عنوان : از سرشوق
راوي :آزاده
منبع :كتاب برگهايي از اسارت
متولد 47 هستم . وقتي از سر شوق و با يك دنيا شور و اشتياق ، به اعزام نيروي بسيج مراجعه كردم، با يك بخشنامه اداري ، دست رد به سينه ام زدند:
- بخشنامه اي آمده كه افراد متولد 45 به بالا ، نمي توانند به جبهه اعزام شوند.
قانون منع كرده بود؛ اما ايمان و هيجاني كه به جانم افتاده بود، يك آن امانم نمي داد. موضوع را با يكي از دوستانم مطرح كردم.
گفت شناسنامه ات را بياور تا مشكلت را حل كنم. او از صفه اول شناسنامه گپي گرفت و من برگه كپي دوم را به اعزام نيرو بردم و كارم حل شد.
پس از پايان دوره ي اموزشي ، بازگره ديگري در كارم افتاد. اين بار مشكل اين بود كه متولدين سال 45 را به جبهه اعزام ني كنند. من كه يك بار مزه ي تيزبازي را چشيده بودم، همان كلمك سابق را پياده كردم و سال تولدم را از 45 به 44 تغيير دادم؛ به اين ترتيب ، تا به جبهه رسيدم، سا سال افزايش سن پيدا كردم! اما انگار بختك بدشانسي ، ديواري كوتاهتر از ديوار من پيدا نكرده بود؛ چون همين كه پايم به شهرك دار خوين رسيد و زمان رفتن به خط مقدم ، دستور ديگري آمد كه نيروهاي كم سن و سال و ريز اندام ، به هيچ وجه نبايد به خط اعزام شودند.
اين بار ، كار را خيلي جدي تر گرفتند و شروع كردند به سوا كردن و انتخاب كردن در دشدتها . من خيلي هاي ديگر را سوا كردند و چيزي نمانده بود كه ما را به كاشان برگردانند كه من ديدم اگر نجنبم، تمام زحماتم به هدر خواهد رفت . به همين دليل ، دست به دامن يكي از پيرمردهايي شدم كه دو پسرش در گردان و گروهان ، كاره اي بودند. بالاخره خدا هم يار كرد و من ماندم ؛ ولي ديگران را برگرداندند به شهرمان ، كاشان .
پس از آموزشهاي تكميلي ، شب بيست و يكم فروردين ماه سال 62 در عمليات والفجر يك شركت كردم. با رشادت رزمندگان اسلام ، خط در كمتر از ده دقيقه شكسته شد و بچه ها شجاعانه جلو مي رفتند و سنگرها را يكي پس از ديگري مي گرفتن . من حدود ساعت سه و سي دقيقه مجروح شدمو تيري خورد به بالاي رانم و خون بود كه مثل فواره مي زد بيرون. در همين ساعت بود كه فرمان عقب نشيني صادر شد و من و چند نفر ديگر كه از قافله عقب مانده بوديم ، در يكي از كانالها مانديم . حدود سه – چهار كيلومتر ، با همان پاي چاك برداشته ؛ اما وقتي را هب جايي نبرديم ، تصميم گرفتيم در نزديگ ترين سنگر – كه رو به رويمان بود رفته ، استراحت كنمي . از جمع چهار نفري ، سه نفر خوابيديم و نفر چهارم قرار بود نگهباني بدهد و بعد از دوساعت يدار شدم ، ديدم نگهبان هم خوابش برده است. خستگي ، امان همه را بريده بود و او نيز غير از ما نبود.
از شكاف بين گوني ها سنگر كه بيرون را نگاه مي كردم ، ديدم عراقيها مثل مور و ملخ ، دور تا سنگر هستند . هركدام كه بيرون را نگاه كردم، ديدم عراقيها مثل مور و ملخ ، دور تا دور سنگر هستند . هركدامشان ، به يك كاري مشغول بودند ؛ يكي سلاحش را تميز مي كرد ، يكي تير در خشابش مي گذاشت ، يكي ... بچه ها را بيدار كردم و آهسته موضوع را به همه گفتم . وقتي همگي بيدار شدند ، ناگهان يكي از عراقيها آمد توي سنگر و بدون اينكه چشمش به ما بخورد ، رفت بيرون . چيزي نگذشت كه نفر دوم هم – خدا مي داند براي چه؟... – امد داخل سنگر و او هم متوجه حضور ما نشد . ما چد نفر در فاصله رتف و آمد اين دو عراقي قرآنهاي كوچكي را كه همراه خود داشتيم ، بيرون آورده ، با خواندن كلام الهي ، به خود روحيه و اميد مي داديم.
سرو صداي عرقيها كاملا به گوش مي رسيد . دلمان مثل قلب كبوتر ، در دست صياد، تند تند مي زد و در هاله اي از اميد و نا اميدي نگاهي به آيه هاي قرآن داشتيم و نگاهي به در سنگر كه كي مي ايند و مارا دستگير مي كنند ... ناگهان يكي از سربازان عراقي وارد سنگر شد و همين كه سرش را بال گرفت ، چشمش خورد به چشمان ما.