عنوان : عزاداران امام
راوي :آزاده
منبع :روايت هجران
چهارده خرداد شب بود كه خبر فوت حضرت امام را به ما دادند. انگار دنيا روي سرمان خراب شده بود! چند دقيقه سكوت مطلق بر كل اردوگاه حاكم شد. پريشاني و نگراني،تمام وجودمان را فرا گرفته بود. نفسها در سينه ها حبس شده بود. نگهبانان عراقي از پشت پنجره تمام حركات و سكنات ما را زير نظر گرفته بودند تا مبادا سر به شورش برداريم .
آن شب، تلخ ترين شب اسارت بود. يكي سر به ديوار نهاده بود ، يكي زانوي غم در بغل داشت ، يكي ضجه مي زد، يكي آهسته مي گريست، يكي نماز شب مي خواند، خلاصه هر كس حال و هوايي داشت . لباس سياه نداشتيم . صبح روز پانزدهم خراد همه ،يك دست لباس آبي پوشيديم و براي آمار، در حياط به خط شديم. نگهبانان متعجب شده بودند كه ما چرا لباس آبي پوشيده ايم، جون تعدادي از جاسوسان خبر داده بودند ؛ اما عراقيها كه تا حدودي حال بچه را درك مي كردند،سكوت اختيار كرده ، تا يك هفته چيزي نگفتند تا اينكه يك روز سرهنگ اردوگاه،همه را يك جا جمع كردو گفت: «يكي بلند شود و علت پوشيدن لباس آبي را به من بگويد و گرنه همه را از دم تيبيه مي كنيم .»
بسيجي نوجواني به نام«محمد امين»كه اهل يزد بود، بلند شدو جواب داد:«ما اين لباسها را به علت فوت رهبرمان به تن كرده ايم. ما عزاداري خود را خواهيم كرد، حتي اگر كشته شويم . » نگهبانان عراقي هراسان همه را به داخل آسايشگاه ها فرستادند، محمد امين را هم به سلول انفرادي ساعتي بعد، اسايشگاه به آسايشگاه مارا بيرون ريختندو تنبيه كردند. تا پانزده روز اين كتك كاري همچنان ادامه داشت. يك شب كه مشغول عزاداري بوديم،جاسوسان به عراقيها خبر دادند. سربازهاي عراقي با كابل و چوب ريختند داخل آسايشگاه و همه را از دم زدندو رفتند. صبح روز بعد، مرا- كه مسئول آسايشگاه بودم- با بلند گو صدا كردند. وقتي كه رفتم به اتاق نگهبانان ، گفتند:«بايد از اين به بعد، بچه ها ساكت كني و نظم آسايشگاه حفظ شود. حالا هم اسم آنهايي را كه ديشب عزاداري مي كردند، بعد تا به حسابشان برسيم»
گفتم:«بهتر است بپرسيد چه كسي عزاداري نكرده؟»
پرسيد:«يعني خودت هم عزاداري مي كردي؟ من از جواب دادن طفره رفتم و روز بعد، دوباره مرا خواستند؛ اما باز هم چيزي نگفتم، تا اينكه مرا به اشپزخانه بردند و پاهايم را سوزاندند. در طول اين پانزده روز عزاداري سيزده نفر از برادرانمان در ديار غربت به شهادت رسيدند . بعد از هر با تنبيه شدن مي رفتيم اسايشگاه و دوباره برنامه ي عزاداري را شروع مي كرديم. هر قدر بيشتر مارا مي زدند؛ شهامت و جرأتمان بيشتر مي شد. »
غلامرضا اسماعيلي