0

حکایتی از مثنوی مولوی

 
jazereyearam
jazereyearam
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 1313
محل سکونت : زنجان

حکایتی از مثنوی مولوی

کری می خواست به عیادت بیماری برود.اندیشید که هنگام احوال پرسی ممکن است صدای اورانشنوم وپاسخی ناشایسته بدهم.ازاین رودرپی چاره برآمدوبالاخره باخود گفت:بهتراست پرسشهارا پیش ازرفتن بسنجم وپاسخ رانیزبرآورد کنم تادچاراشتباه نشوم.

بنابراین پرسشهای خودراچنین پیش بینی کرد:

-ابتداازاومی پرسم حالت بهتراست؟ اوخواهد گفت "آری" من درجواب می گویم:خدا را شکر

-بعدازاومی پرسم چه خورده ای؟ لابد نام غذایی راخواهد آورد.من می گویم گوارا باد.

-درپایان می پرسم پزشکت کیست؟ نام پزشکی رامی گویدومن پاسخ می دهم:مقدمش مبارک باد.

...................................

چون به خانه ی بیماررسید همان گونه که ازپیش آماده شده بودبه احوال پرسی پرداخت:

-کر گفت:"چگونه ای؟"  

بیمارگفت: مُردم

کر گفت: خدارا شکر

بیمارازاین سخن بیجا برآشفت.

-بعدازآن پرسید:"چه خورده ای؟"

بیمارگفت: زهر

کر گفت: گواراباد.داروی خوبی است.

بیمار ازاین پاسخ نیزبیشتربه خود پیچید.

-بعد ازآن کر گفت:" ازطبیبان کیست او      کاوهمی آید به چاره پیش تو؟"

بیمار که آشفتگی وناراحتی اش به نهایت رسیده بود در پاسخ گفت:

عزرائیل می آید, برو.

کر گفت: پایش بس مبارک.شاد شو!
 
 
 
http://www.rasekhoon.net/Weblog/adabiat/index.aspx            ۩ ادبیات زیبای رنگارنگ۩
 
دوشنبه 25 آبان 1388  12:32 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها