پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان
مهرماه سال 1359 به عضويت بسيج مستضعفان درآمدم. بعد از مدتي با برادرزادهي برزگر آشنا شدم. با همديگر در فعاليتهاي بسيج همكاري ميكرديم. از طريق ايشان باب آشنايي من با خانوادهي برزگر باز شد. برزگر در آن دوران مسئول آموزش بسيج و سپاه بود.
مدتي بعد، يعني فرداي حملهي عراق به ايران، برزگر به جبهه رفت. وقتي برگشت، با پدر و مادرش به خواستگاريام آمدند. همه چيز خيلي ساده برگزار شد. خانوادهام او را ميشناختند؛ از طرف ديگر شاپور دوست برادرم، رئوف هم بود. از صداقت و رفتار مناسب و برخي خصوصيات ديگر او خوشم آمد. اولين بار كه رو در روي هم نشستيم، با من از راستي، صداقت، درستكاري، داشتن ايمان و زهرا گونه زندگي كردن، صحبت كرد. دلش ميخواست با كسي ازدواج كند كه اين خصوصيات را داشته باشد. گفت كه ادامهي تحصيل بدهم تا براي او و بچههايمان، همسري و مادري نمونه شوم.
يادم است از جيبش قرآن كوچكي درآورد و گفت: ميخواهم به اين كتاب قسم بخوريم كه به همديگر وفادار باشيم و زندگيمان را صادقانه شروع كنيم.
قبل از مراسم ازدواج در نامهاي برايم نوشت: ايكاش طوري ميشد با هم به جبهه ميرفتيم و مراسم ازدواجمان را آنجا برگزار ميكرديم. صداي گلولههاي دشمن هم موسيقي جشنمان ميشد. شمع محفل و عروسيمان نيز چهرهي نوراني و باصفاي شهيدان ميشد.
هفده سالم بود و بعد از ده هفته نامزدي، عروس شدم. روز عروسي مادرم از شاپور پرسيد: پسرم پس ماشين عروس كو؟ شاپور گفت: « حاج خانم اين چيزها تجملات است.» اوركت تنش بود. وقتي با هم به خانهشان رفتيم، نواي قرآن در اتاق پيچيد. همه تعجب كردند و لب ورچيدند از اين كه نكند، به مراسم عزا آمده باشند؛ ولي من در عالم خودم لذت ميبردم از اين كار شاپور؛ چون اول زندگيمان با صداي دلنشين قرآن شروع ميشد.
اصلاح نكرده بود و ريشش همان بود كه بود. فاميلهاي من كه شناختي از شاپور نداشتند، هاج و واج مانده بودند. رفتيم تازهميدان و همانجا در دفترخانهاي عقد كرديم. فرداي روز عروسي گفت: براي ماه عسل برويم مشهد. بهمنماه سال 1359 بود. مادرم آمد پيشم و گفت: من هم دلم ميخواهد بروم زيارت امام رضا. مادر شاپور هم همين حرف را زد. قضيه را به شاپور گفتم و او استقبال كرد. رفتيم تهران و برادرش عليرضا هم به ما پيوست.
اولين بارم بود كه به مشهد ميرفتم. پنج روزي آنجا مانديم و شاپور به من گفت: « ميداني كسي كه براي اولين بار بيايد اينجا و سه تا خواسته از امام داشته باشد، آقا حتماً حاجتش را برآورده ميكند؟! حالا با اين حساب بگذار به جايت من هم چيزي بخواهم. » من كه حرف دلش را ميدانستم، گفتم نميشود. خواهش كرد؛ نيت كردم و گفتم: يا امام هشتم ميدانم شاپور طلب شهادت ميكند، ولي خواستهاش را برآورده نكن. ولي ضامن آهو خواستهي او را شنيد و بعد از سه سال زندگي مشترك شاپور را از پيش من برد.
وقتي فهميد چند نفري ميرويم مشهد، خوشحال شد. اخلاقش همين بود. وقتي شاد ميشد، ميخواست همه شاد باشند. غمگين هم كه ميشد، همه دلشان ميگرفت.
بعد از عمل دستش سه چهار روزي هم در دوران نامزدي به تهران رفتيم و به شمال نيز سري زديم. يادم است سال 1360 مرا هم با خودش به پشت جبهه برد. آن وقتها عذرا را حامله بودم و رفتنش برايم دردناك ميشد. براي همين بيمقدمه آمد و گفت: حاضر شو برويم تبريز. من هم شال و كلاه كردم و راه افتاديم. وقتي بيش از هفت يا هشت ساعت از مسافرتمان گذشت، گفتم: اينجا كجاست؟ گفت: اسلامآباد غرب. دو روز آنجا مانديم. با هم رفتيم گشتي در اطراف زديم. دور و بر را كه ديدم، قرار شد بعد از به دنيا آمدن بچهمان برويم آنجا زندگي كنيم ولي قسمت نشد.
يك ماه و نيم از ازدواجمان كه گذشت، رفت جبهه. يادم نيست كدام عمليات ولي وقتي برگشت، ساخت و ساز همين خانه را كه در محلهي ژاندارمري اردبيل قراردارد، شروع كرد. قبل از ازدواج روزها كار ميكرد و شبها درس ميخواند. از دستش هر كاري برميآمد. آهنگري، بنايي و چاهكني. سقف اتاقها را هم خودش تيرريزي كرد و درهاي كوچه را هم در كارگاه آهنگري درست كرد. روزها اصلاً وقت نميكرد و شبها از استراحتش ميزد و آجر روي آجر ميگذاشت، برادر و دوستانش هم كمكش ميكردند تا اين كه بعد از دو سال زندگي در كنار خانوادهي شاپور، خانهمان آمادهي سكونت شد.
عذرا كه به دنيا آمد، شاپور خيلي خوشحال شد. او را با خودش ميبرد پادگان و به دوستانش نشان ميداد. طوري نبود كه بگوييم خانواده دوست نبود، برعكس دلبستگياش به خانواده از خيليها بيشتر بود. مدتي گذشت، محمد را حامله شدم. ديگر غيبتهاي گاه و بيگاهش حسابي اذيتم ميكرد. دوباره كه خواست برود، اجازه ندادم. گفت: اگر استخاره كنيم چي؟!
حرفي نزدم. قرآن را باز كرد آيهي " اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولي الامر منكم " آمد. زبانم بند آمد. گفت: « اگر امروز با عزت خونمان را نثار نكنيم، فردا دشمن آن را با ذلت از ما ميگيرد. » بعد از دو سه بار اعزام ديگر عادتم شده بود كه يك دفعه بيايد و يكهو برود. در جبهه هم نميتوانست زياد بماند چون اينجا كارهاي زيادي داشت. يك روز مانده به عيد، عمليات فتحالمبين شروع شد و شاپور و دوستانش رفتند. من ماندم و عذرا و محمد؛ من ماندم يك عده فاميل كه در تدارك ديد و بازديد بودند.
محمد تازه به دنيا آمده بود. از اين كه با دو بچه دست تنها مانده بودم، حالم گرفته شد. در اين گير و دار شاپور زنگ شد و پرسيد: كجاييد؟
گفتم: خانهي مامانم.
گفت: « ما هم اينجا به جاي سفرهي هفت سين، سفره هفت شين درست كردهايم. » مقداري هم وسايل خواست. به همراه وسايل، نامهاي نوشتم. بدين مضمون: اي كاش ما هم مثل شما مردها لياقت داشتيم و ميآمديم جبهه. خوشا به حالتان. ميرويد آنجا و دينتان را ادا ميكنيد؛ كاش ميتوانستم حداقل بيايم آنجا و بين رزمندگان سقايي كنم.
قصدم اين بود كه دلتنگي و ناراحتي موقع اعزام را از دلش دربياورم و دلگرمش كنم. چند روز بعد در جواب نامهام نوشت: « در گردان، نامهات را براي بچهها خواندم و آنها همگي گريه كردند. فكر نكن در خانه نشستهاي و در جنگ نقشي نداري، بدان حتي همين نامهات نيز ما را متحول كرده است. »
گهگاه تلفني صحبت ميكرديم و براي همديگر نامه ميفرستاديم ولي يك لحظه دلهره دست از سرم برنميداشت. ميترسيدم خبر شهادتش را بشنوم. آن وقت بيشاپور با دو تا بچه چه بايد ميكردم؟
از عمليات بيتالمقدس كه برگشت، حال ديگري داشت. غمگين بود و دلتنگي ميكرد. بسياري از دوستان و همرزمانش را در آن عمليات از دست داده بود و برايش سخت بود تنهايي سر كند. همهاش گريه ميكرد و ميگفت: « خانوادهي شهدا ميآيند سراغم و ميگويند جنازهي بچهمان كو؟ »
روزي محمد را برده بودم دكتر، وقتي برگشتم خانه نامهاش را ديدم. نوشته بود: « با بچهها رفتيم دنبال جنازهي دوستانمان كه در عمليات بيتالمقدس شهيد شدهاند. ببخش كه نتوانستم خداحافظي كنم. عجله داشتم.»
خوشحال شدم از اينكه با اين عمل، روح ناآرامش آرام ميشود و كمي تسكين مييابد؛ خصوصاً اين كه پدر يكي از شهدا رفته بود و يقهي شاپور را گرفته و بهاش گفته بود: چرا تو كه فرماندهي پسرم بودهاي، سالم برگشتهاي و او نيامده؟!
همان لحظه دوستانش به شاپور ميگويند: چرا چيزي نگفتي؟ شاپور هم گفته: آنها داغ ديدهاند. بگذار هر چه توي دلشان دارند، بريزند بيرون. وقتي برگشت، پرسيدم: چي شده؟ گفت: با دوربين كه نگاه ميكردم، جنازهي بچهها را ميديدم ولي نتوانستيم بياوريمشان.
چيزي كه در برزگر نمود بيشتري داشت، نترس بودنش بود. روحيهي مديريتي بالايي داشت و نفوذ كلامش در بين دوستانش چنان بود كه هر حرفي ميزد، حتماً عملي ميشد. در بين خانوادهي خودمان هم همينطور بود. روزي از جبهه كه برگشت، مادرم براي شب دعوتمان كرد. مادرم دو نوع غذا پخته بود. فكر ميكردم بعد از مدتها كه غذاي درست و حسابي نخورده، حتماً از آن غذاها خواهد خورد. شاپور سر سفره نشست و به يكي از غذاها دست نزد و گفت: حاج خانم اسراف كردهايد.
در همه چيز ساده بودن را الگوي خود قرار ميداد؛ خودش را نميگرفت و به فكر همه بود. يك روز گفت: « يكي از همكارانم به عنوان نمايندهي حضرت امام است، آمده اردبيل و سه چهار ماهي ميخواهد اينجا بماند. نميخواهم به خانهي سازماني برود؛ اگر مايل باشي چهار ماه در خانهي جديدمان بماند. » تمام وسايلمان را بستهبندي كرده بوديم تا امروز و فردا برويم آنجا. گفتم: اگر با اين كار خوشحال ميشوي، من حرفي ندارم.
يك روز وقتي به خانه آمد، ناراحت بود. گفتم: چته؟ گفت: رفتم به خانهمان سر زدم درِ زيرزمين را دزديدهاند. گفتم: اتفاقيه كه افتاده چرا خودت را ناراحت ميكني؟ گفت: به خاطر درِ زيرزمين ناراحت نيستم از اين ناراحتم كه وقتي رفتم پرس و جو كردم، فهميدم دزد از محلهي خودمان است. رفتم خانهي طرف و وضعيتش را كه ديدم، دم نزدم. فقط غير مستقيم حالياش كردم. اين كار درست نيست. بعد از اين هم اصلاً پياش را نميگيرم.
معنويت خاصي داشت و روزي كه ميخواست براي چندمين بار به جبهه برود، از زير قرآن رد شد و خداحافظي كرد. احساس كردم اگر اين بار برود، ديگر برنميگردد. از دم در كه خداحافظي كرد و رفت، دلم آرام نگرفت. هميشه ميگفت: سه تحول در درونم به وجود آمده؛ انقلاب، جنگ و عمليات بيتالمقدس. اين سه مرا متحول كردهاند و همه چيز در نظرم عوض شده.
شبها وقت خواندن نماز شب آنقدر العفو العفو ميگفت كه من به صدايش بيدار ميشدم و همان روزها احساسي به من ميگفت بعد از عمليات بيتالمقدس ديگر شاپور از دستم رفته و اگر برود برنميگردد. نگاه، رفتار و حركاتش كاملاً الهي شده بود. در چهرهاش نورانيت خاصي موج ميزد؛ طوري بود كه انگار همين چند روز را مهمان ماست.
به هر تقدير نتوانستم تحمل نمايم. بچهها را بردم پيش مادرم و رفتم محل اعزام. ميدانستم اگر مرا ببيند، حتماً ناراحت ميشود ولي دلم طاقت نميآورد.
تحمل نداشت ناراحتي مرا ببيند. ميگفت: اگر تو خوشحال باشي، من با جان و دل خدمت ميكنم.
از دور نگاهش ميكردم كه يك دفعه با اين كه فاصله زياد بود، مرا ديد؛ پيشم آمد و گفت: براي چي آمدي اينجا؟
گفتم: چهطور مرا در اين شلوغي تشخيص دادي؟ گفت: يك لحظه حس كردم گوشهاي از قلبم اينجا مانده. براي همين برگشتم و تو را ديدم.
وداع كرديم و رفت ...
راوي:رؤيا احمديان
منبع:نشريه آواي اردبيل - صفحه: 20
سه شنبه 12 بهمن 1389 8:36 PM
تشکرات از این پست