هم نوايي
نجف را به قصد كربلا ترك كرده بوديم؛ ولي هنوز دل در حرم غريب اميرالمؤمنين عليهالسلام داشتيم. صداي راننده در اتوبوس پيچيد: « اينجا كربلاست»
در آستانهي شهر كربلا بوديم. جز كشيدن آه از سينههاي پر درد، چيز ديگري نداشتيم كه هديه كنيم. تا به خود آمديم، جلوهي حرم امام حسين عليهالسلام ديدگان ما را منور كرد. نالههايي كه از سوز عشق حسيني در دلها نهفته بود، به هوا برخاست و زمزمههاي " وا حسيناه " از هر گوشه به گوش ميرسيد. از ماشينها پياده شديم و خود را بر تربت كربلا انداختيم. در آستانهي حرم، بوسهها را نثار در و ديوار كرديم و اذن دخول خواستيم. ديگر كسي سر از پا نميشناخت. همنوا شديم و نوحه خوانديم. بر سينهها كوبيديم و ناله كرديم.
بيم و هراس، سراپاي دشمن را فرا گرفته بود كه مبادا اين شور حسيني فراگير شود و بر مردم تماشاگر اثر گذارد. آنها فوري بلندگوها را روشن كردند بعد هم شروع به ناسزاگويي و تهديد نمودند. گفتند: « برويد داخل زيارت كنيد و پس از يك ربع ساعت برگرديد»!
به حرم كه داخل شديم، هنگام نماز ظهر بود. به امامت يكي از برادران، نماز جماعت را اقامه كرديم. هر چند كه اين كار براي امام جماعت گران تمام ميشد، ولي بايد ميخوانديم. اگر آنجا نماز جماعت نميخوانديم، پس كجا بايد ميخوانديم. آنجا كه در ظهر عاشوراي سال 61 هجري، در ميان انبوه دشمنان، مولا و مقتداي ما عاشقانه به نماز جماعت ايستاد.
نماز كه تمام شد و قصد زيارت و طواف حرم را كرديم، گفتند: « وقت تمام است، خارج شويد»! اما مگر كسي در آن حال و هوا به دشمن و حرف او توجه ميكرد!
راوي:علي رضا دهنوي
منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان - صفحه: 202