0

بايد پدرم حلالم كند تا شهيد شوم

 
samsam
samsam
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 50672
محل سکونت : یزد

بايد پدرم حلالم كند تا شهيد شوم

 در حقيقت اين آخرين عملياتي بود كه محمد رفت حالا معناي غمگين بودن سابقش و شاد بودن آن شبش را فهميدم. چرا كه ديگر رضايت نامه‌ي پدرش را داشت و با خيال راحت به معبودش مي‌پيوست.

يكي از همسنگريهايم جوان 18 ساله‌اي بنام محمد بود، آرام و با خدا؛ نماز شبش ترك نمي‌شد چنان با سوز و گداز نماز مي‌خواند و دعا مي‌‌كرد كه اگر كسي اطرافش بود به گريه مي‌افتاد و به زانو در مي‌آمد. چهره‌ي غمگين و افسرده‌اي داشت خصوصاً شبهاي عمليات اين ويژگيها به اوج خودش مي‌رساند و من كه هميشه او را زير نظر داشتم مشتاق بودم تا دليل اين گوشه گيريها را بدانم ! چرا؟ در وجود بچه‌ها چه مي‌ديد كه در خود نمي‌ديد؟ يكبار داخل سنگر بچه‌ها صحبت از چگونه آمدنشان به جبهه مي‌كردند نوبت به محمد كه رسيد تبسمي كرد آهي كشيد گفت:
ـ من هم مثل بقيه …..
و بيشتر در خود فرو رفت احساس كردم محمد با آمدنش به جبهه مشكل داشته است پس تصميم گرفتم خودم را بيشتر به او نزديك كنم تا اگر بتوانم گرهي از مشكلات او باز كنم و يا اينكه حداقل با صحبت كردن با من كمي از بار اندوهش كم كند. يك شب كه مشغول واكس زدن پوتينهايش در بيرون سنگر بود رفتم كنارش نشستم تا به بهانه‌ي واكس زدن پوتينهايم با او سر صحبت را باز كنم و از قضا موفق شدم. او تعريف كرد بعد از شنيدن خبر شهادت دوستم حسين ديگر تحمل ماندن نداشتم و با پدرم راجع به آمدنم به جبهه صحبت كردم ولي دريغ كه سخن پدر چون پتكي بر سرم فرود آمد.
ـ نه! اصلاً فكرش را هم نكن.
دهانم خشك شد و چون زهر تلخ، بي آنكه چيزي بگويم برخاستم و به اتاقم رفتم و براي اولين بار به حال زارم چنان گريستم كه چشمه‌ي اشكم خشك شد. بعد از فكر زياد تصميم گرفتم برگه‌ي رضايت نامه‌ي جبهه را به عنوان برگه رفتن به اردو به پدرم بدهم و شب بعد نقشه‌ام را به اجرا درآوردم. پدر هم به دليل نداشتن سواد آن را امضاء كرد. از اينكه سر پدر كلاه گذاشته بودم ناراحت شدم ولي افسوس كه چاره‌اي جز اين نبود. تا اعزام شدن به جبهه 2 روز وقت داشتم. پس كارهايم را در اين دو روز سرو سامان دادم. پنهاني ساكم را آماده ساختم و در اين بين نامه‌اي براي پدر و مادرم نوشتم و از آنها حلاليت طلبيدم. شب آخري حسابي سر به سر مادرم و برادرم مهدي گذاشتم و هر سه كلي خنديديم با آمدن پدرم، مادر به آشپزخانه رفت و مهدي به سراغ درس و مشقهايش و من هم نشستم پاي تلويزيون تا خبري از جبهه و جنگ بگيرم. پدر غريد و گفت: «كانال را عوض كن.»
من بي‌هيچ سخني كانال را عوض كردم و انديشيدم كه پدر فكر كرده با ديدن برنامه‌ها باز هواي جبهه به سرم مي‌زند در حاليكه خبر نداشت آخرين شبي هست كه من در كنارشان هستم. موقع خوابيدن شب بخير گفتم و براي آخرين بار به چهره‌ي هميشه مغموم پدر و چهره‌‌ي مهربان مادر نگريستم. وقتي كنار مهدي خوابيدم كلي باهاش صحبت كردم و گفتم كه اگر من نباشم تو بايد هواي پدر و مادر را داشته باشي و درست را حسابي بخواني و كلي حرفهاي ديگر كه باعث شد مهدي متحير بلند بشود و بپرسد چرا امشب اينطوري حرف مي‌زنم؟ چشمانم را بستم و خميازه‌اي كشيدم و گفتم:« هيچي همينطوري!»
موقع نماز صبح بلند شدم وضو گرفتم و بعد از خواندن نماز آرام آرام شروع به پوشيدن لباسهايم كردم. نگاهي به مهدي كه غرق خواب بود كردم و بعد ساكم را برداشته و از اتاق خارج شدم براي آخرين بار نگاهي سرسري به خانه و حياط انداختم و بعد راهي شدم. محمد از سخن باز ايستاد و نگاهي به چهره‌ي من انداخت و گفت: «خوب تو از كار من چه برداشتي مي‌كني؟»
متفكر گفتم«يعني چه؟»
محمد گفت:«يعني اينكه من الان نزديك 8 ماه است آمده‌ام و مرتباً تلگراف به خانواده‌ام زده‌ام ولي فقط مادرم و برادرم هستند كه پاسخم را مي‌دهند، يعني پدرم مرا نبخشيده، حق داشته، نه» نمي‌دانستم چه پاسخي به محمد بدهم، به زور لبخندي زدم و گفتم:«نمي‌دانم تو براي خودت دلايلي داشته‌اي و او هم متقابلاً دلايلي، باور كن نمي‌دانم چه بگويم؟ »
خنديد و آهي كشيد. دو روز بعد نامه‌اي به پدر محمد نوشتم و از او خواستم كه محمد را بخشيده و لطف كرده و نامه‌اي به محمد بنويسد. هيچگاه آن روز را فراموش نمي‌كنم. پتوي آويزان كنار رفت و مرد ميانسالي اسم و فاميل محمد را صدا زد و يك آن حس كردم پدر محمد است.
دو روز بعد محمد از شناسايي باز گشت و من در حاليكه سعي مي‌كردم شادي و هيجان خود را پنهان كنم به او گفتم:« يكنفر توي سنگر با تو كار دارد بنده‌ي خدا 2 روز است كه معطل توست.»
متحير پرسيد:«كيه؟»
من گفتم:«نمي‌دانم خودش را اصلاً معرفي نمي‌كنه»
با عجله به طرف سنگر رفت در حاليكه گرد و خاك لباسهايش را مي‌تكاند، خودم را به او رساندم تا شاهد ديدار پدر و پسر باشم.
لحظه‌اي هر دو متحير به هم نگريستند و بعد بغضها بود كه شكسته شد و گريه‌هاي از روي شادي و آغوش گرفتنهاي از روي دلتنگي. جمع خودماني بود و شاد، پدر محمد رو به من كرد و گفت:«آخه آقا منصور! فكرش را بكن اگر جاي من بوديد از دست محمد ناراحت نمي‌شديد؟».
با خنده پرسيدم:«چرا حاج آقا ؟»
گفت:«آخه محمد وقتي رفت جبهه تا 3 روز ما خبر نداشتيم كجاست تا اينكه آقا تلگراف زد و گفت جبهه است!»
محمد متحير گفت:«اِ بابا كم لطفي نكن ديگه! نامه كه براتون نوشته بودم مگه نخوندينش؟»
پدرش خنديد و گفت:« اي ناقلا چون سواد ندارم »
محمد گفت:« نه به امام حسين خودم براتون نامه نوشتم گذاشتمش توي.. …»
و به فكر فرو رفت ولي يادش نيامد و گفت:«به خدا راست مي‌گويم»
پدرش خنديد و گفت:«بهر حال پسر جان ما نامه‌اي نديديم وقتي برگشتيم تهران نشانم بده»
و بعد گوش محمد را گرفت و تاباند، محمد با خنده گفت:« چشم آقا جون آخ دردم گرفت، زديم زير خنده.»
قرار بر اين شد بعد از عمليات با هم برگردند. شب عمليات محمد خيلي خوشحال بود سابق اينطوري نبود و اين براي من كه هميشه او را زير نظر داشتم عجيب بود وقتي براي آخرين بار پدرش را در آغوش گرفت زير گوش پدر چيزي گفت كه باعث شد اشك از ديدگان پدرش جاري بشود بعداً پدرش گفت اَزش حلاليت طلبيده.
در حقيقت اين آخرين عملياتي بود كه محمد رفت حالا معناي غمگين بودن سابقش و شاد بودن آن شبش را فهميدم. چرا كه ديگر رضايت نامه‌ي پدرش را داشت و با خيال راحت به معبودش مي‌پيوست. بعد‌ها در مراسمش نامه‌ي او را كه برادرش از لاي يكي از كتب درسي محمد پيدا كرده بود بهم نشان دادند.
«پدر و مادر عزيزم! اميدوارم مرا حلال كنيد خصوصاً پدر مرا ببخشيد كه در مورد اردو به شما دروغ گفتم و از حُسن نيت شما سوء استفاده كردم ولي باور كنيد برايم بسيار سخت و دشوار است كه مي‌بينم هم سن و سالانم و حتي كوچكترها در جبهه‌هاي جنگ به خاطر دفاع از آب و خاك و ميهن نبرد مي‌‌كنند و به شهادت مي‌رسند و من راحت نشسته و فقط از تلويزيون نظاره‌گر آنها هستم. پدر و مادر عزيزم، من به جبهه مي‌روم تا بتوانم دِين خود را هر چند كوچك به مردم و ميهنم ادا كنم از شما عاجزانه طلب بخشش مي‌كنم و اميدوارم كه هيچگاه دعا براي سربازان امام و مملكت را فراموش نكنيد چرا كه ما به دعاي شما بزرگواران بَسي محتاجيم.»

چهار راه برای رسیدن به آرامش:
1.نگاه کردن به عقب و تشکر از خدا  2.نگاه کردن به جلو و اعتماد به خدا  3.نگاه کردن به اطراف و خدمت به خدا  4.نگاه کردن به درون و پیدا کردن خدا

پل ارتباطی : samsamdragon@gmail.com

تالارهای تحت مدیریت :

مطالب عمومی کامپیوتراخبار و تکنولوژی های جدیدسیستم های عاملنرم افزارسخت افزارشبکه

 

پنج شنبه 28 آبان 1388  10:33 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها