از شب خيلي گذشته بود. مادر رختخواب را
انداخت. لنگه چكمه كنار اتاق بود. مادر از فكر لنگه چكمه بيرون نميرفت. فكر كرد
كه: اگر ليلا بيدار شود، و بفهمد كه لنگه چكمهاش گم شده، چه كار ميكند
.
آخر
شب، وقتي شاگرد راننده داشت اتوبوس را تميز ميكرد و زير صندليها را جارو ميكشيد،
لنگه چكمه را پيدا كرد. خواست بيندازش بيرون. حيفش آمد. فكر كرد چكمه مال بچهاي
است، كه تازه برايش خريدهاند. چكمه نو و نو بود. دلش ميخواست بچه را پيدا كند و
لنگه چكمهاش را بدهد. اما، بچه را نميشناخت ـ روزي هزار تا بچه با پدرو مادرشان
توي اتوبوس سوار ميشوند و پياده ميشوند. از كجا بداند كه لنگه چكمه مال كدام بچه
است؟ ـ
شاگرد راننده، لنگه چكمه را داد به بليت فروش
.
بليت فروش لنگه چكمه
را گذاشت پشت شيشه دكهاش، كه وقتي مسافرها ميآيند بليت بخرند آن را ببيند. شايد
صاحبش پيدا شود
.
روز بعد، مادر صبح خيلي زود بيدار شد. دست نماز گرفت. نماز
خواند. سفارش ليلا را به همسايه كرد. داستان گم شدن لنگه چكمه را گفت و از خانه
بيرون رفت
.
هوا كم كم روشن شد. مادر باز كوچه را گشت و توي جوي پيادهرو را نگاه
كرد لنگه چكمه را نديد. داشت ديرش ميشد. تو ايستگاه اتوبوس ايستاد. اتوبوس آمد
.
سوار شد و رفت سر كارش
.
صبح، اول مريم بيدارشد. رفت سراغ ليلا. ليلا توي اتاقشان
خواب خواب بود. مريم لنگه چكمه را گوشه اتاق ديد. آن را برداشت. نگاهش كرد. ليلا را
بيدار كرد
:
ـ ليلا، بلند شو. روز شده
.
ليلا بيدار شد. چشمهايش را ماليد. مريم
گفت
:
چه چكمه قشنگي! خيلي خوشگل است
.
ليلا گفت
:
ـ مادرم برايم
خريده
.
ـ لنگهاش كو؟
ـ نميدانم
.
مريم و ليلا دنبال لنگه چكمه گشتند
.
اتاق را زير و رو كردند. مادر مريم ازتوي حياط صدايش را بلند كرد
:
ـ چرا اتاق را
به به هم ميريزيد؟ بياييد بيرون
.
مريم گفت
:
ـ داريم دنبال لنگه چكمه ليلا
ميگرديم
.
مادر گفت
:
ـ بيخود نگرديد. لنگهاش، ديشب، تو كوچه گم شده. وقتي
ليلا خواب بوده از پايش افتاده
.
ـ ليلا گريهاش گرفت. لنگه چكمه را بغل كرد و
رفت تو حياط. گوشهاي نشست و هقهق گريه كرد
.
مريم، آهسته، به ليلا گفت
:
ـ
بيا با هم برويم كوچه را بگرديم، پيدايش كنيم
.
ليلا و مريم از در خانه بيرون
رفتند. مريم به مادرش نگفت كه كجا ميروند. توي كوچه رفتند و رفتند. رسيدند به
خيابان. مريم گفت
:
شايد چكمهات توي خيابان افتاده باشد
.
پيادهرو راگرفتند و
با هم حرف زدند. زمين را نگاه كردند ورفتند
.
مادر مريم كه ديد ليلا و مريم توي
خانه نيستند، دلواپس شد. چادرشرا انداخت سرش و آمد توي كوچه. به هر كس ميرسيد
ميگفت كه «دو دختركوچولو را نديدهاي كه توي اين كوچه بروند؟
»
بعضيها ميگفتند
كه آنها را نديدهاند، و چند نفري هم گفتند كه: «از اين طرف رفتند
.»
ليلا و
مريم رفتند و رفتند و پيادهرو را نگاه كردند. از خانه و كوچهشان خيلي دور شده
بودند. پيچيدند توي خيابان باريكي. هر چه ليلا گفت: «مريم، بيا برگرديم.» مريم گوش
نكرد
.
عاقبت، رسيدند سر چهارراهي. نميدانستند ديگر كجا بروند. ميخواستند به
خانه برگردند. ولي راه را گم كرده بودند. ليلا زد زير گريه. مريم هم نزديك بود
گريهاش بگيرد
.
پيرزني كه ازپيادهرو رد ميشد، مريم و ليلا را ديد. فهميد كه گم
شدهاند. ازشان پرسيد
:
ـ بچهها، خانهتان كجاست؟
بچهها نميدانستند
خانهشان كجاست. پيرزن گفت
:
ـ اسم كوچهتان را ميدانيد؟
مريم فكر كرد و
گفت
:
ـ اسم... اسم كوچهمان «سروش» است. اما نميدانيم كه ازكدام طرف برويم
پيرزن دست بچهها را گرفت و از اين و آن نشاني كوچه «سروش» را پرسيد و آنها را به
طرف كوچه برد
.
مادر مريم، هراسان و ناراحت توي پيادهرو ميدويد و همه جا را
نگاه ميكرد چشمش افتاد به بچهها، كه همراه پيرزني داشتند از روبرو ميآمدند. مادر
خوشحال شد و از پيرزن تشكر كرد. با ليلا و مريم دعوا كرد كه چرا بياجازه از خانه
بيرون رفتهاند
.
بليت فروش كه ديد چند روز گذشته است و كسي سراغ چكمه نيامده،
چكمه را برداشت و گذاشت بيرون دكه. تكيهاش داد به ديوار روبرو، كه بيشتر جلوي چشم
باشد
.