عنوان : نسيم سحر
راوي :آزاده
منبع :خاطرات آزادگان
وقت سحر، هميشه صداي قرآن «محمد علي جعفري» ما را از خواب بيدار ميكرد. آن قدر آرام و دلنشين ميخواند كه همه با رغبت و اشتياق براي نماز بيدار ميشدند.
بعد از اعتصاب كه ريختند روي سرمان و همه را كتك زدند، چوبهايي كه بر سر محمد علي خورد او را از پا انداخت.
چقدر سخت بود نخستين سحري كه صداي قرآن محمد علي به گوشمان نرسيد.
اولش باغداري ميكرد. بعد هم رفت سراغ پرورش زنبور عسل. جنگ كه شروع شد همه را رها كرد. وقتي برگشت، تازه هجده سالش بود. رفت سربازي. ديگر سر و كارش با جبهه بود. دو سال سربازي كه تمام شد به عنوان يك بسيجي رفت جبهه.
وقتي برگشت چند روزي دنبال كار ميگشت. تو يك ادارهاي نياز داشتند. گفتند: «بايد در امتحان ايدئولوژي شركت كني!» چند روز بعد كه رفته بود جبهه، اعلام كردند: «ابراهيم اسدي» قبول شده.
مهلت ندادند. دفعهي بعد كه آمد، مراجعه كرد به همان اداره. كسي كه قبول نشده بود جايش گذاشته بودند.
در كربلاي(4) مفقود شد. گفتند: «شهيد شده». دو روز مانده به چهلمش، جسدي براي خانواده آوردند كه سر نداشت. لباس غواصي تنش بود. دوباره مراسم تشييع و تدفين شروع شد. مادر، چه روزها كه ميرفت سر قبر ابراهيم و درد دل ميكرد! تا پنج سال كارش همين بود؛ يعني تا مرداد 69، روز آزادي اسرا.
وقتي آزادهها برگشتند، عدهاي باهم آمدند منزل. چهل نفر بودند. براي ابراهيم فاتحه خواندند. مادر، هاج و واج مانده بود. از بيماري و درد شهيد شد.»
چند مدت بعد، يك پاكت نامه رسيد؛ مدارك شهادت ابراهيم در اسارت داخل بود و يك عكس از جنازهاش. پست آورده بود؛ هيچ كس هم باهاش نبود!
مادر، از آن روز، بيتابتر شد؛ از سرگذشت فرزندش ابراهيم.