عنوان : چهلمين مؤمن
راوي :آزاده
منبع :خاطرات آزادگان
در اتاق بازجويي، افسران بعثي ريخته بودند روي سرش، هي ميزدند و سؤال ميكردند.
ـ چرا به جبهه آمدي؟
بيخيال جواب ميداد: براي آزادي قدس.
ـ قدس در اشغال اسرائيل است. چرا به ما حمله كرديد؟
ـ راه قدس از كربلا ميگذرد.
دوباره هجوم وحشيانهي بعثيها؛ لگد، كابل، فحش
«حاج عباداله» وقتي به اردوگاه آمد به هر كس ميرسيد ميگفت: «كربلايي، سلام! كربلايي، نگران نباش»! وقتي هم فيلمهاي مبتذل ميآوردند، وسط جمعيت اسيران، تسبيح در دستش ميچرخيد و يكريز ميگفت: «اللهم صل علي محمد و آل محمد» و درد ضربههاي كابل را ديگر احساس نميكرد.
«حاج عباداله» يا در حال عبادت خدا بود يا خدمت به خلق.
يك روز صبح، خوشحال از خواب بلند شد و گفت: «ديشب، پسر شهيدم را در خواب ديدم كه منتظرم ايستاده، وسط يك دشت سبز سبز. به زور از تپهاي بالا رفتم. در سراشيبي تپه، با شوق به طرفش ميدويدم.»
تازه، سه چهار شب از اين خواب گذشته بود كه وسط نماز نافلهي شب افتاد؛ داشت استغفار ميكرد براي چهل مؤمن و هفتاد بار براي خودش.
دستش رو قلبش بود. چند نفر نماز شبشان را ول كردند و آمدند بالاي سرش. دو نفر دهانشان را گذاشته بودند لاي ميلههاي پنجره و نگهبان عراقي را صدا ميزدند.
نگهبان، يك بار آمد و رفت و وقتي برگشت، يك دانه قرص تو دستش بود. با نااميدي و حسرت به قرص سردرد نگاه كرديم.
حاج عباداله روي سجاده افتاده بود و عرق سرد بر پيشانيش. به همين راحتي چشمهايش را پشت درهاي بسته بست.
... و اشكهاي بچهها روي صورت و بدن او ميريخت.
از پشت پنجره تا بهداري كمتر از 200 متر فاصله بود.
سحر جديد كه فرا رسيد، بچهها نام حاج عبدالله را به فهرست چهل مؤمن افزودند، اللهم اغفر لعباد الله!
او را در قبرستان «وادي عكاب» دفن كردند، قبر شمارهي 40.