![پایان تاریخ مسعود رضوی](http://s5.picofile.com/file/8138001518/0_3_.jpg)
کتاب پایان تاریخ
سقوط غرب و آغاز عصر سوم
نوشته مسعود رضوی
انتشارات شفیعی
1381
لینک دانلود کتاب پایان تاریخ
اشپنگلر و سقوط غرب
اسوالد اشپنگلر با بررسي و تحليل فرهنگ و تمدن موجود در جهان غرب به پيش بيني سقوط غرب ميپردازد. او معتقد است تفوق عنصر مادي «تمدن» بر عنصر اساسي و اولي «فرهنگ» احتضار فرهنگ و متعاقب آن مرگ تمدن را نيز در پي خواهد داشت. لذا به عقيدة اشپنگلر فرهنگ مقدم بر تمدن است و تمدن مؤخر از آن. و تعاطي ديالكتيكي هنگامي به درستي برقرار خواهد بود كه با تفوق عنصر اولي و اصلي فرهنگ بر تمدن (عنصر فرعي و مؤخر) همراه باشد. بنا بر اين تمامي تمدنهاي بزرگ در تاريخ كه پس از رشد و بالندگي و شكوه و عظمت، روي به انحطاط و فرو پاشي نهاده اند، با به تحليل رفتن فرهنگ در يوغ تمدن همراه بوده است.
اشپنگلر علاوه بر تفكيك تمامي شئونات اجتماعي و تحولات تاريخي و تحليل و تبيين آن در قالب فرهنگ (معنوي) و تمدن (مادي)، ظهور و سقوط تمدنها را نيز در مدت زمان معين (هزاره) و در محدوديت خاص جغرافيائي، پيش بيني ميكند.
در هر هزار سال يكبار تمدني سقوط مينمايد و به جاي آن فرهنگي نو در شرايط خاص جغرافيائي ديگر، كه در شرف احياي تمدني جديد نيز ميباشد، به ظهور ميرسد. تا اينكه همين فرهنگي كه جايگزين تمدن پيشين شده است و در اوج شكوه و عظمت قرار دارد رفته رفته در يوغ عنصر مادي روي به تحليل نهاده و پس از سپري شدن يكدورة هزار ساله، سقوط ميكند.
اين امكان از سه ناحيه وارد ميشود: نخست اينكه تعاطي ديالكتيكي با برهم خوردن موازنة فرهنگ و تمدن و با تفوق كفة تمدن بر كفة فرهنگ، برهم ميخورد. دوم: تمدن به تنهايي زمينه اضمهلال و انحطاط دروني خود را فراهم ميسازد. سوم: بستر مناسبي جهت تعدي و تهاجم رقبائي كه از حيث فرهنگي غني و پر مايه هستند، را فراهم ميسازد.
اين امكان سه گانه در تمدن كنوني غرب مشهود است و بنابر نظر اشپنگلر زماني بر آن نخواهد گذشت كه مشمول قاعدة فوق خواهد شد. ترسيمي كه دورادور اشپنگلر از تمدن كنوني غرب (84 سال پيش) ارائه مينمايد در اين عبارت او به وضوح نمايان است: « انتهاي مسير حيات هر فرهنگ بزرگ هيكل سنگي عظيم «شهر جهاني» بر پا ميشود. مردم آن فرهنگ كه نيروي مردانگيشان دست پروردة زمينها و دشتها و مزارع وطن بود، در چنگال جانوري كه خودشان آفريده اند، (يعني شهرها) گرفتار شده و مانند بندهاي مطيع آن گشته و عاقبت شكار ميشوند. اين تودههاي عظيم سنگي «شهر مطلق» را مجسم ساخته، منظرههاي آن با زيبائي شگرفي كه چشمان بشري را خيره ساخته، نشان جامع مرگ با جلال و شكوه وجودي است كه كار خود را كاملا به انجام رسانده و در گذشته است... تمام اجزاي اين شهرهاي نهائي منحصرا نماينده هوش و ذكاوت است (اما از عقل و روح در آن خبري نيست) خانههاي آن به خانههاي ايونيك و باروك شباهتي ندارد... اين خانههاي شهري جائي نيست كه قابل سكناي «وستا» و «ژانوس» باشد. نه، اينها فقط مستغلاتي است كه بر اثر فشار احتياج و مقاصد تجارتي ساخته شده و ربطي به خون و احساسات نژادي ندارد ... مادام كه در خانهها، «اجاقي» وجود دارد و معناي باطني آن كه مركز و كانون حقيقي خانواده است. محفوظ باشد، رابطه قديمي با زمين و خاك وطن كاملا قطع نشده، ولي همين كه اين رابطه نژادي هم به دنبال آثار ديگر به زاويه فراموشي افكنده شد، و تودههاي كرايه نشين و انبوهي كه فقط به تختخوابي قانعند، در دريائي از مستغلات غرق شد و زندگي خانه بدوشي شايع گشت و مردم مانند شكارچيان و شبانان پيشين، از اين كوي به آن كوي روان شدند، يك باديه نشيني عقلي و فكري شروع ميشود. اين شهر البته دنيائي است، بلكه اصل دنياست. ولي غافل از اينكه فقط، از نظر سكني و اعاشه افراد بشري حائز معنا و اهميت است. وگرنه تمام عمارتهاي آن بيش از قطعات سنگي كه در آن به كار رفته، ارزش ندارد.»[1]
آن چه باعث اضمهلال و انحطاط يك تمدن ميشود، نه صورت ظاهري و شكل و هيكل سنگي آن است، بلكه بنيان يافتن آن بر اساس گونهاي از تفكرات منحط ميباشد، كه حتي پس از قلب درون، مظاهر خارج آن را نيز دستخوش تغيير و تحول مينمايد و آنگاه كه از حيث درون تهي گشت، با كوچكترين تلنگري نيروي خارجي و داخلي، از صورت ظاهري نيز متلاشي و فرو ميريزد. اولين نشانههاي تهي شدن دروني يك تمدن، تهي شدن آن از هستة اوليه و پايدار اجتماعي و كانون خانواده است. طبق نسخه سوسياليسم كه جامعة بي طبقة او در كمونيسم جنسي تحقق مييابد و يا طبق تجويز ليبراليسم، آزادي فردي با كمونيسم جنسي آغاز ميشود، در هر دو صورت در يك نتيجة واحد «ليپيدو» فرويد تلاقي ميكنند. به عقيدة اشپينگلر تمدن كنوني غرب فرايند مشترك بخش چپ و ماركسيستي و بخش راست و سرمايه داري است، كه در ظاهر در جهت عكس هم حركت ميكنند. چنآن چه اشپنگلر بر اين موضوع تصريح دارد كه «هر گونه نهضت سوسياليستي هم راههاي جديدي براي پيشرفت كاپيتاليسم صاف خواهد كرد». اشپنگلر فرايند تحقق عملي مشترك تفكرات ماركسيستي و ليبراليستي در عينيت و تمدن كنوني غرب را (در فرو پاشي خانواده و هستة پايدار اجتماع) اين چنين تشريح مينمايد:
«ادامه روابط خوني جزو وظايف مردم متمدن محسوب نميشود و سرنوشتي كه اين مردم متمدن را خاتمه نسل و آخرين افراد نژاد ميسازد ابدا در آنها وحشتي توليد نميكند. علت اين نازائي و قطع نسل اين نيست كه سر گرفتن اولاد امكان پذير نيست، بلكه علت اصلي اين است كه هوش و ذكاوت وقتي به منتها درجة شدت و فشار رسيد، ديگر براي وجود اولاد دليلي نميبيند... در چنين وضعيتي، مردان نسبت به زنان نظر ديگري اتخاذ ميكنند. يعني بر خلاف دهقانان و كشاورزان كه در موقع ازدواج منظور عمده شان اين است كه براي اولاًد آينده خود مادري بيابند، مردان متمدن در فكر اينند كه براي زندگاني خود «رفيقي» پيدا كنند. چه در هندوستان عهد بودا و چه در بابل و چه در رم كار به اين منوال بود و در شهرهاي امروزي اروپاي غربي و آمريكا هم به همين منوال است. در ميان اقوام بدوي و كشاورزان، وجود زن براي مادري است. تمام آمال و آرزوهائي كه از اوان كودكي در قلب او جاي گرفته، در همان يك كلمة «مادر» جمع شده است، اما در بحبوحة تمدن زن به صورت موجود جديدي در ميآيد: «رفيقه»، «خانم قهرمان داستانهاي عشقي و ادبي»، «عاشق آزادي كامل» چنين خانمي به جاي اينكه اولاد داشته باشد، اختلالات روحي دارد! در اين صورت مراسم ازدواج تقدس خود را از دست ميدهد و به يك مراسم مبتذل تبديل ميشود... اما دلايلي كه بر ضد بچه داري اقامه ميكنند، چه از طرف آن خانم آمريكائي كه حيفش ميآيد گردش فصلها را كاملا برگزار نكند و هر فصلي را در تفريحگاههاي مخصوص همان فصل نگذراند، چه از طرف خانم پاريسي كه ميترسد پس از زائيدن، عاشقش از او دست بكشد، چه از طرف آن خانم آزادي طلب كه ميخواهد متعلق به خودش باشد و زير هيچ باري نرود، تمام اينها در يك رديفند. همة اين زنها متعلق به خودشان و همه هم بي ثمر و ابترند... شهر بزرگ كسي را كه اولاد بسيار داشته باشد، وسيلة خوبي براي مسخره و كاريكاتور ميداند».[2]
اشپنگلر اولين كسي است كه از «جهاني شدن» در قالب «شهر جهاني» نام ميبرد و ميگويد «تولد شهر جهان مرگ حتمي آن را پيش گوئي ميكند».
[1]. فلسفه سياست. اسوالد اشپنگلر ترجمة هدايت الله فروهر ص 33
[2]. فلسفه سياست، اسوالد اشپنگلر. ترجمه هدايت الله فروهر ص 39