0

خاطرات همسران شهدا و جانبازان

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان

ـ اولين بار كه ديدمش، گفت: «راستش خدمت رسيده‌ام تا بتوانم از شرايط خودم براي شما صحبت كنم. الآن سه سال است كه منتظر جوابم. در اين سه سال، مشكلات زيادي را تحمّل كردم. چون خانواده‌ام با اين ازدواج مخالفند. پدر و مادرم دوست دارند از دخترهاي فاميل يكي را انتخاب كنم اما من در اين مدت جز شما به كس ديگري فكر نكردم. همين كارم باعث شد كه پدرم قهر كند و با من حرف نزند. ـ مادرم در تعيين مهريه خيلي كوتاه آمد. قرار بر اين شد مهريه‌ام يك جلد كلام‌الله‌مجيد و 50 هزار تومان پول نقد باشد. اما مادرم گفت: نه، فقط قرآن. من از اين‌كه توانستم دل يك رزمنده را شاد كنم، برايم كافي است. قرآن خودش نگهدار اين دو جوان است. ـ شب تولد امام حسن (ع) هم وسايلم را جمع و جور كردم. آن شب با پيراهن و چادري سفيد در آستانه‌ي در ايستادم. مادرم با قرآن و آب بدرقه‌ام كرد و من به خانه‌ي كاهگلي منصور رفتم، بدون هيچ جشن و مراسمي. ـ موقع تولّد مطهّره از صبح زود جلوي در منتظر بود. با شنيدن خبر تولّد مطهّره از خوشحالي مي‌خواست پرواز كند. هميشه مي‌گفت: دختر حامي مادر است. بعد از شهادتم نمي‌گذارد به مادرش سخت بگذرد و ناراحتي بكشي. ـ از خانه كه بيرون آمد، از من خواست تا همان‌جا با او خداحافظي كنم و در خانه بمانم، اما من دلم مي‌خواست تا آخرين لحظه همراه او باشم. مطهّره بيدار شده بود. او را از آغوش مادرم گرفتم و پتويش را دورش پيچيدم. گفتم: نمي‌خواهي بچه‌ات را بغل كني؟ گفت: ول كن مهناز، همه دارند نگاهم مي‌كنند، خجالت مي‌كشم. با اصرار مادر براي دقايقي مطهّره را بغل كرد. بالاخره ميني‌بوس در ميان تكبير صلوات مردم حركت كرد. منصور هم از پشت شيشه برايمان دست تكان داد و دور شد. مطهره 4 ماهه بود كه خبر شهادت منصور را شنيدم. عيد آن سال برايم فقط عزا بود. منصور زير پارچه‌اي سپيد دراز كشيده بود. قد كشيده‌اش، كشيده‌تر به نظر مي‌رسيد. آرام به سوي او رفتم، آن قدر آرام كه صداي پايم بيدارش نكند. گره كفن را باز كردم و بر صورتش خيره شدم. خم شدم و صورت سردش را بوسيدم.

راوي:مهنازاميرخانلو

منبع:كتاب منصورازمجموعه عشق و آتش    


 
 
سه شنبه 12 بهمن 1389  8:51 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان

پرويز كهنسال

*** قبل از آشنايي با پرويز، با رجب جورسرا ازدواج كردم. مسئول حزب جمهوري اسلامي در شهر عباس آباد.
رجب اهل دعا و نماز شب بود. چهره‌اي نوراني داشت. شايد كسي باور نكند، اما من فردي به مؤمني او نديدم. رجب سه ماه بعد از مراسم عقدمان پر پرواز گشود و رفت.
*** سال 1362 همراه و همسفر پرويز شدم. مي‌دانست كه رجب به شهادت رسيده و شايد يكي از دلايل ازدواجش با من، همين بود. چند سالي از زندگيمان گذشت و خدا دو عطيه‌ي الهي را مهمان خانه‌ي ما نمود. محمد و علي يادگار پرويز هستند.
***در طول سه سال زندگي مشتركمان هميشه مراقب اوضاع بود. هيچ وقت مسائل درون سازمان را به بيرون انتقال نمي‌داد و حتي به من هم چيزي نمي‌گفت.
*** پرويز هيچ وقت در طول زندگي از من چيزي نخواست و نصيحتي نكرد. گفتم: شما چيزي به من بگوييد كه من انجام دهم. حتي مثال زدم و گفتم فلاني از همسرش چنين چيزي خواسته. پاسخ داد: لازم نمي‌بينم به تو نصيحتي كنم.
*** حالا ديگر او نيست و من به تنهايي با مشكلات زندگي، دست و پنجه نرم مي‌كنم و فقط از خدا مي‌خواهم كه بچه‌ها را طوري تربيت كنم كه پرويز انتظار داشت. 9 سال بعد از شهادت پرويز پيكرش را آوردند. چند تكه استخوان و يك پلاك از آن قامت رشيد به دستمان رسيد.

راوي:اقدس ملاحسيني

منبع:ماهنامه سبزسرخ    


 
 
سه شنبه 12 بهمن 1389  8:52 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان

هنوز عكس‌هاي دونفره‌شان همان‌طور گوياست كه چند سال پيش بود. ايستاده است كنار بهروز و برايش قرآن گرفته تا از زير قرآن رد شود به جنگ برود؛ جنگي كه شهادت بزرگ‌ترين و بهترين سوغاتي‌اش است.
6 سال با هم زندگي‌ كرده‌اند؛ 6 سالي كه خاطره ‌است و خوشي. بهروز معلم محل‌شان بود و بعد هم به خاطر رفت ‌و ‌آمد خانواده‌ها با هم اين وصلت سر گرفته است. از زندگي‌اش مي‌گويد و سادگي‌اش؛ سادگي كه بهروز مي‌خواست علي‌وار باشد. شروع مي‌كند به گفتن: «زندگي ما خيلي ساده شروع شد با صلوات و تكبير ازدواج كرديم و ديگر مراسمي نگرفتيم.» مي‌گفت: «مي‌خواهم علي‌وار زندگي كنم دوست دارم كه زندگي‌ام ساده باشد.» با همان مراسم ساده رفتيم سر خانه ‌و زندگيمان و نشستيم توي خانه‌ي پدرشوهرم.
دلسوز بود و با محبت. سال 58 ازدواج كرديم و سال 59 جنگ شروع شد و او هم با اولين گروه، عازم جبهه شد وضع مالي‌مان بد نبود. پدرشوهرم رستوران داشت و خود بهروز هم معلم راهنمايي و بازرس مدارس بود و بيشتر پول خودش را صرف فقرا و محتاجان مي‌كرد.
انگار دوباره برمي‌گردد به سال 58 و بعد از آن. بهروز ايستاده است و تك‌تك رفتارهايش را از نظر مي‌گذراند. در مي‌زنند يك نفر از روستاي منطقه‌ي اشكورات آمده و مي‌گويد برادرش در بيمارستان خوابيده و احتياج به خون دارد. بهروز مي‌گويد 3000 تومان دارم اگر كم است برايت جور مي‌كنم و اگر هم به خون احتياج شد، خودم هستم. بهروز هميشه مهربان است اما مسئله‌ي حجاب و نماز چيز ديگريست؛ اگر كسي در خانواده يكي از اين امور را رعايت نكند، دلگير مي‌شود. پس به همه سپرده است كه عبادتشان را خوب انجام دهند.
دوباره انگار كه بهروز نشسته روبه‌رويش. بي‌تاب است. بهروز زياد جبهه مي‌رود و او با بچه‌هاي كوچكش تنهاست. مهدي پسر بزرگش بيماري خاصي دارد اما بهروز با همان آرامش هميشگي و همان صداي گوش‌نواز به صبر مي‌خواندش؛ به صبر و طاقت و شكيبايي به اين‌كه بيماري مهدي مصلحت است و هدفي كه بايد براي خدا پاك باشد و خالص.
از آن روزها خيلي سال گذشته اما او هنوز هم با بهروز زندگي مي‌كند مهدي، ام‌البنين و عيسي يادگارهايي ارزشمند از بهروز هستند. مهدي كه آن موقع‌هايي كه پدرش خدايي شد، 5 سال داشت؛ حالا مهندس كامپيوتر است و در بانك صادرات كلارچاي كار مي‌كند و ام‌البنين 4 ساله در محيط زيست استان گيلان مشغول به كار است و عيسي 10 ماهه حالا الهيات مي‌خواند. مي‌گويد: «بهروز كه از جبهه برمي‌گشت، بوي كربلا مي‌داد و من هر بار حس مي‌كردم خدا او را دوباره به من داده است.» از مجروحيت‌هايش مي‌گويد در پس نگاهش دنياي غم و شادي به هم آميخته است؛ بهروز قبل از اين‌كه شهيد بشود، شهيد شده بود چرا كه تركش‌هاي زيادي خورده بود. يك تركش نزديكي‌هاي قلبش و يك تركش نزديك نايش؛ اگر تركش نه اندازه‌ي ميلي متري در نايش جلو مي‌رفت، خفه‌اش مي‌كرد. يك تركش پشت مهره‌هاي كمرش بود. پرده‌ي گوشش هم از بين رفته بود و يك گوشش شنوايي نداشت يك تركش هم در پاشنه‌‌ي پايش بود كه با وجود عمل كردن، پايش ناقص شد و ديگر نتوانست درست راه برود. يك تركش هم در بازوي چپش. دستش هم خيلي مشكل داشت اما هيچ وقت هيچي نگفت و گله‌اي نكرد.
روزهاي آخر، آخرين ديدار و آخرين حرف‌ها برايش تداعي مي‌شود و خاطره‌ها جان مي‌گيرد. از خواب‌هايي مي‌گويد كه قبل از شهادت بهروز ديده‌ است. حالا بهروز شهيد شده و او با خود زمزمه مي‌كند: « بهروز مال خدا بود؛ مال ما نبود يك چند روزي امانت پيش ما بود.» با همه‌ي اين‌ زمزمه‌ها، دوري بهروزش را تاب نمي‌آورد. صبر، صبر، صبر. هزار بار مرور مي‌كند اما چه‌قدر برايش كلمه‌ي كوچكي است در مقابل غم رفتن بهروز. 2-3 سال افسردگي؛ اما كم‌كم حضورش پررنگ‌تر مي‌شود. در خواب و بيداري كنارش است. دست مي‌كشد روي سر بچه‌ها؛ بغل‌شان مي‌كند و لبخندش را مي‌پاشد به روي چهره‌ي غم‌زده‌اي كه حالا خوشحال است از حضورش، از بودنش و از شفاعتي كه در آن دنيا به آن اميدوار است.

راوي:همسرشهيد

 

منبع:ماهنامه ستارگان درخشان   -  صفحه: 5

 

 

 
 
سه شنبه 12 بهمن 1389  8:52 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان

 


حسين محمدعلي پوركناري

 

***حسين دوست برادرم تقي بود و اين‌گونه با خانواده‌ي ما آشنا شد و به خواستگاري‌ام آمد. نيم ساعت با هم صحبت كرديم. او از جبهه و جنگ و شهادت گفت و اين‌كه من شايد ماه‌ها در انتظار بازگشتش بمانم. نمي‌دانم چه‌طور شد كه قبول كردم همسر او باشم و مراسم عقد در اوايل تير ماه 1361 ساده و بي‌آلايش برگزار شد.

***سه ‌چهار روز بعد از مراسم عروسي به زيارت حرم امام رضا (ع) رفتيم. گفت: طيبه مي‌خواهم دعا كنم آمين بگو. قبول كردم. دست‌هايش را بالا گرفت و گفت:«اللهم ارزقنا‌ توفيق الشهاده‌ في سبيلك.» دلم نمي‌خواست آمين بگويم اما قول داده بودم. به زبان گفتم آمين، اما در دل دعا كردم كه حسين هميشه در كنارم باشد. با شنيدن اين دعا عرق سردي بر پيشاني‌ام نشست و قطرات اشك در چشمانم جاري شد.

***يك هفته بعد از عروسي گفت: طيبه من عازمم. زدم زير گريه. گفت: قول مي‌دهم زود برگردم گفتم: اگر شهيد بشي اون وقت من چه خاكي به سرم بريزم. به مهرباني گفت: خاك رس اين‌كه ناراحتي ندارد. خنده‌ام گرفت. گفت: يك هفته برو خانه‌ي مادرت، يك هفته خانه‌ي مادر من. خوشحال شدم. پرسيدم: فقط دو هفته مي‌ماني؟ نگاهي از سر مهر به من انداخت و ادامه داد: "نه منظورم اينه براي خودت برنامه‌ريزي داشته باش. يه هفته اين‌جا يه هفته هم اونجا تا موقعي كه برگردم..."

***روزهاي آخر جنگ بود. شب وصيت‌نامه‌اش را روي نوار ضبط كرد، مي‌دانستم اين آخرين اعزام است. وقتي رفت دلم ريخت. نگاهي به سه فرزندش انداختم. بچه‌هايي كه هنوز حسرت آغوش او را داشتند. زمان به كندي مي‌گذشت. چشم از در برنمي‌داشتم. بالاخره بعد از سه روز مادرم آمد. بغضم شكست. نگاه مادر خبر از پرواز حسين مي‌داد. او غريب و بي‌نشان در زير تانك‌هاي رژيم بعثي در اسارت دشمن جان ‌سپرد و من چشم در انتظار بازگشتش سال‌ها خون‌دل خوردم.

راوي:طيبه فتحي كناري _ همسر شهيد

منبع:كتاب آيينه ي عاشورا    


 
 
سه شنبه 12 بهمن 1389  8:52 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان

ابراهيم محمودآبادي

وقتي مقابلش نشستم، كوه استواري را ديدم كه صلابت كلامش، گام‌هايم را براي ادامه‌ي زندگي استوارتر مي‌ساخت. خانم صغري آقاملايي، متولد سال 1338 كه اينك اسوه‌اي است از صبر و پايداري براي آنان كه مي‌خواهند اين گونه باشند.
خانم آقاملايي از ازدواج اولش برايمان مي‌گويد: در حالي كه فرزندي در راه داشتم، همسرم، محمد يداللهي وثيق را در جبهه‌هاي جنگ از دست دادم و هفت ماه پس از شهادتش دخترمان به دنيا آمد. تمام تلاشم را كردم تا او را به عنوان يك دختر شهيد شايسته تربيت كنم
بعد از شهادت محمد فكر نمي‌كردم كه ديگر ازدواج كنم اما عظمت معنوي مردي بزرگ، مسير زندگي‌ام را تغيير داد.
آقاي دكتر ابراهيم محمودآبادي، همان كسي بود كه ايثار و فداكاري‌هايش، توجه من را به خود جلب كرد و تصميم من را تغيير داد. آقاي محمودآبادي طي عمليات بيت المقدس قطع نخاع گرديده و به درجه جانبازي رسيده بود.
با وجود ايشان مسؤليت زندگي را سنگين‌تر احساس مي‌كردم كه سال 1366، داغ شهادت برادرم شهيد محمدرضا آقاملايي را به جان پذيرفتم و مسؤليتم به عنوان خواهر شهيد سنگين‌تر گشت.
يادم مي‌آيد سفري را با آقاي محمودآبادي به خرمشهر داشتيم. همسرم از خاطراتش تعريف مي‌كرد، از آن روزهايي كه خرمشهر بوي خون و باروت مي‌داد و او مجروح بر زمين افتاده بود و دائماً از حال مي‌رفت. مي‌گفت: يك بار كه در همين حال، هوش آمدم خبر آزادي خرمشهر را شنيدم و چنان خوشحال و مسرور گشتم كه شدت جراحات را فراموش كردم.
حالا ما در سال، دو روز را جشن مي‌گيريم، يكي روز سوم خرداد كه همگي از پيروزي آن احساس غرور مي‌كنيم و يكي هم ميلاد حضرت اباالفضل العباس (ع) كه روز جانباز نام‌گذاري شده است و در آن هديه‌اي ناقابل را تقديم به همسرم مي‌كنم، همسرم كه وجودش هيچ‌گاه در من احساس كمبود و محروميت ايجاد نكرد. بلكه در سراسر زندگي برايم افتخاري بود، من هرگز احساس نكردم كه همسري جانباز دارم ايشان هميشه براي من انسان سالمي بودند و هيچ وقت نياز به من نداشتند.

راوي:صغري آقامولايي

منبع:مجله جاودانه ها   -  صفحه: 6

 
 
سه شنبه 12 بهمن 1389  8:53 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان

*** 16 آبان گاردي‌ها جلوي تظاهرات را گرفتند. ما فرار كرديم. چادر و روسري را از سر من كشيدند و با باتوم زدند به كمرم. همان لحظه موتور‌سواري كه از آن‌جا رد مي‌شد، دستم را از آرنج گرفت و من را كشيد روي موتورش. پاهايم مي‌كشيد روي زمين. چند كوچه آن طرف‌تر نگه داشت....
*** اولين بار كه با من صحبت كرد، گفت: اگر قرار باشد اين انقلاب به من نياز داشته باشد و من به شما، من مي‌روم نياز انقلاب و كشورم را ادا كنم، بعد احساس خودم را. ولي به شما يك تعلّق خاطر دارم. من مانع درس‌خواندن و كاركردن و فعاليت‌هايتان نمي‌شوم. به شرطي كه شما هم مانع نباشيد. گفتم: اول بگذاريد من تأييدتان بكنم بعد شما شرط بگذاريد.» تا گوش‌هايش قرمز شد. چشم‌هايش پر اشك بود. طاقت نياوردم. گفتم: اگر جوابتان را بدهم، نمي‌گوييد چه‌قدر اين دختر چشم‌انتظار بود؟ از توي آيينه نگاه كرد. گفتم: من كه خيلي وقت است منتظرم شما اين حرف را بزنيد. باورش نمي‌شد. قفل ماشين را باز كرد و من پياده شدم. سرش را آورد جلو پرسيد: از كي؟ گفتم از 21 بهمن تا حالا. گل از گلش شكفت پايش را گذاشت روي گاز و رفت.
*** عيد قربان مراسم عقد برگزار شد و شب نيمه‌ي شعبان من به خانه‌ي منوچهر رفتم. اول يا دوم مهر بود كه سر سفره‌ي نهار شنيدم، سربازهاي منقضي 56 را ارتش براي اعزام به جبهه خواسته است. بعد از ظهر كه برگشت يك كوله‌ي خاكي‌رنگ، دستش بود. همان شب گفت: بايد برود. خوابم نمي‌برد به چشم‌هاي منوچهر نگاه كردم. دست‌هايش را در دست گرفتم؛ سعي كردم تمام لحظات با او بودن را در ذهنم به خاطر بسپارم. گفت: در دنيا فقط يك چيز هست كه تو را از من جدا مي‌كند. آن هم فقط عشق به خدا. بغض گلويم را گرفته بود. گفتم: قول بده زياد برايم نامه بنويسي. مي‌دانستم او زياد به نوشتن علاقه‌مند نيست. گفتم: حداقل يك خط. رفت و 6 ماه بعد درست چند ساعت مانده به سال تحويل با سر‌ و ‌رويي خاكي آمد.
*** علي روز تولد حضرت رسول (ص) به دنيا آمد. همان روز منوچهر آمد با يك سبد بزرگ گل كوكب ليمويي. از بس گريه كرده بود چشم‌هايش خون افتاده بود. تا مرا ديد دوباره اشك‌هايش جاري شد و گفت: فكر نمي‌كردم زنده ببينمت. از خودم متنفر شده بودم. همان‌جا روزنامه پهن كرد و نماز شكر خواند.
*** جنگ كه تمام شد، گاهي براي پاك‌سازي و مرزداري مي‌رفت منطقه. هربار كه مي‌آمد لاغرتر و ضعيف‌تر شده بود. غذا نمي‌توانست بخورد. مي‌گفت دل و روده‌ام را مي‌سوزاند. همه‌ي غذا به نظرش تند بود. هنوز نمي‌دانستيم شيميايي چيست؟ اين درد از سال 1365 با منوچهر بود. بعد ازظهرها با پيكان كار مي‌كرد؛ اما نتوانست ترافيك و سر و صداي ماشين‌ها را تحمل كند. بعد از آن در رستوران سنتي پسر عمويش شير مي‌فروخت. وقتي فهميدم، ناراحت شدم. گفت: تا حالا هرچه خجالت شما را كشيده‌ام بس است.
*** وقتي درس خواندن را دوباره شروع كرد، دكترها اجازه ندادند. سردردهاي شديد مي‌گرفت. از درد، خون دماغ مي‌شد و از گوشش خون مي‌زد. به خاطر تركش‌هايي كه توي سرش داشت و ضربه‌هايي كه خورده بود نبايد به اعصابش فشار مي‌آورد.
*** مي‌خواستند عملش كنند، نگذاشتم. گفتم: اگر به او دست بزنيد روزگارتان را سياه مي‌كنم. بردمش بيمارستان جم. روز عاشورا بستري‌اش كردند. گفت: نهار غذاي امام حسين(ع) را مي‌خواهم. جمشيد برادرش، برايش آورد. صبح قبل از عمل دستم را گرفت و گذاشت به سينه‌اش گفت: قلبم دوست دارد بماني، اما عقلم مي‌گويد اين دختر از 15 سالگي به پاي تو سوخته. خدا زيبايي‌هاي زندگي را براي بنده‌هاي خوبش خلق كرده. او هم بايد از آن‌ها استفاده كند. شاد باشد. گفتم: «من لحظه‌هاي شاد، زياد داشته‌ام. از جبهه برگشتن‌هايت، زنده بودنت، نفس‌هايت، همه شادي زندگي من است... »
*** قسمتي از كبد و معده و روده‌اش را برداشتند. تا چند روزي قدغن بود كسي بيايد ملاقاتش. بيشتر داروهايش را بايد از ناصر خسرو مي‌گرفتند. ماهي سه روز شيمي‌درماني مي‌شد و هر بار تا چند روز حالت تهوع داشت. كم‌كم موهاي سر، صورت و حتي مژه‌هايش هم ريخت. سال 1373 راديوتراپي شد، تا سال 1379 هر نفس عميق كه مي‌كشيد، مي‌گفت: بوي گوشت سوخته را از دلم حس مي‌كنم.
آن سال، سال آخر بود. لحظه‌هاي آخر هر سال سر نماز بود و سال كه تحويل مي‌شد سجده‌ي آخر را مي‌خواند. بعد دستش را حلقه كرد دور هر سه‌ي ما. گفت: «شما به فكر چيزي هستيد كه مي‌ترسيد اتفاق بيفتد، من نگران عيد سال بعد شما هستم. اين طوري كه مي‌بينمتان، مي‌مانم، چه‌جوري شما را بگذارم و بروم. هيچ فرقي نيست ميان رفتن و ماندن. هستم پيشتان فرقش اين است كه من شما را مي‌بينم و شما من را نمي‌بينيد. همين‌طور نوازشتان مي‌كنم. اگر روحمان به هم نزديك باشد شما هم من را حس مي‌كنيد.....
*** لباس‌هايش را كه عوض كردم، فريبا آمد و گفت: « آقايي آمده با منوچهر كار دارد. » مردي يا‌الله گويان آمد داخل، كنار منوچهر نشست. يك دستش را گذاشت روي سينه‌ي منوچهر و يك دستش را روي سرش و دعا خواند. ما بهت‌زده نگاه مي‌كرديم. بعد به من گفت:‌ « ببين چه مي‌گويم. اين كار‌ها را مو به مو انجام مي‌دهي. چهل شب عاشورا بخوان با صد تا لعن و صد تا سلام. اول با دو ركعت نماز حاجت شروع كن. بين دعا هم اصلاً حرف نزن. زانوهايم اصلاً حس نداشت. توي دلم مدام امام زمان را صدا مي‌زدم. پرسيدم شما كي ‌هستيد گفت: به دلت رجوع كن و نا‌پديد شد. منوچهر مي‌گفت: خانمي هم همراه آن آقا بود تا صبح حضرت زهرا(س) را صدا زد.
*** خواب ديده بود بچه‌هاي جنگ را. شهيد حاج عباديان به او گفته بود: با فرشته وداع كن. بگو دل بكند. آن وقت مي‌آيي پيش ما اما به زودي. اما من آمادگي نداشتم. گفت: دوست ندارم بعد از من ازدواج بكني. از زور درد نه نمي‌توانست بخوابد، نه بنشيند. همه آمده بودند. هدي دست انداخت دور گردن منوچهر و او را بوسيد. با خون خودش كه ريخته بود روي تشك وضو گرفت.
دو ركعت نماز خواند و بعد با يك ليوان آب غسل شهادت كرد. بالاخره راضي شدم گفتم: خدايا راضيم به رضايت دلم، نمي‌خواهد منوچهر بيش‌تر از اين عذاب بكشد و او با يك يا حسين براي هميشه آرام گرفت.

راوي:فرشته ملكي

منبع:كتاب اينك شوكران    


 
 
سه شنبه 12 بهمن 1389  8:53 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان

غلام علي مراديان

نوزده سالم بود. از اين طرف و آن طرف هم خواستگار مي آمد. قبول نمي‌كردم؛ تا اين‌كه غلام‌علي آمد. پسر عمه و دوست برادرهايم بود. راضي بودم كه با غلام‌علي ازدواج كنم. از همان اول در دلم جا باز كرده بود. برايم جواب نه دادن سخت بود. توي مليج كلايك دختر بايد جهيزيه‌ي خوبي به خانه‌ي شوهر ببرد. وضعيت پدرم را مي‌دانستم؛ نمي‌خواستم زياد به خانواده فشار بيايد.
سه سال بعد هنوز نه غلام‌علي ازدواج كرده بود نه من. عذاب وجدان داشتم. خودم را به خاطر جواب رد دادن به غلام‌علي گناهكار مي‌دانستم. بعد از سه سال دوباره به خواستگاريم آمد و گفت:« دختر دايي ما مي‌خواهيم با هم ازدواج كنيم. قبل از هر چيز دلم مي‌خواهد موقعيت مرا درك كني. پاسدارم، پاسدار هم يعني نظامي اصلاً اختيارم دست خودم نيست. هر جا گفتند، بايد بروم. اگر مي‌تواني با اين اوضاع و احوال قبول كني، جواب مثبت بده وگرنه ...» گفتم:« براي من فرقي نمي‌كند. همين كه به انقلاب خدمت مي‌كني، برايم كافي است.»
مهريه‌ام چهارده هزار تومان شد؛ به همراه يك دست لباس، يك چمدان، يك روسري، يك چادر و شلوار و حوله. مراسم عقد را هم خانه‌ي خودمان نگرفتيم. رفتيم خانه‌ي زهرا خانم خواهر غلام‌علي. حتي سفره‌ي عقد هم نيانداختيم، حلقه هم نگرفتيم. مراسم خيلي ساده با تكبير و صلوات تمام شد. سه روز بعد از نامزديمان غلام‌علي رفت كردستان، معناي دلواپسي و چشم انتظاري و دلتنگي را در اين سه ماه به خوبي فهميدم.
بيست و پنجم شهريورماه سال 1361 مراسم عروسي برگزار شد. چند روز بعد هر دو با اتوبوسي كه بچه‌هاي سپاه و بسيج را به كردستان مي‌برد، به طرف كردستان حركت كرديم و آن‌جا غلام‌غلي يك اتاق گرفت تا با هم زندگي تازه‌اي را شروع كنيم.
سال 1361 را گذرانديم تا اين كه من فرزند اولم را حامله شدم. آمديم نكا به خانه‌ي خودمان. دوره‌ي بارداريم به سختي مي‌گذشت. غلام‌علي مسئول حراست كارخانه‌ي سيمان نكا شده بود. پسرم كه به دنيا آمد، نامش را گذاشت روح‌الله. اما دو سال ماندن در شهر او را بي‌تاب كردستان كرده بود. بالاخره با اصرار زياد دوباره راهي شد. موقع رفتن من منتظر فرزند دومم بودم. مطهره وقتي به دنيا آمد، پدرش نبود. دو ماه بعد آمد. فكر مي‌كردم غلام‌علي از دختر خوشش نمي‌آيد؛ به خاطر همين در حضور او بچه را بغل نمي‌كردم. اما او سعي كرد اين افكار را از ذهنم پاك كنم. گفت: «بچه، بچه است و براي پدر و مادر هر دو شيرين.» سال 1365 غلام‌علي بار ديگر براي رفتن به كردستان آماده شد. گفتم: من اين‌جا نمي‌مانم. بالاخره راضي‌اش كردم و با هم راهي شديم.
در كردستان خانه پيدا نكرديم. غلام‌علي مغازه‌اي گرفت تا ما در آن‌جا زندگي كنيم. كنار مغازه دامداري بود.شب‌ها از سر و صداي گوسفندهايي كه توي دامداري بودند، نمي‌توانستيم بخوابيم. يك مشكل اساسي ديگر ما موش‌ها بودند كه مي‌رفتند بالاي سقف و از آن‌جا خاك روي بچه‌هايم مي‌ريختند. تمام وسايل ما خاكي مي‌شد. صبح‌ها كه بيدار مي‌شديم، مي‌ديديم روي سر و صورت روح‌الله و مطهره خاك ريخته است.
- سه ماه توي آن مغازه زندگي كرديم. غلام‌علي هم كه مأموريت‌هايش طولاني بود و كمتر به ما سر مي‌زد، همه‌اش در حال جمع و جور كردن اوضاع به هم ريخته‌ي منطقه بود. بچه‌ها گرچه كوچك بودند، اما ترس را هم مي‌فهميدند.بالاخره با خواهش و تمناي من ثريا خانم يكي از دوستانم اتاقي را به ما اجازه داد.
- چند روزي بود كه حال و روز خوبي نداشتم. آزمايش دادم؛ وقتي به غلام‌علي گفتم باردارم، داشت از خوشحالي بال درمي‌آورد. هر كس جاي او بود، با اين همه گرفتاري، مي‌بايست ناراحت شود. با خنده گفت:« من كه مي‌دانم شهيد مي‌شوم، اما خدا را شكر كه حداقل نسلي از ما باقي مي‌ماند. ان‌شاءالله زنده باشند. يادگاري‌اند ديگر.»
- چهل روز مانده به پايان مأموريت غلام‌علي به شهرمان برگشتم. چند روز بعد مرخصي گرفت و به ديدنمان آمد. رفتيم بازار و براي روح‌الله يك شلوار خريد. شلوار روح‌الله كهنه شده بود. گفت:« طاهره اصلاً دلم نمي‌خواهد بچه‌هايم را اين‌طور ببينم. نكند يك وقتي لباس‌هايشان كهنه و كثيف شود نمي‌توانم بچه‌هايم را اين‌طور ببينم.»
- گريه مي‌كرد؛ نمي‌توانست خودش را نگه دارد. مرا هم بي‌قرار كرده بود. پرسيدم: چيزي شده؟ گفت:« طوري نشده، دارم براي شما گريه مي‌كنم. به اين فكر مي‌كنم كه اگر من بروم و شما بمانيد، چه‌طور مي‌خواهيد زندگي كنيد؟ من دوست دارم شهيد بشوم نمي‌توانم بمانم. بعد از من تو و بچه‌ها چه كار مي‌كنيد؟ مي‌دانم سخت است، خيلي سخت است.»
- سه شنبه رسيد كردستان. نامه‌اش را دوستانش كه به مرخصي آمده بودند، به من رساندند. دو روز از نامه‌اي كه براي ما داده بود، گذشت. مطهره چهار دست و پا دارد براي خودش مي‌رود. سر مطهره داد زدم و شروع كردم به دعوا كردن او. يكهو ديدم مادرم خودش را به زمين زد و لباسش را پاره كرد. بيچاره مادرم؛ ديگر طاقت نياورد. گفت:« تو حق نداري اين بچه‌ها را دعوا كني. اين‌ها يتيم شدند. پدرشان شهيد شد. غلام‌علي شهيد شد. بچه‌هاي شهيد را دعوا نكن؛ آن‌ها تاج سرند.»
- رفتم كنار تابوت شوهر و پسر عمه‌ي عزيزم؛ پارچه را از روي صورتش كنار زدم. با او درد دل و خداحافظي كردم و سر تابوت را بستم و سه تا يا حسين گفتم و از سردخانه آمدم بيرون.
- بهمن‌ماه سال 1373 خدا بار ديگر مرا آزمايش كرد. مطهره‌ام در يك سانحه‌ي رانندگي دار فاني را وداع گفت و معصومانه‌تر از آن‌چه كه در خيال بگنجد، ما را ترك كرد.

راوي:فاطمه اسماعيل

منبع:كتاب انيس كردستان    


 
 
سه شنبه 12 بهمن 1389  8:53 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان

 

علي اكبر معظمي

 

- 13 ساله بودم كه با علي‌اكبر ازدواج كردم. همسر بسيار خوب و مهرباني بود. تا زماني كه با هم بوديم، هيچ ناراحتي و كمبود در زندگي حس نمي‌كردم. كار ايشان ساختمان‌سازي بود و گاهي به خاطر شغلشان به شهرهاي مختلف مي رفتند. وقتي نبودند، برايم سخت بود. اما تحمل مي‌كردم و زماني كه باز مي‌گشتند، خيلي احساس راحتي مي‌كردم. در بيشتر مسايل صبر داشتم.
- امروز وقتي صداي آهنگ‌هاي تند بعضي از ماشين‌ها را كه بلند است، مي‌شنوم، از شهدا خجالت مي‌كشم. يادم مي‌آيد پسر جوانم شهيد محمدصادق چه صوت دلنشيني در خواندن قرآن و دعاها داشت. اما جوانان امروز ... خدا مي‌داند گاهي خون به جگر من مي‌شود ولي دعايشان مي‌كنم تا شايد به خود بيايند.
- پسرم محمدصادق بسيار باادب، صبور، باگذشت و مومن بود. تربيت يافته‌ي دست پدر بزرگوارش بود و من به وجودش افتخار مي‌كردم؛ هنوز هم افتخار مي‌كنم. در مسايل درسي هم بسيار جدي و با پشتكار بود. تا زماني كه مدرسه مي‌رفت، خوب درس مي‌خواند و آن زمان هم كه احساس وظيفه كرد تا به ميدان جنگ برود، مردانه رفت و در مقابل دشمن ايستاد. پدرش هم مردانه رفت و من به وجود هر دو آن‌ها افتخار مي‌كنم.
- اين پدر و پسر هر دو مرد خدا بودند و تحمل هجوم دشمن را نداشتند و هر دو به نداي امامشان لبيك گفتند و از همان روزهاي اول جنگ راهي جبهه شدند و سرانجام همسرم در تاريخ 2/5/1360 در جبهه‌ي دارخوين و فرزندم با فاصله‌ي چهار روز در تاريخ 6/5/1360 در بانه به شهادت رسيد. شهادت اين عزيزان خيلي برايم سخت بود اما به ياد مصيبت‌هايي كه حضرت زينب (س) در روز عاشورا ديد، افتادم و صبر كردم. ان‌شاءالله خداوند عاقبت همه‌ي ما را ختم به خير كند.

راوي:ربانه زارع زاده

 

منبع:مجله الغديريان   -  صفحه: 18

 

 

 
 
سه شنبه 12 بهمن 1389  8:54 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان

حسين علي مهرزادي

قرار عقد ما چهارم فروردين ماه سال 1354 بود، براي خريد عقد من تهران بودم، حسين هم از "رباط عشق" بيرجند آمد تهران و ما همراه خواهرش زهرا به بازار رفتيم. آن موقع حقوق سربازي حسين ماهي 270 تومان بود. به من هم ماهيانه 500 تومان كمك هزينه دانشجويي مي‌دادند.
مهريه‌ام را خود خانواده حسين، صد هزار تومان تعيين كردند كه آن موقع خيلي بود. بعد از 8 ماه نامزدي زندگي مشترك ما در بهشهر شروع شد.
حسين بعد از سربازي به استخدام آموزش و پرورش درآمد و معلم روستاي اطرب شهر نكا شد. پدرش يك اتاق به ما داد، 4ماه به او حقوق ندادند و ما در اين مدت مهمان پدرش بوديم. فروردين 1355 رفتيم همان روستايي كه حسين، معلم بود و براي اولين بار طعم يك زندگي مشترك مستقل را چشيديم.
من كه به خاطر زندگي با حسين تحصيل در رشته شنوايي سنجي را رها كرده بودم دوباره در كنكور شركت كردم و اين بار در رشته مربي كودك تحصيلاتم را ادامه دادم.
مدتي بعد از ازدواجمان به زيارت امام رضا(ع) رفتيم، آنجا خالصانه از امام(ع) تقاضاي فرزند نمودم. ما دختر اولمان فائقه را هديه‌ي امام رضا(ع) مي‌دانستيم چرا كه حسين بيماري كوچكي داشت و ما بعد از درمان‌هاي مكرر از داشتن فرزند مأيوس شديم. فائقه سال 1357 به دنيا آمد. در تمام طول دوران بارداريم حسين مشغول فعاليت‌هاي سياسي بود و من مدام نگران بودم، و بالاخره پنج روز بعد از تولد فائقه، ساواك او را بازداشت كرد.
با پيروزي انقلاب ما ديگر او را كم مي‌ديديم. يك مدت مشغول دستگيري ساواكي‌ها بود، بعد به كردستان رفت، فرمانده يك گروه 40 نفره بود.
پيش از شروع جنگ توانستيم، يك اتاق در زميني كه پدرم به ما داده بود بسازيم و به آنجا اسباب كشي كنيم. هر چند كه پنجره‌هايش هنوز درست نشده بود و نصف سقف خانه هم ايرانيت نداشت.
سال 1360 به عنوان خدمه كاروان رفت مكه. براي من كفن خريده بود. اما براي خودش نه، من كه سنم كم بود، از اين سوغات او خوشم نيامد و ناراحت شدم. گفت: فكر مي‌كردم خوشحال مي‌شوي براي همه سوغاتي دنيايي آوردم اما براي تو ... وقتي به شهادت رسيد. فهميدم چرا فقط براي من كفن آورد. او كفن نمي‌خواست، لباس رزم شهيد كفن اوست.
فائزه تابستان 1361 به دنيا آمد و پسرم محمدحسين در روز بيست و ششم دي ماه سال 1362، خود حسين 28 دي 1330 ؛ من نمي‌دانم چه سري در تولد آن‌ها بود كه پدر و پسر تا اين حد شبيه هم شده‌اند. درباره نام پسرمان گفت:«اسمش را محمدحسين مي‌گذاريم. تا من هستم محمد صدايش مي‌كنيم. وقتي رفتم حسين صدايش كنيد.»
همين طور هم شد. پسرم را حالا حسين صدا مي‌كنيم.
بچه‌ها خيلي كم پدرشان را مي‌ديدند. وقتي حسين به خانه مي‌آمد. بچه‌ها نگاه مي‌كردند ببينند آيا پدرشان لباسش را از تن در مي‌آورد يا نه. اگر لباس را درمي‌آورد لبخند رضايت روي لب بچه‌ها مي‌نشست و مي‌فهميدند پدرشان قصد ندارد فوري برگردد.
موقع عمليات والفجر 8 چند ماه او را نديده بودم و خيلي دل تنگ بودم مي‌دانستم اگر يك بار ديگر او را نبينم بعد از شهادتش ممكن است بي تابي كنم و آبروي حسين را ببرم .
«خدايا! اگر فقط يك بار ديگر، من وبچه‌ها او را ببينيم، ديگر هيچ چي از تو نمي‌خواهيم.» بالاخره در روز هشتم اسفند ماه سال 1364 با جراحت شيميايي به خانه بازگشت قرار بود 20 روز بماند اما دو روز بعد از لشكر تماس گرفتند و او را خواستند؛ حسين هم بار سفر بست.
حسين پنج شنبه بيست و دوم اسفند ماه سال 1364 شهيد شد. نتوانستيم با هم تلفني صحبت كنيم. فقط يك نامه برايم فرستاد كه عنوان نامه فقط يك سلام خالي بود. هميشه عنوان نامه‌هايش فاطي خوبم، فاطي جان و فاطي عزيزم بود. اما اين بار... متن نامه هم فقط سفارش‌هاي پيش پا افتاده‌اي بود كه اصلاً نيازي به گفتن نبود.
بعدها كه خبر شهادت حسين را شنيدم به اين نتيجه رسيدم كه خدا نمي‌خواست تماس تلفني برقرار شود تا مبادا عشق زن و فرزند مانع انجام وظيفه‌اش شود.
بالاخره تمام شد. جاده فاو ام القصر ساعت 3 بعد از ظهر پنج شنبه 22/12/1364 مطابق با دوم رجب كه شب شهادت امام دهم شيعيان امام هادي(ع) بود. فقط يك تركش به رگ راست گردنش خورده بود.

راوي:فاطمه اسماعيل زاده

منبع:كتاب ملاحت برفي    


 
 
سه شنبه 12 بهمن 1389  8:54 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان

-سال 1365 از دانشگاه اهواز به دليل فعاليت سياسي اخراج شد و به خرمشهر آمد. آن روزها من دانش‌آموز بودم. عبدالرضا جلسه‌هايي به منظور جذب و سازماندهي جوانان در مبارزات داشت؛ روزهاي پرشور انقلاب و هيجان مبارزات مرا نيز به اين جلسه‌ها كشاند. -ازدواج من با رضا بهترين انتخابي بود كه در طول زندگي‌ام داشته‌ام. يك رابطه‌ي معلم و شاگردي؛ يه ارتباط مقدس كه به ازدواجي مقدس ختم شد. -مراسم ازدواجمان ساده بود. من تا ساعت 4 بعد از ظهر آن روز در كانون فرهنگي خرمشهر بودم. وقتي آمدم مثل بقيه‌ي مدعوين در جشن عقدم شركت كردم. مهريه‌ام مطابق مهريه حضرت زهرا (س) بود و با توكل به خدا زندگي تازه‌اي را آغاز نمودم. -رضا تا هجدهم مهر 1359 در خرمشهر ماند. اما درگيري تن به تن در گمرك باعث شد از ناحيه‌ي نخاع مجروح شود و به عقب بازگردد. براي درمانش به تهران آمديم. آن روزها من چشم انتظار تولد فرزندمان بودم كه از جهان‌آرا پيغام آمد با خودت مهمات بياور؛ مخصوصاً اسلحه و دوربين. رضا هم بي‌تأمل راه افتاد. -فاطمه دي‌ماه سال 1359 به دنيا آمد. با رضا قرار گذاشتيم كه اگر فرزند اولمان پسر باشد، نام او را علي بگذاريم و اگر دختر باشد، فاطمه و همين يك فرزند تنها يادگار اوست. -روز جمعه سيزدهم رجب روز ولادت امام علي (ع) ساعت 3 بعد از ظهر پر كشيد؛ خبر عروجش را پدر شهيد جهان‌آرا به من داد و من يك‌باره از هم پاچيدم و فرو ريختم. -بعد از رضا، فاطمه همه چيز زندگيم شد و من او را عصاره و خلاصه‌ي رضا مي‌دانم.

راوي:صديقه زماني

منبع:كتاب خرمشهرخانه روبه آفتاب    


 
 
سه شنبه 12 بهمن 1389  8:54 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان

- قرار بود در گلستان شهدا دعاي كميل بخوانند؛ اما من از بد شانسي تب كردم و نتوانستم بروم. خيلي دلم شكست. تنهايي دعا خواندم و خوابم برد. خواب امام حسين (ع) را ديدم. بيدار شدم، دلهره داشتم. نمي‌خواستم خوابم را به كسي بگويم. دنبال فرصتي مي‌گشتم تا تعبيرش را از يك آدم مطمئن بپرسم. يك نفر را مي‌شناختم. وقتي خوابم را برايش گفتم، از من پرسيد: ازدواج كرده‌اي؟ گفتم: نه. گفت: بعد از اين خواب با اولين خواستگارت كه برايت آمد، ازدواج كن. آدم خيلي خوبيه. البته زندگي سختي خواهد بود ولي صبر كن.
- تولّد پيامبر (ص) آمدند بله برون. مهريه‌مان 14سكه بود به نيت 14 معصوم (ع) به علاوه‌ي مهريه‌ي حضرت زهرا (س). صيغه‌ي عقد را كه خواندند، رفتيم با هم صحبت كنيم. ديدم دنبال چيزي مي‌گردد؛ گفت: اين‌جا يه مهر هست؟ پرسيدم: مهر براي چي؟ مگه نماز نخوندي؟ گفت: حالا تو يه مهر بده. گفتم: تا نگي براي چي مي‌خواي، نمي‌دم. مي‌خواست نماز شكر بخواند كه خدا در روز تولّد رسول‌الله (ص) به او همسر عطا كرده است.
- نزديك چهلم ( برادر همسرم ) رحمت‌الله بود كه بچه به دنيا آمد. تا دو روز بعدش هم عبدالله نتوانست بيايد اصفهان. وقتي آمد، بچه را بغل كرد و در گوشش اذان و اقامه گفت و بوسيدش. اسمش را محمدهادي گذاشت و كنيه‌اش را ابوالحسن. پرسيدم: خيلي دوستش داري؟ گفت: مادر بچه رو بيشتر دوست دارم.
- عبدالله هيچ وقت نمي‌گفت: « دعا كن شهيد بشوم. » اصلاً اعتقاد نداشت كه يك نفر برود به پدر و مادرش يا زن و بچه‌اش بگويد كه اين دفعه، دفعه‌ي آخر من است كه مي‌روم. حلالم كنيد و دعا كنيد كه شهيد شوم ولي من مي‌دانستم كه خيلي براي شهادت دعا مي‌كند. من هم مي‌گفتم: تو كه براي خودت دعا مي‌كني، دعا كن من هم شهيد بشم؛ دلم نمي‌خواد از تو عقب بيفتم. مي‌گفت: تو از اين فكرها نكن. حالا حالاها دنيا با تو كار داره بايد پسرهات رو بزرگ كني. زن برايشان بگيري. مي‌گفتم: چه‌طور دلت مي‌آد اين رو بگي بعد از تو براي من خيلي سخته. مي‌گفت: همينه ديگه دنيا محل آزمايشه. آدم بايد توي زندان باشد تا بعد خلاص بشه. بعضي وقت‌ها كه مي‌خواستم بحث را عوض كنم، مي‌گفتم: مگه تو نمي‌گفتي دوتايي با هم درس مي‌خونيم. مي‌خنديد و مي‌گفت: « تو وقتش را پيدا كن كه من درسش را بخوانم. »
- تهران تشييعش كردند؛ بردند قم غسلش دادند و دور حرم چرخاندند. هر چه گفتم من را ببريد غسال‌خانه،‌ نبردند. گفتند: تو بارداري حالت بد ميشه. تا بالاخره دم آخر با صد قول و قرار كه بي‌تابي نمي‌كنم، گذاشتند او را ببينم. آرام خوابيده بود؛ دور از همّ و غم دنيا.
- بعد از رفتن عبدالله به دنيا آمدن سومين بچه‌مان، خيلي از خاطرات را جلوي چشمم مي‌آورد و واقعاً برايم سخت بود. پيش خود مي‌گفتم: كاش سر زايمان خودم زنده نمونم. مهدي را با اشك شير مي‌دادم. ياد محبت‌هاي عبدالله مي‌افتادم و يادم مي‌آمد چه‌قدر به من رسيدگي مي‌كرد. برايم خيلي سخت بود.

 

راوي:مريم شکوهنده

 

منبع:كتاب نيمه پنهان ماه شماره 11

 
 
سه شنبه 12 بهمن 1389  8:55 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان


سيدمنصور نبوي

-هوا باراني بود كه خطبه عقدمان خوانده شد. بعد از آن يك هفته در سنگ من ماند و راهي جبهه شد. وقتي داشتم با آب و قرآن بدرقه‌اش مي‌كردم با بال چفيه‌اش اشك‌هاي مرا پاك كرد و گفت: قرار نشد اول زندگي گريه و زاري راه بياندازي. -عروسي نگرفتيم. زندگي‌مان را با زيارت آقا امام رضا (ع) شروع كرديم. -موقع رفتن توي چشم‌هايم نگاه كرد و گفت: «زهرا، مي‌دانم توي اين شرايط دوري من برايت خيلي سخت است اما من بايد به فكر عروس وطن باشم. تو اين‌جا جايت امن است اما به آن عروس دارد هتك‌حرمت مي‌شود. صبور باش تا برگردم. 41 روز بعد با هزاران نذر و نياز به سلامت برگشت. -بعد از مدتي مرا به پايگاه شهيد بهشتي اهواز برد تا كمي به هم نزديك‌تر باشيم. اما 7 الي 8 ماه بعد مجبور شدم به شمال برگردم. دوباره تنهايي من شروع مي‌شد. -خيلي دوست داشت فرزند اولش دختر باشد. آن قدر دختردوست بود كه اسمش را هم از قبل انتخاب كرده بود. مدام به من مي‌گفت اگر دختر بود، اسمش را مي‌گذاريم زينب السادات. دوست دارم دخترم به حضرت زينب تأسي كند. -يك‌بار به سختي مجروح شد. روزها پيراهنش را درمي‌آورد و توي آفتاب مي‌نشست. من هم با سوزن خياطي سعي مي‌كردم تركش‌هاي ريزي را كه زير پوستش مانده بود، دربياورم خون از پشتش بيرون مي‌زد اما منصور خم به ابرو نمي‌آورد و خندان مي‌گفت: اين هم يك جور حجامت است. -وقتي فهميدم شهيد شده، دنيا به چشمم تيره و تار شد. همه خاطراتم با منصور توي ذهنم چرخيد. بغضم تركيد و در حالي‌كه گريه سر داده بودم، خودم را انداختم توي بغل خواهرم. -صبح روز بعد پيكرش را ديدم. پيشاني‌اش فرورفتگي داشت، صورتش زخمي بود. جاي يكي از چشم‌هايش گود شده بود؛ طوري كه يك چشمش پيدا نبود. سوراخي هم پشت سرش بود كه با پنبه پوشانده شده بود. يقه پيراهنش را باز كردم همه جاي تنش تاول زده بود. دلم نمي‌خواست نگاه از او بردارم. اما نگذاشتند و از كنار تابوت دورم كردند. -سه ماه بعد از شهادت منصور فرزند دومم به دنيا آمد. نامش را سيدمنصور گذاشتم. خانه ما درست در كنار جنگل قرار داشت و من از صداي زوزه گرگ‌هاي گرسنه مي‌ترسيدم. يك‌بار صدايش آن‌قدر نزديك بود كه احساس كردم جلوي در خانه ايستاد. قفل در اتاق را كنترل كردم و با ترس و لرز به رختخواب رفتم. در عالم خواب ديدم در اتاق باز شد و 10 الي 12 سرباز سبزپوش وارد اتاق شدند. منصور هم با آن‌ها بود. به من گفت: زهرا نترس تو اصلاً تنها نيستي. اين‌هايي كه مي‌بيني، نگهبان اين‌جا هستند... آرام شدم و از آن به بعد ديگر نترسيدم...

راوي:سيده زهراحميدي

منبع:كتاب مجموعه عشق و آتش و اين ها نگهبان تواند    


 
 
سه شنبه 12 بهمن 1389  8:55 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان

 

علي نيلچيان

 

*** علي ساده بود، خيلي ساده. وقتي به او جواب مثبت دادم با خودم گفتم: «حالا قبول مي‌كنم مي‌گم باشه، بعد سر فرصت درستش مي‌كنم.» اما دست تقدير دنياي ديگري را برايم رقم زد. هرچه را هركه نداشت ما هم نبايد استفاده مي‌كرديم. همان روز اول ازدواج اين تصميم را با هم گرفتيم. روز خواستگاري 2 برگه سؤال پشت سر هم از من پرسيد و من فقط پرسيدم: «حيطه‌ي فعاليت زن چه‌قدر است؟» وقتي گفت: «زن و مرد ندارد،‌ انگار آبي بر روي آتش ريخته باشند، گفتم: قبول است».
*** من در دانشگاه ادبيات خوانده بودم و در مدرسه علوم اجتماعي تدريس مي‌كردم. در فعاليت‌هاي انقلابي هم دستي داشتم، اما علي آشكار و علني عليه شاه فعاليت مي‌كرد و من هميشه و هر لحظه نگرانش بودم. دلم مي‌خواست علي هم مثل من يك‌بار نگران شود. بالاخره علي هم نگران شد. يك شب جلسه دير تمام شد و نيروهاي ساواك ما را تعقيب كردند. وقتي رسيدم از چشمانش فهميدم نگران بوده و تمام اين دو ساعت را در دور خانه چرخيده، اما چيزي نگفت. مرا به اتاق برد. پذيرايي كرد و بعد كنارم نشست و گفت: «نه كه بگم چرا مي‌ري يا نرو نه! فقط نمي‌دونستم اگه برنگشتي كجا بايد دنبالت بگردم. سرش زير بود. دوباره ادامه داد: « تو هميشه اين‌طوري نگران من مي‌شي؟» جواب ندادم. گفت: «از اين به بعد ديگه نه من بايد نگران تو بشم و نه تو نگران من. با اين همه دلشوره، زندگي براي هردو نفرمان تلخ مي‌شه. بعد هم نشست وصيت‌نامه‌اش را نوشت.
*** محمد كه به دنيا آمد، علي كردستان بود. بعد از سه مرتبه تلفن زدن آمد. نيم نگاهي به محمد كرد. مي‌دانستم دلش براي ديدن پسرش پرپر مي‌زند، اما با اين حال اول آمد سراغ من. بعد محمد را در آغوش گرفت و گفت: «خوش آمدي بابا....» اما براي زينبم نبود، زينب روز بعد از مراسم چهلم علي به دنيا آمد. زينب را بردم گلستان شهدا. بچه را گذاشتم درست مقابل عكس علي. گفتم: آقا چشمتان روشن قدم نورسيده مبارك.
*** دو سه شب بعد از شهادت حضرت زهرا (س) بود. زنگ خانه‌مان را زدند، منزل مهندس نيلچيان؟ برادرم رفت جلوي در، وقتي برگشت پرسيدم اتفاقي افتاده؟ گفت:نه. «با كس ديگري كار داشتند. آدرس را اشتباه آمدن. تشابه اسمي بود. مثل اين‌كه بنده‌ي خدا مجروح شده». گفتم: «بيچاره خانواده‌اش. چه‌قدر سخته خدا صبرشون بده». آن شب تا صبح برادرم نماز خواند و گريه كرد نمي‌خواستم باور كنم تنها شده‌ام. صبح گفت: علي آقا مجروح شده». خيلي سعي كردم تا توانستم بگويم اولين بار كه نيست؟ ادامه داد: «آخر اين دفعه پاش قطع شده»... با انگشتان دستم، پايم را فشار دادم و به سختي جواب دادم : خودم عصاي دستش مي‌شم».
زيرچشمي نگاهم كرد، گفت: «دستش قطع شده» محكم گفتم: «خوب جنگ همينه ديگه طوري نيست تا آخر عمر خودم كنيزش مي‌شم» بلند شد و گفت: «مي‌ريم بيمارستان پيدايش كنيم». مردم و زنده شدم تا پدر و برادرم برگشتند.
با ديدن من برادرم گريه‌اش گرفت. زدم زير گريه. فقط به خودم آمدم ياد سفارش علي افتادم، بي‌تابي نكن صبور باش! سياه نپوش... و ديگر حتي براي لحظه‌اي گريه نكردم.
*** وقتي داشتند رويش خاك مي‌ريختند نگاه كردم،‌ همان پيراهني را بر تن داشت كه بعد از عقد برايش خريده بودم. همان پيراهن شد كفنش. وقتي داشت مي‌رفت كمي دير رسيدم. آهسته گفت: «كاري نداري؟» آهسته‌تر گفتم: «به خدا مي‌سپارمت». دوباره رفت و باز برگشت. اين پا و آن پا شد گفت: «خيلي نگراني؟ مي‌ترسي... مشكلي داري....» از صدايم فهميده بود محكم گفتم: «نه مشكلي نيست.» دل رفتن نداشت، من هم دل، دل‌كندن نداشتم. تا سر كوچه بدرقه‌اش كردم باز ايستاد نگاهم كرد. دلم آشوب شد. صدايي در گوشم گفت: «خوب تماشايش كن علي رفتنيه. آن‌قدر نگاهش كردم تا از پيچ كوچه گذشت».
*** حالا هروقت كه خنده‌هاي زينب و محمد را مي‌بينيم ياد خنده‌هاي علي مي‌افتم خيلي قشنگ مي‌خنديد و من عاشق خنده هايش بودم.....

راوي:فاطمه سهيلي‌ پور

منبع:كتاب قرمز رنگ خون بابامه    


 
 
سه شنبه 12 بهمن 1389  8:56 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان

*** ما اصلاً مراسم نداشتيم. من بودم و ابراهيم و خانواده‌هامان. يك حلقه خريديم به هزار تومان. ابراهيم هم يك انگشتر عقيق گرفت به قيمت صد و پنجاه تومان.
*** صبح روزي كه مهدي مي‌خواست متولد شود، ابرهيم زنگ زد خانه‌ي خواهرش. از لحنش معلوم بود خيلي بي‌قرار است. مادرش اصرار كرد بگويم بچه‌ دارد به دنيا مي‌آيد. گفتم: نه. ممكن است بلند شود اين همه راه را بيايد، بچه هم به دنيا نيايد. آن وقت باز بايد نگران برگردد. مدام مي‌گفت: من مطمئن باشم حالت خوب است؟ زنده‌اي هنوز؟ بچه هم زنده است؟ گفتم: خيالت راحت همه چيز مثل قبل است. همان روز، عصر مهدي به دنيا آمد و چهار روز بعد ابراهيم آمد. بدون اين‌كه سراغ بچه برود، آمد پيش من گفت: تو حالت خوب است ژيلا؟ چيزي كم و كسر نداري بروم برات بخرم؟ گفتم: احوال بچه را نمي‌پرسي. گفت:‌ تا خيالم از تو راحت نشود نه. *** وقتي به خانه مي‌آمد ديگر حق نداشتم كاري انجام دهم، همه‌ي كارها را خودش مي‌كرد. لباس‌ها را مي‌شست، روي در و ديوار اتاق پهن مي‌كرد. سفره را هميشه خودش پهن مي‌كرد. جمع مي‌كرد. تا او بود، نود و نه درصد كارهاي خانه فقط با او بود.
*** آن‌قدر مراعات مرا مي‌كرد كه حتي نمي‌گذاشت ساك سفرش را ببندم و بالاخره يك‌بار پيش آمد كه ساك سفرش را من ببندم. براي اولين بار و آخرين بار. دعا گذاشتم برايش توي ساك، تخمه هم خريدم كه توي راه بشكند. (گره‌ي پلاستيكش باز نشده بود، وقتي ساكش به دستم رسيد.) يك جفت جوراب هم برايش خريدم كه خيلي ازش خوشش آمد. گفتم: بروم دو سه جفت ديگر بخرم؟ گفت: بگذار اين‌ها پاره شوند بعد. (وقت خاكسپاري همين جوراب‌ها پايش بود.) تمام وسايلش را گذاشتم توي ساكش، زيپش را بستم، دادم دستش. سرش را انداخت پايين گفت: قول بده ناراحت نشوي ژيلا. گفتم: چي شده مگه؟ گفت:‌ ممكن است به اين زودي نتوانم بيايم ببينمتان. *** گفت: من ازت شرمنده‌ام ژيلا. تمام مدت زندگي مشتركمان تو يا خانه‌ي پدر خودت بودي يا خانه‌ي پدر من. نمي‌خواهم بعد از من سرگرداني بكشي. به برادرم مي‌گويم خانه‌ي شهرضا را برايتان آماده كند. موكت كند، رنگ بزند، تميزش كند كه تو و بچه‌ها بعد از من پا روي زمين يخ نگذاريد، راحت باشيد. راحت زندگي كنيد. *** آخرين‌بار سه‌شنبه تماس گرفت. ساعت چهار و نيم عصر شانزده اسفند. چند بار گفت: خيلي دلم برات تنگ شده، گفت: مي‌خواهم ببينمتان. اگر شد كه بيست و چهار ساعته مي‌آيم مي‌بينمتان و برمي‌گردم. اگر نشد يكي را مي‌فرستم بيايد دنبالتان. مي‌آييد اهواز اگر بفرستم؟ سختت نيست با دو تا بچه. و من با خوشحالي گفتم: «با تمام سختي‌هايش به ديدن تو مي‌ارزد. يك هفته گذشت اما نه ابراهيم تماس گرفت و نه آمد.» *** ساعت 2 بعدازظهر اخبار اعلام كرد، فرمانده‌ي لشكر حضرت رسول (ص) شهيد شد. من داخل ميني‌بوس بودم. آبروداري را گذاشتم كنار، از ته دل جيغ كشيدم. جلوي مسافرهايي كه نمي‌دانستند چي شده. سرم سنگين شده بود از جيغ‌هايي كه مي‌زدم. *** دلم مي‌خواست ببينمش. كشو را آرام‌آرام باز كردند. اما آن ابراهيم هميشگي نبود. چشم‌هاي هميشه قشنگش نبود. خنده‌اش نبود. اصلا! سري نبود. هميشه شوخي مي‌كردم مي‌گفتم: «اگر بدون ما بروي گوش‌هايت را مي‌برم مي‌‌گذارم كف دستت. خيلي ازش بدم آمد. گفتم: تو مريضي ماها را نمي‌توانستي ببيني. ابراهيم چه‌طور دلت آمد بياييم اين‌جا چشم‌هايت را نبينيم. خنده‌هايت را نبينيم. سر و صورت هميشه خاكيت را نبينيم. حرف‌هايت را نشنويم. *** روزهاي آخر يك‌بار به من گفت: دلم خيلي برايت تنگ مي‌شود ژيلا، اگر بروم، اگر تنها بروم، و با اين كلامش آتش به جانم زد.

راوي:ژيلا بديهيان

منبع:كتاب به مجنون گفتم زنده بمان (كتاب سوم _ همت)
 
 
سه شنبه 12 بهمن 1389  8:56 PM
تشکرات از این پست
mehdikoosha
mehdikoosha
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 11
محل سکونت : تهران

پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان

درود به ارواح پک شهدا و امام شهدا

با حسین شهید

سه شنبه 12 بهمن 1389  9:03 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها