يك بار ماءموران شاه مرا بيرون از خانه دستگير كردند. وضع آن چنان بود كه نتوانستم دستگير شدن خود را به خانواده و بستگانم خبر بدهم . ماءموران سپس مرا سوار اتومبيل كردند و به طرف چابهار بردند. در يكى از شهرها ماءموران براى رفع خستگى و استراحت ، چند دقيقه اى توقف كردند. همه پياده شدند. من هم از اتومبيل پياده شدم و در گوشه اى نشستم . ماءموران سعى مى كردند كه مردم متوجه دستگير شدن من نشوند. وقتى زمان استراحت به پايان رسيد، خواست به طرف اتومبيل بروم كه ديدم جوانى به من نزديك شد و گفت : حاج آقا اگر ممكن است براى من استخاره بگيريد! من قرآن خودم را بيرون آوردم تا براى او استخاره بگيرم .
در همين موقع ، ماءموران شاه براى اين كه آن جوان فكر نكند كه آنها مراقب من هستند، از من فاصله گرفتند. جوان هم از فرصت استفاده كرد و آهسته گفت : حاج آقا من نمى خواستم استخاره كنم . مى خواستم بپرسم شما را چه موقع دستگير كرده اند و حالا به كجا مى برند، تا كارى انجام دهم .
من از محبت او تشكر كردم و شماره هاى تلفن بستگانم را در مشهد به او دادم تا به آنها خبر بدهد. (50)