پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان
سيدمهدي كاظمي
- مثل همهي روستاييها آن زمان ما هم در يك خانهي گلي زندگي ميكرديم كه سه تا اتاق نسبتاً بزرگ داشت. سقف خانه را هم با علفهاي خشك پوشانده بودند. در حياطمان درخت انگور و سيب و درختهاي ميوهي زيادي داشتيم. پدر و مادر خيلي سختكوش و مهربان بودند. وقتي كه ميوهي درختهاي حياط ميرسيدند، دوره ميافتادند و ميوهها را ميان همسايهها خيرات ميكردند.
- جنگ كه شروع شد، بيشتر مردان ده رفتند جبهه. من چهارده سالم بود و چند سالي ميشد كه پدر دار فاني را وداع گفته بود. در همين دو خواستگار برايم آمد. مادر هر دو را رد كرد؛ اما در رسم و رسوم روستاي ما دختر بايد ازدواج كند. مدتي بعد خانوادهي كاظمي با عمويم صحبت كردند. سيدمهدي ديپلماش را گرفته و به جاي اينكه سربازي برود، به عنوان بسيجي به جبهه رفته بود. بعد همانجا دورهي خدمت نظام را تمام كرد و باز هم به عنوان بسيجي در جبهه ماند.
- حال و هواي سيدمهدي، حال و هواي بچه جبههايها بود؛ غرق شده بود در جنگ و معنويات. وقتي به خواستگاري من آمد، 25 سال داشت. عمو و برادرم براي تحقيق رفتند. وقتي برادرم برگشت، اولين جملهاي كه گفت، اين بود:« همه بهش ميگن شهيد زنده.» و ادامه داد:« اخلاق و رفتارش تو محل و بين فاميل جوريه كه همه ميگن شهيد زنده است. زياد جبهه ميره، اينجا زياد نيست. همه ميگن آخر شهيد ميشه.» من هم گفتم:« اگه ميدوني كه شهيد زنده است پس من ميخوام زن اين شهيد زنده بشم.»
- من و سيدمهدي همديگر را در خانهي عمويم ديديم. سرش را پايين انداخت و حرف زد. خيلي كم به صورتم نگاه ميكرد. شمرده شمرده صحبت ميكرد. درست مثل اينكه روي هر كلمهاي مدتي فكر ميكرد. يك پيراهن كرم رنگ داشت و شلوار مشكي كه به آن قد بلندش خيلي به او ميآمد. موهايش مشكي بود و فر، ساده و عادي. خجالتي نبود. پر رو هم نبود. حجب و حيا داشت. از همان شروع صحبت در رابطه با حجاب بحث كرد. از من ميخواست در هر شرايط حجابم را رعايت كنم. خودم هم كه عاشق حجاب بودم و از اينكه ميديدم او هم اينقدر روي اين مسئله پافشاري ميكند، خوشحال ميشدم. به من گفت: «من به جبهه ميروم. تا وقتي كه جنگ باشد و به ما احتياج داشته باشن، ميرم و بالاخره ميدونم كه شهيد ميشم. شما اگه ميخوايد بياييد با هم ازدواج كنيم.» حرف زدن ما با هم خيلي طول نكشيد قبول كرد.
- مهريهام را صد تومان قرار دادند. بعد يك زنجير ساده گرفتند؛ وزني نداشت اما قبول كردم. پدر شوهرم خيلي اصرار كرد و به من گفت: «دخترم هر چي ميخواي بردار، تعارف نكن. » من هم فقط گفتم:« نه كافيه» نميخواستم سيدمهدي براي نداشتن مال دنيا خجالت بكشد. من و سيدمهدي به بازار رفتيم و حلقه گرفتيم كه فكر ميكنم روي هم شد دو هزار تومان. پانزدهم ماه مبارك رمضان عقد كرديم.
- از فرداي آن روز سيدمهدي هم شد عضو خانوادهي ما؛ دو ماه بعد رفت جبهه. يك ماه ماند و برگشت. دوباره رفت. يك ماه بعد دوباره آمد. او هميشه بهانهي جنگ و جبهه را داشت. ميدانستم خيلي مرا دوست دارد چون قبل از نامزدي ما ميرفت و هر سه ماه ميآمد. ولي از وقتي من آمده بودم به زندگياش هر سي روز يا چهل و پنج روز ميآمد. هر ماه كه ميآمد، ده پانزده روز ميماند و بعد ميرفت. دورهي نامزدي،خيلي دورهي خوبي است اما به ما خيلي سخت گذشت؛ به هر دويمان چون دور از هم بوديم.
- وقتي از جبهه ميآمد، ميگفت: من هميشه براي سلامتي تو توي جبهه دو ركعت نماز ميخونم. من هم به او گفتم: «آخه من اينجا هستم. مشكلي هم براي سلامتيم ندارم، تو وسط تير و تركش هستي براي من نماز ميخوني؟» اولين بار كه اين را گفت، واقعاً خجالت كشيدم. از آن به بعد هر وقت در جبهه بود و دلم برايش شور ميزد، ميرفتم و براي سلامتياش نماز ميخواندم.
- من هميشه در دعاهايم به خدا ميگفتم:« خدايا اگر من مانع شهيد شدن سيدمهدي هستم، اين كار را نكن.» نميخواستم مانع پيشرفت او باشم. باز دلم طاقت نميآورد. دوستش داشتم. در همان نامزديمان بدجوري به او عادت كرده بودم. هر وقت كه ميرفت، من ساعتها تب ميكردم و آنقدر گريه ميكردم كه خسته ميشدم و بعد از خستگي خوابم ميبرد.
- طبق سنت خودمان رفتيم خريد عروسي. دو دست لباس برايم گرفتند و طلا، يك زنجير و سه تا النگو، يك حلقه، يك چمدان و آينه شمعدان. براي روز عروسي بستگان و چند نفر از دوستانمان را دعوت كرديم. مراسم در مسجد برگزار شد. از سر جاده تا وسط روستا كه مسجد است، حدود دو كيلومتري راه ميشود، كه تمام اين راه، ماشينها پشتسر هم پارك شده بودند. تمام دوستان سيدمهدي از جبهه و جاهاي ديگر آمدند. ما خانهي مستقلي نگرفتيم. حانهي پدر سيدمهدي دو طبقه بود كه در هر طبقه سه تا اتاق داشت. ما به طبقهي بالاي خانهشان رفتيم و زندگيمان را شروع كرديم.
- بيست و سه روز بعد از عروسيمان گفت:« ميخواهم بروم.»گفتم: پس من هم ميآيم. گفت:« نه بذار حداقل دنبال يه خونهاي بگردم بعد ميام دنبالت و با هم ميريم. » دوباره گفت:« اگه رفتي براي آزمايش بارداري، حتماً برايم بنويس و جواب رو هر چه زودتر به من بده من منتظرم.»
- يك هفته بعد از رفتن مهدي برادرش آمد. آلبوم عكسمان را خواست. گفت دنبال عكس هاشم ميگردد. دلم ريخت گفتم: مهدي شهيد شده. گفت: نه هاشم زخمي شده. ولي عكس سيدمهدي را براشت و رفت بيرون. هنوز يك ماه از عروسيمان نميگذشت. هنوز خيلي چيزها جا به جا نشده بود. رو طاقچه قرآن را ديدم. ديگر چيزي را جز قرآن و خدا نداشتم. بيكسي از سر و كولم بالا ميرفت. قرآن را برداشتم و قرآن به سر و پابرهنه رفتم داخل حياط، نميدانم چهكار كردم و چه چيزهايي گفتم.
- در وصيتنامهاش هر چه گفت را انجام دادم. نوشته بود:« تو اي همسرم! از تو تشكر ميكنم كه هميشه مشوق من بودي در رفتن به جبهه. از تو ميخواهم كه همچون حضرت زينب (س) پيامرسان خون من و فكر و عقيدهام باشي. در عزاي من هيچگونه عزاداري نكن. بلكه همچون كوه استوار باش و در اول جنازهام حركت كن و سلاحم را بگير و به دشمن نشان بده كه اگر سلاحي افتاد، روي زمين نميماند و در روز تشييع جنازهام حتماً سخنراني كن تا به دشمن بفهماني كه بيش از پيش مقاومتر و استوارتريد و در حركتتان هيچ لغزشي وارد نشده.
- دوران بارداريام را در خانهي برادرم گذراندم. بچهام دختر بود. پدر شوهرم به خاطر اسم مهدي، اسمش را مهديه گذاشت.
- حالا سالها از شهادت سيدمهدي گذشته است و مهديه در دانشكدهي علوم پزشكي ساري در رشتهي بهداشت درس ميخواند.
راوي:بي بي حسيني
منبع:كتاب مي خواهم همسر اين شهيد زنده باشم
|
سه شنبه 12 بهمن 1389 8:50 PM
تشکرات از این پست