0

نماز در اسارت

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

گشايش بااذان

ايام سوگواري شهداي كربلا بود. عراقي‌ها در اردوگاه شماره‌ي 3 موصل، همه‌ي ما را جمع كردند و اعلام نمودند: « عزاداري ممنوع است. »!
خيلي سخت بود. بايد كاري مي‌كرديم؛ در آن فضاي حزن‌انگيز با اشك‌هايي پنهاني و چهره‌هايي غمناك، كفش‌ها را از پا درآورده به سمت زمين وزرشي حركت كرديم. در وسط زمين ورزش، همگي بي‌اختيار شروع به نوحه‌خواني و سينه‌زني نموديم.
صداها هر لحظه بلندتر مي‌شد؛ يكي از اسيران ناگهان اذان گفت. ديگران نيز به پيروي از او اذان گفتند؛ وقت نماز ظهر بود.
فرمانده‌ي عراقي دچار تشويش شد. وقتي كه ديد وضع خراب است و هر لحظه احتمال شورش مي‌رود، سراسيمه آمد و گفت: « به آسايشگاه‌ها برويد و در آن‌جا نماز بخوانيد و عزاداري كنيد»!
   

راوي:داوود قديمي

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 141

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  11:14 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

گشايش هاي نماز

 

دهم شهريور 65 در كربلاي 2 اسيرم كردند. فردايِ عروسي‌ام پا به جبهه گذاشتم و خانواده را به خدا سپردم. پس از دستگيري، ما را به نزديك‌ترين پايگاه هوانيروز در اطراف حاج‌عمران بردند و در آن‌جا درون يك زيرزمين تاريك به مساحت حدود بيست متر زنداني‌مان كردند. فضاي تنگ و تاريك زندان، هوايي سنگين و بويي نامطبوع داشت. در بالاي ديوار زيرزمين پنجره‌اي كوچك تعبيه شده بود و در كنار آن دستگاه تهويه‌اي قرار داشت كه در مدت چهار ماهي كه آن‌جا بوديم، يك بار هم روشن نشد.
تعدادمان بيش از هفتاد نفر بود كه در آن زيرزمين زندگي مي‌كرديم. در ميان ما يك مجاهد عراقي نيز ديده مي‌شد. ما ناچار بوديم كه در گوشه‌اي از همان زندان زيرزميني، تيمم كنيم و نماز بخوانيم. نه آبي در كار بود و نه دستشويي. اما مگر مي‌شد از نماز و ذكر آرام‌بخش خدا غافل شد؟ همگي بچه‌ها در برگزاري نماز و ساير واجبات ديني مصرانه اهتمام مي‌ورزيدند؛ چرا كه ما آرامش خاطر و صفاي باطن خود را از بركت نماز جماعت به دست مي‌آورديم.
از آن‌جا ما را به زندان وزارت دفاع، سپس به دژبان مركزي انتقال دادند. پس از ده روز به اردوگاه شماره‌ي 9 داخل شديم. آن‌جا همه‌ي لباس‌هايمان را از ما گرفتند؛ تنها با يك شورت بر روي زمين داغ نشستيم. وقتي افسر بعثي آمد، به سربازانش دستور داد كه همه‌ي ما را مورد هجوم خود قرار دهد. آن‌جا قيامتي برپا شد. در ميان گرد و غبار، فرياد شيون و صداي ضربه‌هاي كابل بلند بود. بدن‌ها با خون و خاك آغشته شده بود. وقتي كه خسته شدند، ما را داخل آسايشگاه‌ها كردند. آن‌جا ما خواندن نماز را به صورت انفرادي شروع كرديم. در يك زمان تنها يك نفر مي‌توانست پشت درِ ورودي اتاق كه قفل بود، دور از چشم عراقي‌ها نماز بخواند. عده‌اي كه نوبتشان نمي‌شد، با تيمم به صورت درازكش و به پهلو نماز مي‌خواندند.
اين محدوديت‌هاي سخت تا يك ماه و نيم ادامه داشت. پس از آن اجازه دادند كه هم‌زمان دو يا سه نفر نماز بخوانند. براي اين كه آن دشمنان بعثي بهانه‌گيري نكنند، گاهي با يك استكان آب سر جايمان و روي حوله‌اي كه پهن مي‌كرديم، وضو مي‌گرفتيم و چه‌قدر اين نمازها مي‌چسبيد! در همين وضعيت برخي از دوستان، شب‌ها درازكش و به پهلو نماز شب مي‌خواندند. ما اين‌گونه پيش رفتيم تا اين‌كه توانستيم آزادي بيشتري براي خواندن نماز به دست آوريم.
   

راوي:سيدابراهيم باقري

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 40 

   

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  11:14 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

گلبانگ اذان

حدود ساعت 12 شب، پس از گذراندن مسيري سخت همراه با تشنگي و گرسنگي، به آسايشگاه اردوگاه موصل وارد شديم. پتوها را به طور موقت در كنار هم انداختيم و به هر كس جايي تعلق گرفت. در همان لحظات اول بيشتر بچه‌ها از شدت خستگي به خواب رفتند.
سپيدي فجر روز بعد، گلبانگِ اذانِ يكي از شب زنده‌داران، گوش‌هاي خفتگان را نوازش داد و همگي براي نماز به پا خاستيم. به علت نبود آب، دست‌هاي خود را به نيت تيمم بر كف آسايشگاه خاك‌آلود زديم و نماز جماعت باشكوهي با حضور تمام افراد اقامه كرديم. آن نماز، ما را با نشاط كرد. نگهبان عراقي هم هيچ مزاحمتي ايجاد نكرد.
پس از تعقيبات نماز يكي از نگهبانان يك سر شيلنگ آب را از پنجره به داخل داد و سر ديگر آن را به شير آب محوطه وصل كرد. ما بي‌درنگ دو حبانه ( ظرف بزرگ سفالي ) را از آب پر كرديم و همگي بچه‌ها مقداري آب نوشيدند.
   

راوي:محمدحسين رافعي

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 186

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  11:14 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

گودال

سال 68 تازه ما را به اردوگاه 17 در تكريت برده بودند. فرمانده‌ي عراقي در آن‌جا بسيار خشن و بي‌رحم بود. اگر كسي شب از خواب برمي‌خاست و نماز مي‌‌خواند، مجازات سنگيني برايش در نظر مي‌گرفتند. او به سربازانش دستور داده بود: « نام كساني كه شب برمي‌خيزند را بنويسيد و صبح به من بدهيد»!
روزي آن افسر بعثي به اردوگاه آمد. نام عده‌اي را خواند و آن‌ها را به خارج از آسايشگاه برد. سربازانش هم آماده‌ي دستور بودند. به دستور او بيل و كلنگ آوردند و به دست نماز شب خوان‌هاي آزاده دادند. فرمانده‌ي بعثي دستور داد كه هر كس گودالي به اندازه‌ي قد خود حفر كند. همين كه گودال‌ها كنده شد، به بچه‌ها گفت: « به داخل گودال‌ها برويد و فقط سر و گردن بيرون باشد.»!
هر كس كه به داخل گودالي مي‌رفت، به ديگران دستور مي‌داد كه گودال را پر كنند. در اين ميان يكي از بچه‌ها كه قد بلندي داشت، وقتي داخل گودال رفت، از سينه به بالا بيرون بود. آن بعثي گفت: « بايد گودال را عميق‌تر كني »! هر بار كه بچه‌ها ممانعت مي‌كردند، كابل بر سر و صورت آن‌ها مي‌خورد. در همان لحظه يك بولدوزر از كنار اردوگاه در حال گذر بود. افسر بعثي تا چشمش به آن بولدوزر افتاد، گفت: « اگر سريع كار نكنيد، به راننده‌ي آن بولدوزر دستور مي‌دهم كه بيايد و شما را زنده به گور كند»!
آن‌ها نماز شب خوان‌ها را تا گردن در گودال كردند و ساعاتي در آن بيابان داغ نگه داشتند. گاهي هم با پوتين به سر و صورت آن‌ها مي‌زدند؛ باز هيچ كس از نماز شب دست نكشيد.
   

راوي:محمددرويشي

 

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 167

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  11:15 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت



ليلة القدر

شب قدرِ سال 66 در كمپ 7 بوديم. عراقي‌ها تهديد كرده بودند كه: « حق بيدار ماندن و نماز خواندن نداريد »! چند نفر از بچه‌هايي كه برنامه‌هاي فرهنگي را سياست‌گذاري مي‌كردند، مخفيانه دور هم جمع شدند. اگر در مقابل دشمن عقب‌نشيني مي‌كرديم، قدم‌هاي بعدي را هم جلو مي‌گذاشتند. قرار شد كه ساعت 12 نيمه شب بچه‌هاي همه‌ي آسايشگاه‌ها بلند شوند و نماز صد ركعتي را شروع كنند.
ساعت 11 شب، كم‌كم سربازها با چوب و كابل وارد اردوگاه شدند. آن شب تعدادشان زيادتر شده بود. آن‌ها شروع كردند به قدم زدن. گويا منتظر بودند. من اولين نفري بودم كه در آسايشگاهمان نماز را شروع كردم. در ركعت اول بعد از حمد سوره‌ي كافرون خواندم. دو ركعت اول كه تمام شد، مي‌خواستم از پشت پنجره چيزي بردارم؛ يك مرتبه جاسم، سرباز عراقي پشت گردنم را گرفت. جاسم گاوي هيكل بزرگي داشت. او مرا كشيد جلوي نرده‌هاي پنجره و تا مي‌توانست، به من زد.
من هم از لج او مثل كسي بودم كه نماز مي‌خواند. تمام اذكار را مي‌گفتم. اين باعث شد كه بچه‌هاي ديگر نمازشان را ادامه دهند. آن شب عراقي‌ها ربع ساعت فشار آوردند. وقتي مستأصل شدند، گفتند: « نماز بخوانيد، اما آهسته‌تر »! دشمنان عقب‌نشيني كردند و دوستان صد ركعت نماز ليله‌القدر را با آرامش خواندند.
   

راوي:فريبرز خوب نژاد

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 217

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  11:15 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

مهر،ممنوع!

 

مجروح و به حالت فلج در بيمارستان تموز بودم. اين بيمارستان در شهر حبانيه است و در يك پادگان نظامي قرار دارد. بخشي از بيمارستان به اسراي ايراني كه در اردوگاه‌هاي رمادي بودند، اختصاص يافته بود. بيمارستان دو سالن بزرگ داشت با شش اتاق. هر كدام از سالن‌ها و اتاق‌ها به تناسب افرادي كه از اردوگاه‌ها به آن‌جا مي‌بردند، تقسيم كرده بودند تا اسراي اردوگاه‌هاي مختلف با هم ارتباط نداشته باشند.
من چون مشتري هميشگي بيمارستان بودم، هر از گاهي مي‌رفتم و در آن‌جا مي‌ماندم. يكي از مشكلاتي كه ما در آن‌جا با آن مواجه بوديم، علاوه بر مسايل درماني، مشكل نماز خواندن بود. ما مُهر نداشتيم و محيط بيمارستان هم نجس بود. يك پرستار به نام خالد آن‌جا بود كه نسبت به شيعيان كينه داشت و ما را مسخره مي‌كرد و مهر گذاشتن براي نماز را تحمل نداشت. يك بار كه مرا عمل جراحي كردند و به اردوگاه برگرداندند. براي بار ديگر كه مي‌خواستند به بيمارستان ببرند، تصميم گرفتم به تعداد اتاق‌ها مخفيانه با خودم مهر ببرم. البته اين كار پيامد سختي براي من داشت. چون اگر لو مي‌رفت، احتمال زيادي داشت كه ديگر رسيدگي نكنند. من هم كه دور شكمم كاملاً باندپيچي بود، از اين موضوع استفاده كردم و هشت تا مهر زير باندپيچي گذاشتم و با خودم به بيمارستان تموز بردم.
در آن جا روال كار اين‌طور بود كه نخست پزشك مي‌آمد و محل جراحي را مي‌ديد و شرح حالي مي‌نوشت و مي‌رفت. آن روز پزشك دير آمده بود. من مهرها را درآورده و جايي گذاشته بودم كه بعد آن‌ها را جاسازي كنم. در همين حال خالد آمد و مرا صدا كرد و پيش دكتر برد. در آن مدتي كه پيش دكتر بودم، او به اتاق برگشته، مهرها را ديده و برداشته بود. وقتي برگشتم، هر چه گشتم مهرها را نديدم. خيلي ناراحت شدم. فهميدم كه خالد برداشته است. دو ساعت بعد او مي‌خواست به مرخصي برود؛ اهل شهر رمادي بود.
وقتي آمدند كه ما را به دستشويي ببرند، او هم اتاق را خالي ديد و كيف و وسايلش را روي ميز داخل اتاق گذاشت تا چند لحظه بيرون برود و سريع كارش را انجام دهد و بعد برگردد و وسايلش را بردارد و به مرخصي برود. در همين حال ما زودتر از او از دستشويي برگشتيم.
من ديدم كه وسايلش روي ميز در اتاق گذاشته شده است. خود را به خطر انداختم. يكي از بچه‌ها فوري تشك ابري روي تخت را از وسط به صوت دو لايه بريد و من مهرها را از داخل كيف برداشتم و آن دوستان آن‌ها را لاي تشك ابري جا دادند. خالد برگشت. اول نگاه كرد و ديد كه مهرها در كيفش نيست. آمد و گفت: « مهرها را بده »! البته همان بار اول كه مهرها را برداشت، من به او گفتم: « مهرها را بده »! او گفت: « من آن‌ها را برنداشتم. » او توهين كرد و گفت: « مي‌داني مهرهايت را چه كسي برداشته»؟ نام امام زمان عليه‌السلام بر زبان آورد و گفت: « او آمد و مهرهايت را برد. »
اين بار وقتي به من گفت مهرها را بده، من گفتم: « تو كه گفتي من مهرها را نبردم. » گفت: «‌نه من برداشتم؛ اما شما آمدي و آن‌ها را برداشتي. » گفتم: « مي‌داني چه كسي آن‌ها را برداشت»؟ گفت: « نه ». گفتم: « احتمالاً در اين فرصتي كه تو نبودي، ميشل عفلق (‌رهبر بعث ) آمده و مهرها را برداشته و رفته است. »
بالاخره او نتوانست مهرها را پيدا كند و به مرخصي رفت.
شب كه غذا آوردند، ما به سرعت مهرها را بين اتاق‌ها تقسيم كرديم. بعد كه مرا به بيمارستان مي‌بردند، هنوز آن مهرها بود و بچه‌ها بر آن‌ها سجده مي‌كردند و بعد پنهان مي‌نمودند.
   

راوي:فريبرز خوب نژاد

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 254

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  11:15 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

ناله ‌اي آرام ‌بخش

شب بود و ما هم‌چنان اسارت را در اردوگاه تكريت سپري مي‌كرديم. همه در خواب عميقي فرو رفته بودند. من زير پتو بيدار بودم و در سكوت سنگين اردوگاه فقط صداي پاي نگهبان را هر از گاهي مي‌شنيدم. خوابم نمي‌برد؛ از اين پهلو به آن پهلو مي‌شدم. فايده‌اي نداشت. گاهي هماهنگ با سكوت شب، آرام مي‌شدم.
در همين لحظات صداي آرام و دوردستي را شنيدم؛ مثل صداهايي كه گاهي شب‌ها از خانه‌هاي متروك ايتام شنيده مي‌شود. نيم‌خيز شدم و به اطراف نگريستم. صدا ديگر نمي‌آمد؛ از پنجره نگاهي به بيرون انداختم هيچ صدايي به گوش نمي‌رسيد. كنجكاوانه گوشم را به زمين چسباندم. صداي ناله‌ي محزون را شنيدم. فهميدم كه صدا از داخل همين آسايشگاه است. به بچه‌ها نگاه كردم همه زير پتوها دراز كشيده، در خواب بودند اما در آن گوشه يكي از پتوها مثل تپه‌اي كوتاه بالا آمده بود.
با شگفتي دوستم را از خواب بيدار كردم. او هاج و واج مرا نگاه مي‌كرد. واقعه را برايش شرح دادم و از او خواستم تا به گوشه‌ي اتاق نظري بيندازد. او چشم‌هايش را ماليد و نگاهي به آن‌جا كرد. بعد بي‌توجه به حرف‌هاي من خوابيد و گفت: « تو هم بخواب »! گفتم: « بيدارت كردم تا به او كمك كنيم ببينيم چه گرفتاري دارد كه اين‌طور گريه مي‌كند. » او گفت: « تو نمي‌داني چرا او گريه مي‌كند؟ او دارد نماز شب مي‌خواند؛ در حال مناجات با خداست. » سپس پتو را روي سرش كشيد و خوابيد.
من كه بي‌تاب شده بودم، به سوي آن آزاده رفتم و پتويش را آرام كنار زدم. ديدم كه او در حال سجده اشك مي‌ريزد و ناله مي‌كند. صداي ربّنايش بسيار سوزناك بود. بغض گلوي مرا مي‌فشرد و با تعجب نگاهش مي‌كردم! چه حال خوبي داشت! پيش خود گفتم: «‌ مگر فرق من و او چيست؟ چرا من سعادت نداشته‌ام كه با خدا در دل شب صحبت كنم. »
ديدن آن صحنه مرا تكان داد و شخصيت مرا دگرگون كرد. از فردا شب من هم از خواب برخاستم.
   

راوي:ضياالدين احراري

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 170

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  11:16 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

نسيم سحر

وقت سحر هميشه صداي قرآن " محمدعلي جعفري " ما را از خواب بيدار مي‌كرد. آن‌قدر آرام و دلنشين مي‌خواند كه همه با رغبت و اشتياق براي نماز بيدار مي‌شدند.
بعد از اعتصاب كه ريختند روي سرمان و همه را كتك زدند، چوب‌هايي كه به سر محمدعلي خورد، او را از پاي انداخت. چه‌قدر سخت بود نخستين سحري كه صداي قرآن محمدعلي ديگر به گوشمان نرسيد.
   

راوي:محمدعلي ناطقي

 

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 69

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  11:16 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

نماز به يادماندني

هيچ وقت آن شب وحشتناك را در ماه‌هاي نخستين اسارت در اردوگاه موصلِ يك، فراموش نمي‌كنم. آن شب بچه‌ها در حال نماز بودند كه عراقي‌ها بلندگوها را روشن كردند و با صداي سرسام‌آوري موسيقي پخش كردند. وقتي كه ديدند نماز قطع نشد و صداي ناهنجار موسيقي، بچه‌ها را از ذكر خدا غافل نكرد، با خشم و كينه به درون آسايشگاه ريختند و به اهالي قبله حمله كردند.
آن شب واقعاً شب وحشتناكي بود. خيلي‌ها سر و دستشان شكست. چند نفر قفسه‌ي سينه‌شان آسيب ديد. آن شب صداي " يا حسين " و " يا زهرا " از غربتكده‌ي اسارت بلند بود. اذان گفتن و دعا خواندن هم ممنوع بود. تهديد مي‌كردند و ما گوش نمي‌كرديم. يكي اذان مي‌گفت و گاهي وقت‌ها ديگران هم تكرار مي‌كردند و روحيه مي‌گرفتند. واي از زماني كه آن‌ها مؤذن را شناسايي مي‌كردند، آن وقت همه دردسرها را به دوش او مي‌انداختند.
بچه‌ها دعا را پنهاني و زير پتو مي‌خواندند. بعثي‌ها وقتي ديدند نمي‌توانند جلوي نماز و دعا را بگيرند، به بهانه‌هاي مختلف در نمازِ ما دخالت مي‌كردند. يك روز آمدند و گفتند: « حالا كه مي‌خواهيد نماز بخوانيد، حق نداريد روي مُهر سجده كنيد و ديگر اين كه وقت نماز تعدادتان از دو نفر بيشتر نباشد. »
كار زشت ديگري كه براي جلوگيري از نماز خواندن ما انجام مي‌دادند، اين بود كه چوب‌هايي را آغشته به نجاست مي‌كردند و آن را به لباس اسرا مي‌ماليدند.
   

راوي:اسماعيل حاجي بيگي

 

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 80

 

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  11:17 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

نماز حضور

سحر بود و من داشتم نماز مي‌خواندم؛ گويا نمازم طولاني شده بود و من در حال نماز از همه چيز فارغ بودم. نگهبان عراقي پشت پنجره داد و بيداد راه انداخته و مرا صدا مي‌زد؛ وقتي به خود آمدم كه او به من ناسزا مي‌گفت. نمازم را تمام كردم و پشت پنجره رفتم. او نگاه تندي به من كرد و گفت: « بعد از اين نبايد زود بيدار شويد»! و با عصبانيت آن‌جا را ترك كرد.
او همان نگهباني بود كه پيش از آن هم ايراد مي‌گرفت كه چرا زود بيدار مي‌شويد. ما به او مي‌گفتيم: « چون جمعيت زياد است و وضو گرفتن طول مي‌كشد، زودتر برمي‌خيزيم تا همه بتوانند وضو بگيرند. » او هم گفت: « اشكالي ندارد؛ زودتر بيدار شويد»!
به علت كمبود جا ما را به مكاني بردند كه قبلاً نماز جماعت خوانده بوديم و آن‌ها ما را به شدت شكنجه مي‌كردند. آن‌جا همان نگهبان به سراغ من آمد و كينه‌ي دروني‌اش بيرون ريخت. او با تمام توان به من كابل مي‌زد تا شايد كمي آرام پيدا كند و دلش خنك شود؛ اما چه سود!
   

راوي:مجتبي شاهچراغي

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 162

  

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  11:17 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

نماز،ممنوع!

بعد از ظهر بود و هنوز چند ساعتي از اسارتمان نمي‌گذشت. بعد از دستگيري ما را بين دو خاكريز، نزديك جاده جمع كرده بودند و هر از چند لحظه‌اي از گوشه و كنار، يكي دو نفر را كه به درد ما مبتلا شده بودند، نزد ما مي‌آوردند. در آن جمع اكثراً بچه‌هاي گردان خودمان يعني گردان امام رضا عليه‌السلام بودند كه در ميان آن‌ها مسئولان گردان هم به چشم مي‌خوردند.
خورشيد آهسته‌آهسته انوار خود را از بيابان شوره‌زار " فاو " جمع مي‌كرد و اين گروه دست‌بسته با سر و صورت خاك‌آلود و لب‌هايي از تشنگي خشك شده، نه تنها غذايي نخورده بلكه نماز را نيز به جا نياورده بودند. بدين خاطر بچه‌ها از عراقي‌ها درخواست كردند كه دست‌هايشان را براي نماز خواندن باز كنند؛ اما همان‌گونه كه انتظار مي‌رفت، گفتند: « نماز ممنوع است»!
موضوع را به فرماندهان آن‌ها گفتيم؛ اما اي كاش نگفته بوديم! چون از اين درخواست ما سخت عصباني شدند و اسراي دست‌بسته را به زير مشت و لگد گرفتند؛ سپس همه را يك به يك به يك تفتيش كردند و از جيب‌هاي بعضي از دوستان جانمازها را با مهر بيرون كشيدند.
درجه‌دار عراقي مهر را بر زمين زد و لگدمال كرد و با جانمازها كه معمولاً تصاوير عتبات عاليات و نيز آيات قرآن و ادعيه بر آن‌ها نقش بسته بود، با بي‌شرمي بيني خود را پاك مي‌كرد. در اين ميان اگر مُهر، تربت كربلا بود حساسيت بيشتري از خودشان مي‌دادند و مي‌گفتند: « ما راضي نيستيم بر روي خاك كربلا نماز بخوانيد.»!
   

راوي:اصغر زاغيان

 

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 257

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  11:17 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

نمازپايداري

وقتي كه ما را به داخل اردوگاه بردند، درجه‌دار عراقي آمد و نخستين حرفي كه زد اين بود: « دعا خواندن، گريه كردن، نماز جماعت، سرود، تئاتر و برگزاري مراسم ممنوع است. »
حفظ روحيه‌ي ما به انجام همين ممنوعات بستگي داشت. كم‌كم شروع كرديم؛ زير پتو دعا مي‌خوانديم؛ نماز جماعت را به صورت هشت نفره برگزار مي‌كرديم و نگهبان مي‌گذاشتيم؛ دور از چشم بعثي‌ها قرآن مي‌خوانديم و ...
يك بار پيرمردي بسيجي مشغول تلاوت قرآن بود. ناگهان افسر بعثي وارد شد و وحشيانه لگدي به پيرمرد زد كه قرآن از دستش به روي زمين پرت شد. اين ممنوعيت‌ها و شكنجه‌ها ادامه داشت تا اين كه پس از ده ماه گروه صليب سرخ به اردوگاه ما قدم گذاشت. ارشد اردوگاه به اعضاي گروه گفت: « به عراقي‌ها بگوييد كه خواندن دعا را براي ما آزاد كنند. » فرمانده‌ي عراقي در پاسخ به اين درخواست به نماينده‌ي صليب سرخ گفته بود: « شما فكر مي‌كنيد جنگ ميان ما و ايرانيان بر سر چيست؟ به خاطر همين دعاها و رفتارهاي مذهبي آن‌هاست!»
شبي از شب‌هاي سال 67 يكي از افسران بعثي ما را در حال اقامه‌ي نماز جماعت ديد؛ او به سربازان دستور داد تا برق آسايشگاه ما را قطع كنند، سپس در را قفل كرد و گفت: « تا ده روز بايد همين جا بمانيد. » صد و ده نفر بوديم كه محكوم شديم تا در فضاي بسته و بدون امكانات، در آسايشگاه بمانيم. غذا را از پشت پنجره به ما مي‌دادند و دستشويي هم در كار نبود. هر روز افسر بعثي پشت پنجره مي‌آمد و مي‌گفت: « قسم بخوريد كه ديگر دعا و نماز جماعت نمي‌خوانيد، ما هم در را باز مي‌كنيم.»
تصميم گرفته بوديم هر طور شده در برابر آن‌ها مقاومت كنيم. هوا خيلي گرم بود. با تكه‌هاي كارتن به آن‌هايي كه از شدت گرما بي‌هوش مي‌شدند و افرادي كه بيماري قلبي داشتند، باد مي‌زديم. عراقي‌ها ديدند كه ما تسليم نمي‌شويم، پس از شش روز آمدند و درِ آسايشگاه را گشودند.
   

راوي:محمد كريم زاده گلي

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 83

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  11:18 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

نمازپيامبر(ص)

زمستان سال 61 بود و ما در اردوگاه موصل 4 بوديم. عيد مبعث فرا رسيد. حاج آقا ابوترابي رهبر آزادگان ايران سفارش كرد كه در صبح روز عيد، هر كس مي‌تواند نماز حضرت رسول خاتم صلي الله عليه و آله را بخواند. اين نماز مشكل‌گشاست و حاجت‌ها را برآورده مي‌كند.
نماز پيامبر گرامي اسلام صلي الله عليه و آله دو ركعت است؛ در ركعت اول پس از حمد پانزده مرتبه سوره‌ي قدر (‌ انا انزلناه ... ) خوانده مي‌شود. در ركوع و پس از ركوع نيز پانزده مرتبه سوره‌ي قدر قرائت مي‌شود. در سجده‌ي اول و پس از آن هم‌چنين در سجده‌ي دوم و پس از آن نيز پانزده مرتبه اين سوره‌ي شريفه قرائت مي ‌گردد. ركعت دوم نيز مانند ركعت اول عمل مي‌شود؛ پس اين نماز، نمازي طولاني است.
آن روز خيلي از بچه‌ها رو به قبله اين نماز را شروع كردند. هوا بسيار سرد بود. عراقي‌ها ديدند تعداد بسيار كمي در محوطه‌ي اردوگاه قدم مي‌زنند، شك كردند و به سراغ آسايشگاه رفتند و مشاهده كردند كه بيشتر افراد در حال نماز هستند. آن‌ها پنكه‌ها را روشن كردند تا بر شدت سرما بيفزايند و نمازگزاران را اذيت كنند. يك ساعت و نيم بعد ما نمازمان را تمام كرديم. وقتي كه پشت پنجره‌ي آسايشگاهي رفتيم كه حاج آقا در آن‌جا ساكن بود، او تازه ركعت دوم را با تأني شروع كرد.
آن نماز ما را در ذكر خدا فرو برد و در وجودمان آرامش و طمأنينه ايجاد كرد.
   

راوي:عبدالمجيدرحمانيان

 

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 206

   

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  11:18 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

نمازپيروزي

اردوگاه نهروان در آتش گرماي تابستان مي‌سوخت. آب هم كمياب بود. گويا در و ديوار و زمين و سيم خاردار هم تشنه بودند؛ با عده‌اي از اسرا تازه وارد اردوگاه شده و در آستانه‌ي نماز ظهر بوديم. همگي به رغم كمبود آب، وضو گرفته، نماز جماعت باشكوهي را با همان بدن‌هاي مجروح اقامه كرديم. خيلي از بچه‌ها تاب ايستادن نداشتند اما نماز دشمن‌شكني را در برابر بعثي‌ها خواندند.
آن‌ها يورش آوردند و امام جماعت را با كتك بردند؛ يكي از بچه‌ها بي‌درنگ جايگزين او شد و نماز ادامه يافت. اسرا هم‌چون تن واحدي، خود را فراموش كرده بودند. ضربه‌هاي مشت و لگد بعثي‌ها هم تأثيري نداشت. نماز كه پايان يافت، تازه متوجه درد در جاهاي مشت و لگدها شديم. آن وقت بود كه آرزو كرديم اي كاش اين نماز ساعت‌ها طول مي‌كشيد، زيرا لحظه‌هايي معنوي بود و ما جسم خود را فراموش كرده بوديم. آن روز با هجوم گرگ‌هاي حزب بعث، كتك مفصلي خورديم و روانه‌ي اتاق‌ها شديم.
شب بعد بدون هماهنگيِ قبلي، بيشتر بچه‌ها برخاستند و نماز شب خواندند. آن نماز، ما را بيمه كرد و فضاي رعب‌انگيز عراقي‌ها را در هم شكست.
   

راوي:امان الله رحيمي

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 184

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  11:18 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

نمازجمعه

سال 60 در اردوگاه رمادي نماز جماعت آزاد بود. يك روز جمعه بچه‌ها تصميم گرفتند نماز جمعه برگزار كنند. زمينه را فراهم كرديم و نماز به خوبي برپا شد. در حال نماز متوجه شديم كه تعداد زيادي عراقي دور ما حلقه زده‌اند و منتظرند تا نماز به پايان رسد.
پس از سلام نماز، همه با هم دعاي وحدت خوانديم. عراقي‌ها ديگر تاب نياوردند و به ما حمله كردند. آن‌ها با هر چه در دست داشتند، مي‌زدند. بچه‌ها به سوي اتاق‌ها مي‌دويدند و آن‌ها هم‌چنان ضربه‌هاي كابل را بر بدنشان مي‌زدند.
از آن روز به بعد روزهاي جمعه نزديك ظهر بچه‌ها را داخل اتاق‌ها مي‌كردند و درها را مي‌بستند تا كسي نماز جمعه نخواند.
   

راوي:ابوالحسن بريماني

 

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 222

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  11:18 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها