جزو آنها بودیم تقریبا هر شب دور هم برای درددل جمع میشدند و برای بچهها و شوهران مردهشان گریه میكردند. من در این غمها و اشكها بزرگ شدم و بزرگ شدنم همراه با شنیدن لحظه به لحظه درد و غم و اندوه مهاجران بود. شنیدن جنایاتی كه در ارمنستان رخ داده بود یا اتفاقاتی كه در زندانهای استالین افتاد. من به عنوان یك هنرمند كاملا تحت تاثیر آن دردها و غمها هستم و نمیتوانم حرفی از آنها نزنم و یادی نكنم، چون بخشی از زندگی و خاطرات من و بخشی از وجود من هستند.
اولین تاثیرپذیری هنری؟
من از خاطرات تلخ كودكیام تاثیر فراوان گرفتهام. خیلی از آهنگهایم را با تاثیر از آن خاطرات دردناك نوشتم. ردپای آن دوران تلخ را در جایجای آثار، نوشتهها و كارهای من میتوانید ببینید. از طرفی چون در ایران متولد و بزرگ شدم از فرهنگ بزرگ و غنی ایران نیز تاثیر بسیاری گرفتم. یكی از چیزهایی كه از كودكی به آن خیلی علاقه داشتم، موسیقی زورخانهای بود یا دستههای عزاداری كه در ایام محرم مینواختند. از آنها خوشم میآمد چون ملودیهای قشنگی داشتند. من در دو فرهنگ بزرگ شدم. فرهنگ ارامنه كه پر از درد و غم و اندوه و گریه بود و دیگری فرهنگ ایرانی كه بسیار بزرگی و غنی است، چه ادبیات و موسیقیاش و چه سنتهایش. لوریس چكناواریان حاصل و دست پرورده این دو فرهنگ است.
اولین كاری كه با الهام از این خاطرات نوشتید؟
سمفونی شماره یك اولین كارم است، هرچند تمام سمفونیهای من راجع به قتل عام ارامنه و تاثیری است كه در من گذارده، اگرچه دنیا این واقعیت تلخ را قبول نمیكند یا آن را كتمان میكند و درباره آن حرفی نمیزند، اما من با آثارم آن اتفاق دردناك را به گوش همه جهانیان میرسانم، هر چند خودشان را به نشنیدن بزنند. قتلعام یك ملت چیزی است كه دنیا براحتی چشمانش را روی آن بسته است، اما من هر آهنگی بنویسم متاثر از آن حادثه هولناك و پیامدهای پس از آن است. هنر بزرگترین اسلحه دنیاست و هیچ چیزی نمیتواند این سلاح را از بین ببرد.
اولین تعریفی كه برای عشق و زندگی دارید؟
زندگی، خودش عشق است و من همیشه در زندگیام عشق داشتم و عاشق بودم؛ عاشق موسیقی، عاشق كارم و عاشق انسانها و همیشه عشقم را به هر كس یا هر چیز با ساخت آهنگی برایش نشان دادم. امروز كه 73 سال دارم باز هم عاشق هستم و عاشق میشوم. هیچوقت برای عاشق بودن و عاشق شدن دیر نیست. ضرورت عشق برای زندگی مثل ضرورت آب برای حیات است. بدون عشق نمیشود زندگی كرد. آدم باید قلبش را جوان نگه دارد تا مرتب عاشق شود و مرتب به خاطر عشق بخواند، حرف بزند و بنویسد. زندگی فقط عشق است و بقیه آن فقط حرف، و یك شاهی هم نمیارزد. حتی اگر صد تا دكتری و درجه و مرتبه هم داشته باشی، اما عاشق نباشی ارزشی ندارد و باز بدون عشق هیچی.
اولین خاطره شیرینی كه از این 70 سال زندگی به ذهنتان میآید؟
همین صحبتی كه الان با شما دارم. شیرینی همیشه همان ثانیه آخری است كه تجربه میكنی. شاید چیزی كه سالها پیش فكر میكردی شیرین است، دیگر امروز برایت شیرین نباشد.
ارتباطات زیبای انسانی شیرین است. ممكن است بزرگترین كنسرت دنیا را هم اجرا كنی و هزاران نفر برایت كف بزنند و تشویقت كنند، اما اینها كه شیرین نیست، چراكه امروز هست و فردا ممكن است نباشد، اما ارتباط زیبای تو با دیگران است كه شیرین و ماندگار خواهد بود. زندگی یعنی لحظه، همان لحظهای كه الان در آن هستی. دیروزش زندگی نیست و فردایش هم همینطور. فقط همان لحظه را باید غنیمت شمرد.
اولین دیگری اگر مانده؟
میتوانی 73 سال با من بنشینی. هر روز زندگی من یك كتاب است با اولینهای بیشمار كه در حوصله این فضای كوچك نمیگنجد.