پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان
*** 16 آبان گارديها جلوي تظاهرات را گرفتند. ما فرار كرديم. چادر و روسري را از سر من كشيدند و با باتوم زدند به كمرم. همان لحظه موتورسواري كه از آنجا رد ميشد، دستم را از آرنج گرفت و من را كشيد روي موتورش. پاهايم ميكشيد روي زمين. چند كوچه آن طرفتر نگه داشت....
*** اولين بار كه با من صحبت كرد، گفت: اگر قرار باشد اين انقلاب به من نياز داشته باشد و من به شما، من ميروم نياز انقلاب و كشورم را ادا كنم، بعد احساس خودم را. ولي به شما يك تعلّق خاطر دارم. من مانع درسخواندن و كاركردن و فعاليتهايتان نميشوم. به شرطي كه شما هم مانع نباشيد. گفتم: اول بگذاريد من تأييدتان بكنم بعد شما شرط بگذاريد.» تا گوشهايش قرمز شد. چشمهايش پر اشك بود. طاقت نياوردم. گفتم: اگر جوابتان را بدهم، نميگوييد چهقدر اين دختر چشمانتظار بود؟ از توي آيينه نگاه كرد. گفتم: من كه خيلي وقت است منتظرم شما اين حرف را بزنيد. باورش نميشد. قفل ماشين را باز كرد و من پياده شدم. سرش را آورد جلو پرسيد: از كي؟ گفتم از 21 بهمن تا حالا. گل از گلش شكفت پايش را گذاشت روي گاز و رفت.
*** عيد قربان مراسم عقد برگزار شد و شب نيمهي شعبان من به خانهي منوچهر رفتم. اول يا دوم مهر بود كه سر سفرهي نهار شنيدم، سربازهاي منقضي 56 را ارتش براي اعزام به جبهه خواسته است. بعد از ظهر كه برگشت يك كولهي خاكيرنگ، دستش بود. همان شب گفت: بايد برود. خوابم نميبرد به چشمهاي منوچهر نگاه كردم. دستهايش را در دست گرفتم؛ سعي كردم تمام لحظات با او بودن را در ذهنم به خاطر بسپارم. گفت: در دنيا فقط يك چيز هست كه تو را از من جدا ميكند. آن هم فقط عشق به خدا. بغض گلويم را گرفته بود. گفتم: قول بده زياد برايم نامه بنويسي. ميدانستم او زياد به نوشتن علاقهمند نيست. گفتم: حداقل يك خط. رفت و 6 ماه بعد درست چند ساعت مانده به سال تحويل با سر و رويي خاكي آمد.
*** علي روز تولد حضرت رسول (ص) به دنيا آمد. همان روز منوچهر آمد با يك سبد بزرگ گل كوكب ليمويي. از بس گريه كرده بود چشمهايش خون افتاده بود. تا مرا ديد دوباره اشكهايش جاري شد و گفت: فكر نميكردم زنده ببينمت. از خودم متنفر شده بودم. همانجا روزنامه پهن كرد و نماز شكر خواند.
*** جنگ كه تمام شد، گاهي براي پاكسازي و مرزداري ميرفت منطقه. هربار كه ميآمد لاغرتر و ضعيفتر شده بود. غذا نميتوانست بخورد. ميگفت دل و رودهام را ميسوزاند. همهي غذا به نظرش تند بود. هنوز نميدانستيم شيميايي چيست؟ اين درد از سال 1365 با منوچهر بود. بعد ازظهرها با پيكان كار ميكرد؛ اما نتوانست ترافيك و سر و صداي ماشينها را تحمل كند. بعد از آن در رستوران سنتي پسر عمويش شير ميفروخت. وقتي فهميدم، ناراحت شدم. گفت: تا حالا هرچه خجالت شما را كشيدهام بس است.
*** وقتي درس خواندن را دوباره شروع كرد، دكترها اجازه ندادند. سردردهاي شديد ميگرفت. از درد، خون دماغ ميشد و از گوشش خون ميزد. به خاطر تركشهايي كه توي سرش داشت و ضربههايي كه خورده بود نبايد به اعصابش فشار ميآورد.
*** ميخواستند عملش كنند، نگذاشتم. گفتم: اگر به او دست بزنيد روزگارتان را سياه ميكنم. بردمش بيمارستان جم. روز عاشورا بسترياش كردند. گفت: نهار غذاي امام حسين(ع) را ميخواهم. جمشيد برادرش، برايش آورد. صبح قبل از عمل دستم را گرفت و گذاشت به سينهاش گفت: قلبم دوست دارد بماني، اما عقلم ميگويد اين دختر از 15 سالگي به پاي تو سوخته. خدا زيباييهاي زندگي را براي بندههاي خوبش خلق كرده. او هم بايد از آنها استفاده كند. شاد باشد. گفتم: «من لحظههاي شاد، زياد داشتهام. از جبهه برگشتنهايت، زنده بودنت، نفسهايت، همه شادي زندگي من است... »
*** قسمتي از كبد و معده و رودهاش را برداشتند. تا چند روزي قدغن بود كسي بيايد ملاقاتش. بيشتر داروهايش را بايد از ناصر خسرو ميگرفتند. ماهي سه روز شيميدرماني ميشد و هر بار تا چند روز حالت تهوع داشت. كمكم موهاي سر، صورت و حتي مژههايش هم ريخت. سال 1373 راديوتراپي شد، تا سال 1379 هر نفس عميق كه ميكشيد، ميگفت: بوي گوشت سوخته را از دلم حس ميكنم.
آن سال، سال آخر بود. لحظههاي آخر هر سال سر نماز بود و سال كه تحويل ميشد سجدهي آخر را ميخواند. بعد دستش را حلقه كرد دور هر سهي ما. گفت: «شما به فكر چيزي هستيد كه ميترسيد اتفاق بيفتد، من نگران عيد سال بعد شما هستم. اين طوري كه ميبينمتان، ميمانم، چهجوري شما را بگذارم و بروم. هيچ فرقي نيست ميان رفتن و ماندن. هستم پيشتان فرقش اين است كه من شما را ميبينم و شما من را نميبينيد. همينطور نوازشتان ميكنم. اگر روحمان به هم نزديك باشد شما هم من را حس ميكنيد.....
*** لباسهايش را كه عوض كردم، فريبا آمد و گفت: « آقايي آمده با منوچهر كار دارد. » مردي ياالله گويان آمد داخل، كنار منوچهر نشست. يك دستش را گذاشت روي سينهي منوچهر و يك دستش را روي سرش و دعا خواند. ما بهتزده نگاه ميكرديم. بعد به من گفت: « ببين چه ميگويم. اين كارها را مو به مو انجام ميدهي. چهل شب عاشورا بخوان با صد تا لعن و صد تا سلام. اول با دو ركعت نماز حاجت شروع كن. بين دعا هم اصلاً حرف نزن. زانوهايم اصلاً حس نداشت. توي دلم مدام امام زمان را صدا ميزدم. پرسيدم شما كي هستيد گفت: به دلت رجوع كن و ناپديد شد. منوچهر ميگفت: خانمي هم همراه آن آقا بود تا صبح حضرت زهرا(س) را صدا زد.
*** خواب ديده بود بچههاي جنگ را. شهيد حاج عباديان به او گفته بود: با فرشته وداع كن. بگو دل بكند. آن وقت ميآيي پيش ما اما به زودي. اما من آمادگي نداشتم. گفت: دوست ندارم بعد از من ازدواج بكني. از زور درد نه نميتوانست بخوابد، نه بنشيند. همه آمده بودند. هدي دست انداخت دور گردن منوچهر و او را بوسيد. با خون خودش كه ريخته بود روي تشك وضو گرفت.
دو ركعت نماز خواند و بعد با يك ليوان آب غسل شهادت كرد. بالاخره راضي شدم گفتم: خدايا راضيم به رضايت دلم، نميخواهد منوچهر بيشتر از اين عذاب بكشد و او با يك يا حسين براي هميشه آرام گرفت.
راوي:فرشته ملكي
منبع:كتاب اينك شوكران
|
سه شنبه 12 بهمن 1389 8:53 PM
تشکرات از این پست