عنوان : پرستوها بر مي گردند
راوي :آزاده
منبع :كتاب برگهايي از اسارت
برادرم زرنگي كرده و زودتر از من رفته بود. وقتي پدرم خبردار شد، پانصد تومان به من داد كه بده به برادرت بي پول نباشد، اما تا من آمدم به او برسم ، دستم از دامنش كوتاه شده بود.
من مانده بودم با پانصد تومان پول و دو پسر عمويم كه آنها نيز قصد رفتن داشتند. من يك نگاه به آنها مي كردم و يك نگاه به پول و به اين نتبجه رسيدم كه آلان وقتش اس و بنابران ، بدون فوت وقت ، ساكم را برداشتمي و با اولين اعزام ،همراه راهيان جبهه شدم.
از آمل تا هفت تبپه و بعد خرمشهر و شلمچه ، خيل زود گذشت. حدود سيزده روز در شلمچه بوديم كه ناگهان حمله تيپها و لشكرها ي عرقاي شروع شد و با آنكه بچه هاي خيل شجاعانه مقاومت كردند و حتي در گيري تن به تن نيز رخ داد، سنبه پر زورعراقيها كه با توپ و تانكها زياد پر شده بود ، غالب آمد و خط سقوط كرد.
تعدادمان سر به چهل – پنجاه نفر مي زد. فرمانده و معاون گردان نيز جزء اسرا بودند. دستهايمان را بستند و سوار ايفاها كردند. به دژباني خط كه رسيديم ، دستور دادند از ايفاها پياده شويم . بازجويي از همين جا شروع شد. اكثر بچه ها ، از جواب دادن به سوالها طفره مي رفتند؛ من هم همين طور . يكي از سربازهاي مشمول ، تمام آنچه را كه با جملگي بافته بوديم ، رشته كرد و با دادن كلي اطلاعات از تعداد گردانها و نام فرماندهان و حتي جديدترين تاسيسات لشكر 25 كربلا ، عراقيها را خوشحال كرد؛ طوري كه ديگر گفتند به شما احتياجي نداريم و آمار و اطلاعات همين سرباز يكافي است.
سه روز دران منطقه بوديم . در آن سه روز ، درجه داري كه گويا حكم سرپرستي نگهباني و حفاظت از ما را داشت، خوب از پس وظيفه اش برآمد و تا جايي كه جا داشتيم ، مي زد و ما هم مي خورديم!
روز سوم باز ايفاها را آوردند و ما را سوار كردند و به طرف بصره بردند . هدف ، به نمايش گذاشتن قدرتشان بود و اينكه در آخرين حمله جقدر اسير گرفته ايم .
جالب است كه قبل از حركت ، يكي از فرماندهان نظامي ، از ما خواست آواز بخوانيم . در آن روزها ، سرود "مردان خدا پرده پندار دريدند" خيلي د جبهها رواج پيدا كرده بود. من و چند نفر كه اين سرود را از حفظ بوديم ، خوانديم و فيلمبردارها نيز فيلمرداري كردند . عراقيها كه واقعا فكر كرده بودند ما دارمي آواز مورد نظر آنها را مي خوانيم ف ميكروفون را جلو مان مي گرفتند.
خلاصه وارد شهر شديم . اثار گلوله هاي دور برد توپخانه ايران بر بدنه درو ديوار و ساختمانها پيدا بود . تعداد زيادي از مردم كوچه و بازار ، با ديدن ما كنار خيابان صف بستند. بعضي از مردم كوچه و بازار ، با ديدن ما ، كنار خيابان صف بستند. بعضي از آنها خندان و تعدادي رقصان و عده اي نيز پاره آجر و سنگ به دست ، در انتظار ما بودند. از چهره ها، همان قدر كه استضعاف خوانده مي شود ، استعمار و استثمار نيز به وضوح پيدا بود؛ البته نگاهها گاه از شناخت نيز حكايت مي كرد؛ ولي هرچه بود ، بايد در نگاه خلاصه مي شد؛ نه آنها جرات بيان درون خود را داشتند و نه ما.
بيست و سه روز در پادگان الرشيد بغداد بوديم . در آن بيست و سه روز ، جداي از اينككه از نظر آب و غذا و امكانات كاملا در مضيقه بوديم ، كتك ، خوراك هرروزمان بود.
زندانهاي پادگان الرشيد 3 در 4 بود كه درهر زندان ، سي نفر را جا مي دادند ؛ در نتيجه ، جاي سوزن انداختن نبود. موقغ خواب ، پانزده نفر روي پا مي ايستادند ، يا مي نشستند تا آنهايي مه خوابند ، بتوانند تا حدودي راحت باشند.
مهمترين خاطره اي كه از زندان الرشيد به ذهن دارم ، اين است كه زدن عرقايها در آنجا ، بر اساس قد و هيكل و به اصطلاح كيلويي بود! هر كس ريشش بيش ، كتكش بيشتر. يكي از بچه هاي لشكر كه در مقر خودمان خياط بود و به عنوان تك تيرانداز به خط آمده بود، هيكل ورزشي و چهارشانه اي داشت. عرقيها به او مي گفتند تو فرمانده هستي و روي همين حساب مي رفتند و مي آمدند و اين بنده خدا را مي زدند.
بالاخره از پادگان الرشيد نيز خلاص و به اردوگاه منتقل شديم . هر دسته هفتاد نفره را در يك سالن بزرگ كه به آسايشگاه معروف شده بود، جا دادند . غروب كه برايمان ناهار آوردند ! بعد از خوردن ناهار كه ضعفمان را بيشتر كرد ! يك افسر عرقاي كه به زبان فارسي خيلي كم آشنا بود و دست و پا شكسته و پت – پت كنان – حرفهايش را مي زد ، آمد و از مقررات اردوگاه برايمان صحبت كرد . او مي گفت تمام دستورها و سوالها بگوييد "نعم سيدي".
بعد از اين خط و نشان كشي ، بچه هاي آسايشگاه بغل دستي ما را – حالا براي كشتن گربه در پا حجله يا به دليل ديگري – شروع كردند به زدن. روزبعد كشيدند. يوسفي ، كشاورز بود؛ اما عراقيها از شكل و شمايلش حدس زده بودند كه بايد روحاني باشد. به همين دليل ، از او پرسيده بودند: "انت ملا؟" و او نيز براي اينكه خطايي نكرده باشد – بدون دانستن معني جمله اي كه مي خواهد بگويد – گفته بود :"نعم يا سيدي !" عراقيها كه انگار گنج پيدا كرده باشند ، اين بنده خدا را گرفتند زير كتك . او را چنان كوبيدند كه قادر نبود روي پا بايستد.