0

خاطرات همسران شهدا و جانبازان

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان

*** پانزده سالم بود. كلاس اول دبيرستان درس مي‌خواندم. برادرم كاظم اصرار داشت دانشگاه بروم. وقتي شهيد شد سفارش او را آويزه‌ي گوشم كردم. بهار سال بعد علي به خواستگاريم آمد. از تعريف‌هايي كه از او شنيدم يقين پيدا كردم او فرد ايده‌آل من است. علي همرزم برادرم بود و اين موضوع براي من آرامشي خاص مي‌آورد. خيلي زود مراسم عروسي برپا شد و من و او همراه و همسفر شديم.
*** پرسيد: فاطمه! پشيمان نيستي از اين‌كه با من ازدواج كرده‌اي؟ گفتم: «چطور مگه؟» گفت: «امروز و فردا من به جبهه مي‌روم و به احتمال قوي شهيد مي‌شوم. مات و مبهوت نگاهش كردم.» بغض گلويم را گرفت تازه 20 روز از ازدواجمان مي‌گذشت. گفتم: «چون من تازه برادرم را از دست داده‌ام طاقت ندارم تو را هم ازدست بدهم، آرامم كرد و رفت...
*** هربار كه عازم بود، ساكش را مي‌بست. ساك كه مي‌گويم نه اين‌كه چند تا شلوار و پيراهن در واقع ساك كوچك خالي كه فقط با خود مي‌برد. علي هيچ لباس اضافه‌اي نداشت. هرچه داشت مي‌داد به محرومين. هر وقت به خانه مي‌آمد قرآن مي‌خواند و من از تلاوت آيات الهي مي‌فهميدم وارد خانه شده است.
*** او را از زير قرآن گذراندم. چيزي چنگ انداخت به سينه‌ام و قلبم راكند. وقتي به جنوب رسيد تماس گرفت. پرسيدم: « دوباره كي زنگ مي‌زني»، گفت: «پس فردا» اصرار كردم فردا هم تماس بگيرد. قبول كرد. هرچه سعي كردم تا فردا را تجسم كنم، تصور كنم، نتوانستم برايم از سال و قرن هم بيشتر بود. حوصله‌ي هيچ كاري را نداشتم. وقتي فردا زنگ زد، پرسيدم: «كي برمي‌گردي؟» گفت: «معلوم نيست ولي به اين زودي‌ها برنمي‌گردم، زمين‌گير شدم.»
*** گفت: «زن و شوهر بايد مثل يكديگر باشند، وگرنه به درد يكديگر نمي‌خورند. ما بايد ساده بپوشيم، ساده بخوريم، بي‌تكبر باشيم،‌ به داد مردم برسيم، از خانواده‌ي شهدا دلجويي كنيم، اسم من علي است، اسم تو فاطمه. بايد مثل حضرت علي و فاطمه (س) زندگي كنيم.
*** اگر گرفتار مي‌شد، پابرهنه مي‌رفت مسجد صاحب الزمان (عج)،‌ دو ركعت نماز مي‌خواند و حاجتش را مي‌گرفت.
*** داشت وداع مي‌كرد و من نمي‌دانستم. به مادرش گفت: «فاطمه را تنها نگذار.» رفتيم گلراز شهدا، گفت: يك روز مي‌بيني علي را سردست گرفته‌اند و دارند مي‌آورند اين‌جا. صبوري كن. دشمن در كمين نشسته و مي‌خواهد حال زارمان را ببيند. چشمشان را كور كن. هميشه براي مرگ آماده باش. نتوانستم رضايتت را جلب كنم، اگر ماندم جبران مي‌كنم وگرنه حلال كن. زندگي را سخت نگير. مي‌تواني سر و سامان بگيري.
*** وقتي شنيدم پر كشيده، بي‌هوش شدم. پدرم پرپر مي‌زد. دلم مي‌خواست دروغ باشد، ترك اميد سخت‌ترين كار بشر است. زير بازويم را گرفتند و مرا پيش علي بردند. لبخند به لب داشت. پيشاني‌اش زخمي بود. دوباره بي‌هوش شدم. وقتي چشمانم را باز كردم در خانه بودم. با اصرار به معراج برگشتم و گفتم: «علي روا نبود به اين زودي تنهايم بگذاري، ما قول و قراري داشتيم. پس چه شد؟ هرچه بيشتر كنارش ماندم و قرآن خواندم آرام‌تر شدم، سوختم اما دم نزدم، در تمام اين سال‌ها قرآن خواندم تا كمي اين دل پاره پاره آرام گيرد.
*** از عروسي‌مان فقط چهار ماه و 15 روز مي‌گذشت و ما فقط يك ماه از آن را كنار هم بوديم كه او ديگر نماند و پر كشيد.

راوي:فاطمه كياني _ همسر شهيد

منبع:كتاب همسفرشقايق   -  صفحه: 47
 

 
 
 
سه شنبه 12 بهمن 1389  8:44 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان

 

جعفر شكرگزار

 

- زماني‌كه من با جعفر ازدواج كردم، 18 سالم بود و او 25 سال داشت. ابتدا خانواده‌اش براي خواستگاري آمدند و بعد از اجازه‌ي والدينم ما با هم صحبت كرديم. به من گفت: « من كارگر ساده‌ي چيت سازي هستم، خانه از خود ندارم. بايد مدتي را پيش پدر و مادرم بمانم. » با اين وجود من قبول كردم چون اعتقاد داشتم همه‌ي اين مشكلات با گذشت زمان برطرف مي‌شود.
- او يك مرد به تمام معني بود؛ سخت‌كوش و خانواده‌دوست. شايد باورتان نشود وقتي از سركار مي‌آمد، با همان خستگي مي‌رفت سر وقت بچه‌ها با آن‌ها بازي مي‌كرد. حتي بعضي وقت‌ها من به او معترض مي‌شدم كه تو خسته‌اي كمي استراحت كن. در جواب فقط به من مي‌گفت: اشكالي ندارد.
- زماني‌كه جعفر از ميان ما پر كشيد، پسرم مهدي 5/3 ساله و علي 2 ساله بود. چون به پدرشان خيلي وابسته بودند، بعد از شهادت پدر خيلي بي‌قراري مي‌كردند.
- احترام خاصي به پدر و مادرش و هم‌چنين به پدر و مادرم مي‌گذاشت. شايد باورتان نشود هيچ وقت پيش بزرگ‌ترها پاهايش را دراز نمي‌كرد. وقت‌شناس بود، از هر ساعت زندگي‌اش به نحو احسن استفاده مي‌كرد.
- سال 1365 در شلمچه به شهادت رسيد؛ در عمليات كربلاي 5. پدرم آن وقت در جبهه بود. وقتي شنيد جعفر به شهادت رسيده،‌ رفت دنبال پيكرش؛ آن‌هايي كه مسئول حمل و نقل شهداء بودند، اشتباهي اسم جعفر را نوشتند: صفر. براي همين مدتي تشييع جنازه‌اش عقب افتاد.
- همسرم راهي را برگزيد كه مي‌خواست مشكلات كشورش حل شود و در اين راه شهيد هم شد. اگر زنده مي‌ماند، مشكلات زندگي چيزي نبود كه نتواند حل كند. الآن هم هر وقت او را در خواب مي‌بينم، مرا دلداري مي‌دهد و مي‌گويد من هميشه در كنار شما هستم و من اين را بارها حس كرده‌ام.

راوي:سيده صغري طلاپور

 

منبع:ماهنامه سبزسرخ   -  صفحه: 5

 
 
سه شنبه 12 بهمن 1389  8:44 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان

 

بازعلي شمس الديني

 

- سال 1355 بازعلي با برگزاري يك مراسم ساده و ذكر صلوات مرا به خانه‌ي بخت برد. تنها خواسته‌ام، اخلاق خوب و ايمان بود. فرزند اولمان به دنيا آمده بود كه جنگ آغاز شد. بازعلي عشق وافري به نهادهاي انقلابي داشت. براي همين در سپاه پاسداران ثبت‌نام كرد. اكثر افراد خانواده‌مان به جبهه رفتند. علي آرام و قرار نداشت. مي‌گفت: « اگر روزي جنگ تمام شد، ما جواب خانواده‌هاي شهدا را چه بدهيم؟ » تا اين‌كه سال 1363 بالاخره به جبهه رفت. 24 ماه در جبهه بود. من بودم و مشكلات يك زندگي روستايي كه به تنهايي مي‌بايست با آن‌ها دست و پنجه نرم مي‌كردم. اگر فرزندانم بيمار مي‌شدند، مي‌بايست آن‌ها را براي درمان به شهر مي‌بردم.
- عمليات والفجر 8 بود كه بازعلي از ناحيه‌ي دست مجروح شد و بعد از دو ماه استراحت به جبهه بازگشت. امام تا 2 ماه از او خبري نشد تا اين كه نامه‌اي برايم فرستاد كه نوشته بود: « من حالم خوب است اما به اين زودي نمي‌توانم بيايم. خيلي از بچه‌هاي لشكر ثارالله شهيد شده‌اند، برايمان دعا كن. عمليات نزديك است. »
- من هر روز شاهد عروج بچه‌هاي گردان عاشورا بودم. حديث هجران عاشوراييان با زندگيم عجين شده بود. از يكي از برادرانم كه از جبهه برگشته بود، سراغ بازعلي را گرفتم. گفت: « تمام شمس‌الديني‌ها شهيد شده‌اند به جز يك نفر. » روزها گذشت و از بازعلي خبري نشد. به هر دري كه زدم، بي‌فايده بود به كرمان آمدم و با بچه‌هاي لشكر ثارالله و گردان عاشورا تماس گرفتم؛ اما هيچ كدام از همسرم خبري نداشتند. ديگر مطمئن بودم كه بازعلي اسير شده. با گريه و زاري به روستا بازگشتم نمي‌دانستم جواب بچه‌ها را چه بدهم.
بعد از شهادت آصف‌علي ، بچه‌ها خيلي بي‌تابي مي‌كردند. علاقه‌ي زيادي به آصف‌علي ( از دوستان بازعلي بود ) داشتند و حالا هم سراغ بابا را مي‌گرفتند. بعد از چند هفته از بيمارستان طالقاني باختران تلگرافي آمد كه در آن نوشته بودند: «‌ بازعلي شمس‌الديني از ناحيه‌ي كمر و دست مجروح شده. »‌ برادرم آن تلگراف را به من نمي‌داد. فقط گفت: « بازعلي مجروح شده. » بعد از چند رز يك تلگراف ديگر از بيمارستان اصفهان به دست برادرم رسيد. به خانه‌ي برادرم رفتم و ديدم او و همسرش گريه مي‌كنند. پيش خودم گفتم حتماً بازعلي شهيد شده. خيلي زود به خانه برگشتم.
منزل را جمع و جور كردم و منتظر ماندم اما برادرم خبر داد بايد به اصفهان بروم. بچه‌ها را به خانه‌ي برادرم بردم و با هم راهي اصفهان شديم. پاهايم ناي راه رفتن نداشت. وقتي بالاي سر بازعلي رسيدم، حالش خيلي بد بود. تمام سر و صورتش را خون فرا گرفته بود. تركش خمپاره، كمرش را تكه‌تكه كرده بود. هراسان از دكتر پرسيدم: همسرم خوب مي‌شود يا نه. گفت: بايد از گوشت پاها به كمرش پيوند بزنيم.
بعد از 20 روز عمل جراحي را انجام دادند و بعد از سه ماه بستري بودن، به بيمارستان كرمان منتقل شد و به اصرار من از بيمارستان به خانه آمد. » آن زمان من 9 ماهه باردار بودم و مي‌بايست پرستاري " بازعلي " را هم مي‌كردم. هر دو دستش مجروح شده بودند و نمي‌توانست غذا بخورد. خودم غذا را به دهانش مي‌گذاشتم.
كم‌كم بهتر شد؛ كمكش مي‌كردم تا روي ويلچر بنشيند. ديگر همسرم نمي‌توانست راه برود. وقتي صداي ناله‌اش بلند مي‌شد، او را دلداري مي‌دادم و با صبر و آرامش به او كمك مي‌كردم. خيلي ناراحت دوستان و آشنايان بود. مي‌گفت: « همه شهيد شده‌اند؛ من مانده‌ام و حالا هم مزاحم شما هستم.‌» اما من طي اين چند سال به همه چيز عادت كرده بودم. خدمت به همسرم را بهترين سعادت مي‌دانستم و تا به امروز هيچ وقت احساس خستگي نكردم. رنج‌ها و سختي‌هاي فراواني را متحمل شدم؛ اما با توسل به ائمه‌ي اطهار و كمك گرفتن از شهدا، آن‌ها را پشت‌سر گذاشته‌ام تاكنون هم زندگي بسيار خوبي داشته‌ام. 6 فرزند دارم كه به لطف خدا همه اهل تحصيل و علم هستند.
بهترين و شيرين‌ترين خاطراتم لحظاتي است كه به همسرم خدمت مي‌كنم و لحظاتي كه در كنار او هستم، آرامش‌بخش‌ترين اوقات زندگيم را تشكيل مي‌دهد. اميدوارم فرادي قيامت شرمنده‌ي جان‌فشاني‌هاي همسرم نباشم و آرزوي سلامتي رهبر و فرج امام زمان (عج) را از خداوند دارم.

راوي:جميله شمس الديني

منبع:مجله شميم عشق    


 
 
سه شنبه 12 بهمن 1389  8:45 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان

-سفره‌ي عقدمان يك پارچه مليله‌كاري زيبا بود. اين سفره جهيزيه مادرم بود. دو تا شمع‌دان شيشه‌اي به قيمت 25 تومان و يك آينه معمولي كه دور آن آبي‌رنگ بود. آن هم به قيمت 25 تومان. مهريه‌ام فقط يك جلد كلام‌الله مجيد بود.
-اگر برايتان بگويم از همان ابتداي زندگي با بهروز (1) تا موقع شهادتش هيچ مشكل خاص و غير قابل حلّي برايمان پيش نيامد، گزاف نگفته‌ام. هميشه دلخوري‌هاي نه چندان جدّي‌مان با گذشت طرفين حل مي‌شد. -شهريور سال 1359 بود كه فهميدم دارم مادر مي‌شوم و كودكي در راه دارم. در ارديبهشت‌ماه سال 1360 دخترم زينب به دنيا آمد. اما متأسفانه به خاطر نداشتن تغذيه مناسب و ضعف مفرط بدني، بعد از 40 روز فوت كرد.
-محمدعلي يك ساله بود كه فهميديم ميهمان ديگري در راه است. آن موقع ما چالوس بوديم و بهروز هم مدام به مأموريت مي‌رفت. اما متأسفانه اين زايمان نيز ناموفق بود. تكرار اين ضايعه‌ها تأثير نامطلوبي روي من گذاشت و براي اولين بار در طول 5 سال زندگي مشترك از او خواستم كنارم بماند و موقتاً از رفتن به جبهه و اعزام خودداري كند. بالاخره مجاب شد. همان سال خداوند زينب را به ما هديه داد و دوباره جبهه رفتن‌ها شروع شد.
-سال 1363، من و محمدعلي را به اهواز برد و ما در پايگاه شهيد بهشتي اهواز مستقر شديم. -توي جبهه مجروح شد؛ شب‌ها از درد زانويش پيچ مي‌خورد و موقع راه رفتن مي‌لنگيد. اما او اعتقاد داشت كه درد هميشه هست و مي‌شود خوبش كرد، يا با آن ساخت. اما اگر زود نجنبد، مهران ديگر از نقشه‌ي ايران حذف مي‌شود. به همين خاطر دوباره به جبهه رفت. -عاقبت بعد از 7 سال زندگي مشترك كه حدود نيمي از آن در تنهايي و جدايي سپري شد، بهروز پرواز كرد و من ماندم و محمدعلي 5/5 ساله و زينب 5 ماهه با كوله‌باري از خاطرات شيرين و تلخ. -بهروز در يادداشتي براي محمدعلي نوشته بود: « پسرم ناراحت نباش محمد رسول الله (ص) هم يتيم بود و تو بالاتر از پيامبر (ص) نيستي. » (1) شهيد جعفر شيرسوار

راوي:سوسن ملکيان

منبع:كتاب مجموعه عشق و آتش 4 (چهارفصل)    


 
 
سه شنبه 12 بهمن 1389  8:46 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان

محمد صبوري

_ من اصالتاً تهراني هستم. ولي با شروع زندگي مشتركم كه با آقاي صبوري وارد اين خطه سرسبز شدم كه از آن روز تا الان، 30 سال مي‌گذرد.
_ با آقاي صبوري در يك كتاب‌فروشي در منطقه 9 (13 آبان) آشنا شدم در جريان فعاليت‌هاي فرهنگي با ايشان همكار بودم و بعد از دو ماه ايشان از من خواستگاري نمود.
_ من وقتي به قائم‌شهر آمدم تب و تاب انقلاب به اوج خود رسيده بود. مسجد صبوري قائم‌شهر مركز تحركات انقلابي بود. آن‌قدر نماز جماعت‌هايش شلوغ مي‌شد كه بعضي وقت‌ها در چند نوبت نماز خوانده مي‌شد. پدرشوهرم يك عالم فرزانه بود.
_ آن روزها قسمتي از اعلاميه‌هاي قائم‌شهر را ما در منزل چاپ مي‌كرديم. با پيروزي انقلاب چون شهيد فياض‌بخش محمد را مي‌شناخت و رشته تحصيلي محمد نيز مددكاري بود، او را مسئول راه‌اندازي سازمان بهزيستي در استان‌ها كرد.
_ محمد از اين‌كه با قشر بي‌بضاعت جامعه سر و كار داشت و مشكلات آن‌ها را مرتفع مي‌كرد، بسيار خوشحال بود. يك بار با من تماس گرفت و گفت: مصطفي و مقداد (پسرانم) لباس نو دارند؟ خيلي خوشحال شدم كه او مي‌خواهد آن‌ها را جايي ببرد گفتم بله وقتي به خانه آمد دو پسر هم‌قد و قواره‌ي مصطفي و مقداد را با خود آورده بود. سر و وضع خوبي نداشتند. آن‌ها را به حمام برد و شست و لباس‌هاي نو بچه‌ها را به تنشان كرد مدتي آن‌ها با ما زندگي كردند تا جايي برايشان پيدا شد.
_ در بيمارستان شريعتي تهران بستري بود كه دو تا از دوستان سپاهيش آمدند و قضيه شيميايي شدنش را به ما و پزشكان معالجش گفتند وقتي به او گفتم چرا تا به حال چيزي در اين خصوص به ما نگفتي؟ در جوابم گفت: آخر چيز مهمي نبود كه بگويم. در ادامه گفت: خيلي دوست داشتم در جبهه به شهادت برسم حالا هم كه مي‌بينم بر اثر جراحت جنگ دارم مي‌روم خيلي خوشحالم...
_ شايد باورتان نشود، هيچ خللي در روحيه‌اش مشاهده نكرديم. اگر از نظر جسمي ضعيف نشده بود، كسي از رفتار و يا در سخنانش متوجه اين نمي‌شد كه او چند صباحي بيش، مهمان ما نيست. پايان‌نامه‌ي كارشناسي ارشد را با همان وضعيت به پايان برد وقتي موقع دفاع آن رسيد استاد مشاور و راهنمايش به او گفت لازم نيست دفاع كني كه او در جوابشان گفت: لذت پايان‌نامه به دفاعيه آن است. با وجود اين‌كه هر چند دقيقه مي‌بايست از اسپري استفاده مي‌كرد ولي آن روز تا پايان دفاعيه يك مرتبه هم از اسپري استفاده نكرد و اين خودش تعجب ما را به همراه داشت.
_ براي آخرين بار به من وصيت كرد كه او را دم‌ در مسجد دفن كنند به طوري كه نمازگزاران هنگام ورود به مسجد از روي قبرش عبور كنند كه هيئت امنا مسجد موافقت كرد و او را در حياط مسجد صبوري كه همه فعاليت‌هايش از آن‌جا آغاز شده بود، دفن كرديم.

راوي:جميله قلعه نوعي

منبع:ماهنامه سبزسرخ   -  صفحه: 8
 

 
 
 
سه شنبه 12 بهمن 1389  8:47 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان

 

مصطفي طالبي

 

-مصطفي پاسدار بود. يكي از آن 20 نفر اول كه سپاه ملاير را تشكيل دادند. 19 سالش بود با ماهي هزار تومان حقوق كه بعد از ازدواج شد دو هزار تومان. -به حلال و حرام خيلي مقيّد بود. اما با هيچ كس قطع رابطه نمي‌كرد. خانه‌ي همه اقوام سر مي‌زديم. اگر يقين داشت اهل خمس و و زكات نيستند خودش زكات شام و نهار را كه خورده بوديم، كنار مي‌گذاشت. -صداها را نمي‌شنيد، پيش دكتر رفتيم گفت: تا حالا كجا بودي؟ پرده‌ي هر دو گوش آسيب جدي ديده، انگار بغل گوش‌هايت بمب منفجر كرده‌اند. راست مي‌گفت، هر دو مي‌دانستيم كار آرپي‌چي و خمپاره است. دكتر گفت: قابل درمان است اما ديگر نبايد سر و صدا بشنوي، حتي به اندازه‌ي بوق ماشين يا صداي بلند راديو، وگرنه شنواييت روز به روز كمتر مي‌شود. -بيرون كه آمديم گفت: اين يعني گوش يا جبهه، براي من معلوم بود كه كدام را انتخاب مي‌كند. -آن سال‌ها اغلب مصطفي ما را گم مي‌كرد آن‌قدر دير مي‌آمد كه موعد اجاره تمام مي‌شد. مي‌گشتيم و خانه‌ي ديگري پيدا مي‌كرديم. مصطفي معمولاً نصفه شب مي‌رسيد. مي‌رفت خانه‌ي قبلي، نبوديم، آن وقت از مادر همسر برادرش كه با هم خانه مي‌گرفتيم آدرس جديد را مي‌پرسيد و مي‌آمد منزل نو مبارك. -سمت راست بدن او از شاه رگ تا نوك پا، سانت به سانت تركش خورده بود. بعد از چند روز براي دقايقي از خانه خارج شدم تا به يكي از دوستان سري بزنم، خانمش گفت: چرا آمده‌اي اينجا؟ مصطفي دارد مي‌رود جبهه، هراسان به خانه برگشتم. آمبولانس دم در ايستاده بود. درهاي عقب باز بود و دو تا برانكارد گذاشته بودند، گفتم: مصطفي با اين وضع كجا؟ گفتم: نرو گفت: عمليات نيمه تمام مانده، ما هم مسئول محوريم. بايد برگردم. -گاهي كه سرفه مي‌كرد از گلويش خون مي‌آمد. مي‌ترسيدم، آرامم مي‌كرد و مي‌گفت: چيزي نيست سرما خورده‌ام گلويم ملتهب شده. وقتي از حج برگشت، گفت: هديه‌ي اصلي شما چيز ديگري است، در مسجدالحرام به نيّت شما يك ختم قرآن خواندم. قلبم فشرده شد، چه‌قدر وقت گذاشته بود، چقدر با آن زانوهاي مريض نشسته بود تا يك ختم قرآن بخواند... -فروردين سال 1373 حال مصطفي خيلي بد شد. پوست دست چپش پر شد از جوش‌هاي بزرگ و عفوني و دردهاي استخواني و تب و لرز كه با هيچ مسكني آرام نمي‌شد. جواب آزمايشات كه آمد گفتند: سرطان خون است. دستش عفوني شده بود. اجازه قطع دست نمي‌دادند، چون كوچك‌ترين كاري كه به خون‌ريزي ختم مي‌شد، مي‌توانست مصطفي را بكشد. دندان‌هايش درد مي‌كرد اما حتي كارهاي دندان‌پزشكي برايش ممنوع بود. -در اوج گرماي مرداد ماه ژاكت و كاپشن مي‌پوشيد. مي‌گفت: استخوان‌هايم يخ كرده است. لاغر شده بود. 40 كيلو وزن كم كردن شوخي نيست. دكتر گفته بود هيچ‌كس نزديكش نيايد يك سرماخوردگي ساده يك بيماري ضعيف كه براي ما اصلاً مهم نبود، مي‌توانست او را از پا بيندازد فقط من وقت داروها كه مي‌شد مي‌رفتم نزديك تا نيم متريش دستم را دراز مي‌كردم تا بتواند ليوان آب و قرص‌هايش را بگيرد. روي كاغذ نوشته بودند به خاطر رعايت حال مصطفي لطفاً او را نبوسيد. -گفت: مي‌خواهم وضو بگيرم. گفتم: آب براي تاول‌ها ضرر دارد. تيمّم كن. گفت: اين آخرين نماز را مي‌خواهم با وضو بخوانم. نمازش را خواند، بي‌هوش شد.... -ميلاد را آورديم تا پدرش را ببيند؛ مي‌گفت: اين باباي من نيست. باباي من خوشگل بود. اين شكلي نبود. طول كشيد تا قانعش كنيم با ديدن ميلاد اشك از چشمان مصطفي جاري شد. دلم ريخت گريه مصطفي را نديده بودم.... بچه‌ها را ديد و چشم‌هايش را براي هميشه بست. -دكتر گفته بود اصلاً نبايد پيكرش را نگه داريم. زير پوست تمام رگ‌هاي بدن پاره شده بود. داخل بدن به خاطر موادشيمايي در حال از هم پاشيدن بود. سه ساعت بعد ملاير بوديم مصطفي بر روي دست‌ها به سمت بهشت هاجر مي‌رفت. غسلش كه دادند مرا صدا كردند كه براي آخرين بار ببينمش. مهيا برايش گل آورده بود. شاخه‌هاي بلند اركيده... ميلاد چادرم را مي‌كشيد و مي‌گفت: تو گفتي بابا خوب شده. بگو از جبهه بياد بيرون برگرديم خانه من خسته شدم... بغلش كردم و گفتم: «بابا ديگر نمي‌آيد خانه. نمي‌تواند بلند شود و با ما برگردد بايد همين جا خداحافظي كنيم...

منبع:كتاب اينك شوكران (مصطفي طالبي)    


 
 
سه شنبه 12 بهمن 1389  8:48 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان

*** يك‌باره از خواب پريدم. دستانم مي‌لرزيد؛ خود را در صحراي بي‌انتهايي ديده بودم. دستي از ميان ابرهاي سپيد به طرف پايين آمد. آن دست، گل ارغواني زيبايي به طرفم گرفت. تا آن زمان خوش رنگ‌تر از آن گل نديده بودم. ناگهان بادي وزيدن گرفت و گل‌برگ‌هاي گل را دانه‌دانه جدا كرد و جلوي پايم ريخت. فرداي آن شب حاج مهدي به خواستگاري‌ام آمد و ما در يكي از روزهاي آبان ماه سال 1360 در زير بارش تند باران با هم پيمان بستيم تا همراه و همسري وفادار براي يكديگر بمانيم. بعد از مراسم، من به انديمشك رفتم تا در بيمارستان صحرايي، امدادگر باشم و او به خط مقدم رفت.
*** پاهايم مي‌لرزيد. نمي‌دانستم بايد چه‌كار كنم. از وقتي برادران رزمنده‌ي جيرفتي به بيمارستان آمدند و با خواهران جلسه گذاشتند، دلم يكپارچه آتش بود. گفتند: چون احمد فاتح شهيد شده، بايد به جيرفت برگرديم. اما من نمي‌فهميدم؛ او را من نمي‌شناختم. فكر كردم شايد براي حاجي اتفاقي افتاده و آن‌ها به من نمي‌گويند. وقتي به جمعيت رسيدم، متوجه شدم حاجي مجروح شده و دكترها احتمال مي‌دادند به شهادت مي‌رسد. سه ماه بعد ما زندگي مشتركمان را آغاز كرديم.
*** مهدي علاقه‌ي شديدي به زينب داشت؛ اما نمي‌دانم دست تقدير يا بي‌احتياطي من، زينب را از ما گرفت. آب جوش سماور تمام بدنش را سوزاند. مهدي هراسان و شتاب‌زده او را به بيمارستان جيرفت رساند، اما آن‌ها او را به كرمان فرستادند و از آن‌جا به تهران. زينب غريبانه بر روي دستان پدر جان سپرد. خيلي برايم سخت بود. بعد از فوت زينب با حاجي رو به رو شوم. در آن چند روز چهره‌اش خيلي شكسته‌تر شده بود. وقتي همديگر را ديديم، هر دو زديم زير گريه. چند دقيقه‌اي كه گذشت، مهدي گفت: «خدا مصلحت دانسته زينب را از ما بگيرد، زينب امانتي بود در دست ما، صاحبش امانت را گرفت.»
*** مهدي تا سال 1362 فرمانده‌ي عمليات سپاه جيرفت بود و تا نيمه شب خانه نمي‌آمد و من چشم انتظار مي‌نشستم تا صداي ماشين سپاه به گوشم مي‌‌رسيد. يك شب كه خانه بود، صدايش كردم و گفتم: بلند شو، آمدن دنبالت. گفت: «تو از كجا مي‌داني؟» گفتم: من اين قدر گوش به اين در چسباند‌ه‌ام كه هر ماشيني عبور كند از صدايش مي‌فهمم، ماشين سپاه است يا نه. از آن روز به بعد هر وقت مي‌خواست مأموريت برود، مرا به خانه‌ي مادرم مي‌برد.
*** شب‌هايي كه عازم عمليات بود، اصلاً به من و فرزندش نگاه نمي‌كرد، مي‌ترسيد اسير دنيا شود و من هر بار از او مي‌خواستم در وصيت‌نامه‌اش بنوسيد به من اجازه دهند بالاي سر جنازه‌اش دو ركعت نماز بخوانم. اين جمله را كه مي‌شنيد، مي‌خنديد و مي‌گفت: «مواظب باش آن لحظه خودت را نكشي دو ركعت نماز پيشكش.»
اما خدا ياري كرد و من آن دو ركعت نماز را خواندم.

راوي:سوسن شاهرخي _ همسر سردار شهيد

منبع:كتاب همسفرشقايق   -  صفحه: 109
 

 
 
 
سه شنبه 12 بهمن 1389  8:48 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان

 

محمد عباديان

 

- تحصيلات براي من اهميتي نداشت. حتي به شغل و پول و اين حرف‌ها هم خيلي فكر نمي‌كردم. آن وقت‌ها اوج رونق كتاب‌هاي شريعتي بود و من هم به شدت تحت تأثير آن‌ها بودم. بعد از مدرسه و روزهاي تعطيل، از اين مكتب به آن جلسه و از آن جلسه به فلان هيأت مي‌رفتيم. شنيده بودم حاجي هم مهديه مي‌رود و پاي منبر آقاي كافي مي‌نشيند. همان شبي كه به مشهد آمدند، من و حاجي با هم مفصل بحث كرديم. من آتشم خيلي تند بود. خودم را خيلي مكتبي مي‌دانستم. به حاجي گفتم: « چادر مشكي و جوراب مشكي از من جدا نمي‌شه. فكر نكنيد اگه تهران بيايم، وفق مراد تهراني‌ها مي‌شم. » پيش خودم فكر كردم محيط تهران خيلي خراب است. حاجي آدم‌شناس بود. بيش‌تر شنيد و كم‌تر گفت. گذاشت من خوب خودم را لو بدهم. فقط آخر سر گفت: «‌ من هم چون دنبال اين‌طور آدمي مي‌گشتم، اومدم سراغ شما. »
- بهترين سال زندگيم همان سال بود كه بچه نداشتيم. تابستان سال بعد حميدرضا به دنيا آمد. يك سال گذشت تا استعفايش را قبول كردند بعد هم چند ماه طول كشيد تا استخدام سپاه شد. توي اين يك سال و چند ماه از هيچ‌جا حقوق نمي‌گرفت. سخت گذشت. خيلي. مجبور شد مادرش را بفرستد گنبد پيش خواهرش. ما را هم بعد از چند ماه، صاحب‌خانه جواب كرد. گفت خانه قديمي است مي‌خواهيم درستش كنيم. زنگ زد گفتم: صاحب‌خانه جوابمان كرده، چه كار كنيم؟ تازه رفته بودند اسلام‌آباد غرب كه تيپ 27 را تشكيل بدهند. گفت: من تا 6 ماه ديگر نمي‌توانم بيايم هر جور خودت مي‌داني. بند و بساطمان را جمع كردم و با بچه‌ها رفتيم مشهد خانه‌ي مادرم و تمام مدتي كه آن‌جا بوديم، حتي يك بار هم به ما سر نزد. طوري شد كه صداي آقاجان درآمد. مي‌گفت: « دخترجان بگو بيايد يه سري بزند و بره. اين بچه‌ها بايد بفهمند پدر بالاي سرشان هست يا نه؟ » حميدرضا مريض شد. دكتر مي‌گفت مشكل روحي پيدا كرده. تلگراف زدم كه بچه مريض شده هر طور شده، خودت را برسان. يكي دو روز بعد زنگ زد گفت: حالش چه‌جوره؟ نتوانستم دروغ بگويم، گفتم: يه ذره بهتره. گفت: خدا را شكر من نمي‌توانم بيايم.
- گفت: پاشو بيا منطقه. خيلي از بچه‌ها همسرانشان را آورده‌اند. رفتيم. نصف شب رسيديم شوش. هوا سوز داشت. خيلي. قرار بود بيايد دنبالمان ولي كسي منتظرمان نبود. برادرم گفت: بذار از راننده‌ي اين وانت بپرسم بچه‌هاي سپاه كجا هستند. انگار سپاهي است ماشين. كنار خيابان پارك بود. ولي راننده پشت فرمان خوابش برده بود. برادرم كه بيدارش كرد، متوجه شديم خودش است. خيلي ناراحت شدم. 6 ماه تمام كه نيامده بود سراغمان هيچ، حالا هم كه ما آمديم، خوابش برده بود.
- آخرهاي فروردين، برگشتيم دزفول. يكي دو ماه بيش‌تر مي‌آمد خانه. پانسمانش را بايد هر روز عوض مي‌كرد. زخم پايش خيلي عميق بود. وقتي با پنبه و الكل زخم را تميز مي‌كردم، دستم تا مچ توي زخم مي‌رفت. هر روز مي‌آمد خانه كه حمام كند و پانسمانش را عوض كنم بعد دوباره برمي‌گشت دوكوهه.
- تصادف كرده بود. با ماشين كوبيده بود به تير چراغ برق. هر كس ماشين را مي‌ديد، باور نمي‌كرد كه كسي از آن زنده بيرون آمده باشد. از زور بي‌خوابي تصادف كرده بود. رفقايش مي‌گفتند: توي اين هفته چشم روي هم نگذاشته است. اين‌قدر محكم به تير كوبيده بود كه نصف تير افتاده بود روي ماشين. نگذاشت ببريمش بيمارستان مي‌گفت: وقت تنگه فردا بايد برگردم. همين كه سرش به زمين رسيد، خوابش برد. اين‌قدر درد داشت كه توي خواب هم ناله مي‌كرد تا آن شب هيچ وقت صداي ناله‌اش را نشنيده بودم. تا صبح بالاي سرش نشستم گريه مي‌كردم و تكه‌هاي شيشه را از سرش مي‌كشيدم بيرون. سرش پر از خرده شيشه بود.
- اين‌قدر نگاهش كردم تا نمازش تمام شد. آمد طرفم محكم بغلم كرد. گفت: به خدا سپردمت و راه افتاد طرف در. عصايش را برداشت و بيرون رفت و ديگر هيچ وقت برنگشت. روز بيست و سه دي پرواز كرد و من براي هميشه چشم در انتظار بازگشتش بودم.

راوي:قدسيه بهرامي

منبع:كتاب نيمه پنهان ماه شماره10    


 
 
سه شنبه 12 بهمن 1389  8:48 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان

خيرمحمد عويني

- من همسر شهيد "خيرمحمد عويني" رزمنده‌ي راه دين هستم. علاوه بر همسرم سه دختر را نيز در بمباران آمريكايي‌ها بعد از حمله‌ي صدام بر كويت از دست داده‌ام و اكنون تنهاي تنها شده‌ام؛ نه همسري برايم باقي مانده و نه فرزندي. 12 نفر از اعضاي خانواده‌ام شهيد شده‌اند و حالا فقط برادرم باقي مانده كه با او و خانواده‌اش زندگي مي‌كنم. به خدا پناه مي‌برم و او را شكر مي‌كنم كه خانواده‌ام در راه او شهيد شدند.
- خيرمحمد زمستان از خانه رفت؛ از سال 1982 تا انتفاضه سال 2003. در همه‌ي اين مدت او مفقود بود و ديگر او را نديدم. البته بعد از يك سال نامه‌اي از او به ما رسيد و بعد نامه‌ها قطع شد. نامه‌اي نمي‌رسيد و من انتظار مي‌كشيدم. چندي بعد نامه‌هاي ديگري از او رسيد. در آن‌ها نوشته بود كه زنده است. روزها را به انتظار سپري كرديم. بعد از آن كه عراق عليه كويت در سال 1991 م جنگي را آغاز كرد و به آن‌جا يورش برد، هواپيماهاي آمريكايي منطقه را بمباران كردند. يكي از بمب‌ها به خانه‌ي ما اصابت كرد و خانه كاملاً‌ ويران شد و همه‌ي اعضاي خانواده‌ام شهيد شدند؛ از جمله دختران نازنينم. تنهاي تنها شده بودم و فقط انتظار مي‌كشيدم تا همسرم بازگردد. بعد از اين كه يك حركت سياسي اتفاق افتاد و حكومت صدام سقوط كرد، خبر رسيد كه خيرمحمد در ايران به شهادت رسيده است و مزارش در قم يا مشهد است.
- بالاخره مزارش را ديدم. برايش سوره‌ي حمد را مي‌خوانم و خدا را ستايش مي‌كنم و از او تشكر مي‌كنم و از او مي‌خواهم كه از خدا براي من طلب صبر و شكيبايي و همدردي كند. برايش قرآن مي‌خوانم و برايش تعريف مي‌كنم كه در همه‌ي مدتي كه او نبود، چه بر ما گذشت. حرف‌هاي زيادي دارم كه به او بگويم كه آيا مي‌داني دختران عزيزت بر اثر بمب‌هاي آمريكاي جنايتكار به شهادت رسيده‌اند.
- وقتي اولين گروه از اسرا آمدند و ما انتظار مي‌كشيديم تا او هم همراه با آن‌ها بازگردد، غذا و لباس و خوراكي مهيا كرديم و شادمان در انتظار بازگشت او بوديم. بچه‌هايم مي‌گفتند: « مادر چه زماني پدر باز مي‌گردد. ما لحظه‌ها را تاب نمي‌آوريم و دلمان مي‌خواهد ديگر پدر را رها نكنيم و تا ابد با او زندگي كنيم. » ولي اميدشان نااميد شد و آن‌قدر انتظار كشيدند تا با شهادت به آرزوي ديدار پدر رسيدند. البته ما خدا را شكر مي‌كنيم كه او به شهادت رسيده است.

منبع:ماهنامه فرهنگ پايداري    


 
 
سه شنبه 12 بهمن 1389  8:49 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان

- من هنوز هفده سالم بود. جواد 24 سال. آذرماه سال 1342 بود كه هنگام غروب به خانه خانم‌جان آمدند. جواد پرسيد كلاس چندم هستيد شما؟ گفتم: دهم. گفت من دوست دارم همسرم تحصيل‌‌كرده باشد و من در همان نگاه اول عاشقش شدم. - هشتم اسفند ماه سال 1343 بود، دستم را گذاشتم روي حلقه‌ي ازدواجمان؛ چشم دوختم به قرآن گشوده‌ي سفره‌ي عقد و از خدا براي هر دويمان خوشبختي خواستم. - انوش را توي بغلش محكم فشار مي‌داد. بعد هم آلاله را بغل مي‌كرد و مي‌بوسيد. انوش دو سالش بود. آلاله يك سال. مي‌گفتم: جواد! اين قدر اين بچه‌ها را قلقلك نده، ريسه مي‌روند از خنده. - دوران بحران انقلاب رفتيم امريكا. بايد دوره مي‌ديد. اما هر نيم ساعت اخبار را از شبكه MBC دنبال مي‌كرد. - هم فرمانده‌ي نيروي هوايي بود، هم وزير دفاع. با لباس شخصي مي‌رفت وزارتخانه، توي پايگاه هم لباس نظامي مي‌پوشيد. سر ماه از دو جا برايش فيش حقوقي آمد. حقوق وزارت‌خانه را پس داد. گفتم: چرا جواد؟ مگر روي گنج نشسته‌ايم كه حقوقت را پس مي‌فرستي. گفت: مگر از ارتش حقوق نمي‌گيرم. گفتم: جواد تو داري دو جا كار مي‌كني. گفت: من نظامي هستم از ارتش هم دارم حقوق مي‌گيرم كافي نيست؟ - بيست روز اول جنگ غيبش زد. در همان پايگاه چند قدمي ما، خانه نمي‌آمد. زمان خانه آمدن نبود. گاهي تلفني حال من و بچه‌ها را مي‌پرسيد. - راديو عراق اعلام كرد جايگاه‌هاي نظامي شهر را شناسايي كرده، هر لحظه منتظر مرگ بوديم. آژير قرمز كه مي‌زدند، مثل گربه بچه‌ها را به دندان مي‌كشيدم و مي‌دويدم زير طاقي ديوار. - يك روز گفت: ژيلا! دوست دارم يك روسري روي سرت بگذاري. از حجاب بدم نمي‌آمد. اما دوست نداشتم ديگران پشت سرم بگويند ژيلا را نگاه كن. چطوري شده. - جنگ ده ماه طول كشيد، ديگر عادت كرديم كه براي ناهار و شام منتظرش نمانيم. ياد گرفتيم كه نپرسيم كي مي‌آيي يا كجا مي‌روي. محكم به من و بچه‌ها گفت: جنگ شماره ندارد. شب‌ها ديگر هول نمي‌شدم كه چرا پهلويم نيستي. انوش صبح‌ها خودش بيدار مي‌شد براي خريدن نان. - تلفن مي‌زد، از جاهاي دور؛ هر روز از يك جا، يك روز از بانه زنگ مي‌زد، فردا از سومار. دل‌واپسش بودم. توي دلم مي‌گفتم: چه كسي اين هواپيماي لعنتي را اختراع كرد و او مدام مي‌گفت: ژيلا صبر داشته باش. - گفت: دو روزه برمي‌گردد اما دوشنبه صبح زود زنگ زد و گفت: پنج‌شنبه مي‌آيم. آمد درون يك جعبه‌ي تنگ، اما من حس مي‌كردم كنارم ايستاده و اين من هستم كه دارم ذره‌ذره مي‌ميرم و او تا ابد و براي هميشه زنده است.

 

راوي:ژيلا ذره خاک

 

منبع:كتاب آسمان_فكوري به روايت همسرشهيد

 
 
سه شنبه 12 بهمن 1389  8:49 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان

حسن پسردايي‌ام بود كه قرار و مدار ازدواج ميان خانواده‌ها بسته شد. اما قبل از مراسم عقد، مادرم فوت كرد. بالاخره با اصرار حسن قبل از سال مادر، من به خانه‌ي آن‌ها رفتم. هنوز سربازي نرفته بود، بعد هم كه رفت معاف شد.
اهل تظاهرات و انقلاب بود. هميشه مرا تا پاسي از شب در خانه تنها مي‌گذاشت و مي‌رفت. يكي از همين روزهاي پراضطراب قبل از پيروزي انقلاب سميه به دنيا آمد. من فكر مي‌كردم پسر باشد، اما حسن مي‌گفت دختر است. بعد از تولّدش گفت:‌ «خواب ديدم يك آقايي كه لباس سبز به تن داشت، يك دختر خوشگل عين همين دختر كوچولوي خودمان را توي بغل من گذاشت و گفت:‌ اين دختر توست ». براي همين مطمئن بودم كه بچه‌ي اولمان دختر است.
بعد از پاك‌سازي جنگل آمل، با حسن آقا و سميه به چالوس رفتيم. فرماندهي اطلاعات و عمليات گيلان و مازندران را بر عهده‌ي حسن آقا گذاشته بودند. يك سال آن‌جا بوديم تا اين‌كه حسن آقا هواي جبهه به سرش زد. او به جبهه رفت و من در چالوس ماندم.
بالاخره ما را به جنوب برد. خستگي‌هاي همسرم هيچ‌وقت از يادم نمي‌رود.
وقتي به خانه برمي‌گشت، چشم‌هايش مثل دو كاسه‌ي خون بود. بعد از ظهرها مي‌گفت: «نيم ساعت مي‌خوابم بيدارم كن. » من هم مثل يك مأمور بالاي سرش مي‌نشستم.
يك روز وقتي از جبهه برگشت، گفت: من واقعاً پيش سميه شرمنده‌ام مي‌ترسم بميرم و آرزوي پارك بردن دخترم تو دلم بماند. آماده شديم و با هم به پارك رفتيم. سميه را سوار تاب كرد. روي صندلي نشست دقايقي گذشت هر چه سميه صدايش زد، جواب نداد. نگاهش كردم از خستگي روي نيمكت خوابش برده بود.
يادم مي‌آيد در اهواز هر وقت پنج‌شنبه‌ها به مزار شهداي گمنام مي‌رفتيم، آن‌قدر مي‌مانديم تا هوا تاريك مي‌شد. شب‌هاي اهواز اغلب صاف و پُرستاره بود. هردو كنار مزار شهداي گمنام مي‌نشستيم و گريه مي‌كرديم و هميشه محمدحسن مي‌گفت: «اين مزارها بوي حضرت فاطمه (س) را دارد قول بده كه پنج‌شنبه‌ها سر مزارم بيايي؛ همان‌طور كه سر مزار اين شهداي گمنام مي‌آيي. »
شب قبل از شهادتش خواب ديدم، بانويي آسماني پرونده‌اي را به من داد كه روي آن نوشته شده بود: «‌پرونده‌ي همسر فرمانده‌ي شهيد مفقود محمدحسن قاسمي‌طوسي». صبح برادر همسرم به سپاه رفت تا سراغي از او بگيرد، گفتند:‌ رفته خط، هنوز برنگشته ...
زبانم بند آمد. صورتم را چنگ زدم و دو زانو رو به روي برادر شوهرم نشستم. انگار زلزله آمده بود و سقف خانه را روي سرم ريخته بود. اتاق دور سرم چرخيد...
محمدحسن گمنام و غريب در شلمچه ماند تا اين‌كه در سيزدهم آبان‌ماه 1374 بازگشت؛ مهمان غريب من بالاخره آمد اما چه دير، حالا هر روز دعا مي‌كنم كه قصه‌ي سفر من نيز به پايان برسد تا به او برسم.

راوي:حليمه عرب زاده طوسي

منبع:مجموعه عشق وآتش ازدياراقيانوس    


 
 
سه شنبه 12 بهمن 1389  8:49 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان

_ روز سيزدهم آبان ماه بود كه آمديد. تو بودي و مادرت و خواهر بزرگت. غروب يك روز پائيز بود. كسي در درونم: اين يكي با همه فرق دارد. نگفتي: من دانشجوي پزشكي‌ام، نگفتي فرمانده‌ام، نگفتي برايت رفاه و ثروت مي‌آورم، خوشبختي...
گفتي: فكر مي‌كنم از همين اول بهتر است، به شما بگويم راهي كه انتخاب كردم، دير يا زود به شهادت ختم مي‌شود. اين آرزوي من است. زير لب آهسته ادامه دادي «اگر قسمتم بشود»
تنم لرزيد. دوباره گفتي: به هر حال شما حق داريد تصميم بگيريد، اما بدانيد كه من براي زندگي، شما را انتخاب كردم و اين را سعادت خودم مي‌دانم.
وقتي با هم حرف مي‌زديم، احساس مي‌كردم سال‌ها با هم زندگي كرده‌ايم. حرف‌هايت آشنا بود و مي دانستم عاقبت تنها خواهم شد.
_ صحبت به مهر رسيد. گفتم: اگه با شما باشم تمام دنيا مهريه من است و اگر بدون شما، همه چيز برايم ناچيز است. به نظرت چهارده تا يك قراني خوب است. با صداي بغض آلود گفتي: «خوشحالم! نه براي اين‌كه مهريه‌ات كم است براي اين‌كه مي‌بينم خيلي به هم نزديك هستيم. مي‌خواهم صادقانه بگويم مي‌ترسيدم شما مهريه بالايي بگوييد و اگر كسي پرسيد، خجالت بكشم. چون ازدواج ما صرفاً تشكيل زندگي نيست، بلكه تكميل اعتقادات مذهبي ماست. حالا اگر اجازه بدهي، من هم پيشنهادم را بگويم...
من چهارده سكه طلا را پيشنهاد مي‌كنم.
_ يادم هست وقتي سپاه اولين سكه را به مناسبت روز عيد به تو داد، آن را داخل پاكت گذاشتي و به طرفم گرفتي. "اين چيه؟" لبخند زدي و گفتي: «بگير، قابل شما را ندارد، اولين بخش از مهريه‌‌ات است.» باور نمي‌كردم، اما تو جدي بودي: «بفرماييد خانم! اين دين به گردن من است.» گرفتم، فقط به خاطر قلب پاك تو؛ و يك سال بعد دومين سكه را دادي. وقتي رفتي، مي‌دانستم تا قيامت نگران پس ندادن دوازده تاي ديگر هستي مي‌بخشم حميد، حلال تو باشد. آسوده باش.
_ روز جمعه سيزدهم خرداد ماه مراسم عروسيمان در مسجد امام صادق (ع) برگزار شد. تو مي‌خواستي ناشناخته‌هاي مسجد را نشان بدهي و بگويي در مسجد هم مي‌توان شاد بود و شادي كرد. ساعت چهار تا هفت آن روز بهترين روز آغاز زندگي من بود.
_ حسين كه به دنيا آمد به هر مراسمي مي‌رفتي او را با خودت مي‌بردي. حسين كم‌كم بزرگ مي‌شد و شيطنت‌هاي او زيادتر. تو هر بار با شنيدن خبر عمليات به جبهه‌ها مي‌رفتي و وقتي برمي‌گشتي از درس‌ها عقب افتاده بودي، براي جبران، شب بيداري‌هاي زيادي را تحمل مي‌كردي. «شيطنت‌هاي حسين نمي‌گذارد به درست برسي.» لبخند مي‌زدي: «بچه بايد تحرك داشته باشد، بگذار بازي‌اش را بكند.»
_ آخرين بار كه اعزام شدي، وضو گرفتم و نماز حاجت خواندم. در اين روزهايي كه نبودي بعد از هر نماز نماز حاجت مي‌خواندم و دعا مي‌‌كردم كه سالم برگردي. اما روز شنبه بعد از نماز مغرب و عشاء ديگر نماز حاجت نخواندم. همان لحظه بود كه به خودم گفتم: «تمام شد»
_ وقتي خبر شهادتت آمد. دوباره قامت بستم دو ركعت نماز شكر بجا مي‌آورم قربتاً الي الله. تو سال‌ها منتظر چنين روزي بودي، سختي‌هاي زيادي كشيده بودي و حالا به آن‌چه مي‌خواستي رسيدي.
_ كنار پيكر بي‌جانت نشستم، جز سرت، همه جاي بدنت سالم بود. لباس بسيجي تنت بود، با يك بلوز مشكي كه زير آن پوشيده بودي. همه رفتند. فقط من و تو مانديم. با ناله گفتم: «حميد جان!» بي‌اراده دستت را توي دستم گرفتم. هنوز دست‌هايت زبر بود و كنار ناخن‌هايت پوسته پوسته! دو روز قبل از اين كه بروي، كمكم كردي آشپزخانه را با وايتكس تميز كنم و انگار پوستت به وايتكس حساسيت داشت، چون سريع خشك و ترك ترك شد. بغضم تركيد: حميد جان از خدا بخواه به من صبر دهد و در تمام عمرم به ياد ارزش‌ها و اهداف تو باشم. بعد سرم را روي صورتت گذاشتم و آرام گفتم: در تمام لحظات زندگي ما حضور داشته باش و براي ما دعا كن...

راوي:فخرالسادات ميرسعيدقاضي

منبع:كتاب بهشت كوچك ما    


 
 
سه شنبه 12 بهمن 1389  8:50 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان

اصغر قجاوند

- يك چادر سفيد سرم انداختند. آقا آمد و همه جلو پايش بلند شدند. روحاني بود. آمد و صورت قباله را خواند. قرآن بود و سي هزار تومان پول. بار اول و دوم ساكت بودم و بار سوم گفتم: «بله» اصغر رفت بيرون و شيريني گرفت تا برگردد، دختر عمه‌ام حلقه دستم كرد؛ ظريف بود ولي هنوز هم خيلي برايم ارزش دارد. بعد گفت: مباركت باشد. ان‌شاءالله سپيدبخت بشوي. عمو هم همان‌جا اين پلاك الله را بهم داد. طلاي عروسيم همين دو تا تكه بود.
- اصغر در گوش بچه‌ي اولمان اذان گفت و صورتش را بوسيد. آن شب اكبر آقا هم آمد خانه‌ي ما. زهرا بغل اصغر بود. هنوز برايش اسم نگذاشته بوديم. اصغر از خوشحالي يك جا بند نمي‌شد. آن شب نگران خوابيد. تا زهرا گريه مي‌كرد، زودتر از همه بلند مي‌شد و مي‌آمد بالاي سرش. براي اسم‌گذاري چند اسم نوشتيم گذاشتيم لاي قرآن. اصغر قرآن را باز كرد و نام زهرا انتخاب شد.
- زهرا زود بزرگ شد اما نه براي من كه هميشه تنها بودم و نگران اصغر. خيلي زود يك ساله شد و يك سال و نيمه، زبان باز كرد و راه افتاد. يك سال و نيم مأموريت‌هاي طولاني او و چشم‌انتظاري امانم را بريد. كم كم بي‌تاب مي‌شدم و شكايت مي‌كردم. مي‌گفتم آخر اين كه نشد، خيلي سخت است. ما را هم ببر. باز اگر مطمئن باشيم كه شب‌ها مي‌آيي، خيلي بهتر است. مي‌گفت: « آخر شما را كجا ببرم؟ منطقه‌ي جنگي است همه عرب هستند زبانشان را نمي‌فهمي اين‌جا خيلي راحت‌تري. »
- ما را برد داران. به روستايمان نزديك بوديم. اما او را ديگر كمتر مي‌ديدم. نمي‌دانستم چه بگويم؛ بلد نبودم يا رويم نمي‌شد حرف دلم را بزنم. خيلي هم نزديك پدر و مادرم نبوديم. با بچه نمي‌توانستم بروم ده. يك نفر بايد از كارش مي‌زد و وسط سرماي زمستان مي‌آمد دنبال ما.
- هيچ وقت سر زهرا داد نمي‌زد. اگر خيلي خسته بود، آهسته مي‌گفت: « بچه را ساكت كن. من مي‌خواهم دراز بكشم. بچه را بگير من كار دارم. »
- آخر شب رسيديم اهواز، خسته بوديم. قرار شد اصغر صبح زود برود و برايمان غذا بگيرد. صبح زود يك تكه نان از ميان وسايل پيدا كردم و همان را با زهرا خورديم و منتظر اصغر مانديم ولي هرچه نشستيم، خبري نشد. سر ظهر زهرا ديگر از گرسنگي گريه مي‌كرد و صدايش بيرون ميرفت. يكي از همسايه‌ها آمد و او را برد و غذا داد ولي من همين طور منتظر ماندم. ساعت 12 شب با دو تا ساندويچ برگشت خانه. يادش رفته بود كه ما را با خودش آورده. شانس آورده بوديم كه آخر شب يكي از دوستانش از او پرسيده بود: به سلامتي زن و بچه‌ات را آوردي؟ گفته بود: « واي! من آمده بودم برايشان غذا بگيرم. »‌ خودش همه‌ي اين‌ها را با خنده برايم تعريف كرد.
- عيد آن سال خانه‌ي خودمان بوديم. بيشتر همسايه‌ها رفته بودند شهرستان و خانه خالي بود. زهرا هم تنها شده بود و دل و دماغ نداشت. يك تلويزيون كوچك سياه و سفيد داشتيم و با خانم يكي از همسايه‌ها جلوي آن نشستيم. شوهر او هم هنوز از منطقه نيامده بود. غروب بود كه تحويل سال را اعلام كردند. همان جا شروع كردم به گريه كردن ... دو ساعت بعد همسر آن خانم آمد دنبالش و آن‌ها هم رفتند و اصغر سه الي چهار روز بعد آمد.
- فاطمه را خدا هجدهم فروردين 1365 به ما داد.
- اصغر هميشه مي‌گفت وقتي عصباني هستي يا احساس ناآرامي مي‌كني، وضو بگير و دو ركعت نماز بخوان. همين كار را مي‌كردم. مخصوصاً روزهاي عمليات كه مي‌ماند قرارگاه و خانه نمي‌آمد. يكي دو بار در تلويزيون ديدمش. بي‌سيم دستش بود و دستور مي‌داد اما براي من مهم نبود. همه مي‌رفتند منطقه مي‌جنگيدند؛ همه مثل هم بودند. زن و بچه‌ها هم زير آتش بودند. شب‌ها نگران موشك، خوابشان نمي‌برد.
- هيچ وقت فكر نمي‌كردم شهيد بشود. حالش خوب بود. اما گفتند كه ريه‌اش عفونت شديدي داشته. شب عمليات ماسك شيمياييش را داده بود به كسي كه همراهش بود. توان ساكت كردن بچه‌ها را نداشتم. يك نفر فاطمه را از بغل من گرفت صداي جيغ‌هايش هنوز در گوشم است. زهرا بي‌قرار بود و مدام مي‌گفت: بابايي، بابايم را مي‌خواهم.
- پارچه‌ها را از صورت اصغر كنار زدند و زهرا پدرش را ديد. ترسيد و جيغ زد. اصغر انگار خواب بود. با صورت آرام با او حرف مي‌زدم؛ گله، شكايت، مويه. صداي خودم را نمي‌شنيدم. فاطمه خودش را انداخته بود روي اصغر و گريه مي‌كرد. با دست مي‌زد به صورت اصغر و مي‌گفت: «بابا» مي‌خواست بيدارش كند.
- سرم را گذاشتم روي سر اصغر. خنك بود و بوي خوبي داشت. آرام خوابيده بود. حرف‌هاي من تمام نشد ولي من را بلند كردند و از آن‌جا فرستاند بيرون.
- اول بهار سال 1367 از ميان ما پر كشيد مثل يك نور از مقابل چشمانمان گذشت و فقط خاطرات خوش آن سال‌ها را برايمان به يادگار گذاشت.

راوي:رقيه قجاوند

منبع:كتاب نيمه پنهان ماه    


 
 
سه شنبه 12 بهمن 1389  8:50 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان

 

سيدمهدي كاظمي

 

- مثل همه‌ي روستايي‌ها آن زمان ما هم در يك خانه‌ي گلي زندگي مي‌كرديم كه سه تا اتاق نسبتاً بزرگ داشت. سقف خانه را هم با علف‌هاي خشك پوشانده بودند. در حياطمان درخت انگور و سيب و درخت‌هاي ميوه‌ي زيادي داشتيم. پدر و مادر خيلي سخت‌كوش و مهربان بودند. وقتي كه ميوه‌ي درخت‌هاي حياط مي‌رسيدند، دوره مي‌افتادند و ميوه‌ها را ميان همسايه‌ها خيرات مي‌كردند.
- جنگ كه شروع شد، بيشتر مردان ده رفتند جبهه. من چهارده سالم بود و چند سالي مي‌شد كه پدر دار فاني را وداع گفته بود. در همين دو خواستگار برايم آمد. مادر هر دو را رد كرد؛ اما در رسم و رسوم روستاي ما دختر بايد ازدواج كند. مدتي بعد خانواده‌ي كاظمي با عمويم صحبت كردند. سيدمهدي ديپلم‌اش را گرفته و به جاي اين‌كه سربازي برود، به عنوان بسيجي به جبهه رفته بود. بعد همان‌جا دوره‌ي خدمت نظام را تمام كرد و باز هم به عنوان بسيجي در جبهه ماند.
- حال و هواي سيدمهدي، حال و هواي بچه جبهه‌اي‌ها بود؛ غرق شده بود در جنگ و معنويات. وقتي به خواستگاري من آمد، 25 سال داشت. عمو و برادرم براي تحقيق رفتند. وقتي برادرم برگشت، اولين جمله‌اي كه گفت، اين بود:« همه بهش مي‌گن شهيد زنده.» و ادامه داد:« اخلاق و رفتارش تو محل و بين فاميل جوريه كه همه مي‌گن شهيد زنده است. زياد جبهه مي‌ره، اين‌جا زياد نيست. همه مي‌گن آخر شهيد مي‌شه.» من هم گفتم:« اگه مي‌دوني كه شهيد زنده است پس من مي‌خوام زن اين شهيد زنده بشم.»
- من و سيدمهدي همديگر را در خانه‌ي عمويم ديديم. سرش را پايين انداخت و حرف زد. خيلي كم به صورتم نگاه مي‌كرد. شمرده شمرده صحبت مي‌كرد. درست مثل اين‌كه روي هر كلمه‌اي مدتي فكر مي‌كرد. يك پيراهن كرم رنگ داشت و شلوار مشكي كه به آن قد بلندش خيلي به او مي‌آمد. موهايش مشكي بود و فر، ساده و عادي. خجالتي نبود. پر رو هم نبود. حجب و حيا داشت. از همان شروع صحبت در رابطه با حجاب بحث كرد. از من مي‌خواست در هر شرايط حجابم را رعايت كنم. خودم هم كه عاشق حجاب بودم و از اين‌كه مي‌ديدم او هم اين‌قدر روي اين مسئله پافشاري مي‌كند، خوشحال مي‌شدم. به من گفت: «من به جبهه مي‌روم. تا وقتي كه جنگ باشد و به ما احتياج داشته باشن، مي‌رم و بالاخره مي‌دونم كه شهيد مي‌شم. شما اگه مي‌خوايد بياييد با هم ازدواج كنيم.» حرف زدن ما با هم خيلي طول نكشيد قبول كرد.
- مهريه‌ام را صد تومان قرار دادند. بعد يك زنجير ساده گرفتند؛‌ وزني نداشت اما قبول كردم. پدر شوهرم خيلي اصرار كرد و به من گفت: «دخترم هر چي مي‌خواي بردار، تعارف نكن. » من هم فقط گفتم:« نه كافيه» نمي‌خواستم سيدمهدي براي نداشتن مال دنيا خجالت بكشد. من و سيدمهدي به بازار رفتيم و حلقه گرفتيم كه فكر مي‌كنم روي هم شد دو هزار تومان. پانزدهم ماه مبارك رمضان عقد كرديم.
- از فرداي آن روز سيدمهدي هم شد عضو خانواده‌ي ما؛ دو ماه بعد رفت جبهه. يك ماه ماند و برگشت. دوباره رفت. يك ماه بعد دوباره آمد. او هميشه بهانه‌ي جنگ و جبهه را داشت. مي‌دانستم خيلي مرا دوست دارد چون قبل از نامزدي ما مي‌رفت و هر سه ماه مي‌آمد. ولي از وقتي من آمده بودم به زندگي‌اش هر سي روز يا چهل و پنج روز مي‌آمد. هر ماه كه مي‌آمد، ده پانزده روز مي‌ماند و بعد مي‌رفت. دوره‌ي نامزدي،‌خيلي دوره‌ي خوبي است اما به ما خيلي سخت گذشت؛ به هر دويمان چون دور از هم بوديم.
- وقتي از جبهه مي‌آمد، مي‌گفت: من هميشه براي سلامتي تو توي جبهه دو ركعت نماز مي‌خونم. من هم به او گفتم: «آخه من اين‌جا هستم. مشكلي هم براي سلامتيم ندارم، تو وسط تير و تركش هستي براي من نماز مي‌خوني؟» اولين بار كه اين را گفت، واقعاً خجالت كشيدم. از آن به بعد هر وقت در جبهه بود و دلم برايش شور مي‌زد، مي‌رفتم و براي سلامتي‌اش نماز مي‌خواندم.
- من هميشه در دعاهايم به خدا مي‌گفتم:« خدايا اگر من مانع شهيد شدن سيدمهدي هستم، اين كار را نكن.» نمي‌خواستم مانع پيشرفت او باشم. باز دلم طاقت نمي‌آورد. دوستش داشتم. در همان نامزديمان بدجوري به او عادت كرده بودم. هر وقت كه مي‌رفت، من ساعت‌ها تب مي‌كردم و آن‌قدر گريه مي‌كردم كه خسته مي‌شدم و بعد از خستگي خوابم مي‌برد.
- طبق سنت خودمان رفتيم خريد عروسي. دو دست لباس برايم گرفتند و طلا، يك زنجير و سه تا النگو،‌ يك حلقه، يك چمدان و آينه شمعدان. براي روز عروسي بستگان و چند نفر از دوستان‌مان را دعوت كرديم. مراسم در مسجد برگزار شد. از سر جاده تا وسط روستا كه مسجد است، حدود دو كيلومتري راه مي‌شود، كه تمام اين راه، ماشين‌ها پشت‌سر هم پارك شده بودند. تمام دوستان سيدمهدي از جبهه و جاهاي ديگر آمدند. ما خانه‌ي مستقلي نگرفتيم. حانه‌ي پدر سيدمهدي دو طبقه بود كه در هر طبقه سه تا اتاق داشت. ما به طبقه‌ي بالاي خانه‌شان رفتيم و زندگي‌مان را شروع كرديم.
- بيست و سه روز بعد از عروسي‌مان گفت:« مي‌خواهم بروم.»گفتم: پس من هم مي‌آيم. گفت:« نه بذار حداقل دنبال يه خونه‌اي بگردم بعد ميام دنبالت و با هم مي‌ريم. » دوباره گفت:« اگه رفتي براي آزمايش بارداري، حتماً‌ برايم بنويس و جواب رو هر چه زودتر به من بده من منتظرم.»
- يك هفته بعد از رفتن مهدي برادرش آمد. آلبوم عكسمان را خواست. گفت دنبال عكس هاشم مي‌گردد. دلم ريخت گفتم: مهدي شهيد شده. گفت: نه هاشم زخمي شده. ولي عكس سيدمهدي را براشت و رفت بيرون. هنوز يك ماه از عروسي‌مان نمي‌گذشت. هنوز خيلي چيزها جا به جا نشده بود. رو طاقچه قرآن را ديدم. ديگر چيزي را جز قرآن و خدا نداشتم. بي‌كسي از سر و كولم بالا مي‌رفت. قرآن را برداشتم و قرآن به سر و پابرهنه رفتم داخل حياط، نمي‌دانم چه‌كار كردم و چه چيزهايي گفتم.
- در وصيت‌نامه‌اش هر چه گفت را انجام دادم. نوشته بود:« تو اي همسرم! از تو تشكر مي‌كنم كه هميشه مشوق من بودي در رفتن به جبهه. از تو مي‌خواهم كه هم‌چون حضرت زينب (س) پيام‌رسان خون من و فكر و عقيده‌ام باشي. در عزاي من هيچ‌گونه عزاداري نكن. بلكه هم‌چون كوه استوار باش و در اول جنازه‌ام حركت كن و سلاحم را بگير و به دشمن نشان بده كه اگر سلاحي افتاد، روي زمين نمي‌ماند و در روز تشييع جنازه‌ام حتماً سخنراني كن تا به دشمن بفهماني كه بيش از پيش مقاوم‌تر و استوارتريد و در حركت‌تان هيچ لغزشي وارد نشده.
- دوران بارداري‌ام را در خانه‌ي برادرم گذراندم. بچه‌ام دختر بود. پدر شوهرم به خاطر اسم مهدي، اسمش را مهديه گذاشت.
- حالا سال‌ها از شهادت سيدمهدي گذشته است و مهديه در دانشكده‌ي علوم پزشكي ساري در رشته‌ي بهداشت درس مي‌خواند.

راوي:بي بي حسيني

منبع:كتاب مي خواهم همسر اين شهيد زنده باشم    


 
 
سه شنبه 12 بهمن 1389  8:50 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان

*** يوسف كت‌و‌شلوار كرم رنگ پوشيده بود، با يك پيراهن سفيد. سرش را زير انداخته بود. وقتي زهرا پرسيد شما با شاه موافقين يا مخالف؟ يوسف از صراحتش جا خورد. بي‌اختيار سرش را بالا آورد و نگاهش به چادر زهرا افتاد كه گل‌هاي سبز و سفيد درشتي داشت. يوسف جواب داد: بايد بين من و خودتون محرمانه بمونه. راستش رو بخواين نه. موافق نيستم .
*** بعد از پنج جلسه صحبت به توافق رسيديم. شب ولادت حضرت زهرا (س) مراسم عقدمان برگزار شد. همه‌ي خريد عقدمان يك حلقه بود با يك جفت كيف و كفش سفيد. سر عقد هم لباس سفيد خواهرم را پوشيدم.
*** پسرمان حامد در شيراز به دنيا آمد. بعدها دكترم گفت: شوهرت خيلي آرام نشسته بود و براي نجات جان تو قرآن و دعا مي خواند. سال 1354 از يوسف خواستند برود تهران، پادگان لويزان. يوسف ترديد داشت. با استادش سرهنگ نامجو و چند نفر ديگر مشورت كرد. گفتند: صلاح است برود تا شك‌هايي كه تا به حال ساواك به او داشته از بين برود.
*** هفته‌اي يك شب توي پادگان افسر نگهبان بود. ساعت 9 صبح امروز كه مي‌رفت فردايش ساعت 4 بعد از ظهر مي‌آمد خانه و من از سربازي كه كارگر افسر طبقه‌ي بالا بود مي‌ترسيدم. به ناچار مرا به خانه‌ي دوستانش مي‌برد. همين برايم عين شكنجه بود. با بچه‌ي كوچك سختم بود بروم خانه‌ي مردم بمانم.
*** فاطمه را بغل كرد و لپش را كشيد. دو تا ماچ آب‌دار هم چسباند دوطرف صورتش. بعد حامد را بغل كرد و بوسيد. گفت: مواظب مامانت باش. وقتي نيستم تو مرد خونه هستي‌ها. بعد به من گفت: «حلالم كن خيلي اذيتت كردم»
*** مي‌خواستم فكر كنم چيزي نشده، ولي تا زنگ زدند و گفتند: خانم كلاهدوز ما از سپاه اومديم قلبم از جا كنده شد. از سر شانه تا آخرين مهره‌ي كمرم شروع كرد به لرزيدن. گفتند: هواپيما سقوط كرده ولي يوسف مجروحه و در بيمارستان بستري است. با خودم گفتم: « مگه وقتي هواپيما سقوط كند كسي هم سالم مي‌مونه؟» گفتم: تو را به خدا راستش را بگوييد. من آمادگيش را دارم، خيلي وقته كه خودم را براي اين خبر آماده كردم. يك‌باره همه زدند زير گريه.
*** دقيقاً يك ماه قبل از شهادتش موقع انفجار دفتر نخست وزيري او هم آن‌جا بود. فقط كمي موهاي سر و صورتش سوخته بود. به من گفت: «اگه من شهيد شده بودم جنازه‌ام خاكستر شده بود. خانم شهيد رجايي او را از روي دندان‌هايش شناخت.» تو هم همين كار را بكن. بعد هم دندان‌هايش را نشانم داد با عصبانيت گفتم: اذيت نكن يوسف. اين‌جوري كه من مي‌بينم بايد قبل از شهادت بايد بري دندان پزشكي. يك فكري به حال درست شدنشان بكني و بالاخره در سردخانه او را از روي دندان‌هايش شناسايي كردم.
*** موقع خاك‌سپاري، وقتي كفن را از روي صورتش كنار زدند باز هم دلم نيامد نگاهش كنم. چشم‌هايم را بستم و از لاي پلك‌هايم ديدم كه صورتش عين زغال شده، زود چشم‌هايم را بستم. نمي‌خواستم آخرين تصويري كه از او در ذهنم مي‌ماند اين باشد. فكر كردم خدا خيلي دوستش داشته كه وقتي روحش را برده، يوسف آن‌قدر خوشحال بوده كه جسمش طاقت نياورده و سوخته.

راوي:زهرا موزرآني

منبع:كتاب نيمه پنهان ماه شماره8  
 
 
سه شنبه 12 بهمن 1389  8:51 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها