عنوان : دو سيد اسب سوار
مكان : عراق
راوي :آزاده
منبع :كتاب آزادگان بگوييد (خاطرات گروهي از اسراي ايراني)
در آسايشگاه ما برادري بود كه به علت «روماتيسم» و شكنجه و آزار عراقيها از هر دو پا فلج شده بود. همه بچهها خود را موظف ميديدند كه مانند يك پرستار در خدمت او باشند. تنها توكل و اميد ما نيز به خداوند بود. خودش هم دائماً به حضرت اباعبداللهالحسين(ع) توسل ميكرد و از او كمك ميخواست.
در يكي از روزهاي ماه مبارك رمضان، زودتر از روزهاي قبل از بقيه كنار كشيد و دوست داشت كه تنها باشد. غروب بود كه خواب برد. اتفاقاً آن روز بچهها او را براي اداي نماز مغرب و عشا و خوردن شما بيدار نكردند. تقريباً پاسي از شب گذشته بود كه ناگهان از جايش بلند شد و شروع كرد به دويدن! همه تجب كرديم. شك نداشتيم كه معجزهاي شده است. وقتي جريان خوابش را شنيديم، ديگر كسي مهلت حرف زدن به او نداد. همه لباسش را پاره پاره كردند و به عنوان تبرك برداشتند. او خوابش را اين طور تعريف كرد:
ـ خواب ديدم دو سيد اسبسوار آمدند بالاي سرم. پرسيدند: «چه شده؟ چرا در فكري؟ چرا نميروي كنار دوستانت؟ گفتم كه مريضم.
يكي از آنها كه شمشيري در دست داشت، از اسب پياده شد و پرسيد: «مريضي تو چيست؟» من پاهايم را نشان دادم و گفتم: «هر دو پايم فلج است.» دستي به پاهايم كشيد و گفت: «جاي ديگرت هم درد ميكند؟» گفتم: «بله، سرم.» دستي هم به سر كشيد. بعد گفت: «بلند شو! خوب شدي. همين روزها نيز به اميد خداوند آزاد خواهي شد.»
آن سيد بزرگوار پيامي هم به اين مضمون به شما داد: «محرم امسال را با شور و شوق زيادي زنده نگه داريد! از عراقيها نترسيد. وسيله آزادي شما در گرو محرم است.»
رضا خسروي