عنوان : اردوگاه؛ خانه ما
راوي :آزاده
منبع :كتاب برگهايي از اسارت
بالاخره رسيديم به جايي كه بارها و بارها وعده اش را شنيده بوديم و اگر از بد ذاتي عرقيها خبر نداشتيم ، دهانمان آب مي افتاد كه اردوگاه حتما همان ميدنه فاضله است ! از در ورودي و پذيرايي به سبك مهمانوازي عراقيها – كتك خوردن در تونل مرگ ، كه گذشتيم ، اسراي قديمي به چشممان نشستند كه از پشت ميله پنجره ، ما را به نظاره ايستاده بودند. در اردوگاه ، با مسائل ريز و درشت بسياري رو به رو شديم كه مهمترين آنها را برايتان مي نويسم:
1- آب و نان
عرقيها ياد گرفته بودند كه بايد اسرا را گرسنه و تشنه نگه داشت؛ اما شايد هيچ گاه نفهميدند كه گرسنگي و تشنگي ما ، هرگز از لقمه اي نان يا جرعه اي آب نيست.
در روز ، به هر نفر دونان ساندويچي مي دادند يكي صبح شب. ظهرها ، غذايمان برنج بود و هر شب ، آبگوشت داشتيم ، البته از آبگوشت فقط و فقط آبش نصيب همه مي شد و اگر گوشتي پيدا مي شد، چند رگه نازك و كوتاه بيشتر نبود. صبحها هم آش بود يا عدسي و چاي .
با اين غذاي كم كه حكايت بخور و نمير را در ذهنها زنده مي كرد ، دست بزن و آزار و اذيتشا نيز در حين غذا خوردن چنان كارمي كرد كه همان يك لقمه ، زهر انسان مي شد. مثلا در هنگام خوردن ناهار يا شام، مي ريختند در آسايشگاه و شروع مي كردند به تفتيش و بر هم زدن تمام وسايمان و در نتيجه بلند شدن گردو خاك و دست كشيدن ما از غذا . يا اينكه يك بار موقع صبحانه آمدند به آسايشگاه و چند نفر را ستون و شروع كردند به زدن . يك بار نيز ميخ روي كف دست يك نفر گذاشتند و چنان با چكش به ميخ ضربه مي زدند كه انگار مي خواهند دو تخته چوب را به هم وصل كنند! ديدن اين شكنجه ،ديگر انسان را از همه چيز سير مي كرد ، تا چه رسد به خوردن يك لقمه غذا.
به ندرت ، ميوه به بچه ها مي دادند. در طول اسارتم فقط سه ميوه سيب، پرتقال و انگور خوردم كه آن هم خيلي كم بود و نه در حد دندان گير. انگور ها را حبه حبه مي داند و به هر نفر ، چهار حبه – پنج حبه مي رسيد. سيب و پرتقال نيز معمولا يك دانه براي چند نفر تقسيم مي شد و به ندرت ، به هريك از اسرا ، يك دانه مي رسيد.
آب هم مانند غذا كم بود و گاه نيز غيربهداشتي . معمولا روي پشت بام هر آسايشگاه يك تانكر بود . يك بار كه باي پهن كردن پتو به پشت بام رفته بودم ، نگاهي به داخل تانكر آب انداختم و ديدم حداقل پنج – شش سانت، ته آن گل نشسته و چند سوسك نيز در آب است . با اين وضع كم بودن غذا ، واقعا خدايي بود كه بچه ها زياد سير نمي شدند.
ما براي درست كردن چاي ، يك سر سيمي را به پريز برق مي زديم و سر ديگرش را به قاشقي وصل كرده، آن را در آب مي گذاشتيم و بدين ترتيب، آب داغ مي شد. خود عراقيها براي گرم كردن آب ، از سوزاندن چوب استفاده مي كردن. يك بار ، يكي از بچه ها به سربازي كه مي خواست با زور فوت ، چوب هاي زير اجاق را بگيراند، ياد داد كه چگونه مي توان آب را گرم كرد. او كه انگار از پيشرفته ترين دانش بشري مطلع شده باشد ، كاملا تعجب كرده و به آن برادر گفته بود :
- انت شيطان الاكبر!!
2- بهداشت و درمان
در استخبارات بغداد كه بوديم ، براي جمع دويست و پنجاه نفري ما فقط س- چهار توالت وجود داشت. اردوگاه هم كه رفتيم ، وضع بهتر از اين نبود و براي هفتصد نفر ، پانزده توالت بود. با توجه به اينكه وقت از اين نبود و براي هفتصد نفر ، پانزده توالت بود. با توجه به اينكه وقت كمي را براي قضاي حاجت تعيين مي كردند و از طرفي نيز اكثر توالتها يا كمي را براي قضاي حاجت تعيين مي كردند و از طرفي نيز اكثر توالتها يا خراب بودند و يا چاهشان مي گرفت ، صفهاي طويلي ، پشت درها تشكيل مي شد كه گاهي پس از سه – چهار ساعت انتظار ، نوبت به چند نفر نمي رسيد.
كثيف و اندك بودن حمام توالتها، عدم رسيدگي به جراحت و عفونتهاي مجروحان و موجود نبودن امكانات بهداشتي و درماني كافي، باعث رشد و نمو بيماريهاي فراواني ، از جمله "اسهال خوني ، تاول ، گلو درد و ..." شد كه در اردوگاه 18 ، اسهال خوني ، برادر دهقان را به شهادت رساند.
3- منافقان و جاسوسها
كساني كه در سياه كردن پرونده جنايت عراقيها ، دوش به دوش آنها گام برمي داشتند ، افراد منافق و جاسوس بودند. البته اگر بخواهيم انصاف را رعايت كنمي ، بايد بگويم صد رحمت به عراقيها! چرا كه گاهي اوقات، اينها كاسه داغتر از آش مي شدند و آنچه بر سرمان مي آوردند ، بدتر از آزادر عراقيها بود.
روزي ، يكي از برادران كه مي خواست وضو بگيرد، بدنش به كاسه روشويي مي خورد و چون كاسه از قبل ترك برداشته و معيوب بود، بلافاصله مي شكند. اين خبر ، خيلي سريع ، با وساطت جاسوسها به سربازان رسانده شد و آنها تا چهار – پنج روز ، كارشان زدن بچه ها بود كه مقصر را پيدا كنند.
مدتي ،عراقيها براي تزريق فساد و بي بند وباري به درون آسايشگاهها ، اقدام به نصب چند بلندگوها، نوار ترانه پخش مي كردند . "كشتكار" فرمانده گردان ما ، سيم بلندگو را قطع كرد و جاسوسها شيرين زبان كردند، اما آن جاسوس كه مي دانست كار، كار كشتكار است، جرات نكرد او را معرفي كند و جاي او ، انگار كه ديواري كوهتار از ديوار من پيدا نكند، انگشت را نشانه رفت طرف من كه اين بود. اتفاقا من درهماk روز، حال ندار بودم و وقتي ديدم قرار است سيخ كتك و شلاق زور بر سر رويم زده شود، خودم را بي حالتر از آنچه بودم، نشان دادم. سربازي كه آمده بود مرا تنبيه كند، به آن جاسوس كه اسمش نادر بود ، توپيد كه اين مريض است و نمي تواند كاري انجام دهد و بعد بعنوان اينكه نادر در وظيفه اش كوتاهي كرده است ، شروع كرد به زدن نادر. بعد از اينكه نادر خان ، يك كتك جانانه نوش جان كرد ، به او گفتم:
- چاه نكن بهر كسي ؛ اول خودت ، بعد كسي.
مسئول آسايشگاه شماره 6 نيز جاسوس تشريف داشت. جناب "رفتاري" كه در زدن و لت و پار كردن هموطنان خود احساس مسئوليت بيشتري مي كرد و گاهي خود كابل به دست مي گرفت و به جان بچه ها مي افتاد ، گزارشي از نماز شب خواندن بچه ها تقدمي عراقيها كرد و كه آنها نيز ريختند كه در تابستان خيلي به كارمي آمد. غير از جاسوسه ، منافقين نيز كم ضربه به ما نزدند ، اين سخن امام كه "منافقين بدتر از كفار هستند" وقاعت عيني آن در اردوگاههاي بعث ، بسياري علني بود. منافقين ، از امكانات راديو ، تلويزيون و روزنامه برخوردار بودند. در تلويزيون ،از تفسير قرآن كه توسط مسعود رجوي ارائه مي شد، برنامه داشتند تا شوهاي بزن و برقصو تحليلهاي مغرضانه سياسي ، بعضي وقتها نيز فيلمهايي نشان مي دادند، با زير نويش انگليسي يا عربي. حتي يادم است كه كارتون "پسر شجاع " را نيز نشان مي دادند؛ ولي زيرنويس آن انگليسي بود. جاسوسها و منافقين ، اسراي كم اعتقاد و بي هدفي بودند كه يا طمع و يا ترس ، آنها را از هدف اصلي خود رويگردان كرده بود و يا آنكه شيوه برخورد اسراي مقاوم و مذهبي نيز هيچ گاه تدافعي صرف نبود و از راههاي نصيحت و فتگو نيز باآنها برخورد مي شد ، بيشتر آنان تمايلي به كنده شدن از دوستان خائن خود نشان نمي دادند.
البته ما نيز هر چند كه از هر نظر و از همه طرف ، در فشار و زير تهديد بوديم ، هر از گاهي ، كساني را كه خيلي خبر چيني مي كردند، تنبيه مي كرديم و همين كار باعث مي شد كه آنها نيز حساب كار خود را بكنند.
4- تهديد ، ارعاب ، شكنجه
تهديد و شكنجه ، كار هر روز عراقيها بود. آنقدر ما را زده بودند كه معتاد شده بوديم و يك روز كه نمي دانم آفتاب از كدام سمت طلوع كرده بود و دست به كابل نبردند، قاسم نكته ظريفي گفت كه امروز كه كابل نخورده ام ، يك جور ديگر هستم!
يك بار ، همه را زور كردند كه الا و بالله بايد علهي حضرت امام شعار بدهيد . هيچ كرس قبول نكرد. حتي ريختند به آسايشگاهها و بچه ها را زدند و التيماتوم نيزدادند كه تا دوروز ديگر اگر شعار ندهيد ، چه مي كنيم و چه.
بالاخره بچه ها زير بار نرفتند و وقتي عراقيها سر رسيدند، يكي از اسراي كم سن و سال را به نام "حسن اضغري نژاد" گرفتند و مي خواستند او را در حوض بيندازند. آن فصل ، فصل زمستان بود و آب نيز خيلي خيلي سرد. وقتي حسن را كنار حوض بردند، اول "بسم الله" گفت و بعد خودش شيرچه زد در حوض كه چشمهاي همه چهار تا شد. همين كه از آب بيرون آمد، باز افسر او را به آب پرت كرد ، با همه اين احوال ، نه از حسن و نه از هيچ يك از بچه ها نتوانستند يك حرف عليه رهبر انقلاب – حضرت امام خميني – بشنوند و بچه ها با ايمان خود ، داغ شنيدن حيت يك حرف را هم بر دلشان گذاشتند.
غير از زدن ، دائم با تلويزيون ، راديو ، اخوندهاي گوش به فرمان و مزدبگير ، روزنامه و منافقين و جاسوسها و خلاصه هرچه كه از دستشان بر مي آمد ، بر ما مي تاختند و سعي مي كردند كه هر روز فشار تهديد و شكنجه خود رابيشتر كنند.