0

نماز در اسارت

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

به جرم نمازخواندن

مشغول نماز و راز و نياز در پيشگاه خدا بوديم كه نگهبان عراقي داخل اتاق شد و به يكي از افراد جمع ما تشر زد كه نماز را قطع كند؛ ولي او هيچ توجهي نكرد و به نماز خود ادامه داد. نگهبان عراقي كه خشمگين شده بود، مهر را برداشت و بر سر او كوبيد. آن رزمنده‌ي نمازگزار چيزي نگفت و به عبادت خود ادامه داد. نگهبان بعثي هم با كابل بر سر و پيكر آن اسير مظلوم مي‌زد تا اين‌كه او را خون‌آلود كرد.
او رفت و فرمانده‌شان را كه سرهنگي بعثي بود، خبر كرد. سرهنگ آمد و به دستور او نمازگزار عزيز را بردند. سه روز بعد بدن خون‌آلود او را به داخل اتاق پرت كردند. تمام بدنش كوفته شده بود. چند دندانش را شكسته بودند. از شدت كتك و شكنجه چهره‌اش تغيير كرده بود. فرداي آن روز همه‌ي بچه‌هاي اردوگاه اعتراض كردند. وقتي فرمانده‌ي بعثي آمد و دليل اعتراض ما را پرسيد، گفتيم: « ما مسلمانيم و نماز ستون دين ماست. بايد هر كجا باشيم، نماز بخوانيم. »
سرهنگ بعثي سري تكان داد و بيرون رفت. نگهبان‌ها هم فوراً اتاق را تفتيش كردند و مهرها و جانمازها را بردند و سه روز ما را بازداشت نمودند. آن سه روز همه‌ي بچه‌ها تيمم مي‌كردند و نماز را به جماعت مي‌خواندند.
   

راوي:حسن نوروزي

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 76

 

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  10:56 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

پايداري دراذان

روزهاي اول اسارت كه تازه نخستين اردوگاه، يعني موصلِ يك تشكيل شده بود، مي‌خواستند كاري كنند كه ما نماز نخوانيم؛ ولي ما نماز را به جماعت مي‌خوانديم. آن‌ها پيشنماز را مي‌بردند و شكنجه مي‌كردند؛ يك نفر ديگر جلو مي‌ايستاد. هر چه مي‌گفتند: «‌ اين‌جا مسجد نيست، پادگان است»، فايده‌اي نداشت.
در برنامه‌ي جلوگيري از نماز موفق نشدند. گفتند: « شما كه اذان و اقامه مي‌گوييد، حق نداريد اشهد ان علياً ولي الله بگوييد »! خيلي تهديد كردند و فشار آوردند. هر كس كه در اذان به ولايت اميرالمؤمنين عليه‌السلام شهادت مي‌داد، كتك مي‌خورد. مي‌گفتند: « كجاي قرآن نوشته، اشهد ان علياً ولي الله؟ اگر در قرآن باشد، ما هم قبول داريم»! بچه‌هاي آزاده هم مي‌گفتند: « كجاي قرآن نوشته نماز صبح دو ركعت است؟ و ... »
يك روز ساعت ده و نيم صبح همه را جمع كردند كه با تهديد و تشر همين ممنوعيت را اعلام كنند. فرمانده‌ي عراقي به مترجم ايراني گفت: « به اين‌ها بگو هر كس از اين به بعد در اذانش اشهد ان علياً ولي الله بگويد، به شدت عقوبت مي‌شود. » مترجم ايراني به زبان عربي به افسر بعثي گفت: « من جرأت نمي‌كنم اين را ترجمه كنم و به اين‌ها بگويم. شهادت بر ولايت علي عليه‌السلام جزو اعتقادات اين‌هاست. » به مترجم گفت: « بايد بگويي»! گفت: « نمي‌گويم. »
سيلي محكمي به گوش مترجم زد و او به ناچار ترجمه كرد. سه نفر از بچه‌ها بلند شدند و با عراقي‌ها بحث كردند. آن‌ها آن سه نفر را جلوي درِ بزرگ اردوگاه، كنارِ مقرشان بردند كه شكنجه‌شان كنند. به ديگران هم گفتند كه به آسايشگاه‌هايشان بروند. در همين لحظات بود كه وقت اذان شد. ناگهان از آسايشگاه بانگ اذان در اردوگاه طنين افكند. آن سه نفر هم از همان جا اذان گفتند و با صداي بلند فرياد زدند: « اشهد ان علياً ولي الله. »
آن‌ها را به زندان بردند؛ اما باز وقت اذان، اين فرياد بلندتر شنيده مي‌شد. بعثي‌ها هر چه كردند، موفق نشدند نام امام علي و شهادت بر ولايت و امامت او را از اذان اردوگاه حذف كنند.
چند روز بعد خسته شدند و دست كشيدند.
   

راوي:علي اكبر هاشمي

 

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 144

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  10:56 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

پيروان آل ابي ‌سفيان

سال 59 در اردوگاه رمادي، در اتاق شماره‌ي 2 عده‌اي از بچه ‌ها مشغول برگزاري نماز جماعت مغرب بودند؛ ناگهان يك افسر بعثي همراه تعدادي سرباز سرزده داخل اتاق شدند و از بچه‌ها خواستند تا نمازشان را قطع كنند. نمازگزاران بي‌اعتنا به خواسته‌ي افسر بعثي هم‌چنان به نمازشان ادامه دادند. هنگام ركوع ناگهان حمله‌ي وحشيانه‌ي پيروان آل ابي‌سفيان به شيعيان امام علي عليه‌السلام شروع شد. آن‌ها بي‌رحمانه ضربه‌هاي كابل را بر بدن نحيف اسيران دربند مي‌زدند. در اين ميان عده‌اي به دليل ضعف و ناتواني، نمازشان شكسته شد و ديگران هم‌چنان در حال نماز بودند.
وقتي كه نماز تمام شد، هر كس سر جايش نشست. افسر بعثي گفت: « چرا وقتي كه من وارد اتاق شدم، نمازتان را قطع نكرديد؟ اصلاً چرا نماز جماعت مي‌خوانيد؟ مگر نمي‌دانيد كه نماز جماعت ممنوع است»؟ دوباره دستور داد تا نمازگزاران را كتك بزنند. آن‌ها هم تا پاي جان ايستادند و آن‌قدر زدند كه خسته و بي‌حال شدند. وقتي از اتاق بيرون مي‌رفتند، افسر بعثي گفت: « اگر يك بار ديگر شما را در حال نماز جماعت ببينم، قتل عامتان مي‌كنيم و از صليب سرخ هم نمي‌ترسيم. »
وقت نماز بعدي كه فرا رسيد، دوباره بچه‌ها جماعت را برگزار كردند. يك روز ديگر همان افسر بعثي با سربازانش به اتاق 12 وارد شد. همه مشغول نماز بودند؛ او صبر كرد تا نماز به پايان رسد. بعد گفت: « مسئول شما كيست»؟ يكي از بچه‌ها بلند شد و گفت: « من مسئول هستم » فرمانده‌ي عراقي گفت: «‌ مگر به شما نگفته بودم كه نماز جماعت ممنوع است، چرا باز نماز جماعت مي‌خوانيد»؟ او پاسخ داد: « جناب سرگرد! ما پنجاه نفريم كه در اين اتاق كوچك به سر مي‌بريم و هر نفر پنجاه تا شصت سانتي‌متر را به خود اختصاص داده؛ اگر هر كس بخواهد سر جايش به نماز بايستد، گويا نماز جماعت برگزار شده است. » سرگرد عراقي از اين پاسخ ساكت شد و گفت: « شما چرا در نماز براي رهبرتان دعا مي‌كنيد و رهبر ما صدام را نفرين مي‌كنيد»؟
ارشد گفت: « اين‌طور نيست. » سرگرد بعثي قرآن به دست گرفت و گفت: « به اين قرآن قسم بخور كه اين‌‌طور نيست»! دوستمان كه پيشنماز هم بود، گفت: « به اين قرآن سوگند كه ما در حال نماز نه براي امام خميني دعا مي‌كنيم و نه به رهبر شما نفرين »! او درست مي‌گفت ما بعد از نماز اين كار را مي‌كرديم نه در بين نماز.
افسر عراقي ناگهان با شرمندگي گفت: « در اين رابطه من مقصر نيستم و افسر ديگري موارد را گزارش داده و من اشتباه كردم. از اين به بعد نماز جماعت آزاد است. » ديگر ما فضاي بازي به دست آورديم؛ هر چند كه به دراز نكشيد.
   

راوي:ابوالحسن بريماني

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 181

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  10:56 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

پيروان سيدالشهدا(ع)

مدتي بود كه ما را در تنگنا قرار داده بودند و در هر بيست و چهار ساعت يك ليوان آب آشاميدني به ما مي‌دادند. بچه‌ها با وجود تشنگي زياد، كمي از آب را مي‌خوردند و بقيه‌ي آب‌ها را جمع مي‌كردند و در موقع مناسب با آن وضو مي‌ساختند. وقتي كه در صفوف به هم پيوسته به نماز مي‌ايستاديم، برايمان بسيار لذت‌بخش بود و عراقي‌ها وحشت مي‌كردند؛ نمازي در دل دشمن با وضويي كه به دشواري انجام شده بود.
عراقي‌ها از ترس اجازه نمي‌دادند تا ما نمازمان را به جماعت بخوانيم؛ ولي ما با آن همه محدوديت، نمازمان را با عظمت اقامه مي‌كرديم و بي‌توجه به محيط اطراف و مقررات بعثي‌ها، به آن‌ها ثابت مي‌كرديم كه تنگناها نمي‌تواند ما را از انجام فرايض ديني باز دارد. به آن‌ها مي‌فهمانديم كه ما پيرو حضرت سيدالشهدا هستيم كه در ميان باران تيرها، نماز ظهر عاشورا را به جماعت اقامه كرد.
   

راوي:جمال علوي

 

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 231

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  10:56 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

پيشنماز فداكار

روزي در حال نماز جماعت بوديم. آن روز نوبت من بود كه پيشنماز باشم. يك‌باره در باز شد و عراقي‌ها داخل شدند. افسر عراقي تهديد كرد كه نماز را رها كنيم. در ركوع بوديم كه با سرعت ما را به عقب كشيدند؛ من بر زمين افتادم و بيهوش شدم. علي‌القاعده بايد نفر بعدي جاي مرا مي‌گرفت و نماز را ادامه مي‌داد اما او داد مي‌زند كه: « فرار كنيد كه امام جماعت را بردند»؛ بنابراين صف‌ها به هم خورده بود. مرا بردند و گفتند: « چرا نماز جماعت مي‌خوانديد»؟ گفتم: «‌ مگر ممنوع است»؟ گفتند: « بله،‌ ما گفته‌ايم ممنوع است. » گفتم: «‌ اين را شما گفته‌ايد؛ خدا كه نگفته ممنوع است. ما مسلمانيم و تابع حرف خداييم. »
از آن به بعد بچه‌ها محكم ايستادند و نماز جماعت هم‌چنان پايدار ماند. حاج‌آقا ترابي را كه از سلول‌هاي بغداد به اردوگاه عنبر و از آن‌جا به اردوگاه موصل آوردند، نمازهاي جماعت گسترده‌تر شد و امامان جماعت آسايشگاه‌ها با نظر ايشان تعيين شد.
اين موضوع در بهار و تابستان 61 بود كه آزادي‌هاي بيشتري داشتيم.
   

راوي:عطاالله تاجيك

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 150

  

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  10:57 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

تحول درون

شصت و سه نفر بوديم كه ما را به اداره‌ي اطلاعات و امنيت بغداد در يك اتاق تنگ كه ظرفيت بيست نفر را داشت، حبس كردند. در ميان ما فقط سه، چهار نفر سالم بودند. بقيه زخمي بودند و حتي حدود بيش از بيست نفر قطع عضو و قطع نخاعي داشتيم. يكي از بچه‌ها دو پايش قطع شده بود. سي و دو روز در آن‌جا زنداني بوديم. در آن مدت صداي ناله‌ي كساني كه عضوي از بدنشان را از دست داده بودند، قطع نشد. گاهي اوقات مجروحان بي‌هوش مي‌شدند؛ اما هيچ گاه از ذكر خدا غافل نبودند نمازهايشان به صورت درازكش يا نشسته بود.
در آن جمع برادري حضور داشت كه ذكر مصيبت‌هاي اهل‌بيت پيامبر خدا صلي‌الله عليه و آله مي‌كرد و صداي محزوني داشت. او كه مي‌خواند، عده‌اي با او هماهنگي مي‌كردند و ياد سيدالشهدا عليه‌السلام و يارانش را در كربلا زنده مي‌كردند. بعثي‌هاي لجوج هم در كمين بودند.
يك بار ناگهان به داخل اتاق حمله‌ور شدند و آن‌هايي كه مرثيه‌سرايي مي‌كردند را جدا كردند و بيرون بردند و تا مي‌توانستند، آن‌ها را زدند. از آن‌جا ما را به سوي اردوگاه شماره‌ي 10 حركت دادند. صبح به آن‌جا رسيديم. از صبح تا غروب ما را در حياط اردوگاه در آفتاب داغ نگه داشتند. بعد هم كتك مفصلي به ما زدند. خوشحال بودند كه انتقام كشته‌هايشان را از تعدادي اسير مجروح مي‌گيرند. خسته كه شدند، ما را با آن بدن‌هاي خونين درون اتاقي كردند و گفتند: « هيچ كس حق ندارد بنشيند»!
وقت نماز مغرب ما با همان وضع به نماز ايستاديم. پس از نماز ديديم كه سربازي پشت پنجره ما را نگاه مي‌كند و نگاهش با ديگران فرق دارد. او را زير نظر گرفتيم و با شگفتي ديديم كه پشت ستوني رفت و شروع كرد به گريه كردن. يك سال از اين ماجرا گذشت. روزي يكي از بچه‌ها از آن سرباز پرسيد: « چرا سال گذشته كه ما را به اين‌جا آوردند، وقت نماز مغرب تو داشتي گريه مي‌كردي»؟ سرباز گفت: « من فكر مي‌كردم كه حقيقتاً شما آتش‌پرست هستيد؛ اما وقتي ديدم كه با آن بدن‌هاي مجروح و خون‌آلود به نماز ايستاديد، قلبم شكست. »
آن سرباز كه نامش محسن بود، از آن شب به بعد نه به كسي توهين مي‌كرد و نه كتك مي‌زد. گاهي وقت‌ها شب‌ها برايمان آب مي‌آود و دور از چشم ديگران به ما كمك مي‌كرد.
   

راوي:محمدحسن شيخ محمدي

 

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 197

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  10:57 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

تربت پاك

پاييز سال 68 بود و خدا پاداش خوبي به آن همه صبر و مقاومت اسراي مظلوم داد. عراقي‌ها وسيله شدند تا ما به كربلا برويم. وقتي اتوبوس‌ها يكي‌يكي جلوي درِ حرم ايستادند و ما را پياده كردند، چه زيبا بود. صحنه‌ي پياده شدن مشتاقان حسين عليه‌السلام در خاك كربلا!
همه به خاك مي‌افتادند و بر آن تربت پاك بوسه مي‌زدند. وقتي كه با فشار سربازان عراقي از زمين بر مي‌خاستند، با سلام دادن به حضرت سيدالشهداء عليه‌السلام، وارد حياط حرم مي‌شدند. همه را در حياط به خط كردند و تك‌تك ما را به داخل حرم فرستادند. اطراف حرم را خاك گرفته بود.
بچه‌ها به در و ديوار دست مي‌كشيدند و به صورت مي‌ماليدند. هر چه به بعثي‌ها اصراركرديم كه پيش از ورود به حرم وضو بگيريم، نپذيرفتند. جلويِ در ورودي به صحن حرم، قاليچه‌اي افتاده بود. بچه‌ها با خاك آن تيمم كردند. دست‌ها كه به قاليچه خورد، گرد و غبار به هوا رفت؛ طوري كه صداي اعتراض عراقي‌ها بلند شد.
   

راوي:سيدرضا ميرزاده حسيني

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 228

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  10:57 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

تشنه نماز

قطعنامه‌ي 598 پذيرفته شده بود؛ اما عراقي‌ها مي‌خواستند بر تعداد اسيرانشان بيفزايند. آن‌ها ما را غافلگيرانه در اول مرداد 67 اسير كردند. خيلي از بچه‌ها زخمي شدند و مداوايي در كار نبود؛ حتي پارچه‌اي كه روز زخم‌ها بسته شود.
من جواني را ديدم كه تركش يا تير خورده بود و از دهان و گردنش خون مي‌ريخت. در همان چند ساعت اول خيلي ضعيف شده بود. در كنارش بودم ولي نمي‌توانستم كاري انجام دهم. چشمم كه در چشمش افتاد، فهميدم كه كاري دارد. با اشاره به من گفت: « كمي خاك بياور تا تيمم كنم مي‌خواهم نماز بخوانم. » به او گفتم:‌ « شما الآن نمي‌تواني با اين بدن خون‌آلود و صورتي كه از آن خون مي‌ريزد، نماز بخواني. »
او پافشاري مي‌كرد كه من خواسته‌اش را انجام دهم. همان دوروبر، جز يك آجر چيزي پيدا نكردم. او آجر را به سختي خرد كرد و دست‌هايش را بر آن زد. پس از تيمم غرق در نماز شد. نمازش استثنايي و تماشايي بود.
وقتي نماز مي‌خواند، پيش خود مي‌گفتم: « همه تشنه‌ي آبند و او تشنه‌ي نماز! چه روحيه‌اي! »
   

راوي:غلام علي حقدادي

 

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 14

 

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  10:58 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

تعقيب پيشنماز

در اردوگاه رمادي 2، مدتي بود كه در مقابل ديدگان سربازان بعثي نيز نماز جماعت را برپا مي‌كرديم كه البته اين وضعيت دوام چنداني نداشت. به خاطر حادثه‌ي تيغ كشيدن يكي از اسرا بر گردن يكي از سربازان بعثي، سخت‌گيري بعثي‌ها بسيار شديد شده بود؛ طوري كه ناچار بوديم نماز جماعت را مخفيانه و با نگهباني برگزار كنيم. به محض اين‌كه سربازي به سوي آسايشگاه مي‌آمد، نماز را به فرادا تبديل مي‌كرديم.
يكي روز ظهر من پيشنماز بودم و چون وقت آزادباش بود، تعدادي از بچه‌هاي آسايشگاه‌هاي ديگر هم به ما پيوستند و نماز جماعت خوبي شكل گرفت. نماز ظهر تمام شد و خواستم براي نماز عصر برخيزم كه ناگهان يكي از دوستان با اشاره به من فهماند كه نبايد بلند شوم. كمي صبر كردم و متوجه شدم يكي از سربازان عراقي جلوي در آسايشگاه ايستاده و منتظر است تا ببيند چه كسي امام جماعت است.
سرباز بعثي كمي صبر كرد و ديد كسي بلند نمي‌شود و همه هم‌چنان رو به قبله نشسته و مشغول و دعا و مناجات هستند؛ بنابراين با صداي بلند گفت: « من مي‌روم، شما نمازتان را بخوانيد»! اگر بعثي‌ها امام جماعت را پيدا مي‌كردند و از او مي‌پرسيدند كه نماز جماعت مي‌خواندي؟ امام جماعت با روحيه‌اي عالي مي‌گفت: « اين برنامه، نوبتي است و امروز نوبت من بوده است. »
مزدور بعثي هم چاره‌اي نداشت جز اين كه پس از مقداري ضرب و شتم، او را رها كند.
   

راوي:غلام حسين كميلي

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 152

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  10:58 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

تماشاي باران

صبح روز 21 ارديبهشت 61، سه روز پس از دستگيري، ما را سوار چندين اتوبوس كردند و از بصره به سوي بغداد حركت دادند. براي اين‌كه جمعيت ما را بيش از آن‌چه هست نشان دهند، در هر اتوبوس ده اسير نشاندند و كارواني از اتوبوس‌ها را در خيابان‌هاي شهرهاي منتهي به بغداد به راه انداختند.
ما حدود سيصد نفر بوديم كه از جبهه‌هاي مختلف اسيرمان كرده بودند. بلندگوي تبليغاتي بعث‌ ها در جلوي كاروان اعلام مي‌كرد: « ما هزاران نفر از ايرانيان را به اسارت گرفته‌ايم. » مردم هم هلهله و شادي مي‌كردند. ساعت 5 عصر وارد محوطه‌ي ساختمان وزارت دفاع عراق شديم. آن‌جا ما را زير آفتاب سوزان نگه داشتند. هنوز نماز نخوانده بوديم و مي‌ترسيديم كه آفتاب غروب كند. نماز براي ما مسأله‌اي حياتي بود. بر آن جمع احاطه شده به وسيله‌ي بعثي‌هاي لجوج و خيره‌سر، وحشت و اضطراب حاكم بود. لحظه‌هاي اوليه‌ي اسارت، پنهان كردن و كشتن اسير، براي بعثي‌ها مثل آب خوردن بود. هر كس هم تلاش مي‌كرد تا لو نرود و چهره‌ي واقعي خويش را پنهان كند.
در همين وضعيت ناگهان يك نفر صدا زد: « بچه‌ها! نمازمان قضا نشود! » يكي ديگر گفت: « يك نفر بايد فداكاري كند و بلند شود و به نماز بايستد؛ او بايد خط‌شكن شود تا ديگران هم به نماز بايستند. »
به دوست كنار دستم گفتم: «‌ من بلند مي‌شوم و به نماز مي‌ايستم هر چه بادا باد» ! فوراً كف دست‌هايم را روي آسفالت داغ محوطه‌ي وزارت دفاع زدم و تيمم كردم و نماز را ايستاده شروع نمودم. پشت‌سر من افراد يكي‌يكي بلند شدند. يك مرتبه سيصد نفر به نماز ظهر و عصر مشغول شدند.
عراقي‌ها كه غافلگير شده بودند، نتوانستند عكس‌العملي نشان دهند. آن‌ها با تعجب ما را نگاه مي‌كردند.
   

راوي:عبدالمجيد واسعي(كارگر)

 

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 26

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  10:58 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

تنهايي ونماز

دومين شب اسارتم بود و از خستگي خيلي زود خوابم برد. نيمه شب صداي ناله و فرياد كسي كه شكنجه مي‌شد، بيدارم كرد. گوشم را زير در چسباندم. گاهي صداي ضربه‌ي شلاق و گاهي صدايي مثل سيليِ محكم به گوش مي‌رسيد. صدا خيلي نزديك بود؛ به نظرم رسيد كه توي راهرو باشد. بعد از نيم ساعت سكوتي خوشايند همه جا را فرا گرفت. دوباره دراز كشيدم.
هوا رفته‌رفته به روشني مي‌زد كه بلند شدم تا نماز بخوانم. ولي متأسفانه بلد نبودم؛ چون در ايران نماز نمي‌خواندم. وضو گرفتم و راز و نياز كردم. از خدا خواستم كه كوتاهي و گناهانم را – كه در آن‌جا سنگيني‌اش را بيشتر احساس مي‌كردم – ببخشايد. خانواده‌ام را دعا كردم، امام خميني را، رزمندگان را و ...
... زياد صلوات مي‌فرستادم. البته مي‌دانستم كه همه‌ي نماز را درست نمي‌خوانم. با كسي هم نمي‌توانستم تماس داشته باشم تا از او بپرسم. تك و تنها در سلولي افتاده بودم. فكرِ بلد نبودن نماز مرا زياد رنج مي‌داد تا اين كه شبي خواب ديدم كه در حال نماز خواندن هستم؛ اما درست نمي‌خوانم؛ وقتي سر از سجده برداشتم، دستي به پشت سرم فشار آورد و مرا به حالت سجده برگرداند و گفت: « ... چون نماز را غلط مي‌خواني، در هر سجده بعد از ذكر، سي و سه صلوات بفرست»! از آن به بعد همين كار را مي‌كردم.
سي و پنج روز در آن سلول تنها بودم؛ تا اين كه آمدند و چشمانم را بستند و مرا به اتاقي بزرگ بردند. چشمم را كه باز كردند، كم‌كم خلبان‌ها را مي‌ديدم كه از سلول‌ها مي‌آورند. چيزي نگذشت كه حدود سي نفر در آن اتاق جمع شدند. بعضي‌ها را مي‌شناختم. يكي از آن‌ها "رضا احمدي" بود كه آخرين شب قبل از اسارت در منزلم با هم بوديم. به سراغش رفتم و پس از احوال‌پرسي، بي رودربايستي به او گفتم: « رضا جان! سريع نماز را به من ياد بده! چند تا اشكال دارم.» او هم فارغ از گفتگوي ديگران و جو محيط، نماز را دقيق برايم توضيح داد.
رضا مرد مومن و باخدايي بود و از انجام هر نوع فداكاري دريغ نداشت؛ اما افسوس! كه آن سرتيپ خلبان پس از بازگشت به ميهن در سانحه‌اي اسفبار به ديدار خدا رفت.
   

راوي:هوشنگ شروين

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 38

 

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  10:58 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

تيمم اسارتي

 

هنگام غروب آفتاب بود. ناگهان در زندان باز شد. يك نگهبان بعثيِ بدقواره خودش را نشانمان داد. او لگدي به در زد و گفت: « خارج شويد و به توالت برويد. » پيش خودم گفتم: « بگذار سلامي بكنم شايد كمي دلش به رحم بيايد»! اما اي كاش سلام نكرده بودم! چشمتان روز بد نبيند! تا سلام كردم، چنان ضربه‌ي مشتي به سينه‌ام زد كه روي زمين پرت شدم. بعد هم سر و صورتم را خون‌آلود كرد.
آن شب نه آب داشتيم نه خاك. دست به ديوار زديم و تيمم كرديم و هر كس مشغول نماز شد. نماز مغرب كه تمام شد، مي‌خواستيم نماز عشاء بخوانيم كه سر و صداي زيادي به گوشمان خورد. ناگهان در باز شد و چهره‌ي زشت آن بعثي دوباره پيدا شد. تا مي‌توانست فحش داد و آخرش هم گفت: « مگر نمي‌دانيد كه نماز خواندن ممنوع است»؟
ما را به بيرون به اتاقي بردند كه براي كتك و شكنجه فراهم شده بود. چه كسي جرأت داشت حرف بزند! آن‌جا ما را له و لَوَرده كردند و دوباره به جاي اولمان باز گرداندند. از آن به بعد موقع نماز، نگهبان مي‌گذاشتيم. گاهي دو ركعت نماز چه‌قدر طول مي‌كشيد كه به خوبي تمام شود! از بس نگهبان مي‌آمد كه نكند نماز بخوانيم!
   

راوي:تقي شاميزاده

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 227

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  10:59 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

جماعتي بي ‌امام

زمستان‌ها گاهي وقت‌ها برخي از بچه‌ها پتوي خود را به صورت عبا درست مي‌كردند و روي دوش خود مي‌انداختند و اين‌گونه نماز مي‌خواندند.
يك روز صبح زود، يكي از بچه‌ها پتو بر دوش در حالي كه به حالت ركوع خم شده بود، مشغول كاري شخصي بود. يك نفر از خواب برخاسته با همان حالت خواب‌آلود مي‌بيند كه كسي عبا بر دوش كشيده و در حال ركوع است. او فكر مي‌كند كه چيزي به قضا شدن نماز نمانده؛ بنابراين فوراً همه را از خواب بيدار مي‌كند. خودش به سرعت وضو گرفته و پشت سر آن شخص مي‌ايستد و به او به عنوان امام جماعت اقتدا مي‌كند.
تا ‌" الله اكبر " را گفت، بچه‌ها هم با شتاب پشت سر او نماز را بستند. آن‌ها هم‌چنان در ركوع بودند و ديدند امام جماعت نه ذكري مي‌گويد و نه به سجده مي‌رود. اصلاً امام جماعتي در كار نبود. كسي هم كه فكر كرديم امام جماعت است، از خنده روده‌بُر شده بود و نمي‌دانست چه كار كند.
خود به خود صورت نماز به هم خورد. تازه بچه‌ها متوجه شدند كه اوضاع از چه قرار است؛ همه خنديدند و پس از آن يك نماز جماعت واقعي اقامه كرديم. فردا صبح اين ماجرا شده بود موضوع خنده‌ي بچه‌هاي آسايشگاه‌هاي ديگر.
   

راوي:جاسم مقدم

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 236

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  10:59 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

چون موج دريا

به اردوگاه عنبر وارد شديم. بچه‌ها را در اتاق‌ها و ما بيست و سه قطع نخاعي را در بهداري اردوگاه جا دادند. دورتادور اردوگاه، سيم خاردار فشرده و متراكم بود كه عمق آن به ده متر مي‌رسيد. فرمانده‌ي اردوگاه با غرور به سراغ ما اسراي تازه وارد آمد و اعلام كرد: « نماز جماعت ممنوع! هر گونه تجمع، دعا خواندن، گريه كردن و سوگواري ممنوع! اما رقص و آواز آزاد است»!
بچه‌ها كه فهميدند اگر به چرندهاي او گوش بدهند تا آخر، بنده‌ي حلقه به گوش او خواهند شد؛ به سيم آخر زدند و صفوف منظم و باشكوه نماز جماعت را تشكيل دادند. آن‌جا بلوك بسيجي‌ها و افسران و سربازان جدا بود. تازگي به همه لباس بلند عربي داده بودند. تصور كنيد! ناگهان صدها نفر با لباس‌هاي بلند سفيد، دوش به دوش هم و بي‌حركت، به نماز جماعت بايستند و هنگام ركوع و سجود، مثل دريا موج بردارند.
طوري شده بود كه گاهي خود عراقي‌ها مي‌ايستادند و با حيرت و حسرت به آن‌ها خيره مي‌شدند. حتي آن عراقي كه تحت تأثير نماز جماعت قرار مي‌گرفت، مي‌رفت و در جمع دوستانش اين ماجرا را تعريف مي‌كرد و اين تبليغ خوبي بود. بعضي‌ها هم باورشان نمي‌شد كه ايراني‌ها مسلمانند و نماز مي‌خوانند. آن‌ها مي‌گفتند: « شما مجوسيد؛ پس چه‌طور نماز مي‌خوانيد»؟
ما بيست و سه نفر هم دوست داشتيم در بهداري نماز جماعت بخوانيم؛ اما وجود جاسوس‌ها مانع اين كار بود.
   

راوي:حسين معظمي نژاد

 

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 191

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  10:59 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت

حماقت بعثي ‌ها

در حال برگزاري نماز جماعت بوديم كه ناگهان افسر عراقي با چند نفر از سربازان به آسايشگاه داخل شدند. بچه‌ها فوراً نماز را فُرادا كردند و براي اين كه امام جماعت شناخته نشود، پنج نفر از كساني كه جلو بودند، يك قدم پيش گذاشتند و امام جماعت يك قدم عقب آمد. افسر بعثي به دنبال يافتن امام جماعت بود؛ اما هر چه تلاش كرد، نتيجه‌اي نگرفت.
يك‌باره با خشم داد زد: « من نمي‌دانم شما چه‌طور مسلمان هستيد كه يك نماز جماعت را به امامت پنج نفر برگزار مي‌كنيد؟! شما تاكنون در كجا شنيده يا ديده‌ايد كه رسول خدا و چهار خليفه‌ي او، پنج نفري با هم امام جماعت باشند. شما از احكام اسلام هيچ چيزي نمي‌دانيد. من بايد از بغداد بخواهم كه يك روحاني برايتان بفرستند تا شما را نسبت به احكام دين آگاه كند ... »
در نهايت با زنداني كردن چند نفر از نمازگزاران، ماجرا پايان يافت اما خنده بر حماقت آن بعثي ادامه داشت.
   

راوي:محمد درويشي

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 237

 
 
جمعه 8 بهمن 1389  11:00 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها