عنوان : درمانگاه
راوي :آزاده
منبع :كتاب برگهايي از اسارت
تنها درمانگاه اردوگاه ، سرپناه مريضهايي بود كه از پس درد كشيدن فراوان و التماس و خواهش ، اسراي مريض را زير بال و پر خود مي گرفت. در درمانگاه ، قرصهاي مسكن يا "واليوم" تنها داروي هر دردي تشخيص داده مي شد و پزشكهاي عراقي درمانگاه كه به قول بچه ها "دامپزشك" بودند ، براي تزريق آمپول به هر پنج نفر ، فقط از يك سرنگ استفاده مي كردند.
معمولا در هر آسايشگاه ، يكي از اسرا كه به دارو و درمان آشنايي داشت، انتخاب مي شود و علاوه بر كمكهاي ضروري به بچه ها، آنها را راهنمايي مي كرد تا از قرصهاي اضافي چگونه استفاده كنند. در درمانگاه ، يك دكتر ايراني به نام "مسعودي" نيز بود كه خيلي كمك حال اسرا بود . بعد از او، "جواد فريماني" كارش را به عهده گرفت كه او هم انصافا بچه ها را خوب راهنمايي مي كرد.
در هفته ، يك روز دكتر به اردوگاه مي امد و تنها چند نفر را مي ديد؛ در حالي كه در هر آسايشگاه ، حداقل پانزده تا بيست نفر در نوبت بودند .يك شب ، "نوروزي" از آسايشگاه ما داد و فريادش به آسمان بلند شد. او از شدت درد فرياد مي زد و ما براي بردن او به درمانگاه . بالاخره يك سرباز آممدپشت پنجره و پس از اطمينان راضي شد كه فرمانده اش را خبر كند تا نوروز را به درمانگاه ببرند. چون نوروزي حال نداشت و از طرفي نيز قادر به حركت نبود، يكي از دوستان حاضر شد تا او را كول كرده ، به درمانگاه ببرد. وقتي برگشت ، آه و ناله اش را بلند بود. پرسيديم تو چرا ناله مي كني ؟ گفت سربازها در راه ، مرا مي زدند و مي گفتند مريضي دوستتان بهانه است ؛ شما مي خواهيد از تاريكي شب براي فرار استفاده كنيد.