0

كلاسها

 
alimoradis
alimoradis
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 7040
محل سکونت : آذربايجان غربي

كلاسها


عنوان : كلاسها
راوي :
آزاده
منبع :
كتاب برگهايي از اسارت
در طول سال، كلاسهاي مختلفي ، درسطح گوناگون داشتيم؛ ولي با آمدن ماه رمضان ، كلاسهاي ويژه اي را برگزار مي كرديم كه بيشتر در رابطه با احكام و اخلاق بود.
استاد كلاسها، از بين خود بچه ها انتخاب مي شد و هركس كه چيزي در چنته داشت ، بيرون مي ريخت تا ديگران هم حظي ببرند.معمولا برنامه اجراي تئاتري نيز در اين ماه تدارك مي ديديم كه در روز عيدفطر ، به روي سن مي رفت.
يكي از حوادث مهمي كه در اردوگاه ما اتفاق افتاد، مربوط مي شود به رمضان سال 67. قبل از ماه رمضان ، فرماندهي حفاظت اردوگاه با سرگردي بود كه به تشخيص فرماندهان رده بالاي بعثي نتوانسته بود از پس وظيفه اش درست و حسابي برآيد. به همين دليل "سرگرد مفيد" را كه يكي از خشن ترين فرمانده هان بعثي بود ، فرستادند به اردوگاه ما. ان بچه هاي حزب اللهي و شجاع قاطع كه سركچل فرمانده قبلي را بي كلاه كرده بود، حواس اين يكي را جمع كرده بود كه اگر شل بيايد ، سفت خواهد خورد.
سرگرد مفيد، دائم دورو بر قاطع ما مي چرخيد تا بهانه اي به دست بياورد و به حساب خودش ، حقمان را كف دستمان بگذارد. يك روز يك پناهنده ي ايراني را فرستادند در آسايشگاه كه بچه ها دستش را خواندند و شخصي را به نام آشور روانه ي آسايشگاه كرد. اين آشور ، آدم كج و معوجي بود كه با هيچ كس راست درنمي آمد؛ نه با ما مي ساخت مه با منافقين و نه با عربهاي جاسوس. شايد به همين دليل بود كه سرگرد مفيد، او را به آسايشگاه فرستاده بود تا آتش به كن معركه شود؛ كه بالاخره نيز شد. چند نفر از بچه ها كه كاسه ي صبرشان لبريز شد، در بيست و پنجم ماه رمضان ، به سرگز مفيد اعتراض كردند كه آشور را از آيشگاه ببرد، اما او مي گفت هموطنتان است و از خودتان. اگر خوب تو نخ جوابش مي رفتي، مي فهميدي كه مي داند چگونه به هدفش برسد. او مي خواست طاقت بچه ها طاق شود و آشور را بزنند و آن وقت جناب مفيد ، به بهانه ي ايجاد آشوب و اغتشاش بيايد سروقت همه ؛ كه اتفاقا اين چنين نيز شد و مفيد درنده خو كه دد و ديو در يك جيبش مي گذاشت و همه ي درنده ها را در يك جيب ديگرش ، با هفتاد هشتاد سرباز باتوم و شلاق و كابل به دست، به تمام آسايشگاههاي قاطع حمله كرد و دست و پا و سري را سالم نگذاشت. فقط از آسايشگاه ما پنج – شش نفر ، ناراحتي قلبي پيدا كردند و چند نفر نيز رواني شدند. "علي رضا قنادي" هم تا پانزده روز بيهوش بود و "مينايي" پيرمرد را نيز چنان زدند كه بيهوش شد و با دعاي توسل بچه ها دوباره جاني گرفت و نفسش بالا آمد ، ولي تا پنج ماه بعد، دائم از ردپاي كابلهايي كه روي پشتش نقش انداخته و گوشت و استخوانش را به هم جوش داده بود ، مي ناليد.
با اين همه خباثت،صبح روز بعد ، سرگرد مفيد آمد به عذرخواهي ؛ آن هم خيلي خشك و رسمي و تازه با قيافه ي حق به جانب كه تقصير خودتان بود و من مسئوليت امنيت و نظم اينجا هستم و ازاين حرفهاي توجيه كن و شايد هم براي راضي كردنمان، يك تلويزيون به آسايشگاه آورد كه اي كاش نمي آورد و در پايان حرفهايش، از ما خواست از حمام خوني كه به راه انداخته، به افراد صليب سرخ جهاني حرفي نزنيم . ما هم قول داديم بچه هاي حرف گوش كني باشيم، اما ...


دوشنبه 11 بهمن 1389  11:14 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها