از
جهات غربت امام رضا عليهالسّلام آن است كه : مطالبي بس نفيس و عالي در
باب معرفت و توحيد ذات مقدّس تعالي بيان فرموده است كه در « عيون
أخبارالرّضا» و سائر كتب مسطور است ، و روي اين روايات بايد بحثها و
دقّتها شود؛ ولي مع الأسف هيچ بحثي نشده ،
علّت اشتهار امام رضا به غريب
چند چيز شايد در اتّصاف حضرت به اسم و صفت غريب و غربت تأثير داشته باشد :
اوّل
عنوان ولايت في حدّ نفْسِها كه از دسترس بشر دور ، و به مقام قرب و حرم
خاصّ خدا نزديك ، و لازمه اين حقيقت عدم انس و آشنائي قاطبه مردم با آثار
و خواصّ ولايت و صفات وليّ اللـه است . چون در ظهور ولايت نسبت
به مردم ، هم بسط و گشايش وجود دارد و هم قبض و گرفتگي ، هم رحمت و هم
غضب ، هم جزاي نيك و هم انتقام و نكال و عقوبت . فلهذا مردم درباره آثار
ولايت كه سبكي و مِهر و جمال باشد آن را ميپسندند و دوست دارند ، و
درباره آثاري كه در آن قهر و شدّت و جلال باشد آن را مكروه ميدارند و از
سر كينه وسختي و مبارزه برميخيزند . أنبياي عظام كه فعل آنها فعل خداست
تا در پرده خلوت و مناجات مستورند و از حالات دروني آنها كسي مطّلع
نميباشد ، كسي در صدد تعرّض به آنها برنميآيد ؛ ولي همين كه از جانب
خداوند مأمور به ارشاد و تبليغ ميگردند و ميخواهند مردم را از آداب ملّي
خود و سنن جاهلي ديرين به آداب عقلاني و رسوم و آداب تكميلي درصراط مستقيم
و منهج قويم سوق دهند ، از هر گوشه و كنار دانسته و ندانسته به جنگ آنها
قيام ميكنند ، و از قتل و غارت و نَهـْب و أسْـر و شكنـجه و تعـذيب دريـغ
نميدارند ، و تا خـون آنـها را نريزند از عطش شهوت و غضب و اوهام و غرائز
خودپسندي و خودكامي و خود محوري سيراب نميشوند .
شخص
متّصف به ولايت ، پيوسته در خود منغمر و در عالم عزّ خود مستغرق و در غيبت
است ، چه ظاهراً ظاهر باشد و چه نباشد ؛ و معلوم است كه : عامّه كه
افكارشان از مشتهيات نفسانيّه و لذائذ خسيسه طبيعيّه تجاوز نميكند ، چه
اندازه از آن عالم جان و حقيقت جان و لطافت انوار ملكوتيّه قدسيّه دور
بوده ؛ و عدم تسانخ عالم كثرت و آثار آن ( از پابند بودن به آداب و رسوم
اجتماعيّه و مرسومات زائده و مصلحت انديشيهاي بيفائده و اعتباريّات تو
خالي و بدون محتوي ) با عالم وحدت و آثار آن ( از گسستن زنجيرهاي اسارت
هوي و هوس و عبور از مراحل لذائذ طبيعيّه و منازل وهميّه خياليّه
اعتباريّه ) به مقام ولايت عنوان عزّت ، و بالملازمه از جانب مردم صَلاي
غربت داده است . بر اين اساس است كه انبياء و اولياء پيوسته در اين عالم
غريب بوده و بطور غربت و عدم همبستگي با جامعههاي جبّار و ستمكار
گذرانيدهاند .
مُحِبُّ اللـهِ فـي الدُّنْيا سَقيمٌ
|
|
تَطاوَلَ سُقْمُهُ فَدَاوهُ داهُ
(1)
|
سَقاهُ مِنْ مَحَبَّتِهِ بِكَأسٍ
|
|
فَأرْواهُ الْمُهَيْمِنُ إ ذْ سَقاهُ
(2)
|
فَهامَ بِحُبِّهِ وَ سَما إلَيْهِ
|
|
فَلَيْسَ يُريدُ مَحْبوبًا سِواهُ
(3)
|
كَذاكَ مَنِ ادَّعَي شَوْقًا إلَيْهِ
|
|
يَهيمُ بِحُبِّهِ حَتَّي يَراهُ
(4)
1
|
1ـ
دوستدار خدا در دنيا حكم مريضي را دارد كه مرضش بطول انجاميده است ؛ و
دارو و درمـان او همــان دردي است كـه بـر او عـارض شـده است. (كـه آنقدر
بايد اين درد بطول انجامد تا نفْس او را پاك و عشق جانسوز او هستي او را
محترق گرداند.)
2ـ
محبوب ازليِ مهيمن و مراقب بر امور ، به وي از محبّت خودش يك كاسه شراب
عشق خود را چشانيد . و بنابراين ، خداوند مهيمن با همين چشانيدن شراب
ازلي او را سيراب نمود .
3ـ بنابراين ، اين سالك راه او ، گيج و سرگشته محبّت او شد و به سوي او حركت نمود ، و درعالم هيچ محبوبي را غير او نخواست .
4ـ
آري همينطور است حال كسي كه ادّعاي شوق و عشق او را بنمايد ؛ كه به محبّت
او سرگشته و دچار ميگردد ، تا زماني كه او را ديدار كند .
و ديگر
، جهات خصوصي كه در حضرت ثامن الحجج عليهالسّلام موجب غربت شده است و آن چند چيز است :
اوّل
: ابتلاي آن حضرت به سياست شيطانيّه مأمون الرّشيد ؛ چون بانقشهاي عجيب
آن حضرت را تحت الحفظ از مقرّ و وطن مألوف خود ، جوار قبر جدّش رسول
اكرم حركت داد ، و زير نظر خود تمام حالات و گزارشات را ملحوظ ، و در
ولايت مَرو در حقيقت زنداني و تبعيد و نفي وطن و حبس نظر نمود ؛ و در ظاهر
آن حضرت را به خلعت حكم و ولايت مخلّع ، و در باطن آن حضرت را از همه
شؤون جدا و عزل نموده ، اجازه فتوي و خواندن نماز جمــعه و عيـد نميدهد .
و با نكـات دقيــق و أنظـار خفيّـه خود، و بـا نقـشههاي محتالانه و
زيركانه هر لحظه زهر جانكاه به كام آن حضرت ميريزد ، در حالي كه مردم
ميپندارند او كمال فدويّت و اخلاص را در بوته صدق و صفا گذارده وتقديم آن
حضرت ميكند و آن حضرت را مطلق الجناح و مبسوط اليد درجميع امور و در
رَتْق و فَتْق امور لشكري و كشوري قرار داده است . و در ظاهر كنيزكي زيبا
از نصاري را ميگمارد ، و خَدَم و حَشَم و غِلمان را در اطراف ميگمارد ؛
ولي از آوردن اهل و عيال و فرزند دلبندش حضرت أبوجعفر أمام محمّد تقي
عليهالسّلام عملاً منع ميكند ، بطوري كه وحيداً غريباً در حجره در بسته
به زهر جفا شهيد ميشود . و خود در تشييع جنازه پيرهن چاك ميزند ، و اشكش
سرازير ، و مجالس فاتحه و تعزيه دائر و بطور معروف براي بزرگداشت و تجليل
از آن حضرت عزاي عمومي و تعطيل رسمي اعلام ميكند ؛ و مردم بخت برگشته
جاهل هم توهّم ميكنند اين كارها بر اساس اخلاص و مودّت است . وَ
بِمِثْلِ هذا عَمِلَ السّياسيّونَ. فَهُوَلَعَنَهُ اللـهُ
رَئيسُهُمْوَقآئِدُهُم لِهَذِهِ الطَّريقَةِ، وَأعْلَمُ مِن أبيهِ
هَرونَ الَّذي اشْتَبَهَ فـيسياسَةِ مَدينَتِهِ بِقَتْلِ أبيهِ موسَي
بْنِ جَعْفَرٍعَلَيْهِماالسَّلامُ مَسْجونًا بَعْدَسِنينَ عَديدَةٍ
جِهارًا .
دوّم
آن كه : به عوض آن كه پس از شهادت پدرش موسي بن جعفر عليهماالسّلام در
زندان سِنْدي بن شاهِك (رئيس شرطه بغداد) طرفداران و مواليان و سرسپردگان
و وكلاي پدرش ، يكباره اطراف او را بگيرند و امامت او را گردن نهند و او
را تجليل و تكريم نمايند و تمام شيعيان پدرش را به او دعوت كنند و اموال
خطيري كه به عنوان وكالت از پدر آن حضرت از مردم گرفتهاند به آن حضرت
بسپارند و اركان ولايت و دعائم امامتش را تقويت و تأييد و تسديد كنند ،
اين بيانصافها تصديق نكردند ، و حاضر نشدند تسليم شوند و پولها را
بسپارند ، و جاه و اعتباري را كه از بركت پدرش كسب كرده بودند به مبدأش
و محورش و قطبش برگردانند .
هر
يك از وكلاي مهمّ براي خود عنواني و شخصيّتي و رفت و آمدي و رتق و فتقي و
إفتاء و قضاوتي و روايت أحاديث و أخباري و تفسير آيه و سورهاي داشته ، و
با مصرف پول كلان امام موسي عليهالسّلام در أهواء و آراء شخصيّه و
طرفدارانشان ، حاضر نشدند سر تسليم و اطاعت نسبت به امام زمانشان فرود
آورند . همه از حضرت رضا عليهالسّلام برگشتند و گفتند كه : موسي بن جعفر
نمرده است و زنده است . مانند كيسانيّه كه قائل به حيات محمّد بن حنفيّه
شدند براي آن كه تسليم امام زنده خود حضرت سجّاد زين العابدين نشوند ؛
ومانند عُمَر كه در رحلت رسول خدا فرياد ميزد محمّد نمرده است ، چهل روز
ديگر برميگردد و با منافقين جنگ ميكند ، براي آن كه أبوبكر كه در خارج
مدينه در سُنْح
2
بود به مدينه برسد و مردم فوراً با أميرالمؤمنين بيعت نكنند ، و همين كه
ابوبكر رسيد و گفت : رسول خدا مرده است ، عمر گفت : محمّد مرده است .
باري ، وكلاي موسي بن جعفر بعد از شهادتش گفتند : امامت به همين امام ختم شده است و ديگر امامي نيست . و لذا آنها را « واقفيّه»
گويند . و علناً ، جُحوداً و استكباراً حجّت خدا عليّ بن موسي الرّضا را
انكار كردند و او را كه والي اين ولايت بود تكذيب نمودند . چه غربتي از
اين بالاتر ؟
و
نه تنها خودشان تسليم نشدند ، بلكه شيعيان پدرش حضرت موسي بن جعفر
عليهماالسّلام را نيز به خود دعوت نموده و از پيروي حضرت ثامن الأئمّه منع
كردند ؛ و براي خود حزب و دستهاي تشكيل داده و بدعت در دين گذارده ، و
جماعت واقفيّه از اسلام فرقه خاصّي تشكيل دادند .
يكي از بزرگان و وكلاي حضرت موسي بن جعفر عليهما السّلام و از دعائم فرقه واقفيّه ، عليُّ بنُ أبي حَمْزة بطآئني است كـه مـا بـراي شاهـد و نـمونـه مطالبي را اجمالاً در باره او در اينجا ذكر ميكنيم :
در
رجال مامقاني فرموده است كه ايشان پدرش سالم است . شيخ طوسي او را از
اصحاب حضرت صادق و حضرت كاظم عليهما السّلام شمرده و گفته است كه او از
واقفيّه است .
وَ
قالَ النَّجاشيُّ : رَوَي عَن أبـي الْحَسَنِ مُوسي عَلَيهِالسّلامُ وَ
رَوَي عَنْ أبـي عَبْدِاللـهِ عَلَيهِالسّلامُ ، ثُمَّ وَقَفَ ؛ وَ هُوَ
أحَدُ عُمُدِ الْواقِفَةِ .
وَ
مِثلُهُ فـي « الْخُلاصَةِ» مُضيفًا إلَي ذلِكَ قَوْلَهُ : قالَ الشَّيْخُ
الطّوسيُّ (ره) فـي عِدَّةِ مَواضِعَ : إنَّه واقِفيٌّ . وَ قَالَ
أبوالْحَسَنِ عَليُّ بْنُ الْحَسَنِ بْنِ فَضّالٍ : عَليُّ بْنُ أبـي
حَمْزَةَ كَذّابٌ مَتَّهَمٌ مَلْعونٌ . قَد رَوَيْتُ عَنهُ أحاديثَ
كَثيـرَةً وَ كَتَبْتُ عَنهُ تَفْسيـرَ الْقُرْءَانِ مِن أوَّلِهِ إلَي
ءَاخِرِهِ ، إلاّ أنّي لاأسْتَحِلُّ أ نْ أ رْوَي عَنهُ حَديثًا واحِدًا .
وَ
قالَ ابْنُ الْغَضآئِريِّ : عَليُّ بْنُ أبـي حَمْزَةَ لَعَنَهُ اللـهُ
أصْلُ الْوَقْفِ وَأشَدُّ الْخَلْقِ عَداوَةً لِلْمَوْلَي يَعْنـي الرَّضا
عَلَيهِالسّلامُ بَعْدَ أبـي إبْراهيمَ عَلَيهِالسّلامُ
ـ انتهي ما فـي « الـخُلاصة» . ـ انتهي موضعُ الحاجة .
و سپس رواياتي را شاهد بر مطلب ميآورد كه ما بعضي از آنها را در اينجا ميآوريم ؛ و اين روايات در « رجال كشّي» است .
مِنْهَا
مَا رَوَاهُ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْحُسَيْنِ ، قَالَ : حَدَّثَنِي أبُو
عَلِيٍّ الْفَارِسِيُّ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَي عَنْ يُونُسَ بْنِ
عَبْدِ الرَّحْمَنِ قَالَ : دَخَلْتُ عَلَي الرِّضَا عَلَيهِالسَّلاَمُ
فَقَالَ : مَاتَ عَلِيُّ بْنُ أبِي حَمْزَةَ ؟! قُلْتُ : نَعَمْ ! قَالَ
: قَدْ دَخَلَ النَّارَ . فَفَزِعْتُ مِنْ ذَلِكَ . قَالَ : أمَا إنَّهُ
سُئِلَ عَنِ الإمَامِ بَعْدَ مُوسَي عَلَيهِالسَّلاَمُ ، فَقَالَ : إنَّي
لاَ أعْرِفُ إمَاماً بَعْدَهُ ، فَضُرِبَ فِي قَبْرِهِ ضَرْبَةً
اشْتَعَلَ قَبْرُهُ نَارًا .
«
روايـت است از يـونس بـن عبـدالرّحـمن كـه گفت: من بـر حضرت رضا
عليهالسّلام وارد شدم . فرمود : عليّ بن أبي حمزه مُرد ؟! گفتم : آري !
فرمود :داخل در جهنّم شد . من از اين كلام حضرت به دهشت افتادم . فرمود :
آگاه باش كه چون از امام پس از موسي عليهالسّلام از وي پرسيدند گفت :
من امامي را پس از او نميشناسم ، لهذا يك ضربهاي به قبرش زدند كه از آن
آتش بالا گرفت .»
وَ
مِنْهَا مَا رَوَاهُ عَنْ حَمْدَوَيْهِ ، قَالَ : حَدَّثَنِي الْحَسَنُ
بْنِ مُوسَي عَنْدَاوُدِ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ أحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ بْنِ
أبِي نَصْرٍ قَالَ : وَقَفَ أبُوالْحَسَنِ الرِّضَا عَلَيهِالسَّلاَمُ
فِي بَنِي زُرَيْقٍ ، فَقَالَ لِي وَ هُوَ رَافِعٌ صَوْتَهُ : يَا
أحْمَدُ ! قُلْتُ : لَبَّيْكَ ! قَالَ : إنَّهُ لَمَّا قُبِضَ رَسُولُ
اللـهِ صَلَّي اللـهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلَّمَ جَهَدَ النَّاسُ
فِي إطْفَآءِ نُورِ اللـهِ فَأبَي اللـهُ إلاَّ أنْ يُتِمَّ نُورَهُ
بِأمِيـرِالْمُؤْمِنِيـنَ عَلَيهِالسَّلاَمُ ؛ فَلَمَّا تَوَفَّي أبُو
الْحَسَنِ عَلَيهِالسَّلاَمُ جَهَدَ عَلِيُّ ابْنُ أبِي حَمْزَةَ فِي
إطْفَآءِ نُورِ اللـهِ ، فَأبَي اللـهُ إلاَّ أنْ يُتِمَّ نُورَهُ .
وَ
إنَّ أهْلَ الْحَقِّ إذَا دَخَلَ فِيهِمْ دَاخِلٌ سُرُّوا بِهِ ، وَ إذَا
خَرَجَ مِنْهُمْ خَارِجٌ لَمْ يَجْزَعُوا عَلَيْهِ ؛ وَ ذَلِكَ أنَّهُمْ
عَلَي يَقِيـنٍ مِنْ أمْرِهِمْ . و إنَّ أهْلَالْبَاطِلِ إذَا دَخَلَ
فِيهِمْ دَاخِلٌ سُرُّوا بِهِ ، وَ إذَا خَرَجَ مِنْهُمْ خَارِجٌ
جَزِعُواعَلَيْهِ ؛ و ذَلِكَ أنَّهُمْ عَلَي شَكٍّ مِنْ أمْرِهِمْ . إنَّ
اللـهَ جَلَّ جَلاَلُهُ يَقُولُ : فَمُسْتَقَرٌّ وَ مُسْتَوْدَعٌ .
3
قَالَ : ثُمَّ قَالَ أبُو عَبْدِاللـهِ
4
عَلَيهِالسَّلاَمُ: الْمُسْتَقَرُّ الثَّابِتُ ، وَالْمُسْتَوْدَعُ الْمُعَارٌ.
« و روايت است از أحمد بـن محمّد بـن أبي نـصر كـه گفت: حضرت امــام أبوالحسن الرّضا عليهالسّلام در ميان طائفه بنـي زُرَيق
ايستادند ، و در حالي كه صداي خود را بلند نموده بودند به من گفتند : اي
احمد ! گفتم : لبّيك ! فرمود : چون رسول خدا صلّي اللـه عليه و آله و سلّم
رحلت نمودند ، مردم براي خاموش كردن نور خدا كوشيدند ؛ امّا خداوند إبا
نمود مگر از اينكه نور خود را تمام كند به أميرالمؤمنين عليهالسّلام . و
چون أبوالحسن موسي بن جعفر عليهما السّلام وفات نمود ، عليّ بن أبي حمزه در خاموش كردن نور خدا كوشيد ، امّا خداوند إبا نمود مگر اينكه نور خود را تمام كند .
اهل
حقّ چنانند كه : اگر يكي بر آنان وارد شود و به جمعيّتشان افزوده گردد
خوشحال ميشوند و اگر يكي از ميانشان خارج شود و از جمعيّتشان كم گردد جزع
و فزع نميكنند ؛ چرا كه ايشان امرشان بر يقين استوار است . و اهل باطل
چنانند كه : اگر يكي بر آنان افزوده شود خوشحال ميگردند ، و اگر يكي از
ميانشان خارج شود جزع و فزع ميكنند ؛ چرا كه ايشان امرشان بر شكّ و ترديد
سوار است . خداوند جلّ جلاله ميگويد : فَمُسْتَقَرٌّ وَ مُسْتَوْدَعٌ . ( ايمان بردوگونه است : مستقرّ و مُستَودع .)
سپس
گفت : مصنّف اين كتاب ميگويد : عليّ بن أبي حمزه پس از وفات امام موسي
انكار اين مطلب را نمود ، و اموال را به حضرت امام رضا عليهالسّلام نداد
.»
باري
، با مطالعه احوال واقفيّه و عناد رؤساي آنان نسبت به حضرت امام رضا
عليهالسّلام ، غربت آن حضرت در آن عصر شدّت كه عصر هارون الرّشيد و سپس
مأمون الرّشيد است خوب ظاهر ميگردد .
سوّم
: انكار امامت فرزندش محمّد بن عليّ است ، بلكه انكار فرزندي او را سلامُ
اللـه علَيهما . و اين نه تنها از غريب صورت گرفته ، بلكه أقوام نزديك
مانند أعمام و بني أعمام آن حضرت امامت و وصايت آن نورِ ديده را انكار
كردند ، مانند مخالفت هائي كه با خود آن حضرت مينمودند ، همچون مخالفت
برادرش زيد النّار .
و
در « بحارالأنوار» روايت مفصّلي را راجع به آمدن هشتاد نفر از علماي بغداد
و سائر شهرها به قصد حجّ بيت اللـه الحرام روايت ميكند كه اوّل در مدينه
وارد شدند براي آن كه حضرت أبو جعفر عليهالسّلام را ديدار كنند . و در
اين روايت است كه : در آن مجلس كه در خانه حضرت امام صادق عليهالسّلام
تشكيل شد ، عبداللـه بن موسي كه عموي حضرت جواد است وارد شد ودر
صدر نشست ، و شخصي ندا در داد كه : اين است فرزند رسول خدا ؛ هر كس سؤال
دارد بنمايد . حضّار سؤال كردند و جواب عبداللـه كافي نبود . تا آن كه
حضرت جواد الأئمّه عليهالسّلام كه طفلي هفت ساله بود وارد ميشود و حضّار
سؤال ميكنند و پاسخ كافي و وافي ميشنوند بطوري كه همه آنها خوشحال
ميشوند و بـر آن حضـرت دعـا كـرده و درودها فرستادند و سپس گفتند :
عموي شما عبداللـه چنين و چنان فتوي داده است . حضرت رو به عموي خود كرده
فرمودند :
لاَ
إلَهَ إلاَّ اللـهُ . يَا عَمِّ ! إنَّهُ عَظِيمٌ عِنْدَ اللـهِ أ نْ
تَقِفَ غَدًا بَيْنَ يَدَيْهِ فَيَقُولَ لَكَ : لِمَ تُفْتِي عِبَادِي
بِمَا لَمْ تَعْلَمْ وَ فِي الاُمَّةِ مَنْ هُوَ أعْلَمُ مِنْكَ ؟!
«
لا إله إلاّ اللـه. اي عموجان من ! حقاً بزرگ است در نزد خداوند آن كه
فردا تو در پيشگاه او بايستي و خداوند به تو بگويد : چرا در ميان بندگان
من به چيزي كه ندانستهاي فتوي دادهاي درحالي كه در ميان امّت من از تو
داناتر وجود داشت ؟!»
تا آخر روايت حاوي مطالب نفيسه است . و اين روايت را مرحوم مجلسي رضوان اللـه عليه از كتاب « عيون المعجزات» روايت نموده است .
5
و مرحوم شيخ انصاري در « مكاسب محرّمه» درباب حرمة القيافة روايتي نقل كرده است كه شايسته دقّت است :
عَنِ
« الْكَافِي» عَنْ زَكَرِيَّا بْنِ يَحْيَي بْنِ النُّعْمَانِ
الصًّيْرَفِيِّ قَالَ : سَمِعْتُ عَلِيَّ بْنَ جَعْفَرٍ يُحَدِّثُ
الْحَسَنَ بْنَ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ فَقَالَ : وَ
اللـهِ لَقَدْ نَصَرَ اللـهُ أبَا الْحَسَنِ الرِّضَا عَلَيهِالسَّلاَمُ
. فَقَالَ الْحَسَنُ : إي وَ اللـهِ جُعِلْتُ فِدَاكَ ؛ لَقَدْ بَغَي
عَلَيْهِ إخْوَتُهُ . فَقَالَ عَلِيُّ بْنُ جَعْفَرٍ : إي وَ اللـهِ ؛
وَ نَحْنُ عُمُومَتُهُ بَغَيْنَا عَلَيْهِ . فَقَالَ لَهُ الْحَسَنُ :
جُعِلْتُ فِدَاكَ كَيْفَ صَنَعْتُمْ ؟ فَإنِّي لَمْ أحْضُرْكُمْ . قَالَ :
فَقَـالَ لَـهُ إخْـوَتُهُ وَ نَحْـنُ أيْضًـا : مَـا كَــانَ فِينَــا
إمـامٌ قَـطُّ حَآئِلُ اللَوْنِ
6
.
فَقَالَ
لَهُمُ الرِّضَا : هُوَ ابْنِي . فَقَالُوا : إنَّ رَسُولَ اللـهِ صَلَّي
اللـهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلَّمَ قَضَي بِالْقَافَةِ
7
، فَبَيْنَنَا وَ بَيْنَكَ الْقَافَةُ . فَقَالَ : ابْعَثُوا أنْتُمْ
إلَيْهِمْ وَ أمَّا أنَا فَلاَ . وَ لاَ تُعْلِمُوهُمْ لِمَا
دَعَوْتُمُوهُمْ إلَيْهِ ، وَ لْـتَكُونُوا فِـي بُيُـوتِـكُـمْ !
فَلَمَّا
جَآءُوا وَ قَعَدْنَا فِي الْبُسْتَانِ وَ اصْطَفَّ عُمُومَتُهُ وَ
إخْوَتُهُ وَ أخَوَاتُهُ ، وَ أخَذُوا الرِّضَا عَلَيهِالسَّلاَمُ وَ
ألْبَسُوهُ جُبَّةً مِنْ صُوفٍ وَ قَلَنْسُوَةً وَوَضَعُوا عَلَي عُنُقِهِ
مِسْحَاةً وَ قَالُوا لَهُ : ادْخُلِ الْبُسْتَانَ كَأنَّكَ تَعْمَلُ
فِيهِ ! ثُمَّجَآءُوا بِأبِي جَعْفَرٍ عَلَيهِالسَّلاَمُ وَ قَالُوا :
ألْحِقُوا هَذَا الْغُلاَمَ بِأبِيهِ ! فَقَالُوا : لَيْسَ لَهُ هُنَا أبٌ
؛ وَ لَكِنْ هَذَا عَمُّ أبِيهِ ، وَ هَذَا عَمُّهُ ، وَهَذِهِ عَمَّـتُهُ
، وَ إ نْ يَكُنْ لَهُ هُنَا أبٌ فَهُوَ صَاحِبُ الْبُستَانِ ؛ فَإنَّ
قَدَمَيْهِ وَ قَدَمَيْهِ وَاحِدَةٌ .
فَلَمَّا رَجَعَ أبُوالْحَسَنِ عَلَيهِالسَّلاَمُ قَالُوا : هَذَا أبُوهُ .
فَقَالَ
عَلِيُّ بْنُ جَعْفَرٍ : فَقُمْتُ وَ مَصَصْتَ رِيقَ أبِي جَعْفَرٍ
عَلَيهِالسَّلاَمُوَ قُلْتُ لَهُ : أشْهَدُ أنـَّكَ إمَامِي عِنْدَ
اللـهِ . فَبَكَي الرِّضَا عَلَيهِالسَّلاَمُ ثُمَّ قَالَ : يَا عَمِّ !
ألَمْ تَسْمَعْ أبِي وَ هُوَ يَقُولُ : قَالَ رَسُولُ اللـهِ صَلَّي
اللـهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلَّمَ : بِأبِي ابْنُ خِيَرَةِ الإمَآءِ
! ابْنُ النُّوبِيَّةِ الطَّيـِّبَةِ الْفَمُ ، الْمُنْـتَجَبَةِ
الرَّحِمُ .وَيْلَهُمْ ؛ لَعَنَ اللـهُ الاُعَيْبِسَ وَ ذُرِّيَّتَهُ
صَاحِبَ الْفِتْنَةِ ؛ وَ يَقْتُلُهُمْ سِنِيـنَ وَ شُهُورًا وَ
أيَّامًا يَسُومُهُمْ خَسْفًا وَ يَسْقِيهِمْ كَأسًا مُصْبِرَةً .
وَ هــُوَ الـطَّـرِيـدُ الـشَّـرِيدُ الْـمَوْتـُورُ بِأبيـهِ وَ جَـدِّهِ
8
صَاحــِبُ الْغَيْبَةِ، يُقَـــالُ
:مَاتَ أ وْ هَلَكَ ، أيَّ وَادٍ سَلَكَ ؟ أفَيَكُونُ هَذَا يَا عَمَّ إلاَّ مِنِّي ؟! فَقُلْتُ : صَدَقْتَجُعِلْتُ فِدَاكَ !
«
از كتاب « كافي» از زكريّا بن يحيي بن نعمان صيرفيّ روايت است كه گفت :
شنيدم عليّ بن جعفر را كه با حسن بن حسين بن عليّ بن حسين گفتگو داشت و
ميگفت : تحقيقاً خداوند أبوالحسن الرّضا عليهالسّلام را ياري كرد . حسن
گفت : آري سوگند به خدا ، فدايت شوم ؛ برادران او با او از در بغي و ستم
وارد شدند .
عليّ بن جعفر گفت : آري سوگند به خدا ؛ و ما هم كه عموهاي وي محسوب ميشديم با او ستم نموديم .
حسن گفت : فدايت شوم ، شما با او چكار كرديد ؟ براي من بازگو كنيد ،زيرا كه در مجلس شما حضور نداشتم .
عليّ
بن جعفر گفت : برادران امام رضا و همچنين ما عموهايش ، همگي به او گفتيم :
تا به حال در ميان ما امامي با چهره تند و سياه رنـگ نـيامـده اسـت .
امام
رضا به آنها گفت : او پسر من است . آنها گفتند : رسول خدا صلّي اللـه
عليه و آله و سلّم به حكم قيافهشناسان تن در داده است ، اينك قاضي و حاكم
ميان ما و ميان تو قيافهشناسان هستند . حضرت فرمود : شما بفرستيد به
دنبالشان بيايند ، و امّا من نميفرستم . آنان را از مطلب و مرادتان با
خبر نكنيد ، و شما در خانههاي خود بمانيد !
چون
قيافهشناسان آمدند ، و ما در بستان نشستيم و عموهاي حضرت و برادرانش و
خواهرانش صفّ بستند ، و به حضرت امام رضا عليهالسّلام جُبّهاي پشمينه
پوشاندند و يك كلاه ( قَلَنْسُوَه ) برزگري و كار بر سرش نهادند و برگردنش
يك بيل نهادند ، و به او گفتند : تو داخل بستان برو بطوري كه خود را نشان
دهي كه چون كارگر عمله در آنجا بـه كار اشتغال داري ! و سپس حضرت أبوجعفر
امــام محمّد تقي را آوردند و به قيافهشناسان گفتند : اين طفل را به پدرش
ملحق كنيد ! آنها گفتند : از ميان اين جمعيّت هيچكس پدر او نيست ؛ وليكن
اين عموي پدر اوست ؛ اين عموي اوست ؛ اين عمّه اوست . و اگر در اينجا
پدري براي او باشد همانا صاحب بستان است ؛ به علّت اينكه قدمهاي او با
قدمهاي وي يكسان است .
و چون حضرت أبوالحسن امام رضا عليهالسّلام از ميان بستان به سوي ايشان باز آمدند ، گفتند : اين است پدر اين طفل .
عليّ
بن جعفر ميگويد : من كه اين واقعه را مشاهده كردم برخاستم و آب دهان حضرت
أبوجعفر را مكيدم و به او گفتم : شهادت ميدهم كه تو امام من در نزد خدا
ميباشي . پس حضرت رضا عليهالسّلام گريستند و گفتند : اي عمو جان من !
آيا نشنيدي كه پدرم ميگفت : رسول خدا صلّي اللـه عليه و آله و سلّم
ميگفت : پدرم به فداي پسر بهترين كنيزان باد ! او پسر كنيزي است از بلاد نُوبَه
، كه دهانش پاك و طيّب است ، و رحمش برگزيده و اختيار شده است . اي واي
بر اين مردم ! لعنت خداوند بر اُعَيْبِس و ذرّيّه او باد. اوست صاحب فتنه
كه آنها را در سالهائي و ماههائي و روزهائي ميكشد و ايشان را به خاك
مذلّت مينشاند و از كاسه تلخ زهرآلود به آنان ميآشاماند .
و
آن پسر ، فراري و سرگردان در بيابانهاست ، و هنوز خونخواهي پدرش و جدّش را
نكرده است . صاحب غيبت است بطوري كه دربارهاش ميگويند : او مرده است و
يا هلاك شده است ، و يا در كدام وادي و درّه و بيابان رفته و ناپديدگرديده
است ؟ اي عمو جان ! مگر اين پسر ممكنست وجود داشته باشد مگر از ذرّيّه من
؟! من گفتم : راست ميگويي ؛ من به فدايت !»
اين روايت را مرحوم انصاري تا أشْهدُ أنَّكَ أمَامِي
روايت نموده ، و ماتتمّه آن را از « كافي» جلد أوّل اصول، كتاب الـحجّه،
بـابُ الأشاره و النّـــصّ علَي أبي جعفرٍ الثّاني عليهالسّلام ، ص 322 و
323 آورديم .
و در « كافي» اين روايت را از عليّ بن ابراهيم از پدرش و عليّ بن محمّد القاساني جميعاً از زكريّا بن يحيي الصّيرفيّ روايت ميكند .
پس
در اين صورت آيا امامي كه براي معرّفي فرزند خود به برادران و أعمامش
كه نزديكترين افراد به او هستند مجبور به گريه ميشود و دلش ميشكند ، و
به قول قيافهشناسان كه خود بدان راضي نيست ، و اين عمل را رسول خدا منع
فرموده است تن در ميدهد ، آيا غريب نيست ؟!
و يكي ديگر
از جهات غربت امام رضا عليهالسّلام آن است كه : مطالبي بس نفيس و عالي در
باب معرفت و توحيد ذات مقدّس تعالي بيان فرموده است كه در « عيون
أخبارالرّضا» و سائر كتب مسطور است ، و روي اين روايات بايد بحثها و
دقّتها شود و در حوزههاي علميّه، مدارسي براي تحليل و تجزيه و تفهيم اين
معاني بوجود آيد ؛ ولي مع الأسف هيچ بحثي نشده ، و حقائق اين معاني در
بوته خفاء مانده ، و مستور از أفهام طلاّب است . و اين غربت از همه مراتب
غربتِ گذشته شديدتر است . صلوات اللـه عليه .
(برگرفته از کتاب روح مجرد