عنوان : عشق حضور
راوي :آزاده
منبع :خاطرات آزادگان
هيجده سال بيشتر نداشت. تركش به سرش خورده بود و شنوايي نداشت. سردرد او را كلافه ميكرد. گاهي تا مرز بيهوشي ميرفت كه همه از او قطع اميد ميكردند. وقتي به هوش ميآمد با لبخند ميگفت: اشكالي ندارد! به زودي آزاد ميشويم و پيش دكتر «رضاي» خودمان ميروم. او مرا شفا ميدهد.
يك روز كه حالش خيلي بد شد، اورا به بيمارستان شهر موصل بردند. دو ماه بعد كه او را برگرداندند، بر مچ دستهايش اثر طنابها هنوز باقي بود. تمام مدت، دستانش را با طناب بسته بودند.
روزي از او ماجرا را پرسيديم. سرش را با حيا پايين انداخت و گفت: آخر، ما اسيريم. همين كه تا اندازهاي سرنوشتمان به آقا موسي بن جعفر عليه السلام شبيه شده، سعادت است.
بار ديگر حالش وخيم شد. مدتي گذشت. منتظر بازگشت يا خبر بهبوديش بوديم؛ اما خبر شهادتش به ما رسيد.
يكي از اسيران مجروح كه در اتاقش بوده ميگفت: آخرين حرفهايش در اين دنيا اين بود:
«يا امام رضا! اگر به سراغم نيايي من به حضورت ميآيم». شهادتين را گفت و چشمها را بست.