0

نماز در اسارت

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

شهيدسحر

 

در اتاق بازجويي افسران بعثي ريخته بودند روي سرش. هي مي‌زدند و سوال مي‌كردند: « چرا به جبهه آمدي»؟
او بي‌خيال جواب مي‌داد: « براي آزادي قدس.»
« قدس در اشغال اسراييل است. چرا به ما حمله كرديد»؟
« راه قدس از كربلا مي‌گذرد. »
دوباره هجوم وحشيانه‌ي بعثي‌ها آغاز مي‌شد؛ لگد، كابل، فحش و اين‌گونه چيزها كه جز فرهنگ بعثي‌هاست.
"‌حاج عبدالله " وقتي به اردوگاه آمد، به هر كس كه مي‌رسيد، مي‌گفت: «‌ كربلايي، سلام! كربلايي، نگران نباش»! وقتي هم فيلم‌هاي مبتذل مي‌آوردند و ما را مجبور مي‌كردند كه جمع شويم و نگاه كنيم، وسط جمعيت آزادگان تسبيح در دستش مي‌چرخيد و يك ريز مي‌گفت: « اللهم صل علي محمد و آل محمد » و درد ضربه‌هاي كابل را ديگر احساس نمي‌كرد. " حاج عبدالله " يا در حال عبادت خدا بود يا خدمت به خلق خدا.
يك روز صبح خوشحال از خواب برخاست و گفت: « ديشب پسر شهيدم را در خواب ديدم كه منتظر ايستاده، وسط يك دشت سبز سبز، به زور از تپه‌اي بالا رفتم. در سراشيبي تپه با شوق به طرفش مي‌دويدم.»
تازه سه چهار شب از اين خواب گذشته بود كه وسط نماز نافله‌ي شب افتاد؛ داشت استغفار مي‌كرد براي چهل مومن و هفتاد بار براي خودش. دستش روي قلبش بود. چند نفر نماز شبشان را ول كردند و آمدند بالاي سرش. دو نفر دهانشان را گذاشته بودند لاي ميله‌هاي پنجره و نگهبان عراقي را صدا مي‌زدند. نگهبان يك بار آمد و رفت و وقتي برگشت، يك دانه قرص در دستش بود. با نااميدي و حسرت به قرص سردرد نگاه كرديم. حاج عبدالله روي سجده افتاده بود و عرق سرد بر پيشانيش. به همين راحتي چشم‌هايش را پشت درهاي بسته بست.
... و اشك‌هاي بچه‌ها روي صورت و بدن او مي‌ريخت. از پنجره تا بهداري هم كمتر از دويست متر فاصله بود. سحر جديد كه فرا رسيد، بچه‌ها نام حاج چهل مومن افزودند: اللهم اغفر لعبادالله!
او را در قبرستان « وادي عكاب » دفن كردند؛ قبر شماره‌ي 40
   

راوي:صادق مهمان دوست و چند آزاده ديگر

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 61

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  11:09 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

صدركعت نماز

در نيمه‌ي رمضان سال 67 ( هـ . ش ) عراقي‌ها چند آسايشگاه را در اردوگاه عنبر غافلگير كردند و آن‌ها را سر نماز جماعت گرفتند. فشارها بيشتر شد؛ آب را قطع كردند و دو چراغي كه براي گرم كردن غذا به كار مي‌رفت، با خود بردند. به علت استفاده از غذاي سرد، بيشتر اسرا بيمار شدند؛ اسهال شديد، دل درد و ديگر بيماري‌هاي گوارشي پيامد آن بود.
شب نوزدهم ماه رمضان، نماز مغرب را به جماعت اقامه كرديم. در همان لحظه نگهبان عراقي از غفلت سربازان ما استفاده كرد و برنامه‌ي ما لو رفت. او اعلام كرد: « تا ساعت 10 شب مهلت داريد تا يك ارشد جديد انتخاب كنيد؛ زيرا اين ارشد مخالفت كرده و از كار بركنار مي‌شود. » ساعت 10 شب جلسه گرفتيم و مصمّم شديم تا در برابر خواسته‌ي عراقي‌ها مقاومت كنيم. به آن‌ها اعلام كرديم: « ارشد ديگري انتخاب نمي‌كنيم. » سپس همگي به نماز صد ركعتي شب قدر پرداختيم. آن نماز به جماعت خوانده مي‌شد و هر كس نيت نماز قضا مي‌كرد؛ اما ارشد در جماعت داخل نشد تا عراقي‌ها به او حساس نشوند.
باز عراقي‌ها رسيدند و ما را در حال نماز جماعت ديدند. آن‌ها ارشد را از ميان ما بردند و در سلول انفرادي انداختند. فردا صبح به ناچار ارشد ديگري انتخاب كرديم. روزهاي دردناكي سپري شد تا اين‌كه عيد فطر فرا رسيد. ظهر روز عيد، ارشد پيشين را پس از ده روز بازداشت، آزاد كردند. عصر، چند نفر از بچه‌ها بر سر يك وطن‌فروش ايراني ريختند. او براي عراقي‌ها خبرچيني مي‌كرد. بچه‌ها آن جاسوس را خيلي زدند. ناگهان سوت داخل‌باش زده شد؛ ما را داخل اتاق‌ها كردند. بعد ارشدهاي اتاق‌ها را به همراه ارشد بلوك احضار كردند. آن‌ها را تا دم مرگ زدند؛ اردوگاه پر از نيروهاي مسلح بعثي شده بود.
ارشدها را به زندان انداختند؛ ساعت 10 شب بود؛ آن‌ها از اولين اتاق شروع به كتك‌كاري كردند تا اين كه ساعت 12 نوبت به اتاق ما رسيد. گرگ‌هاي گرسنه‌ي بعثي وحشيانه به ما هجوم آوردند و بي‌مهابا همه را با كابل و چوب زدند. سرگرد عراقي با نيروهايش رو به روي ما ايستاده بودند. سرگرد گفت: « چرا نماز جماعت مي‌خوانيد؟ چرا دعا و سرود و تئاتر اجرا مي‌كنيد؟ من يك سال است كه دنبال بهانه مي‌گردم. امروز روز موعود است؛ بلايي سر شما مي‌آورم كه مرغان آسمان بر شما اشك بريزند. من كسي هستم كه چهار اردوگاه شورشي را به خاك و خون كشيده‌ام؛ حالا بگوييد كه امام جماعت شما كيست و چه كساني شما را رهبري مي‌كنند. اگر بگوييد به شما امتيازاتي مي‌دهم. »
او لحظاتي سكوت كرد. هيچ كس جوابش را نداد. سپس ده نفر از بزرگسالان و افراد ناشناس را جدا كرد و به سربازان دستور داد تا در جلوي ما آن‌ها را بزنند. باز هم هيچ كس جوابش را نداد. با اشاره‌ي او، همه‌ي سربازان به ما حمله‌ور شدند. آن‌ها آن‌قدر ما را زدند كه بيشتر بچه‌ها بي‌حال بر زمين افتادند. ما را وادار كرده بودند كه در حالت سجده قرار بگيريم تا بهتر بتوانند كابل‌هايشان را بر كمرهايمان بزنند.
آن‌ها سه بار پياپي آمدند و همه را با تمام توانشان زدند. وقتي كه رفتند، در آن حالي كه عده‌اي در حال بي‌هوشي افتاده بودند و رمقي در بدن نداشتند، يكي از بچه‌ها سر برداشت و جمله‌اي خنده‌دار گفت كه همه‌ي بچه‌ها يك‌باره خنديدند و همه‌ي دردها فراموش شد. اما بچه‌ها بعثي‌ها را از عمق جان نفرين كردند. آن‌ها جلوي اقامه‌ي نماز ما را گرفته بودند.
سال بعد درست در صبح عيد فطر يك‌باره خبري مسرت‌بخش در اردوگاه پيچيد؛ عدنان خيرالله، جانشين فرمانده‌ي كل قوا و وزير دفاع عراق كشته شد! همه‌ي بچه‌ها به تلافي سال گذشته، تا مي‌توانستند خنديدند.
   

راوي:عبدالله طالبي

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 177

  

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  11:09 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

صف آمار

آمارگيري مكرر بعثي‌ها در اردوگاه 18 در شهر بعقوبه، ما را كلافه كرده بود. آن‌ها مي‌خواستند وضع ما را ناآرام كنند و اين‌گونه آزار برسانند. يكي از همان روزها، نيم ساعت پس از آمار ظهر در حالي كه چند تن از بچه‌ها به نماز ايستاده بودند، ناگهان يكي از نگهبانان فرياد زد: « آمار، ياالله آمار»!
با فرياد او چند نفر از سربازان، وحشيانه به بچه‌ها هجوم آوردند. همه سريع خود را به صف آمار رساندند به جز يكي از بچه‌ها كه هم‌چنان نمازش را مي‌خواند. يكي از سربازان با پرخاش از او خواست كه نماز را رها كند و به صف آمار بيايد؛ اما او گويا نمي‌شنيد. هم‌چنان با متانت و خشوع نمازش را ادامه داد. سرباز عراقي هم با كابل به او حمله كرد. ضربه‌هاي پي در پي بر بدن او فرود مي‌آمد و آن نمازگزار نماز خود را قطع نكرد؛ بلكه دو ركعت باقيمانده‌ي نماز را زير ضربه‌هاي كابل آن بعثي خشن خواند.
پس از نماز بي‌آن كه به آن نوكر صدام نگاهي كند، با گام‌هايي محكم و چهره‌اي خون‌آلود به سوي صف آمار حركت كرد و در كنار ديگران ايستاد.
   

راوي:غلام رضا كريمي

 

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 87

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  11:09 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

صفاي اذان

هفدهم اسفند 62 در جزيره‌ي جنوبي اسير بعثي‌ها شدم. شبِ پيش پا و كمرم زخمي شده بود. با كتك و شكنجه مرا به بصره بردند؛ عده‌اي ديگر هم مثل من آن‌جا بودند. نزديك اذان مغرب عده‌اي از بچه‌ها در اتاقي كوچك و تنگ، مشغول ذكر خدا بودند.
وقت اذان يكي از اسرا به نام " رشيد سعدآبادي " بي‌توجه به همه‌ي خطرات احتمالي، اذان گفت. اذان او به همه روحيه داد. اذانش كه تمام شد، همه تيمم كردند. رزمنده‌اي شجاع به عنوان پيش‌نماز، جلو ايستاد و ديگران بدون ترس و واهمه به او اقتدا كردند و نماز جماعت باشكوهي برگزار شد. هيچ كس به فكر اين نبود كه ممكن است عراقي‌ها بيايند و آن‌ها را از ميان جمع جدا كنند و با خود ببرند. صفا و پاكي در چهره‌هاي نمازگزاران موج مي‌زد و آرامش بر دل‌ها حاكم بود.
عراقي‌ها متوجه نماز جماعت شدند؛ خشمگين و هيجان‌زده آمدند. آن‌ها ما را تماشا كردند تا اين‌كه نماز به پايان رسيد. يكي از آن‌ها گفت: « الآن همه‌ي شما را مي‌كشيم و هيچ اتفاقي نمي‌افتد. » همه به عراقي‌ها نگاه مي‌كردند و هيچ اهميتي به حرف آن‌ها نمي‌دادند. وقتي هم كه دسته‌جمعي با كابل بر سر و صورت بچه‌ها مي‌زدند، آن آرامش قلبي هم‌چنان وجود داشت و اين از بركات نماز و ذكر خدا بود.
   

راوي:جمشيد ورسيراني

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 140

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  11:10 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

صلاة الخميني

 

يكي از شب‌ها در سكوت غمبار اردوگاه، يكي از برادران در وسط اتاق سر جايش مشغول خواندن نماز شب بود. در همين حال افسر عراقي، فرمانده‌ي اردوگاه، براي بازديد شبانه درون اردوگاه آمده بود و از پشت پنجره‌ها داخل اتاق‌ها را نگاه مي‌كرد. به اتاق ما كه رسيد، چشمش به نمازگزار افتاد. او شگفت‌زده در كنار سربازانش ايستاده بود و نگاه مي‌كرد. لحظاتي بعد رو به نيروهاي همراهش گفت: « اين چه نمازي است كه اين دارد مي‌خواند؟ نماز صبح كه الآن وقتش نيست؛ نماز ظهر و مغرب و عشاء‌ هم همين‌طور. »
يكي از درجه‌داران بعثي كه همراه فرمانده بود، گفت: « سيدي! صلاه الخميني. اين نماز خميني است كه فقط پيروان او به جا مي‌آورند»!
فردا صبح اين قضيه در اردوگاه شايع شد. بچه‌ها به شوخي مي‌گفتند: «‌ از اين به بعد ما هم براي اين كه لج عراقي‌ها را درآوريم، بلند مي‌شويم و نماز خميني را مي‌خوانيم. » تا اين‌كه شبي يكي از اسراي مردم‌دار و خدمتگزار و شوخ‌طبع تصميم مي‌گيرد نماز شب بخواند. خودش مي‌گفت: « ما كه اهل نماز شب نبوديم آن شب پيش خودم گفتم، بگذار حداقل همين امشب ما هم نماز شب بخوانيم ببينيم اين نماز چه لذتي دارد كه اين همه از آن تعريف مي‌كنند.
بالاخره هر طور بود از خواب دست كشيدم و بلند شدم و وضو گرفتم و سر جايم رو به قبله نماز را شروع كردم. جايم طوري بود كه وقتي رو به قبله بودم، پنجره‌ي اتاق درست رو به روي من بود و فاصله‌ام با آن حدود يك متر و نيم. چون حساب وقت نماز شب دستم نبود، بلند شده بودم و همه در خواب ناز فرو رفته بودند. تنهايي و سكوت و راز و نياز آرام، حال من را دگرگون كرد؛ طوري‌كه به كوچك‌ترين صدايي حساس شده بودم. آخر، من اهل سر و صدا و شلوغ‌كاري بودم.
به قنوت نماز رسيدم كه صداي پا و خش‌خشي از درون راهرويِ جلوي اتاق‌ها شنيدم. با توجه به كوتاه بودن ارتفاع پنجره‌ها، خيلي خوب مي‌توانستم صدا را بشنوم و اگر كسي جلوي پنجره بيايد، او را ببينم. صدا داشت نزديك‌تر مي‌شد. من ناگهان به ياد ماجراي نماز شب آن برادر و فرمانده‌ي عراقي افتادم. پيش خود گفتم: امشب نوبت من است. صدا داشت نزديك‌تر مي‌شد؛ آن‌قدر كه احساس كردم الآن است كه جلوي پنجره ظاهر شود. براي اين‌كه آن‌ها را نبينم و آن‌ها هم به من حساس نشوند، چشم‌هايم را بستم و ذكر را ادامه دادم؛ اما همه‌ي حواسم به صدا بود. صدا آمد و آمد تا به جلوي پنجره رسيد، مقداري خش‌خش را شنيدم و بعد صدا قطع شد.
مطمئن شدم كه جلوي پنجره ايستاده‌اند. من هم چشم‌هايم را بسته نگه داشتم و در قنوت دست‌هايم را جلوي صورتم گرفتم تا‌ آن‌ها بروند و قضيه فيصله يابد؛ اما ديگر صدايي به گوش نمي‌رسيد و من حساس‌تر شدم. شك كردم كه آيا افسر بعثي رفته يا هنوز ايستاده است. دل به دريا زدم و دست‌هايم را آرام آرام از جلوي صورتم برداشتم و چشم‌هايم را باز كردم.
ناگهان بي‌اختيار فرياد بلندي كشيدم و خود را روي پتويم انداختم و دراز كشيدم؛ يك سگ سياه و پشمالو، پشت پنجره رو به روي من روي دو دست نشسته بود و مرا نگاه مي‌كرد. تا من داد زدم، سگ فرار كرد و همه از خواب پريدند. آن سگ از زير سيم‌هاي خاردار آمده بود. فردا بچه‌ها به من گفتند: « ديگر براي نماز شب بيدار نشو.» !
   

راوي:عبدالله مدرسي

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 239 

   

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  11:10 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

عاشق نماز

ما در زندان گروهك‌ها اسير بوديم. آن‌جا براي نماز خواندن زجر مي‌كشيديم و سختي‌هاي زيادي تحمل مي‌كرديم. يكي از اسراي شريف، " سيدامير فرخ فرهمند " بود. او به نماز خيلي اهميت مي‌داد و هيچ‌گاه سهل‌انگاري نمي‌كرد. نفس تنگي داشت و بسياري از اوقات، نفسش مي‌گرفت و بر زمين مي‌افتاد. چه بسا اين حالت در حال نماز براي او پيش مي‌آمد.
سيد امير بعدها به سرطان ريه مبتلا شد و هميشه خون بالا مي‌آورد. ديگر رمق نداشت تا جايي كه همه از زنده ماندن او مأيوس شده بودند. او ديگر نمي‌توانست راه برود. براي قضاي حاجت و وضو گرفتن، دو نفر زير بازوانش را مي‌گرفتيم و او به سختي قدم برمي‌داشت؛ اما نمازش را ايستاده مي‌خواند.
آخرين روزهاي اسارتش يك روز غروب به دست‌هايش تكيه كرد تا براي نماز مغرب برخيزد. يكي از بچه‌هاي زنداني كه اهل نماز نبود، از روي دلسوزي گفت: « امير! حالا با اين وضع نشسته نماز بخوان! مگر مجبوري»؟ سيد امير خشمگين شد و در پاسخ گفت: « والله اگر بميرم، جنازه‌ام هم نماز مي‌خواند»!
   

راوي:حسين احمدآبادي

 

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 72

 

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  11:11 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت


عيدزخمي

نخستين عيد فطر اسارت در تابستان سال 60 بود. بعثي‌ها هميشه فشار مي‌آوردند كه: «‌ نبايد نماز بخوانيد و روزه بگيريد. » ما هم براي مقابله با آن‌ها تصميم گرفتيم نماز عيد فطر را به صورت جماعت در حياط اردوگاه بخوانيم.
حدود صد نفر در محوطه به صف ايستاديم و بي‌خيال همه چيز مشغول نماز شديم. تازه شروع كرده بوديم كه آژير خطر به صدا درآمد و افسران و سربازان بعثي با چوب و كابل و اسلحه به اردوگاه داخل شدند و ميان ما و قاطع‌ها ( بلوك‌ها ) ديواري گوشتي ايجاد كردند. اما افسران بعثي با چوب به نمازگزاران مي‌زدند و بچه‌ها را زخمي مي‌كردند.
پس از نماز در صدد برآمديم كه به سرعت از هر سو به طرف اتاق‌هايمان بدويم تا شناخته نشويم. همين كار را كرديم؛ اما اتاق ما در آن سوي اردوگاه بود. همان جايي كه سربازان ضد شورش صف كشيده بودند؛ هر كس كه مي‌خواست از ميان صف آن‌ها بگذرد، با ضربه‌هاي سنگين چوب و كابل او را به خاك و خون مي‌كشيدند.
همان لحظه تصميم گرفتيم براي كمتر آسيب ديدن، همه با هم به سوي يك نقطه از صف هجوم ببريم تا شايد راه عبوري پيدا كنيم. وقتي به صف دشمنان زديم، يكي از برادران كه در جلوي من مي‌دويد، چنان ضربه‌ي چماق بر كمرش خورد كه چوب دو نيم شد و نيمي از آن به پاي من خورد. ضربه‌ي آن ‌چنان محكم بود كه من تا يك هفته مي‌لنگيدم؛ اما در آن شلوغي نمي‌دانم بر سر آن برادرمان چه آمد. بعثي‌ها از آن كتك‌كاري هم به جايي نرسيدند.
   

راوي:عبدالله مدرسي

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 218

  

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  11:11 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

غربت نمازشب

 

خيلي از بچه‌ها نماز شبشان ترك نمي‌شد. نيمه شبي يكي از آن‌ها پيراهن سفيد يك دستي كه به آن دشداشه مي‌گفتيم، به تن كرده بود و داشت نماز مي‌خواند. من هم دراز كشيده بود كه ديدم نگهبان عراقي پشت پنجره آمد. آن رزمنده‌ي دربند هم در آن موقع، دستش را به سوي آسمان گرفته بود و داشت دعا مي كرد. سرباز همين كه اين صحنه را ديد، فرياد زد: « جن، جن »! و به سرعت دور شد.
دقيقه‌اي نگذشت كه او همراه چند سرباز ديگر پشت پنجره آمدند. من و ديگر بچه‌ها كه حسابي خنده‌مان گرفته بود، از زير پتو آن‌ها را نگاه مي‌كرديم. آن‌ها هم با تعجب به آن مومنِ نماز شب خوان نگاه مي‌كردند. نگهبان صدا زد: « ارشد كجاست»؟ برخاستم و جلو رفتم. گفت: «‌ اين چيست»؟
گفتم: « يكي از بچه‌هاست كه دارد نماز شب مي‌خواند.»
گفت: « آن پارچه را از رويش بردار»!
پارچه را برداشتم. وقتي مطمئن شدند كه كسي جز يك اسير نيست، آرام گرفتند. در تمام آن مدت آن آزاده مشغول ذكر خدا بود.
   

راوي:داوود وليان

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 243 

 

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  11:11 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

فاتحان نماز

نخستين روزي كه وارد اردوگاه شديم، هوا بسيار گرم بود. شن‌هاي داخل محوطه نيز داغ شده بود. ما را روي آن شن‌ها انداختند. من و عده‌اي ديگر زخمي بوديم. سربازان عراقي به دستور فرمانده‌شان همه را كتك زدند؛ زخمي و سالم براي آن‌ها فرقي نمي‌كرد. وقتي كه هم ما و هم آن‌ها بي‌حال و خسته شديم، ما را به داخل آسايشگاه انداختند. همه تشنه بودند؛ كمي آب بود كه بين بچه‌ها تقسيم شد.
وقت نماز ظهر چند نفر كه مي‌توانستند سرپا بايستند، بدون توجه به شرايط اردوگاه شروع به نماز خواندن كردند. يكي از سربازان عراقي كه از كنار پنجره مي‌گذشت، آن‌ها را ديد. او شگفت‌زده شد و با خشم، داد و بيداد را آغاز كرد. بعد به سراغ فرمانده‌شان رفت. چند دقيقه بعد آن‌ها آمدند و نمازگزاران را به شدت كتك زدند. از همان روز‌ ما گوشه‌اي را در آسايشگاه در نظر گرفتيم تا دور از چشم عراقي‌ها بتوانيم نماز بخوانيم. ديگر، پس از اذان بچه‌ها به نوبت به آن‌جا مي‌رفتند و نماز مي‌خواندند.
بعد از ظهر يكي از روزها هنگام بيرون‌باش، سربازي وارد آسايشگاه شد و يك نفر را ديد كه در آن گوشه نماز مي‌خواند. او هم‌چون كسي كه سرنخ جنايتي را كشف كرده، به سراغ نمازگزار رفت و با كابل او را زير ضربه‌هاي مشت و لگد گرفت. نمازگزار مومن، نمازش را مي‌خواند و سرباز بعثي هم كتكش را مي‌زد. او آن‌قدر به پاهاي نمازگزار زد كه او بر زمين افتاد؛ ولي هم‌چنان نماز مي‌خواند. نه سرباز بعثي دست‌بردار بود و نه نمازگزار.
بعثي آن‌قدر به پشت او زد كه پيراهنش خون‌آلود گشت سپس او را رها كرد. وقتي كه سرباز رفت، او نمازش را به پايان رساند. اين مقاومت‌ها باعث شد كه بر تعداد نماز‌خوان‌ها افزوده شود. عراقي‌ها پس از مدتي فهميدند كه شكنجه و تهديد هيچ اثري ندارد. آن‌ها به ناچار اعلام كردند: « در هر آسايشگاه سه نفر مي‌توانند با هم نماز بخوانند. »
اين آغاز يك فتح آشكار بود.
   

راوي:علي محمد قاسمي

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 96

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  11:12 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

فرج

روز اول كه وارد اردوگاه موصل 2 شديم، عراقي‌ها با شلاق و چوب به جان اسرا افتادند تا مقررات بي‌مورد را به همه آموزش دهند. شب، خيلي از بچه‌ها خوابشان نبرد. آن شب تا صبح هر كسي خواست از جايش تكان بخورد، با سر و صداي سرباز عراقي مجبور بود در جاي خوش بي‌حركت بماند. با جيك‌جيك گنجشك‌ها فهميديم كه سپيده سر زده و نگهبان هم عوض شده است.
يكي از بچه‌ها سر جاي خود نشست و دو دستش را به اشاره كنار گوشش بالا برد. سرباز كه تازه پستش شروع شده بود، گفت: « چه مي‌خواهي »؟ او گفت: « صلاه » سرباز عراقي گفت: « بله،‌ وقت نماز شده است بلند شويد نماز بخوانيد »!
شب‌هاي بعد، " فرج "، سرباز عراقي، كه از انصاف و جوانمردي برخوردار بود، وقت نماز صبح پشت پنجره قدم مي‌زد و مي‌گفت: « عجلوا بالصلوه»! بچه‌ها به خاطر همين كار و اخلاق خوبي كه فرج داشت، از او خوششان مي‌آمد. بعضي‌ها هم براي عاقبت به خيري‌اش دعا مي‌كردند.
يك شب " سبحان " گروهبان عراقي، براي خود به زبان عربي ترانه‌اي زمزمه مي‌كرد و از پشت پنجره رد مي‌شد؛ بچه‌ها به خيال اين كه او هم براي نماز بچه‌ها را بيدار كرده، از خواب برخاستند و سراسيمه به سوي دستشويي آسايشگاه هجوم بردند كه ناگهان فرياد و سر و صداي سبحان همه را متوقف كرد. او به فارسي مي‌گفت: « كي گفت بلند شين؟ صلاه كي گفت»؟
با اين كه وقت نماز تمام شده بود، سبحان همه را سر جاي خود برگرداند. كم كم هوا داشت روشن مي‌شد؛ بچه‌ها بي‌اعتنا از جا بلند شدند و وضو گرفتند و نماز خواندند. آن روز صبح هنگام آمار گرفتن، به بهانه‌ي تمرد از مقررات،‌ همه‌ي افراد آسايشگاه را تنبيه كردند.
   

راوي:علي رضا لطفي

 

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 244

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  11:12 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

قاطعيت نمازگزاران

مدتي بود كه اوضاع اردوگاه متحول گشته و مخالفت آزادگان با مقررات خشك و مغرضانه‌ي دشمن گسترده‌تر شده بود. " نقيب جمال " براي خاموش كردن ناآرامي‌ها مسئوليت بلوك ما را به سربازي به نام " مجيد " سپرد؛ ولي هر چه مي‌گذشت، پهنه‌ي فعاليت‌هاي فرهنگي بچه‌ها افزايش مي‌يافت.
مجيد كوشش خود را عليه نماز جماعت به كار برد. او شبي از كنار پنجره‌ي آسايشگاه 4 مي‌گذشت. نمازهاي جماعت دو، سه نفره را كه ديد، فرياد زد: « چرا نماز جماعت مي‌خوانيد»؟ بچه‌ها سريع نماز جماعت را به فرادا تبديل كردند تا وانمود كنند نماز جماعت نمي‌خواندند. ارشد آسايشگاه پشت پنجره رفت و به مجيد گفت: « به علت كمبود جا بچه‌ها مجبور هستند فشرده نماز بخوانند. » نگهبان كه مي‌خواست هر طور شده از اين برنامه جلوگيري كند، اعلام كرد: « از فردا شب بايد پانزده نفر آن هم با فاصله نماز بخوانند؛ سپس پانزده نفر ديگر تا آخر. »
روز بعد بچه‌ها تصميم گرفتند كه با هم نماز را شروع كنند تا به اين تازه واردِ خام بفهمانند كه نمي‌شود با اعتقادات آنان بازي كرد. شب وقت نماز همگي با هم به نماز ايستاديم؛ ولي چون مجيد مي‌دانست كه بايد با ذلت عقب‌نشيني كند و حدس مي‌زد كه به حرف او اعتنايي نمي‌شود، نه تنها براي سركشي به پشت پنجره نيامد، بلكه از آن پس هيچ حرفي از اين واقعه به ميان نياورد.
   

راوي:اصغر زاغيان

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 190

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  11:12 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

قدروضو

 

در بغداد مرا در زنداني حبس كردند. آن‌جا بعثي‌ها با كمترين بهانه‌اي وحشيگري خود را بي‌رحمانه نشان مي‌دادند.
يك روز درِ زندان را گشودند و ما را براي وضو گرفتن بيرون آوردند. همراه ديگر بچه‌ها مشغول وضو گرفتن شدم. طبق معمول سعي كردم اين كار را با دقت انجام دهم. در همين حال نگهباني كه ما را زير نظر داشت،‌ متوجه من شد و ناگهان به سويم حمله كرد و با لگدي محكم مرا به سويي پرتاب نمود. در مقابل اين عمل سعي كردم خونسردي‌ام را حفظ كنم. روي همين حساب با حالتي عادي از زمين بلند شدم و به سمت شير آب رفتم.
نگهبان بعثي كه حسابي جوش آورده بود، فرياد زد: « تو حرس خميني هستي»؟‌ ( يعني تو پاسداري )؟ جوابش را ندادم و او هم دست از لجاجت و خشونت كشيد و رفت.
   

راوي:محمدعلي شهيدزاده

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 229

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  11:12 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

قرباني اذان

روزي عراقي‌ها در اردوگاه، يكي از بچه‌ها را به دليل گفتن اذان گرفتند. آن‌ها پس از كتك‌ها و آزار شديد او را به سلول انفرادي فرستادند. در اوج گرماي تابستان فقط روزي يك ليوان آب گرم به او مي‌دادند.
بعد از چند روز به او گفتند: « ما تو را آزاد مي‌كنيم؛ به شرط اين كه بروي و جلوي همه بگويي اشتباه كردم. » آن رزمنده‌ي دربند، با وجود شكنجه‌ها و روزهاي تلخي كه گذرانده بود، حاضر نشد اظهار پشيماني كند. عراقي‌ها در نهايت وحشيگري، با كابل و مشت و لگد آن‌قدر او را زدند و شكنجه كردند كه كليه‌ي خود را از دست داد و دردي جانسوز در تمام بدنش افتاد.
پس از اين كه او را با آن وضع آزاد كردند، در همان شبِ آزادي دوباره به عنوان مكبّر نماز جماعت را همراهي كرد.
   

راوي:حسين روانشاد

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 142

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  11:13 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

كارتبليغاتي

يك روز كه بچه‌ها در اردوگاه عنبر سرگرم كار روزانه‌ي خود بودند، عراقي‌ها سوت زدند و همه را داخل آسايشگاه‌ها كردند. منتظر بوديم كه ببينيم چه اتفاقي افتاده است. نزديك ظهر بود؛ ناگهان ديديم كه چند خبرنگار با دوربين‌هاي فيلمبرداري وارد اردوگاه شدند. عراقي‌ها به ما گفتند: « شما امروز آزاد هستيد. همه در حياط اردوگاه جمع شويد و نماز جماعت بخوانيد»!
خيلي شگفت‌آور بود. نماز جماعتي كه به خاطر آن بسياري از بچه‌ها شكنجه شدند و خيلي‌ها پرده‌هاي گوششان پاره شد و آزارهاي ديگر. چه شده كه امروز آزاد شده است؟!
همه‌ي بچه‌ها متوجه شدند كه كاسه‌اي زير نيم كاسه است. عراقي‌ها كه تا ديروز اگر دو يا سه نفر را مي‌ديدند كه نماز جماعت مي‌خوانند، آن‌ها را مجازات مي‌كردند، حال چگونه اجازه‌ي نماز جماعت، آن هم در محوطه‌ي اردوگاه را مي‌دهند؟
متوجه شديم كه قصد دارند كار تبليغاتي راه بيندازند و در مقابل جمله‌ي امام خميني كه فرمود: « بعثي‌هاي كافر » اثبات كنند كه كافر نيستند و حتي مشوق نماز جماعت مي‌باشند؛ به همين دليل هر كاري كردند، بچه‌ها براي نماز به محوطه نيامدند و مصاحبه‌اي هم انجام ندادند.
سرانجام آن‌ها سرافكنده شدند و بدون اين كه بهره‌اي ببرند، رفتند.
   

راوي:جاسم مقدم

 

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 246

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  11:13 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت


كثيرالصلوة

مرحوم " سيدغالب تيمار " يك عابد كثيرالصلوه بود. جاي مهر و اثر سجده بر پيشانيش به چشم مي‌خورد. او دائم‌الوضو و هميشه تسبيح به دست در حال ذكر بود. به حدي روزه مي‌گرفت كه گروه غذايي‌شان خسته شده بودند. روزي كه سيد روزه نبود، روز شادي گروه بود. بعضي وقت‌ها بر اثر كم بودن غذا، سيد روزه مي‌گرفت تا سهميه‌ي غذايش به دوستان برسد.
سيد نماز امام زمان را خيلي دوست داشت. دعاي كميل را از حفظ مي‌خواند. او يك ساعت پيش از نماز صبح به نماز شب مشغول مي‌شد. بيست دقيقه مانده به نماز صبح، با صداي « مولاي يا مولاي، انت المالك و انا الملوك و هل يرحم الملوك الا المالك ... » بچه‌ها را براي وضو گرفتن و آمادگي براي نماز صبح بيدار مي‌كرد. سيد از بهترين مؤذن‌هاي آسايشگاه بود. در پايان نماز چه جماعت و چه فرادا، هميشه زيارت‌نامه مي‌خواند؛ سپس يك حزب يا يك جزء قرآن را تلاوت مي‌كرد.
وقتي آزاد شد، پدر و مادرش به سراي ابدي كوچ كرده بودند. سيد بود و تنهايي. يك هفته بعد او هم با همان حال معنوي دنيا را ترك كرد و رهسپار سفر آخرت گرديد؛‌ با كوله‌باري از خوبي‌ها، ياد سيد غالب به خير!
   

راوي:رمضان استاديان

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 95

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  11:13 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها