0

نماز در اسارت

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

روزقدس

سال 61 آخرين جمعه‌ي ماه رمضان، ما قصد داشتيم روز جهاني قدس را گرامي بداريم. ارشد اردوگاه، " جمشيد نريماني " از عراقي‌ها درخواست كرد اجازه دهند ما در اردوگاه راهپيمايي كنيم و تجمعي در بزرگداشت روز قدس داشته باشيم. آن‌گاه نماز وحدت را به صورت جمعي بخوانيم و عليه آمريكا و اسرائيل شعار بدهيم.
آن‌ها اجازه ندادند و حق هم داشتند؛ زيرا اجازه دادن فرمانده‌ي اردوگاه براي اين كار مهم سياسي، مساوي با معدوم شدن او بود؛ ولي با هشداري كه ارشد اردوگاه به او داده بود كه ممكن است واقعه‌ي شورش شب هفتم تير تكرار شود، فرمانده‌ي عراقي كه تجربه‌ي نگهداري اسير را نداشت، اجازه داد كه همگي مي‌توانند داخل يكي از آسايشگاه‌ها جمع شوند و نماز وحدت را بخوانند و در آن‌جا با صدايي كه به گوش سربازان عراقي نرسد، شعار بدهند.
به هر حال مراسم روز قدس به خوبي اجرا گرديد و نمازي با حضور همه‌ي افراد اردوگاه به طور دسته‌جمعي خوانده شد. عراقي‌ها با ديدن اين حركت‌هاي برنامه‌ريزي شده‌ي ما، وجود اسراي مشهور به پانصد نفر را براي خود خطري جدي احساس كردند.
روز پنج‌شنبه سي و يكم تيرماه مصادف با عيد فطر بود. شبي كه مطمئن شديم فردايش عيد است. همگي تصميم گرفتيم كه صبح عيد هنگامي كه نگهبانان در را گشودند، دسته‌جمعي و با نواي الله‌اكبر از آسايشگاه‌ها بيرون آمده و براي اقامه‌ي نماز عيد فطر به سوي حياط اردوگاه حركت كنيم؛ اما صبح روز عيد و پيش از آمار عراقي‌ها همه‌ي ما را به اردوگاه ديگري در موصل بردند.
   

راوي:عبدالمجيد رحمانيان

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 212

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  11:04 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

زبان دل

سحرگاه سرد و يخبندان ماه دي، آن قامت نحيف و كمي خميده، در اطراف روستاي چنگوله، به نماز ايستاده بود و گوسفندان در اطرافش مشغول چريدن علف‌هاي خشك بودند. " خدايار " كه به ظاهر لال بود، به زبان دل با خدا مناجات مي‌كرد و ركوع و سجودش را به جا مي‌آورد.
نماز را كه تمام كرد، بعثي‌هاي قطاع‌الطريق به سويش هجوم آوردند؛ برخاست كه از چنگشان فرار كند، اما به دامش انداختند. بر سر و صورتش مي‌زدند تا حرف بزند؛ اما " خدايار " زبانش بسته بود و نمي‌توانست. دو دندانش را شكستند و صورتش را خون‌آلود كردند. لباس‌هاي او و دو همراهش را از تنشان كندند تا در هواي سرد منطقه‌ي مهران، خردشان كنند؛ اما چه نتيجه‌اي براي نوادگان اميه به همراه داشت؟‍!
" خدايار كاوري " آرام بود و صبور. كتك مي‌خورد و هيچ نمي‌گفت. روزها سر و كارش با شكنجه بود و بازجويي و سرانجام به جمع اسيران اردوگاه آورده شد. آن بي‌رياي غريب تا اذان مي‌گفتند، به نماز مي‌ايستاد و شب‌هاي جمعه در راز و نياز با خدا به سر مي‌برد.
دردهاي كليه كم‌كم شروع شد و نفس‌ها به خس‌خس افتاد؛ اما ارتباطش با خدا مأنوس‌تر شد. وقتي درد از همه طرف به او هجوم آورد و بيماري‌هاي مختلف بر وجود آن بنده‌ي پاك و ناشناخته‌ي خدا سيطره يافت، به بيمارستان موصل رهسپارش كردند. كمتر از يك هفته شد كه خبر آوردند « خدايار از دنيا رفته است. »
در شهريورماه 63 بچه‌هاي اردوگاه موصل فقط اشك ريختند و آه كشيدند؛ بي‌آن كه چيز زيادي از آن " بنده‌ي خدا " بدانند. فقط برخي دوستان گفتند: « هميشه باو

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  11:05 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

ستاره ‌هاي بي‌ غروب

يكي از شب‌ها در اردوگاه عنبر وقتي سرگرد عراقي براي آمارگيري درون آسايشگاه ما آمد، بچه‌هاي آسايشگاه 13 – كه در بلوك رو به روي ما قرار داشت – مشغول برگزاري نماز جماعت شدند. وقتي فرمانده‌ي عراقي آن‌ها را ديد، فوري كار آمارگيري را تمام كرد و با عصبانيت به نگهبانان گفت: « برويد و نماز جماعت آن‌ها را به هم بريزيد »!
نگهبانان بلافاصله به سوي آسايشگاه 13 رفتند و درِ آسايشگاه را باز كردند؛ اما بچه‌ها با خونسردي نماز جماعت خود را ادامه دادند. يكي از نگهبان‌ها جلو رفت و امام جماعت را به گوشه‌اي پرتاب كرد. بلافاصله از رديف جلو يكي ديگر از بچه‌ها به عنوان پيشنماز جلو آمد؛ او را هم به گوشه‌اي انداختند سپس دسته‌جمعي وسط بچه‌ها رفتند و نماز آن‌ها را به هم زدند.
اين‌گونه توانستند خوشحال از آسايشگاه بيرون روند.
   

راوي:جاسم مقدم

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 180

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  11:05 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

سجده ‌هاي ماندگار

 

به دليل شرايط سخت اسارت، حاج آقا ابوترابي اجازه نمي‌دادند تا كسي در نماز به او اقتدا كند؛ زيرا اگر عراقي‌ها مشاهده مي‌كردند، كسي كه اقتدا كرده بود را به زندان مي‌انداختند و اين موضوع حاج آقا را رنج مي‌داد. او مي‌گفت: « اگر منحصر به اين باشد كه فقط من كتك بخورم، اشكالي ندارد؛ اما اين‌ها مأموم را بيشتر اذيت مي‌كنند. »
البته نماز حاج آقا خيلي طول مي‌كشيد؛ آن‌قدر كه بيشتر افراد توانايي ادامه‌ي نماز با او را نداشتند. " صارم " اسير عمليات خيبر، با آن قد بلند و هيكل درشت خود يك‌باره سر جاي من سبز شد. رنگ رخسارش سرخ شده بود و در عين حال مي‌خنديد و مي‌گفت: « بابا! كمرم خرد شد؛ اين چه سجده‌اي بود»! گفتم: « چه شده»؟
گفت: « چون جايم كنار حاج آقاست، نماز مغرب را به او اقتدا كردم. در سجده‌ي اول نوزده مرتبه سبحان ربي الاعلي و بحمده را كه گفت، من بريدم و سر از سجده برداشتم و نماز را فرادا به پايان رساندم. هنوز حاج آقا در سجده‌ي اول است.»
   

راوي:عبدالمجيد رحمانيان

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 211 

 

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  11:05 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

سجده درملكوت

هنوز صليب سرخ ما را ديدار نكرده بود تا ثبت‌ناممان كند. بعثي‌ها هم دستشان در شكنجه دادن ما و ايجاد محدوديت‌هاي بيشتر بازتر بود. آن روزها نماز خواندن به شدت قدغن بود و اگر كسي را در حال نماز مي‌ديدند، او را به شدت مجازات مي‌كردند.
در يكي از روزهاي گرم تابستان، پيرمردي كه در اتاق ما بود، سر به سجده گذاشته با خداي خود راز و نياز مي‌كرد. سرباز بعثي كه پشت پنجره قدم مي‌زد، او را ديد و به داخل اتاق آمد و وحشيانه فرياد زد: « صلاه، صلاه » او مهلت نداد و به سوي پيرمرد يورش برد و با نوك پوتينش بر پهلوي پيرمرد مي‌زد. پيرمرد كه موهايش سفيد شده بود، بدون اين‌كه ناله كند يا از ديگران درخواست كمك نمايد، هم‌چنان در سجده با خدا مناجات مي‌كرد. نگهبان بعثي هم بر قوّت لگدهايش افزود. آن‌قدر زد كه پيرمرد ديگر توان برخاستن نداشت و از پهلويش خون بر كف اتاق جاري شد.
آن بعثي نامرد هم تا خون ديد، از ترس اين‌كه مبادا ديگران به سويش حمله ببرند، با سرعت از اتاق بيرون رفت و در را قفل كرد. همگي به سوي پيرمرد رفتيم. جسم نحيف او با ارتعاشي غريبانه و اندوهبار كم‌كم آرام شد. يكي از بچه‌ها با عصبانيت به سوي در دويد و فريادزنان درخواست كمك كرد اما آن پيروان بني‌اميه جوابي ندادند. يك نفر زيرپيراهنش را پاره كرد و دور شكم پيرمرد بست اما ثمري نداشت.
چشمان پيرمرد به نقطه‌اي در سقف خيره شد و ساعتي بعد جان به جان‌آفرين تسليم كرد و روحش به جمع نمازگزاران شهيد و شهداي غريب پيوست. شهادت آن پيرمرد مظلوم روحيه‌ي ما را پايدار كرد و تزلزل را از دل‌هايمان زدود.
   

راوي:سيدجمال حيدري

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 59

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  11:06 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

سجده طولاني

انس به نماز در ميان برخي از آزاده‌ها به حدي بود كه گويا به آن وابسته بودند. مي‌شد از بسياري منافع مادي دست كشيد؛ اما نمي‌شد از نماز دور شد هر چند كه فشارها زياد بود.
بعضي وقت‌ها شرايطي پيش مي‌آمد كه عراقي‌ها فشار را زيادتر مي‌كردند و مي‌خواستند جلوي نماز خواندن را بگيرند اما بچه‌ها حتي نمازهاي مستحبي را هم مي‌خواندند؛ اما با در نظر گرفتن تدابير احتياطي. مثلاً با نگهبان گذاشتن يا نشسته يا زير پتو خواندن برخي نمازها، يا طولاني كردن سجده‌ها هنگامي كه نگهبان پشت پنجره بود.
يك بار داشتم نماز صبح مي‌خواندم. وقتي به سجده رفتم، نگهبان خودي اطلاع داد كه سرباز عراقي دارد مي‌آيد. من ذكر سجده را تكرار كردم؛ سبحان ربي الاعلي و بحمده. عراقي ايستاده بود و تكان نمي‌خورد. آن‌قدر اين ذكر را ادامه دادم كه آن سرباز برود. وقتي سر از سجده برداشتم، متأسفانه نماز قضاشده بود.
   

راوي:رستم حيدري

 

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 238

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  11:06 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

سجده وشهادت

بعد از عمليات والفجر 8 ما را اسير كردند. دوازده نفر بوديم كه در يك زيرزمين كوچك زنداني شديم. همراهان من كه بسيجي و پاسدار بودند، زخم‌هاي عميقي بر بدنشان وجود داشت. بعثي‌ها به جراحات آن‌ها هيچ توجهي نمي‌كردند و از شكنجه‌ي آن‌ها ابايي نداشتند. دست‌هايمان را با سيم تلفن طوري محكم بسته بودند كه سيم در گوشت مچ دست‌ها فرو رفته بود. چهار روز گرسنه و تشنه به سر برديم. نماز را در حالت اضطرار مي‌خوانديم.
روز چهارم نزديك ساعت 10 شب چند افسر عراقي درون زيرزمين آمدند. از اين‌كه تعادل نداشتند، فهميديم كه مست هستند. همان لحظه يك برادري در سجده بود. آن‌ها با ديدن او به سويش حمله بردند. يكي از آن‌ها با شقاوت و ديوانگي با هر دو پا بر سر آن برادر نمازگزار پريد و ديگران هم با مشت و لگد به جانش افتادند. آن مؤمن ساجد، بي‌هوش شد. افسران بعثي او را بالاي پله‌ها بردند و به طرف پايين رهايش كردند. آن مؤمن خداپرست آرام‌آرام به شهادت رسيد.
   

راوي:محمدحسن شيخ محمدي

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 58

 

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  11:06 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

سجده‌ ي نجات

 

ارديبهشت 69 در اردوگاه تكريت 12 بوديم. بعضي از اتاق‌ها جوّ مذهبي خوبي داشت. بچه‌ها هماهنگ بودند. عراقي‌ها براي اين كه آن يك‌پارچگي را از بين ببرند، افراد اتاق‌ها را جابه‌جا كردند. ما هم با عده‌اي از بچه‌هاي اتاقمان در اتاق ديگري همراه شديم. آن‌جا وضع فرق مي‌كرد. عده‌اي اهل جماعت نبودند.
صبح روز بعد، من سحرگاه از خواب برخاستم و مثل هميشه از لاي ميله‌هاي تنگ پنجره به آسمان نگاه كردم كه بدانم وقت نماز صبح شده است يا خير. وقت نماز كه فرا رسيد، يكي از بچه‌ها را نگهبان گذاشتم و اذان گفتم. آن‌ها كه اهل نماز جماعت بودند، بيدار شدند و در جايي از اتاق صف جماعت بسته شد. خودم به عنوان پيشنماز، نماز را شروع كرديم.
در حال قنوت بوديم كه تكبيرگو اعلام كرد: « سرباز عراقي آمد. » و خودش به سرعت زير پتو رفت و دراز كشيد. نمازگزاران هم نمازشان را فرادا كردند. نگهبان وقتي پشت پنجره رسيد، نگاهي به داخل انداخت و فهميد كه نماز جماعت بوده است. من كه جلو بودم، سجده‌ي آخر را طولاني كردم. او هم گويا مرا مي‌پاييد. در اين حال مكبر از زير پتو حواسش به نگهبان بود و آهسته مي‌گفت: « هنوز نگهبان پشت پنجره است » من هم هر چه دعا بلد بودم، در سجده خواندم. تا اين كه آن عراقي خسته شد و رفت؛ اما گويي مرا شناخته بود. من هم نماز را تمام كردم و زود لباس‌هايم را عوض نمودم.
معمولاً‌ وقتي سربازي شب نگهبان بود، صبح براي آمار استراحت داشت و براي آمار ظهر دوباره مي‌آمد. بعد از آمار صبح، من موقتاً اتاقم را مخفيانه با يكي از بچه‌هاي اتاق ديگر عوض كردم. ظهر كه آن نگهبان آمد در اتاق قبلي‌مان اعلام كرده بود: «‌ همه، سرها را بالا بگيرند! »‌ او هر چه دنبال من گشته بود، مرا پيدا نكرد و قضيه به خير گذشت.
   

راوي:شكرالله حيدري

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 153 

   

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  11:06 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

سلام برنماز

چه‌قدر زندگي در اردوگاه بعقوبه سخت بود؛ هم مفقود بوديم و هم تعدادمان زياد بود و جا و امكاناتمان كم و از همه بدتر، هر كدام از نگهبانان عراقي هم انگار حاكمان دادگاه‌هاي تفتيش عقايد اروپا بودند؛ دستشان براي هر اقدامي باز بود. مي‌گفتند مسلمانيم؛ اما نماز خواندن ما را ممنوع كرده بودند.
ما را در سوله‌ها و قفس‌هاي بزرگي محبوس كرده بودند. هم و غم ما اين بود كه مثلاً از ظهر تا غروب آفتاب، فرصتي گيرمان بيايد و دور از چشم بعثي‌ها نمازمان را بخوانيم. يك روز صبح موفق شدم با كمي آب وضو بگيرم. تا آمدم نماز بخوانم، سرباز عراقي سر و كله‌اش پيدا شد. او با داد و بيداد به سراغم آمد و با كابل افتاد به جان من. داشت از جان و دل مرا مي‌زد كه بچه‌ها سوت كشيدند و سرش داد زدند كه « چرا او را مي‌زني»؟
من ديدم كه دست‌بردار نيست. تحملم يك‌باره از دست رفت و افتادم به جانش؛ چند سيلي و لگد به او زدم كه نگهبانان ديگر به دادش رسيدند. آن‌ها همگي با چوب و كابل به من يورش آوردند و مرا از سوله بيرون بردند. اول به سراغ بچه‌ها رفتند و آن‌ها را حسابي كتك زدند. بعد هم در را قفل كردند و آمدند به طرف من. لباس‌هايم را كندند و دست و پا و چشم‌هايم را بستند و در آن آفتاب داغ، من را روي ريگ‌هاي بيرون خواباندند. از صبح تا غروب آن‌جا افتاده بودم. تشنه و كتك خورده. هنگام غروب آفتاب مرا پيش بچه‌ها نبردند؛ من را در يك زندان تنگ و دور از دسترس حبس كردند.
همه‌ي اين‌ها براي دو ركعت نمازي بود كه نگذاشتند بخوانم.
   

راوي:نوروزعلي كريمي

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 91

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  11:07 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

سياست ومعنويت

 

وقتي كه عراقي‌ها در 16 شهريور 61 ما را از اردوگاه موصل 2 به 4 انتقال دادند، تمام افراد هر آسايشگاه كه صد و بيست و پنج نفر بودند، در يك نماز جماعت شركت مي‌كردند. پس از سلام نماز هم دعا مي‌كرديم: « خدايا، خدايا، تا انقلاب مهدي خميني را نگه دار»!
حدود يك ماه گذشت و بعثي‌ها پيله كردند كه شما نبايد نام " خميني " را بر زبان جاري كنيد. ما با حاج آقا ابوترابي مشورت كرديم. او پس از تأمل گفت: « به همه اعلام كنيد كه بگويند: خدايا، خدايا، تا انقلاب مهدي آقامون را نگه دار! نظر او اين بود كه ما نبايد يك‌باره عقب‌نشيني كنيم. منظور از " آقا " همان امام خميني است؛ پس چرا دشمن را نسبت به خود جسورتر كنيم؟»
مدت‌ها پس از سلام نماز جماعت، همين دعا خوانده شد؛ تا اين‌كه دشمن اعلام كرد: « نماز جماعت ممنوع»! تصميم گرفتيم سر جاي خود بايستيم و نماز جماعت بخوانيم. اگر دشمن اعتراض كرد، بگوييم كه تنگي جا باعث تشكيل صف مي‌شود. دشمن فشار آورد و تصميم گرفت كتك‌هاي جمعي را شروع كند. اين‌جا بود كه حاج آقا اعلام كرد كه نماز جماعت مستحب است و ما براي اين كه بتوانيم از واجبات خود دفاع كنيم، نبايد دشمن را بيش از اين حساس نماييم. اگر ما پافشاري خود را بر نماز جماعت ادامه دهيم و دشمن با فشار و شكنجه بر ما مسلط شود، ممكن است نماز صبح را نيز از ما بگيرد و ما را در تنگنا قرار دهد؛ بنابراين بايد نمازهايمان را فرادا بخوانيم و اگر در جايي امكان اقامه‌ي جماعت وجود داشت، آن‌گاه نمازها را به جماعت مي‌خوانيم.
   

راوي:عبدالمجيد رحمانيان

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 195 

 

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  11:07 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

شكست دژخيم

ما را به اردوگاه رمادي انتقال دادند. شب به آن‌جا رسيديم. در يكي از آسايشگاه‌ها ساكن شديم و پيش از هر چيز، نماز مغرب و عشا را خواندم؛ سپس مشغول خواندن نماز امام زمان شدم. يكي از جاسوسان به عراقي‌ها گفته بود: « يك آخوند وارد اردوگاه شده كه شب تا صبح نماز مي‌خواند. » روز بعد پس از آمار مرا احضار كردند و به اتاق شكنجه بردند. افسر بعثي بدون اين كه يك كلمه بگويد، دو سيلي محكم بر صورتم زد. ديگر ضربه‌ها بود كه بر بدنم فرود مي‌آمد. روي زمين افتادم. در همان حال به عربي و با صداي ضعيف گفتم: « مگر من چه كرده‌ام؟ من خدا را عبادت مي‌كنم و به خاطر او نماز مي‌خوانم. »
افسر بعثي بالاي سرم ايستاد و گفت: «‌ مگر نماز روزانه چند ركعت است»؟ گفتم: «‌ هفده ركعت. » او گفت: « تو چرا اين قدر نماز مي‌خواني»؟ داشتم برايش توضيح مي‌دادم كه نمازهاي نافله و مستحبي مي‌خوانم كه صداي آن جلاد بلند شد و گفت: « بعد از اين نبايد زياد نماز بخواني».
ساعتي بعد جسم بي‌حال مرا به آسايشگاه آوردند؛ اين كار عزم مرا راسخ‌تر كرد. يك روز وقتي مشغول نماز بودم، همان افسر به اتاق ما آمد و بر يك صندلي نشست و مشغول تماشاي من شد. نمازم را كه تمام كردم، منتظر عكس‌العمل او شدم؛ اما او چيزي نگفت و بيرون رفت.
   

راوي:محمدعلي شهيدزاده

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 221

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  11:07 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

شكنجه براي وضو

مدتي بود كه پنج دقيقه پيش از سوت آمار، عراقي‌ها يك سوت مي‌زدند كه هر كس خود را براي آمار و داخل‌باش آماده كند. معني سوت اول اين بود كه كارها تعطيل گردد و همه به طرف آسايشگاه بروند. اگر كسي تخلف يا تأخير مي‌كرد، كتك مي‌خورد.
يك بار در حال وضو بودم و آن سوت هم نواخته شده بود. در حين وضو ناگهان احساس كردم كه كمرم سوخت. بي‌اختيار رو برگرداندم و ديدم سرباز عراقي كابل به دست پشت سرم ايستاده است. تحمل از دستم رفت و با خشم به او گفتم: « بي‌شعور! مگر كور هستي كه دارم وضو مي‌گيرم »! او هم دو ضربه‌ي ديگر بر من زد. عصبانيت من هم گل كرد و گفتم: «‌ لعنتي! تا كي ما بايد به خاطر نماز اين همه ظلم شما را تحمل كنيم و بي‌جهت اذيت بشويم»؟
سرباز گفت: « مگر تو صداي سوت را نشنيدي»؟ گفتم: « شما كي سوت را سر وقت و دقيق مي‌زنيد؟! تازه مشغول وضو گرفتن بودم كه سوت به صدا درآمد. اگر شما آدم هستي، نبايد وقت وضو گرفتن مرا مي‌زدي. شما دين نداريد. » او كه يقه‌ام را گرفته بود تا مرا به اتاقشان ببرد و در آن‌جا كتك مفصلي بزند، تا كلمه‌ي "‌ دين "‌را شنيد، يقه‌ام را رها كرد؛ مثل كسي كه ترسيده باشد. من هم محكم‌تر به او گفتم: « من حتماً به صليب خواهم گفت كه تو با من چه‌طور رفتار كردي و به فرمانده‌ي اردوگاه هم شكايت مي‌كنم. »
او كه ترسش بيشتر شده بود، مرا به كناري كشيد و گفت: « بسيار خوب، برو وضو بگير؛ ولي جلوي بقيه كله‌شقي نكن»! اتفاقاً چند نفر ديگر هم ناظر اين صحنه بودند.
   

راوي:محمد درويشي

 

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 232

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  11:08 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

شكوه آخرين نماز

روز آخر اسارتمان بود. هيأت صليب سرخ آمده بود تا به ما كارت آزادي بدهد. فرصت خوبي بود. عراقي‌ها تا آن روز هميشه در كمين بودند و ما را سر نماز به دام مي‌انداختند. بعد هم شكنجه بود و محدوديت.
آن روز تصميم گرفتيم در حضور صليبي‌ها و عراقي‌هايي كه تعدادشان هم زياد بود، نماز جماعت باشكوهي در حياط برگزار كنيم. بايد ثابت مي‌كرديم كه ما پيروان امام حسينيم. همين كه وقت نماز شد، يك نفر اذان گفت و بيش از هزار آزاده در محوطه‌ي اردوگاه تكريت به نماز ايستادند.
صف‌هاي طولاني نماز و شكوه جمعيت آرامشي كه بر نمازگزاران حاكم بود و افسران بعثي را به وحشت انداخت. اين آخرين پرده‌ي نمايش اسارت ما بود. ما با آرامش آن‌جا را ترك كرديم؛ در حالي كه عراقي‌ها هم‌چنان ناآرام ماندند.
   

راوي:محسن مهدوي

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 52

 

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  11:08 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

شكوه سكوت

يك روز ديديم كه ارشدها دور هم جمع شده در حال بحث و گفت و گو هستند. در آن محيط بسته همه مي‌خواستند بدانند كه چه اتفاقي افتاده است. ساعت 10 صبح آن‌ها از دور هم پراكنده شدند. ارشد اتاق ما اشاره كرد كه به داخل برويم. او گفت: «‌ ما تصميم گرفتيم كه امشب بعد از اذان مغرب به مدت بيست دقيقه همه‌ي اتاق‌ها با هم نماز جماعت بخوانيم. »
آخر، نماز جماعت در اردوگاه ممنوع بود. عراقي‌ها هر روز پيشروي مي‌كردند و انجام هر گونه مراسم مذهبي را از ما مي‌گرفتند. قرار شد كه يك نفر اذان بگويد و دو نفر براي هر اتاق نگهبان باشند تا نماز برگزار شود. شب، دو نگهبان گذاشتيم و نماز شروع شد. نگهبانان عراقي كه در محوطه بودند، متوجه مي‌شوند كه گويا اردوگاه در سكوت فرو رفته است. پيش خود مي‌گويند: «‌ اين‌ها وقتي داخل هستند، سر و صداشان از پنجره‌ها بيرون مي‌زند؛ حالا چه شده است»؟
آن‌ها دو نفر را فرستاده بودند تا به اتاق‌ها سر بزنند و واقعه را اطلاع دهند. در حال برگزاري نماز مغرب بوديم كه نگهبان خودي اعلام كرد كه سرباز عراقي دارد مي‌آيد. ما نمازمان را ادامه داديم. سرباز عراقي هم با ديدن صفوف نماز در همه‌ي اتاق‌ها، دوان‌دوان به سوي بعثي‌هاي ديگر رفت تا آن‌ها را مطلع كند. در همين حال نماز مغرب به پايان رسيد. بچه‌ها از ارشد اتاق پرسيدند: « چه كار كنيم»؟ او گفت: « تصميم گرفته‌ايم كه در صورت بروز چنين اتفاقي، نماز را ادامه دهيم. حالا هم نماز عشا را مي‌خوانيم. آن‌ها هر كاري دلشان مي‌خواهد، بكنند. »
نماز عشا را شروع كرديم كه صداي باز شدن قفلِ در به گوش رسيد. چند نفر با سر و صدا به داخل اتاق ما آمدند و شروع كردند به ناسزاگويي. ما هم خيلي عادي نماز را ادامه داديم. در ركعت آخر نماز، بعثي‌ها به دو نگهبان ما حمله كردند و كتك‌هايشان را شروع كردند؛ سپس از صف اول يكي‌يكي بچه‌ها را زدند. ضربه‌هاي كابل بي‌مهابا بر سر و بردن ما فرود مي‌آمد. مدتي كه زدند، اتاق را ترك كردند و رفتند. به پايين كه رسيدند، سوت زدند و اعلام كردند: « آمار! آمار»!
ما در طبقه‌ي دوم اردوگاه رمادي بوديم. از پله‌ها پايين آمديم تا در حياط از ما آمار بگيرند. در اين هنگام بچه‌ها با قلبي شكسته به سوي عراقي‌ها حمله كردند و عده‌اي از سربازان را زدند. ارشد اتاق از ادامه‌ي درگيري جلوگيري كرد و سر و صدا آرام شد. به داخل كه رفتيم، در را قفل كردند و رفتند و تا يك هفته ما را زنداني كردند. جيره‌ي غذايي ما روزانه يك سطل آب و مقدار كمي نان بود؛ اما خوشحال بوديم كه يك باز هم كه شده همگي نماز جماعت باشكوهي در دل دشمن اقامه كرديم.
   

راوي:احمد صابري

 

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 193

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  11:08 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

شهداي نماز

روز عيد فطر سال 61، اسراي عمليات رمضان را به اردوگاه بزرگ موصل وارد كردند. عراقي‌ها تلاش مي‌كردند تا با مقررات دست و پاگير و بهانه‌هاي مختلف، بچه‌ها را در فشار قرار دهند. اذيت و آزارها هر روز بيشتر مي‌شد. بعضي از سربازان كينه‌توز، مانند "جمعه" طوري سيلي مي‌زدند كه گوش‌ها كر شود؛ ولي بچه‌ها مقاومت مي‌كردند.
اسراي مظلوم براي در هم شكستن شرايط سخت اردوگاه، تصميم به اعتصاب گرفتند و اين‌گونه به عراقي‌ها اعتراض كردند. عراقي‌ها هم در مقابل آب و جيره‌ي غذايي را قطع كردند و درها را بستند. بچه‌ها يك هفته در محاصره‌ي اقتصادي بودند كه حتي از نوشيدن آب هم منع شدند. آب ذخيره در آسايشگاه‌ها كه با قاشق بين بچه‌ها تقسيم مي‌شد، تمام گرديد.
آن‌ها پس از يك هفته در و پنجره‌ها را شكستند و به داخل حياط ريختند. آن روز هشتم آذر بود. روزي كه عراقي‌ها آن را " يوم الشهيد " مي‌گفتند. روزهاي قبل باران باريده بود و آب بر روي زمين گل‌آلود جمع شده بود. بچه‌ها از آن آب‌ها نوشيدند. عده‌اي هم از گرسنگي علف‌هاي داخل حياط را ‌خوردند. بعد همه از آن آب وضو گرفتند و هنگام ظهر به نماز ايستادند. نماز جماعت باشكوهي با حضور همه‌ي اسرا در آن حياط بزرگ اردوگاه قلعه‌مانند، برپا شد.
هنوز نماز به پايان نرسيده بود كه يك ژنرال عراقي همراه چند افسر و درجه‌دار داخل اردوگاه شدند و جلوي صف نماز به بچه‌ها تذكر دادند كه همگي داخل آسايشگاه بروند؛ ولي كسي به حرف او اعتنايي نكرد. ناگهان با اشاره‌ي آن افسر بعثي، درِ بزرگ اردوگاه باز شد و بيش از سيصد سرباز كينه‌اي با كابل و چوب و نبشي، هلهله‌كنان به اسراي مظلوم و نحيف حمله كردند. دژخيمان ابتدا مكبر را كه پسري دوازده ساله به نام علي‌رضا بود، بلند كرده به وسط صف نمازگزاران پرتاب كردند. آن روز خون‌هاي اسراي مظلوم بر زمين اردوگاه ريخته و دست و پاي بسياري از بچه‌ها شكسته شد و فرياد " يا مهدي " و " يا زهرا " و " يا حسين " از حصار تنگ اسارت به هوا خاست.
سربازان عراقي ناجوانمردانه با بلوك سيماني بر سر اسيران ايراني مي‌زدند كه چهار اسير مظلوم در همان‌جا به شهادت رسيدند و بيش از سيصد نفر زخمي شدند. حال بسياري از زخمي‌ها وخيم بود.
   

راوي:محمدحسين رافعي

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 66

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  11:08 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها