0

يه وقت دروغ نگي!

 
alimoradis
alimoradis
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 7040
محل سکونت : آذربايجان غربي

يه وقت دروغ نگي!

يه وقت دروغ نگي!

«بدترين گناه دروغ است. دروغگو بر لب پرتگاه هلاکت و خواري است». حضرت علي(ع)

 

تو مدرسه بين خسرو و حامد دعوا شد. خسرو، حامد رو هل داد و انداخت زمين. آقاي ناظم اومد و هر دوي اونا رو کشيد کنار و باهاشون صحبت کرد. بعد از خسرو پرسيد: «چرا حامد رو هل دادي؟» خسرو جواب داد: آخه اون منو زد.

حامد گفت: دروغ مي‌گه.

خسرو گفت: خودت دروغ مي‌گي.

 نزديک بود دوباره دعوا بشه. آقاي ناظم گفت: به پدراتون بگين فردا بيان مدرسه. خسرو نگران بود اما به بچه‌ها گفت: پدر من با آقاي ناظم دوسته. اگه بفهمه که حامد خوراکي منو خورده به آقاي ناظم مي‌گه که حامد رو دعوا کنه.

وحيد گفت: چرا دروغ مي‌گي؟ من و حامد با هم بوديم. اون به خوراکي تو دست نزد. اصلاً کدوم خوراکي؟ تو که چيزي نداشتي.

خسرو دستپاچه شد. نگاهي به بچه‌ها انداخت و گفت: خوب براي اينکه اون برش داشته بوده.

علي گفت: ولي تو از صبح که اومدي چيزي دستت نبود.

مجتبي گفت: خسرو تو که قبلاً هم دروغ گفته بودي يادته گفته بودي خاله‌ات خارج بوده ولي چند روز قبل گفتي، نه، عمه ام خارجه.

حامد گفت: «آره راست مي گه، يادتونه تازگي‌ها هم که گفته بود عمه‌اش رو تو بيمارستاني که او نور خيابونه عمل کردن.

حسين گفت: تو خيلي دروغگويي. من که دوست ندارم باهات دوست باشم.  اين را گفت و به همراه  بقيه بچه ها از کلاس خارج شدن.

تو خونه، خسرو داشت براي مامان تعريف مي‌کرد. اون گفت: مامان! امروز آقاي ناظم من رو دعوا کرد.

مامان پرسيد: چرا؟

خسرو گفت: نمي‌‌دونم. اصلاً من ديگه دوست ندارم برم مدرسه. آدم نمي‌توونه هيچ کاري بکنه.

مامان خيلي ناراحت شد اما چيزي نگفت. صبح روز بعد خسرو خودش رو به خواب زد. هر چي مامان صداش کرد و گفت که داره ديرش مي‌شه فايده‌اي نداشت. مامان به مدرسه زنگ زد و با آقاي ناظم صحبت کرد. خسرو نگران بود. اون فکر مي‌کرد که چه داستاني سرهم کنه و به مامانش بگه. مامان گفت: خسرو! اگه نمي‌خواي بري مدرسه اصلاً مهم نيست چون اونا مي‌گن ما بچه‌هاي دروغگو رو تو مدرسه راه نمي‌ديم. خسرو چيزي نگفت ولي يه هو دلش براي مدرسه و درس‌ و بچه‌ها تنگ شد. حتي براي حامد هم دلش تنگ شد. اما ديروز همه فهميده بودن که اون بعضي وقت‌ها دروغ مي‌گه. حالا اگه راست راستي چيزي رو تعريف کنه ديگه کسي باور نمي‌کنه. خسرو خجالت کشيد. به مادرش گفت: مامان! من مي‌خوام برم مدرسه.

مامان گفت: تو که دوست نداشتي بري. تازه اونجا همه‌اش دعوا راه مي‌اندازي. پس بهتره بموني خونه.

خسرو گفت: همه‌اش تقصير حامد...

مامان نگذاشت حرفش رو تموم کنه. بهش گفت: مواظب باش دروغ نگي. چون اگه بازم دروغ بگي هيچ‌کس باهات دوست نمي‌شه. منم ديگه نمي‌تونم بهت اعتماد کنم. مي‌دوني که خدا هم آدم دروغگو رو دوست نداره؟

بعد مامان قصه «چوپان دروغگو» رو براش تعريف کرد. خسرو سرش رو پايين انداخت و گفت: خوب... راستش نمي‌دونم چرا قبلاً از حامد خوشم نمي‌اومد. اما حالا مي‌خوام باهاش دوست باشم قول مي‌دم ديگه دروغ هم نگم. حالا مي‌شه برم مدرسه؟

مادر خسرو لبخندي زد و به اون کمک کرد تا براي رفتن به مدرسه حاضر بشه.

تو مدرسه، بچه‌ها دور حامد و خسرو حلقه زده بودن. اون به همه گفت که مي‌خواد پسر خوب و راستگويي باشه.

بعد يه نفس راحت کشيد. چون دوباره مي‌تونست با دوستاي خوبش دوست باشه و بازي کنه.

 

سوالات آخر داستان:

1- چرا خسرو با حامد دعوا کرد؟

2- به نظر شما چرا خسرو خودش رو به خواب زد؟

3- بچه‌ها داستان چوپان دروغگو رو بلدين؟

4- اگه کسي دروغ بگه چي مي‌شه؟

 

نوشته: فرشته اصلاني

تبيان

جمعه 8 بهمن 1389  5:12 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها