0

نماز در اسارت

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

خدمت وعبادت

 

يكي از بچه‌هاي جانباز كه دستش مجروح بود، خود را در اردوگاه وقف خدمت به ديگران كرده بود. او با فداكاري و جديت، روزش را به خدمت رزمندگان دربند مي‌گذراند و بر هيچ كس هم منتي نمي‌گذاشت. بسيار اتفاق مي‌افتاد كه نظافت دستشويي را به تنهايي انجام مي‌داد. راه فاضلاب را باز مي‌كرد؛ كف اتاق‌ها را جاروب مي‌زد و بسياري از كارهايي كه بيشتر انسان‌ها از انجامش اكراه دارند.
او وقت داخل‌باش كه هنوز آفتاب غروب نكرده بود، خود را طاهر مي‌نمود؛ سپس به نماز مي‌ايستاد. نمازش بسيار تماشايي بود. ذكر مي‌گفت و اشك مي‌ريخت و در قنوت از خدا طلب عفو مي‌نمود. همين كه نمازش به پايان مي‌رسيد، دوباره برمي‌خاست و به خدمتگزاري مي‌پرداخت. وقتي كارش تمام مي‌شد، كلاس قرآن برگزار مي‌نمود.
وقت او هميشه وقف عبادت و خدمت به رزمندگان دربند بود.
   

راوي:علي رضا تيموريان

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 215 

   

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  11:00 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

خسيسان آب

روز دوم اسارت، ما را به يك پادگان نظامي بردند. حدود دويست و پنجاه نفر بوديم. در يك سالني كه نه دستگاه تهويه داشت و نه پنجره. هوا گرم بود و همه تشنه بودند. ساعت 1 بعد از ظهر براي اين كه بتوانيم از هواي آزاد بيرون بهره ببريم، به جلوي در هجوم برديم،‌ شايد آن‌ها كمي آب برايمان بياورند.
ناگهان چهره‌ي نگهبان خشن عراقي دم در پيدا شد. او رو به من گفت: « آيا مي‌خواهي وضو بگيري و نماز بخواني»؟ فوراً خود را به حياط رساندم. دو نفر ديگر هم همراه من به بيرون آمده بودند. داشتم براي وضو گرفتن آماده مي‌شدم كه چند عراقي را ديدم كه كابل به دست به سويم مي‌آمدند. آن‌ها به سرعت به ما هجوم آوردند پيش از آن كه شير تانكر آب را باز كنيم بر سرمان ريختند.
من ديگر نفهميدم چه شد. پس از يكي دو ساعت كه به هوش آمدم، خود را ميان بچه‌ها ديدم. تازه متوجه شدم كه چه بر سرم آمده است؛ پوست صورتم از ناحيه‌ي بيني كنده شده بود و خون آن با گرد و خاك كف سالن مخلوط و خشك شده بود.
   

راوي:صفرعلي رعايايي

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 230

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  11:00 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت


خشم وخنده

در حال برگزاري نماز جماعت مغرب و عشا بوديم كه بعثي‌ها وارد آسايشگاه شدند و گفتند: « نماز را بشكنيد»! ولي ما كه دست‌هايمان را براي قنوت و خواندن ربنا بالا برده بوديم، اعتنايي نكرديم و نمازمان را ادامه داديم. افسر بعثي دستور داد تا ما را بزنند. آن وحشي‌ها هم با كابل و چوب ما را در حال نماز زدند. نماز كه تمام شد، گفتيم: « چرا مي‌زنيد»؟
افسر صدامي گفت: « چرا وقتي گفتم نماز را رها كنيد، اين كار را نكرديد»؟ يكي از بچه‌ها گفت: « به دستور خدا يا رسول خدا و يا اولي‌الامر بايد نماز شكسته شود. شما كه هيچ كدام اين‌ها نيستيد»
افسر عراقي از اين جواب دندان‌شكن عصباني شد و گفت:‌ « انا اولوالامر! ( من جانشين رسول خدايم)»!
پاسخ احمقانه‌ي او همه را به خنده وا داشت؛ طوري خنديديم كه او خشمگين‌تر شد و دستور داد كه باز ما را بزنند.
   

راوي:محمدرضا فلاحي

 

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 242

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  11:01 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

خشنود با اذان

در زندان " الرشيد " بغداد بوديم. وقت غروب آن‌گاه كه خورشيد آخرين شعاع‌هاي طلايي خود را از پنجره‌ي كوچك بالاي اتاق كوچك جمع كرده بود، " عزت‌الله " كه در درگيري فاو تركش خورده بود و حال خوشي نداشت، با صداي بلند اذان گفت. وقتي كه " عزت‌الله " با صداي زيباي خود بانگ « الله‌اكبر » را سر داد، سكوت بر تمام اتاق‌ها حاكم شد. همه‌ي قلب‌ها در آن غربتكده متوجه اذان شده بود؛ ولي اين نگراني نيز وجود داشت كه چنين اذاني براي موذّن عواقب سختي خواهد داشت.
عزت‌الله هم‌چنان در حال معنوي خود غرق بود. همين كه "‌اشهد ان محمداً رسول الله " را گفت، محبت به پيامبر خاتم همه را بي‌تاب كرد و بچه‌ها با صداي بلند صلوات فرستادند؛ نگهبان بعثي به سرعت پشت در آمد و صداي اذان را شنيد. او در را باز كرد و در حالي كه ناسزا مي‌گفت، داخل شد؛ اما ديگر اذان به پايان رسيده بود و " خليل "، نگهبان بعثي، داخل اتاق دنبال مؤذن مي‌گشت. او مدتي جستجو كرد و تشر زد؛ اما بي‌فايده بود. هنگامي كه تهديد كرد كه اگر مؤذن خود را معرفي نكند، فردا صبح همه را تنبيه خواهم كرد عزت‌الله خود را به او معرفي نمود: «‌ من بودم كه اذان گفتم. »
بدن نحيف و مجروح عزت‌الله را كشان‌كشان به بيرون بردند. ضربه‌هاي كابل پي در پي بر بدنش مي‌خورد و او آرام ناله مي‌كرد. پس از اين كه خليل بعثي خسته شد، دو نفر را صدا زد. آن دو رفتند و بدن ناتوان و خون‌آلود عزت‌الله را به داخل آوردند. همه‌ي بچه‌ها فرداي بدتري را برايش انتظار مي‌كشيدند؛ اما به لطف و كرم الهي فردا عزت‌الله سالم‌تر و با حال بهتري در محوطه بين دوستان قدم مي‌زد.
وقتي حالش را پرسيدم، گفت: « الحمدالله، از اين خوشحالم كه به خاطر اذان كتك خوردم. »
   

راوي:اصغرزاغيان

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 138

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  11:01 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

خنده‌ ي جماعت

در ركعت اول نماز جماعت هميشه مشكل داشتيم. آن‌هايي كه دير مي‌رسيدند، آن‌قدر " يا الله "‌مي‌گفتند كه كمرمان در ركوع درد مي‌گرفت. پيشنماز هم كه از اعتراضات بعد از نمازِ متأخرين مي‌ترسيد، در ركوع، بيش از حد توقف مي‌كرد تا كسي بعداً از او گله و شكايتي نكند. بچه‌ها حالات جالبي داشتند؛ اگر يك ركعت نمازشان به جماعت فوت مي‌شد،‌ به مؤذّن و مكبر و پيشنماز و مسئول آسايشگاه اعتراض مي‌كردند.
منصور، نوجوان سيزده ساله،‌ هميشه نيم ساعت پيش از اذان، سر سجاده‌اش حاضر بود و به دعا و مناجات مشغول. اما آن روز به دليل طولاني بودن صف دستشويي نتوانسته بود سر وقت به نماز برسد. پيشنماز مي‌خواست از ركوع بلند شود كه صداي منصور از بيرون آسايشگاه شنيده شد. دوان‌دوان مي‌آمد و مرتب يا الله يا الله مي‌گفت. به در آسايشگاه كه رسيد، دمپايي‌هايش را به گوشه‌اي پرتاب كرد و سراسيمه داخل شد. شتابناك سجاده‌اش را باز نكرده، انداخت روي زمين و با سر و صورت خيس براي تكبير، دست‌ها را به موازات گوش‌ها برد؛ اما تا دهان پر كرد كه تكبير بگويد، پيشنماز كه بيش از حد در ركوع توقف كرده بود، قد راست كرد و نمازگزاران همراه او به سجده رفتند.
منصور سر جايش ميخكوب شده بود؛ سرباز شكست خورده‌اي را مي‌ماند. نمازگزاران در سجده‌ي دوم صداي منصور را مي‌شنيدند كه با خشم خطاب به پيشنماز مي‌گفت: « عجب آدميه! حالا اگر يك ثانيه صبر مي‌كردي تا ما هم برسيم، زمين به آسمون مي‌رسيد يا آسمون به زمين. آره جون خودتون با اين نمازتون برين بهشت! به همين خيال باشين»!
حواس همه متوجه منصور شده بود. به زور جلوي خنده‌شان را گرفته بودند. همين كه پيشنماز سلام نماز را داد، خنده‌ي جماعت به هوا رفت.
   

راوي:احمد يوسف زاده

 

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 248

 

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  11:01 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

درحسرت نماز

عراقي‌ها هفته‌اي يكي دو بار وقت و بي‌وقت سوت مي‌زدند و همه‌ي بچه‌ها را در يك ميداني داخل حياط اردوگاه جمع مي‌كردند. معلوم بود كه سوت بهانه‌جويي و آزار رساني است. تا سوت زده مي‌شد، سربازان هم به هر كس مي‌رسيدند، با كابل او را مي‌زدند و مي‌گفتند: « اسرع! » مدتي ما را روي زمين مي‌نشاندند؛ سپس چند نفر مي‌آمدند تا اسامي را بخوانند. معمولاً جاسم تحصيل‌كرده‌ي آن‌ها اسامي را مي‌خواند؛ چون او خواندن و نوشتن را مي‌دانست. بلندگو مي‌آوردند و او شروع مي‌كرد. صدايش طوري بود كه به گوش هيچ كس نمي‌رسيد. آخرش هم خود عراقي‌ها برگه‌ها را به دست يكي از بچه‌هاي ما مي‌دادند و او اسامي را مي‌خواند.
بعضي وقت‌ها نام چندين نفر از يك فهرست خوانده مي‌شد و كسي جواب نمي‌داد. تازه متوجه مي‌شديم كه فهرست اسامي اردوگاه ديگر را اشتباهي آورده‌اند. آن‌ها مي‌رفتند و يك ساعت بعد اسامي را پيدا مي‌كردند و مي‌آوردند و ما هم‌چنان روي زمين نشسته بوديم. بارها اتفاق مي‌افتاد كه از صبح تا غروب ما آن‌جا بوديم.
يكي از آن روزها كه در اردوگاه شماره‌ي 4 موصل براي آمارگيري اين‌چنين ‌آمدند، بعد از اذان ظهر بود. بيشتر بچه‌ها نماز ظهر و عصرشان را سريع خواندند؛ ولي تعدادي از افراد نتوانستند نماز عصرشان را بخوانند. همگي داخل محوطه رفتيم و روي زمين نشستيم. باز همان برنامه تكرار شد. نزديك غروب آفتاب يكي از همان كساني كه نماز عصرش را نخوانده بود، پيش " مَمَد گاوي " سرباز عراقي رفت و گفت: « من نماز عصرم را نخوانده‌ام اجازه بده بروم وضو بگيرم و همين جا نماز عصرم را بخوانم.» سرباز گنده‌ي بعثي سبيل‌هاي پرپشتش را تكاني داد و با پرخاش گفت:‌ « ماكو صلاه ». ( نماز نيست ) او هر چه التماس كرد، فايده‌اي نداشت؛ به ناچار دست بر خاكِ اردوگاه زد و رو به قبله ايستاد تا نمازش را بخواند. تكبيره‌الاحرام را گفت؛ « الله اكبر »! سرباز از دور متوجه شد و به طرف او آمد و داد و بيداد كرد: « مگر نگفتم كه نبايد نماز بخواني؟ چرا نماز مي‌خواني؟
همين‌طور كه داشت نزديك مي‌شد، يكي از بچه‌ها جلو رفت و به او گفت: « اخي محمد! تو مسلماني. آفتاب هم دارد غروب مي‌كند. بگذار او نمازش را بخواند. » سرباز عراقي با مشت به سينه‌ي او كوبيد و او را كنار زد و به سراغ نمازگزار رفت. وقتي به آن آزاده رسيد، رو به رويش ايستاد و اين در حالي بود كه وي ذكر قنوت مي‌گفت. آن سرباز بي‌حيا، سه سيلي محكم به صورت او زد و گفت:‌ « نمازت را بشكن! شما مجوسيد. از نماز چه مي‌دانيد»!
آزاده‌ي نمازگزار با متانت به ركوع رفت و به نمازش ادامه داد. بچه‌ها با ديدن آن صحنه، خونشان به جوش آمده بود ولي چاره‌اي جز سكوت نداشتند. وقتي سرباز بعثي ديد كه او توجهي نمي‌كند، پشت سرش قرار گرفت و با كف پوتينش محكم بر سر آن آزاده زد و با فشار دست او را روي بچه‌ها هل داد؛ سپس چند لگد نيز به او زد. آن نمازگزار نمازش را شكست و از زير لگد آن بي‌دين، سرش را به سوي آسمان بلند كرد. از نگاه مظلومانه‌ي او و چهره‌ي رنگ پريده‌اش همه چيز خوانده مي‌شد. در همين حال چشمانش پر از اشك شد از اين‌كه خورشيد غروب مي‌كرد و او نتوانسته بود نماز عصرش را بخواند.
   

راوي:سيدمحمد رخسارزاده

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 77

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  11:01 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

دردضربه ‌ها

 

تشنگي امانمان را بريده بود. برخي از دوستانمان مجروح بودند. پس از عبور از مسير طولانيِ پشت خط، ما را دست‌بسته به اردوگاه تكريت بردند و در سالن‌هايي به طول سي و عرض شش متر رهايمان كردند. فكر مي‌كرديم زمان استراحت فرا رسيده؛ اما بعثي‌ها با كابل به جانمان افتادند و تا مي‌توانستند، ما اسراي تشنه و زخمي را زدند.
آن‌جا آب بسيار كمي وجود داشت. همين كه كتك‌كاري تمام شد، بچه‌ها وضو گرفتند و نماز جماعت را با اقتدار اقامه كردند. نظاميان عراقي حيرت‌زده نگاهمان مي‌كردند. در اين فكر بودند كه چه‌طور اسراي ايراني با اين همه درد و رنج، باز هم بي‌هيچ هراس و واهمه‌اي نماز جماعت مي‌خوانند.
در حال نماز بوديم كه ناگهان يورش آوردند و امام جماعت را با مشت و لگد بردند. بي‌درنگ يكي از بچه‌هاي صف اول، قدم پيش گذاشت و پيشنماز شد. بعثي‌ها از خشم نعره مي‌زدند و ما را تهديد مي‌كردند؛ ولي جمع نيايشگر اسراي مظلوم ايراني هم‌چون پيكري واحد، خود را فراموش كرده و با خداي بزرگ راز و نياز مي‌كردند. ضربه‌هاي لگد و مشت سربازان بر بدن‌هايمان را احساس نمي‌كرديم.
وقتي كه نماز تمام شد و به حال عادي برگشتيم، تازه درد آن همه ضربه‌ها را حس كرديم.
   

راوي:كاظم خيرآبادي

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 176

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  11:02 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

دركمين نماز

در اردوگاه رمادي بعثي‌ها براي مدتي محدوديت زيادي براي نماز خواندن قايل مي‌شدند. آن‌جا نماز خواندن هم ممنوع بود؛ ولي بچه‌ها به طور پنهاني در زير پتو بدون وضو و تيمم به طور خوابيده نماز مي‌خواندند.
شبي از شب‌ها در اردوگاه، يكي از بچه‌هاي بسيجي نشسته بود و نماز شب مي‌خواند كه سربازان عراقي مشاهده كردند. صبح روز بعد آن‌قدر او را زدند كه نيمي از بدنش از كار افتاد كه بعد از گذشت يك سال ديگر، چون خوب نشده بود، او را به ايران انتقال دادند.
   

راوي:محمد عباسي

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 98

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  11:02 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

دشمن سحرخيزان

ساعت 10 شب وقتي خاموشي و خواب بود. همه بايد اجباراً مي‌خوابيدند. سرباز عراقي پشت پنجره در كمين بود كه كسي بيدار نماند. چراغ‌ها روشن بود؛ ولي همه بايد سر جايشان مي‌خوابيدند. اگر كسي در وقت خاموشي تا اذان صبح بيدار مي‌ماند، مجازات مي‌شد. اگر كسي هم مي‌خواست نماز شب بخواند، بايد يك نفر را نگهبان مي‌گذاشت تا به محض آمدن سرباز عراقي اطلاع دهد.
يك شب من با يكي از دوستان مي‌خواستيم نماز شب بخوانيم. لطف خداوند آن شب شامل حالمان شده بود. به نوبت نگهباني مي‌داديم و نماز مي‌خوانديم. من داشتم نماز مي‌خواندم و او نگهباني مي‌داد. ناگهان در حال نماز صداي سرباز عراقي را شنيدم كه داد مي‌زد: « بيا اين‌جا»! گويا آن دوستم خوابش برده بود. نماز را تمام كردم و پشت پنجره آمدم. پشت پنجره‌ها نرده‌كشي و روي آن توري كشيده بودند. سرباز عراقي شروع كرد به ناسزاگويي و داد و بيداد و از روي كينه، آب دهان به طرف صورت من پرتاب كرد. او ديگر توري را نمي‌ديد. آثار آن تا يك هفته روي توري نقش بسته بود.
صبح سر صف آمار، آن سرباز بالاي سرم آمد و با مشت بر سرم زد و مرا بلند كرد و چند سيلي آبدار بر صورتم نواخت و گفت: « صلاه الليل ممنوع! (‌نماز شب خواندن ممنوع است ) ديگر حق نداري شب بلند شوي و نماز شب بخواني»؛ اما اين حرف‌ها در رفتار ما هيچ تأثيري نداشت.
   

راوي:سيدرسول عمادي

 

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 173

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  11:02 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

دشمنان نماز

در عاشوراي سال 67 اسير بعثي‌ها شديم. پشت جبهه ما را در قرارگاه نيروهاي بعثي جا دادند. هفتصد و پنجاه و دو نفر بوديم. در ميان ما يك سرهنگ از لشكر 77 خراسان و يك روحاني نيز به چشم مي‌خورد. نزديك غروب آفتاب ما را به آن قرارگاه بردند. از اين كه قادر نبوديم اقامه‌ي عزاي حسيني كنيم، بسيار ناراحت بوديم. همه در حال سكوت و غم لحظاتي را سپري كرديم.
كمي مانده به وقت نماز، همان روحاني و سرهنگ از عراقي‌ها درخواست آب كردند تا وضو بگيرند. آن‌ها هم تانكر آب را به ما نشان دادند . تعداد زيادي از بچه‌ها گرد تانكر آب حلقه زدند و به نوبت وضو گرفتند. عراقي‌ها بهت‌زده ما را نگاه مي‌كردند كم‌كم همگي آماده‌ي برگزاري نماز شديم. به محض اين‌كه صف‌هاي نماز جماعت بسته شد، يكي از افسران بعثي جلو آمد و گفت: « اين‌جا خواندن نماز جماعت ممنوع است. بايد نمازتان را فرادا بخوانيد وگرنه به كسي اجازه‌ي خواندن نماز را هم نخواهيم داد. »
نيروهاي زيادي ما را محاصره كرده بودند. همگي سلاح در دست داشتند. عده‌اي هم ما را فقط تماشا مي‌كردند. چند افسر ديگر نيز جلو آمدند و به ما هشدار دادند كه نماز جماعت نخوانيم؛ ولي همين كه وقت اذان شد، يكي از بچه‌ها با صدايي بلند اذان گفت. افسران عراقي هم سكوت كردند. پس از اذان ما نماز جماعت را آغاز كرديم و آن‌ها چاره‌اي جز تماشا كردن نداشتند.
ما را به بغداد بردند و سه ماه در آن‌جا مانديم در شرايطي دشوار و تنگناهاي زياد.آن‌جا نماز ظهر را به جماعت خوانديم؛ همان‌طور باشكوه در صف‌هايي به هم پيوسته. عراقي‌ها مانع شدند اما نتيجه‌اي نگرفتند. در ركعت اول نماز متوجه شديم كه صداي غلغله‌ي آن‌ها قطع شد و سكوتي سرد محوطه را فرا گرفت. در ركعت دوم نماز بوديم كه همهمه‌اي فراگير در محوطه پيچيد. يك‌باره دستور حمله صادر شد. آن‌ها با كابل و چماق به ما يورش آوردند ولي هر چه كردند، نتوانستند ما را از نمازمان جدا كنند. هر طور بود نماز ظهر را به پايان رسانديم. به عراقي‌ها كه نگاه كرديم، خسته بودند و بي‌حال. امام جماعتمان گفت: « نماز عصر را فرادا بخوانيد تا شرشان كمتر شما را بگيرد. »!
   

راوي:حسين علي جوان بخت

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 29

  

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  11:03 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

دعاي امام

شب جمعه داشتيم نماز جماعت مي‌خوانديم؛ در آسايشگاه 2 رمادي. به آن‌جا مي‌گفتند: « بين‌القفصين » يا اردوگاه اطفال. آن روز نوبت نگهباني من بود. عراقي‌ها هم روي من حساس بودند. كمي چاق و چله بودم و به بچه‌ها زبان انگليسي ياد مي دادم. مترجم هيأت صليب سرخ هم بودم. از همان چهارده سالگي كه در عمليات خيبر اسير شدم، سعي كردم چيزي ياد بگيرم كه به بچه‌ها خدمت كنم.
آن شب از عراقي‌ها خبري نبود. من هم ركعت آخر نماز، نگهباني را رها كردم و به نماز جماعت پيوستم. از شانس بد ما، همان لحظه عراقي‌ها سر رسيدند. نماز تازه تمام شده بود كه شش هفت نفر با كابل به داخل آمدند. آن‌قدر ما را زدند كه خسته شدند. بعد هم مرا بيرون كشيدند و بردند دفتر فرماندهي‌شان؛ پيش سرگرد. سرگرد، اهل نماز بود؛ اما از نماز جماعت بدش مي‌آمد. اين‌ها هم براي اين‌كه جرم مرا سنگين‌تر كنند، گفتند: « از اين اسير يك چاقوي تيز گرفته‌ايم كه مي‌خواسته سرباز عراقي را با آن بزند. »
همان شب مرا محكوم كردند به چهل روز زنداني انفرادي؛ يك زندان 2*2. هفته‌اي يك بار مرا به دستشويي مي‌بردند و همان موقع هم كتك مفصلي مي‌زدند. يك روز ارشدها پيش سرگرد مي‌روند و مي‌گويند: « اين‌ها نماز جماعت مي‌خوانده‌اند، اصلاً چاقويي در كار نبوده. » سرگرد هم مي‌گويد: « نماز جماعت كه جرمش از حمل چاقو بيشتر است. »!
من در آن تنهايي و رنج، خودم را سرزنش مي‌كردم. مي‌گفتم:‌ « چرا نگهباني را ول كردي؟ خودت مقصري.» اين سركوفت‌هاي دروني و آزارهاي دشمنان و ممنوعيت‌ها، مرا به جايي رساند كه ديدم چاره‌اي ندارم جز اين كه خودكشي كنم. فكر و خيال، مرا به اين‌جا كشانده و راه زندگي را بر رويم بسته بود. از طرفي هم مي‌ديدم كه خودكشي گناه كبيره است و من مستقيم سرازير جهنم مي‌شوم. در همين كش و قوس‌ها بودم كه شب امام خميني را در خواب ديدم. آن موقع امام هنوز از دنيا نرفته بود؛ تابستان 67 بود.
ديدم كه يك نماز جماعت برپاست و يكي از امامان كه سرتا پا سفيدپوش بودند، پيش‌نماز است. امام خميني هم با تعدادي ديگر به ايشان اقتدا كرده بودند. وقتي قنوت گرفتند، امام خميني در پيشگاه خدا مي‌گفت: « خدايا اين " كريم " را از گوشه‌ي اين زندان آزاد كن. او تنها فرزند خانواده است و مادرش منتظر است. »
در همين حال از خواب بيدار شدم و ديدم در همان زندان هستم. خيلي خوشحال بودم كه پس از حدود پنج سال دوري از وطن، امام خميني را در خواب ديدم. فردا نزديك عصر، سربازان در را باز كردند و گفتند: « بيا بيرون. »! هر چه حساب كردم، ديدم كه نوبت دستشويي رفتن نيست. من بيرون نرفتم. گفتم شايد دروغ مي‌گويند. آن‌ها گفتند: « بيا بيرون! امام شما صلح كرده. »
از زندان بيرون آمدم. بچه‌ها ريختند آن‌جا و سر و صورت مرا بوسيدند و گفتند: « امام قطعنامه‌ي 598 را پذيرفته است. »
   

راوي:كريم دوستي

 

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 89

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  11:03 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

دلهره ازاذان

روز 21 بهمن سال 62 در اردوگاه عنبر پس از غروب آفتاب وضو گرفته، رو به قبله نشسته بوديم. يكي از برادران چند آيه از قرآن تلاوت كرد و من اذان گفتم. پس از اين كه نماز را خوانديم، سرباز عراقي پشت پنجره آمد و به ارشد گفت: « چه كسي اذان گفت »؟ ارشد هم مرا صدا زد. وقتي به كنار پنجره رفتيم، نگهبان عراقي پرسيد: « تو مؤذّن هستي »؟
گفتم: « بله ». گفت: « چرا با صداي بلند اذان گفتي؟ مگر نمي‌داني كه فرمانده با شنيدن اذان ناراحت مي‌شود »؟ به او گفتم: « ما مسلمانيم و مسلمان از شنيدن اذان خشنود مي‌شود نه ناراحت ». او از پاسخ من ناراحت شد و گفت: « عقوبت سختي در انتظار توست. »
فردا صبح لباس‌هاي زيادي به تن كردم و خود را آماده‌ي كتك و زندان نمودم. وقتي عراقي‌ها وارد شدند، همه را به صف كردند و به نوبت به همه سيلي و لگد زدند. من آخرين نفر بودم. وقتي نوبت من رسيد، مرا به طبقه‌ي دوم بردند و فلك كردند. در پايين آمدن، دوباره به داخل سيم خاردار هُلم دادند كه سر و صورتم خون‌آلود شد. به داخل اتاق كه برگشتم، فرمانده‌ي عراقي گفت: « اين بار ما اين مؤذن را مي‌بخشيم ولي دفعه‌ي ديگر او را مي‌كشيم. »
آن روز كساني را كه قبلاً شناسايي كرده بودند، تا مي‌توانستند زدند؛ طوري كه پرده‌ي گوش دو نفر پاره شد.
   

راوي:سيدابوالحسن يوسف نژاد

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 137

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  11:03 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

دوهمسفر

تازه اسيرمان كرده بودند. تو حال خودم نبودم. صداي ضعيف دوستم " دشتي " را كه شنيدم، به خود آمدم. افتاده بود و آهسته ناله مي‌كرد. خودم را كشاندم كنارش، « چه شده آقاي دشتي»؟
« به خدا قسم دارم مي‌ميرم. »
با هزار دردسر و التماس از بعثي‌ها، دست او را باز كردم. ماشين بي‌رحمانه مي‌رفت و ما به بالا پرتاب مي‌شديم و مي‌افتاديم كف آن. نظامياني كه تفنگ‌هاشان را روي ما نشانه گرفته بودند، آب داشتند؛ اما يك قطره به " دشتي " و ديگر بچه‌ها نمي‌دادند. وقتي ماشين پشت خط توقف كرد، هر كس هر طور بود خودش را انداخت پايين. من هم هر چه قنداق اسلحه به سرم خورد، بي‌خيال شدم و دشتي را ول نكردم. بالاخره او را آوردم پايين. عراقي‌ها يك‌باره ريختند دورش. كله‌هاشان را از بالا انداخته بودند تو صورت دشتي و او رو به آسمان دراز شده بود. ناگهان صداي گلوله‌ي يك كلت روي همه را برگرداند؛ يك نفر در حال نماز به زمين افتاد.
افسر بعثي به سربازانش گفت: « دوتا قبر بكنيد»! "‌دشتي " داشت زير لب شهادتين مي‌گفت كه با آن شهيد نماز، زنده دفن شد.
   

راوي:عزت الله حسين پور

 

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 63

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  11:04 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت


ذكرخدا

به جرم بسيجي بودن، عراقي‌هاي ترسو به ما توهين مي‌كردند و شتاب‌زده و با دلهره سعي در يك جا كردن ما داشتند. مي‌خواستند زودتر ما را به پشت جبهه انتقال دهند. بچه‌هاي ما هم هاج و واج، ناباورانه لحظه‌هاي نخستين اسارت را مي‌گذراندند.
در اين سراسيمگي، صحنه‌ي زيبايي را تماشا مي‌كردم؛ پيرمردي بسيجي، كمي دورتر از ما داشت با آرامش نماز مي‌خواند. هر كدام از ما كه به او مي‌نگريستيم، روحيه مي‌گرفتيم. پيرمرد با خيال راحت و بي‌توجه به آن‌چه در اطرافش مي‌گذشت، غرق در نماز خود بود. به عاقبت كار خود و عكس‌العمل بعثي‌ها در آن محيط مرگبار هم نمي‌انديشيد.
يك بعثي ناگهان به سراغ او رفت و بي‌توجه به نمازش، او را روي زمين كشيد و در كنار ما رهايش كرد. پيرمرد هم‌چنان لب‌هايش به ذكر خدا مشغول بود.
   

راوي:غلام رضا كريمي

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 88

 

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  11:04 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

رايحه‌ ي تلاوت

سوت آمار در اردوگاه شماره‌ي 1 به صدا درآمد. طولي نكشيد كه محوطه‌ي اردوگاه از اسرا خالي شد. از پشت پنجره‌ي آسايشگاه، خورشيد داشت آخرين پرتوهاي طلايي‌اش را در پشت ديوار بلند اردوگاه پنهان مي‌كرد. غروب كه مي‌شد، در ميان رايحه‌ي تلاوت قرآن و اذان آرامش مي‌يافتيم.
نماز جماعت با شكوه خاص خود برپا شد و پس از آن آسايشگاه با تعقيبات و دعاي بعد از نماز، پر از رايحه‌ي اميد شد؛ گويا زمزمه‌ي سرود فرشتگان در ميان آهنگ دعاي عاشقان به گوش مي‌رسيد. هنگام خواب همگي چون بي‌پناهان فقير دراز كشيديم و در انتظار صبحي ديگر، پتوي هميشگي را روي سر انداختيم. نيمه‌ي شب مثل هر شب عاشقان يك به يك، مثل ستارگان مغرب از خواب برخاستند و به نماز ايستادند. چه صحنه‌اي تماشايي بود! نمي‌دانم آن‌ها را چه مي‌شد!
قامت مي‌بستند، ركوع مي‌رفتند، به سجده مي‌افتادند و در هواي دوست به پرواز درمي‌آمدند. در آن لحظات گويي كه آن‌جا نبودند و از اسارت خبري نداشتند! ناله و گريه‌هاي عارفانه و مناجات‌هاي خالصانه، پيوسته تا سحرگاهان به بالا فرستاده شد و صبح در آن محيط غريب، همه پر از شادابي و نشاط بودند.
   

راوي:علي رضا دهنوي

 

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 161

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  11:04 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها