0

سال 67

 
alimoradis
alimoradis
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 7040
محل سکونت : آذربايجان غربي

سال 67

عنوان : سال 67
راوي :
آزاده
منبع :
كتاب برگهايي از اسارت
در همين سال بود كه پساز دل كندن از شهر و ديار و خداحافظي با خانواده و دوستان به لشكر امام حسين (ع) آمدم و قسمتم اين بود كه با گردان امام حسين (ع) بيفتم و در شهر فاو ، بخشي از زندگي ام با اسارت عجين شود.
عراقيها حمله را شروع كرده و توانسته بودند قسمتي از خط را شكسته ، به پشت نيروهاي ما نفوذ كنند. پس از اينكه از نفوذ عراقيها مطلع شديم ، با چند نفر از بچه ها به عقب برگشتيم و در راه ، هلي كوپتري آمد بالا سرمان و آرپيجي زن گروه ، يك گلوله خرجش كرد كه شجاعت او و عاهايي كه پشتيبان آن گلوله شد ، چنان لرزشي به تن آهني هلي كوپتر انداخت كه با سه – چهار بار بالا و پايين شدن ، برگشت به طرف خط خودشان. با هزار اميد و نا اميدي، حركتمان را ادامه داديم و دل به شب بستيم تا در پناه تاريكي بتونيم خود را به نيروهاي خودي برسانيم ؛ اما ناگهان هلي كوپتر ديگري در آسمان ظاهر شد و پس از بازگشتنش ، دور ما پر از عراقي شد. چند دقيقه اول را به درگير شدن گذرانديم كه در همان گيرودار ، "گرامي مهر" تيري به سينه اش خورد و وقتي ديديم توان برابراي نداريم ، سلاحها را انداختيم و تسليم شديم .
آمدند جلو و با سيمهاي تلفن ، دستهايمان را بستند و آنقدر سيمها را محكم بسته بودند كه انگشتهايم باد كرده بود. پس از انتقال به پشت خط ، در يك كمپ موقت كه چند سالن سربسته داشت و با حال و هوا و بويي كه ازآنها به مشام ميرسيد، بي شباهت به گاوداري نبود ، نگهمان داشتند. در دو روز اول اصلا اعتنايي به ما نكردند و با آنكه ضعف گرسنگي ، مثل چنگكي بر جانمان افتاده بودند، دريغ از يك تكه نان . فقط روز سوم ، به هر نفر ، يك نان خشك ساندويجي دادند.
هواي آن سالن – كه تند و بد بو بود – و پشه و مگس كه به خاطر كثافت سالنها و خوني كه از زخمهاي مجروحان جاري بود انسان را كلافه مي كرد. فكر كنم كه زخمهاي مجروحان جاري بود انسان را كلافه مي كرد . فكر كنم روز سوم يا چهارم بود كه جمع سيصد نفري ما را وارد كاميونهاي ايفا كردند و به طرف بصره حركن دادند. عراقيها با زرنگي تمام ، در هر ايفا ، هشت اسير را مي نشاندند- چهار نفر سمت راست و چهار نفر سمت چپ – و بدني ترتيب ،با افزودن بر تعداد كاميونها وانمود مي كردند كه اسير زيادي را به چنگ آورده اند. وقتي در ششهر در حال تردد بوديم ، به يك گروه از مردان و زناني برخورديم كه در حال تشييع جنازه بوديم يكي از كشته هاي جنگ بودند. آنها همين كه ما را ديدند ، با آب دهان و سنگ و تكه چوب ، از ما استقبال كردند.
روز بعد "ماهر عبدالرشيد" فرمانده وقت سپاه هفتم، به اردوگاه آمد كه خبرنگاران زيادي نيز از قبل در اردوگاه بودند. دغلبازي بعثيها ، آن هم در جلو چشم خبرنگارهاي خارجي ، اين بود كه هر وقت دوربين روي چهره اسيري زوم مي شد، سرباز يا افسري ، پارچ آب به دست ، جلو مي آمد و با ريختن آب در ليوان و تعارف آن به اسير ، گوشه اي از عطوفت حزب بعث را به جهانيان نشان مي داد! و وقتي دوربين از چهره آن اسير كنار مي رفت، ليوان آب نيزز عقب كشيده مي شد و باز لبي سوخته بود و عطشي كه مغز و استخوان را مي سوزاند.
از آن كمپ ،ما را به استخبارات بغداد بردند. چند سربازي كه در اتوبوس ما بودند، يكي از اسراي نوجوان را مجبور كردند كه آواز بخواند . او هم خواند؛ اما چه آوازي گه پس از هر چند بيت ، اين مصراع را تكرار مي شد كه "اندك اندك ضربه ي مهلك بر سر صدام مي آيد." او مي خواند و بچه ها مي خنديدند ؛ ولي عده اي نيزبسيار نگران بودند كه نكند سربزاها از كلمه هاي "مهلك" و "صدام" به اصل شعر پي ببرند. بالاخره اين چنين نشد و خودشان دستور دادند كه ديگر آواز نخواند.
از استخبارات و پذيرايي ديوار مگر كه خلاص شديم ، منتقل شديم هب زندانهايي كه بسيار تنگ و محدود بود. هر زندان ، از اتاقهاي 3در4 تشكيل شده بود كه در هر زندان ، 26 نفر را جا دادند و به همين دليل آنقدر جا كم بود كه در هر زندان، 26 نفر را جا دادند و به همين دليل آنقدر جا كم بو كه حتي نفس كشيدن نيز به آساني انجام نمي شد. موقع خوابيدن ، آن اتاق ديدن داشت! بعضي ها پاهايشان را به ديوار تكيه مي دادند و تنها كمر و سرشان روي زمين قرار مي گرفت و بقيه نيز چنان به هم چسبيده و تنگ هم مي خوابيدند كه سرها مي رفت لابه لاي پاها و فقط جا داشت كه كسي خواب هيجان دار ببيند و بخواهد دست و پايش را به شدت تكان دهد!

دوشنبه 11 بهمن 1389  10:54 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها