0

اگر سرت را بلند كني كلاهت مي‌پرد، شايد هم سرت

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

اگر سرت را بلند كني كلاهت مي‌پرد، شايد هم سرت

89/11/11 - 00:22
شماره:8910221323
نسخه چاپي ارسال به دوستان
كربلاي پنج به روايت«محمدحسين قدمي»/2
اگر سرت را بلند كني كلاهت مي‌پرد، شايد هم سرت

خبرگزاري فارس: در فاصله دو متري ما، سنگر ديگري است مماس خاكريز. اگر سرت را بلند كني كلاهت مي‌پرد، شايد هم سرت. شاگرد مدرسه اي 16 ساله‌اي آنجا سنگر گرفته، آقا نعمت فرياد مي زند: "آخر خودت را به كشتن مي‌دهي، سرت را بدزد، بيا پائين‌تر! " اما او دزدانه جنگيدن را دوست نداشت. مردانه ايستاده بود.

به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاري فارس، آن چه پيش رو داريد ، مشاهدات و خاطرات آقاي محمد حسين قدمي از نبرد كربلاي 5 است. اين بخش دوم از خاطرات "محمدحسين قدمي " است :

*اول بهمن 1365
امشب شب عجيبي است. خواب به چشمانم نمي‌آيد. نيمه‌هاي شب طبق معمول جان محمدي را مي‌بينم كه پيشتاز اقامه‌كنندگان نماز شب است. عده‌اي هم مي‌سپردند تا وقت نماز شب بيدارشان كنند. "زارع " از جمله كساني بود كه هميشه به برادر متين سفارش مي‌كرد نيمه‌هاي شب بيدارش كند.
با صداي بوق ماشين اسماعيلي از خواب بلند مي‌شوم. هوا تاريك است. ماشين مرتب بوق مي‌زند و بچه‌ها فرياد كه: "حمومي‌هاش بيان! " و چند نفري بقچه زير بغل، بيرون زده، پشت وانت جاي مي‌گيرند.

* * *
امروز صبح نرمش جانانه‌اي كرديم. بعد از صبحانه عكس سفارشي برادر كمانكش را كه اصرار داشت در غروبي خونين از او بگيرم، در سحرگاهي كه افق، رنگ خون داشت گرفتم. باقرزاده مي‌گويد: "تو كه همش از بچه‌ها عكس مي‌گيري، پس خودت چي؟ بيا با هم يه عكس بگيريم! ".
ساعت 9 پدر متين كه خود پير دلاور خطه ديگري از اين ديار است به نزد پسرش آمده تا حالي بپرسد و ديداري تازه كند. بچه‌ها بي‌صبرانه منتظر هجرت‌اند. ندا مي‌رسد كه باروبنديل را ببنديد كه امروز روز موعود است و گاه سفر. گمان مي‌كردم پس از آن بمباران وحشتناك، حال و هواي خط مقدم از سر بچه‌ها پريده و يا لااقل در تصميم سست شده باشند. واقعا ترسيده بودند. اما از چي؟ ترس از اينكه نكند ماشين پر شود و جا براي آنان نباشد. به محض اعلام، آنچنان هجوم آورند كه عده‌اي سلاح را جا گذاشتند و برخي كلاه را!
همه خوشحال‌اند و آماده، و برادر متين اين لحظات آخر هم دست از سفارش به تقوا و توصيه به اخلاق برنداشته موعظه مي‌كند:
- ... از خدا بخواهيد، از اين امتحان بزرگي كه در پيش است روسفيد بيرون بيايند.
بچه‌ها بر مركب ايمان سوارند و با عزمي جزم، چون جوي آب مي‌روند تا نهال‌هاي باغ پيروزي را سيراب كنند. از اردوگاه كه خارج مي‌شويم بچه‌ها طبق معمول شعارهاي تكبير و صلوات را چاشني سفر كرده، دم مي‌گيرند كه:

رزمندگان بوي حسين از كربلا آيد
فرياد هل من ناصرش از نينوا آيد

آقا نعمت را در گوشه‌اي متفكر مي‌بينم. مي‌پرسم: "كجائي؟ " مي‌گويد: "هيچ‌‌جا. "
نمي‌دانم چرا دلهره دارم! برادر رجبي هم كه از فروشگاه قدس ميدان خراسان آمده است، دارد به قدس مي‌انديشد. كم كم هر يك خسته از خواندن اشعار و حرف بسيار، به جائي مي‌نگرند و به رويايي فرو مي‌روند. عده‌اي هم خواب را برگزيده‌اند چرا كه ممكن است ديگر نه آب خوشي در گلو فرو رود و نه خواب خوشي به چشم ايد.
هرچه به مقصد نزديك‌تر مي‌شويم، با تردد سنگين‌تري مواجه مي‌گرديم، تا جائي كه به ترافيك سنگيني برمي‌خوريم. گرد و غبار راه بر سر و روي بچه‌ها نشسته. انگار با مرداني 60-70 ساله سفر مي‌كني! بروبياي شگفت‌آوري است. هوا تاريك شده و خورشيد جايش را به منورهاي لوستري داده است. با ترمز كردن خودرو و فرا خواندن فرمانده همه پياده شده و بي‌درنگ وارد يكي از سنگرهاي ابتكاري و مخفي جهاد مي شويم، تا دشمن متوجه تجمع ما نشود. ظاهر امر نشان مي‌دهد كه توقف موقتي است.
جان محمدي حساسيت عجيبي در حفظ جان بچه‌ها به خرج مي‌‌دهد. از طرفي بچه‌ها مثل هميشه مشتاق‌اند بيرون بروند و به تماشاي منورها بنشينند و به نغم چلچله‌ها - كاتيوشا- گوش بسپارند ولي او مي‌گويد: "عجله نكنيد، همه چيز را خواهيد ديد. "
در همين هنگام چهره آشنايي را مي‌بينم كه خود را به قافله رسانده و به جمع ياران پيوسته است. "مظفر " را مي‌گويم. عجيب است! چگونه توانسته با اين همه مسئوليت خود را به اينجا برساند. در ثاني او كه هنوز جراحت پايش بهبود نيافته بود، چگونه؟ چرا؟!
كم نيستند شخصيت‌هاي علمي و فرهنگي و مسئولين رده بالاي مملكتي كه ناشناخته و گمنام به اين دانشگاه قدم گذاشته‌اند. مظفر مديركل آموزش و پرورش تهران است.
همين "محمود رفيع " خودمان فوق‌ ليسانس كشاورزي است و 7 سال در آلمان درس خوانده و هم اكنون پا به پاي برادرانش از دين و عقيده و مرز و بومش دفاع مي‌كند و مظفر هم با دانش‌آموزانش همسنگر و همراه شده است.
و باورتان نمي‌شود اگر بگويم... گرچه، گفتن نگو! و خب، بگذريم. چون ايشان به طور ناشناس آمده‌اند ديگر بيش از اين افشا كردن جايز نيست. امشب شب دعاي كميل است. بچه‌ها دعا را شروع كرده‌اند به جمعشان مي‌روم تا آخرين نماز جماعت و آخرين مراسم دعا را قبل از عمليات برگزار كنيم.
طبق معمول دعا با صداي روح‌پرور جان محمدي آغاز مي‌شود:

بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم
آمده‌ام اين دل شب
بر درت التجا كنم
گر تو براني از درت
روي، دگر كجا كنم
تو بگذر از گناه من
خداي من خالق من

... خدايا تو خودت منو دعوت كردي، تو گفتي بيا منم لبيك گفتم و اومدم. حالا دستمو بگير و نجاتم بده. يا الله...
كمتر اتفاق مي‌افتاد كه او دعا را نيمه كاره رها كند. ولي اين بار دعا را نيمه‌تمام گذاشت و كنج سنگر، سر در ميان دو دست، زار زار گريست و بقيه دعا را برادر مظفر خواند.

*2 بهمن 1356
دم دماي صبح پس از خواندن نماز و خوردن مختصري صبحانه سرپايي آماده رفتن به آخرين منزلي كه محل امتحان نهايي است مي‌شويم. امر و نهي و بروبياي عجولانه و برخورد جدي و قاطعانه مسئولين نشانگر موقعيتي جدي‌تر بود كه در پيش‌رو داشتيم. نعمت و متين ديگر آن جوانان شوخ و آرام سابق نبودند. آنها جدي‌تر از آن بودند كه بشود مثل گذشته به مزاح سخن گفت و سربه سرشان گذاشت. اما بچه‌ها همان بچه‌هاي سابق بودند، با همان حركات و سكنات و همان حال و هواي گذشته، حتي سرحال و قبراق‌تر از هميشه. انگار به ميهماني دعوت شده‌اند! در نظر اول خيال مي‌كني اينان تاكنون به جنگ نرفته‌اند. بي خيال و بي‌احساس، بي مقام و بي‌منصب. ولي وقتي به درستي به حسابشان مي‌رسي مي‌بيني كه اكثرا يكه‌تاز ميدان نبرد هستند. هنوز جراحت چانه و فك جان محمدي او را مي‌آزارد. باقرزاده كه تن به عمل جراحي سرش نداده، ناراحتي‌اش را پنهان كرده به روي خود نمي‌آورد و ارزنگيان به قول خودش هنوز هم موجي است! مظفر هم به بركت تركش قبلي، با كفش كتاني به مصاف آمده است. از احساس و عواطفشان بگويم: برادر "احد " روزي نيست كه عكس كودكش، سجاد را نبوسد و يادي از او نكند. برادر شاهي عكس دخترش را در كنار وصيت‌نامه‌اش گذاشته است و به بچه‌ها نشان مي‌دهد. اينها با اين همه عواطف و محبت، خانواده را ترك گفته‌اند. اينها يك دنيا هوش و استعداد و نيروهاي بالقوه و بالفعل مملكت اسلامي‌اند. اغلب از شاگردان ممتاز كلاس و مدرسه بوده‌اند و مديران مدرسه براي ثبت نامشان از يكديگر سبقت مي‌گرفتند. اينها را كه مي‌بيني‌ غبطه مي‌خوري و از صبر خانواده‌هايشان در شگفت مي‌ماني. وقتي در مي‌يابي كه "مظفر " مديركل است و رفيع، فوق ليسانس كشاورزي و "سمندريان " تكنيسين راه و ساختمان، آن وقت مي‌توان فهميد كه چگونه از مقام و منصب و رياست بايد رست و فقط به "او " دل بست.
بچه‌ها به سرعت، پشت تويوتاهاي افسار گسيخته مي‌نشينند و در يك چشم به هم زدن چون پرستوهاي مهاجر به پرواز در مي‌آيند و مي‌خوانند:

مرغ دل پر مي‌زنه/ كربلا سرمي‌زنه
يا حسين بن علي / دلا طاقت نداره
امت ما شب و روز / گل لاله مي‌كاره
و باقرزاده اين نوحه را مي‌خواند:
از بزم جهان باده گساران همه رفتند
ما با كه نشينيم كه ياران همه رفتند

* * *
هجران رُخت زده به جانم شرري
دلشاد شوم گر بكني يك نظري
هر دم بنشينم به اميدي تا تو
شايد به برم بيايي اندر سحري

به درياچه ماهي مي‌رسيم، خورشيد سرخ فام صبح، بر تن درياچه لباسي از خون پوشانده است. شدت انفجار موشك و خمپاره، آب را چندين متر به هوا پرتاب مي‌كند و به شكل درخت "متروي " به درياچه برمي‌گرداند. اكنون درياچه ماهي، جنگلي از سرو و صنوبر خونين است.
از اين منظره گويا، چند عكس مي‌گيرم. هرچه نزديكتر مي‌شويم انفجارها بيشتر شده، جنگ، رنگ جديدتري به خود مي‌گيرد. حالا بچه‌ها به صحنه‌هاي ديدني چشم دوخته‌اند. اسلحه را در دستان مي‌فشارند و براي شروع حمله لحظه‌شماري مي‌كنند.
خودروهاي سوخته و منهدم شده دشمن را مي‌بينيم كه در مسير واژگون شده، سر در آب فرو برده‌اند. به همت و ايثار بچه‌ها مي‌انديشم. عجب شجاعتي و چه ايثار و استقامتي! واقعا دست مريزاد!

*3 بهمن 1365
صحنه‌ها بسيار تكان‌دهنده است و وصفش مشكل. فرياد الله‌اكبر و يا حسين و يا زهرا از هر سو بلند است. آرپي‌جي‌زني كه با يك پا به مصاف آمده است با هر شليك حساب شده، پيروزي‌اش را با فرياد "ماشاءالله - حزب‌الله " چشن مي‌گيرد و روحيه مي‌آفريند. پيرمرد ريش سفيدي در ميان انبوه تير و خشاب‌ها چهار زانو نشسته و پس از پر كردن، آنها را به رزمندگان مي‌دهد و لحظه‌اي ذكر دعا و قرآن از لبش دور نمي‌شود. تا مرا مي‌بيند، با هيجان مي‌گويد: "پسرم، ذكر و صلوات يادت نره، هر دعايي بلدي بخوان كه ما همه پيروزي‌ها را از اينها داريم. صلوات بفرست كه صدام كارش تمومه. ".
عجبا!‌از اين همه ايمان و توكل در شگفت مي‌مانم. ببين چگون پير و جوان، خرد و كلان، خود را به جبهه مي‌رسانند تا از فيض جا نمانند و از غافله عقب نيفتند. اين پيرمرد پدر همان دانش‌آموزي است كه در نامه‌اش نوشته بود، حالا كه فكر مي‌كنيد كاري از دستم بر نمي‌آيد، پس مرا لااقل به جاي شن در گوني بگذاريد تا مانع از اصابت تير دشمن به شما شوم.
* * *
در گوشه‌اي بچه‌ها به گرد "افشاري " حلقه زده‌اند و او خاطره اسارتش را بيان مي‌كند:
1- لحظه‌اي در نگهباني غفلت كرديم. يك گروه عراقي مخفيانه بالاي سرمان ظاهر شدند و من و دوستم را اسير كردند. دست‌هايمان را از پشت بستند. ماموري را هم مراقب ما گذاشتند و خودشان رفتند تا بچه‌هاي ديگر را اسير كنند. در آن لحظه حساس به خدا گفتم: خدايا من تا حالا حرفت را گوش داده‌ام. به خاطر تو به جبهه آمدم. حالا تو عنايتي كن و خواسته‌ام را به اجابت برسان. اي خدا از تو مي‌خواهم همين لحظه خمپاره‌اي بفرستي و مرا به شهادت برساني تا آنان مرا با خود نبرند. لحظه‌اي بعد دعا مستجاب شد و خمپاره‌اي در دو متري ما به زمين نشست، اما به ما آسيبي نرساند و تركش بزرگ آن سر عراقي‌ را پراند و از تن جدا كرد و ما به طور معجزه‌آسايي نجات پيدا كرديم. باوركردني نبود. بيشتر به خواب و معجزه شبيه بود. فورا دست‌ها را باز كرديم و منتظر مانديم. دقايقي بعد متوجه شديم همان قشون عراقي كه رفته بودند تا بچه‌ها را غافلگير كنند، دست از پا درازتر، وحشت‌زده و هراسان فرار كرده به سوي ما مي‌آيند. به لطف خدا خيلي راحت توانستيم با يك نقشه ماهرانه هر 40 نفر آنان را خلع سلاح كرده، اسيرشان كنيم. در آن جمع، فردي بود كه ساعتي پيش هنگام اسارتم پشت سرم مي‌آمد و تير هوايي شليك مي‌كرد و اذيتم مي‌كرد تا مرا بترساند. اكنون كه خود را اينچنين اسير و ذليل مي‌ديد به دست و پا افتاد كه "انا مسلم "! بيچاره خيال مي‌كرد الان به تلافي كارهاي زشت گذشته‌اش، تيري به مغزش مي‌زنم و خلاصش مي‌كنم، اما با كمال تعجب عكس قضيه را ديد. دلم برايش سوخت، عكس زن و بچه‌اش را به من نشان مي‌داد. آب تعارفش كردم و به او اطمينان دادم كه برخورد خشني نخواهم داشت. او كه حتي از دوستانش چنين ميهمان‌نوازي را نديده بود، متعجب و انگشت به دهان ماند.

* * *
پشت دژ، محلي بود كه مي‌بايست خودمان را به آنجا مي‌رسانديم و موضع مي‌گرفتيم. بچه‌ها خط آتش درست مي‌كنند و ما از زير آن به سرعت عبور مي‌كنيم. از ميان دود غليظ تانك‌هاي نيم سوخته مي‌‌گذريم. در كنار تانكي دو شهيد آرام و مطمئن غنوده‌اند. بر بالينشان مكثي مي‌كنم. وضعيت خطرناكي است. جاي ايستادن و درنگ نيست. گلوله بي‌وقفه مي‌بارد. به سرعت دور مي‌شوم و آن دو را ترك مي‌كنم. يا بهتر بگويم آنها را ترك مي‌گويند.
با فرمان فرمانده خود را به دژ مي‌رسانيم. عراقي‌ها پشت آن كمين كرده‌اند. عجب دنيايي است، همه آمده‌اند، حتي آرپي‌جي‌زن شجاع ما با يك پا و تك تيرانداز جوانمان با يك دست. باور كردنش مشكل است اما اين آرپي‌جي‌زن فقط يك پا دارد و همچنان ايستاده است.
به دژ رسيده‌ايم. بچه‌ها دندان‌ها را به هم فشرده، سرها را به خدا سپرده‌اند و تكبيرگويان ماشه مي‌چكانند. مجروحي توسط بچه‌هاي امداد به طرف آمبولانس برده مي‌شود. برانكارد يك پارچه خونين است و به هنگام عبور خط سرخي روي زمين به جاي مي‌گذارد. جنگ مغلوبه است و صحنه آكنده از دود و آتش و انفجار، آرپي‌جي‌زن‌ها، اين شكارچيان سرباخته، به تانك‌ها امان نمي‌دهند. به قول بچه‌ها، دشمن را در ماشين‌هاي آهنين‌شان زنده به گور مي‌كنند و جزغاله. نگاهي به آن سوي خاكريز مي‌اندازم. مملو از جنازه متلاشي شده دشمن است و دشت، گورستاني از بعثي‌هاي بيچاره.
عده‌اي لنگان لنگان فرار مي‌كنند. تانك‌ها در گل مانده‌اند و سرنشينان آنها سكندري خوران از مهلكه مي‌گريزند. بچه‌ها هلهله‌كنان به سويشان نشانه مي‌روند و فرياد كه:
- زدمش، الله‌اكبر
- اوناهاش داره در مي‌ره، بزنش!
- يه آرپي‌جي‌ نثارش كن!
- نه بابا حيف آرپي‌جي‌ كه به اون جنازه بزنم، كلاشتو بده ببينم!
- داره در مي‌ره... بزنش ديگه، من خشابم تموم شده. خشاب بده!
- زياد بالا نرو مگه نمي‌بيني توپ مستقيم مي‌زنه!
در همين هنگام، جان محمدي فرياد مي‌زند: "بچه‌ها نگاه كنيد، عراقي‌ها در 15 متري ما هستند! ".
تعدادي عراقي پشت دژ مخفي شده‌اند و مرتب شليك مي‌كنند. آنقدر نزديكند كه نارنجك رد و بدل مي‌شود. مثل دفعات پيش و عمليات گذشته قصد دارند، تا آخرش فشنگ بجنگند و پس از خالي كردن همه خشاب‌ها و تمام شدن مهمات، زير پيراهن را در دست بگيرند و "الدخيل " گويان تسليم شوند!
يكي پيشنهاد مي‌كند كه فردي از كانال رو به رو نفوذ كرده يا چند نارنجك حساب آنها را برسد تا اين همه فشنگ بي‌جهت مصرف نشود، و به دنبال اين پيشنهاد مرد پا به سني داوطلب شده مي‌گويد:
- نارنجك ها را به من بدهيد. من عمرم را كردم‌ام، شما جوانها بايد بمانيد و به اسلام خدمت كنيد.
نارنجك‌ها در دستمال گردني جمع مي‌شود و او بسم‌الله ‌گويان به سمتي مي رود كه خطر اصابت گلوله از هر دو طرف وجود دارد. مي‌رود و كار را يكسره مي‌كند.
بچه‌ها قهرمانانه خاكريزي ديگري را فتح مي‌كنند. ناله مجروحي توجهم را جلب مي‌كند. به صاحب صدا نزديك مي‌شوم. يك مجروح عراقي است. افتاده و التماس مي‌كند:
- ارحم يا اخي، انا سيد من سلالة محمد(ص).
به هرحال چه سيد باشد و چه نباشد، شانس آورده است. بچه‌ها خود را به خطر انداخته، او را از خطر مي‌رهانند و جهت مداوا به پشت جبهه منتقل مي‌شود.
به هرحال چه سيد باشد و چه نباشد، شانس آورده است. بچه‌ها خود را به خطر انداخته، او را از خطر مي‌راهانند و جهت مداوا به پشت جبهه منتقل مي‌شود.
از معبر پرخطري مي‌بايست عبور مي‌كرديم و به بقيه مي‌رسيديم. آنجا درست در تير رس و ديد دشمن بود. به قدري اين معبر را مي‌كوبد كه عبور غير ممكن مي‌نمود. چاره‌اي نبود بايد مي گذشتيم. حالا صف بچه‌ها از هم پاشيده و درگيري شكل چريكي و پارتيزاني گرفته است. چند عكس از جنازه‌هاي عراقي برمي‌دارم. يك عكس و كارت شناسايي در كنار جنازه يك عراقي افتاده است. به آن نزديك مي‌شوم. عكس خانوادگي است. هزاران لعنت و نفرين نثار صدام كه اينچنين خنده‌ها را بر لب مي‌خشكاند و خانواده‌ها را به عزا مي‌نشاند.
وقتي به خود مي‌آيم كه مي‌بينم اطرافم كسي نيست. فقط من مانده‌ام و افكارم! همه رفته‌اند و از قافله جا مانده‌ام. مقصر هم خودم هستم كه اينجا را با پارك اشتباه گرفته بودم. آخر مي‌ترسم اين عكس‌ها و مكث‌ها كار دستم بدهد! خمپاره‌ها امان رفتن نمي‌دهند. مي‌مانم چه كنم؟ برگردم يا بروم. در يك لحظه تصميم مي‌گيرم برگردم. ولي يادم مي‌آيد كه زره حضرت علي(ع) پشت نداشت، چرا كه هرگز پشت به دشمن نكرد و به دنبال اين افكار درهم، ناگهان راه را انتخاب كرده سر را به خدا مي‌سپارم. چون تيري از كمان خارج مي‌شوم. هر آن منتظر بودم تا از اين همه تيري كه از بيخ گوشم زوزه‌كشان رد مي‌شوند يكي هم مرا دريابد و به سعادت برساند. ولي به قول متين "هرچه خدا خواست همان مي‌شود ". اگر اجل برسد، يك آن پس و پيش نمي‌شود. "اذا جاء اجلهم فلا يستأخرون ساعة و لا يستقدمون ".
دقايقي بعد خود را در ميان شور و شوق بچه‌ها مي‌بينم. آنچنان هلهله‌ به راه انداخته‌اند كه انگار به عروسي آمده‌اند. نقل و نبات خيرات مي‌كنند. جان محمدي سخت مشغول آخرين درگيري‌هاي پراكنده است. با هر شليكش فرياد مي‌زند:
- اكبر نگاه كن زدمش... اوناها افتاد.
و اكبر به تبعيت از او بادستپاچگي چند تيري شليك مي‌كند و بعد، از بدشانسي فشنگ در لوله تفنگ گير مي‌كند:
- اي بخشكي شانس.
در اين ميان ناگهان چشمم به جمال "متين‌ " مي‌افتد كه در اين بحبوحه خطرناك نفس‌ نفس‌زنان، مضطرب و نگران، مرتب بالا و پائين مي‌رود و سراغ بچه‌ها را مي‌گيرد. در فاصله دو متري ما، سنگر ديگري است مماس خاكريز. اگر سرت را بلند كني كلاهت مي‌پرد، شايد هم سرت. شاگرد مدرسه اي 16 ساله‌اي آنجا سنگر گرفته، آنچنان بي‌مهابا شليك مي‌كند كه باعث تعجب همه و اعتراض دلسوزانه آقا نعمت مي‌شود كه: "آخر خودت را به كشتن مي‌دهي، سرت را بدزد، بيا پائين‌تر! " اما او دزدانه جنگيدن را دوست نداشت. مردانه ايستاده بود و با سينه‌اي سپر كرده مرتب شليك مي‌كرد. برخلاف بقيه فرياد نمي‌زند و داد و قال هم نمي‌كند. بدون فوت وقت، با دقت نشانه مي‌گيرد و پس‌مانده‌هاي قشون رو به زوال را درو مي‌كند، تا جايي كه خشاب‌هايش كفاف نمي‌دهد. دوستانش را صدا مي زند و ملتمسانه تقاضا مي‌كند خشابش را پر كنند. اما اين بار ديگر فرصتي نمانده تا دوستان از آن دور برايش فشنگ بياورند. از من خواست تا كمكش كنم. خيلي عجله داشت. گويا به ملاقاتش آمده‌اند و رواديد كربلا را بدستش داده بودند!
حالا يك آرپي‌جي‌زن هم به او اضافه شده. او آمده بود تا رفيقش در اين سفر تنها نباشد - پرواز با دو بال.
در فاصله استراحتي كوتاه،‌ مشتي پسته به بچه‌ها مي‌دهم. كتاب شعر "اشك شفق " را هم از كوله‌بار در آورده به برادر مظفر مي‌دهم. جان محمدي با لبخندي مي‌گويد: "عجب حال و حوصله‌اي داري. "
آقا نعمت آنقدر دل مي‌سوزاند و امر و نهي مي‌كند كه برادري معترض شده مي‌گويد: "چرا اين قدر داد مي‌زني، ما خودمان مواظبيم ديگه.. " و نعمت از آن پس براي هميشه لب فرو بست و هيچ نگفت.
پسرك همچنان نشانه مي‌رود و شليك مي‌كند. حيفم آمد از اين همه شجاعت و بي باكي عكس نگيرم. سلاح را زمين گذاشتم دستم داخل كوله رفت تا دوربين را بيرون بكشد، ولي نگهان انفجار مهيبي روي گوني‌هاي بالاي سرم، وجودم را يكپارچه آتش زد و در هال‌هاي از گرد و دود و آتش و خون پيچيد. چشمانم سياهي رفت و مرگ را پيش روي ديدم. يك لحظه خيال كردم شهيد شده‌ام. از قراين چنين بر مي‌آمد، چون قبلا گفته بودند طوري مي‌روي كه اصلا احساس نمي‌كني. خيلي راحت و بدون درد. من هم پس از آن سوزش مختصر و صداي مهيب، چيزي نفهيدم بودم و دردي احساس نكرده بود. وقتي به خودم آمدم ديدم همه اعضاي بدنم دست نخورده سرجايش باقي مانده و حركت مي‌كند و حتي تار مويي از سرم كم نشده است. بعدا برادر باقرزاده كه در سنگرش در فاصله 15 متري ما بود، مي‌گفت انفجار بالاي سر شما ناشي از اصابت موشك آرپي جي بود كه آتش زيادي داشت. اصلا احتمال نمي‌دادم كه هيچكدامتان زنده بمانيد. انفجار نه تنها مرا به معراج نبرد، كه به زمين ميخكوبم كرد و مقداري از خاك گوني را هم بر سر ريخت! خواستم از جا بلند شوم كه احساس كردم چيزي روي پاهايم سنگيني مي‌كند. ابتدا فكر كردم گوني پر از شن سنگر است. وقتي غبار فرونشست ديدم كه اين جسم سنگين، پيكر غرق به خون اكبر است كه نيمه جان روي پايم افتاده!
خداي چه مي‌بينيم؟ بر سر نعمت و مظفر چه آمده!؟ لحظه‌اي بعد مظفر به پا خواست و با اشاره سر گفت: نعمت رفت. آهسته برخاستم و با دلهره و اضطراب نگاهي به كف سنگر انداختم. تركش برپيشاني نعمت نشسته و حفره‌اي بزرگ به جا گذاشته بود باوركردني نبود! چگونه بگويم كه در آن لحظه به من چه گذاشت! باورم نمي‌شد. او كه حتي تا يك دقيقه قبل از شهادت، تمام سعي‌اش سلامتي ياران بود، اكنون ياران را تنها گذاشت و رفت. صدايش در گوشم مي‌پيچيد:
فيلم‌هاي را الكي مصرف نكن. آنها را بگذارد براي صحنه‌هاي جالب خط درگيري و لحظه پرواز بچه‌ها! و او اولين سوژه پرواز بود و اولين شهيد معراج. حال مي‌فهمم كه چرا ذهن‌ها را آن همه متوجه مرگ و قيامت و خدا مي‌كرد؛ و چرا آن شب هنگامي كه به گرد كتاب شهيد دستغيب حلقه زده بوديم، از بهشت و خصوصياتش مي‌گفت. و چرا وقتي كه از تهران برگشتيم در جواب اينكه پس تكليف تحويل برگه مرخصي چه مي‌شد آن را به كجا بدهم؟
گفت: تو هم دلت خوشه ديگه. رفتيم خط. مگه قرار برگرديم؟ مهربان شده بود و بيش از توان، زحمت مي‌كشيد. دعاي توسل ديشبش سوز و حال ديگري داشت.
موقع مجروح شدنش در مهران نمي‌خواست به تهران برود و هنگامي كه رفت اصرار داشت هر چه زودتر بازگردد تا از حمله جا نماند. چرا؟
جواب اين سؤالات و حالها را امروز گرفتم.
باقرزاده نگران و مضطرب،‌از سنگر بغل دستي، با اشاره سر، از حادثه مي‌پرسد؟ مي‌مانم كه چه بگويم. مظفر با سروروي خاك گرفته، مشغول بستن دست اكبر و اكبر مشغول ذكر يا حسين و الله اكبر است. از امداد گر خبري نيست. بيرون رفتن از سنگر مساوي است با بيرون رفتن جان از بدن. با اين وجود مظفر دل را به دريا زده، اكبر را به آمبولانس مي‌رساند.
چند عكسي از فرق شكافته شده اكبر مي‌گيرم. در همين حال، زماني را مي‌بينيم كه يك گوني كنسرو و كمپوت به پشت مي‌كشد و به ترتيب به هر سنگر، چند تايي مي‌دهد و جلو مي‌آيد. به ما كه مي‌رسد مي‌پرسد: پس جان محمدي كو؟ از نگاهم حقيقت را مي‌خواند. نگاهش به سوي جسد كشيده مي‌شود:
- يعني اين ... اين شهيد، جان محمديه؟!
و قبل از هر پاسخي، پارچه را كنار مي‌زند و او را مي‌بيند. زانويش سست مي‌گردد. بر بالينش نشسته، چند قطره اشكي از چشمه چشم بر گونه‌ها سرازير مي‌كند.
مي‌گويم: يا بيا تو سنگر يا برو! اينجا جاي توقف و ايستادن نيست. و او بلافاصله قيام مي‌كند و با چهره‌اي مصمم در حالي كه اشكش به خشم مبدل شده، مي‌يود.
حدود 20 دقيقه‌اي است كه از دشمن غافل شده در حال و هواي ديگري سير مي‌كنم از مناظره زيباي انفجارهايي كه مانند غنچه گل سرخ گشوده مي‌شوند، عكس مي‌گيرم. مظفر به سنگر برگشته است. اكنون من مانده‌ام و او و هزاران خاطر تلخ و شيرين.
ناگهبان سربلند مي‌كنم و سنگر ديده باني مماس خاكريز را خالي مي‌بينيم، همان جايي كه دو رزمنده شجاع بي وقفه شليك مي‌كردند. از مظفر مي‌پرسم كه اينها كجا رفته‌اند؟ او هم نمي‌داند. به اطراف نگاه مي‌كنم. خبري از آن دو نيست. مي‌گويم پس من مي‌روم در آنجا پست مي‌دهم تا آنها برگردند. سريع خود را به آنجا مي‌رسانم همين كه خواستم با يك پرش ديگر به داخل سنگر بپرم، با كمال تعجب ديدم كه آن دور در كنار هم حصار تن را دريده و به بهشت پركشيده‌اند. با دو بال پرواز كرده‌اند.
قرار است به نقطه ديگري منتقل شويم. به سراغ كوله ام مي‌روم. از آن خبري نيست!
وي بندش را كه مي‌بينيم، مي‌فهم كه همه وسائل زير خاكي كه از انفجارها روي زمينه مدفون شده است. آن را برمي‌دارم و به راه مي‌افتم.
هوا تاريك شده است. كورمال كورمال حركت مي‌كنيم. چراغ كه نيست، فندك و كبريت زدن هم قدغن است. فقط وقتي منور به هوا مي‌رود ما هم به جلو مي‌رويم. اگر منور خوشه‌يا باشد، آن وقت است كه مي‌توان زير نور آن يك جلد كتاب هم خواند.

*4 بهمن 1365
محل جديدمان به شكل معماري به شكل معماري نويني طراحي شده است. بچه‌ها براي خود جان پناه‌هايي به شكل قبل كنده و به درون آن رفته‌اند! البته سوله هم هست منتهي از بس نيرو آمده، جاي خمپاره انداختن نيست! و ما ناچار مي‌بايست امشب يكي از اين قبرها را انتخاب مي‌كرديم و ايستاده مي‌خوابيديم! تا فردا هم خدا بزرگ است.
به گمانم مستحب هم باشد كه انسان گاهي در قبر بخوابد، به ياد قيامت و آخرت بيفتد و تمرين رفتن كند! ابعاد اين حرفه 70×150 سانت مي‌باشد كه دو نفر به زور در آن جا مي‌شوند، اما مجبور بوديم چهار نفر خود را در آن جا بدهيم. هنگام بيرون آمدن مي‌بايست قهرمان پرش باشي و گرنه به تنهايي نمي‌توانستي خود را بالا بكشي، مخصوصا اگر هم قدوقواره رجبي باشي.
قلعه وند با سر نيزه‌اش ديواره گودال را تراشيد و براي كتاب دعايش تاقچه اي درست مي‌كند احساني اطعمه واشر به را در سوراخي جا سازي مي‌كند. سمندريان كه مهندس راه و ساختمان است تمام علم و حرفه‌اش را به خدمت گرفته و نقشه‌هاي ماهرانه‌اش را نسبت به ساختمان كلنگي جديد التاسيس به اجرا در مي‌آورد. منزل جديد ما با اينكه تنگ و تاريك نشان مي‌دهد، اما به نور ايمان منور است. فرض و سقف ندارد، اما به ويلاي زرمندان و اشراف زادگان شرف دارد. از رنگ و لعاب و كاغذ ديواري هم خبري نيست اما به قرآن و عكس امام مزين است. لوسترش همان منورهاي خوشه‌اي و قناري خوشخوانش نغمه چلچه‌هاي چهل موشكي و خمسه خمسه است كه دائما نغمه‌ سرايي مي‌كنند. به هر حال جا دارد بگويم: منزل نو مبارك.
خيلي خسته‌ام، اما خوابم نمي‌برد. به آسمان مستطيلي نگاه مي‌كنم و هزاران فكر و خيال به سرم مي‌زند. يعني ممكن است يكي از اين خمپاره‌ها راه گم كند و به محفل ما بيايد!؟ به دنبال اين فكر ناخودآگاه پلكهايم را جمع مي‌كنم تا چشمانم از خطر خمپاره درامان بماند!
رحمان وند هفت پادشاه را خواب ديده و صداي خروپف‌اش دست كمي از صداي خرج آر پي جي ندارد. من هم كم كم به او اقتدا مي‌كنم، ولي سمندريان همچنان زير پتو چمباتمه زده و فكر مي‌كند. اي كاش مي‌توانستم فكرش را بخوانم! مي‌گويم: زياد فكر نكن، يا خودش مي‌آد يا نامه‌ش. و او در جواب فقط مي‌خندد.
نفهيدم كي خوابم برد، فقط وقتي به خود آمدم كه ديدم برادر باقرزاده چراغ تمومه، تا چهار بايد پست بدي.
عجب خواب شيريني بود. تو عمرم به اين راحتي نخوابيده بودم، از وصاياي يكي از بزرگان است، وقتي خوب خسته شدي بخواب كه آن وقت زمين سخت برايت تشكي نرم و راحت، و بالش سنگي زير سرت پر قو مي‌شود.
از سنگر بيرون مي‌آيم. هوا تاريك است. هنوز چشمانم به تاريكي عادت نكرده است. آهسته مي‌روم. اما علي در يك چشم به هم زدن تند و تيز به سنگر مي‌رسد. حيدري پستش را به من واگذار مي‌كند و من پس از توجيه خط به تماشاي توپهاي فرانسوي كه چون شهاب - منتهي بالعكس - به هوا مي‌روند و در اوج خاموش مي‌شوند مي‌‌شوند مي‌نشينم.
در حال تداعي خاطرات گذشته هستم كه پاس بخش اعلام مي‌كند: ساعت چهار شده است، مي‌توني به سنگر برگردي. به ساعتم نگاه مي‌كنم. درست 5/3 نيمه شب است. نمي دانم چرا يكي د روز است كه عقب مي‌زند. گمانم موجي شده! به سنگر برمي‌گردم و به قول مرحوم دكتر، دو ركعتي ريا مي‌كنم! عمو احساني را براي نماز صدا مي‌زنم. مي‌نشينم و دفتر يادداشت و خاطرات سمندريان را مطالعه مي‌كنم. بيشتر مي‌گردم تا ببينم از نعمت چه نوشته است و چهره‌اش را چگونه ترسيم كرده است. ورق مي‌زنم. پيدا مي‌كنم.
... برادار جان محمدي چند جمله اي صحبت كرد و از اهميت ماموريت آينده سخن گفت و يادآوري كرد كه اين سعادت - به خط مقدم رفتن - نصيب همه كس نمي‌گردد و حتما نظر لطف خدا متوجه ما بوده كه به اين راه قدم گذاشته‌ايم. با خود فكر مي‌كردم كه واقعا راست مي‌گويد و چه حرف درستي است!
برادر جان محمدي با چهره معصومش بيشتر از همه مرا تحت تاثير قرار مي‌دهد، مخصوصا اينكه اثر جراحت شديدي در سمت راست دهانش مشاهد مي‌شود. احتمالا در يكي از عمليات‌هاي تركش خورده و نيمي از دندان‌هايش ريخته و از گوشه لب تا بالاي فكش بخيه خروده است. خوشا به سعادتش! در دلم او را تحسين مي‌كنم. اوقات فراغت را تلف نمي‌كند، يا قرآن يا دعا و يا درس مي‌خواند. يك بار براي اينكه بيشتر با او آشنا شوم از او پرسيدم كه شنيده‌ام در رشته پزشكي قبول شده‌اي؟ خنده‌اي كرد و گفت: عجب؟! نه بابا! اشتباه شده، با سهميه سپاه شركت كردم . (فكر كنم مي‌خواهد ديپلم اقتصاد بگيرد)
به برادر جان محمدي گفتم: چه خبر؟ گفت: گفته‌اند كه امشب به خطر مي‌زنيم هر كاري داري بكن خنيدم و گفتم: كارهام را كرده‌ام. در جواب گفت: "منظروم دعا و مناجات بود. "

ادامه دارد

ويژه نامه " شب هاي قدر كربلاي 5 " در خبرگزاري فارس(28)-2

 
 
دوشنبه 11 بهمن 1389  3:54 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها