پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان
كاظم حبيب
- مراسم خواستگاري در يكي از ايام نوروز انجام شد. كسي كه معرف ايشان بود، براي ما فردي مطمئن و قابل اعتماد به حساب ميآمد. ما به حرفهايي كه ايشان در مورد كاظم زده بود و تعريفهايي كه كرده بود، اعتماد كامل داشتيم. خود من هم روز خواستگاري از صحبتهايي كه بين ما رد و بدل شد، به صداقت عجيبي در وجود ايشان پي بردم. اما با تمام اينها بايد بگويم كه يك دليل خيلي مهمتر وجود داشت؛ و آن اين بود كه همسران خواهران ديگر من، همگي سيد و از فاميل بودند. ما هم خُب سيد بوديم و پدرم هم روحاني. براي همين، هم من، هم پدرم مايل بوديم همسر آيندهام از سادات باشد. زماني كه موضوع خواستگاري ايشان مطرح شد، تصميم داشتيم جواب رد بدهيم اما آن زمان اعتقادي كه به رزمندگان اسلام داشتيم، باعث شد كمي تأخير كنيم.
بالاخره تصميم گرفتيم جواب رد بدهيم. يك شب خواب ديدم در حياط منزل پدرم هستم كه يك دفعه تابلوي بزرگي كه رويش الله اكبر نوشته بود، جلوي چشمم روشن شد. در فكر بودم كه اين تابلو چيست؟ دوباره روشن شد. سرم را انداختم پايين و رفتم به سمت در حياط كه يك آقايي – يادم نيست پدرم بودند يا كس ديگري كه ايشان هم سيد بودند، گفتند: تو چرا ازدواج نميكني؟ گفتم: خوب شرايط من اينطور است و ايشان هم عام هستند. گفتند: مگر او امت پيغمبر (ص) نيست؟ گفتم: چرا گفت: مگر شيعهي حضرت علي (ع) نيست؟ گفتم: چرا گفتند: خوب دليل از اين بالاتر هم داريد؟ باز گفتم: نه ولي خوب، سيد نيستند! گفتند: سيد، اولاد علي (ع) است و اين هم زير ولايت علي (ع) است. اين را كه گفتند، از خواب پريدم. وقتي خوابم را براي پدرم تعريف كردم، ايشان بين نماز ظهر و عصر استخاره كردند و گفتند: داستان حضرت ابراهيم و هاجر آمده و خيلي سورهي خوبي است و اين شد كه ازدواج ما سر گرفت.
- بعد از مراسم عقد كاظم بلافاصله به لبنان رفت. دوم دبيرستان بودم و زمان عقد موقع امتحاناتم بود. در چند تا از امتحاناتم شركت نكردم و قرار شد بعداً امتحان بدهم. وقتي كاظم به مأموريت رفت، دوباره به مدرسه برگشتم و بقيهي امتحاناتم را هم دادم. موقع امتحانات شهريورماه بود كه كاظم آمد. آخرين امتحانم عربي بود. آن روز در اتاق مشغول درس خواندن بودم. كاظم خيلي وقتها براي اين كه غافلگيرم كند، آمدنش را خبر نميداد. يك دفعه ديدم در باز شد و آمد داخل. آنقدر خوشحال شدم كه گفتم نميروم امتحان عربي بدهم.
- بعد از عقد، كاظم يك سال و نيم به طور مداوم به مأموريت ميرفت و براي همين دوران عقد ما كمي طول كشيد. بعد از آن يك مجلس عروسي گرفتيم. آن شب چند تا از فاميل روي ميزها ميزدند. كاظم ناراحت شد و آمد پشت پرده و به خانمها گفت: لطفاً ساكت باشيد دلم نميخواهد سر و صدا كنيد! پرسيدم چرا اينطور فكر ميكني؟ گفت: شما نميدانيد هر لحظه كه ما اينجا شادي ميكنيم، در جبهه جواني به خاك ميافتد! شايد در بين اين افراد مادر شهيدي باشد كه دلش بسوزد. من قبول كردم و بعداً فهميدم در آن مجلس تعدادي خانوادهي شهيد بودند كه آن شب هنوز نميدانستند فرزندشان شهيد شده.
- ما ابتدا به خانهي كوچكي كه پدرش در بلوار فرودگاه خريده بود، رفتيم. كاظم از همان اول به فكر رفاه ما بود. بعد از مدت كوتاهي با پساندازي كه داشت و پول طلاهاي من كه فروختم و مقداري هم از خانوادههايمان قرض كرديم، توانستيم يك خانه در منطقهي مصطفي خميني از آستان قدس بخريم. هميشه در فكر بود كه ما چيزي كم نداشته باشيم. يك بار به او گفتم: من به تو شك ميكنم كه آيا ميتواند فكر تو اينقدر مادي باشد! چه خبر است كه هميشه ميگويي من ميخواهم براي شما اين كار و آن كار را بكنم! گفت: « من ميخواهم شما خيالتان راحت باشد و وقتي من نيستم، خانوادهام در حد گذران زندگي در رفاه باشند و محتاج اين و آن نشوند و گرنه من چشمم به هيچ چيز اين دنيا نيست. » با اينكه به لحاظ اقساط خانه گاهي از نظر مادي در فشار قرار ميگرفتيم، هيچ وقت اجازه نميداد از دفترچهي سپاه استفاده كنيم و ميگفت: از ما محتاجتر هم هستند.
- من معمولاً احساساتم را بروز نميدادم كه گاهي خودش هم به شك ميافتاد. يادم ميآيد يك روز كه خيلي دلتنگ بودم، مادرم آمد و گفت: توي خانه مينشيني كه چه بشود؟ آن روز در خانهي خواهرم روضه بود. گفت: آماده شو برويم روضه. گفتم: نه، من همين جا ميمانم ممكن است امروز و فردا كاظم بيايد. اما آنها اصرار كردند و خلاصه راضيام كردند و با زهرا دخترم آماده شديم و بيرون آمديم. در نيمهي راه ديدم كاظم دارد ميآيد. باز هم برگشتيم منزل و برايش چاي و ميوه آوردم. چند دقيقهاي گذشت كه يك دفعه گفت: عفت تو دلت برايم تنگ نميشود؟ گفتم: چرا! گفت: خب، بعضي از دوستانم را ميبينم كه ميگويند وقتي ما ميخواهيم برويم، يا موقع آمدنمان، زنهايمان خيلي گريه ميكنند. گفتم: خب من نميخواهم گريه كنم! به هر حال آنقدر سر به سرم گذاشت كه من هم شروع كردم به گريه كردن و بعد هر چي ميخواست آرامم كند، نميتوانست.
- كاظم كه از مأموريت آمد. همانجا دم در اتاق لباسهايش را درآورد و گذاشت و فوراً رفت حمام. خيلي عجله داشت. بعد لباس ديگري پوشيد و رفت. فقط گفت: اصلاً دست به اين لباسها نزن تا برگردم. وقتي رفت، با خودم گفتم، حتماً لباسهايش كثيف است و شايد فردا باز بخواهد به خط برود. از طرفي هم نگران بودم نكند زخمي شده باشد و براي اينكه من نفهمم، گفته به لباسهايم دست نزن. لباسها را برداشتم و وارسي كردم و توي وان انداختم. وقتي آب گرم را باز كردم، بخار بلند شد. يكباره بوي عجيبي حس كردم و حلق و گلويم شروع به سوختن كرد. دستها و صورتم هم به شدت ميسوخت. متوجه نشدم علتش چيست و گفتم شايد خودم حالم بد است. وقتي لباسها را پهن كردم و به اتاق برگشتم، ديگر از حال رفتم. خانمهاي اتاق مجاور آمدند و در زدند و گفتند بوي گاز خردل ميآيد؛ آن موقع فهميدم چي بود ... اسپند دود كردند و به من آب قند دادند و وقتي دكتر رفتم، دكتر گفت: فعلاً كه چيزي نيست نميتوانيم دقيقاً تشخيص بدهيم. وقتي كاظم برگشت، خيلي ناراحت شد و گفت: چرا لباسهايم را شستي، اينها شيميايي بودند و بايد سوزانده ميشدند. خلاصه بعد از آن مشكلاتم شروع شد.
- در آخرين ديدارمان گفت: عفت، من هميشه ميروم مأموريت ولي امروز از همين الآن دلم دارد براي همهتان تنگ ميشود. گفتم: هيچي نگو؛ يعني چي دلت تنگ ميشود؟ گفت: به خدا همين الآن كه دارم به بچهها نگاه ميكنم، دلم تنگ ميشود، نميدانم چرا؟ من هم كمي بغض كردم ولي چيزي نگفتم. كمي آرامش كردم و گفتم: حالا ميروي اما زودتر برميگردي و ما را هم ميبري. ديگر چيزي نگفت. وقتي ميخواست برود، دم در حياط كمي ايستاد و سرش را گذاشت روي چارچوب در، كمي مكث كرد و باز دوباره برگشت خداحافظي كرد و رفت. من هم آمدم پشت سرش داخل كوچه آب بريزم كه با دست اشاره كرد كه يعني كسي نفهمد كه من دارم ميروم مسافرت. اشاره كرد آب را همان توي خانه بريزم. آب را داخل حياط ريختم و رفتم دم در. تا سر كوچه كه سي، چهل متر فاصله داشت، همينطور كه ساك دستش بود، مرتب برميگشت و پشت سرش را نگاه ميكرد؛ اين آخرين خداحافظي ما بود.
راوي:عفت خدادادحسيني
منبع:كتاب كسي مثل خودش
سه شنبه 12 بهمن 1389 8:39 PM
تشکرات از این پست