به نام هستي بخش
دانا
فکه کوتاه
ترين فاصله رزمندگان تا کربل
صبح زود از چنانه که عازم فکه بوديم با مجيد قرار گذاشتيم
، هر
کداام از ما روي يک نوار ميدان مين کار کند . محلي که بايد مين برداري مي شد حد
فاصل سنگرهاي خودي تا خط عراقيها بود . چون تا پاسگاه فکه فاصله زيادي بودو ما اگر
رفت و آمدمان را به حداقل مي رسانديم عراقيها متوجه حضورمان نمي شدند . مجيد گفت ما
بايد تا قبل از اينکه ظهر بشود و آفتاب عمودي بتابد کارمان را تمام کنيم .، در غير
اين صورت با تابش نور دشمن تک تک ما را شکار مي کند .
با يک جيپ
km
آمبولانس از سنگرهاي خودي جداشديم و به منطقه مورد نظر رسيديم
4 نفر سرباز
را کنار ماشين و روي جاده آسفالت گذاشتيم و من به همراه ستواندوم مجيد ناظري روي دو
نوار جداگانه مين
pomez
شروع به خنثي کردن مين ها کرديم .
قرارشد
هيچکدام از ما به مين هايي که در اثر باران زنگ زده انددست نزنيم و آنها را در
فرصتي مناسب تر سر جايشان تخريب کنيم .
با گذشت دو
ساعت از شروع کار فاصله زيادي با سربازان و ماشين پيدا کرده بوديم .
گرماي زياد و
انعکاس حرارت آفتاب روي رمل هاي فکه و عطش هر چند وقت يکبار، قمقمه آبم را خالي
کرده بود .
مجيد سخت
مشغول کار بود و فاصله اش با من زياد شده بود . تصميم گرفتم به طرف ماشينمان بروم و
قمقمه ام را آب کنم . چند متر که از دستک مين دور شدم صداي انفجاري را روي خطي که مجيد کار مي کرد شنيدم .
فکر کردم
خمپاره شصت بود . دود و خاکها که کناره گرفت مجيد سر پا نبود ، با عجله خودم را به
او رساندم . اوروي رملهاي داغ در محل گودي افتاده بود و ناله مي کرد ، هر دو دستش
از بالاي آرنج قطع شده بود و از پيشانيش که جاي ترکش مين بود خون فواره مي زد.
سربازها که
اين وضع را از دور مي ديدند برانکار را داخل ماشين گذاشتند و به طرف ما حرکت کردند
. بعد از انفجار مين عراقيها هم شروع به شليک خمپاره کرده بودند و لحظه اي انفجارها
قطع نمي شد .
ماشين که به
طرف ما مي آمد روي مين ضد خودرو رفت و سربا زان با موج انفجار هر کدام به گوشه اي
پرتاب شده بودند . بچه هاي خط مقدم که پشت سر ما بودند با دوربين اين صحنه ها را مي
ديدند، آنها وقتي به کمک رسيدند مجيد تازه داماد ديگر رمقي براي ماندن نداشت .
با چفيه اي
که همراهم بود نمي دانستم کدام قسمت بدنش را ببندم . چفيه را با فشار روي پيشانيش
گذاشتم و او را دلداري دادم .
او هر لحظه و
با صداي بريده آقايمان امام حسين و ابوالفضل(ع) را صدا مي زدو آب مي خواست . قمقمه
اورا که بيرون آوردم خشک تراز قمقه من بود .
مجيد در
آخرين لحظات با زحمت سرش را که بين دستان من قرار داشت رو به قبله چرخاند نگاهي به
دور دست کرد لبانش تکاني خورد و .................
سرگرد نزاجا
: احمد يوسفي