0

عشق حضور

 
alimoradis
alimoradis
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 7040
محل سکونت : آذربايجان غربي

عشق حضور

عنوان : عشق حضور
راوي :
آزاده
منبع :
خاطرات آزادگان
هيجده سال بيشتر نداشت. تركش به سرش خورده بود و شنوايي نداشت. سردرد او را كلافه مي‏كرد. گاهي تا مرز بيهوشي مي‏رفت كه همه از او قطع اميد مي‏كردند. وقتي به هوش مي‏آمد با لبخند مي‏گفت: اشكالي ندارد! به زودي آزاد مي‏شويم و پيش دكتر «رضاي» خودمان مي‏روم. او مرا شفا مي‏دهد.
يك روز كه حالش خيلي بد شد، اورا به بيمارستان شهر موصل بردند. دو ماه بعد كه او را برگرداندند، بر مچ دستهايش اثر طنابها هنوز باقي بود. تمام مدت، دستانش را با طناب بسته بودند.
روزي از او ماجرا را پرسيديم. سرش را با حيا پايين انداخت و گفت: آخر، ما اسيريم. همين كه تا اندازه‏اي سرنوشتمان به آقا موسي بن جعفر عليه السلام شبيه شده، سعادت است.
بار ديگر حالش وخيم شد. مدتي گذشت. منتظر بازگشت يا خبر بهبوديش بوديم؛ اما خبر شهادتش به ما رسيد.
يكي از اسيران مجروح كه در اتاقش بوده مي‏گفت: آخرين حرفهايش در اين دنيا اين بود:
«يا امام رضا! اگر به سراغم نيايي من به حضورت مي‏آيم». شهادتين را گفت و چشمها را بست.

دوشنبه 11 بهمن 1389  11:17 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها