0

خاطرات همسران شهدا و جانبازان

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان

دي ماه سال 1361 تهمينه و ولي‌الله به حسينيه‌ي جماران رفتند و امام خطبه‌ي عقدشان را خواند. ولي‌الله از امام خواست آن‌ها را دعا كند. امام دعا كرد: «خدايا! فرزندان خوب و سالمي به آن‌ها عطا كن.»
بعد به تهمينه گفت: دخترم! با شوهرت بساز. رفتار ولي‌الله با تهمينه براي زوج‌ها و خانواده‌هايشان در فاميل تازگي داشت. ولي‌الله جلوتر از همسرش راه نمي رفت، كفش جلو پايش جفت مي‌كرد. سر سفره آن‌قدر منتظر مي‌ماند تا تهمينه بيايد، دو لقمه غذا بخورد بعد او شروع كند و مدام به اين تازه عروس كوچك مي‌گفت: عليا مخدره. خواهرهاي تهمينه با تعجب نگاهشان مي‌كردند و مي‌خنديدند.
_ تنها غصه‌ي تهمينه جوان در اين زندگي جبهه رفتن‌هاي طولاني ولي‌الله بود. وقتي پاي تلفن گريه مي‌كرد ولي‌الله مي‌گفت: تهمينه جان! اعتقادات با شعار جور نمي‌آيد. خوب زندگي كردن سخت است. بيكار نمان تا فكري نشي درس بخوان و از آن همه كتابي كه دم دستت هست استفاده كن.
_ هربار كه مي‌آمد تهمينه مي‌پرسيد: تو توي جبهه چه كاره‌اي كه اين قدر دير به دير مي‌آيي مرخصي؟ او سري تكان مي‌داد و مي‌گفت: جنگ است ديگر توي ميدان جنگ، كار زياد است.
_ آبان سال 1363 فاطمه به دنيا آمد. ولي‌الله خوشحال بود. به همه حتي آن‌ها كه مي‌دانستند، مي‌گفت من پدر شدم.
خيلي به تهمينه مي‌رسيد. وقتي او فاطمه را شير مي‌داد هر موقع روز يا شب كه بود ولي‌الله برايش آب ميوه مي‌گرفت. مي‌گفت: بايد دخترم دو سال كامل شير بخورد. پس تو بايد جون داشته باشي. وقتي مشهد بود، شب‌ها فاطمه را كنار خودش مي‌‌خواباند. به تهيمنه مي‌گفت: تو بخواب اگر شير خواست بيدارت مي‌كنم. خيلي وقت‌ها فاطمه كه بيدار مي‌شد آرام او را بغل مي‌كرد، تكانش مي‌داد تا دوباره بخوابد و اگر مطمئن مي‌ شد واقعاً گرسنه است تهمينه را بيدار مي‌كرد.
_ وقتي ولي‌الله نبود به تهمينه خيلي سخت مي‌گذشت. بارها به او گفت: ولي جان! مرا با خودت ببر منطقه. هر جا باشد با هر شرايطي كنار هم زندگي مي‌كنيم. اما ولي‌الله مي‌گفت: با من بيايي فكرم مشغول مي‌شود.
_ وقتي مي رفت خيلي كم تلفن مي زد. در طول دو سال زندگيشان فقط يك بار براي تهمينه نامه نوشت. يك عكس كوچك از او را لابه لاي كاغذهايش گذاشته بود ته جيب اوركتش كه وقتي خيلي دلش مي گرفت مي رفت يك گوشه خلوت و به عكس نگاه مي كرد. خودش چند بار به تهمينه گفته بود، وقتي تصميم گرفت ازدواج كند فكر نمي كرد تا اين حد به زندگي وابسته بشود.
_ يك بار كه از منطقه آمد؛ به نظر تهمينه رنگ و رويش باز شده بود تهمينه خنديد و زد به پشت ولي الله و گفت: فكر مي كنم توي جبهه خيلي هم بهت سخت نمي گذره برادر ولي الله! رنگ رويت باز شده. ولي الله بلند شد ايستاد، ژست آدم هايي را كه بدن سازي مي روند به خودش گرفت. سينه سپر كرد و با صداي كلفت گفت: «وليت ديگه نمي خواي خوش تيپ بشه؟ اونجا آدم عشق مي كنه. تهمينه خانوم، عشق!» اما يك دفعه نشست و مثل اين كه سوزنش زده باشند عضلاتش روي هم خوابيد. بعد گفت: تا اين ها آب نشود كه خدا مرا قبول نمي كند.
_ آخرين بار كه ولي الله رفت بر خلاف هميشه زود زنگ زد. بي مقدمه به تهمينه گفت: تهمينه من هميشه گفتم چه باشم و چه نباشم فاطمه را دو سال شير بده حالا زنگ زدم بگويم اگر هم دو سال شير ندادي مهم نيست. تو خيلي جواني بايد به فكر خودت باشي. فاطمه بزرگ مي شود. من مي خواهم تو بيشتر مواظب خودت باشي. تهمينه گوشي توي دستش لرزيد و اشك هايش ريخت. مادر ولي الله دويد گوشي را از تهمينه گرفت و گفت: «آقا ولي الله! باز اين دختر معصوم را گريه انداختي؟» 15 روز بعد خبر آوردند مجروح شده و در بيمارستان شهداي تهران بستري است.
_ تهمينه رفت بالاي سرش، اشك توي چشم هايش حلقه زد. ولي الله بي حال و بي هوش افتاده بود روي تخت. دست ولي الله را گرفت داغ داغ بود. دكتر مي گفت: مغزش متلاشي شده و ديگر اميدي نيست.
_ 23 روز بعد تمام كرد. همه گريه مي كردند. اما تهمينه بهت زده به آن ها نگاه مي كرد. تازه فهميده بود چرا ولي دير به دير مي آمد خانه. باورش نمي شد شهيد ولي الله چراغچي قائم مقام لشكر 5 نصر بارها جلوي تهمينه خم شده تا كفش هايش را جفت كند و حالا بر روي دستان مي رود تا در خاك آرام گيرد. اما انگار هنوز صداي خنده هايش در گوش تهمينه است. صداي بازي اش با فاطمه؛ براي تهمينه هيچ گاه ولي الله نمي ميرد. او هنوز هم در جريان زندگي تهمينه هست و هنوز هم كفش هاي او را..

راوي:تهمينه عرفانيان

منبع:نشريه امتداد    


 
 
سه شنبه 12 بهمن 1389  8:38 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان

*** مصطفي لبخند به لب داشت و من خيلي جا خوردم. فكر مي‌كردم كسي را كه اسمش با جنگ گره خورده و همه از او مي‌ترسند بايد آدم قسي‌القلبي باشد. حتي از او مي‌ترسيدم. اما لبخند او و آرامشش مرا غافل‌گير كرد. مصطفي تقويمي آورد. گفتم آن را ديده‌ام. گفت:‌ از كدام تصوير آن خوشتان آمد؟ پاسخ دادم شمع شمع خيلي مرا متأثر كرد. با تأكيد پرسيد: «شمع؟ چرا شمع؟» اشكم بي‌اختيار بر روي گونه‌هايم لغزيد. گفتم: «نمي‌دانم اين شمع، اين نور، انگار در وجود من هست. من فكر نمي‌كردم كسي بتواند معناي شمع و از خودگذشتگي را به اين زيبايي بفهمد و نشان بدهد.» دلم مي‌خواست بدانم آن را چه كسي كشيده و مصطفي گفت: «من كشيده‌ام.» ادامه دادم: شما كه در جنگ و خون زندگي مي‌كنيد. مگر مي‌شود؟ فكر نمي‌كنم شما بتوانيد اين‌قدر احساس داشته باشيد. مصطفي چمران شروع كرد به خواندن نوشته‌هاي من. گفت: هرچه نوشته‌ايد خوانده‌ام و دورادور با روحتان پرواز كرده‌ام و اشك‌هايش سرازير شد.
***يادم هست در يكي از سفرها كه به روستا مي‌رفت همراهش بودم. داخل ماشين هديه‌اي به من داد. اين اولين هديه‌ي قبل از ازدواج ما بود. خيلي خوشحال شدم و همان‌جا باز كردم. ديدم روسري است. يك روسري قرمز با گل‌هاي درشت. شگفت‌زده چهره‌ي متبسم او را نگريستم. به شيريني گفت: بچه‌ها دوست دارند شما را با روسري ببينند. از آن‌وقت روسري گذاشتم و اين روسري براي هميشه ماند.
*** مهريه‌ام قرآن كريم بود، و تعهد از داماد كه مرا در راه تكامل و اهل بيت (ع) و اسلام هدايت كند. اولين عقد در صور بود كه عروس چنين مهريه‌اي داشت. يعني در واقع هيچ وجهي در مهريه‌اش نداشت براي فاميلم، براي مردم عجيب بود اين‌ها.
*** گفتم: چرا غذاي شب عيد را كه مادر برايمان فرستاد نخورديد؛ و نان و پنير و چاي خورديد. گفت: اين غذاي مدرسه نيست. گفتم: شما دير آمديد بچه‌ها نمي‌ديدند شما چي خورده‌ايد؟ اشكش جاري شد و گفت: خدا كه مي‌بيند.
*** آن ‌روز وقتي با مصطفي خداحافظي كردم و برگشتم به صور، در تمام راه اشك ريختم. براي اولين بار متوجه شدم كه مصطفي رفت و ممكن است ديگر برنگردد. آن شب خيلي سخت بود. بالاخره در زمان محاصره‌ي پاوه براي هميشه به ايران آمدم.
*** بيشتر روزهاي كردستان را در مريوان بوديم. آن‌جا هيچ چيز نبود. روي خاك مي‌خوابيدم. خيلي وقت‌ها گرسنه مي‌ماندم و غذا هم اگر بود هندوانه و پنير و... خيلي سختي كشيدم. يك روز بعدازظهر تنها بودم. روي خاك نشسته بودم و اشك مي‌ريختم. كه مصطفي سرزده آمد. دو زانو نشست و عذرخواهي كرد و گفت: من مي‌دانم زندگي تو نبايد اين‌طور باشد. تو فكر نمي‌كردي به اين روز بيفتي. اگر خواستي مي‌تواني برگردي تهران ولي من نمي‌توانم اين راه من است... گفتم: مي‌داني بدون شما نمي‌توانم برگردم... گفت: اگر خواستيد بمانيد به خاطر خدا بمانيد نه به خاطر من.
*** قرار نبود، برگردد و گفت: مثل اين‌كه خوشحال شدي ديدي من برگشته‌ام؟ من امشب براي شما برگشتم. گفتم: نه مصطفي! تو هيچ‌وقت به خاطر من برنگشتي براي كارت آمدي. با همان مهرباني گفت: «امشب برگشتم به خاطر شما. از احمد سعيدي بپرس. من امشب اصرار داشتم به اهواز برگردم. هواپيما نبود تو مي‌داني من در همه‌‌ي عمرم از هواپيماي خصوصي استفاده نكرده‌ام. ولي امشب اصرار داشتم برگردم و با هواپيماي خصوصي آمدم كه اين‌جا باشم.» گفتم: « مصطفي من عصر كه داشتم كنار كارون قدم مي‌زدم احساس كردم اين قدر دلم پر است كه مي‌خواهم فرياد بزنم، خيلي گرفته بودم. احساس كردم هرچه در اين رودخانه فرياد بزنم باز نمي‌توانم خودم را خالي كنم. آن‌قدر در وجودم عشق بود كه حتي اگر تو مي‌آمدي نمي‌توانستي مرا تسلي بدهي.» خنديد و پاسخ داد: تو به عشق بزرگ‌تر از من نياز داري و آن عشق خداست. بايد به اين مرحله از تكامل برسي كه تو را جز خدا و عشق خدا هيچ‌ چيز راضي نكند. حالا من با اطمينان خاطر مي‌توانم بروم.
*** فكر كردم خواب است. او را بوسيدم. حتي پاهايش را. مصطفي خيلي حساس بود. يك‌بار كه دمپايي را جلوي پايش گذاشتم ناراحت شد. دو زانو نشست و دست مرا بوسيد. گفت: تو براي من دمپايي مي‌آوري؟ ولي آن شب تكان نخورد تا اعتراضي كند نسبت به بوسيدن پايش. همان‌طور كه چشم هايش بسته بود گفت: من فردا شهيد مي‌شوم. گفتم: مگر شهادت دست شماست؟ گفت: نه اما من از خدا خواسته‌ام و مي‌دانم خدا به خواست من جواب مي‌دهد. ولي من مي‌خواهم شما رضايت بدهيد. اگر رضايت ندهيد من شهيد نمي‌شوم و بالاخره رضايتم را گرفت و بعد دو سفارش كرد يكي اين‌كه در ايران بمانم و دوم ازدواج كنم. گفتم: نه مصطفي زن هاي حضرت رسول (ص) بعد از ايشان...، تند دستش را گذاشت روي دهنم و گفت: «اين را نگوييد بدعت است. من رسول نيستم. اما چه كسي مي‌توانست مثل مصطفي باشد. چشمانم را بستم گفتم: «مي‌خواهم ياد بگيرم چه‌طور صورتت را با چشم بسته ببينم.»
*** كتم را برداشتم و از اتاق خارج شدم. يقين داشتم مصطفي امروز شهيد مي‌شود. قصد داشتم مصطفي را بزنم. بزنم به پايش تا نتواند برود. همه جا را گشتم نبود، آمدم دم ستاد و همان موقع مصطفي سوار ماشين شد. هرچه فرياد زدم مي‌خواهم بروم دنبال مصطفي نگذاشتند.
*** گفتند: مصطفي زخمي شده اما من رفتم به سمت سردخانه. وقتي او را ديدم فقط گفتم: اللهم تقبل منا هذا القربان. بعد او را بغل كردم و خدا را قسم دادم به همين خون مصطفي كه با پرواز او رحمتش را از اين ملت نگيرد.
*** او را به مسجد محله‌ي بچگيش بردند. او با آرامش خوابيده بود. سرم را روي سينه‌اش گذاشتم و تا صبح در مسجد با او حرف زدم. خيلي شب زيبايي بود وداع سختي. تا روز دوم كه مصطفي را بردند. وقتي او را به خاك سپردم بايد تنها برمي‌گشتم. احساس كردم پشتم شكسته است.
*** حالا هرازگاهي نوشته‌ي او را مي‌خوانم:
خدايا من از تو يك چيز مي‌خواهم. با همه‌ي اخلاصم كه محافظ غاده باش و در خلأ تنهايش نگذار. من مي‌خواهم كه بعد از مرگ او را ببينم در پرواز. خدايا! مي‌خواهم غاده بعد از من متوقف نشود و مي‌خواهم به من فكر كند مثل گلي زيبا كه در راه زندگي و كمال پيدا كرد و او بايد در اين راه بالا و بالاتر برود. مي‌خواهم غاده به من فكر كند مثل يك شمع مسكين و كوچك كه سوخت در تاريكي تا مرد و او از نورش بهره برد. براي مدتي بس كوتاه.
مي‌خواهم او به من فكر كند مثل يك نسيم كه از آسمان روح آمد و در گوشش كلمه‌ي عشق گفت و رفت به سوي كلمه‌ي بي‌نهايت.

 

راوي:غاده چمران

 

منبع:كتاب چمران به روايت همسرشهيد    

 
 
سه شنبه 12 بهمن 1389  8:38 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان


كاظم حبيب

- مراسم خواستگاري در يكي از ايام نوروز انجام شد. كسي كه معرف ايشان بود، براي ما فردي مطمئن و قابل اعتماد به حساب مي‌آمد. ما به حرف‌هايي كه ايشان در مورد كاظم زده بود و تعريف‌هايي كه كرده بود، اعتماد كامل داشتيم. خود من هم روز خواستگاري از صحبت‌هايي كه بين ما رد و بدل شد، به صداقت عجيبي در وجود ايشان پي بردم. اما با تمام اين‌ها بايد بگويم كه يك دليل خيلي مهم‌تر وجود داشت؛ و آن اين بود كه همسران خواهران ديگر من، همگي سيد و از فاميل بودند. ما هم خُب سيد بوديم و پدرم هم روحاني. براي همين، هم من، هم پدرم مايل بوديم همسر آينده‌ام از سادات باشد. زماني كه موضوع خواستگاري ايشان مطرح شد، تصميم داشتيم جواب رد بدهيم اما آن زمان اعتقادي كه به رزمندگان اسلام داشتيم، باعث شد كمي تأخير كنيم.
بالاخره تصميم گرفتيم جواب رد بدهيم. يك شب خواب ديدم در حياط منزل پدرم هستم كه يك دفعه تابلوي بزرگي كه رويش الله اكبر نوشته بود، جلوي چشمم روشن شد. در فكر بودم كه اين تابلو چيست؟ دوباره روشن شد. سرم را انداختم پايين و رفتم به سمت در حياط كه يك آقايي – يادم نيست پدرم بودند يا كس ديگري كه ايشان هم سيد بودند، گفتند: تو چرا ازدواج نمي‌كني؟ گفتم: خوب شرايط من اين‌طور است و ايشان هم عام هستند. گفتند: مگر او امت پيغمبر (ص) نيست؟ گفتم: چرا گفت: مگر شيعه‌ي حضرت علي (ع)‌ نيست؟ گفتم: چرا گفتند: خوب دليل از اين بالاتر هم داريد؟ باز گفتم: نه ولي خوب، سيد نيستند! گفتند: سيد، اولاد علي (ع) است و اين هم زير ولايت علي (ع) است. اين را كه گفتند، از خواب پريدم. وقتي خوابم را براي پدرم تعريف كردم، ايشان بين نماز ظهر و عصر استخاره كردند و گفتند: داستان حضرت ابراهيم و هاجر آمده و خيلي سوره‌ي خوبي است و اين شد كه ازدواج ما سر گرفت.
- بعد از مراسم عقد كاظم بلافاصله به لبنان رفت. دوم دبيرستان بودم و زمان عقد موقع امتحاناتم بود. در چند تا از امتحاناتم شركت نكردم و قرار شد بعداً امتحان بدهم. وقتي كاظم به مأموريت رفت، دوباره به مدرسه برگشتم و بقيه‌ي امتحاناتم را هم دادم. موقع امتحانات شهريورماه بود كه كاظم آمد. آخرين امتحانم عربي بود. آن روز در اتاق مشغول درس خواندن بودم. كاظم خيلي وقت‌ها براي اين كه غافلگيرم كند، آمدنش را خبر نمي‌داد. يك دفعه ديدم در باز شد و آمد داخل. آن‌قدر خوشحال شدم كه گفتم نمي‌روم امتحان عربي بدهم.
- بعد از عقد، كاظم يك سال و نيم به طور مداوم به مأموريت مي‌رفت و براي همين دوران عقد ما كمي طول كشيد. بعد از آن يك مجلس عروسي گرفتيم. آن شب چند تا از فاميل روي ميزها مي‌زدند. كاظم ناراحت شد و آمد پشت پرده و به خانم‌ها گفت: لطفاً ساكت باشيد دلم نمي‌خواهد سر و صدا كنيد! پرسيدم چرا اين‌طور فكر مي‌كني؟ گفت: شما نمي‌دانيد هر لحظه كه ما اين‌جا شادي مي‌كنيم، در جبهه جواني به خاك مي‌افتد! شايد در بين اين افراد مادر شهيدي باشد كه دلش بسوزد. من قبول كردم و بعداً‌ فهميدم در آن مجلس تعدادي خانواده‌ي شهيد بودند كه آن شب هنوز نمي‌دانستند فرزندشان شهيد شده.
- ما ابتدا به خانه‌ي كوچكي كه پدرش در بلوار فرودگاه خريده بود، رفتيم. كاظم از همان اول به فكر رفاه ما بود. بعد از مدت كوتاهي با پس‌اندازي كه داشت و پول طلاهاي من كه فروختم و مقداري هم از خانواده‌هايمان قرض كرديم، توانستيم يك خانه در منطقه‌ي مصطفي خميني از آستان قدس بخريم. هميشه در فكر بود كه ما چيزي كم نداشته باشيم. يك بار به او گفتم: من به تو شك مي‌كنم كه آيا مي‌تواند فكر تو اين‌قدر مادي باشد! چه خبر است كه هميشه مي‌گويي من مي‌خواهم براي شما اين كار و آن كار را بكنم! گفت: « من مي‌خواهم شما خيالتان راحت باشد و وقتي من نيستم، خانواده‌ام در حد گذران زندگي در رفاه باشند و محتاج اين و آن نشوند و گرنه من چشمم به هيچ چيز اين دنيا نيست. » با اين‌كه به لحاظ اقساط خانه گاهي از نظر مادي در فشار قرار مي‌گرفتيم، هيچ وقت اجازه نمي‌داد از دفترچه‌ي سپاه استفاده كنيم و مي‌گفت: از ما محتاج‌تر هم هستند.
- من معمولاً‌ احساساتم را بروز نمي‌دادم كه گاهي خودش هم به شك مي‌افتاد. يادم مي‌آيد يك روز كه خيلي دلتنگ بودم، مادرم آمد و گفت: توي خانه مي‌نشيني كه چه بشود؟ آن روز در خانه‌ي خواهرم روضه بود. گفت: آماده شو برويم روضه. گفتم: نه، من همين جا مي‌مانم ممكن است امروز و فردا كاظم بيايد. اما آن‌ها اصرار كردند و خلاصه راضي‌ام كردند و با زهرا دخترم آماده شديم و بيرون آمديم. در نيمه‌ي راه ديدم كاظم دارد مي‌آيد. باز هم برگشتيم منزل و برايش چاي و ميوه آوردم. چند دقيقه‌اي گذشت كه يك دفعه گفت: عفت تو دلت برايم تنگ نمي‌شود؟ گفتم: چرا! گفت: خب، بعضي از دوستانم را مي‌بينم كه مي‌گويند وقتي ما مي‌خواهيم برويم، يا موقع آمدنمان، زن‌هايمان خيلي گريه مي‌كنند. گفتم: خب من نمي‌خواهم گريه كنم! به هر حال آن‌قدر سر به سرم گذاشت كه من هم شروع كردم به گريه كردن و بعد هر چي مي‌خواست آرامم كند، نمي‌توانست.
- كاظم كه از مأموريت آمد. همان‌جا دم در اتاق لباس‌هايش را درآورد و گذاشت و فوراً رفت حمام. خيلي عجله داشت. بعد لباس ديگري پوشيد و رفت. فقط گفت: اصلاً‌ دست به اين لباس‌ها نزن تا برگردم. وقتي رفت، با خودم گفتم، حتماً‌ لباس‌هايش كثيف است و شايد فردا باز بخواهد به خط برود. از طرفي هم نگران بودم نكند زخمي شده باشد و براي اين‌كه من نفهمم، گفته به لباس‌هايم دست نزن. لباس‌ها را برداشتم و وارسي كردم و توي وان انداختم. وقتي آب گرم را باز كردم، بخار بلند شد. يك‌باره بوي عجيبي حس كردم و حلق و گلويم شروع به سوختن كرد. دست‌ها و صورتم هم به شدت مي‌سوخت. متوجه نشدم علتش چيست و گفتم شايد خودم حالم بد است. وقتي لباس‌ها را پهن كردم و به اتاق برگشتم، ديگر از حال رفتم. خانم‌هاي اتاق مجاور آمدند و در زدند و گفتند بوي گاز خردل مي‌آيد؛ آن موقع فهميدم چي بود ... اسپند دود كردند و به من آب قند دادند و وقتي دكتر رفتم، دكتر گفت: فعلاً كه چيزي نيست نمي‌توانيم دقيقاً تشخيص بدهيم. وقتي كاظم برگشت، خيلي ناراحت شد و گفت: چرا لباس‌هايم را شستي، اين‌ها شيميايي بودند و بايد سوزانده مي‌شدند. خلاصه بعد از آن مشكلاتم شروع شد.
- در آخرين ديدارمان گفت: عفت، من هميشه مي‌روم مأموريت ولي امروز از همين الآن دلم دارد براي همه‌تان تنگ مي‌شود. گفتم: هيچي نگو؛ يعني چي دلت تنگ مي‌شود؟ گفت: به خدا همين الآن كه دارم به بچه‌ها نگاه مي‌كنم، دلم تنگ مي‌شود، نمي‌دانم چرا؟ من هم كمي بغض كردم ولي چيزي نگفتم. كمي آرامش كردم و گفتم: حالا مي‌روي اما زودتر برمي‌گردي و ما را هم مي‌بري. ديگر چيزي نگفت. وقتي مي‌خواست برود، دم در حياط كمي ايستاد و سرش را گذاشت روي چارچوب در، كمي مكث كرد و باز دوباره برگشت خداحافظي كرد و رفت. من هم آمدم پشت سرش داخل كوچه آب بريزم كه با دست اشاره كرد كه يعني كسي نفهمد كه من دارم مي‌روم مسافرت. اشاره كرد آب را همان توي خانه بريزم. آب را داخل حياط ريختم و رفتم دم در. تا سر كوچه كه سي، چهل متر فاصله داشت، همين‌طور كه ساك دستش بود، مرتب برمي‌گشت و پشت سرش را نگاه مي‌كرد؛‌ اين آخرين خداحافظي ما بود.

راوي:عفت خدادادحسيني

منبع:كتاب كسي مثل خودش    


 
 
سه شنبه 12 بهمن 1389  8:39 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان

 


مهدي حكمت پناه

 

*** مثل پروانه به دور شمع وجود مهدي مي‌گردد. خودش زخم‌ها را پانسمان مي‌كند. داروها را ساعت به ساعت برايش مي‌برد و هراز گاهي زير لب زمزمه مي‌كند. "يا من اسمه دواء و ذكره شفاء" بدنش از عفونت سياه شده بود. حتي به استخوان هم رسيد اما دلش طاقت نياورد، او را به بيمارستان بفرستد.
*** گوشت‌هاي سياه را با قيچي كند و با مواد شوينده شست. چراغ مطالعه را كنار جراحت‌ها گذاشت تا نور چراغ التيامي بر زخم‌ها باشد. مهدي از سينه فلج است و هر شب، تا صبح از درد به خود مي‌پيچد. 15 سال از آن حادثه‌ي شيرين مي‌گذرد. از آن روز كه كلثوم 19 سال بيشتر نداشت و دست به دست مهدي سپرد تا يار او در زندگي باشد. پدر مخالف بود. مي‌گفت: «زندگي كردن با جانباز مسئوليت دارد، اگر خداي ناكرده در يك مشكل زندگي بماني، پيش خدا و خلق خدا شرمنده خواهي شد.» اما او مي‌خواست دينش را به جانبازان ادا كند، حتي تقاضاي مهر هم نكرد و فقط يك جلد كلام الله مجيد خواست. وضوي عشق گرفت و با نيت خالص زندگي را آغاز كرد.
گرچه سخت بود و مهدي بارها و بارها تحت عمل جراحي قرار گرفت اما صبورانه ايستاد و به فرزندش محمدجواد نيز آموخت عاشقانه به پدر كمك كند. هربار كه اوضاع پدر رو به وخامت مي‌‌گذارد محمدجواد با چشماني بغض آلود مي‌گويد: «مامان جان براي سلامتي بابا دعاي معراج بخوان. تنها آرزوي كلثوم امروز ديدار رهبر انقلاب است».

راوي:كلثوم داجلري _ همسر جانباز

منبع:ماهنامه سبزسرخ    


 
 
سه شنبه 12 بهمن 1389  8:39 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان


ابوالقاسم داوديان

- سال 1359 ازدواج كرديم. آن روزها من خيلي در راهپيمايي‌ها شرك مي‌كردم و نظامي‌هاي بعد از انقلاب را حافظان انقلاب مي‌دانستم؛ براي همين با او ازدواج كردم.
- جنگ كه شروع شد، راهي خطوط مقدم جبهه شد. بعد از مدتي به من زنگ زدند و گفتند سر حاج آقا تركش خورده و دستانش هم مجروح شده ولي حالشان خوب است. باور نكردم، گفتم اگر چيزي شده به من بگوييد، صبر من خيلي زياد است و از آن مهم‌تر خواهر يك شهيدم و تحمل شنيدن هر خبري را از جانب ايشان دارم. وقتي اولين بار بعد از مجروحيت به ملاقات او رفتم، حاج آقا گريه مي‌كردند؛ اشك‌هايشان را پاك كردم و گفتم: گريه نكن خدا خواست كه شما يك جانبار بشويد و هر چه خدا خواست، همان مي‌شود.
- 5 سال از زندگي مشترك ما گذشته بود كه ابوالقاسم مجروح شد. آن روز ما در يك خانه‌ي استيجاري زندگي مي‌كرديم و هنوز هم بعد از سال‌ها ما نتوانسته‌ايم خانه‌اي تهيه كنيم.
- ابوالقاسم در عمليات كربلاي 5 از ناحيه‌ي كمر بر اثر اصابت خمپاره‌ي 60، 75% جانباز شد و اين درد و رنج را سال‌هاست كه تحمل مي‌كند. - از جوانان مي‌خواهم انقلاب ما را هيچ وقت فراموش نكنند و شهدا را الگوهاي مناسبي براي زندگي خود بدانند؛ از جانبازان و آزادگان ياد كنند و به خانواده‌هاي شهدا اهميت بدهند و در تمامي صحنه‌هاي نظام حضور فعال و گسترده‌اي داشته باشند.

راوي:حکيمه بابايي

منبع:ماهنامه سبزسرخ    


 
 
سه شنبه 12 بهمن 1389  8:39 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان

_ دي ماه سال 1361 همراه [شهيد] رضا چراغي به منزل آمدند و صحبت‌هايي صورت گرفت. آن روز به من گفت: من دايماً در جبهه هستم طوري كه تا 6 ماه نمي‌توانم به خانه بيايم و از مجروحيت خود صحبت كردند كه پاي چپ ايشان خيلي اذيت‌شان مي‌كند... من چيزي نمي‌گفتم در پايان خود را معرفي كرد كه نام من سيدمحمدرضا دستواره است و تازه آن موقع بود كه من مسأله سيادت ايشان را متوجه شدم و به اصطلاح گل از گلم شكفت. چرا كه شرط من براي ازدواج جبهه رفتن و سيادت بود.
_ مراسم عقد را در محضر امام (ره) برگزار كرديم. وقتي خطبه عقد خوانده شد حضرت امام (ره) با سخن خاص و با تحكم فرمودند: با هم خوب باشيد. اين جمله در تمام لحظات زندگي با ما بود و هرگز از هم دلگير نمي‌شديم. اگر اختلاف سليقه‌اي بود و مسأله‌اي پيش مي‌آمد سريع مطرح مي‌شد «با هم خوب باشيم.»
_ مهريه را 14 سكه گرفتيم به نيت چهارده معصوم اما خانواده حاج رضا مبلغي پول نيز به آن اضافه كردند قرار گذاشتيم دوشنبه‌ها و پنج‌شنبه‌ها را روزه بگيريم و هم چنين شب‌هاي چهارشنبه دعاي توسل بخوانيم. مراسم ازدواج ما چون مقارن با ايام شهادت برادر رضا چراغي بود به صورت يك مهماني ساده برگزار شد 40 الي 50 نفر مهمان داشتيم من با مانتو و شلوار قهوه‌اي رنگ در مراسم حاضر شدم.... نه اين كه شرايط حاضر نبود، مي‌توانستيم بسيار مجلل‌تر بگيريم. حتي ناتواني‌هاي مالي هم در اين حد نداشتيم.
_ زندگي مشترك ما سه سال و دو ماه طول كشيد. حدود يك ماه يا 20 روز پس از ازدواج، من عازم جنوب شدم. البته به خط مقدم نرفتم ولي جايي رفتم كه نزديك به خط بوديم و در تهران نبودم تا شاهد مسايلي باشم كه باعث ناراحتي‌ام شود
_ قبل از به دنيا آمدن مهدي يادم است هواپيماي عراقي كه براي بمباران اسلام‌آباد غرب آمده بود آن‌قدر به ما نزديك بود كه ما خلبان آن را مي‌ديديم.
سخت‌ترين و در واقع شيرين‌ترين لحظات آن روزها لحظاتي بود كه مارش عمليات را مي‌زدند لحظاتي كه واقعاً هر لحظه احساس مي‌كرديم حالا نوبت كيست؟ چون بعد از هر عملياتي يك خانواده اسباب‌كشي مي‌كرد و به تهران مي‌آمد. روي اين حساب بعد از هر عمليات همه به هم نگاه مي‌كرديم اين آخرين نگاه است و شايد آخرين روزهايي باشد. كه كنار هم هستيم.
حتي يادم هست براي عمليات مهران وقتي مارش عمليات را زدند، ما در فكر بوديم كه حالا نوبت كيست كه خبر شهادت شهيد ممقاني را آوردند خانم ممقاني با حالت حزن و اندوه خاص از ما جدا شدند هيچ فكر نمي‌كردم سه روز بعد من از آن‌جا بيايم. چون فكر مي‌كردم انتخاب صورت گرفته است و ديگر انتخابي در كار نيست اما سه روز بعد من براي هجرت به تهران انتخاب شدم.
_ در نماز خيلي خضوع و خشوع داشت و اين خيلي بر من تأثير گذاشت خدا مي‌داند كه گاهي در نماز از شدت گريه شانه‌هايشان تكان مي‌خورد و از خدا كمك مي‌خواستند در اين زندگي و از اين كه در مسايل مادي غرق نشوند.
_ حدود 13 روز قبل از شهادت حاج رضا برادر كوچك ايشان به شهادت رسيد. حاجي خيلي ناراحت بود. چرا برادرش زودتر از او پر كشيده، در بهشت زهرا گفت: قبر كنار حسين را خالي بگذاريد. همين روزها صاحبش را مي‌آورند.
_ به من گفتند: مجروح شده است. 13 تير ماه سال 1365 بود. با توجه به تصوري كه داشتم مطمئن بودم وقتي به تهران برسم او را مي‌بينم. آن برادر كه به من خبر داد چون آدم راست‌گويي بود به او اطمينان داشتم و به من گفته بود به تهران كه بروم حاج رضا را مي‌بينم البته درست گفته بود اما من در تهران پيكر حاج رضا را ديدم.
_ وقتي پيكر رضا را ديدم انگار كه هيچ اتفاقي نيفتاده است. تمام صورتش را با گلاب شسته بودند تركش به ناحيه قفسه سينه اصابت كرده بود... سعي كردم همان طور كه خودش خواسته بود عمل كنم گويا به ايشان مسجل شده بود كه شهادت‌شان نزديك است. در وصيت‌نامه‌اي كه شب شهادتش خيلي با عجله نوشته بود يك جمله پر محتوا وجود داشت: «در تربيت اسلامي فرزندم كوشا باش»
_ هنوز حضور رضا را در خانه حس مي‌كنم. وقتي بيمار هستم خيلي به من سر مي‌زند. حتي وقتي به خانه‌اي در رسالت اسباب‌كشي كرديم ايشان به خواب ما آمد و چون خيلي با سليقه بود به منزل آمد و از چيدن اثاثيه خوشش آمده بود و گفت: اصلاً به اين خانه دل مبند من براي تو آن‌جا خانه بهتري در نظر گرفته‌ام....

 

منبع:نشريه قافله نور

 
 
سه شنبه 12 بهمن 1389  8:40 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان

*** معصومه از ازدواج فاميلي مي‌ترسيد. از اين‌كه بچه‌شان ناقص به دنيا بيايد. مي‌دانست كه براي مادرش سخت است كه دخترش را به يك چريك بدهد. پدر موافق بود ولي مي‌گفت: «اين آدم اهل ماندن در اين دنيا نيست. از آن روز كه اسماعيل از من خواستگاري كرد. يك سال و چند ماه گذشت. مدام برايم حديث مي‌آورد كه ازدواج فاميلي مشكلي ندارد. حتي افرادي را براي وساطت مي‌فرستاد. يك‌بار گفت: «معصومه خودت مي‌داني ملاك من براي انتخاب تو ظاهر و قيافه‌ نبوده. چيزي كه زياد پيدا مي‌شود دختر. اگر فكر مي‌كني اين قضيه منتفي است بگو كه ديگر من با اصرارم تو را اذيت نكنم.»
*** با خودم خلوت كردم. قبلاً حديثي خوانده بودم كه اگر خواستگاري برايتان آمد و با ايمان بود رد كردنش مفسده بدنبال دارد. هيچ دليلي براي رد كردنش به ذهنم نرسيد. گفتم: راضيم.
*** با اصرار او خيلي زود ازدواج كرديم. از اين‌كه با هم بوديم خوشحال بوديم. خوشحالي‌اي كه نا‌آرامي‌ آن موقع تهران هيجانش را بيشتر مي‌كرد.
*** سال 1358 تصميم گرفتيم به صورت رسمي عقد كنيم. مادرم مهر مرا بالا گفت.
تا حدااقل يك چيز اين ازدواج شبيه بقيه‌ي مردم باشد. اسماعيل هم گفت: تا اين‌جا به اندازه‌ي كافي دل مادرت را شكسته‌ام، براي من چه فرقي دارد؟ من چه زياد چه كمش را ندارم. راستي نكند يك‌باره مهرت را بخواهي شرمنده‌ام كني و من مهريه‌ام را قبل از اين‌كه در سند ازدواج ثبت كنند همه را به او بخشيدم. مراسم عروسي نيز خيلي ساده با غذاي دمپختك برگزار شد.اسماعيل ديگر پسر عمه‌ام نبود. از پسر عمه هم به من نزديك‌تر شده بود. شوهرم شده بود.
*** اولين فرزندمان ابراهيم در اهواز به دنيا آمد. به پسر دار شدنش خيلي مي‌نازيد. خوشحال بود. شايد از اين بابت كه زندگي آينده‌ي مرا تصور مي‌كرد و مي‌دانست اين پسر چه‌قدر به درد مادر تنهايش خواهد خورد. ابراهيم بچه‌ي بد اخمي بود. به شوخي به او گفتم: چه‌طور است كه اين بر خلاف خودت كه هميشه مي‌خندي اخموست دوستانش مي‌گفتند: شايد مي‌خواهد فرمانده شود. اخم فرماندهي است.
*** وقتي مارا به قم برد، خيلي تنها شدم. كپسول گاز گرفتن مصيبتي بود. از اسماعيل قول گرفتم، گاز خريدن با او باشد. هنوز چند روز نگذشته بود كه قولش يادش رفت. گذاشت و رفت. گفت: من تا اين كپسول گاز تمام نشده بر مي‌گردم. دو كپسول ديگر هم تمام شد او نيامد. يك‌بار گفتم اسماعيل بچه شير ندارد بخورد برو بگير و زود بيا. رفت و 4 روز بعد برگشت و با خنده گفت: اصلاً شما را يادم رفت. يك‌باره يادم افتاد كه من زن و بچه را گذاشته‌ام اين‌جا. وقتي براي اولين بار به مشهد رفتم از امام خواستم يك كم اين پدر و پسر آرام‌تر شوند. ابراهيم كم‌تر گريه كند و اسماعيل در خانه بند شود.
***خبر شهادتش صبح زود رسيد. فقط سكوت كردم. نه اشكي نه سر و صدايي مثل آدمي كه مدت‌ها منتظر خبري بود، وقتي خبر بد را بگويند ديگر حرفي براي گفتن نمي‌ماند يك ساعتي مات و مبهوت آن‌جا نشستم. زبانم كه باز شد پرسيدم اول به من بگوييد جسدش هست يا نه؟ وصيت نامه؟
***برايم نوشته بود اگر بهشت نصيبم شد منتظرت مي‌مانم. حالا من منتظر نوبتم نشسته‌ام تا اين‌قدر پشت درهاي باز بهشت انتظارم را نكشد. البته بد هم نيست بگذار يك‌بار هم او مزه‌ي انتظار را بچشد. همان‌طور كه من همه‌ي آن سال‌ها عادت كردم طعم تلخش را مزه مزه كنم.

راوي:معصومه همراهي

منبع:كتاب نيمه پنهان ماه شماره4    


 
 
سه شنبه 12 بهمن 1389  8:40 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان

 

نادعلي رضايي

 

- پنجم خرداد درست روز پنجم ماه رمضان هم بود. ساعت 9صبح زنگ در خانه به صدا درآمد. مي‌دانستيم آقاي رضايي است. با اشاره‌ي مادرم چادر سر كردم و رفتم در را باز كردم. آقاي رضايي بود؛ با همان نگاه اول ديدم با تصوراتم خيلي فرق دارد. اين جمله‌اش هيچ وقت از يادم نمي‌رود. گفته بود:« حداكثر عمر ما پاسدارها 5 سال است.» ‌اين مسئله را سه بار تكرار كرد. بعد نوشته‌اي را از لاي مجله‌ي پيام انقلاب بيرون آورد و شروع كرد به خواندن موارد دلخواهش. آن‌ها را در 10 بند تنظيم كرده بود. مثل: مقيد بودن به نظام جمهوري اسلامي ايران- اعتقاد به ولايت فقيه – عدم وابستگي گروهي- رعايت حلال و حرام الهي- احترام به بزرگ‌ترها و خانواده– شاغل نبودن- بدون اجازه‌ي شوهر بيرون نرفتن و ...
- روز عقد فرا رسيد؛ 14/6/1361. منزل ما براي مراسم آماده بود. من با مهريه‌ي 40 هزار تومان به عقد نادعلي درآمدم.
- آن روزها درست كردن غذا از بزرگ‌ترين مشكلات من بود. نادعلي هم كه به موضوع پي برده بود، به من دلگرمي مي‌داد و مي‌گفت:« غصه نخور! يادت مي‌دهم. » با اين كه آشپزي كردن مرد را دوست نداشتم، ولي چون بلد نبودم، از كمك و راهنمايي او استفاده كردم.
- اولين باري كه بعد از عروسيمان آماده‌ي اعزام به جبهه بود، لباس سپاهش را گرفتم و رفتم سر چاه شاليزاري كه موتورش روشن بود. نتوانستم خودم را كنترل كنم. شايد با اشك‌هايم لباسش را شستم. خيلي گريه كردم؛ نمي‌دانم چه‌قدر طول كشيد. نادعلي وقتي ديد دير كردم، آمد سر زمين و صدايم كرد. صحنه‌ي جنگ و تشييع جنازه و صداي تير و تفنگ و مجروحين و هزاران چيز ديگر مثل قطار از جلوي چشمانم مي‌گذشت. هر چه مي‌خواستم خودم را قانع كنم، نمي‌توانستم. به خودم گفتم: مگر مي‌شود از توي آن خمپاره و آتش، آدم سالم هم برگردد؟ همه چيز را تمام شده مي‌دانستم. 2 روز بعد براي آموزش مجدد به چالوس رفت و يك هفته آن‌جا بود.
- موقع رفتن، هيچ وقت نمي‌گذاشت بدرقه‌اش كنم. چند بار اعتراض كردم: اقلاً يك نگاهي به پشت سرت بكن. مي‌گفت: «نه مي‌ترسم چشمم به نگاه منتظر شما بيفتد و پايم سست شود و از اين‌جا تا كردستان راه زيادي است، اين نگاه تا آن‌جا آزارم مي‌دهد.»
- آخرين بار گفت: منتظر من نمان! برنمي‌گردم. بچه‌هايم را خوب تربيت كن! مسايل اسلامي را به آن‌ها ياد بده. سعي كن به تحصيلات عالي برسند. به آن‌ها بگو هدفم چه بود. مواظب حجاب رقيه باش. اين بادگير و لباس سپاه را هم برگردان به سپاه. اين كتاب‌ها هم مال دوست‌هايم است. هر كدام را به صاحبشان برسان.
- اسير كومله شد. وقتي اين خبر را شنيدم، شوكه شدم. خيلي شكنجه‌اش كردند و بعد از 11 روز اسارت او را به شهات رساندند. پيكرش را به قائم‌شهر آوردند. چون بدنش زخم زيادي داشت، نتوانستند غسلش بدهند و با تيمم او را كفن پوشيدند و به سردخانه‌ي بيمارستان بردند.
- پيكرش را در حسينيه شهداي كلاگر محله به خاك سپرديم. رقيه كه وابستگي شديدي به پدرش داشت، بعد از شهادت نادعلي تا مدت‌ها تب داشت و هر چه دكتر مي‌برديم، اثري نداشت تا بالاخره شهادت پدرش را باور كرد.

راوي:زينب السادات ياوري

منبع:كتاب زندگي در نامه    


 
 
سه شنبه 12 بهمن 1389  8:40 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان

مادرش گفته بود دختر به ارتشي نمي‌دهد و او فكر مي‌كرد واقعاً نمي‌دهد. ساده بود. جوان بود و فكر مي‌كرد دنيا طوري ساخته شده كه آدم‌ها هميشه مي‌توانند همان كاري را بكنند كه مي‌خواهند.
ساده بود و جوان بود؛ چرا كه از اين ارتشي خوشش آمده بود چون تا يك هفته قبل فكر مي‌كرد مي‌خواهد درس بخواند، برود دانشگاه اما حالا نمي‌خواست. حالا مردش را ديده بود و مي‌خواست كنارش زندگي كند.
براي اولين بار برايش نامه نوشت:
سلام عباس جان! فكر نمي‌كردم روزي آن‌قدر از هم دور بشويم كه بخواهم برايت نامه بنويسم.... اين اولين بار بود كه بدون تو مي‌آمدم شيراز؛ بدون تو برايم جهنم است. عباس تو را به خدا بگذار بيايم بوشهر، حداقل زياد هم نتواني بيايي، هفته‌اي يك‌بار كه مي‌توانيم هم‌ديگر را ببينيم. دست كم غذا برايت درست مي‌كنم، جان مهناز بگذار بيايم. تحمل دوريت برايم خيلي سخت است. بهم تلفن كن. منتظر نامه‌ات هستم. مهناز تو
و بعد از چند روز جواب نامه‌اش آمد.
خاتون من، مهناز خانوم گلم سلام، بگو كه خوب هستي و از دوري من زياد بهانه نمي‌گيري براي من هم نبودن تو سخت است ولي چه مي‌شود كرد جنگ، جنگ است و زن و بچه‌ هم نمي‌شناسد.
نوشته بودي كه دلت مي‌خواهد برگردي بوشهر. مهناز به جان تو كسي اين‌جا نيست .... زياد غصه نخور همه چيز خيلي زود درست مي‌شود،‌ دوستت دارم خيلي زياد مواظب خودت باش.
همسرت عباس مهر 1359
نشسته بودم پشت فرمان. چراغ داخل اتومبيل روشن است. قرآن كوچكي را باز كرد و مي‌خواند؛ چشم‌هايش خيس است. كسي به پنجره بسته‌ي ماشين مي‌زند. عباس سر بلند مي‌كند تبسمي مي‌كند. مادر مهناز است مي‌گويد: چرا تو ماشين نشستي و عباس سر به زير مي‌گويد: «طاقت ندارم گريه‌هاي مهناز را ببينم. »
مادر دوباره مي‌گويد: «بيا بالا مشتلق بده به دنيا آمد، عباس با تمام صورتش خنديد. قرآني را كه تو دستش است، مي‌دهد به مادر. دوربين فيلم‌برداري را برمي‌دارد و پله‌ها را سه تا يكي مي‌رود بالا.
روزي سي و يكم تيرماه 1361 عباس دوباره مي‌نويسد:
ساعت سه صبح است تا يك ساعت ديگر بايد گردان باشم. امروز پرواز سختي داريم مي‌دانم مأموريت خطرناكي است حتي حتي ممكن است ديگر زنده برنگردم؛ اما من خودم داوطلبانه خواسته‌ام كه اين مأموريت را انجام بدهم. تا دو ماه ديگر از اين جنگ دو سال مي‌گذرد. ....
به عباس پسرعموي همسرش هم گفتم. گفتم دلم مي‌خواهد اگه اتفاقي برايم افتاد، تو به خاطر نسبتي كه با مهناز داري، خودت خبر رو به اون بدي ....
مهناز از 7 صبح منتظر عباس بود. اما وقتي پسرعمويش عباس را جلوي در خانه ديد، بي‌اختيار پايش سست شد. ديگر نمي‌توانست بايستد. همان‌جا نشست و زد زير گريه.
سال‌ها گذشته است. اين‌بار مهناز براي عباس مي‌نويسد:
ملكه‌ي تو ديگر لبي براي خنديدن نداشت؛ حتي حوصله‌ي خودم را هم ندارم. تو نيستي و همه‌ي چيزهاي خوب ارزشش را برايم از دست مي‌دهد. دنبال قضاياي حقوق و اين حرف‌ها هم نرفتم. مو به تنم راست مي‌شد كه بخواهم از خون‌بهاي تو حرف بزنم ....
تمام حرفم اين است كه به تو بگويم در اين دنياي بزرگ هيچ زني نيست كه شوهرش را دو بار روي شانه‌هايش تشييع كرده باشد. كاش بتواني بفهمي عباس حمل تابوتي به سبكي پر، چه‌قدر سخت است. من و امير اين سنگيني را در سكوت با هم تقسيم كرديم. بي‌آن كه از قبل چيزي به هم گفته باشيم.
دلم مي‌خواهد همه چيز دروغ باشد و تو هنوز زنده باشي. در تابوت دوباره باز شود و ما تو را ببينيم كه از خوابي دراز و دور بيدار مي‌شوي و به ما لبخند مي‌زني.....

راوي:نرگس خاتون (مهناز) دليرروي فرد

منبع:كتاب آسمان_دوران به روايت همسرشهيد  
 
 
سه شنبه 12 بهمن 1389  8:41 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان

 

محمد روشني

 

*** سال 1348 همراه و همسفر محمد شدم. گرچه آن روز نمي‌دانستم او سرچشمه‌ي رحمت الهي است؛ اما اعتقادات و رفتار اسلامي‌اش باعث شد هم‌قدم او در جاده‌ي زندگي شوم و خداوند چهار عطيه‌ي الهي را به ميمنت اين ازدواج نصيب من كرد و بعد از مدتي دو امانتش را از من پس گرفت.
*** محمد مرد مبارزه بود. سال 1352، خانه‌ي كوچك و محقري داشتيم كه ديوارهاي آن تا نيمه از رطوبت نمناك بود و با موكت خانه را فرش كرده ‌بوديم. در آن شرايط سخت محمد به حمايت از امام (ره)، فعاليت انقلابي‌اش را آغاز كرد و بارها دستگير و شكنجه شد.
*** آخرين بار كه محمد تماس گرفت، گفت: « رضايت مي‌دهي ؟ » گفتم: « براي چه ؟ » گفت: « براي شهادت... » من نمي‌خواستم در مورد اين موضوع صحبت كنم. اصرار كرد و من بي‌اختيار گفتم: « به شرط آن‌كه مرا از دعاي خيرتان بي‌بهره نكنيد. » يك‌باره با صداي بلند خنديد. صداي دوستانش را شنيدم كه پرسيدند: خانمت چه گفت كه اين‌قدر خوشحال شدي و محمد پاسخ داد: « امروز نامه‌ي شهادتم امضا شد و من به زودي به آرزويم مي‌رسم. » اندك زماني نگذشت كه محمد در عمليات فتح‌المبين پر كشيد و مرا تنها گذاشت.
*** محمد كه از ميان ما پر كشيد، احمد هم قصد سفر كرد. راضي نبودم. گفتم: ‌« بمان. بچه‌ها نياز به مراقبت دارند.» گفت: « مادر ما اگر دست روي دست بگذاريم اوضاع كشور ما بدتر و وخيم‌تر از فلسطين مي‌شود. اسلام در حال حاضر نياز به حمايت ما دارد. مادر جان اجازه بده تا من بروم. من از تو اجازه‌ي ميدان مي‌خواهم، مگر من از علي‌اكبر (ع) رشيد‌ترم. تازه مگر بابا كه به جبهه مي‌رفت به او نمي‌گفتي شفاعت يادت نرود. اگر من شهيد شوم از بابا مي‌خواهم كه قولش را به شما فراموش نكند. مادر اگر من در بستر بميرم حتماً شما هم شرمنده خواهيد شد و بايد پاسخ‌گو باشيد. »
به ايمان او اعتقاد داشتم. او از 12 سالگي به معرفت خواندن نماز شب دست يافته بود. ديگر كلامي نگفتم. احمد رفت و مدتي بعد پيكر بي‌جانش به روي دست‌هاي مردم به خانه بازگشت. حالا من هر روز و شب به ياد آن دو سفر كرده قرآن مي‌خوانم تا كمي دلم آرام گيرد...

راوي:كبيري _ همسر شهيد

منبع:ماهنامه سبزسرخ    


 
 
سه شنبه 12 بهمن 1389  8:41 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان


محمدعلي روغنيان

با شروع انقلاب فعاليت انقلابي من هم شروع شد. جلسه مي‌گذاشتيم، تظاهرات مي‌رفتيم و بعضي اوقات لاستيك جمع مي‌كرديم و آتش مي‌زديم. چند تا همسايه داشتيم كه با هم فعاليت مي‌كرديم و گروه خوبي را تشكيل داديم.
بعد از انقلاب كه جنگ شروع شد، فعاليتم هم بيشتر شد. يك روز ايام موشك‌باران دزفول بود كه موشكي كنار منزل پدري‌ام خورد. رفتم بيرون ديدم كه يكي از همسايه‌ها كه با هم بوديم، سرش از تنش جدا شده، چادرم را انداختم رويش و كمك كردم كه جنازه با آمبولانس منتقل شود.
باز يك موشك به پل قديم دزفول اصابت كرد. خواهرم هم در آن‌جا مجروح شده بود. زانوي پايش تا مچ پا شكافته شده بود. بغلش كردم گذاشتم داخل آمبولانس و منتقلش كردم بيمارستان. زخم خواهرم سطحي بود. داخل بيمارستان بستري‌اش كردم و رفتم سراغ بقيه‌ي مجروحان. آن روز تعداد شهدا خيلي زياد بود. براي شستن خواهرهاي شهيد آستين را بالا زدم و با همكاري چند تا از خواهران شروع كرديم به شستن پيكر شهدا. واقعاً روز سختي بود؛ مريض شدم. فشار خون و سرگيجه گرفتم كه دكترها گفتند به خاطر خستگي و فشار عصبي است.
- در مصلاي دزفول فعاليت خواهران زياد بود؛ آشپزخانه‌ي فعالي داشتيم. كيسه كيسه آرد مي‌آوردند، كلوچه مي‌پختيم، غذا درست مي‌كرديم و بسته‌بندي مي‌كرديم؛ رزمنده‌ها از سراسر كشور مي‌آمدند، پذيرايي مي‌شدند و مي‌رفتند. ديگ ما هميشه روي گاز بود. كار ما از صبح تا آخر شب ادامه داشت. زمستان و تابستان براي ما فرقي نداشت، مرتب براي جبهه كار مي‌كرديم.
- دايي همسرم به آيت‌الله قاضي گفته بود كه مي‌خواهيم براي محمدعلي، همسري مذهبي، مومن و خانواده‌دار پيدا كنيم كه با جانبازي او هم كنار بياد. كه آيت‌الله قاضي خانواده‌ي ما را معرفي كرد. خواستگاري كه آمدند، پدرم به من گفت: «‌مي‌داني كه محمدعلي جانباز است و يك پا ندارد، در انتخاب دقت كن كه در زندگي آينده دچار مشكل نشوي. » در جواب پدر گفتم: « افتخار مي‌كنم كه با جانباز زندگي كنم. » بله‌برون و سفره‌ي عقد را با هم گرفتيم؛ مهريه‌ام يك جلد كلام‌الله مجيد و يك زيارت مكه بود. ازدواج ساده‌اي داشتيم، بچه‌هاي سپاه و اهالي محل را دعوت كرديم و شامي داديم و اين شروع زندگي مشتركمان بود.
- هر وفت كه مرخصي مي‌آمد، روز سوم بهش مي‌گفتم نمي‌خواهي بري؟ تا كي مي‌خواهي مرخصي بماني؟ هم‌سنگرهايش بهش مي‌گفتند: تو تازه ازدواج كردي، چه‌طور دلت مي‌آد زنت را تنها بگذاري؟
- ماه رمضان بود، باردار بودم. داشتم سبزي پاك مي‌كردم‌؛ دايي همسرم آمد، گفت: « دايي روزه هستي؟ » گفتم: « بله » چيزي نگفت و رفت. به مادر شوهرم گفتم: « زن عمو، چرا دايي آمد و رفت؟ » ده دقيقه بعد دايي برگشت. گفت: « دايي، خانه را مرتب و تميز كن مهمان داريم. » گفتم: قرار است محمدعلي بيايد، گفت: تو فكرش نباش. مياد، خانه را مرتب كن و سبزي را جمع كن. نماز مغرب و عشا را خوانديم. مادر محمدعلي رفت بيرون از خانه. صداي شيونش بلند شد؛ دويدم دنبالش ببينم چي شده؟ دوستان و همسايه‌ها دورش را گرفته بودند. مثل اين كه همه مي‌دانستند و فقط ما نمي‌دانستيم. گفتم: چه خبر شده؟ گفتند: خدا صبرت بده.
- هر كسي مي‌آمد، طوري ابراز دلسوزي مي‌كرد و برخوردش طوري بود كه انگار من بدبخت شدم. مي‌گفتند: شما شش ماه است كه ازدواج كرديد. من از اين برخوردها ناراحت شدم و گفتم: مگر همسر من از علي‌اكبر امام حسين (ع) عزيزتر بود؟
- وقتي شهيد شد، پيكرش را آوردند دزفول. وقتي كه قرار شد شهيد را غسل دهند، گفتم همه برويد مي‌خواهم همسرم را خودم بشويم. باردار بودم. دايي همسرم گفت: نه همسرت را ببين و برو. هر چه اصرار كردم، نگذاشتند كه محمدعلي را بشويم. يك شيشه عطر و يك شيشه گلاب روي پيكر مطهر شهيد ريختم و با همسرم وداع كردم.
- زماني كه رقيه به دنيا نيامده بود، يك شب بعد از شهادتش آمد به خوابم، گفت: « مباركه » گفتم: چي مباركه؟ گفت: « دخترمون رقيه. » خودش اسم برايش انتخاب كرده بود.
خيلي بهانه مي‌گرفت؛ مي‌گفت بابام كجاست؟ كي مياد؟ شش سالش بود؛ كنار گلزار شهداي شهيدآباد بازي مي‌كرد، گفتم: « رقيه، بيا بنشين مي‌خواهم با تو حرف بزنم. » ديگر خواستم حقيقتش را به او بگويم. گفتم: « رقيه جان اين قبر پدرت است. »‌ گفت: بابام اين‌جاست؟ گفتم: ‌بله دخترم، پدرت شهيد شده و اين هم قبرش. دويد رفت. گفتم: كجا؟ گفت: به دوستانم بگم منم بابام شهيد شده، منم فرزند شهيدم. آن موقع مهد كودك مي‌رفت، يك روز خوشحال آمد و گفت: « مامان، تمامي دوستانم مي‌دانند كه باباي من شهيد شده. » بعد از اين جريان ديگر بهانه نمي‌گرفت. هر وقت شب برايش قصه مي‌گفتم؛ قصه‌ي امام حسين (ع) را مي‌گفتم، قصه‌ي رزمنده‌ها و پدرش را مي‌گفتم.
- هر وقت احساس مي‌كنم كه ناراحت هستم و يا نبودش را در زندگي حس مي‌كنم، صلواتي مي‌فرستم و وضو مي‌گيرم، نماز مي‌خوانم و يا در مجلس روضه شركت مي‌كنم.
- يك روز كنار مزارش نشسته بودم كه ديدم آقايي قبرهاي گلزار شهدا را يك به يك مي‌رود و فاتحه مي‌خواند؛ به من كه رسيد، گفت: « ببخشيد قبر " شهيد روغنيان " كجاست؟ » گفتم: همين‌جاست. فاتحه‌اي خواند و گفت: «‌خيلي خوش برخورد بود؛ يك روز ماشين يكي از بچه‌ها خيلي كثيف بود. گرفت و ماشين را حسابي تميز كرد. حتي داخل ماشين را هم جارو كرد. هر چي مي‌گفتيم شما فرمانده هستيد، اين كارها را نكنيد، گفت: من خاك پاي شما هستم فرمانده يعني چي؟ »
- از اول انقلاب بسيجي بودم؛‌ الآن هم هستم و هر كجا كه نياز باشد و ببينم انقلاب و ولايت فقيه در خطر است، در صحنه هستم. تا وقتي كه نفس دارم، در خدمت نظام هستم و اگر همسرم هم زنده بود، تا آخرين قطره‌ي خونش مقابل متجاوزان مي‌ايستاد.
بايد نداي رهبر را لبيك گفت، فرقي نمي‌كند ميدان جنگ چه زماني و كجا باشد.

راوي:ملکه قربان زاده

منبع:نشريه امتداد   -  صفحه: 55
 

 
 
 
سه شنبه 12 بهمن 1389  8:41 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان

 

رمضان علي زارع

 

_ منزل عمه‌ام مهمان بودم از آن‌جا كه رمضان‌علي با شوهرعمه‌ام، همكار بودند آن روز ايشان هم آن‌جا آمدند. آن طور كه عمه‌ام و بعدها خود رمضان‌علي به من گفتند. در جواب عمه‌ام گفت: ملاك و معيار در زندگي من چيزي فراتر از اين چيزهاست كه من آن‌ها را در او ديدم.
_ خودش بعدها به من گفت از افراد سخت‌كوش خوشش مي‌آيد. وقتي ديد من با همين وضعيت جسمي‌ام كيلومترها راه مي‌روم تا به محل كارم برسم برايش جالب بود.
_ معلم بودم. البته الان هم هستم ولي آن وقت‌ها، من براي تدريس به مدرسه ابتدايي روستاي كوتنا و تلوك قائم شهر مي‌رفتم. همين قدر بدانيد كه روستاي كوتنا تا مركز شهر، 5 تا 7 كيلومتر فاصله دارد. آن وقت‌ها اين طور نبود كه هر لحظه ماشيني از كنارت عبور كند. بيش‌تر روزها، من اين مسافت را پياده مي‌رفتم و برمي‌گشتم شايد هيچ كس باورش نمي‌شد پاهايم قطع است. آن وقت‌ها حتي پاي مصنوعي هم نداشتم و روي استخوان راه مي‌رفتم.
_ اولين بار كه به منزل ما آمد تنها بود به او گفتم: چرا تنها آمدي؟ گفت خودم خواستم تنها بيايم دوست داشتم قبل از خواستگاري رسمي، چند موضوع را با شما در ميان بگذارم. اولين جمله‌اش اين بود كه من در اين دنيا مستأجرم. خيلي به روز پايان اجاره نشيني‌ام باقي نمانده. شايد يك ماه، شايد هم دو ماه. با اين شرايط موافقي يا نه؟ گفتم شما بايد شرايط مرا قبول كني من يك دختر معلول هستم آيا مي‌توانم زن يك رزمنده باشم. گفت: من براي همين مي‌خواهم با تو ازدواج كنم چرا نتواني؟
گفتم من حاضرم هر جاي دنيا كه مي‌روي و هر نقطه ايران كه بخواهي بيايم ولي خواهش مي‌كنم به من نگو معلمي را كنار بگذارم. كمي مكث كرد و گفت من چنين قصدي ندارم ولي دوست دارم بدانم چرا معلمي برايت تا اين اندازه مهم است؟
گفتم: من براي به دست آوردن اين موقعيت سختي‌هاي زيادي را متحمل شدم، دوست ندارم به راحتي آن را از دست بدهم. بعد از خواستگاري هيچ كس باورش نمي‌شد كه يك رزمنده به خواستگاري يك دختر معلول آمده باشد.
_ رمضان‌علي 12 ارديبهشت به همراه خانواده‌اش به خواستگاري‌ام آمد و در تاريخ 27 ارديبهشت با هم به تهران رفتيم و خطبه عقد ما را مقام معظم رهبري كه آن زمان رئيس جمهور بودند جاري كردند.
او مي‌گفت: يك سال پيش نوبت گرفتم كه در چنين روزي خطبه‌ي عقدم خوانده شود. همه كارهايش از قبل برنامه‌ريزي شده بود. آدم منظمي بود. يكي از بهترين خاطراتم مربوط به روز عقدمان است. خيلي خوشحال بودم كه رئيس جمهور كشورم دارد خطبه‌ي عقدم را مي‌خواند پيش خودم گفتم من روستايي كجا و اين افتخار كجا؟
_ نزديك به 10 ماه با هم بوديم. البته در طول اين مدت هميشه جبهه بود. چند بار هم مجروح شده بود. آخرين باري كه مجروح شد 27 روز مرخصي داشت ولي 5 يا 6 روز بيش‌تر نماند. من مخالفت كردم حتي به او گفتم اگر مرا دوست نداري لااقل به پدر و مادرت رحم كن، ناراحت شد و گفت: مگر قبلاً جبهه مي‌رفتم تو بودي كه من الان به خاطر دوست نداشتنت بروم؟ اين چه حرفي است كه مي‌زني. من تو را دوست دارم و اين را بدان در آن دنيا به من تعلق داري. آن شب خيلي گريه كرد كه قرآن بخوانم و اين كه بعد از او براي گرفتن هر تصميمي آزادم.
_ اصلاً انتظار نداشتم او به شهادت برسد پيش خودم مي‌گفتم خدا او را براي نگهداري از من فرستاد و او شهيد نخواهد شد. براي همين وقتي آمدند عكس او را براي تشييع پيكرش بگيرند باورم نمي‌شد رمضان‌علي شهيد شده باشد.
وقتي خدا او را براي شهادت انتخاب كرد بر عدالتش پي بردم. اگر شهيد نمي‌شد حقش از بين مي‌رفت...

راوي:سکينه عبدي

 

منبع:ماهنامه سبزسرخ   -  صفحه: 3

 
 
سه شنبه 12 بهمن 1389  8:42 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان

***ساعت 6 بعدازظهر آخرين ماه بهار آمد با لباس سبز سپاه. بعد از سلام و عليك گفت: « برنامه‌ام اين نيست كه از جبهه برگردم حتي ممكن است بعد از اين جنگ بروم فلسطين يا هر جاي ديگر كه جنگ حق عليه باطل باشد... » بالاخره روز موعود رسيد. تنها خريد عقد ما يك حلقه‌ي طلا به قيمت 900 تومان براي من و يك انگشتر عقيق براي مهدي و من با مهريه‌ي يك جلد كلام الله مجيد و 14 سكه‌ي طلا به عقد او درآمدم.
*** سه ماه بعد از عقدمان مهدي گفت: « بيا اهواز تا بتوانم بيشتر ببينمت. » پدرم قبول كرد. اما مادرم آن‌قدر از رفتن بدون تشريفات و عروسي من ناراحت بود كه چند روز غذا نخورد. من هم برايم سخت بود كه از آن‌ها جدا شوم، اما چاره‌اي نداشتم و بايد همراه و هم‌قدم مهدي مي‌ماندم.
*** اولين فرزندم روز تاسوعا به دنيا آمد. به سفارش پدربزرگ نامش را ليلا گذاشتيم. اما مهدي به ديدنم نيامد. مدام گريه مي‌كردم. دلم مي‌خواست در اين لحظات به ديدنم بيايد يا حداقل تلفن بزند. بالاخره بعد از 10 روز تلفن زد و من هم بي‌اختيار عقده‌ي دلم را باز كردم. چهل روز بعد آمد. نه گلي، نه كادويي. بهت زده نگاهش كردم. فكر مي‌كردم شهيد شده. نگاهي به ليلا انداخت و كمي با من حرف زد. آرام شدم. اما بعد از رفتنش باز هم بي‌قرار بودم. رفتم حرم حضرت معصومه (س) و يك دل سير گريه كردم. خيال مي‌كردم تحويلم نگرفته....
***دو سال در اهواز زندگي كردم. به مهدي خو گرفته بودم. روز عاشورا ما را در قم گذاشت و گفت مي‌خواهد به جبهه‌ي غرب برود. حس غريبي به من گفت: اين آخرين ديدار است. شب در جمع خانوادگي گفت: « خسته شده‌ام، مي‌خواهم شهيد شوم. » چيزي نگفتم. صبح روز بعد هر دو با هم به حرم رفتيم. بعد مرا به خانه رساند. خانه‌اي كه هيچ‌وقت ديگر به آن بازنگشت.
*** شب خانم همت و باكري سيم تلويزيون را كشيدند. اما من نفهميدم براي چه. صبح خواهرم آمد دنبالم. انگار تمام بدنم مي‌لرزيد. عكس مهدي و مجيد بر سر خيابان بود. سعي مي‌كردم گريه نكنم. تمام مدت بالاي سرش ماندم. وقتي توي خاك مي‌گذاشتند، وقتي تلقين خواندند، وقتي رويش خاك ريختند.
بچه‌هاي سپاه توي سر و صورتشان مي‌زدند اما من آرام نگاه مي‌كردم. و مدام با خودم مي‌گفتم: «چرا نفهميدم كه شهيد مي‌شود.»
*** خوابم تعبير شد. قبل از مراسم خواستگاري خواب ديدم: همه جا تاريك است. بعد از يك گوشه انگار نوري بلند شد. درست زير منبع نور تابوتي بود روباز. جنازه‌اي آن‌جا بود با لباس سپاه. با آن‌كه روي صورتش خون خشك شده بود بيش‌تر به نظر مي‌آمد خوابيده باشد تا مرده. جنازه تا كمر از توي تابوت بلند شد. نور هم با بلند شدن او جا به جا شد. حركت كرد تا دوباره بالاي سرش ايستاد.
وقتي كنار تابوت مهدي ايستادم. يقين يافتم كه چهره‌ي آن شهيد داخل تابوت در خوابم، اوست...

راوي:منيره ارمغان _ همسر شهيد

منبع:كتاب نيمه پنهان ماه شماره5  
 
 
سه شنبه 12 بهمن 1389  8:42 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان

- من پانزده سال و هفت ماه سن داشتم و ايشان هم نوزده سال داشتند. ما در مشهد بوديم. پدرم روحاني بودند و در مسجد مباحثه مي‌كردند. آقاي سعيدي هم آن‌جا بود. آقاي سعيدي خيلي اهل مزاح و خوش محضر بودند. آن روزها در حوزه به متاهلها 60 تومان شهريه مي‌دادند. خدا رحمت كند هم مباحثه‌اي حاج آقا آن‌جا بودند و آقاي سعيدي به خنده مي‌گويند: «خوش به حال آن‌هايي كه هم زن دارند و هم شهريه‌ي بيشتري مي‌گيرند.» آن آقا مي‌پرسند مگر شما ازدواج نكرده‌ايد؟ آقاي سعيدي مي‌گويند نه. آن آقا مي‌گويند: اين حاج آقا دختر دارند. آقاي سعيدي اصرار كرده بودند كه حاج آقا! شما دختر داريد؟ پدرم هم گفتند: دختر دارم ولي به درد شما نمي‌خورد. خيلي سن ندارد. خلاصه با همين شوخي‌ها ايشان خواهرشان را فرستادند به خانه‌ي ما. دو ماهي كشيد تا مادرم راضي شد. بالاخره ما را عقد كردند. آقاي سعيدي چيزي نداشتند ما هم نداشتيم ولي يك خرده وضعمان بهتر بود و بعضي چيزها را خود حاج آقا برايمان تهيه كردند و در خانه‌ي پدر من زندگي مي‌كرديم. حاج آقا مي‌گفتند همين جا باشيد. خيال مي‌كنم يك پسر ديگر هم دارم. خلاصه همه چيز به عهده‌ي حاج آقا بود تا بعداً‌ كه آمديم قم در اين فاصله هم صاحب يك دختر شديم.
- اولين بار آية‌الله سعيدي مبارزه را از مراسم شهداي مؤتلفه آغاز كردند. مجلسي براي شهيد بخارايي و بقيه‌ي دوستانشان گرفته بودند و آقاي سعيدي سخنراني مي‌كنند. مأموران مي ريزند كه ايشان را بگيرند. منزل آية‌الله مرعشي بودند و ايشان مانع مي‌شوند و مي‌گويند بگذاريد اين‌ها بروند خانه‌هايشان و به آقاي سعيدي هم مي‌گويند يك كمي احتياط كنيد. چند بار هم مأموران مي‌فهمند كه آيةالله سعيدي دارند سخنراني مي‌كنند. آقاي سعيدي خيلي بچه‌ي زرنگ و باهوشي بود. به مأموران مي‌گويد كه سخنراني نمي‌كند، دعاي كميل مي‌خواند. خلاصه آقاي مرعشي نگذاشتند اين‌ها را بگيرند.
آن شب آقاي سعيدي كه آمدند خانه گفتم: «من تازه 7 روز است كه وضع حمل كرده‌ام و شما رفته‌ايد آن‌جا براي سخنراني و من دارم غصه مي‌خورم و جان در بدن ندارم. شما چرا اين كارها را مي‌كنيد؟» ناراحت بودم. يك وقت مي‌ديدي شب، نصف شب مأموران مي‌ريختند توي خانه. من گلايه مي‌كردم كه چند تا بچه داريم. شما هم يك كمي رعايت كنيد و خلاصه حسابي درد دل مي‌كردم. خدا رحمت كند آقا سعيدي هيچي نگفتند.
صبح مي‌خواستم صبحانه درست كنم. ديدم آقاي سعيدي دارند لبخند مي‌زنند. پرسيدم: قضيه از چه قرار است؟ گفتند شما كه مي‌گوييد چرا اين كارها را مي‌كني، ديشب خواب ديدم مجلسي برگزار شده اسم يك آقايي را هم گفتند كه الان يادم نمي‌آيد. ايشان گفت اين آقا گفت سعيدي بيا پهلوي من بنشين. من پهلويشان نشستم و ايشان گفتند سعيدي من ديشب حضرت امام حسين (ع) را در خواب ديدم كه به من فرمودند به سعيدي پيام بده كه با ما باش ما از تو نگهداري مي‌كنيم. آقاي سعيدي گفتند ببينيد امام حسين (ع) به من بي‌لياقت بگويند از تو نگهداري مي‌كنيم و من كاري نكنم؟ من گفتم ديگر حرفي نمي‌زنم و هر كاري را كه صلاح مي‌دانيد، بكنيد. از آن روز به بعد ديگر هيچ نمي‌گفتم.
- يك بار هم در آبادان سخنراني كردند كه ايشان را گرفتند و چند روزي بيشتر در زندان نبودند. چون مردم ريخته بودند كه ايشان را آزاد كنند. بعد هم در تهران دستگير شدند كه دو سه ماهي حبس بودند. آن روزها هنوز شكنجه و برنامه‌هايي كه بعد بر سرشان آوردند، در كار نبود و آزادشان كردند ولي بعدها خيلي اذيتشان مي‌كردند كه دست از امام (ره) بردارند. شب‌هاي شنبه هم كه منبر مي‌رفتند و من توي خانه به خودم مي‌لرزيدم كه حالا چه اتفاقي خواهد افتاد. بار آخر هم كه خودم خواب ديدم شاه با لباس افسري دارد اعلاميه‌هاي آقاي سعيدي را زير و رو مي‌كند. هر بار هم كه به آقاي سعيدي مي‌گفتم به من و به 9 تا بچه‌تان رحم كنيد، يك كمي احتياط كنيد، مي‌گفتند: بچه‌هاي من خدايي دارند، خودش مراقبت مي‌كند.
- آخرين بار كه براي ملاقات آيةالله سعيدي به زندان رفتم، دخترم طيبه در بغلم بود. همراه آقاي صالحي بودم. رفتم زندان و بعد از مدتي ديدم كه آمبولانسي از در زندان بيرون آمد. دختر بچه‌اي به من گفت كه يك آدم چهل ساله توي آمبولانس بود. ملاقات ندادند. آمدم خانه. آن‌جا محاصره بود. از بچه‌ها شناسنامه‌ي پدرشان را خواسته بودند. محمد آقا به همراه آقاي متبحري شناسنامه را بردند. آمبولانس پشت سرشان مي‌رود. محمد نمي‌دانست پدرش شهيد شده. در وادي السلام متوجه مي‌شود چه بر سر پدرش آمده، نماز را آقاي متبحري خوانده و بعد هم دفنشان كرده بودند.
- بعد از پيروزي انقلاب در ديدارهايمان با امام (ره) ايشان هميشه مي‌گفتند كه آقاي سعيدي وظيفه‌اش را انجام داد. من در آن سال‌ها كسي را مثل آقاي سعيدي نداشتم كه آن‌طور مخلصانه در راه دين تلاش كند. خطبه‌ي عقد دخترم طيبه خانم و آقاي خاتمي را هم امام خواندند.

راوي:خديجه طباطبائي

منبع:مجله شاهد ياران    


 
 
سه شنبه 12 بهمن 1389  8:43 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان

عبدالله شريفي

*** هر از گاهي كه به خانه‌ي خواهرم مي‌رفتم، عبدالله هم مي‌آمد. من دانش‌آموز دوره‌ي راهنمايي و او دانشجوي كارشناسي زبان انگليسي بود. زبان انگليسي من افتضاح بود. عبدالله هم مهربانانه مشكلات درسي‌ام را حل مي‌كرد. اين آشنايي و تدريس تا پايان سال چهارم دبيرستان من ادامه پيدا كرد و عبدالله به خواستگاري‌ام آمد. صورتم از شرم سرخ شد.
*** دانش‌آموز دبيرستان بودم. حدود سال هاي 55- 1354 بود كه يك‌باره كتابي از دكتر شريعتي را به من داد و من كه از دنياي سياست بي‌خبر بودم، آن را به مدرسه بردم و به بچه‌ها نشان دادم. معلممان به طور اتفاقي آن را دستم ديد. تمام بدنش مي‌لرزيد. سريع من را به خانه فرستاد. وقتي عبدالله برگشت برايش ماجرا را تعريف كردم اما او فقط خنديد و گفت: « مگر نمي‌دانستي اين چه كتابي است؟ » آن روز متوجه شدم عبدالله...
*** من و عبدالله در شيراز بوديم كه هواپيماهاي عراقي بر خانه‌مان سايه افكند. نيمي از خدمت نظام وظيفه‌ي او مانده بود، بدون تعلّل راهي جبهه شد و خدمت هم كه به پايان رسيد، برنگشت. آن‌قدر جنگيد تا به خدا رسيد.
*** از خواب كه بيدار شدم، نبود. همه جا را گشتم اما نشاني از او نيافتم. خيلي دلم مي‌خواست بدانم كجا مي‌رود. تقريباً بيشتر شب‌ها بيرون مي‌رفت. مي‌دانستم در تأسيس كميته‌ي امداد امام (ره) دستي دارد اما تا بعد از شهادتش نمي‌دانستم او در تاريكي شب به نيازمندان كمك مي‌كرد.
*** خيلي نماز مي‌خواند. بعضي وقت‌ها از گريه‌هايش بيدار مي‌شدم. قرآن هرگز از او جدا نشد. خيلي كتاب مي‌خواند. خصوصاً كتاب‌هاي امام و شهيد مطهري. شايد امروز كسي باور نكند، اما نگاه عبدالله با نگاه امروز ما خيلي فرق داشت. انگار تمام ذرات وجودش به خدا ايمان داشت.
*** آخرين‌بار كه راهي شد، مي‌دانستم رفتني است. حتي يقين داشتم پيكرش در سردخانه‌ي ساري است. نگراني‌ام را به برادرزاده‌ام گفتم؛ اما خنديد. همان روز 2 نفر به خانه‌مان آمدند. از برادرزاده‌ام پرسيدم، اتفاقي افتاده. ناراحت بود. گفت: ستون پنجم حاجي را گرفته. گفتم: بگو شهيد شده و الآن در سردخانه‌ي ساري است. بالاخره آوردنش. دلم برايش تنگ شده بود. گفتم پيكرش را به اتاق مطالعه ببرند. اغلب اوقاتش را آن جا مي‌گذراند. دلم مي‌خواست در آخرين لحظات نيز آن جا باشد. با اصرار كنارش رفتم. در اتاق را بستم. پاهايم توان ايستادن نداشت. دو زانو كنارش نشستم و گفتم: « از خدا بخواه روز حشر با تو باشم... »
*** هنوز هم دلم برايش تنگ مي‌شود. براي نگاه مهربانش، براي... اما چاره‌اي نيست؛ اين دل بي‌قرار را با خواندن نامه و دست‌نوشته‌هايش آرام مي‌كنم. آرام كه نمي‌شود، فقط سكوت مي‌كند. كنار مزارش مي‌روم، آلبوم عكس‌ها را ورق مي‌زنم. به چهره‌ي ليلا و زينب كه دقيقاً مثل او هستند، خيره مي‌شوم و صبورانه داغ پرواز غريب او را تحمل مي‌كنم.

راوي:فاطمه رجب نژاد _ همسر شهيد

منبع:ماهنامه سبزسرخ   

 
 
سه شنبه 12 بهمن 1389  8:43 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها