صلاة الخميني
يكي از شبها در سكوت غمبار اردوگاه، يكي از برادران در وسط اتاق سر جايش مشغول خواندن نماز شب بود. در همين حال افسر عراقي، فرماندهي اردوگاه، براي بازديد شبانه درون اردوگاه آمده بود و از پشت پنجرهها داخل اتاقها را نگاه ميكرد. به اتاق ما كه رسيد، چشمش به نمازگزار افتاد. او شگفتزده در كنار سربازانش ايستاده بود و نگاه ميكرد. لحظاتي بعد رو به نيروهاي همراهش گفت: « اين چه نمازي است كه اين دارد ميخواند؟ نماز صبح كه الآن وقتش نيست؛ نماز ظهر و مغرب و عشاء هم همينطور. »
يكي از درجهداران بعثي كه همراه فرمانده بود، گفت: « سيدي! صلاه الخميني. اين نماز خميني است كه فقط پيروان او به جا ميآورند»!
فردا صبح اين قضيه در اردوگاه شايع شد. بچهها به شوخي ميگفتند: « از اين به بعد ما هم براي اين كه لج عراقيها را درآوريم، بلند ميشويم و نماز خميني را ميخوانيم. » تا اينكه شبي يكي از اسراي مردمدار و خدمتگزار و شوخطبع تصميم ميگيرد نماز شب بخواند. خودش ميگفت: « ما كه اهل نماز شب نبوديم آن شب پيش خودم گفتم، بگذار حداقل همين امشب ما هم نماز شب بخوانيم ببينيم اين نماز چه لذتي دارد كه اين همه از آن تعريف ميكنند.
بالاخره هر طور بود از خواب دست كشيدم و بلند شدم و وضو گرفتم و سر جايم رو به قبله نماز را شروع كردم. جايم طوري بود كه وقتي رو به قبله بودم، پنجرهي اتاق درست رو به روي من بود و فاصلهام با آن حدود يك متر و نيم. چون حساب وقت نماز شب دستم نبود، بلند شده بودم و همه در خواب ناز فرو رفته بودند. تنهايي و سكوت و راز و نياز آرام، حال من را دگرگون كرد؛ طوريكه به كوچكترين صدايي حساس شده بودم. آخر، من اهل سر و صدا و شلوغكاري بودم.
به قنوت نماز رسيدم كه صداي پا و خشخشي از درون راهرويِ جلوي اتاقها شنيدم. با توجه به كوتاه بودن ارتفاع پنجرهها، خيلي خوب ميتوانستم صدا را بشنوم و اگر كسي جلوي پنجره بيايد، او را ببينم. صدا داشت نزديكتر ميشد. من ناگهان به ياد ماجراي نماز شب آن برادر و فرماندهي عراقي افتادم. پيش خود گفتم: امشب نوبت من است. صدا داشت نزديكتر ميشد؛ آنقدر كه احساس كردم الآن است كه جلوي پنجره ظاهر شود. براي اينكه آنها را نبينم و آنها هم به من حساس نشوند، چشمهايم را بستم و ذكر را ادامه دادم؛ اما همهي حواسم به صدا بود. صدا آمد و آمد تا به جلوي پنجره رسيد، مقداري خشخش را شنيدم و بعد صدا قطع شد.
مطمئن شدم كه جلوي پنجره ايستادهاند. من هم چشمهايم را بسته نگه داشتم و در قنوت دستهايم را جلوي صورتم گرفتم تا آنها بروند و قضيه فيصله يابد؛ اما ديگر صدايي به گوش نميرسيد و من حساستر شدم. شك كردم كه آيا افسر بعثي رفته يا هنوز ايستاده است. دل به دريا زدم و دستهايم را آرام آرام از جلوي صورتم برداشتم و چشمهايم را باز كردم.
ناگهان بياختيار فرياد بلندي كشيدم و خود را روي پتويم انداختم و دراز كشيدم؛ يك سگ سياه و پشمالو، پشت پنجره رو به روي من روي دو دست نشسته بود و مرا نگاه ميكرد. تا من داد زدم، سگ فرار كرد و همه از خواب پريدند. آن سگ از زير سيمهاي خاردار آمده بود. فردا بچهها به من گفتند: « ديگر براي نماز شب بيدار نشو.» !
راوي:عبدالله مدرسي
منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان - صفحه: 239